ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

راز نگاه (11)

سلام سلامممممم
عیدتون پیشاپیش مبارک
اینم قسمت بعدی. تو ورد رسیدم صفحه ی صد! امیدوارم لذت ببرین
ببخشین که این چند وقت خیلی کم رسیدم بهتون سر بزنم و خیلی پراکنده کامنت گذاشتم. به یاد همتون هستم. فقط خییییییلی سرم شلوغه.
خوش باشین همگی. با آرزوهای بهترینها برای همتون

سهیل عصبانی گفت: خبه دیگه تو ام! چشمت افتاد به یکی دیگه هی سهیل سهیل می کنه.

ثنا نفس عمیقی کشید. لبهایش را بهم فشرد که چیزی نگوید. سهیل در حالی که از حرص پا به زمین می کوبید، از آشپزخانه بیرون رفت. اما پایش به درگاه گیر با صدای مهیبی زمین خورد.

ثریاخانم از جا پرید. اما مرضیه او را نشاند و مشغول مالیدن شانه هایش شد. حامی هم پیش رفت و دست سهیل را گرفت و کمکش کرد تا برخیزد. طوری نشده بود. صدای حادثه بیشتر از تلفاتش بود. یا اقلاً غرور سهیل اجازه نمی داد دردش را بروز بدهد.

با عصبانیت بازویش را از دست حامی بیرون کشید و غرید: خوبم. ولم کن.

سما که نگران شده بود، جلو آمد و پرسید: پات خوبه؟ دستتم خیلی محکم خورد زمین.

سهیل عصبانی توی چشمهای خواهر نه ساله اش نگاه کرد. اما در آن نگاه نگران چیزی بود که کمی نرمش کرد. سری تکان داد و گفت: نه خوبم. طوری نشد.

بابا دستی به شانه اش زد و به سما گفت: سهیل پهلوونه. نگران نباش.

ثنا با نگرانی به مادرش نگاه کرد. اما ظاهراً به سلامت از این شوک گذشته بود. بعد رو گرداند و با تعجب به سهیل نگاه کرد. سما پی اس پی را به طرفش گرفت و پرسید: تو می دونی این بازی چه جوریه؟

اما قبل از این که سهیل آن را بگیرد، هاشم بازی را قاپ زد و گفت: سما این مال من و هادیه. چند بار بهت بگم بهش دست نزن؟

سهیل با اخم گفت: هی وحشی! چیکار می کنی؟

بابا گفت: بچه ها! خواهش می کنم.

سهیل با اخم نگاهی به بابا کرد. بعد چون جرأت جوابی نداشت، رو گرداند. چند لحظه با حرص به هاشم نگاه کرد و بالاخره به سما گفت: ولش کن. میریم پشت کامپیوتر من. یه عالمه بازی دارم.

ثنا در حالی که یک سینی لیوان را به اتاق می آورد، گفت: البته بعد از شام.

سهیل کلافه سری تکان داد. ثنا لبخندی پر مهر زد. بالاخره سهیل هم آرام میشد.

حامی سینی را گرفت و سر میز گذاشت. ثنا به آشپزخانه برگشت. حامی هم به دنبالش رفت. دو تا پارچ آب روی میز آشپزخانه بود. حامی پرسید: اینا رو ببرم؟

ثنا با لبخند نگاهش کرد و سری به تایید تکان داد. حامی به او چشم دوخت و گفت: می دونی

چیه؟ اینجوری تحملش سختتر از وقتیه که فکر می کردم محاله بهم برسیم.

ثنا با شگفتی پرسید: چرا؟

_: اونجوری با لگد از ذهنم مینداختم بیرون، ولی اینجوری کلافه ام. به نظرت چکار کنم که مامانت ازم خوشش بیاد؟

ثنا خندید و گفت: فکر نمی کنم دیگه اونقدر ازت متنفر باشه.

_: به مقدار کافی! معلومه که خیلی به خودش فشار آورده که دعوتم کرده.

_: حالا اینطورام نیست.

حامی لبخندی زد و از آشپزخانه بیرون رفت. ثنا هم ماست و ترشی را برداشت و به دنبال او رفت.

 

سما کنار سهیل نشسته بود و بی صبرانه منتظر بود که شام صرف شود! نگاهی به ساعت انداخت و بعد از سهیل پرسید: چه جور بازیایی داری؟

سهیل بی حوصله گفت: همه جور هست.

سما مظلومانه پرسید: باربی بازیم داری؟

سهیل چند لحظه نگاهش کرد. برای اولین بار در طول آن شب لبخند کمرنگی بر لبش نشست. سری تکان داد و گفت: نه دیگه این یکی رو ندارم. ولی تو نت هست. برات پیدا می کنم.

_: دانلودی یعنی؟

_: نمی دونم. یا آنلاین یا دانلودی.

سما با لحن فاضل مأبانه ای گفت: نه. آنلاین که نمیشه. کارتت فوری تموم میشه.

سهیل بشقابش را برداشت و گفت: کارتی نیست. ای دی اس اله. هرچقدر دلت می خواد آنلاین بازی کن.

سما با تعجب تقریباً داد زد: وای شما ای دی اس ال دارین؟

لحنش فقط متعجب بود. نه حسادت داشت، نه شماتت. ولی بابا با کمی شرمندگی گفت: برای شمام دنبالش هستم. همین روزا می گیرم براتون.

سما به طرف بابا برگشت. چشمهایش از شادی درخشید. با خوشحالی گفت: وای بابا واقعاً؟! آخ جوووووووووون! مرسیییییییییی!

ثنا لبخندی زد. بشقابی برداشت و پرسید: سما جون برات بکشم؟

سما که از شوق سر پا بند نبود، گفت: آره. همه چی بریز. ممنون. اوووووووه! نه اینقدر. سهیل زودی بخور. یه کم ترشیم بده.

سهیل ظرف ترشی را به طرفش گرفت و با دهان پر گفت: ولی ترشی نخوری یه چیزی میشی.

سما ابرویی بالا انداخت و با لوندی گفت: آقای محترم با دهن پر صحبت نکنین. تازه مثلاً ترشی نخورم چی میشم؟

سهیل خنده اش گرفت. لقمه به دهانش پرید. سما مشتی به پشتش زد و ثنا یک لیوان آب برایش ریخت. بالاخره وقتی توانست لقمه اش فرو بدهد، خندید و لپ سما را کشید.

سما باز چشم و ابرویی آمد و مشغول خوردن شامش شد. ثنا رو به حامی با خنده گفت: خیلی بانمکه!

حامی ابرویی بالا انداخت و گفت: به داداش بزرگش رفته. سما بسه دیگه اینقدر ترشی نخور.

سما که معلوم بود از حامی حساب می برد، با ناراحتی دهان باز کرد و گفت: من...

سهیل ترشی را از جلویش برداشت و گفت: دلت درد میگیره.

_: سهیل!

_: بله؟ غذاتو بخور. مگه نمی خوای بری کامپیوتر بازی؟

سما سری به تایید تکان داد. آهی کشید و مشغول غذاخوردن شد.

هادی و هاشم از زیر میز بهم لگد می زدند. بابا با اخم و چشم غره آنها را سر جایشان نشاند. مرضیه هم به شدت سعی داشت جوّ را آرام نگه دارد تا ثریا کمتر اذیت بشود. سها کنار مرضیه خواب آلود نشسته بود و بر خلاف چند ساعت گذشته سر و صدایی نداشت. بالاخره هم هنوز لقمه در دهانش بود که سرش را روی میز گذاشت و خوابش برد.

بابا نگاهی انداخت و با خنده گفت: هی مرضی شکلات خواب رفت!

ثنا رو به حامی زمزمه کرد: من اگه جای پسرا بودم خودمو حلق آویز می کردم.

حامی از بالای لیوانش با نگاهی خندان به او چشم دوخت و پرسید: چرا؟

مرضیه گفت: حامی میشه سها رو ببری سر جاش؟

حامی لیوان را روی میز گذاشت و سریع برخاست. میز را دور زد. کنار سها سر پا نشست. سرش را بالا گرفت و در حالی که لیوان آبی به لبش نزدیک می کرد، با ملایمت گفت: سها؟ سهاگلی لقمتو قورت بده! یه کم آب بخور. آفرین دختر خوشگل. ای جانم. یه کم دیگه بخور. بیا بریم.

سها چشم بسته گفت: بو_س بابا.

حامی خندید. کنار بابا خم شد و گفت: بفرمایید.

ثریا گفت: به منم باید بو_س بده.

حامی لبخندی مؤدبانه زد و گفت: چشم. حتماً.

ثریا بو*سه ی ملایمی بر گونه ی سها نشاند. مرضیه از شوق اشکی از گوشه ی چشمش زدود و سر به زیر انداخت. به سرعت لقمه ای به دهان برد که بغضش را فرو بدهد.

حامی پرسید: کجا ببرمش؟

ثنا از جا برخاست و گفت: تو اتاق من. از این طرف.

در اتاقش را باز کرد و گفت: بذارش رو تخت. رو زمین سرما می خوره. بچه جنوبی به سرمای اینجا عادت نداره.

حامی خندید. به طرف تخت رفت. ثنا لحاف را کنار زد. شارژر و هندزفری گوشیش را از کنار بالش برداشت و با خنده ی عذرخواهانه ای گفت: ببخشید.

حامی سها را بو*سید و او را توی تخت ثنا گذاشت. در حالی که با دقت روی او را می پوشاند، گفت: نگفتی چی شده که می خواستی خودتو حلق آویز کنی.

ثنا نگاهی به در انداخت. صدایش را پایین آورد و گفت: بابا بدجوری من و سها رو لوس می کنه. خیلی بده. دلم برای بچه ها میسوزه. برای سما بیشتر.

حامی خندید و گفت: من که از اول گفتم دردونش تویی و بعدم شکلاتش.

خم شد. موهای سها را با دستی نوازش گر از صورتش کنار زد. دوباره راست ایستاد و گفت: فعلاً که سما و سهیل رفتن تو یه جبهه و داره بهشون خوش می گذره. نگران نباش. هادی و هاشم هم تو این خطا نیستن.

ثنا باخنده گفت: هادی بهم گفت من خواهر بزرگه ی خوبی هستم. کلی از این تعریف کیف کردم.

حامی خندید. اما قبل از این که جوابی بدهد، سما وارد اتاق شد و پرسید: وسایل من اینجاست؟

ثنا به گوشه ی اتاق اشاره کرد و گفت: آره. ببین اینجاست.

حامی آرام از اتاق بیرون رفت. سما توی وسایلش گشت و گفت: برسم که همین جاست.

ثنا پرسید: پس باید کجا باشه؟

_: سهیل گفت شاید تو بخوای برش داری. آخه دسته ی برست شکسته. گفت بیام ببینم برش نداشته باشی. به حامیم بگم بره بیرون. البته خوب شد خودش رفت. چون من روم نمیشد بهش بگم. می دونی اون یه کمی ترسناکه.

خندید و اضافه کرد: البته خیلی مهربونه.

ثنا خندید و گفت: خیالت راحت. من به برس تو دست نمی زنم. به سهیلم بگو حامی الان میره خونه ی خودش. خیالش راحت باشه.

_: یعنی نمی مونه اینجا؟

_: نه دیگه. میره خونه ی خودش.

_: حیف! دلم می خواست بمونه. اینقدر دلم برای قصه گفتنش تنگ شده. وای برم. الان سهیل از بازی می زنه بیرون.

قصه گفتن حامی! ثنا لبخندی زد و به هال رفت. سر میز نشست و بقیه ی شامش را خورد. با حامی و هادی و هاشم میز را جمع کردند. سهیل و سما پشت کامپیوتر گرم بازی بودند. هادی و هاشم هم خیلی دلشان می خواست به آنها بپیوندند. ولی سهیل راهشان نمی داد.

مرضیه به آشپزخانه آمد و گفت: پسرا ظرفا رو بشورین.

ثنا با تعجب پرسید: پسرا؟ سهیل که عمراً دست به سیاه و سفید نمی زنه.

هاشم غرغرکنان گفت: خدا شانس بده.

مرضیه گفت: خونه ی کارمندیه دیگه. هرکسی سهمی داره. حالام آستینا بالا. زود باشین.

ثنا دو دستش را دور گردن هادی و هاشم حلقه کرد و گفت: امشبو آوانس بدین مرضیه جون. پسرا مهمون منن. خودم می شورم.

حامی گفت: نه من می شورم.

هاشم دست ثنا را از روی شانه اش برداشت و در حالی که مثل گلوله به طرف در می رفت، گفت: بفرما مامان خانم. دو تا داوطلب! من میرم بخوابم.

هادی هم خندان شانه ای بالا انداخت و گفت: حرف راست رو از بچه بشنوین. شب همگی بخیر.

مرضیه سری تکان داد و گفت: از بیخ گوشت گذشت ها! حواست هست؟

هادی با ناراحتی گفت: مامان من همه ی میز رو جمع کردم. الانم دارم از خستگی میمیرم. تازه نمی دونم کجا بخوابم. اون سهیل بداخلاق که منو تو اتاقش راه نمیده.

ثنا خندید و گفت: برو تو اتاق من. به هاشم هم بگو بیاد پیشت.

هادی سری تکان داد و گفت: بازم گلی به جمال خواهربزرگه. نزدیک بود وایساده خوابم ببره. دم شما گرم.

مرضیه غرید: هادی!

هادی جدی گفت: جان هادی؟ چیه هی میگی مؤدب باش؟ مگه دروغ میگم؟ این پسره می خواد سر به تن ما نباشه. حالا هی بگو مؤدب باش. این سمای چایی شیرینم که حسابی باهاش چیک تو چیک شده؛ باز بگو حرف نزن.

این بار حامی غرید: هادی! مؤدب باش.

هادی که جرأت نگاه کردن به او را نداشت، همانطور که پشت به او داشت، دستش را بالا آورد و گفت: چشم خان داداش. شب بخیر.

_: قبل از این که بری از مامان عذرخواهی کن.

هادی آهی کشید. نگاهی به مرضیه کرد و مثل بچه ای که به معلمش درس پس می دهد، گفت: معذرت می خوام مامان. شب همگی بخیر.

مرضیه آهی کشید و به دنبال او از آشپزخانه خارج شد. ثنا رو به حامی گفت: شمام بفرمایین. شبتون بخیر.

حامی آستینهایش را بالا زد و گفت: داری بیرونم می کنی؟

_: بله. من مثل بچه ها ازت نمی ترسم.

حامی خندید و گفت: خوبه. ترسیدم. به قول هادی، گلی به جمال خواهر بزرگه. حالا که نمی ترسی بیا ظرف شسته ها رو جمع کن، اقلاً من جا داشته باشم اینا رو بذارم.

_: نه دیگه. گفتم برو بیرون.

_: خب. نکن. میذارمشون رو میز.

_: حامی!

_: حرص که می خوری قیافت دیدنی میشه!

_: تو هم که کوتاهی نمی کنی. بهت میگم برو بیرون. تو مهمونی. یه کاری نکن دیگه مامان نذاره بیای.

_: اگه تو بری بیرون دیگه مشکلی پیش نمیاد. ظرف شستن که مهم نیست، خلوت کردنمون ایراد داره.

ثنا بی حوصله به کابینت تکیه داد و گفت: حالا یه بار اومدی. بذار دفعه ی بعدی بشور. خیالت راحت من از سرت نمی گذرم. تعارفتو یه گوشه ی امن نگه می دارم.

_: من تعارف نکردم که نگهش داری. برو بیرون.

این را گفت و شیر آب را باز کرد. ثنا نگاهی به ظرفهای خشک که حامی دسته کرده بود و روی میز گذاشته بود، انداخت و آه بلندی کشید. زیر لب غرغر کنان گفت: پسره ی لجباز.

حامی دسته ای بشقاب زیر شیر گذاشت و ترجیح داد جوابی ندهد. ثنا هم ظرفهای شسته را سر جایشان گذاشت و بالاخره از آشپزخانه بیرون رفت.

ثریا دراز کشیده بود و به خاطر داروهایی که می خورد، خوابش برده بود. بابا و مرضیه نجواکنان صحبت می کردند. در اتاق سهیل باز بود. هنوز با سما پشت کامپیوتر بودند. ولی آنها هم سروصدایی نمی کردند که بقیه را بیدار نکنند. قیافه ی سما با هدفون بزرگ سهیل روی گوشهایش خنده دار شده بود. ثنا لبخندی زد و به آشپزخانه برگشت. به حامی گفت: بده من می شورم تو آب بکش.

_: نوچ! کف بازیشو نمیدم تو. اگه می خوای آب بکش. ولی بهتره بری تو هال.

_: مامانم خوابیده. مزاحم دو تا پرنده ی عاشق نمی خوام بشم. تو اتاق سهیلم نمی خوام برم. اتاق خودمم که اشغاله. حالا اجازه هست بشورم؟

_: بفرمایید. اگه امروز یکی سر ده ملیون تومن باهام شرط می بست که من آخر شبی دارم با تو ظرف می شورم، الان بد باخته بودم! کی فکرشو می کرد؟

صدای بابا از پشت سرشان هر دو را از جا پراند!

_: آقای بازنده! اگر اصرار داری ظرفا رو بشوری یه کم عجله کن، دیر وقته. ثنا بابا تو هم دیگه بیا بیرون. فکر کنم باید بری تو اتاق سهیل.

ثنا که از هول خنده اش گرفته بود، به زور آن را فرو خورد و گفت: بله. چشم.

رو به حامی گفت: بازم میگم نشور.

حامی بدون این که نگاهش کند، گفت: برو بخواب کوچولو.

ثنا چشم بابا را دور دید و با دمپایی لگدی به ساق پای حامی زد. حامی هم پوزخندی تحویلش داد و گفت: اگه دلت خنک نشده بیشتر بزن. محکمتر!

ثنا شکلکی درآورد و از آشپزخانه بیرون رفت. ضربه ای به در اتاق سهیل زد. سهیل نگاهی به او انداخت. دیگر عصبانی نبود. عادی نگاهش کرد و پرسید: چی شده؟

_: پسرا تو اتاق منن. مجبورم اینجا بخوابم.

_: قابل تحمل تره.

گوشی را از روی گوشهای سما برداشت و گفت: سما دیگه دیروقته. بقیش فردا.

سما خواب آلود پرسید: من کجا بخوابم؟

سهیل نگاهی به تختش و دو رختخوابی که کف اتاق بود انداخت و گفت: می تونی رو تخت من بخوابی.

_: نه می خوام رو زمین بخوابم. باید برم تو اتاق ثنا؟

_: نه همینجا.

_: خوبه. صبح زود بیدار میشم. میشه بازی رو سیو کنی بقیشو فردا ادامه بدم؟

_: باشه.

مرضیه از دم در گفت: سما مسواکت یادت نره. موهاتم یه برس بکش.

_: چشم.

ثنا دستی به سرش کشید و با لبخند گفت: مواظب باش میری سراغ وسایلت، دست و پای برادراتو له نکنی.

_: باشه مواظبم.

از اتاق که بیرون رفت، سهیل با خنده ای محبت آمیز گفت: بدجوری رو برسش حساسه. انصافاً موهای قشنگی هم داره.

ثنا ابرویی بالا انداخت و گفت: نه بابا! تو متوجه ی این چیزام میشی؟

سهیل با لحنی شماتت آمیز گفت: همه که مثل شما زوم نمیشن رو یه جفت چشم آبی، عالم و آدم رو یادشون بره.

_: سهیل!

لبهایش را بهم فشرد و دیگر چیزی نگفت. چند لحظه مکث کرد. بعد به اتاقش رفت و با نور گوشیش برس سما را پیدا کرد و لباسهای خودش را برداشت. تا کمی دور و بر هال را مرتب کند، حامی هم کارش را تمام کرد، خداحافظی کرد و بیرون رفت.

ثنا هم لباسهایش را توی انبار برد و عوض کرد. وقتی بیرون آمد همه رفته بودند بخوابند. او هم پتو و بالشی از اتاق سهیل آورد و روی کاناپه دراز کشید. اینقدر خسته بود که افکار درهمش مجال جولان پیدا نکردند و خیلی زود خوابش برد.

 

صبح روز بعد روی کاناپه کش و قوسی رفت. بدنش درد گرفته بود. به زور از جا برخاست. نگاهی به اطراف انداخت. تقریباً همه خواب بودند. بی سر و صدا به آشپزخانه رفت. هادی داشت برای خودش چای می ریخت. یواش سلام کرد. ثنا جوابش را داد و آرام گفت: زود بیدار شدی.

_: سر جام نباشم خوب نمی خوابم.

_: منم همینطور.

_: خب سها رو میذاشتی رو مبل. اون که براش فرقی نمی کرد.

_: مهم نیست. یه شب که هزار شب نمیشه.

_: فکر کنم یه شب دیگه هم باشیم. یعنی امیدوارم. اگه بابا امروز بگه بریم خیلی نامردیه. من هنوز خسته ام.

_: نه دیگه باید باشین. نمیشه که به این زودی برین.

_: چه می دونم. اگه باز تعارف بازی مامان گل نکنه. من که ترجیح میدادم برم هتل، مامان اینقد از دستمون حرص نخوره. نفسم نمی تونیم بلند بکشیم.

ثنا دستی سر شانه ی او زد و گفت: متاسفم که بهتون خوش نگذشته. صبح دانشگاه دارم. ولی به مامانت بگو برای شما نهار نپزه، ظهر میام باهم بریم بیرون. به اندازه ی بابا و مامان اینا از دیشب غذا مونده.

_: مزاحم نباشیم؟

_: این چه حرفیه هادی؟ تعارف الکی نمی زنم.

_: من نمی خواستم دلت برامون بسوزه. همینجوری گفتم. از مامان دلخورم.

_: من دلم براتون نسوخته. از قبلم برنامه داشتم. می برمتون باهم خوش می گذره. شاید با سهیلم آشتی کردین.

_: از اون که چشمم آب نمی خوره. حامیم میاد؟

_: نمی دونم.

_: بیاد بهتره. تو حریف سهای وروجک نمیشی. هاشم و سمام یهو ممکنه راه بیفتن برن یه طرفی... خلاصه سخته.

_: باید از بابا اجازه بگیرم.

_: هوم. خدا کنه اجازه بده. دلم می خواد یه کم شهرتونو ببینم.

ثنا لبخندی زد و گفت: میریم. فعلاً من برم به دانشگاه برسم که دیرم شده. راستی شماها با مدرسه تون چکار کردین؟

_: بابا اومد برای دو سه روز اجازمونو گرفت.

_: خوبه.

با عجله آماده شد و از در بیرون رفت. همان موقع بابا با نان تازه رسید. با دیدن او گفت: هی کجا؟ نون گرفتم. بیا صبحونه بخور.

_: خوردم. ممنون.

_: با نون بیات که مزه نمیده.

ثنا تکه ای از نان کند و گفت: اینم نون تازه. خیلی ممنون. خداحافظ. راستی بابا...

_: چیه؟

_: می خوام ظهر بچه ها رو ببرم بیرون. اشکالی نداره؟

_: نه. ولی تنهایی می تونی؟ من دو سه جا کار دارم. معلوم نیست برسم باهاتون بیام.

_: به حامی بگم؟

_: همتون تو یه ماشین جا میشین؟

_: سعی خودمونو می کنیم.

_: سهیلم راضیش کن بیاد.

سهیل از در خانه بیرون آمد و پرسید: سهیل کجا بیاد؟ بابا نمی خوای امروز منو برسونی مدرسه؟

_: اشکالی نداره. تو نونا رو ببر تو، تا من ماشین رو می زنم بیرون. ثنا وایسا تو رو هم می رسونم.

_: ممنون.

_: ظهرم زنگ بزن. اگه ماشین رو کار نداشتم میگم حامی بیاد بگیره.

_: باشه. ممنون.

راه افتادند. بابا برنامه ی ثنا را برای سهیل توضیح داد. سهیل نگاهی انداخت و گفت: من و سما که ترجیح میدیم کامپیوتر بازی کنیم. حالا ببینم چی میشه.

_: آخه چقدر بازی؟ برین بیرون هوایی به کلتون بخوره. سما هم یعنی امده مسافرت. والا تو خونه ی خودمونم کامپیوتر بود.

سهیل ابرویی بالا انداخت و به طعنه پرسید: بعد اینجا خونه ی کیه؟

بابا با ناراحتی گفت: ببین سهیل...

سهیل دستش را بالا آورد و گفت: خواهش می کنم بابا. من هیچ توضیحی نمی خوام. همینجام پیاده میشم. خیابون یه طرفس راتون دور میشه.

_: خب چرا عصبانی میشی؟ دور می زنم.

_: نه میرم دیگه. برین ثنا رو برسونین.

از چراغ قرمز استفاده کرد و با یک خداحافظی کوتاه پیاده شد. بابا آهی کشید و گفت: حق داره.

ثنا در سکوت نگاهش کرد. نمی دانست چه بگوید. جلوی دانشگاه پیاده شد و از بابا خداحافظی کرد. هنوز قدمی برنداشته بود که آیدا ضربه ی محکمی روی شانه اش فرود آورد و گفت: خوش بحال بعضیا که اول صبحی حیرون اتوبوس نشدن! چقدرم سرده امروز!

_: علیک سلام.

_: اه؟ سلام علیکم!

_: خب چکار کنم آیدا؟ نمی تونستم که به بابا بگم دنبال تو هم بیاد. تازه سهیلم باید می رسوندیم.

_: خیلی خب بابا. باز من یه چی گفتم به خود گرفتی؟ چته باز؟

_: چیزیم نیست. خسته ام.

با دیدن حامی گفت: آیدا چند لحظه...

به طرف حامی رفت و بعد از سلام و علیک کوتاهی پرسید: حامی ظهر برنامه ای نداری؟

_: ساعت یک کلاس داریم.

_: مگه امروز دوشنبه نیست؟

_: نه امروز چهارشنبه است.

_: مطمئنی؟!

_: دروغم چیه؟ حالا چی شده؟

_: وای... من به هادی قول دادم ظهر میریم بیرون. حتی سهیلم راضی کردم... آخخخ...

_: تو خیلی غیبت داشتی نمیشه نیای. ولی من هنوز جا دارم. خودم می برمشون. قرار بود کجا برن؟

_: چه می دونم نهار بخورن و بعدم هرجا دلشون خواست. نمی دونم. تنهایی که نمی تونی همشونو ببری.

_: نگران نباش. من بیخودی که لولو خرخره نیستم. حریفشون میشم.

_: خیلی بامزه ازت حساب می برن. از مرضیه و بابا اینقدر نمی ترسن.

_: بالاخره این هوا هیکل باید به کاری بیاد. بریم سر کلاس دیر شد.

نظرات 24 + ارسال نظر
بهار دوشنبه 14 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 08:45 ق.ظ http://www.bahari-kamiab.blogfa.com

سلام شاذه جونمممممممممممممم
سال نو مبارک باشه عزیزم.
ببخش که من دیر اومدم چون به نت دسترسی نداشتم
دستت درد نکنه عزیزم

سلام عزیزممممممممم
خیلی ممنون. مبارکت باشه
خواهش می کنم گلم

خاله پنج‌شنبه 3 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 05:16 ب.ظ http://khoone-khale.blogfa.com

سلام شاذه خوشگل خانوم ادیبم.عیدت مبارک.الهی امسال شیرین و پربار باشه برات.انشاءلله سلامتی خودت و همسر و بچه هات در تمام طول سال برقرار باشه و تمام حاجت های خوبت روا...
خاله خیلی دوستت داره.

سلام خاله ی مهربون
عید تو هم مبارک. انشاالله برای شما هم سال بسیار خوبی باشه

آهو چهارشنبه 2 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 07:47 ق.ظ http://ahoo-khanom.blogfa.com

سلام سلام
عید شما مبارک زن عمو جون
به به قسمت جدید آخ جون داره خیلی طولانی میشه ایشالا وقتی تموم شد میام دانلودش می کنم

سلام سلام آهوی خوشگل

عید تو هم مبارک عزیزم

مرسی

رها چهارشنبه 2 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 12:46 ق.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

شیشه عطر بهار، لب دیوار شکست و همه جا پر شد از بوی خدا
نوروزتان مبارک[گل]

متشکرم رهای عزیزم
بر تو هم مبارک باشه

الهه چهارشنبه 2 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 12:21 ق.ظ http://elahename.blogsky.com

سلام شاذه جونم
سال نو مبارک
...سال خوبی باشه برات ایشالا
من این پست و همون روز به روز رسانی خوندم ولی نشد نظر بذارم....
قشنگ بود...مثل اینکه دارن کم کم همه پای هم می شینن و قضیه داره به خیر می گذره...فقط اگه این سهیل یه ذره کوتا بیاد...گرچه شاید حق هم داشته باشه

سلام خواهری
عیدت مبارک
برای تو هم انشاالله خیلی سال خوبی باشه
عیب نداره. خیلی ممنون. سعی می کنیم سهیلم آشتیش بدیم

نگین سه‌شنبه 1 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 11:11 ب.ظ http://www.mininak.blogsky.com

فرا رسیدن نوروز باستانی،یادآور شکوه ایران و یگانه یادگار جمشید جم، بر همه ایرانیان پاک پندار،راست گفتار و نیک کردار خجسته باد

متشکرم نگین گلم. بر تو هم مبارک باشه

لی لا سه‌شنبه 1 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 09:46 ب.ظ http://halogen1983.blogfa.com

سلاااااااااااااااااااااااااااام
سلام شاذه عزیزم...عیدت مبارک...ایشالا که سالی پر از سلامتی، شادی، ارامش و موفقیت پیش روتون باشه

شرمنده من گرفتار درسم که کمرنگم...ببخشید توروخدا

سلاااااااااااااااااااااااام بر لی لای مهربونم. عید تو هم مبارک باشه. انشاالله سال خیلی خوبی در پیش داشته باشی

خواهش می کنم گلم. موفق باشی

کیانادخترشهریوری دوشنبه 29 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 07:42 ب.ظ

عیدت مبارک شاذه جونم.من چقدر از قصه عقبم

عیبی نداره کیاناجون

بهاره دوشنبه 29 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 12:20 ق.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

شاذه جان خوب و همیشه مهربانم
فرا رسیدن سال نو رو پیشاپیش بهت تبریک میگم عزیزم و امیدوارم سال جدید برای خودت و خونواده ی مهربونت پر از خیر و برکت و شادکامی باشه عزیز دلم
عیدت مبارک دوست جون

متشکرم بهاره ی عزیزم. انشاالله بر تو و خانواده ات هم سالی سرشار از شادی و سلامتی باشه

سوری یکشنبه 28 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 11:47 ب.ظ

اوهو چه حسابی میبرن از حامی!کاش یکی از من اینجوری حساب میبرد! :))

ها میبینی؟! منم همطو :))
خوبی عروس خانم؟ عیدت مبارک

کوثر یکشنبه 28 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 07:35 ب.ظ

سلام علیکم
یک دنیا ممنون از این همه احساس خوبی که به قلبمون سرازیر میکنی
پیشاپیش سال نو مبارک امیدوارم همیشه شاد و سلامت باشی و به همه ی آرزوهات برسی والبته هی داستانای خوب خوب بنویسی ما کیفور شیم

علیک سلام

خواهش می کنم گلم
ممنونم. منم تبریک میگم. انشاالله تو هم به همه ی آرزوهات برسی

پرنیان یکشنبه 28 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 07:32 ب.ظ http://www.kelkekheal.blogfa.com/

سلام شاذه جون
دستت درد نکنه عالی بود محبتا که بیشتر بشه ما هم شادتر میشیم
پیشاپیش عید رو هم بهت تبریک میگم در کنار خانواده روزهای خوب و پر از شادی و آرامش داشته باشی
موقع تحویل سال ما رو هم یاد کنید.

سلام عزیزم

خواهش می کنم. خوشحالم که لذت می برین
متشکرم. منم تبریک میگم و انشاالله بهترینها رو در پیش داشته باشی

حتما. منم التماس دعا دارم

souraj یکشنبه 28 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 10:19 ق.ظ

سلام شاذه جون، خوبی عزیزم، گلای نازت در چه حالن؟انشاءالله سالم و سرحال باشین، یه چند وقتی نیومدم دلم حسابی تنگیده بود، این چند تا پست خیلی عالی بود، مرسی خانومی، پیشاپیشم سال نو رو تبریک میگم، انشاءالله سال خوب و پراز آرامش داشته باشی، میبوسمت

سلام عزیزم
همه خوبیم ممنون. تو خوبی گلم؟ خوش برگشتی :)
خیلی ممنونم. خوشحالم که لذت بردی.
بر تو هم مبارک باشه و انشاالله که سالی لبریز از شادی و سلامتی در پیش داشته باشی. بوس

شمیلا یکشنبه 28 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 09:37 ق.ظ

سلام،
خیلی شیرین. آدم هوس خواهر و برادر بیشتر میکنه . مرسی

سلام
خیلی ممنون. خدا بهت بده

مهرشین یکشنبه 28 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 01:03 ق.ظ http://mehrshin1357.persianblog.ir/

سلاااااام شاذه جونم
یذره هیجانش رو زیاد کن پست قبلی خیلی باحال بود
راستی پیشاپیش سال نو مبارک

سلااااااااام عزیزم
چشم. سعی می کنم دوز هیجانشون بالا ببرم. مرسی!
متشکرم. برشما هم مبارک باشه :)

Ana شنبه 27 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 11:48 ب.ظ

اینجوری برداشت نمیشد از حرفتون!

من معذرت میخوام!

فقط شما اینجور برداشت کردین!

خواهش می کنم!

آبجی خانوم شنبه 27 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 11:31 ب.ظ

سلام گلم. میگم این حامی چقد ماهه .ظرف میشوره بچه نگه میداره کتک میخوره ...خدا قسمت ماهم بکنه از ین گل پسرا...الهی آمین. بعد ممنون که با وجود مشغله زیاد دم عید بازم برامون پست میذاری و در آخر پیشاپیش سال نو را به شما و خانواده عزیز تبریک میگم. امیدوارم سال پر برکتی باشه براتون . موقع سال تحویل ماروهم از دعای خیرتون مستفیذ کنین.مخصوصا دعا برای مریضا ممنون.

سلام عزیز
خییییلی پسر خوبیه :) خدا نصیبت کنه. الهی آمین :)
خواهش می کنم گلم. بر شما و خانواده ی عزیز هم مبارک باشه. حتما دعاگو هستم و التماس دعا دارم. خدا به همه ی مریضا شفای عاجل و کامل عنایت کنه.
.
.
.
.
این الهام بانوی ملالغتی نمیذاره که من قبل از غلط گرفتن صفحه رو ببندم! شرمنده مستفیض از کلمه ی فیض میاد و با ضاد نوشته میشه. معذره می خوام

رها شنبه 27 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 10:53 ب.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

عید شما هم پیشا پیش مبارک!
نازی!!!با حامی موافقم . واقعا ستمه . با هم باشن و اجازه نداشته باشن به هم فکر کنن...
من اگه جای ثنا بودم کلاس رو دو درش می کردم.ای وای بخشید ! یعنی سر کلاس حاضر نمی شدم...

متشکرم عزیزم!
خوشم میاد دقیقاً منظورمو درک می کنی!
حالا سعی می کنیم یه جوری جا بدیم که به هر دوتاش برسه

دی ماهـ.ـی خـ.ـانـ.ـوم شنبه 27 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 09:24 ب.ظ http://deymahi.mihanblog.com

آخییییییش! بالاخره دم عیدی بغل که نه٬ ولی یه لگد حواله ی هم کردن جیگرمون حال بیاد!
دستت درد نکنه عزیزم
عیدتم پیشا پیش مبارک باشه

آخییییی طفلکی ماهی گلم چشمش به این صفحه خشک شد به خاطر این نصفه لگد!

خواهش می کنم گلم

متشکرم. بر تو هم مبارک باشه

نگین شنبه 27 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 08:38 ب.ظ http://www.mininak.blogsky.com

عید تو هم پیشاپش مبارک عزیزم
چه عکس خشگلی

خیلی ممنونم نگین جونم!
مرتب می خونمت ها! نرسیدم کامنت بذارم. ولی کلی رفع خستگی شد با خاطره هات مرسی

مریم پاییزی شنبه 27 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 08:19 ب.ظ http://man0o-del.blogfa.com

مرسی شاذه جون کلی چسبیدا کاش قبل عید یه بار دیگه هم آپ می کردی . میشه یعنی ؟

خواهش می کنم عزیزم
قبل از عید؟ خیلی بعیده برسم. ولی چشم. سعی می کنم.

آزاده شنبه 27 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 06:29 ب.ظ

عالیییی بود قبل عید حسابی چسبید

نووووووووووش جان

Ana شنبه 27 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 06:25 ب.ظ

با فونت ٧٢ مینویسی که میشه صد صفحه؟

والا من ...نیستیم!

نه دوست من! از قسمت اول تا اینجا رسید صفحه ی صد! من قصد توهین نداشتم

مامانی شنبه 27 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 06:17 ب.ظ

وای چقدر چسبید ممنون خانمی!!!!!!!!!!!!!!!!!
انتظار خیلی سخته از کی منتظر نشسته بودم گرم گرم صرف شد دستت طلا!!!!!!!!!!!!!

نوووش جان عزیزم
ببخشید خیلی کار داشتم. نشد زودتر بنویسم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد