ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

دوباره عشق (2)

سلام به روی ماه دوستام
ببخشین ببخشین خیلی دیر کردم. کلاً حس نوشتنم پریده. چند روزه سر همین پست کوچولو درگیرم. ولی سعی می کنم زودتر راهش بندازم و پست بعدی طولانی تر باشه.
قسمت اول مال خیلی وقت پیشه. جهت یادآوری اینجاست.

روز بعد تا بعدازظهر کلاس داشت. وقتی بیرون آمد نگاهی به ساعت انداخت. سه ونیم بود. یاد منوچهر افتاد. توی دستشویی پرید و با دستپاچگی کمی سر و وضعش را مرتب کرد. بعد به راه افتاد. سه ربع ساعت بعد جلوی شرکت بود. پله های ورودی را بالا رفت که نگهبان پرسید: خانم با کی کار دارین؟

مهشید چند لحظه نگاهش کرد تا کلمات توی ذهنش مرتب شدند. با آرامش گفت: با آقای مهندس پویا کار دارم.

_: بفرمایین طبقه سوم.

سری به تایید تکان داد و دکمه ی آسانسور را زد. توی آینه ی آسانسور بازهم سر و وضعش را چک کرد. هنوز داشت مقنعه اش را صاف می کرد که در آسانسور که باز شد با منوچهر روبرو شد. منوچهر با لبخند گفت: اِ! سلام!

مهشید با تعجب پرسید: سلام. داشتین جایی می رفتین؟

_: آره. گفته بودین عصر، من فکر کردم دیرتر میاین. حالا ایراد نداره. جزوه ها تو ماشینن. بریم پایین بهتون میدم.

و وارد آسانسور شد. مهشید نفس عمیقی کشید و سر به زیر انداخت. منوچهر پرسید: خوب هستین شما؟

مهشید لبخند نصفه نیمه ای زد و گفت: ممنون. شما خوبین؟

_: مرسی. خوبم. خیلی وقته ندیدمتون.

مهشید ابرویی بالا انداخت و پرسید: پیر شدم؟

منوچهر بلند خندید و گفت: از جواب کم نمیاری!

مهشید پوزخندی زد و با کمی خجالت گفت: همیشه هم اینطور نیست.

_: کلاً بچه ی باحالی هستی!

مهشید با تعجب سر تکان داد و پرسید: جانم؟!

منوچهر اما بدون این که تغییر حالت بدهد با همان لبخند و لحن خونسردش گفت: نه جدی میگم. می دونی که با کسی تعارف ندارم.

در آسانسور باز شد و فرصت جواب دادن را از مهشید گرفت. هرچند مهشید هم گیج شده بود و جوابی نداشت. منوچهر هیچ وقت توجه خاصی به او نکرده بود. وقتی به او و همکلاسی هایش درس میداد با او مثل بقیه بود. حالا چی شده بود مهشید نمی فهمید. اصلا از همان وقت که صدایش را پای تلفن شنیده بود به دلش افتاده بود که چیزی تغییر کرده است!

با حرص فکر کرد: لعنت به تو نرگس! ببین چطور هواییم کردی!

منوچهر پرسید: چطوره؟

مهشید سر برداشت و دستپاچه پرسید: چی چطوره؟

_: کجایی؟ از وقتی از آسانسور پیاده شدیم اصلاً حواست نیست.

زیر لب گفت: ببخشید استاد.

منوچهر بلند خندید و گفت: من الان استاد نیستم. فقط منوچهرم.

مهشید کلافه لبش را به دندان گزید و زیر لب به خودش غر زد: بی جنبه!

منوچهر ابرویی بالا انداخت و پرسید: من بی جنبه ام؟! چرا اون وقت؟!

مهشید با حرص گفت: نه بابا با شما نبودم. با خودم بودم!

منوچهر خندید و پرسید: خب شما چرا بی جنبه ای؟

مهشید کلافه گفت: اگه می دونستم خوب بود. اینا رو ولش کنین. جزوه ها رو بدین زحمت کم کنم.

_: زحمتی نیست. من داشتم می رفتم این کافی شاپ کناری یه قهوه ترک بخورم. اگه همراهیم کنین خوشحال میشم.

مهشید سر برداشت. حیرتزده، عصبانی و غرق فکر نگاهش کرد. یعنی منوچهر داشت طعنه میزد؟ ظاهرش که عادی بود و نگاهش شیطنتی نداشت. باید مهشید باور می کرد که به کلی آن داستان را فراموش کرده است؟ خیلی گذشته بود و منوچهر از همان اول اجازه نداده بود که دیگر کسی درباره ی آن فال کذایی حرف بزند اما...

مهشید سر به زیر انداخت و نفس عمیقی کشید. منوچهر از توی ماشین جزوه ها را برداشت و به طرفش گرفت. به آرامی پرسید: چیه؟ اینقدر فکر کردن داره؟ یه قهوه می خوریم دیگه. یا هرچی که خواستین.

مهشید آرام سری به تأیید تکان داد. منوچهر با خنده گفت: واقعاً که بی جنبه ای. یه شوخی بوده تموم شده رفته. حالا باید تا آخر عمر دور قهوه رو خط بکشی؟

مهشید به سرعت سر برداشت. چنان چشم غره ای رفت که منوچهر دستهایش را بالا برد و گفت: بابا من تسلیم. قهوه نخور. هرچی می خوای بخور. من سردردم می خواستم برم یه قهوه بخورم برگردم سر کارم. همین. میشه؟

مهشید حرفی نزد. جزوه ها را توی کولی اش جا داد و در حالی که کولی را روی دوشش مرتب می کرد به دنبالش راه افتاد. با خودش فکر کرد: با این مانتو مقنعه و کیف کولی قیافم مثل جوجه دبیرستانیاست.

توی کافی شاپ مهشید جلوی اولین میز ایستاد و صندلی را عقب کشید. کنار شیشه ی ورودی بود.

صاحب کافی شاپ پرسید: خانم چی بیارم خدمتتون؟ آقای مهندس شما همون قهوه ترک همیشگی؟

منوچهر گفت: بله.

مهشید نفس عمیقی کشید و گفت: منم قهوه ترک می خوام با کیک شکلاتی.

مرد لبخندی زد و گفت: چشم. آقای مهندس شما هم کیک میل دارین؟

منوچهر سری تکان داد و گفت: بده. ممنون.

مهشید به شیشه کنارش چشم دوخت. روی چراغ نئون که به صورت یک فنجان قهوه درست شده بود دست کشید.

منوچهر گفت: مثل این که دست از اعتصاب برداشتین.

مهشید بدون این که چشم از چراغ نئون برگیرد با اخم گفت: من اعتصاب نکرده بودم.

منوچهر خندید و گفت: باشه. دعوا نداریم.

مهشید زمزمه کرد: نه دعوا نداریم.

منوچهر روی میز خم شد و به آرامی پرسید: مشکلی پیش اومده؟

مهشید سری به نفی تکان داد و بازهم به او نگاه نکرد.

_: من حرف بدی زدم؟

مهشید بالاخره سر برداشت و دستپاچه گفت: نه نه چه حرفی! هیچی نیست فقط یه کم...

نگفت تا به حال با هیچ مرد غریبه ای به تنهایی به کافی شاپ نرفته است. نگفت چقدر دستپاچه است و چقدر با خودش و وجدانش درگیری ذهنی دارد.

بعد از مکثی جمله اش را کامل کرد: سرم درد می کنه. قهوه می خورم خوب میشه.

لحنش ملتمسانه بود. انگار می گفت: گیر نده دیگه!

منوچهر تبسمی کرد و موضوع را ادامه نداد. مشغول صحبت درباره ی درس و جزوه ها شد. مهشید هم کمی آرام گرفت. قهوه را که خورد خداحافظی کرد و رفت.


نظرات 15 + ارسال نظر
دختری بنام اُمید! دوشنبه 20 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 09:20 ق.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

الهی، خدا قوت عزیزم
از دیروز گوشیم آندروید شده :دی اما قبلش نوکیا ان 73 بود، خودش فیدریدر داشت، فیدریدر این جدیده رو هنوز فرصت نکردم پیدا کنم، برای آندروید هم فید ریدر فراوونه، اگه خوبشو پیدا کردم آدرسشو میدم شما هم دانلود کنی

سلامت باشی گلم
به به مبارکت باشه :*)
ممنونم عزیزم

میس هیس یکشنبه 19 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 06:53 ب.ظ http://miss-hiss.blogfa.com/

تو فایل پی دی اف یکی از همین داستانا ، آخرش قسمت اول همین داستان بود ، من خیلی دنبالش گشتم ، فکر میکردم ادامه شُ نوشتی اما من ندارمش ، الان بسیار خوشحالم که پیداش کردم !!
دخترای داستان هات عین خودمونن همه چیشون حتی لجبازیاشون D:
مرسی به خاطر همه چی شاذه جون :-*
دوست داشتنی ترین نویسنده ای :)

بله این همونه. تازه شروع کردم به ادامه دادنش بعد از چند سال! :دی
چه تعبیر بامزه ای! مرسی :)
خواهش میشه :*)
تو لطف داری :*)

گوگولی یکشنبه 19 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 05:54 ب.ظ http://www.googooli2006.blogfa.com

سلامداستان نو مبارکچقدررر باشخصیتو مهربونو خاکیه آقاههخدا برا مهشید جون نگهش داره!!!

سلام
مرسی
خدا کنه

دختری بنام اُمید! یکشنبه 19 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 09:06 ق.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

خب نظرات نشون میده که من یادم رفته بیام کامنت بزارم، یعنی حواسپرتی تا چه حد؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تقصیر فیدریدر موبایله
ممنون عزیزم، قشنگ بود، دوسش دارم

اختیار داری. من که این روزا اینقدر سرم شلوغ شده که وبلاگ خونیم تقریبا به صفر رسیده! خیلی هم شرمنده ی دوستان هستم. به همین خاطر کاملا درک می کنم که ممکنه کسی وقت نکنه وبلاگ بخونه :)

فیدریدر موبایلت چیه؟ گوشیت آندرویده؟

خواهش می کنم گلم. لطف داری :*)

سمیرا یکشنبه 19 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 02:05 ق.ظ

سلام شاذه عزیزم
با تسلیت ایام شهادت سالار شهیدان
بالاخره دوستی دات کام رو آماده کردم ببینید خوشتون میاد؟
ببخشید دیر شد سفر بودم
http://s4.picofile.com/file/7998904943/DOOSTI_DOT_COM.pdf.html

سلام سمیراجونم
متشکرم. منم تسلیت میگم
خیلی ممنووووونم از لطف و محبتت
شرمنده کردی
گذاشتم تو قالب. همه چی عالی
خواهش می کنم. خوش به سیر و گشت

سارگل شنبه 18 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 02:57 ب.ظ

سلام بر نویسنده خودمونی خودمون. خیلی خود خودی شد دستت درد نکنه راستی یادم رفت ایام محرم رو به شما و همه دوستان تسلیت میگم وقتی دلتون دریایی شد و نگاهتون بارونی منو حتما حتما دعا کنید که خیلی محتاجم
موفق باشی شاذه عزیز

سلام بر سارگل عزیز مهربون :)
خواهش می کنم
ممنونم عزیزم. حتما. منم التماس دعا دارم
سلامت باشی گلم :*)

سپیده پنج‌شنبه 16 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 09:29 ب.ظ http://rahibeghalbesefidam.mihanblog.com

سلااااااام !
آخی !
چه طفلی هستند این دخترای داستانات!
یکمم پسرا رو طفلکی کن!!

سلااااااام!
آره می بینی؟ :))
چشم :))

ارکیده صورتی پنج‌شنبه 16 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 02:19 ق.ظ

باز باران، با ترانه، میخورد بر بام خانه

یادم آرد کربُ بلا را

دشت پر شور و بلا را

باز باران، قطره قطره میچکد از چوب محمل،

آخ باران! کی بباری بر تن عطشان یاران؟

♥♥♥♥

ارکیده صورتی پنج‌شنبه 16 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 02:19 ق.ظ

سلام بر شاذه بانو.
قدم رنجه کردین بانو.قدم بر چشم ما گذاشتین. دلمون تنگ شده بود برای خودتون و داستاناتون.مستدام باشید و سلامت خانومی.
به مهشید نمیومد دستپاچه بشه انقدر! چی شد یهو؟!
منوچهرم که همچین خیلی مرموزه!
تشکر بانو

سلام بر ارکیده جان
شرمنده می کنی. زنده باشی گلم ♥
انتظار نداشت اینطوری پیش بره :-D
مرموز؟ نمی دونم والا :-D
خواهش می کنم عزیز :-*

گل سپید چهارشنبه 15 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 10:30 ب.ظ http://gole3pid.blogsky.com/

سلام سلام سلام
من الان این شکلیم
دستت مرسی شاذه جونم

سلام سلام سلام
خیلی ممنونم گلم ♥

sami چهارشنبه 15 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 09:13 ب.ظ

سلام
این داستان و دوسش دارم کلا داستانای استادی شاگردی و دوست دارم خیلی وقت متظرشم
مرسی که داری ادامش میدی
موفق باشی

سلام عزیزم
خیلی ممنونم. امیدوارم تا آخرش لذت ببری :-)

سیب چهارشنبه 15 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 08:35 ب.ظ http://dar-golestaneh.blogfa.com

سلام شاذه جون
چه عجببب
دلمون لک زده بود که
مرسی که باز نوشتید دلم تنگیده بود واسه داستاناتون
مثل یه قهوه واسه رفع خستگی میمونن و البته قهوه ش انرژی زاست :دی :پی
منتظر ادامه شیم :*

سلام سیب مهربون
شرمنده دیر شد
خواهش می کنم. نظر لطفته گلم :-*

sokout چهارشنبه 15 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 06:30 ب.ظ

سلام
چشم ما روشن
خوبی؟ خوشی؟ بچه ها خوبن؟
تشکر وری ماچ

سلام عزیزم
شرمنده می کنی ♥
شکر خدا خوبیم. خیلی ممنون. تو خوبی؟
خواهش می کنم گلم :-*

گلی چهارشنبه 15 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 05:14 ب.ظ

دلم تنگ شده بود!!

سلام!

مرسی از پستِ هر چند کوتاهتون :*

سلام گلی جونم
منم دلم براتون تنگ شده بود
شرمنده :-*

حانیه چهارشنبه 15 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 04:44 ب.ظ



برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد