ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

دوباره عشق (5)

سلام سلام
امیدوارم با این قسمت خونم حلال نشده باشه هرچند خوبی دنیای مجازی اینه که دستتون بهم نمی رسه
انگاری داستان رو دور تند افتاده. یعنی تندتر از همیشه! از بس وقت نمی کنم بشینم بنویسم تا که می شینم فقط سر فصلا رو میگم و انتشار! شرمنده... خیلی کار دارم. این روزا فقط می دوم و به هیچ کارم نمی رسم...

در طول چند روز بعد اصلا فرصتی نشد که خصوصی با منوچهر حرف بزند. یکی دو بار تلفنی آن هم در حد سلام و احوال پرسی ساده بود.

چند روز بعد امتحانات تمام شد و همگی بعد از یک خداحافظی گروهی راهی شهرهایشان شدند. منوچهر برای بدرقه ی مهشید به راه آهن آمد. البته افسانه هم که با مهشید همشهری بودند همراهشان بود. ولی سعی کرد آنها را تنها بگذارد.

مهشید هنوز راحت نبود. هنوز از احساسش مطمئن نبود. زودتر از آنچه باید همه چیز جدی شده بود. آماده نبود. برای همین با دستپاچگی خداحافظی کرد. از این که دیر رسیده بودند و قطار داشت می رفت و فرصتی برای گفتگو نمی گذاشت خوشحال شد. به سرعت به طرف قطار دوید و سوار شد.

سر جایش که نشست غرق فکر بود. افسانه آرام پرسید: مهشید خوبی؟

مهشید سری به تایید تکان داد و رو گرداند.

افسانه زمزمه کرد: خوب به نظر نمیای.

مهشید نفس عمیقی کشید و گفت: فکر می کنم خوبم. یه حالیم. انگار روی یه زخم رو زودتر از موعد باز کردم. یعنی شماها کردین! من هنوز آماده نبودم. دلم نمی خواست به این سرعت پیش بره.

افسانه با ناراحتی گفت: ولی ما نگرانت بودیم. تو اصلاً حالت خوب نبود.

مهشید به تلخی گفت: اونی که باید می فهمید نمی فهمید. شماها واسه چی کاسه ی داغتر از آش شدین؟

افسانه آرام اعتراض کرد: مهشید!

مهشید عصبانی برگشت و گفت: مهشید و درد بی درمون! چه ربطی به شماها داشت؟

افسانه با حیرت نگاهش کرد. هم کوپه ایها هم که انگار فیلم سینمایی می دیدند! با هیجان آن ها را تماشا می کردند!

مهشید سرش را به پشتی کوبید و گفت: آره تقصیر شماها نبود. من معذرت می خوام.

افسانه رو گرداند. مسافر روبرویش لبخندی زد و پرسید: دانشجویین؟

افسانه گفت: بله.

و مشغول صحبت با او شد. مهشید هم از پنجره به بیرون چشم دوخت. کجا اشتباه کرده بود؟ چرا اینقدر احساساتش درهم و برهم بود؟ دلش می خواست برگردد و دوباره منوچهر را بشناسد. هرچند الان داشت می رفت خانه و همین موجی از گرما و امنیت به قلبش سرازیر می کرد.

صدای زنگ پیام گوشیش او را از افکارش بیرون کشید. مامان بود. نوشته بود: راه افتادین؟ همه چی مرتبه؟

لبخندی زد و نوشت: بله. سر وقت راه افتادیم.

بعد از ارسال گوشی را توی جیبش رها کرد. افسانه با خنده پرسید: دلش برات تنگ شد؟

مهشید پوزخندی زد و گفت: آره مامانم دلش تنگ شده. پرسید راه افتادیم یا نه؟

افسانه خندید و به ادامه ی صحبتش با بقیه ی هم کوپه ایها برگشت و مهشید را با افکار درهم و برهمش تنها گذاشت.

وقتی رسیدند مهشید به شدت خسته بود. هم جسمی هم روانی! بس که فکر کرده بود داشت دیوانه میشد. در حالی که چمدانش را دنبال خودش می کشید با چهره ای گرفته پیاده شد. اما با دیدن منوچهر بین جمعیت مستقبلین ماتش برد! فکر کرد اشتباه می بیند! اما واقعاً خودش بود! اینجا چکار می کرد؟

منوچهر لبخندی زد اما جلو نیامد. برادرش به استقبالش آمده بود. با خوشحالی ورودش را خوش آمد گفت. مهشید گیج شده بود. نمی فهمید اشتباه دیده است یا واقعاً منوچهر آن جا بود؟! دائم سر می کشید و دنبالش می گشت و در همان حال با بی حواسی احوال بچه ی نوزاد برادرش را می پرسید.

مهدی برادر مهشید با تعجب پرسید: مهشید دنبال کسی می گردی؟

+: هان؟ نه... می خواستم ببینم افسانه تنهاست یا کسی اومده استقبالش...

_: مگه باهم خداحافظی نکردین؟ همونی نبود که با مامانش رفت؟

+: چرا چرا خودش بود.

_: خب پس چیه؟

+: هیچی بریم!

نفس عمیقی کشید و باهم از ایستگاه قطار خارج شدند.

هنوز به ماشین نرسیده بودند که صدای پیام گوشیش را شنید. منوچهر نوشته بود: رسیدن بخیر! منوچهر اینجا منوچهر اونجا منوچهر همه جا!

مهشید لبش را گاز گرفت. مهدی پرسید: خبر بدیه؟ چرا سوار نمیشی؟

مهشید دستگیره را چرخاند و سوار شد. هنوز چشم به گوشی دوخته بود. بالاخره نوشت: چه جوری خودتو رسوندی؟

_: ای بابا تو عصر تکنولوژی زندگی می کنیم ها! با اختراع برادران رایت!

مهشید آهی کشید. به پشتی تکیه داد. گوشی را بدون جواب توی جیبش گذاشت و کمربندش را بست.

مهدی گفت: خسته ای.

سری به تایید تکان داد و گفت: هوم.

_: می خوای اول بریم خونه ی ما بچه رو ببینی؟

از یادآوری پدر شدن برادرش لبخندی بر لبش نشست. ولی گفت: خیلی دلم می خواد ولی بهتره اول مامان اینا رو ببینم.

مهدی با احتیاط گفت: الان نبینی بهتره.

مهشید با نگرانی از جا پرید و پرسید: مگه چی شده؟

در همان کسری از ثانیه کلی اتفاق بد پیش چشمش جان گرفت.

مهدی دستش را روی دنده جابجا کرد و گفت: هیچی. نگران نباش. چیزی نشده. فقط می خوام بدونی که بهت اطمینان دارم.

مهشید با عصبانیت پرسید: درباره ی چی داری حرف می زنی؟

مهدی زیر لب گفت: آروم باش...

مهشید دوباره با صدای بلند پرسید: آروم باشم؟ چه جوری آروم باشم؟ تو خونه چه خبره که من باید آروم باشم؟

مهدی پوزخندی عصبی زد و با حرص گفت: هیچی بابا. یکی پیش پات ازت خواستگاری کرده.

نگاهش نمی کرد. عصبانی بود. مهشید چند لحظه با حیرت نگاهش کرد و بعد پرسید: همین؟! خب ردش می کنیم. ناراحتی نداره برادر من! من که بدون رضایت شماها شوهر نمی کنم!

مهدی با حرص گفت: کاش فقط همین بود. نمی پرسی این خواستگار پررو کیه؟

مهشید شانه ای بالا انداخت و پرسید: مهمه؟! خب وقتی شماها اینقدر دلخورین برای چی باید بدونم؟

مهدی با غیظ گفت: برای این که ایشون ادعا کرده دوست توئه!

مهشید با گیجی پرسید: دوستم؟! یعنی چی؟

_: یعنی می خوای بگی منوچهرپویا رو نمی شناسی! زر زیادی زده؟ هان؟!

صدایش اوج گرفت. ولی بلافاصله پایین آمد و تقریباً زمزمه وار گفت: خونه برسی تیکه بزرگت گوشته! تا حالا بابا رو اینقدر عصبانی ندیده بودم. بیا بریم خونه ی ما. من برم باز با بابا حرف بزنم. مطمئنم قضیه اینجوری که این یارو گفته نیست. من خواهرمو می شناسم.

بعد با مهربانی نگاهش کرد و با غم پرسید: آره دیگه؟ اشتباه نمی کنم...

مهشید با بغض سری تکان داد و گفت: نه اشتباه نمی کنی.

حتی دیدن نوزاد کوچک هم حالش را بهتر نکرد. بچه خواب بود. مهشید هم خسته و کلافه گوشه ی پذیرایی نشست و در خود فرو رفت.

باز پیام رسید: بابات چرا اینجوری می کنه؟ مگه به خونوادت نگفته بودی؟ قشنگ ما رو شست گذاشت گوشه ی دیوار!

به گوشی خیره شد. نمی دانست چه بگوید! سرش از این همه جریانات درهم و برهم گیج می رفت. گوشی توی دستش زنگ خورد. با عجله جواب داد که بچه را بیدار نکند.

به جای هر حرفی با بغض زمزمه کرد: چکار کردی تو؟

منوچهر با طلبکاری پرسید: چی رو چکار کردم؟! ازت خواستگاری کردم. مگه همینو نمی خواستی؟ باباتم مثل یه جانی باهام برخورد کرد! چرا نگفته بودی باهام دوستی! برو خدا رو شکر کن که هنوز اینقدرا پیشم اعتبار داری که بازم حاضر باشم خودمو کوچیک کنم. فقط این دفعه اول خودت باباتو راضی کن!

مهشید با گیجی به گوشی چشم دوخت. این روی منوچهر مؤدب و خوش برخورد را ندیده بود. اصلاً انتظارش را نداشت. حرفش را نمی فهمید. انگار به زبان بیگانه ای حرف میزد. اصلاً همه چیز عجیب بود. او هنوز با دوستیشان کنار نیامده بود که منوچهر با عجله خودش را به اینجا رسانده و از او خواستگاری کرده بود. یعنی چه؟

به تلخی فکر کرد: چه فال بیخودی بود! کاش منوچهر نشنیده بود! کاش دهنمو بسته بودم... کاش...

منوچهر پرسید: مهشید اونجایی؟ داری می شنوی چی میگم؟

+: آره هستم. دیگه لازم نیست خودتو کوچیک کنی. زحمت نکش. با همون اختراع برادران رایت برگرد سر خونه زندگیت. من قصد ازدواج ندارم.

منوچهر عقب نشست. با تردید پرسید: به خاطر ظاهرم که نیست؟ بچه ها می گفتن تو منو دوست داری. البته از خودت نشنیدم.

+: بچه ها اشتباه کردن. همه مون اشتباه کردیم. دیگه به این شماره زنگ نزن. خداحافظ.

قطع کرد. گوشی دوباره زنگ خورد. خاموشش کرد. نفس عمیقی کشید. باورش نمیشد که بتواند آرام باشد. صدای گریه ی بچه لبخندی بر لبش نشاند. از جا برخاست. هم زمان در خانه باز شد و پدر و مادرش به همراه برادرش وارد شدند. مهدی برایش ریش گرو گذاشته بود و بابا او را بخشیده بود.


نظرات 16 + ارسال نظر
کیانادخترشهریوری چهارشنبه 6 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 12:04 ق.ظ

نمیدونستم داستان جدید گذاشتی.برم یه جا بخونم

امیدوارم خوشت بیاد عزیزم :)

سمیرا یکشنبه 3 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 03:33 ب.ظ

سلام شاذه جون
نمیدونم چرا زمان مثل فرفره میره
باورتون میشه هیچ کاریم انجام نشده میبینم صبح شد!
حتی وقت نکردم به سایتتون درست و حسابی سر بزنم
خوبید؟
به به میبینم داستان جدید داریم
اینم بدید براتون پی دی اف کنم خودم هم به نوایی برسم
بیشتر بیشتر بذارید زودتر زودتر تموم شه بریم داستانای بعدی
کاش یکم از پشتکار و برنامه ریزیتونو من داشتم

سلام عزیزم
یعنی بدجور سریع میره!
کاملاً درک می کنم. یعنی به هیچی نمی رسم!
خیلی ممنونم از لطف و زحمتت عزیزم :*)
اگه میشد که خیلی خوب بود! الان ساعت یک و بیست دقیقه ی بامداده و من بعد از چند روز تازه فرصت کردم یه سر بشینم پشت پی سی. ولی بیشتر از جواب کامنتا وقت ندارم و باید برم بخوابم و الا فردا از کارام جا می مونم...
قسمت بعدی هم همش تو ذهنم می چرخه ها! اما کو فرصت؟! الان دو جمله نوشتم و دیگه نمی کشم.
وقتی کارت خیلی زیاد بشه خواه و ناخواه مدیریت زمانت بهتر میشه! یعنی چاره ای نیست. من قصه نوشتن رو بعد از بچه ی سومی شروع کردم. اولین وبلاگم وقتی سومیه یک ماهش بود خواهر کوچیکه برام ساخت و شروع به نوشتن کردم.... هفت سال گذشت. مثل برق و باد...
شب بخیر :*)

سارگل یکشنبه 3 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 02:25 ب.ظ

سلام شاذه عزیز دشمنت شرمنده همین که به قول خودت با مشغله زیاد باز هم بخاطر ما مینویسی ممنون خیلی خیلی

سلام سارگل جونم
تو لطف داری دوست مهربونم

دختری بنام اُمید! شنبه 2 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 09:48 ق.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

ها؟ چی شد؟منوچهر چی گفت؟ مهشید چیکار کرد؟ باباش خوبه؟ چی شد؟ چی نشد؟!!! آغا الان ما این شکلی شدیم خب!!!! احیانا منوچهر یه مدت اونور آب نبود؟ :))
یهو همه چی خراب شد چرا!؟ این الان قسمت آخر بود؟
راستی سلام خوبی شاذه جونم؟

چیزی نشد جانم. بگیر بخواب :دی
اصلاً از اول یه سوءتفاهم بود. نه نه اصلا سرکاری بود :دی داستان تازه از الان شروع میشه :دی
سلام عزیزم. خوبم . تو خوبی گلم؟

میس هیس شنبه 2 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 12:50 ق.ظ

حرصصصص خوردم از دست این منووووچ D:

حرصصصصصص نخور پوستت چروک میفته :دی

ریحانه جمعه 1 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 03:40 ب.ظ

سلام
این پسر یه چیزیش میشه ها
نباید به این بنده خدا هم می گفت؟
حتما باید بره بگه دوستم باهاشششششششش
اونم وقتی تا حالا با هم بیرن نرفتن
بزنم خفش کنم حقشو بزارم کف دستش

سلام
آره انگار یه چیزیش میشه!
همینو بگو
بزن :-D

سیلور جمعه 1 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 02:00 ب.ظ http://mat-girl.blogsky.com

شناااااااااااااااااااام

ااااااااااااااااااااااا من دوس داشتم کلی این قسمت نصفه نیمه رو کههههههههههههههههههه
خیلی باحال بوووووووووووووود
اااااااااااااااااااااااااااا
کف میکنیییم

مرسی :*

تاتا

شنااااااااااام
مرسییییییییی
خیلی ممنوووووووون :-*
تاتا ♥

حانیه جمعه 1 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 12:29 ب.ظ

سلام شاذه جون
دم مهشید با این شست و شوی اساسیش گرم .
ولی کلا چرا اینقدر درگیری ذهنی داره این ؟!!
کاش منم میدویدم و به کارهام نمیرسیدم .من یه عالمه کار دارم و همش یه جانشستم .
وقتی یه گوشه ای از کارم با دست کسی باز بشه یعنی اینکه قید اون کار رو باید بزنم . از بس که همه درگیرن و کاراری من براشون در حاشیه هست

سلام عزیزم
حالشو گرفت :-D
کلا مدلش اینجوریه! زیادی فکر می کنه :-D
نه بابا تو که حسابی فعالی! تازه با این همه مهمونداری مگه جونیم می مونه که بری دنبال کارای خودت؟
می فهمم عزیزم :-( توکل کن به خدا و ازش بخواه برات وسیله بسازه. تا وقتی به امید خلق خدایی باید بشینی....

رها جمعه 1 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 12:26 ب.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

مرسی طوری نوشتی که برای مهشید نگران نباشیم... من هم این روزا دلم می خواد بنویسم نمی دونم چرا نمی شه
شاد باشی دوست من
ممنون که می نویسی

خواهش می کنم رهاجون
خیلی دلم برای نوشته هات تنگ شده. مرتب چک می کنم ببینم کی می نویسی
خواهش می کنم گلم

خاله سوسکه جمعه 1 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 11:09 ق.ظ

سلام عزیزم
میدونی احساس میکنم رفتار منوچهر غیر واقعی بود
اگه حساب کنیم خیلی روشن فکره که دوستی دختر پسر براش مساله نیست , این رفتارش که بدون آشنایی دقیق بره خواستگاری یه دختر , غیر واقعیه
اگه بگیم به دیدگاه سنتی دختر مورد نظرش احترام گذاشته و خواسته رابطش را رسمی و خانوادگی کنه, گفتن اینکه دوست پسرشه , درست از آب درنمیاد
مگه اینکه نیت شومی داشته,که مثلا میخواسته حال دختره را بگیره برای اینکه اون حرف ها را درمورد فال قهوه گفت, که بازم این به شخصیتی که ازش میشناسیم نمیخوره
خلاصه که احساس میکنم یه جای کار میلنگه

سلام گلم
چه تفسیر خردمندانه ای! حرفات درسته. ولی تو پست بعد درباره ی دلایل منوچهر هم حرف می زنیم. امیدوارم اون وقت قانع کننده باشه.

سیب جمعه 1 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 09:54 ق.ظ

:| عجب ادم پررویی
دم مهشید گرم حض کردم از جوابش
پسره پررو فک کرده چه خبره؟!!!!فرانسه شم اینطوری نمیرن خواستگاری اونم به این سرعت
پسره خودشیفته
ایششش

مرسی شاذه جون
اتفاقا دیشب میگفتم کاش یه قسمت جدید گذاشته باشین
خوشحال شدم
تله پاتی شد :دی

والا!
احتمالا حظ کردی ;-)
همینو بگو! چه عجله ای بود؟

خواهش می کنم عزیزم
پس حسابی دل به دل راه داره ♥

ارکیده صورتی جمعه 1 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 02:25 ق.ظ

عزیزمی
خب آخه منم داشتم همزمان هم رادیو هفت میدیدم هم آبی بیکران میخوندم! میگن دل به دل راه داره دیگه!

♥:-*
پس خیلی دل به دل راه داره ♥:-*

sokout جمعه 1 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 02:16 ق.ظ

سلام شاذه جونم
خدا قوت
دور تند خیلی عالی بود
هیجان داستان یهو زیاد شد
طفلونکی مهشید

سلام عزیزم :-*
سلامت باشی
خیلی ممنونم :-D
آره ولی خوب میشه بعدا;-)

ارکیده صورتی جمعه 1 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 12:27 ق.ظ

سلام و خدا قوت بانو
از منوچهر بعید بود این رفتار!!! پررو برگشته به بابای مهشید گفته باهم دوستیم! پسره پررو چه منتم میذاره سر مهشید! بابا این مهشید خیلی طفلونکیه!
اما خوشم اومد مهشید خوب جوابشو داد
خیلی خیلی تشکر و سپاس شاذه جون که با تمام مشغله ها ما رو فراموش نمیکنی
بوس بوس

سلام. سلامت باشی ارکیده جان ♥
آره. مهشید هم انتظار نداشت. ولی پیش اومد.
آره طفلونکیه ولی کم کم خوب میشه ;-)
مرسی B-)
خواهش می کنم. داشتم رادیو هفت تماشا می کردم. یهو یه حسی بهم گفت گوشیتو چک کن ارکیده نظر گذاشته!!
اما حواسم به برنامه بود و بعدم بیدار شدن رضا، الان بعد از نیم ساعت چک کردم دیدم درست همون وقت نظر داده بودی!!! :-*
بوس بوس ♥♥

گلی پنج‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:09 ب.ظ

های!

اولاً کلی ذوق کردم شماره ی 5 رو دیدم :)

دوماً مرسی!!! دلم تنگتون بود :*

سوماً بازم مرسی :*

علیک های :-D

اولا خدا کنه لذت هم برده باشی :-)

دوما خواهش می کنم. منم دلم براتون تنگ شده بود :-*

سوما ♥

مهشید پنج‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:08 ب.ظ

خصوصی بود؟من فکر کردم شاذه باهام قهر کرده نگو خودم اشتباه فرستادم
خیلی هم عالی...منوچهر فکر کرده اینجا فرانسه اس؟بیچاره مهشید و سنگ رو یخ کرد...مثلا خواست غافلگیرش کنه
بدتر گذاشتش تو یه آمپاس

بله خصوصی بود و اینجا نمیشه خصوصیا رو عمومی کرد. البته میشد با ایمیل جواب بدم ولی راستش تنبلی کردم. شرمنده...
نه بابا قهر چیه؟ اصلا به من میاد این حرفا؟ :-D

خیلی هم ممنون. همینو بگو! خواستگاری سورپریزی!
آمپاس یعنی چی؟:-D

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد