ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

در خاطرت می مانم (11)

سلام سلام سلامممم

این هم از قسمت یکی به آخر ایمان و نهال...

جاتون خالی نباشه با رضا دارم تایپ می کنم. کلید می زنه، دستشو پس می کشم نوشته ها رو پاک می کنم... هنوز مشغولم که بسته ی بیسکوییت رو از کنار کیبورد برمی داره. از دستش می گیرم. جیغ می زنه. سی دی برمی داره... حالام صداش دراومده و اعتراض داره.

وح.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

..

این حروف و نقطه ها هم فرمایشات ایشون بود  دلش براتون تنگ شده بود می خواست تریبون رو دست بگیره و باهاتون صحبت کنه!


بفرمایید ادامه ی داستان تا منم برم ببینم می تونم این کودک رو بخوابونم؟


وقتی به جمع رسیدند همه با نگاهی معنی دار به آنها چشم دوختند. ایمان با تعجب پرسید: اتفاقی افتاده؟

مادر نهال لبهایش را بهم فشرد و پرسید: کجا بودین؟

نهال شانه ای بالا انداخت. به پشت سرش نگاه کرد و گیج گفت: همین دور و برا. چی شده؟

بی بی خانم گفت: داشتم به پدر مادرتون می گفتم اینا دیگه بچه نیستن. گناهه وقتی اینقدر خاطر همو می خوان دستشونو نذارین تو دست هم.

ایمان ابروهایش را بالا برد و پرسید: مگه چکار کردیم؟

بی بی خانم چشمهایش را باریک کرد و با کنایه گفت: خودتی! اینجوری مثل بچگیات خودتو به نفهمیدن نزن.

ایمان خندید و گفت: ولی من واقعاً نمی فهمم چکار کردم بی بی خانم.

_: دستت درد نکنه. دیگه می خواستی چکار کنی؟ از روزی که چشمت به نهال افتاده دیگه ولش نکردی که! بابا بیا عقدش کن حلال طیب مال خودت! این موش و گربه بازیا چیه؟

ایمان از پله ی آجری تراس جلویش بالا رفت و روبروی بی بی خانم ایستاد. نهال می دید که چهره اش منقبض شده ولی به شدت تلاش می کرد که لبخند و لحن بی خیالش را حفظ کند. با خونسردی ظاهری گفت: فرمایشات شما مثل همیشه متین بی بی خانم! ولی به آدم آس و پاس زن که سهله، آبنبات چوبیم نمیدن.

و برای اثبات حرفش با حالتی نمایشی آستر جیبهای شلوارش را بیرون کشید و خندید. خنده ای که فقط نهال میدید چقدر تلخی پشتش است.

لحظه ای آسترها را نگه داشت و بعد دوباره با لبخند آنها را سر جایشان برگرداند.

بی بی اما اخم کرد و گفت: نگو ایمان. خدا قهرش میاد. درست نیست آدم به خاطر نداشتن سنت پیغمبر رو زمین بذاره.

کم کم تلاش ایمان برای کنترل خونسردیش سختتر میشد. روی زمین کنار مجید نشست و کمی از انگور توی بشقاب او خورد. لقمه را فرو داد و دوباره به بی بی نگاه کرد. نفسی کشید و گفت: صحیح می فرمایین. چشم. خواستگاریم میرم. ولی بذارین خستگی مامان بیفته... از زیر عروسی و مریضی بابا در اومده.

بی بی ابروهایش را بالا برد و گفت: باز اومدی نسازی ها! اون روزم یه بهانه دیگه میاری. میشناسمت که! تا بتونی از زیر کار درمیری.

ایمان خندید تا ناآرامیش را فرو بنشاند. نهال کلافه نگاهش می کرد. می فهمید که چقدر تحت فشار است.

بی بی تیر آخر را رها کرد و گفت: بالاخره این دختر رو می خوای یا نمی خوای؟ خواستگار بهتر از تو واسش سراغ دارم.

ایمان با نگرانی سر برداشت. چهره اش تیره شد. به سختی نفس می کشید. چند بار دهانش را باز و بسته کرد و زبان روی لبهایش کشید. اما نمی توانست حرف بزند.

بی بی خانم با شیطنت پرسید: چی شد؟ زبونتو گربه خورد؟

ایمان سر به زیر انداخت. دستهایش را مشت کرده بود. خانم مرادی خندید و گفت: بی بی خانم دست بردارین. اینقدر اذیتش نکنین.

_: نه آخه باید بفهمه...

رو به پدر نهال کرد و پرسید: بد میگم؟

پدر نهال با لبخند گفت: چی بگم...

پدر ایمان گفت: ما از خدامونه نهال عروسمون باشه.

بی بی خانم رو به ایمان کرد و پرسید: چی میگی؟

ایمان سر بلند کرد. نگاهش بی قرار و نگران بود. به زحمت گفت: من... من...

_: چرا من من می کنی؟ یک کلام بگو این دختر رو می خوای یا نه؟

ایمان کلافه گفت: معلومه که می خوام.

بی بی خانم به پهنای صورتش خندید و گفت: باید با منقاش حرف از تو دهنت بکشم؟ از هر دختری نازت بیشتره!

خانم مرادی ظرف شیرینی را برداشت و گفت: مبارکه.

همه تبریک گفتند. نرگس خانم اولین کسی بود که از پله ها پایین آمد و نهال را که هنوز حیرتزده آنجا ایستاده بود، بوسید. مهشید هم جلو آمد. با خوشحالی او را در آغوش کشید و گفت: بالاخره عروس خودمون شدی!

باهم بالا رفتند و کنار بقیه نشستند. بی بی خانم نهال را بوسید و گفت: ببخشید دخالت کردم. همیشه آرزوم خوشبختیت بوده. می دونی که چقدر دوستت دارم.

بعد رو به ایمان کرد و گفت: دو تا اتاق ته خونه منو میای تمیز می کنی. سرویس داره. درم از کوچه پشتی می خوره. آشپزیتونم بیاین تو آشپزخونه ی ما. هرچی می خواین بپزین ببرین واسه خودتون بخورین. فعلا از اجاره نشینی بهتره.

ایمان آرام گفت: بهرحال بدون اجاره نمیشه.

بی بی خانم به تندی گفت: یعنی چی نمیشه؟ جفتتون عین بچه های خودمین. اگه جای بچه ام نبودی واست آستین بالا نمی زدم.

بعد رو به پدرهای ایمان و نهال کرد و گفت: در مورد مهریه و جشن و این حرفا بعداً خودتون باهم حرف بزنین. این چیزا به بقیه ربطی نداره.

همه از لحن بی بی خانم خندیدند. تبریکات ادامه داشت و نهال به بی بی خانم که همیشه توی کار خیر عجله داشت چشم دوخته بود.

تا عصر ایمان و نهال تنها نشدند. نهال حاضر نبود از کنار بی بی خانم تکان بخورد. حسابی خجالت می کشید. هرچند که خودش هم باور نداشت که اینطور گونه هایش گل بیندازند و شرمنده بشود.

نزدیک غروب بود که همگی راه افتادند. بی بی خانم که اصرار داشت کار همان روز یکسره بشود به زور خانواده ی ایمان را مجبور کرد که از همان جا به خواستگاری بروند. بالاخره رضایت داد همگی به خانه هایشان بروند و بعد از استراحتی بعد از شام برای خواستگاری بروند.

نهال کلافه از این طرف و آن طرف می دوید. شام هم نخورد. اتاق پذیرایی را مرتب کرد. دوش گرفت. صد تا لباس امتحان کرد و بالاخره وقتی زنگ در را زدند اجباراً به آخرین لباس رضایت داد. هنوز آرایش نکرده بود. با بیچارگی جلوی آینه نشست. به چشمهای خسته اش نگاه کرد و خط چشم مشکی را برداشت. خط مشکی چشمهایش را کمی سرحال نشان می داد.

اما آن را سر جایش گذاشت. لباسش آبی صورتی سبز بود. مشکی نداشت. پیراهن حریر گلدار با سر آستین و یقه ی چین دار و دامن چند لایه ی حریر بلند بود. با بدبختی فکر کرد: این لباس زیادی تور و چین نداره؟ فکر نمی کنن این دختر چقدر واسه عروس شدن هوله؟ ای خدا چکار کنم؟

نگاهی به لباسهایی که اینجا و آنجا ریخته بود انداخت. آن بلوز نو زیادی اسپرت بود. آن بلوز دامن خیلی ساده بود. این یکی تیره بود. آن یکی خیلی باز بود. هیچی مناسبتر از این نداشت.

آه بلندی کشید. یک خط باریک مشکی پشت چشمهایش کشید. بعد هم خط پهن آبی کشید. اینطوری بهتر بود. ریمل سبز... هی کمی چشمهایش زنده شدند.

ضربه ای به در خورد. مهشید بود. با هیجان پرسید: عروس خانم بیام تو؟

نهال کلافه نگاهی به دور اتاقش انداخت و گفت: هنوز آماده نیستم. ببخشید.

مهشید خندید و گفت: ای جانم! چقدر دیگه کار داری؟

نهال به سرعت گفت: ده دقیقه.

با خود فکر کرد ظرف ده دقیقه می تواند یک رژ گونه و رژ لب سرسری بزند و تمام لباسها و وسایل دور اتاق را توی کمد بریزد و درش را قفل کند. ولی با خاک روی آینه و بالای تخت چه می کرد؟ مهشید خیلی تمیز بود و حتماً اینها را میدید...

نگاهی به ساعت کرد. کلافه از جا برخاست. یک دستمال کاغذی کشید. قوطی خالی شد! اککهی! حالا برای آرایش دستمال از کجا می آورد؟ بعید بود با این همه عجله بتواند اینقدر خوب بکشد که احتیاج به اصلاح و پاک کردن نداشته باشد. با خودش گفت: تو کیفام دستمال پیدا میشه.

بعد با عجله قوطی دستمال را مچاله کرد و توی سطل فشرد. خاک بالای تخت را پاک کرد. آینه و میزش را هم تا میشد تمیز کرد. دستمال کوچک پر خاک شده بود. آن را توی سطل رها کرد و دستهایش را بهم زد تا خاکش را بتکاند.

جلوی آینه برگشت. رژ گونه اش را زد. خیلی بد نبود. گرچه راضیش نمی کرد. داشت رژ لب میزد که ضربه ای به در خورد. برگشت. ماتیک گوشه ی لب و روی گونه اش کشیده شد.

مهشید از پشت در پرسید: ده دقیقه شد؟

نهال کلافه گفت: لباس پوشیدم ولی...

با خود فکر کرد: بی خیال... حالا میاد می بینه چقدر شلوغه... یه بهانه میارم دیگه... وای لبم! دستمال کجاست؟

در کمد را باز کرد. عصبی یکی یکی کیفها را باز می کرد و روی زمین مینداخت. دستمال نبود.

دوباره مهشید در زد. از پشت کمد داد زد: بیا تو.

در باز شد. نهال پرسید: دستمال داری؟

در بسته شد. ایمان گفت: نه ندارم.

نهال وحشتزده قدمی به عقب برداشت تا ایمان را که وارد شده بود ببیند. پایش توی دسته ی یکی از کیفها گیر کرد و زمین خورد.  ایمان دستپاچه جلو آمد. زیر شانه های او را گرفت و کمکش کرد تا بلند شود.

نهال خجالت زده و کلافه دستش را روی رد رژ روی صورتش گذاشت. با اخم پرسید: تو اینجا چکار می کنی؟

_: در زدم گفتی بیا تو. خوبی؟ طوریت نشد؟ بیا بشین.

نهال نگاه غم زده ای دور اتاق انداخت و گفت: اینجا همیشه بازار شام نیست.

ایمان خندید. گفت: می دونم.

بعد پرسید: این مدل آرایش جدیده؟

نهال ناگهان به طرف آینه چرخید. با دیدن رد رژ لب ادامه ی لب و روی گونه اش نالید: هول شدم. حالا دستمالم پیدا نمی کنم. هان! پنبه دارم راستی.

دوباره جلوی آینه نشست. در حالی که روی پنبه شیرپاک کن می ریخت گفت: اگه جایی پیدا کردی بشین.

ایمان لباسهای روی تخت را عقب زد و نشست. با لبخند به او چشم دوخت و گفت: درباره ی مهریه و تاریخ عقد توافق کردن. مونده رضایت تو که قرار شد من بیام بگیرم.

نهال نگاهش کرد و با تعجب پرسید: به این سرعت؟

ایمان شانه ای بالا انداخت و گفت: گزینه های زیادی نداشت.

نهال آهی کشید و گفت: اگه همه راضین من حرفی ندارم.

و دوباره سعی کرد توی آینه لکه ی رژ را پاک کند. ایمان آرام گفت: خوشگل شدی... ولی بزرگ شدی... دلم برای نهال کوچولو تنگ شده. دروغ نگم یه کم از این نهال می ترسم...

نهال که از شروع حرف ایمان کمی داشت خجالت می کشید، ناگهان خنده اش گرفت و پرسید: از چی می ترسی؟

تو آینه نگاه کرد. دوباره رو به ایمان کرد و پرسید: پاک شد؟

_: آره پاک شد.

نهال شیرپاک کن را توی کشو گذاشت. با خنده گفت: هی یه بسته دستمال جیبی اینجاست. اینقدر خودمو کشتم دستمال پیدا کنم!

یکی از دستمالها را برداشت. بین دو لبش گرفت و رژش را کمرنگ کرد. توی آینه نگاه کرد. قلبش گُر گرفته بود و صورتش سرخ شده بود. از جا برخاست و با عجله مشغول جمع کردن اتاقش شد. ایمان آنجا نشسته بود و نمی شد همه را توی کمدش پرت کند. کیفها را کنار هم جا داد. یکی از لباسها را به چوب لباسی زد و توی کمد آویخت. نگاهش را از ایمان می دزدید.

ایمان برخاست و در حالی که کمکش می کرد پرسید: با خونه ی بی بی خانم مشکلی نداری؟

لباسی را که به چوب لباسی زده بود به او داد و یک چوب لباسی خالی به جایش گرفت. برگشت تا لباس دیگری از روی تخت بردارد. نهال آرام گفت: نکن ایمان. خجالت می کشم.

ایمان خندید. لباس را به طرفش گرفت و پرسید: از من خجالت می کشی؟ برو بچه!

باهم همه را جمع کردند. ایمان گفت: جواب منو ندادی.

نهال پشت در باز کمد پناه گرفت. در حالی که الکی خودش را سرگرم کرده بود گفت: من اون محله رو دوست دارم. بی بی خانمم دوست دارم. مسئله ای نیست.

ایمان پشت سرش ایستاد. دستش را به بالای در کمد تکیه داد و پرسید: چی شده؟

نهال پشت به او سری تکان داد و گفت: هیچی...

و با عجله کنار رفت. دیگر کیف و لباسی نمانده بود. مشغول مرتب کردن جلوی آینه شد.

ایمان چرخید. دست به سینه ایستاد و توی آینه پرسید: تو چته؟

خط چشمها از دست نهال ریخت. سر پا نشست و مشغول جمع کردن شد. ایمان کنارش نشست. مدادها را جمع کرد و پرسید: چرا نمیگی چی شده؟

نهال به تندی گفت: هیچی نشده.

ایمان برخاست و با ناراحتی گفت: میگم که ازت می ترسم... آخه نمی فهممت. بچه که بودی هیچی تو دلت نمی موند. حتی اگه می خواستی به روی خودت نیاری چشمات داد می زد. ولی من الان نمی فهمم چیه... از چی ناراحتی؟ نگران بی پولی هستی؟ این که نتونم مثلا یه عروسی آبرومندانه برات بگیرم؟ از خونه ی اشتراکی ناراحتی؟ یا اصلاً از پایه با من مشکل داری...

جمله ی آخر را که گفت صدایش رفته رفته خاموش شد. زانوهایش انگار دیگر تحمل وزنش را نداشتند. آرام تا شدند. پای تخت روی زمین نشست.

نهال دستپاچه جلویش زانو زد و پرسید: ایمان خوبی؟ چی داری میگی تو؟

بعد چرخید. کنارش نشست و به تخت تکیه داد. لایه های حریر دامنش را مرتب کرد و جویده جویده گفت: من فقط... من فقط خیلی خیلی خجالت کشیدم... همین که تو الان اینجایی... مامان بابات بیرونن... من چه جوری برم جلوشون... من...

ایمان دست دور شانه های او انداخت و پرسید: مگه دفعه اولته ما رو می بینی؟

نهال به دستهایش که دور حریرها مشت شده بودند، چشم دوخت و یواش گفت: نه ولی دفعه ی اولمه که اومدین خواستگاری.

ایمان او را به طرف خودش کشید. سر نهال روی شانه ی او افتاد. نهال ناگهان آرام گرفت. جایی از این این امنتر و دلنشین تر نبود. کمی جابجا شد. ایمان خندید و پرسید: چیکار می کنی؟

+: هیچی...

_: حالا جواب ما رو میدی یا بازم باید بیاییم خواستگاری؟

نهال دستی به زنجیر دور گردنش کشید. آویز قلبش را توی دستش فشرد. درش را باز کرد. ساعتش تیک تیک صدا میداد. ایمان و نهال کوچولو به دوربین لبخند می زدند.

ایمان که جوابی نشنید پیشنهاد کرد: می خوای اینقدر بیاییم و بریم تا حسابی به حضورمون عادت کنی.

نهال خندید و بدون این که سرش را از روی شانه ی او بردارد گفت: فکر خوبیه.

_: تو قول بده آخرش خوب باشه... من صد بار دیگه میام نازتو می کشم.

نهال سرخ شد و فکر کرد و چه خوب است که ایمان صورتش را نمی بیند...  

چشمهای وحشی (11)

سلام سلام سلاممم 

شرمنده که اینقدر دیر شد. می دونین که همه ی تلاشمو می کنم. یه دونه بچه دور و برتون باشه کافیه برای درک کردن این که تو خونه ی ما چه خبره  

شکر خدا همشون بهترن. رضا هنوز یه کمی دونه داره ولی خدا رو شکر تب برطرف شد. ولی هیچی نمی خوره. خیلی بی اشتها شده  

ایمان و جاگوار رو فرستادم سر کار ببینم حریفشون میشم مثل بچه ی آدم پاشن برن خواستگاری یا نه؟! 


چشمهای جاگوار رهایم نمی کنند. دلم می خواست می دیدمش. دلم می خواست خداحافظی کنم. دلم می خواست...

یک قطره اشک روی نهارم می چکد. ظرف را پس می زنم و با پوزخند فکر می کنم: بالاخره یه نفر موفق شد اشتهای منو کور کنه!

از جا بلند می شوم. در ظرف را می بندم و فکر می کنم: یعنی الان کجاست؟ چکار می کنه؟ خونشون حیاط داره یا بالکن؟ امشب برای خودش آواز می خونه؟

وجدانم که دیگر کلاً بی خیال شده است. سرزنش نمی کند. فقط غر می زند: بس کن. کشتی ما رو. نهار نمی خوری برو به زندگیت برس.

اشکهایم را پاک می کنم. در را قفل می کنم و کلید را به نگهبانی می دهم. ظرف غذا را توی رختکن کنار وسایلم می گذارم و سر پستم می روم.

مهسا با کمی نگرانی می پرسد: هنوز از فرشته دلخوری؟

غرغرکنان می گویم: نه. نمی خوای دست از فضولی برداری؟

حق به جانب می گوید: اعصاب نداری!

بعد با چشم به جهتی اشاره می کند و می گوید: اون غول تشن می خواد بخیه هاشو بکشی.

سر که برمی دارم برق چشمهای جگوار را می بینم. یک عالمه شادی به قلبم می ریزد. او هم لبخند مهربانی می زند. مهسا اخم می کند و سرش را با کاغذهای جلویش گرم می کند.

جلو می روم. با خوشرویی سلام می کند.

این جاگوار خودمان است؟ این همه اعتماد بنفس و این لبخند را از کجا آورده؟ نمی گوید الان غش می کنم؟!

لبم را گاز می گیرم. صدایم بالا نمی آید. در جواب فقط سری تکان می دهد. قلبم زیر و رو می شود.

به طرف اتاق می رویم. حرفی نمی زند. من هم نمی توانم حرف بزنم. به تخت اشاره می کنم. کفشش را در میاورد و می نشیند. پاچه ی شلوار را بالا می زند. نگاهی به گره هایی که با دست لرزان زده ام می اندازم. الان هم دستم می لرزد. خیلی می لرزد.

قیچی برمی دارم و می چینم. با مهربانی می گوید: اگه اذیتت می کنه بگو یکی دیگه بیاد.

قیچی را کنار می گذارم. لبم را محکمتر گاز می گیرم. و بالاخره آرام می گویم: نه.

حاضر نیستم به هیچ قیمتی این چند لحظه را از دست بدهم و از او دور شوم.

جای زخم را ضدعفونی می کنم. می گوید: بابات پیشنهاد کرده برم تو شعبه ی بانکشون. برای رسیدگی به تاسیسات.

سر بلند می کنم. چشمهایم می درخشند. با خوشحالی می گویم: چه خوب!

سری به تایید تکان می دهد و می گوید: آره... بس که عمه فهیمه خودشو به در و دیوار زد.

می خندم و می گویم: دستش درد نکنه.

_: ظهر باهام امده. تا فرم استخدام رو پر نکردم دست برنداشت.

با شگفتی می پرسم: یعنی کارمند رسمی؟!

_: آره. البته طبیعی تر بود که قراردادی باشم فعلاً. ولی با اصرارای عمه و لطف بابات رسمی ام. از شنبه باید برم.

اشکهای بی قرارم ناگهان می چکند. با خنده می پرسد: چرا گریه می کنی؟

با پشت دست با عجله اشکم را پاک می کنم. پنس را برمی دارم و در حالی که چشم به زخم دوخته ام می گویم: خوشحالم. مبارک باشه.

تند تند نخها را می کشم. آرام می پرسد: حالت خوبه؟

بدون این که سر بردارم، بی قرار می پرسم: سوخت؟ فکر کردم تندتر بکشم کمتر اذیت میشی.

_: من مشکلی ندارم. حال خودتو پرسیدم.

ضعف می کنم. سر برمی دارم. به چشمهایش که می رسم دلم زیر و رو می شود. برای این که حرفی زده باشم، می گویم: تموم شد.

سری تکان می دهد و می گوید: ممنون.

فرشته هراسان از دم در می پرسد: سارا اینجایی؟

برمی گردم و می پرسم: چی شده؟

بی قرار می گوید: بیا.

لبم را گاز می گیرم و زمزمه می کنم: خدا بخیر کنه.

رو به جگوار می کنم و با لبخند می گویم: بااجازه.

او هم تبسمی می کند و می گوید: بفرمایید. خداحافظ.

شتابان بیرون می روم. دم پیشخوان به مهسا می گویم: با این آشنای ما حساب نکن.

مهسا ابرویی بالا می اندازد و می گوید: تا نگی چکارته نمیشه.

فرشته می گوید: خدا فضولتر از تو نیافریده.

و بازویم را می کشد تا زودتر بروم. به مهسا چشم غره می روم. فرشته کلافه می گوید: مهسا پولشو پس بده.

بعد رو به من می گوید: تو که قاطی تر از منی! پول رو که اول گرفته!

بعد هم توی رختکن پرتم می کند. در را می بندد و می پرسد: تو بهش چی گفتی؟

نگاهش می کنم. خیلی عصبانی نیست. آرام و حق به جانب می گویم: نگرانت بود. خیلی... فکر می کرد مشکلی داری. می گفت ازش دور شدی. دلتنگت بود...

فرشته یک دفعه بغلم می کند و می گوید: وای سارا گفت میاد خواستگاری!

رهایم می کند و در حالی که با هیجان می خندد می گوید: باورت میشه؟ گفت کفاره ی قسم میدم و میام خواستگاری! گفت خیلی گشتم که یکی مثل تو پیدا کنم اما نشد. مجبورم بیام خواستگاری خودت! فکر می کردم بهم ترحم کنه. ولی اینجوری نبود. واقعا می خواست بیاد!

با خنده می پرسم: جلوی خودشم همینطوری ذوق زده شدی؟

قیافه می گیرد و می گوید: نه بابا کلاس کاریمو حفظ کردم. حسابی طلبکار بودم و قرار نبود به این راحتیا کوتاه بیام. آخرش یه نمه رضایت دادم که دیگه همون براش کافی بود.

می خندم و می گویم: خیلی مبارکت باشه.

 

تا چند وقت نه جگوار را می بینم نه خبری ازش می شنوم. خیلی دلم می خواهد بابا از او بگوید اما بابا اصولا آدم کم حرفیست چه برسد به این که راجع به کارمندانش حرف بزند.

فهیمه خانم هم که از استخدام او خیالش راحت شده است با چند تا از خانمهای همسایه برای زیارت به مشهد می رود. می گوید برای استخدام شدن جگوار نذر کرده که به زیارت برود. این تنها خبریست که این چند وقت درباره ی جگوار می شنوم.

کلافه ام. بی قرارم. حوصله ندارم. حتی خبر نامزدی فرشته هم حالم را بهتر نمی کند.

پاییز دارد می رسد و همه چیز و همه کس مثل قبل از بهار به غلیان آمده اند. دکترسعیدی از خوشحالی روی پا بند نیست. حتی به قول مهسا دست از خساست برداشته و دو تا پرستار جدید استخدام کرده است که نفس بکشیم یا باز هم به قول مهسا کار فرشته جانش سبک شود.

فرشته همه را برای نامزدی دعوت کرده است. اگر نمی کرد مهسا و شیرین سر به تنش نمی گذاشتند. برای نامزدی تالار کرایه کرده اند. مهسا می گوید می خواهند حسابی دهن دامادیها را ببندند!

امان از دست مهسا!!! حوصله ی این همه خاله زنک بازیهایش را ندارم.

هوا درهم برهم است. یک روز ابر و رعد و برق، روز بعد آفتابی و کلاً همه چیز مثل بهار شده است. جز این که آن همه حس نو شدن ندارد.

حتی ثابتی حسابدار هم این روزها عوض شده است. بیشتر به سر و وضعش می رسد و تقریباً همیشه اتو کشیده می آید. البته آمار این یکی را شیرین دارد که به نظرش ثابتی پسر بامزه ایست. خب این پسر بامزه علاوه بر کت شلواری شدن موهایش را هم کمی بلندتر کرده و همیشه مرتب به یک طرف شانه می کند. سلام و علیکش هم خیلی گرمتر شده است.

صبح کمی دیر می رسم. ساعت شش و نیم است. هرچند دکترسعیدی این روزها خیلی ملایم تر از قبل شده است و بعید است توبیخم کند اما به هر حال از این که دیر برسم حس خوبی ندارم.

قبل از این که وارد شوم ثابتی هم می رسد و سلام می کند. جوابش را به تندی می دهم. می گوید: ببخشید خانم صباحی... می تونم چند لحظه وقتتونو بگیرم؟

کلافه می گویم: نه دیرم شده.

با خجالت دستی به موهایش می کشد و می گوید: پس باشه آخر وقت کاری.

جوابی نمی دهم. حوصله ندارم. تقریبا می دانم چه می خواهد بگوید. این چند وقت به هر زبانی اظهار وجود کرده است اما خودم را به نفهمیدن زده ام. حوصله اش را ندارم.

نزدیک ساعت ده وقتی می بیند به تنهایی پشت پیشخوان نشسته ام و چای می نوشم، طاقت نمی آورد و می گوید: می تونم چند لحظه وقتتونو بگیرم؟

می گویم: نه نمیشه.

و به دنبال راه فرار به اطراف نگاه می کنم. چون نه مریضی می رسد و نه کسی کارم دارد، می گویم: باشه آخر وقت کاری.

امیدوارانه لبخند می زند و می گوید: پس صبر کنین باهم بریم.

بعد مکثی می کند و انگار که چیز تازه ای کشف کرده باشد، می گوید: اصلاً افتخار بدین نهار مهمونم باشین.

در دل می گویم: افتخار نمیدم پسر کوچولو!

اما در جوابش بدون لبخند می گویم: معذرت می خوام. برای نهار وقت ندارم.

چهره اش آویزان می شود. اما دوباره لبخند می زند و می گوید: من فقط می خواستم...

مهسا برای اولین بار نجاتم می دهد. در حالی که کاغذی را می خواند از راه می رسد و می گوید: سارا ببین این لیستا درسته؟

کاغذ را می گیرم و به شدت خودم را مشغول نشان می دهم. ثابتی شانه ای بالا می اندازد و می رود.

مهسا روی صندلی کنارم ولو می شود و می پرسد: این خوش تیپ چی میگه؟

سرم روی کاغذ است. الکی می گویم: میگه چقدر مهسا خوشگله!

می خندد و می پرسد: واقعا؟!

کاغذ را کنار می گذارم و می گویم: نه بابا.

دستهایش را زیر چانه می زند و می گوید: ولی خوش به حال زنش، حسابی میشه سر این بابا رو شیره مالید!

با تعجب نگاهش می کنم و می پرسم: منظورت چیه؟

شانه ای بالا می اندازد و می گوید: خب من خوشم نمیاد زور شوهرم بهم بچربه. دلم می خواد شوهرم مثل موم تو دستم باشه. این بابا پتانسیل اینطور شوهری بودن رو داره.

خونسرد می پرسم: خب چرا مخشو نمی زنی؟

_: کلاسم نمی ذاره!

+: جان؟!

عشوه ای به سر و گردنش می دهد و می رود. حیرتزده به پشت سرش نگاه می کنم. این مهسا اعجوبه است! ولی خودمانیم شاید اگر شوهر کند سرش گرم شود و کمتر فرصت کند فضولی کند.

با یک اقدام آنی از جا می پرم. جلوی مطب دکتر از مهین می پرسم: مریض داخله؟

بدون این که سرش را از روی مجله بلند کند می گوید: بله.

+: میشه وقتی بیرون اومد چند لحظه مریض بعدی رو نفرستی؟ یه دقه با دکتر کار دارم.

بالاخره سر بلند می کند و می پرسد: طوری شده؟

ای بابا انگار اینجا همه فضولن! مهین که شوهر داره! نکنه این پروژه روی مهسا جواب نده و حتی اگه شوهر کنه بازهم دست از فضولی برنداره!

قبل از این که به نتیجه ی بهتری برسم مریض بیرون می آید و مهین به در اشاره می کند. با عجله توی اتاق می پرم و در را می بندم. دکترسعیدی سر بلند می کند و می پرسد: طوری شده؟

چون نمی دانم چطور شروع کنم دستپاچه می گویم: سلام.

ابرویی بالا می اندازد و می گوید: علیک سلام.

دستهایم را بهم می مالم و می گویم: میشه یه کاری برام بکنین؟

سری به تایید خم می کند و می گوید: حتما. یکی بهت بدهکارم.

لبم را گاز می گیرم و می گویم: این... این آقای ثابتی... این... از شما خیلی حساب می بره. حرفتونو زمین نمیندازه.

_: حالا نه به این شدت ولی... موضوع چیه؟

+: میشه لطفا بهش مهسا رو پیشنهاد بدین؟ بگین خیلی دوسش داره. و البته اسمی از من نبرین.

می خندد و می گوید: شما بنگاه شادمانی دارین؟

سری تکان می دهم و می گویم: به خدا آقای دکتر اگه جور بشه من هیچ طلبی ازتون ندارم.

باز می خندد و می پرسد: و اگه نشه؟

با ناامیدی می گویم: خب یه زن دیگه براش پیدا کنین.

چشمهایش را باریک می کند و می پرسد: حرفی زده؟

لعنتی! باز خودم را لو داده ام. کمی مکث می کنم و بالاخره در حالی که نگاهم را می دزدم می گویم: نمی خوام بزنه.

با شوخ طبعی می گوید: ولی پسر خوبیه.

عصبی سر برمی دارم و می گویم: مبارک صاحابش. من نمی خوام.

_: خب به خودش بگو.

کلافه می گویم: نه.

_: چرا رک و پوست کنده نمیگی موضوع چیه؟

حیرتزده سر برمی دارم و می گویم: من که همه رو گفتم!

_: مزاحمت شده؟

عصبی می گویم: نه. اصلاً به ثابتی میاد؟

_: خب منم واسه همین میگم پسر به این خوبی. چرا از دستش بدی؟

نفسم را فوت می کنم. کلافه برمی خیزم و می گویم: ببخشید مزاحمتون شدم.

گوشی را برمی دارد و می گوید: خانم به ثابتی بگید بیاد مطب من.

ناباورانه می پرسم: چی می خواین بهش بگین؟

_: در مورد این دختره... مشکواتی... به نظرت نجاتی بهتر نیست؟ ثابتی خیلی طفلکیه...

با خنده می گویم: خوش به حالش که اینقدر طرفدارشین! ولی مهسا همین الان داشت می گفت ازش خوشش میاد. بازم هرجور میلتونه. فقط طرف من نیاد ازتون ممنون میشم.

می خندد و می گوید: باشه.

با عجله می روم که ثابتی برخورد نکنم. قبل از این که پیشخوان را دور بزنم، مهسا کلافه یک کیسه محتوی آمپول و سرنگ را جلویم روی لبه ی پیشخوان می کوبد و می گوید: کجایی تو؟ همه کارا رو من باید بکنم؟

سرخوشتر از آنم که توجه بکنم. کیسه را برمی دارم و چک می کنم که شیشه ی آمپول نشکسته باشد. بعد به مریض که پسرکی مظلوم است می گویم: بیا اینجا.

مادرش دستش را می گیرد و باهم می آیند. اینقدر آسمان و ریسمان می بافم که پسرک نترسد. ولی او همانطور در سکوت و مظلومانه نگاهم می کند. کارم که تمام می شود مادرش تشکر می کند و می روند. 

در خاطرت می مانم (10)

سلام دوستام
خوبین؟ خوش می گذره؟
ببخشین چند روز نبودم. شلوغ پلوغم. البته من اگه دورم خلوت باشه عجیبه. ولی خب بعضی وقتا شلوغترم. مثل الان که هر چهار تا کودک گرفتار حساسیتای فصلی هستن علاوه بر این که رضاکوچولو دو روزه تب داره و بداخلاق. امروزم به نظرم داره تنش دونه می زنه. دکتر گفتن ویروس روزاری. دقیق نمی دونم چیه. ولی درمان خاصی نداره و باید دوره اش طی بشه. 
الانم آپ کنم برم ببینم به کدوم یکی از کارام می رسم. یحتمل باید موهای شماره سه رو کوتاه کنم که حسابی بلند شده. رضا هم که آروم و قرار نداره بهش استامینوفن بدم. نمازم نخوندم و وای... عوض همه اینها نشستم وراجی می کنم!
روز و روزگارتون خوش 


مهشید مثل فرشته ها شده بود. نهال با شوق نگاهش کرد. بازهم خاطره ها... خاطره ی روز اول مدرسه ی مهشید، مهشید کوچولوی کلاس اولی که نهال همه جا مراقبش بود...

تمام شب چشمش به مهشید بود و مثل یک خواهر بزرگتر گاهی بغض می کرد گاهی می خندید.

آخر شب با مامان بیرون آمد. ایمان جلو آمد و پرسید: پات چطوره؟

نهال نگاهی به دمپاییها انداخت و گفت: خوبه. ممنون. زحمت کشیدی.

ایمان رنجیده شکلکی درآورد و گفت: زحمت کشیدم! 

نهال نگاهی به مامان انداخت. گرم صحبت بود. بابا هم هنوز نیامده بود.

ایمان آرام گفت: مهشید خوشگل شده...

نهال نگاهی به در ورودی انداخت. مهشید داشت با مهمانها خداحافظی می کرد. سری به تایید تکان داد و گفت: خیلی.

ایمان با غم گفت: جاش تو خونه خیلی خالی میشه.

بعد عصبانی افزود: نامردیه آقا!

نهال خندید و پرسید: چی نامردیه؟! داره میره سر خونه زندگیش.

ایمان به گوشه ی تاریکی خیره شد، دستهایش را روی سینه گره زد و بلند آه کشید.

نهال مشتی به بازوی او زد و گفت: خان داداش غیرت بیخود به خرج نده.

ایمان نگاهش کرد و دلخور گفت: غیرت سر جای خودش، با دلتنگیش چکار کنم؟ نمی تونم که صبح به صبح پاشم برم در خونش احوالشو بگیرم که!

+: نمی خواد که از شهر بره. می بینیش.

ایمان لبش را گاز گرفت و سرش را تکان داد. به مهشید خیره شد و با صدایی گرفته گفت: باید عادت کنم. به خیلی چیزا باید عادت کنم. به نبودن تو... نبودن مهشید...

نهال با لحنی که می کوشید آرام و خونسرد باقی بماند پرسید: حساب من با مهشید یکیه؟

ایمان تلخ نگاهش کرد و گفت: نه خب...

ولی ادامه نداد. مامان نهال را صدا زد. نهال لبش را گاز گرفت و سرش را تکان داد. نفس عمیقی کشید و گفت: خداحافظ.

ایمان آرام گفت: خداحافظ...

نهال قدمی برداشت که برود. ایمان گفت: نهال...

نهال نگاهش کرد. ایمان آرام گفت: به من فرصت بده. باید زندگیمو جمع و جور کنم.

نهال بدون جواب تایید کرد و رفت.

اگر ایمان هم می خواست مدتی ترک رابطه کنند، خانواده ها اجازه نمی دادند. هنوز یک هفته از عروسی نگذشته بود که مادر نهال تصمیم گرفت مهشید را پاگشا کند. خانواده ی ایمان همگی دعوت شدند به اضافه بی بی خانم و خانم مرادی.

نهال سعی می کرد به روی خودش نیاورد که چقدر دلتنگ ایمان است. همه ی آن دوازده سال یک طرف و این چند روز هم یک طرف! ولی وقتی که خانواده ی ایمان وارد شدند وا رفت. حتی مبین برادرش هم آمده بود ولی ایمان نیامد.

نهال خیلی سعی کرد که عادی باشد و با خوشرویی پذیرایی کند ولی فشار سنگینی بود. همه بودند و ایمان نبود. ولی انگار نرگس خانم بیشتر نگران بود. چندین بار به ایمان تلفن زد تا بالاخره وقتی که نهال از آمدنش ناامید شده بود از راه رسید.

نهال آخرین دیس شام را روی میز گذاشت که صدای زنگ بلند شد. نفس عمیقی کشید و به خود یادآوری کرد که ممکن است ایمان نباشد. ولی ایمان بود. نهال به استقبالش رفت و سرزنشگرانه زمزمه کرد: می خواستی حالا هم نیای.

ایمان آرام گفت: می خواستم نیام. هردومون بد عادت میشیم. همدیگه رو نبینیم بهتره.

نهال با اخم گفت: تو برای خودت تصمیم بگیر نه من.

ایمان خندید و پرسید: چه جوری؟ یه ور این قضیه تویی.

ولی پدر نهال به استقبالش آمد و نشد ادامه بدهند.

نهال به او که با پدر به گرمی سلام و علیک می کرد و عذر تاخیر می خواست چشم دوخت. چقدر دوستش داشت! چقدر او را از خود می دانست. با عصبانیت فکر کرد: انگار تمام این دوازده سال شوهرم بوده و حالا داره ساز مخالف می زنه. احساسم اینجوریه در حالی که حقیقت این نیست. نهال خانم دوازده سال بود ندیدیش. هیچیم نشد. حالا هم قرار نیست چیزی بشه... ولی ایمان گفت بهم فرصت بده... پس چرا نباید ببینمش؟

_: نهال؟ نهال چرا اونجا وایسادی؟

صدای مادرش بود از کنار میز شام. همه شروع به خوردن و تعریف کرده بودند. نهال اما همینطور مات و مبهوت کنار راهرو ایستاده بود. بالاخره از جا کند و به طرف میز رفت. ایمان با شیطنت بیخ گوشش زمزمه کرد: بکشم براتون؟

نهال نگاه خطرناکی به او انداخت. ایمان دستهایش را به نشانه ی تسلیم بالا برد. خندید و رفت. نهال کلافه نگاهش کرد.

خانم مرادی کلی یاد گذشته ها کرد و در آخر از همه دعوت کرد که جمعه توی باغ مرحوم شوهرش دور هم باشند. قرارها گذاشته شد. خانم مرادی با تاکید از یکی یکی دعوت کرد.

تا روز جمعه نهال غرق کار و برنامه های معمولش بود. ولی روزی صد بار گوشیش را نگاه می کرد. دلش می خواست ایمان زنگ بزند. حتی یک خط پیام بدهد. اما خبری نبود.

روز جمعه انگار همه جا می درخشید. هوا عالی بود و نهال هر لحظه با خود می گفت: امروز می بینمش!

هر چند سعی می کرد گاهی به خود یاآوری کند که ممکن است ایمان نیاید ولی اینقدر خوش بود که نمی خواست با افکار منفی حالش را خراب کند.

وقتی که به باغ رسید از ذوق می خواست جیغ بزند. بچگیهایش یک بار با خانواده ی ایمان به باغ دعوت شده بودند. کلی بازی کرده بودند و الان انگار دوباره بچه شده بود. دلش هوای کودکیهایش را کرد. با شوق گفت: خیلی ممنون خانم مرادی! دلم برای اینجا تنگ شده بود.

خانم مرادی لبخندی زد و گفت: خب زودتر می گفتی!

نهال خندید. ولی ته دلش خالی شد. باغ بدون ایمان صفایی نداشت. قدم زنان راه افتاد. از جمع حسابی دور شده بود که صدای قدمهایی را پشت سرش شنید. راهش را کج کرد بلکه مجبور نشود با کسی که می آمد برخورد کند. دلش می خواست با خاطره هایش تنها باشد. صدای خنده های ایمان یازده ساله توی گوشش زنگ میزد.

یک نفر از پشت چشمهایش را گرفت. بی حوصله فکر کرد: ولم کن.

اما... دستی روی دستها کشید. ایمان رهایش کرد و با خنده گفت: قبول نیست. باید بدون دست زدن حدس می زدی. سلام!

نهال آرام گفت: سلام. دم خروس رو باور کنم یا قسم حضرت عباستو؟

ایمان ابرویی بالا برد و با چشمهایی خندان پرسید: کدوم خروس؟

+: زنگ نزنیم، حرف نزنیم، بعد حالا این چه کاریه؟

ایمان لبش را گاز گرفت. گفت: یاد بچگیهامون افتادم. کلی تو این باغ بازی کردیم.

نهال سری به تأیید تکان داد ولی از دلخوریش کم نشد. ایمان جعبه ی کوچکی از جیبش درآورد و گفت: استخدام شدم. اینم شیرینیش. کادوپیچیم بلد نیستم.

جعبه را به طرفش گرفت. نهال با اخم پرسید: به من چه ربطی داره؟ من یه دوست قدیمیم. استخدام ربطی به بچگیمون نداره.

_: بس کن نهال! حالا می تونم رو آیندم حساب کنم.

+: چه آینده ای؟

_: دستم خشک شد. می گیریش یا نه؟

نهال رو گرداند. ایمان گفت: ببین اینم مربوط به بچگیاس. یادته ساعت گردنبندی دوست داشتی؟ کلی گشتم تا یکی که به نظرم قشنگ امد برات پیدا کردم. نهال... نمی دونم هنوزم دوست داری یا نه...

وقتی صدایش می کرد دلش می لرزید. دست خودش نبود. بالاخره مغلوب نگاهش شد و سر برداشت. به چشمهای پر از مهر ایمان که رسید تمام سدهای دفاعیش فرو ریختند. دست برد جعبه را گرفت.

ایمان قدمی پیش آمد. حالا کاملاً کنارش ایستاده بود. نهال لبش را گاز گرفت و در حالی که به جعبه نگاه می کرد گفت: ادوکلنت خوشبوئه.

ایمان سرش را کمی خم کرد و زمزمه کرد: قابل شما رو نداره.

نهال جعبه را باز کرد. ساعت شکل یک قلب بود که به صورت قفل ساخته شده بود و زنجیرش از توی نیم دایره ی قفل رد میشد. کلید کوچکی که کنارش بود را چرخاند تا باز شود. یک طرفش ساعت بود و طرف دیگرش قاب عکس. توی قاب عکسی از بچگیهایشان بود. صورت خندان ایمان و نهال کنار هم. نهال که از فرط احساسات بغض کرده بود، بین گریه و خنده گفت: تو این عکس برام شاخ گذاشته بودی.

ایمان خندید و گفت: آره. بالاشو چیدم پیدا نیست. عکس مناسبتری پیدا نکردم.

نهال با بغض خندید. ایمان چانه ی او را گرفت و گفت: هی ببینم... داری گریه می کنی یا می خندی؟

نهال سرش را برگرداند و گفت: خوبم.

_: این جواب من نبود ها!

+: چه فرقی می کنه؟ دلم تنگ شده برای همه ی اون روزا...

ایمان سری تکان داد و گفت: هوم... زود بزرگ شدیم...

نهال برای این که حرف را عوض کند پرسید: ستاره رو دیدی؟

_: بله. هم ستاره رو دیدم. هم شوهرش. هم مجید. هم دخترش. چرا حرف رو عوض می کنی؟ نمی خوای که بگی من هنوز به ستاره نظر دارم.

و خندید. نهال هم خندید و گفت: بهرحال دیر رسیدی. شوهر کرد. ایمان خندید و گفت: فرقی نمی کنه. الان یه کم از دوازده سالگیم بزرگترم و تکلیفم با دلم مشخصه.

نهال نفس عمیقی کشید. ایمان دستی پشت گردن خودش کشید و پرسید: بریم پیش بقیه؟

نهال به سرعت گفت: بریم. 

چشمهای وحشی (10)


سلاممممم

خوبین دوستام؟ عیدتون پیشاپیش مبارک. طاعات و عباداتتون قبول باشه انشاءالله :*)

این هم قسمت بعدی چشمهای وحشی. برای فردا و پس فردا قول نمیدم ولی سعی می کنم زود بیام :)



آخر شب به خانه برمی گردم. چشمم که در بالکن میفتد غم عالم به دلم می نشیند. بدون این که لباس عوض کنم آرام به بالکن می روم. به این امید که آنجا باشد. حتی اگر نگاهم نکند و فقط سیگارش را بکشد و برود. ولی آنجا نیست. چراغ اتاقش هم خاموش است. بوی دود مخلوط با ادوکلنش هم نمی آید. بین دو بالکن روی دیواره می نشینم و با غم به ماه چشم می دوزم.

صبح که بیدار می شوم مامان مشغول آشپزی است. می پرسد: یه کم پیاز می خری؟ دستم بنده، راستش حوصله ی بیرون رفتنم ندارم.

سری تکان می دهم و می گویم: چشم.

_: صبحونه تو بخور بعد برو.

+: چشم.

دستهایم را دور لیوان چای حلقه می کنم و به جگوار فکر می کنم. کاش قبل از رفتن یک بار دیگر ببینمش. خواسته ی زیادی نیست؟ هست؟ دیشب موتورش تو گاراژ بود یا نبود؟

صبحانه ام را می خورم و برمی خیزم. از در که بیرون می روم، امیدوارانه به در روبرویی نگاه می کنم. اما خشکم می زند. در باز است و سوئیت تخلیه شده است. چند لحظه مات نگاه می کنم، بعد امیدوار می شوم. شاید هنوز آنجا باشد. مشغول جمع کردن وسایلش مثلا.

بدون فکر دیگری قدمی تو می گذارم و ضربه ای به در می زنم. آنجا نیست. ولی صدای جارو دستی می آید. به طرف اتاق خواب می روم و صدا می زنم: همسایه؟

اما با دیدن فهیمه خانم یخ می کنم. فهیمه خانم کمرش را راست می کند و با لبخند می پرسد: کاری داشتی؟

گرفته می پرسم: اصلان کو؟

_: رفت... گفت از همه خداحافظی کرده. خبر نداشتی؟

+: چرا... فکر نمی کردم به این زودی بره.

_: دیروز رفت. اینجا رو هم مثلا تمیز کرده تحویل داده. ولی گفتم یه جاروی دیگه بزنم. سپردم به بنگاه مستاجر بیاره.

لبم را گاز می گیرم. می خندد و می گوید: نگران نباش. به فکر بالکن تو هم هستم. آدم نااهلی نمیارم.

لبخند غمگینی می زنم و سرم را تکان می دهم. می گویم: دارم میرم برای مامان پیاز بخرم. شما چیزی می خواین؟

_: نه عزیزم. برو به سلامت.

گرفته و غمگین بیرون می روم. گوشیم زنگ می زند. دکترسعیدی است. آه از نهادم بلند می شود. چند لحظه به صفحه ی گوشی چشم می دوزم و بالاخره دکمه ی اتصال تماس را می زنم. می گویم: سلام دکتر.

_: سلام. خوب هستی خانم صباحی؟

+: ممنون. شما خوبین؟

صدایش پریشان است ولی سعی می کند راحت حرف بزند. بی حواس می گوید: خوبم... ببین... دیشب چی می خواستی بگی؟

+: دیشب...

نمی دانم بگویم یا نه. مکث که می کنم می گوید: نه نه ببین من الان مریض دارم. ساعت یک می تونی بیای درمونگاه؟

مرددم. این حق دکتر است که بداند. حتی حق فرشته هم هست. می گویم: میام.

_: متشکرم.

تا ظهر فکر می کنم به دکتر چی بگویم و به نتیجه ای نمی رسم. ساعت یک با عجله راه میفتم. مامان می پرسد: کجا؟ هنوز که خیلی زوده!

+: دکتر کارم داره. گفت یه ساعت زودتر بیا.

با بدبینی ابرویی بالا می اندازد و می پرسد: چکاری؟

از این که توضیح داده ام پشیمان می شوم. سری تکان می دهم و عصبی می گویم: مامان...

بعد هم بدون توضیح دیگری خداحافظی می کنم و می روم. وارد که می شوم، مهین منشی دکتر می گوید: سارا کجایی؟ دکتر ده بار سراغتو گرفته!

نگاهی به ساعت می کنم و کلافه می گویم: یه ربع دیر شد.

می گوید: بیشتر از نیم ساعته که منتظرته.

اخم می کنم و می گویم: ولی گفت یک بیا.

_: من نمی دونم. برو تو. راستی چکار داره؟

بدجور نگاهش می کنم. خودش سؤالش را پس می گیرد! بابا جذبه!

ضربه ای به در مطب می زنم و با اجازه ی دکتر بازش می کنم. از لای در سر می کشم و می گویم: سلام.

با اخم می گوید: سلام. کجایی تو؟

وارد می شوم و حق به جانب می گویم: معذرت می خوام. یه ربع دیر شد.

در را می بندم و مطمئن می شوم که چفت شده است.

دکتر عصبی می گوید: الان فرشته می رسه. بشین.

+: مگه اونم قراره زودتر از دو بیاد؟

کلافه می گوید: نه دیگه الان دو میشه!

نگاهم به صفحه ی استیل ساعت دیواری می رسد و نمی گویم: هنوز سه ربع ساعت مانده.

همین را هم نگویم خودش آماده ی انفجار است! با عجله می پرسد: فرشته چطوره؟ این روزا اصلاً حالش خوب نیست. هرچی هم به پر و پاش می پیچم حرف نمی زنه.

این چه طرز حرف زدن است؟!! خنده ام را به زحمت فرو می خورم. تو این دو سال دکتر را اینطوری ندیده ام. عصبانی می شود ولی لحن کلامش عوض نمیشد. کارمندها را هم به اسم کوچک صدا نمیزد. اینقدر هم که حدس زده بودم بین او و فرشته سر و سری باشد به نظرم در حد یک عاشقانه ی ابتدایی بود. نه رفاقت قدیمی!

چون جواب نمی دهم اخم می کند و می گوید: حرف بزن.

به پشتی مبل تکیه می دهم و آرام می گویم: خب... فرشته... منم تا دیروز نمی دونستم. یعنی حدسم نمی زدم بین شما چه رابطه ای باشه.

ابرویی بالا می اندازد و می گوید: ولی می دونستی. خودت گفتی.

+: نه من فقط شک کرده بودم. فرشته حرفی بهم نزده بود.

دکتر سعی می کند آرام باشد. اینقدرها حالاتش را می شناسم. با صدای کنترل شده ای می پرسد: دیروز چی گفت؟ فرشته جای خواهر منه. نگرانشم. حتی تو هم پیشنهاد فرشته بودی.

بی حوصله سر تکان می دهم و در حالی که به گلدان روی میز جلویم نگاه می کنم می گویم: بله خانم با از خودگذشتگی بیخودی دوستشو پیشکش می کنه. دیروز گفت پیشنهاد خودش بوده.

_: دیگه چی گفت؟

نگاهش می کنم. سخت است آدم با صاحبکارش اینطوری حرف بزند. نگاهم رنگ غم می گیرد و لحنم سرزنش آمیز می شود. می گویم: برای شما جای خواهرتونه. ولی برای اون اینطوری نیست. شما...

سرم را تکان می دهم. نمی دانم چطور ادامه بدهم.

طاقت ندارد. می پرسد: من چی؟ ارزشی براش ندارم؟

نفسم را با حرص فوت می کنم. از جا بلند می شوم. قدمی به طرف دیوار برمی دارم. به گل کاغذدیواری دست می کشم و می گویم: بیش از این حرفا... بیش از هر کسی... عاشقتونه.

دکتر ناباورانه سر تکان می دهد و می گوید: مزخرفه. اگه عاشقم بود که راه براه برام زن پیدا نمی کرد. خودش میگه خواهرتم باید دامادت کنم.

چشمهایم تر می شوند. عصبانی به طرفش برمی گردم و می گویم: شمام باور می کنین؟ به همین سادگی؟

او هم از جا برمی خیزد. دستهایش را روی میز ستون بدنش می کند و می گوید: من پنج ساله می شناسمش.

با صدایی که از بغض خش دار شده است می گویم: بله. پنج سال پیش قسم خوردین که دیگه هرگز نرین خواستگاریش.

با لحنی حاکی از نفهمیدن می گوید: ما اون روز یه دعوای سخت کردیم. خودش شروع کرد ولی بعد از اون ماجرا دوست شدیم. چی داری میگی؟

+: فرشته فکر می کنه... شما زیر حرفتون نمی زنین... طاقت دوریتونو نداره. به بهانه ی دوستی و خواهری و همکاری و این حرفا کنارتون مونده و اینقدر احمقه... اینقدر احمقه...

به تندی می گوید: اینطوری حرف نزن!

رو می گردانم. گریه ام گرفته. از پارچ روی میزش یک لیوان آب می ریزد و جلو می آید. لیوان را می گیرم و لاجرعه سر می کشم. می گویم: فکر می کنه با پیدا کردن زن مناسب براتون دینشو بهتون ادا کرده. خوشبخت میشین و اونم از خوشبختیتون خوشحال میشه. احمقه دیگه!

اخم می کند. دلم برای هر دویشان می سوزد. با صدایی گرفته می گویم: اگه بفهمه حرفاشو بهتون گفتم سر به تنم نمی ذاره. شاید باهام قهر کنه. اینجوری هم من دوستمو از دست میدم هم شما. چون این بچه لجبازتر از اونه که باهاتون راه بیاد. لابد دوباره میزنه به دعوا و میگه سارا بیخود گفته. خیلی که بخواد خوب باشه یه زن دیگه براتون پیدا می کنه. ولی... عاشقتونه...

دکتر نگاهم می کند. آهی می کشد و می گوید: نگران نباش. راضیش می کنم. فقط همینه؟ مشکل دیگه ای نداره؟ قبلا اگه کاری داشت میگفت. اما الان نمیگه.

+: دیوونه اس دیگه...

دکتر عصبانی می غرد: خانم صباحی!

بین گریه خنده ام می گیرد. لبم را به دندان می گزم و نگاهش می کنم. می گویم: خب لابد می خواد عادت کنه. می خواد وقتی زن گرفتین دیگه عادت کرده باشه خیلی باهاتون خوش و بش نکنه.

دکتر غرشی می کند و رو می گرداند. چقدر همه چی عوض شده است. اینجا مطب رئیس است! رئیسی که با وجود سن کم ابهت زیادی داشت و حسابی ازش حساب می بردم. اما حالا...

به پشت سرش نگاه می کنم. نفس عمیقی می کشم و می گویم: خونوادش بهش فشار آوردن که چرا خواستگاراشو رد می کنه. اونم میگه من نمی خوام اصلاً ازدواج کنم. میگه نمی تونم دل بکنم. البته اینو به اونا نمیگه. به هیشکی نمیگه...

نگاهم می کند. لبخند کم رنگی می زند و می گوید: یک دنیا ممنونم. این یکی دو ماهه داشتم از نگرانی میمردم. فرشته هم نم پس نمیده. دوست صمیمیم نداره. دیروز دیدم انگار باهات حرف زده....

آه بلندی می کشد. نگاهی به ساعت می کند. گوشی را برمی دارد و می پرسد: نهار خوردی؟

می گویم: نه ولی میرم یه چیزی می خورم. سعی می کنم تا دو برگردم.

_: بشین. سفارش میدم.

گوشی را توی دستش می چرخاند و می پرسد: چلوکباب مخصوص خوبه؟

لبخند می زنم و می پرسم: نیکی و پرسش؟

او هم لبخند می زند و می گوید: اینو بذار به حساب تشکر. فرشته راضی بشه یه شیرینی اساسی پیشم داری.

می خندم و می گویم: دست شما درد نکنه. خدا وکیل هوای منم داشته باشین دوستمو از دست ندم.

_: حتما.

به منشی می گوید دو پرس غذا سفارش بدهد و برود. احساس می کنم ماندنم آنجا زیادی است ولی بهانه ای هم برای رفتن ندارم. بالاخره یادم می آید. برمی خیزم و می گویم: من برم پشت پیشخون. فرشته بیاد بد میشه.

با رضایت سر تکان می دهد و می گوید: برو میگم غذاتو برات بیارن.

روپوشم را عوض می کنم و می روم که پست را از مهسا تحویل بگیرم. با بدبینی می پرسد: چی میگین یه ساعته تو اتاق دکتر؟

خودم را به نشنیدن می زنم. پیرزنی وارد می شود. با عجله جلو می روم و می پرسم: مادر چه کمکی از دستم برمیاد؟

شیرین جلو می آید و می پرسد: پیش دکتر چه خبر بود؟

سر برمی دارم و با اخم می پرسم: ای بابا باید به همتون جواب بدم؟

فرشته شیک و مرتب وارد می شود. می پرسد: چه خبره؟

پیرزن را پیش دکتر می برم. از دل درد شکایت دارد. خودم برمی گردم و بی هدف می چرخم. فرشته جلو می آید. چقدر مانتوی سورمه ای ساده اش روی تنش قشنگ نشسته است. بی هوا سیلی محکمی به گوشم می زند که برق از سرم می پرد.

دستم را روی صورتم می گیرم و می گویم: چته دیوونه؟

عصبانی می پرسد: رفتی همه رو گذاشتی کف دستش؟ هان؟ طاقت نیاوردی یه روز فقط یه روز راز نگهدار باشی؟

مهسا از پشت سر فرشته اشاره می کند، چی شده؟

شیرین به دکترسعیدی خبر می دهد. دکتر جلو می آید و با اخم می پرسد: اینجا چه خبره؟

فرشته با بغض می گوید: هرچی گفته دروغ گفته.

دکتر با همان اخم می گوید: بیا مطب من.

مهسا و شیرین روی سرم می ریزند.

_: چی شد؟

=: دکتر بهت چی گفته؟

_: زیرآب فرشته رو زدی؟

=: فرشته چکار کرده بود؟

بین سؤالهایشان می پرم و می پرسم: فرشته از کجا فهمید من پیش دکتر بودم؟

گناهکارانه بهم نگاه می کنند. شیرین می گوید: مهسا بهش گفت یه ساعت اون تو بودی.

مهسا مدافعانه می گوید: شیرینم تأیید کرد.

نگهبان می پرسد: دو تا غذا مال کیه؟

می گویم: آقای دکتر سفارش داده.

نمی پرسد چرا دو تا یا مگر دکتر مهمان دارد یا هرچی! چقدر این پیرمرد دوست داشتنی است! اما مهسا و شیرین جبران می کنند و می پرسند: چرا دو تا پرس؟

شانه بالا می اندازم و می گویم: حتما دکتر خیلی گرسنه شه.

و به طرف پیشخوان می روم. یک نفر می خواهد بخیه ی دستش را بکشد. می روم برایش انجام بدهم. گره ها را که می چینم یاد جگوار میفتم. دلم فشرده می شود. آیا برای کشیدن بخیه هایش می آید یا به درمانگاه دیگری می رود؟

مهسا به شیرین می گوید: بیا بریم بابا. بالاخره معلوم میشه.

نگهبان از دم مطب برمی گردد و می گوید: آقای دکتر گفتن یکیش مال شماست.

شیرین چپ چپ نگاهم می کند و می پرسد: شیرینی زیر آب زنیه؟

با اخم رو می گردانم. چقدر هم گرسنه ام است! لعنتی! هر مشکلی هم که داشته باشم این شکم حرف خودش را می زند. ظرف یکبار مصرف غذا را می گیرم و تا چشم مهسا و شیرین را دور می بینم به دفتر حسابداری می روم. آقای ثابتی دارد می رود. می پرسد: کاری دارین؟

+: میشه نهارمو اینجا بخورم؟

_: می خوام درو قفل کنم...

مکثی می کند و بعد می گوید: باشه. این کلید. بیرون که رفتین درو قفل کنین بدین نگهبانی.

به پهنای صورتم می خندم و می گویم: خیلی ممنون.

سرخ می شود و می گوید: خواهش می کنم.

می رود و مشغول خوردن می شوم.