ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

در خاطرت می مانم (9)

سلام سلام سلاممم
خوب هستین؟ ممنون از دعاها و انرژیهای مثبتتون مهمونیم شکر خدا خوب شد دیروزم به جمع و جور گذشت و امروز نشستم سر قصه. ایمان نهال رو نوشتم. انشاءالله به زودی چشمهای وحشی هم میاد. احتمالاً تا فردا.

خاطره ها لحظه ای رهایش نمی کردند. درست از همان وقتی که ایمان پیاده شد. خدایی بود که خیابان اینقدر شلوغ بود که نمی توانست تند براند. و الا با آن اشکها و آن همه فکر و خیال حتماً بلایی سر خودش می آورد. بالاخره آرام گرفت. اشکهایش را پاک کرد و به راهش ادامه داد. اما خاطرات بدون مکث پیش چشمش رژه می رفتند. تو کوچه دویدن ها، رو پشت بام رفتن ها، بستنی خوردن ها، اصطلاحات ایمان، حالتها، نگاهها، بحث ها، دلتنگیها، هدیه ها و و و و... تمامی نداشتند. انگار ناگهان تمام آن روزها زنده شده بودند و هر لحظه تکرار می شدند؛ درست به وضوح همان موقع. حتی خنکی باد پاییز آن سال را هم می توانست حس کند.

برای مراسم خنچه بران بهانه آورد و نرفت. مجلس کوچک بود احتمال این که با ایمان روبرو شود زیاد بود. ولی برای عروسی نه می توانست بهانه بیاورد و نه دلش می خواست. مهشیدکوچولو داشت عروس میشد و همین کافی بود تا دلش غرق عشق و خوشی بشود. باید می رفت و می دید. خب... تا حد امکان از ایمان دوری می کرد. در این بحثی نبود.

 

با وسواس و دقت لباس پوشید و آرایش کرد. موهایش را بالا جمع کرد. مژه های ریمل زده اش تر شدند. به تصویر توی آینه محکم گفت: نه حالا نه. گریه نکن. با تو ام!

ولی ذهنش آنجا نبود. نه تصویر آینه را می دید، نه صدای خودش را می شنید. جایی توی خاطراتش سیر می کرد. مامان موهایش را شکل تل بافته بود. ایمان تمام مدت با بی قراری کنارش بالا و پایین می رفت و منتظر بود کارش تمام شود. کوچک بود. چند سال داشتند؟ هفت سال؟ هشت سال؟ نهال به یاد نمی آورد. لباس عروسش را به خوبی می دید و موهایی را که مامان می بافت و اجباراً کمی می کشید را کاملاً حس می کرد. بافته از پشت یک گوش تا پشت یک گوش دیگرش رسید. ایمان برای بار هزارم از روی مبل بلند شد و پرسید: خاله تموم شد؟ همه بچه ها تو کوچه ان.

مادر نهال گفت: خب خاله تو هم برو. هروقت تموم شد نهالم میاد.

اما نهال التماس کرد: نه نرو ایمان. صبر کن باهم بریم.

ایمان بی حوصله نفس عمیقی کشید و غمگین نگاهش کرد. نهال برای دلجویی لبخندی زد و پرسید: خوشگل شدم؟

مادر نهال داشت به پایین بافته گل سر میزد و موهای باز پشت سرش را شانه می کشید.

ایمان متفکرانه گفت: آره خوبه. بیا بریم. دیگه تموم شد.

+: نه هنوز جورابامو نپوشیدم. تو کیفمم می خوام دستمال بذارم.

_: پوف! کیف می خوای چکار؟ نمیشه که دیگه بدو بدو کنیم. همش باید مواظب کیفت باشی.

مادر نهال دوستانه گفت: بدون کیفم نمی تونه بدو بدو کنه. لباسش خراب میشه. کفشاشم همینطور.

ایمان کلافه از در بیرون رفت. نهال اشکهایش ریخت. به رد ریمل روی کرم پودر نگاه کرد و به تصویر آینه غرید: لعنتی!

نفس عمیقی کشید و سعی کرد از گذشته بیرون بیاید. نگاهی به دور اتاقش انداخت. مامان ضربه ای به در زد و گفت: زووود باش.

با پنبه ی مرطوب رد اشک را از روی گونه اش پاک کرد و غرغرکنان گفت: دفعه ی بعد واترپروف بخر. نه نه دفعه ی بعد غلط می کنی اشک بریزی!

ایمان ساعتش را توی حوض خانه ی بی بی فرو کرد. با غرور گفت: واترپروفه!

نهال با حسرت به ایمان نگاه کرد. ده سالش بود. این را خوب به خاطر می آورد. چون ایمان یازده سال داشت و تازه کلاس پنجم را تمام کرده بود. ساعت جایزه ی نمرات خوبش بود. روز قبل کارنامه ها را گرفته بودند. نمرات نهال هم خوب شده بود اما کسی جایزه ای بهش نداده بود. ایمان انگار متوجه شد. ساعت را در آورد. متفکرانه نگاهش کرد و بعد پرسید: بکن دستت ببینم چه شکلی میشه؟

نهال با شوق خندید. ساعت را روی دستش بست و گفت: خیلی خوشگله.

بعد برای راضی کردن خودش افزود: ولی پسرونه اس. مبارکت باشه.

بعد هم به سرعت ساعت را باز کرد و به طرف ایمان گرفت. ایمان ساعت را گرفت و گفت: پسرونه دخترونه نداره. معمولیه.

بعد به طرف در دوید و گفت: بیا.

ولی نهال هنوز غمگین ایستاده بود و فکر می کرد کاش برای او هم هدیه می خریدند. ایمان تا دم در رفت و وقتی که دید نهال نیامده، برگشت. دستش را کشید و گفت: میگم بیاااا...

نهال به دنبالش دوید. به خانه شان رسیدند. ایمان با مشت به در کوبید. مادرش که توی حیاط بود در را باز کرد و پرسید: این زنگ واسه چی اینجاست؟

ایمان گفت: عجله داشتم.

و در حالی که هنوز مچ دست نهال را محکم گرفته بود به طرف اتاقش دوید. توی کمدش توی طبقه ی شلوغی که جای اسباب بازیهایش بود، شروع به گشتن کرد. کم کم همه را پایین ریخت و بالاخره یک بسته پاستل شش رنگ نو که خاله اش برای تولدش بهش داده بود، را پیدا کرد. آن را به طرف نهال گرفت و گفت: این باشه مال تو.

نهال با وحشت گفت: نه مامانت بفهمه دعوا می کنه.

_: بگیرش. پاستل می خوام چکار؟ من که نقاشی نمی کنم. می دونم که می خواستیش.

+: خب می خوام ولی اگه مامانت بفهمه...

_: منو دعوا می کنه نه تو رو. بگیر. دفتر نقاشیشو خراب کردم اگه نه اونم می دادم بهت.

+: ولی اگه دعوات کنه...

_: اگه دعوام کنه چی؟ مامان که هرروز داره دعوا می کنه. منم که هرروز دارم وسایلمو خراب می کنم. اینم هنوز باز نشده که خراب بشه. باشه مال تو اقلاً دو تا نقاشی بکشی باهاش.

نهال با لحنی سرشار از تشکر زمزمه کرد: ایمان...

ایمان خم شد و در حالی که دو سه تا ماشین برمی داشت گفت: بیا زود اینا رو جمع کنیم تا مامان نیومده. بیاد ببینه شلوغه پوستم کنده اس.

دو تایی با عجله همه ی اسباب بازی ها را رویهم توی طبقه ریختند. در کمد را که بستند مامان از جلوی اتاق رد شد. نهال پاستل را پشت سرش گرفت و گناهکارانه به در نگاه کرد. نرگس خانم برگشت و مشکوک پرسید: اینجا چه خبره؟

ایمان گفت: هیچی اسباب بازیا ریخته بود جمعشون کردیم.

_: دیگه؟!

ایمان قاطعانه گفت: همین دیگه. نهال بیا موشک درست کنیم.

و با عجله یک ورق کاغذ از توی دفترش پاره کرد. نرگس خانم داد زد: کاغذ حروم نکنین.

ایمان گفت: دفتر مشقای مدرسه اس. سفید نیست.

نرگس خانم سری تکان داد و رفت. نهال روی تخت نشست و گناهکارانه به ایمان نگاه کرد. ایمان مشتی به شانه اش زد و با خنده گفت: بی خیال...

 

نهال دوباره ریمل زد و زمزمه کرد: بی خیال...

یقه اش را مرتب کرد. دستی به موهای سشوار کشیده اش کشید. مامان در را باز کرد و گفت: بیا دیگه.

+: امدم.

مانتو و شالش را پوشید. دامن تافته زرشکی از زیر مانتوی بلند مجلسی بیرون زده بود. خیلی گرم بود. شال سبکش را با دقت پیچید که هم مویی پیدا نباشد و هم آرایش موهایش را بهم نزند.

جلوی تالار از ماشین پیاده شدند. سر به زیر به دنبال مامان می رفت. غرق خاطره ها. همانطور که به نوک پنجه ی کفشهای پاشنه بلند زرشکی اش چشم دوخته بود، دمپایی های پاشنه بلند نویش را میدید که با غرور نگاهشان می کرد. ایمان غرغر کنان گفت: حالا مثلاً اینا به چه درد می خوره؟ برو یه کفش حسابی بپوش بریم بازی.

نهال اما از کفشهای نویش دل نمی کند. همانطور که نگاهشان می کرد، گفت: خوشگلن. پاشنه بلندن.

ایمان ادایش را در آورد و گفت: پاشششنه بلندن! خب باشن. مثلاً چند سانت قدت بلندتر بشه چی میشه؟ زودتر بزرگ میشی؟ بعد زودتر بزرگ بشی چی میشه؟ دیگه نمی تونیم تو کوچه بازی کنیم. مجبوری مثل دخترای افاده ای دبیرستانی تو کوچه دماغتو بگیری بالا و مواظب باشی کفش و مانتوت کثیف نشه. جواب سلامم به زور بدی اونوقت!

 

_: سلام! خوش آمدید.

لعنتی! ایمان جلوی در تالار ایستاده بود و ورود مهمانها را خوش آمد می گفت. یک پسر جوان دیگر هم کنارش ایستاده بود که نهال نمی شناخت. اما چرا می شناخت. می خواست به ایمان نگاه نکند. به پسر جوان چشم دوخت و چشمهایش را ریز کرد. کی بود؟؟؟ یادش نمی آمد.

پسر متعجب از نگاه او گفت: سلام.

نهال سری تکان داد و گفت: سلام.

دوباره فکر کرد: کی بود؟؟؟

مامان گفت: نهال بیا.

ایمان آرام گفت: نهال برو.

نهال ناگهان گُر گرفت. با خشم به ایمان نگاه کرد. به چه حقی به او دستور می داد؟؟؟ ولی تا که او را دید عصبانیت جایش را به دلتنگی وحشتناکی داد. لبش را محکم گاز گرفت و به ایمان نگاه کرد. ایمان هم به چشمهایش چشم دوخت.

مهمان دیگری رسید. پسر جوان خوش آمد گفت. نهال ناگهان به طرف او برگشت و پرسید: شما آقا فرخین!

ایمان پوزخندی زد. فرخ ابروهایش را بالا برد و گفت: بله. شما؟

نهال به فرخ نگاه کرد و تبسم کرد. فرخ بزرگتر از آنها بود. سه چهار سالی. پسردایی ایمان. آن روز داشت توی حیاط خانه ی نرگس خانم روی تخت درس می خواند. ایمان و نهال دو طرفش نشستند. نهال گفت: واااوو چه درسای سختی!

ایمان گفت: فرخ پروفسوره. می خواد دکتر بشه.

فرخ خندید و تکرار کرد: پروفسور که می خواد دکتر بشه؟! بچه جان اول باید دکتر بشم بعد هزار سال درس بخونم که بتونم پروفسور بشم.

ایمان گفت: مثال زدم باباااا. بی جنبه!

بی جنبه را تازه یاد گرفته بود و مرتب استفاده می کرد.

 

نهال بدون توجه به سؤال فرخ، پرسید: بالاخره دکتر شدین؟

فرخ با حیرت گفت: تقریبا. ولی به جا نمیارم.

ایمان دست روی شانه ی او گذاشت و گفت: نهال خانم... همسایه ی قدیمیمون... همبازی من...

نهال ناگهان به خود آمد. فرخ گفت: خوشوقتم.

نهال به سرعت گفت: منم همینطور.

و دور شد. پاشنه های کفشهایش بین آجرفرش ورودی گیر می کردند ولی سعی خودش را کرد که تندتر برود.

کفشهای پاشنه بلند مامان را پوشیده بود و وسط هال راه می رفت. ایمان روی مبل نشسته بود و با گیم دستی نهال بازی می کرد. نهال گفت: خیلی نمونده که پام اندازه ی مامان بشه. من عاشق این کفشام.

ایمان در حالی که سرش همراه هدف بازیش حرکت می کرد، گفت: احمقانه ان. آدم بزنه پاشو داغون کنه که چی؟

+: دختره و خوشگلیش ایمان. قبول نداری؟

_: اککهی بس حرف زدی باختم. چی؟ خب خودت خوشگلی دیگه. کفش می خوای چکار؟

مامان زودتر رفته بود. بابا هم که از همان اول راه به سالن مردانه رفته بود. نهال بالاخره به در ورودی رسید. پایش را روی اولین پله گذاشت. اما پاشنه ی دیگرش بین آجرها گیر کرد. خواست آزادش کند که پایش سر خورد و روی زمین افتاد.

ایمان از جا پرید. به طرف او دوید. زیر شانه هایش را گرفت و گفت: امان از عشق تو به این پاشنه های بلند مزخرف! خوبی؟

نهال نالید: اول دعوا می کنی؟

بلند شده بود، اما ایمان رهایش نکرد. با اخم گفت: آره دعوا می کنم. زده بودی پاتو شکسته بودی کی جواب می داد؟ حداقل پاشنه میخی نپوش.

نهال غرید: بداخلاق!

و سعی کرد لب پله بنشیند. مچ پایش را مالید. ایمان سر پا روبرویش نشست و به مچش چشم دوخت. پرسید: چکار کردی؟

فرخ جلو آمد و پرسید: مشکلی پیش امده؟

نهال با اخم گفت: نه چیزی نیست.

باید بلند میشد و می رفت. اما حوصله نداشت. مهمانها با تعجب از کنارش رد می شدند.

فرخ سر پا نشست و گفت: ببینم.

نهال پایش را عقب کشید و عصبانی گفت: هیچی نشده. ممنون.

و سعی کرد از جا بلند شود. ایمان دست زیر بغلش گرفت. با عصبانیت دستش را پس زد و گفت: خوبم.

اما همین که سر پا ایستاد از درد ضعف کرد. ایمان دوباره او را نشاند و گفت: لجبازی نکن دختر. بذار مچتو ببینه. این کفشارم در بیار.

فرخ گفت: اگه ناراحت میشین من ببینم میرم بابا رو صدا می کنم. متخصص ارتوپده.

نهال بالاخره آرام گرفت و با خجالت گفت: اگه بشه ممنون میشم.

ایمان آهی کشید و به او نگاه کرد. فرخ به دنبال پدرش به سالن مردانه رفت. نهال سر به زیر انداخت و به پاهای ایمان که جلویش ایستاده بود چشم دوخت. غمگین... عصبانی... دلخور... از خودش... از ایمان...

ایمان آرام گفت: دیشب نیومدی.

نهال جواب نداد. به کفشهای واکس خورده و شلوار دودی اتوکشیده ی ایمان نگاه کرد.

ایمان وسط کوچه زمین خورد. اما غرورش اجازه نمیداد جلوی بچه ها به روی خودش بیاورد. از جا برخاست و لنگ لنگان به طرف خانه رفت. نهال نگران به دنبالش رفت. نرگس خانم با دیدن ایمان توی صورت خودش زد و گفت: ایمان شلوارت!

_: مامان جان پام شکسته میگی شلوارت!

=: اگه پات شکسته بود که نمی تونستی راه بری! بیا ببینم چی شده؟

آخ و ناله ی ایمان بلند شد. روی تخت نشست. نرگس خانم پاچه ی شلوارش را بالا زد. ایمان داد کشید. نهال با بغض نگاهش کرد. سر زانویش زخم شده بود. نرگس خانم با احتیاط پای ایمان را تکان داد. ایمان بلندتر داد زد. نرگس خانم با نگرانی گفت: میرم به داییت زنگ بزنم.

ایمان به نهال توضیح داد: داییم دکتره.

دایی ایمان چندان تغییر قیافه نداده بود. نهال به راحتی او را شناخت. با خجالت تبسم کرد و گفت: سلام. ببخشید به زحمت افتادین.

دایی فرشید لبخندی زد و گفت: علیک سلام. نه چه زحمتی؟

جلویش نشست و مچ پایش را امتحان کرد. بعد گفت: نه. اونقدر مهم نیست. شب رفتی خونه پماد مسکن بمال ببندش. چند روزیم مراقبش باش. امشبم با این کفشا راه نرو. این پاشنه میخیا بدجوری به پا آسیب می زنن.

ایمان با رضایت ابرویی بالا انداخت که دیدی؟!

نهال با حرص رو گرداند و به دکتر گفت: متشکرم.

یک دختر بیرون آمد. ایمان گفت: فرشته به نهال خانم کمک کن برن تو. میرم یه دمپایی برات می خرم.

نهال جلوی دکتر نمی توانست دعوا کند. کفشهایش را کند و با کمی زحمت توی سالن رفت. عروس هنوز نیامده بود. نیم ساعتی بعد یک نفر کیسه ای برایش آورد و پرسید: نهال خانم شمایین؟

+: بله خودمم.

_: اینو گفتن بدم به شما.

کیسه را باز کرد. یک جفت صندل مجلسی با پاشنه سه سانتیمتری سر خود بود. یک گل زرشکی هم رنگ لباسش هم رویش داشت. نهال پوزخندی زد و زمزمه کرد: ایماااان....

کفشها کمی بزرگ بود ولی به هرحال از کفشهای خودش راحتتر بودند. آن ها را پوشید و کفشهای خودش را توی کیسه کنار مانتویش گذاشت.


چشمهای وحشی (9)

دوباره سلام!
سرعت جی پی آر اس یه چیزی در حدود دایال آپهای خدا بیامرزه!

آبی نوشت: فردا مهمون دارم. دعا کنین خوب و سبک برگزار بشه. قول میدم بعدش اگه عمری بود تند تند بنویسم و بفرستم :)

اینم پست بعدی:

فرشته پشت پیشخوان نشسته است. کنارش می نشینم و می گویم: سلام.

سرش پایین است. زیر لب می گوید: سلام.

سر که بلند می کند چشمهایش سرخ هستند. با نگرانی می پرسم: چی شده؟

تکانی می خورد و می گوید: مثل این که تو حالت از من بدتره. مثل روح شدی! کجا بودی؟ رنگت پریده. چشماتم حسابی قرمزه.

بی حوصله می گویم: من قبرستون بودم. تو کجا بودی؟

چشمهایش گشاد می شوند. نگرانتر از من می پرسد: چرا؟

بدون این که منظورش را بفهمم می پرسم: چی چرا؟ میگم چی شده؟

_: تو اول بگو چی شده؟ چرا قبرستون بودی؟

آهی از سر آسودگی می کشم و می گویم: هیچی دلم گرفته بود رفتم سری به اموات بزنم.

با لحنی سرزنش بار می پرسد: آخه قبرستون واسه دلگشایی میرن؟!

+: خب رفتم سر خاک بابابزرگم. حالم بهتر شد.

_: حالا چت بود؟

+: بابا ول کنم نیسته ها! انگار من اول پرسیدم.

رو برمی گرداند. آهی از ته دل می کشد و می گوید: چی بگم؟ اسمش که مشکل نیست. فقط مشکل منه. آدم خجالت می کشه وقتی مردم هزار تا مصیبت ریز و درشت دارن این یه ذره رو اسمشو بذاره مشکل.

+: اههه بس کن دیگه! حالا مشکل کوچیک یا بزرگ. میگی یا نه؟

_: چیز مهمی نیست. مامان بزرگم دیشب حسابی شستشوم داده.

+: خدا عمرش بده. خب چی گفته؟ الان تمیز شدی دیگه؟!

بالاخره می خندد. مشتی سر شانه ام می زند و می گوید: آره چه جورم. از دیشب تا حالا سه لیتر اشک بیخود و بی جهت ریختم.

+: اِ اِ اِ ببینمت! سفیدآبات که پاک پاک شدن! چیکار کردی این اشکا رو. حداقل یه اشک دون می گرفتی زیر چشمات که بعداً سر یکی منت بذاری که از فراقت این همه اشک ریختم.

پوزخندی می زند و به تلخی می گوید: اونی که براش گریه کردم هیچوقت نخواسته بفهمه. من که جلوی چشمش هستم. براش فرق نمی کنه که چقدر اشک ریخته باشم.

+: فرشته؟! پس واقعا موضوع عشق و عاشقیه؟ درست حرف بزن ببینم چی میگی؟ موضوع چیه؟ مامان بزرگت چی گفته؟

_: مامان بزرگم هیچی. یه ساعت داشت نصیحتم می کرد پیر شدم و دیگه هیشکی نمیاد خواستگاریم و از شیش ماه پیش به این طرف هیچ خواستگاری ندارم و به بخت خودم لگد زدم و من آدم نیستم و از این صحبتا... لابد باز یکی ازش پرسیده بود این نوه تون چند سالشه داغ دلش تازه شده بود.

+: تو که سنی نداری.

_: بیست و شیش سال اونم از نظر مامان بزرگ یعنی خیلی.

+: خب بعدش؟

_: هیچی دیگه. خیلی دلم گرفت.

+: طرف مربوطه چی؟ بهش نگفتی زودتر بیاد خواستگاری تا تکلیفتو روشن کنه؟

_: نه! چی بگم بهش؟ اونم وقتی که یه بار به شدت ردش کردم.

+: چکار کردی؟

_: زمون دانشجویی بود. شیطنتای بچگی. دو ترم درس خونده بودم فکر می کردم علامه ی دهرم. اونم انترن بود.

توی راهروی بیمارستان داشتم جولون می دادم. کف کفشم سُر بود. تا که چشم مردم رو دور می دیدم سرسره بازی می کردم. یه دفعه سر خوردم. تعادلم رو از دست دادم و محکم خوردم بهش که داشت از پشت سرم میومد.

دادش رفت هوا. سرم خورده بود به دماغش حسابی دردش گرفته بود. عصبانی بود. منم گفتم معذرت میخوام. سُر خوردم.

اونم عصبانی که نخیر از ته سالن که میومدم دیدم داشتی بازی می کردی. مگه بیمارستان جای سرسره بازیه؟

منم بهم برخورد و گفتم شما که دیدی چرا از پشت سرم اومدی. از اون طرف رد می شدی.

خلاصه بحثمون بالا گرفت. مدتی بحث کردیم. فکر کرده بود داداش بزرگمه. هی نصیحت می کرد. منم عصبانی بودم جواب می دادم. کم مونده بود دست به یقه بشیم که دوستامون جدامون کردن. با تمام این احوال چند روز بعد پا شد اومد خواستگاریم. منم کفری بودم حسابی. از قبل نفهمیده بودم کیه. وقتی اومدن دیدمش و تازه فهمیدم. وقتی رفتیم حرف بزنیم دوباره زدم به دعوا و گفتم شما که دیدی باهم تفاهم نداریم واسه چی پا شدی اومدی اینجا. کلی بحث کردیم. دعوا کردیم حرف زدیم. تا آخرش با عصبانیت قسم خورد که دیگه نیاد خواستگاریم.

بماند که بعدش بهترین دوست من با بهترین دوستش ازدواج کرد و تو شلوغیای عروسی خیلی بیشتر باهم آشنا و حسابیم رفیق شدیم. درست مثل خواهر برادر که بعد از دعوای حسابی آشتی می کنن و میشن همون رفقای قبلی. هنوزم دوستیم... ولی نمیاد خواستگاریم. قسم خورده...

 

آه بلندی می کشد و دو قطره اشک روی گونه هایش جاری می شوند. با تعجب می گویم: دوست پسرتو ندیدم. تو این یکی دو سال هیشکی باهات نبوده...

می خندد و می پرسد: من گفتم دوست پسر؟ نه بابا فقط دوستیم. مثل خواهر برادر. قرارم نیست بیاد اینجا دنبالم. هر از چند گاهی به پستش بخورم سوار ماشینش میشم که برسوندم خونه. ولی اونجوری نیست. هیچوقت باهم قرار نذاشتیم مثلاً دو تایی بریم کافی شاپ یا زنگ بزنم واسش درد دل کنم. ولی کاری داشته باشم بهش میگم. اونم همینطور.

سری تکان می دهم و می گویم: هوم... خب نمیشه بهش بگی بدون این که بیاد خواستگاریت برین عقد کنین مثلا؟!

می خندد. می گوید: نه بابا. همیشه شوخیمون سر همینه که ما به درد هم نمی خوریم. راه به راه هم بهش دختر پیشنهاد می دم که فکر نکنه چشمم دنبالشه.

+: دیوونه ای به خدا!

شانه بالا می اندازد و می گوید: اینطوری فکر کن. تو چرا خواستگاریشو رد کردی؟ همه چی تمومه این بشر.

با چشمهای گرد شده می پرسم: درباره ی کی حرف می زنی؟! دوستت پسر خانم شفیعیه؟

متعجب می پرسد: خانم شفیعی کیه؟ من فامیل مامانشو نمی دونم.

+: نه بابا فامیل خودش بود. چند وقت پیش اومدن...

غش غش می خندد. می گوید: نه بابا من اونو نمی شناسم. اونی که من می شناسم خیلی ماهه.

و دوباره بغض می کند. از جا برمی خیزد که برود. وحشتزده می پرسم: منظورت دکتر سعیدیه؟

جلوی اشکهایش را می گیرد. سری به تایید تکان می دهد. نگاهی به اطراف می اندازد و با بغض می گوید: باهم اینجا رو راه انداختیم. ساعتها درباره ی این که چه جوری باشه حرف زدیم. هنوز درسمون تموم نشده بود. دنبال مجوزاش دویدیم. بحث کردیم حرف زدیم. حالا هم میگه تو همکارمی. ولی چه فایده؟

می خواهد برود. من هم بلند می شوم. یک نفر یه کیسه محتوی سرنگ و آمپول جلویم می گذارد. می گویم: الان میام.

فرشته می رود. من هم می روم آمپول بزنم. ذهنم بدجوری درگیر است. پس اشتباه نکرده بودم. دکترسعیدی قسم خورد که بینشون هیچی نیست. خب بله... برنامه ی ازدواج ندارند ولی...

چند نفر می آیند و می روند. فرصتی دست نمی دهد تا دوباره با فرشته تنها شوم. دارم از فضولی میمیرم. کلی حرف مانده که بزنم.

کنار پیشخوان ایستاده ام. فرشته دارد با تلفن حرف می زند. منتظرم حرفش تمام بشود بلکه چند دقیقه تنها گیرش بیاورم. نگرانم دوباره کسی پیدا بشود که کاری داشته باشد و باز وقت نشود. کلافه روی پیشخوان مشت می کوبم.

ساعت چهار می شود. از گوشه ی چشم پاهای یک نفر را می بینم. بی حوصله برمی گردم ببینم چکار دارد. دکتر سعیدی است. اینقدر جا می خورم که زبانم بند می آید.

+: س سس سلام دکتر.

سری تکان می دهد و با اخم می گوید: سلام. چرا روپوش نپوشیدی؟

وحشتزده با مانتویم نگاه می کنم. تا نوک زبانم می آید که بگویم "تقصیر شماست که حواس برام نذاشتین" که به موقع جلویش را می گیرم و بدون جواب به طرف رختکن می روم.

دستش را روی پیشخوان می گذارد و خم می شود. قدمهایم سست می شود. عقب عقب نگاه می کنم. فرشته گوشی را می گذارد و می گوید: سلام.

دکتر لبخندی می زند و می گوید: سلام. چطوری؟

بعد سرش را بالا می آورد و سرزنش بار مرا که هنوز نرفته ام نگاه می کند. حواسم هنوز به پشت سرم است. محکم به ستون می خورم و آخ بلندی می گویم.

دکتر به تندی نگاهم می کند. لبخند دستپاچه ای می زنم و با عجله به رختکن می روم. با عجله روپوشم را عوض می کنم و برمی گردم. پیش فرشته می روم و با هیجان می پرسم: دکتر چی گفت؟

عاقل اندر سفیه نگاهم می کند و می پرسد: چی باید می گفت؟

با نگاهی درخشان می گویم: خب حالتو پرسید! خیلی دوستانه هم پرسید.

با اخم می گوید: تو هم سرخوشی ها! سه ساعت دارم روضه می خونم که بین ما هیچی نیست بازم باورت نمیشه؟ آره. حالمو پرسید. گفت خیلی قیافت داغونه. پاشو یه آبی به صورتت بزن. بعدم پرسید تو چت بود که با نیش باز داشتی تماشامون می کردی.

می خندم و می گویم: آره خیلی ضایع بود. ولی فرشته... از خواستگاری من خبر داشتی؟ خودش بهت گفته بود؟

بی حوصله می گوید: خودم بهش گفته بودم.

ناباورانه می پرسم: یعنی پیشنهاد تو بود؟

با اخم می گوید: خب آره. کی میومد تو ی دیوونه رو بهش پیشنهاد بده؟

می خندم و می پرسم: بعد شما خیلی عاقلی که با وجود علاقه ات دوستتو پیشکش می کنی؟

_: میشه تمومش کنی؟

جدی می شوم و می پرسم: ولی آخه چرا فرشته؟ اگه من قبول کرده بودم چی؟ اگه بعد از قبول کردن می فهمیدم دوستش داشتی، به خاطر خیانتی که در حقت کردم دق می کردم.

دماغش را از بیزاری چین می دهد و می پرسد: چه خیانتی؟ من که با اون صنمی ندارم.

غمزده می گویم: ولی دوسش داری.

_: خب داشته باشم. برای این که کم نیارم هزار بار به شوخی و جدی گفتم زنش نمیشم. اونم محاله بیاد خواستگاریم.

لب برمی چینم و می گویم: آخه یعنی چی کم نیارم؟ می خوای یه عمر حسرتشو بخوری؟

سری تکان می دهد و می گوید: نه. حسرتشو نمی خورم. من بیش از این حرفا دوسش دارم. خوشحالیش برام مهمتره.

عصبانی می گویم: خب اونم تو رو دوست داره. حتماً کنار تو خوشبختتر میشه.

_: از کجا می دونی؟ اون اینجوری منو دوست نداره. مطمئن باش. من همکارشم. دوستشم. ولی زنش نیستم.

بی حوصله نفسم را فوت می کنم و دور می شوم. مغزم دیگر کشش ندارد.

شب پزشک کشیک می آید. دکترسعیدی هم آماده می شود که برود. دنبالش می روم و می پرسم: دکتر می تونم چند دقیقه وقتتونو بگیرم؟

می ایستد. پا به پا می کنم. دور و برم را نگاه می کنم. بی حوصله می گوید: خب بگو.

چی بگویم؟ مغزم هنگ می کند. بدون برنامه ریزی قبلی جلویش را گرفته ای که وسط راهرو چی بگویی مثلا؟! تو رو خدا بیا برو فرشته رو بگیر؟!

سر به زیر می اندازم. آرام می گویم: درباره ی فرشته است.

سر برمی دارم. فرشته را می بینم. از چشمهایش آتش می بارد. می دانم اگر حرف بزنم حسابم را می رسد. به سرعت می گویم: نه نه ببخشید.

دکتر اخم می کند و می گوید: یعنی چی؟

نگاهم را دنبال می کند. فرشته را می بیند. تند خداحافظی می کنم و سر پستم برمی گردم. فرشته جلو می آید و با اخم می پرسد: چی بهش گفتی؟

مظلومانه می گویم: هیچی به خدا.

با خشم نفس می کشد. سر به زیر می اندازم و الکی کاغذهای جلویم را جابجا می کنم. دوباره سر برمی دارم و با لحنی حق به جانب می گویم: هیچی نگفتم. باور کن.

لبهایش را بهم می فشارد. سری تکان می دهد و می گوید: حالا معلوم میشه.

دکتر جلو می آید. چینی به ابرو می اندازد و می پرسد: چه خبره؟

فرشته به من نگاه می کند و از دکتر می پرسد: سارا بهت چی گفت؟

دکتر شانه ای بالا می اندازد و می گوید: هیچی. شما دو تا هر دوتون حالتون خرابه! معلوم هست اینجا چه خبره؟

سارا می گوید: هیچی. خبری نیست. دیرتون نشه. شب بخیر.

دکتر مشکوکانه سری تکان می دهد و می گوید: شب بخیر.

و می رود. پشت سرش نفس عمیقی می کشم. دوباره زمزمه می کنم: من هیچی نگفتم.

فرشته با تاکید می گوید: بهتره بعد از اینم نگی.

سری به تایید تکان می دهم و لبم را گاز می گیرم.


در خاطرت می مانم (8)


سلام سلام

خوب هستین؟ طاعات و عباداتتون قبول باشه انشاءالله

خیلی وقت نبودم. اگه بدونین چی شد... بعد صد سااال کامپیوتر درست شد. منم خوشحال اومدم یه پست نوشتم. اومدم بزنم ارسال... اوه خدای من... شانس رو ببین! شارژ نت تموم شده یعنی قیافم این شکلی بود هیچی از سرخوشی یه پست دیگه هم نوشتم. ولی نت وصل نشد که نشد. دیگه تا الان که از آقای همسر پرسیدم ببینم این گوشی من که الان جی پی آر اس داره نمیشه اکسس پوینت بشه و یه ذره نت بده به پی سی ما آپ کنیم؟

گفت چرا میشه. ببین اینجوری.

منم شدم اینجوری واقعا؟! خب چرا زودتر به فکرم نرسید آیا؟! بهرحال میریم که داشته باشیم دو تا پست پشت سر هم و اگه خدا بخواد بعد از این مرتب بیایم.

خیلی ببخشید دوستام که دیر شد.



با صدای باز شدن در همه برگشتند. مهشید با خوشحالی به استقبال شوهرش رفت. نهال را به عنوان دوست و همسایه ی قدیمی معرفی کرد. نهال لبخندی زد. شوهر مهشید پسر خوبی به نظر می رسید. برای خوشبختیشان دعا کرد.

ایمان دوباره روی چهارپایه رفت. مجید گفت: ایمان جان باعث زحمت. بیا پایین بقیشو خودم می زنم.

ایمان در حالی که از توی جیبش رول پلاک در میاورد گفت: نه بابا دیگه حالا... تمومش می کنم.

مهشید با خوشی گفت: مجید چایسازمو افتتاح کردم. یه چایی دبش عالی بهت بدم؟

مجید با مهر خندید. نگاهش پر از محبت بود. دست مهشید را گرفت: مبارکت باشه عزیزم. بریز ممنون.

نهال لبخندی زد و به ایمان نگاه کرد. ایمان از توی جیب عقبش پیچ گوشتی را درآورد. نگاهی به مجید انداخت. آهی کشید. لبهایش را بهم فشرد و به کارش ادامه داد. دلخوریش از چشم نهال دور نماند. کنارش ایستاد به دیوار تکیه داد. بالا را نگاه کرد و خندید. ایمان نگاهش کرد و پرسید: به چی می خندی؟

نهال یواش گفت: به تو. قیافت خیلی مضحکه.

_: من مضحکم؟ دارم برات. اون میله رو بده به من.

+: باهاش نزنی تو سرم!

_: مگه دیوونم؟

+: کم نه!

_: نهال!

نهال خندید و بعد از این که میله را عمودی کنار دیوار گذاشت دور شد. مجید پیش ایمان رفت و مشغول کمک کردن شد.

نهال هم با مهشید مشغول مرتب کردن وسایلش شدند. بالاخره کارشان تمام شد و مهشید گفت: ایمان قراره بستنی مهمونمون کنه. چار نفر که باشیم و یه کم تلاش کنیم می تونیم طلب نهال رو صاف کنیم.

مجید پرسید: جریان چیه؟

مهشید با خنده گفت: نهال از ایمان ده تا بستنی طلبکاره ایمانم قول داده همه رو عصری بهش بده.

مجید نگاهی به آن دو انداخت و گفت: عجب!

انگار می خواست حرف دیگری هم بزند ولی چیزی نگفت.

همه باهم به بستنی فروشی قدیمی رفتند. همه چیز عوض شده بود. کاشیها و دکور و بستنی و فروشنده. شباهتی به آن مغازه ی قدیمی نداشت.

هنوز سفارش نداده بودند که تلفن مهشید زنگ زد. خیاط بود که می خواست پرو آخر را بکند. وقت دیگری هم نداشت. مهشید با عجله برخاست و گفت: حیف شد ایمان. بستنی من طلبم ها!

مجید که داشت همراهش می رفت، گفت: مال منم بنویس کنارش.

ایمان تبسمی کرد و گفت: چشم.

بعد از رفتن نهال و مجید، گوشه ی مغازه پشت میز دو نفره ی کوچکی نشستند. با رفتن مهشید ایمان ماسک بی خیالیش را کنار گذاشت و چهره اش درهم رفت. نهال جا خورد. اینقدر او را می شناخت که تغییر حالتش را بفهمد. پرسید: چی شده؟

ایمان بدون این که نگاهش کند، گفت: هیچی. بستنی چی می خوری؟

فروشنده پرسید: چی بیارم خدمتتون؟

نهال با ناراحتی به ایمان نگاه کرد. ایمان نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد: خوبم. بی خیال.

بعد بلند گفت: دو تا قیفی...

فروشنده با ناراحتی دستهایش را بهم فشرد و گفت: قیف تموم کردم. قراره برام برسه نیومده هنوز. صبر می کنین یا لیوانی بریزم؟

نهال گفت: لیوانی بدین.

فروشنده با خوشحالی پرسید: توپی میوه ای یا ژله ای وانیلی؟

_: وانیلی.

 

نهال نگاهی به چتر کوچک کنار لیوان بستنی کرد. آن را آرام باز و بسته کرد و پرسید: نمی خوای بگی چی شده؟

_: چیزی نشده.

نهال کلافه سرش را بالا گرفت و گفت: که چیزی نشده! من اگه تو رو نشناسم به درد جرز دیوار می خورم. چته باز؟

ایمان لبخند محزونی زد و نگاهش کرد.

نهالم بی حوصله گفت: با تو ام.

ایمان بازهم تبسم کرد. یک قاشق بستنی خورد و گفت: بخور آب میشه.

+: مهم نیست. قیف نیست که از زیرش بریزه.

_: یعنی نمی خوای بخوری؟ منو آوردی تا اینجا که چکار کنی؟ شکر خدا هیچیم مثل قدیم نیست که نوستالوژیک باشه اقلا!

+: آسمون ریسمون نباف ایمان. چی شده؟

ایمان فکری کرد. بعد دوباره قاشقی دیگر پر کرد و گفت: هیچی. خوبم. خیلی خوبم. چرا بد باشم؟ همه چی عالیه.

نهال نفسش را فوت کرد و رو گرداند. بعد هم بی حوصله مشغول خوردن بستنی اش شد. امیدوارانه فکر کرد: شاید هنوزم داره از عاشق شدنش حرص می خوره.

ایمان آرام گفت: نهال می خوام شمارتو پاک کنم... دیگه همدیگه رو نبینیم. نه که دوست نباشیم. دوستی قدیمی سر جای خودش هست. خودتم می دونی چقدر برام عزیزی، ولی... اینجوری بهتره.

نهال با اخم لقمه ای خورد و گفت: خیلی مسخره بود.

_: جدی گفتم.

نهال دلخور گفت: باشه. شمارمو پاک کن. شمارتو پاک می کنم. بهت زنگ نمی زنم. همدیگه رو نمی بینیم. بعدش چی؟

ایمان با لحنی گرفته گفت: از دل برود هر آن که از دیده برفت.

نهال که بستنیش را خورده بود از جا برخاست. کیفش را روی شانه مرتب کرد و گفت: نمیشه. اگه میشد تو دوازده سال گذشته میشد.

ایمان هم برخاست. پول بستنی را حساب کرد. باهم بیرون آمدند. نهال با اخم به طرف ماشینش می رفت.

ایمان گفت: قبول کن نهال. تو دوازده سال گذشته درسته که خیلی به یادت بودم اما اینجوری نبود. بود؟ یه دوستی قدیمی ساده بود. دلم می خواد یه دوستی قدیمی ساده بمونه.

نهال احساس می کرد مژه هایش تر می شوند. نباید گریه می کرد. حالا نه.

لبهایش را گاز گرفت. کلید را توی در ماشینش چرخاند و دلخور پرسید: حالا میگی؟

ایمان کنارش ایستاد. دستش را روی سقف ماشین گذاشت و گفت: می دونم کمال نامردیه ولی...

+: سوار شو. تو راه حرف می زنیم. من کار دارم.

ایمان با حرص نفسش را فوت کرد. ماشین را دور زد و سوار شد. گفت: بعضی چیزا رو نمیشه توضیح داد.

نهال عصبانی پرسید: چی رو نمیشه توضیح داد؟

_: اگه میشد توضیح بدی که...

+: ایمان از این بازیا نداشتیم!

_: خیلی خب. قول بده عصبانی نشی. میگم.

+: آهان! پس اون چیزایی که نمیشه توضیح داد خون منو جوش میارن.

_: ببین. سعی کن از جلد نهال بیای بیرون و کمی منطقی از بیرون نگاش کن. اصلا فکر کن من دارم درباره ی دو نفر که اصلا نمی شناسی حرف می زنم. هیچ دخلیم به تو ندارن. ببین واقعیت چیه.

نهال با تردید نگاهش کرد. ایمان دوباره پرسید: قول میدی؟

نهال نفس عمیقی کشید و گفت: باشه.

_: عصبانی نمیشی؟

+: سعی می کنم نشم.

ماشین را پارک کرد و به ایمان چشم دوخت. ایمان پرسید: خب چرا وایسادی؟

+: می خوام با دقت گوش کنم.

_: گفتی کار داری. برو. مسئله ریاضی نیست. این همه دقت نمی خواد.

+: ایماااان! حرف بزن.

_: خیلی خب. خیلی خب. میگم. مثل اون قصه هایی که مامانت اگه حوصله داشت میگفت برامون.

+: جون به لبم کردی. بگو.

_: یه روز یه دختر و پسر بودن، اسمشونم ایمان و نهال نبود. یه چیز دیگه بود. نمی دونم چی.

نهال با حرص گفت: خیلی بامزه ای!

_: دهه! هی نپر تو حرفم. دارم میگم دیگه.

نهال لبهایش را بهم فشرد و سرش را تکان داد. انگشتش را گاز گرفت و از پنجره به بیرون خیره شد.

_: دختر پسره همبازی بودن. خیلی باهم دوست بودن. تا وقتی بچه بودن هم مسئله ای نبود. ولی گذشت و بعد از دوازده سال تو یه روزی که پسره به کلی از دنیا ناامید شده بود دوباره رسیدن بهم. پسره به این حرفا اعتقادی نداشت ولی قدم دختره واقعا خوب بود. باباش خوب شد. عروسی خواهرش سر گرفت. همه چی خوب شد. پسره هم دلشو باخت. ولی نه یک قرون تو جیبش داره و نه خونه و ماشین نه پشتوانه ی دارایی پدری. حتی نمی تونه قرض دختره رو بده، حالا هدیه و طلا و جواهر و این حرفا بماند... پس بهتره همدیگه رو نبینن تا اینقدر شرمنده نشه. آخه... مَرده و غرورش...

نهال نگاهش کرد و گفت: شیطونه میگه بزنم تو دهنت دندونات بریزن پایین! کشتی منو که اینو بگی؟

_: قول دادی سعی کنی عصبانی نشی.

+: سعی کنم چی چی؟

ایمان با نگاهی که برقی از شیطنت داشت با ملایمت تکرار کرد: که عصبانی نشی.

برق نگاهش به قلب نهال پنجه می کشید. بغض گلویش را فشرد. اگر حرف می زد می ترکید. رو گرداند و نفس کشید. سعی کرد آن توپ مزاحم را از گلویش پس بزند.

نفس عمیقی کشید. انگار از زیر آب بیرون آمده بود. بالاخره توانست حرف بزند. ماشین را روشن کرد و با لحنی سرد پرسید: اگه برعکس بود چی؟ بازم میذاشتی بری؟

_: نه. چون قضیه فرق می کرد. مرد احتیاج داره که حمایتگر باشه. اگه برعکس بود حرفی نبود. خوشحال میشدم بتونم حمایت کنم. البته دور از جون پدرت.

+: نه بذار به همون قصه برسیم. یه قصه ی دیگه. این دفعه مشکلات مال دختره است، دختره هم جهاز نداره، باباشم مقروضه و اون آقای حمایتگر حرفی نداره. ولی دختره نمی خواد غرور خودش و باباش خرد بشه. هان؟ کما این که منم جهاز ندارم. خرده ریزاشو که دلم می خواست آخر بار بخرم، درشتاشم که الان ندارم.

_: چی داری میگی! نهال مرد باید وسایل زندگی رو تهیه کنه. وظیفشه. گذشته از این من بهت مقروضم! به قیمت تمام اینایی که بخشیدی به مهشید.

+: که وظیفه ی شوهره.... پس مجید بدهکاره نه تو.

_: ولی تو به خاطر مجید ندادی. به خاطر خواهر من دادی.

+: به خاطر هرکی. اونی که مقروضه اونه نه تو.

_: نهال این بحث به هیچ جا نمی رسه. گفتم که گفتنی نیست.

نهال با غم پرسید: چون به هیچ جا نمی رسه باید تمومش کنیم؟

_: تو راه بهتری سراغ داری؟

نهال آرام گفت: نه... خداحافظی می کنیم. دختره میره سی خودش، پسره میره سی خودش... یه روزی پسره زن می گیره، دختره شوهر می کنه... یه روزی شاید از بعد از دوازده سال همدیگه رو تو بانک، رستوران یا دم مهدکودک بچه هاشون ببینن. سلام سلام... ببخشین خانمِ؟

نهال هستم. همسایه ی قدیمی تون.

آهااان نهال خانم! عزیزم این خانم همسایه ی قدیمیمونه. بچگیا همبازی بودیم تو کوچه. اینم همسرم...

بله خوشوقتم. ایشونم همسر من هستن.

 

ایمان به قیافه ی جدی او که داشت قصه می بافت نگاه کرد و با خنده گفت: عجب صحنه سازی ای! این تن بمیره زنم خوشگله؟ درست نگاه بکن. می بینیش؟

نهال با غم رو گرداند. دلگیر گفت: دوسش داری. زندگی می کنی. براتم مهم نیست که یه نفر زندگی رنگیش با رفتنت سیاه و سفید شد. شوهرشو دوست داره چون وظیفشه. نه نه اسمش دوست داشتن نیست. بهش عادت کرده. خب احتمالا مرد خوبیه... بهش می رسه. ولی نهال هیچوقت دلش براش نمیتپه.

ایمان شانه ی او را محکم گرفت و تکانش داد.

_: هی بیدار شو! من اینجام. هیچ زنی هم تو زندگیم نیست که بهش حسودی کنی.

نهال با اخم گفت: من به زنت حسودی نمی کنم. من فقط...

_: تو فقط حسودی می کنی. یه کمی!

و با دو انگشت شست و اشاره مقدار کمی را نشان داد.

نهال عصبانی گفت: نخیر حسودی نمی کنم. فقط عصبانیم. از این که برات مهم نیست بعداً چی میشه. از این که می تونی از روی منطق و بدون عشق زندگی کنی ولی من نمی تونم. از این که دارم التماست می کنم متنفرم!

روی ترمز کوبید و اشکهایش ریختند.

_: نهال!

+: پیاده شو. دیگه نمی خوام ببینمت. هیچوقت.

ایمان با ملایمت گفت: این برات خیلی بهتره.

نهال با خشم گفت: دلم نمی خواد تو برام تصمیم بگیری. پیاده شو.

ایمان سری تکان داد و در حالی که پیاده میشد گفت: خداحافظ.

نهال لبش را گاز گرفت و راه افتاد. نفسی کشید و با بغض گفت: خداحافظ همین حالا...

چشمهای وحشی (8)

سلام


طاعات و عباداتتون قبول. شب نوزدهمه. التماس دعا....


یعنی باور کنم مدیریتم درست شده؟!! این دو سه روز اصلا باز نمیشد. داشت اشکم درمیومد :( کامپیوتر که هنوز خرابه. کلی زحمت کشیدم تا وقتی که آقای همسر کاری با لپ تاپش نداشته و منم اتفاقاً بیکار بودم و تونستم گوش الهام بانو رو بپیچونم و بیارم بنشونم پای لپ تاپ چهار صفحه نوشتم، بعد حالا مدیریت باز نمیشد :( دیگه الان بالاخره باز شد شکر خدا.

کار به جایی رسید که نه دل و نه جون رفتم تو پرشین بلاگ یه اکانت گرفتم ولی ایمیل تاییدش اصلا برام نرسید. به دلم نبود اصلا. خونمو دوست دارم. سخته برام از این همه خاطره بگذرم و جابجا بشم....


اینم از ادامه ی داستان. اگه خوب نشده و انسجامشو از دست داده به بزرگی خودتون ببخشید که سررشته ی داستان با این وقفه ی طولانی و برنامه های این روزها از دستم خارج شده. 


جگوار می رود. شیرین اما دست از سرم برنمی دارد. می خواهد بداند چه حساسیتی به جگوار دارم. تا شب ده بار می پرسد و هر ده بار می گویم اتفاقی بوده است و هر ده بار وجدانم دهن کجی می کند.

آخر شب خسته و خراب به خانه برمی گردم. سلام و علیک کوتاهی با اهل منزل می کنم. مامان می گوید: وای قیافشو! چکار کردی اینقدر داغونی؟

زیر لب می گویم: هیچی یه کم شلوغ بود.

_: برو استراحت کن.

+: چشم. شب بخیر.

به اتاقم می روم. کمی بعد توی بالکنم. کف بالکن روی قالیچه ام بین سه گوشه ی دیوار همسایه و کنار در اتاقم چمباتمه می زنم. هوا گرم است ولی از ضعف احساس سرما می کنم. لیوان قهوه ام را توی دستم می فشارم و به ماه چشم می دوزم. از این پایین نمی توانم پارک را ببینم.

صدای باز شدن در بالکنش را می شنوم. عکس العملی نشان نمی دهم. خسته تر از آنم که برخیزم و میدان را برایش خالی کنم. در دل التماس می کنم: بذار قهومو بخورم میرم.

با ملایمت می گوید: سلام.

به لیوان نگاه می کنم. انگار به زمین چسبیده ام. با صدایی که به زحمت بالا می آید، می گویم: سلام.

_: حالتون بهتره؟

بدون این که نگاهش کنم، می گویم: خوبم. ممنون.

از شیرین دلخورم. این چه حرفی بود که زد؟ یعنی چی هربار شما رو می بینه غش می کنه؟

از گوشه ی چشم می بینم که رو به پارک ایستاده است. از توی جیبش سیگار و فندک بیرون می آورد و می پرسد: اگه یه سیگار بکشم اذیتتون نمی کنه؟

با لحنی بی تفاوت می گویم: نه.

در دلم اما آشوب می شود. چرا بوی سیگارش را دوست دارم؟

سیگارش را که آتش می زند، نفس می کشم. با اولین بازدمش بوی دودش را حس می کنم. بوی متفاوتی نیست اما دوستش دارم. دلم می گیرد. می خواهم گریه کنم. جرعه ای قهوه می نوشم و به خودم تشر می زنم: این اداها چیه دختر؟ بشین سر جات!

با بیشترین فاصله از من روی دیواره ی خارجی بالکنش می نشیند و به دیوار اتاقش تکیه می دهد. چند دقیقه در سکوت می گذرد. قهوه ام دارد تمام می شود. سیگارش دارد تمام می شود. لحظه ها دارند تمام می شوند. احساس می کنم سکوت روی قلبم سنگینی می کند. همان موقع آن را می شکند. نفس می کشم. گوش می دهم.

_: زندان بودم... یکی با نامزدم دوست بود. یقه شو گرفتم. چاقو کشید. هلش دادم. سرش خورد به جدول خیابون. یه هفته رفت تو کما... پنج سال حبس... تازه تموم شده.

سیگار نصفه اش را روی لبه ی بالکن خاموش می کند و توی سطل اتاقش که کنار پنجره است می اندازد. در حالی که می رود تو، می گوید: فکر کردم بهتره بدونی. شب بخیر.

انگار با پتک به سرم کوبیده است! گیج گیجم. صبح که بیدارمی شوم روی قالیچه از سرمای دم صبح توی خودم جمع شده ام و می لرزم. استخوانهایم درد می کند. به زحمت خودم را توی اتاق می کشم و روی تختم می خوابم. ولی دیگر خوابم نمی برد. به سقف چشم می دوزم و فکر می کنم: چرا اینها را به من گفت؟

به جوابی نمی رسم. برمی خیزم. بدنم درد می کند. یک مسکن می خورم. لرز می کنم. توی هال ولو می شوم. مامان می پرسد: چطوری؟

می گویم: سرما خوردم. سردمه.

_: برات سوپ می پزم. گرم میشی.

لبخند می زنم و تشکر می کنم. کاش زندان بودن جگوار هم با سوپ رفع میشد!

ولی نه... با سوپ خوب نمی شوم. مامان ازم پرستاری می کند. حتی خواهر ها هم مهربان شده اند. واقعاً اینقدر قیافه ام رقت انگیز است؟!

نزدیک ساعت دو به هر زحمتی هست برمی خیزم. مامان اصرار دارد سر کار نروم. می گویم: نمیشه مامان. دکتر به این راحتی مرخصی نمیده. بذار قیافه ی مریضمو ببینه اجازه بده بیام خونه.

سایه می گوید: یه ویزیت مجانی هم می کنه دیگه. خوبه.

ترجیح می دهم دکتر دیگری ویزیتم کند ولی حرفی نمی زنم. از شانس کچلم وقتی می رسم دکتر دیگری توی درمانگاه نیست. خانم دکتر فاتح تازه رفته است. کاش بود. تا ساعت چهار صبر می کنم تا دکتر سعیدی بیاید. مثل همیشه مرتب و به موقع.

به زحمت از پشت پیشخوان برمی خیزم و سلام می کنم. می گوید: سلام.

قدمی به طرفم برمی دارد و بدون ملاحظه ی اطراف دستش را روی پیشانیم می گذارد. با اخم می گوید: تبت بالائه. چرا یه فکری براش نمی کنی؟

مهسا غرغر کنان می گوید: منم بهش همینو گفتم. میگه صبح مسکن خوردم.

دکتر رو به مهسا می گوید: یکی از اون جوالدوزایی که به مردم می زنه به خودش بزن حالش جا بیاد.

مهسا از شوخی دکتر غش غش می خندد و می پرسد: شیش سه سه بزنم یا یه ملیون دویست؟

دکتر سری تکان می دهد و می گوید: یک و دویست با هشتصدهزار.

مهسا باز می خندد و می پرسد: دکتر خصومت شخصی دارین که می خواین تیربارونش کنین؟

دکتر نگاه عجیبی به من می اندازد و آرام می گوید: بله. خصومت شخصی دارم.

رو برمی گرداند و می رود. خنده روی لبهای مهسا خشک می شود. با بدبینی ابرویی بالا می اندازد و می پرسد: این منظورش چی بود؟

شانه بالا می اندازم و می گویم: چی بگم.

مهسا آمپولم را می زند. تمام مدت حرف می زند. دلم می خواهد بگویم ساکت باش ولی نمی گویم.

لنگ لنگان تا اتاق تعویض لباس می روم و روی تختی که گوشه ی اتاق است دراز می کشم. مامان زنگ می زند احوالم را می پرسد. می گویم خوبم و همانجا استراحت می کنم.

نیم ساعتی بعد ضربه ای به در می خورد. در نیمه باز است. بین خواب و بیداری می پرسم: بله؟

دکترسعیدی می پرسد: بهتری؟

نیم خیز می شوم. می گوید: نه نه بخواب. فقط می خواستم ببینم چطوری؟

می نشینم و می پرسم: میشه برم خونه؟

سری تکان می دهد و می گوید: برو.

 

یک هفته می گذرد. به شدت از روبرو شدن با جگوار اجتناب می کنم. این هفته شیفت صبح باید باشم ولی شیفت شب را برمی دارم که شبها به بالکن نروم. ولی بالاخره هفته تمام می شود و طبق روال بعد از هفته ی شب کاری باید بعداز ظهرها بروم. نمی دانم با گذشته ی جگوار کنار آمده ام یا نه. ذهنم هربار آن را پس می زند.

اولین بعدازظهر هم می گذرد. وارد اتاقم که می شوم نفسم بند می آید. جگوار دارد آواز می خواند. صدایش به جانم می نشیند و بغض می کنم. دلم برایش تنگ شده است. دلم خیلی برایش تنگ شده است. در بالکن را باز می کنم. آوازش را قطع نمی کند. روی لبه ی بالکن خم شده است و رو به پارک می خواند. نمی دانم چه می خواند. نمی فهمم چه می گوید. فقط صدایش است که به عمق وجودم نفوذ می کند و دلتنگی ام را هزار بار پژواک می کند. این همه دلتنگی را باور ندارم. این جنس احساس را نمی شناسم. تا به حال کسی را اینطور دوست نداشته ام.

آوازش تمام می شود. نگاهم نمی کند. می گویم: سلام.

می گوید: سلام.

مکثی می کند. سرش را تکان می دهد و می گوید: نگران نباش. دارم جمع می کنم میرم. کم کم از شر همسایه ی سابقه دارت خلاص میشی.

نگران می شوم. با صدای گرفته ای می پرسم: کجا میری؟

آرام می گوید: خونه ی پدری. عمه وساطت کرده.

سر خم می کنم. می گویم: خوبه... خوبه که آشتی کنین.

_: قهر نبودیم... فقط دلم نمی خواست جلوی شوهر خواهر و زن برادرم سرافکنده بشن.

+: سرافکندگی نداره... اگه بشناسنت. شخصیتتو قبول کنن. کاری که تو کردی از عمد نبود. دفاع بود.

_: ولی من بهش حمله کردم.

+: اون چاقو کشید.

_: نباید این کارو می کردم. اصلاً نباید به کسی امید می بستم که از اول هم می دونستم دوستم نداره.

+: گذشته. تمومش کن. اینقدر شخمش نزن.

_: می تونم نزنم؟ وقتی دارم میرم تو اون خونه و همه به چشم خلاف کار نگاهم می کنن؟ خود تو! حتی وقتی نمی دونستی از کجا امدم ازم می ترسیدی. اونا که تو این پنج سال هم گاهی به دیدنم اومدن و دیدن با چه کسایی نشستم و برخاستم. بالاخره از همنشینی یا خویی یا بویی.

+: ولی تو تقاص کارتو پس دادی. به خاطر یه اشتباه ساده پنج سال حبس کشیدی. این چند وقتم به همه ی ما نشون دادی که آدم خوبی هستی.

_: همه تون فقط یه روی منو دیدین. یه پیک موتوری یا تعمیرکار ساده که سعی می کنه کارشو درست انجام بده و سر به زیر باشه. این همه ی وجود من نیست.

+: مسلمه که نیست. ولی بقیه اش چیه؟

خنده اش می گیرد. نگاهم می کند و می پرسد: هیشکی بهت گفته خیلی سرتقی؟

با تعجب ابروهایم را بالا می برم و به شوخی می گویم: نه. من به خدا همیشه مظلوم حرف گوش کن. حالا چرا سرتق؟

باز هم می خندد. رو  می گرداند. لب به دندان می گزد. بعد دوباره نگاهم می کند و می گوید: انتخابتو کردی پاشم وایسادی! هرچی بهت میگم تو این قبری که سرش داری گریه می کنی مرده نداره، دست بردار نیستی.

جا می خورم! مگر من چکار کرده ام؟ گیجم. حتی به یاد نمی آورم چکار کرده ام که اینقدر واضح حرف دلم را بروز داده ام!

با خودم دعوا می کنم: دختره ی ساده ی نفهم!

وجدانم داد و بیداد می کند. اینقدر داد می زند که کلماتش را تشخیص نمی دهم. هنوز از جدال درونی فارغ نشده ام که می فهمم جگوار رفته است. به اتاقم برمی گردم ولی طاقت نمی آورم. دوباره توی بالکن می روم و تا صبح با خودم می جنگم.

صبح خسته و کوفته به اتاق برمی گردم. دست و رویی صفا می دهم و از خانه بیرون می زنم. بی هدف راه می روم. جلوی یک تاکسی را می گیرم و می گویم: بهشت زهرا.

اینجا از همه جا آرام تر است. آن هم یک صبح غیر تعطیل که کسی یاد مردگان نیست. کسی هم شکر خدا نمرده است که قبرستان شلوغ باشد. روی قبر پدربزرگم گلاب می ریزم و می نشینم. فاتحه می خوانم. حرف می زنم. درددل می کنم. کم کم آرام می گیرم. آن پریشانی وحشتناک تمام می شود.

چند ساعتی هست که اینجا هستم. باید بروم درمانگاه. برمی خیزم. تاکسی می گیرم و نزدیک درمانگاه پیاده می شوم. بین راه یک شیرکاکائو و کیک می گیرم و وارد می شوم.