ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

یک اتفاق تازه (1)

سلام سلاممممم

خوبین همگی؟ منم الهی شکر. نفسی هرچند به زحمت ولی بالا میاد شکر خدا...


چند روزه که دارم این قصه رو می نویسم. امیدوارم لذت ببرین. انشاءالله طبق روال قبلی سه شنبه ی آینده قسمت بعدی رو میذارم.


آبی نوشت: قالب قبلی رو دوست داشتم. ولی حوصلم سر رفته بود عوضش کردم. الان که دیگه نمیتونم بشینم. ولی هروقت تونستم میام گودر و قصه های دانلودی رو می ذارم روش.



یک اتفاق تازه

 

 

با مامان و بابا خانه ی مادربزرگ بودیم. توی آشپزخانه داشتم چای می ریختم که حس کردم دارند یواش حرف می زنند. کمی مشکوک شدم. وقتی وارد هال که شدم، حرفشان را قطع کردند و این باعث شد بیشتر شک کنم. چای را گرفتم و سینی خالی را به آشپزخانه برگرداندم. مثل کسی که مچ می گیرد، ناگهانی به اتاق برگشتم و باعث شد جا بخورند.

چند لحظه توی درگاه پا به پا کردم و بعد پرسیدم: اتفاقی افتاده؟

مامان من و منی کرد و لبش را گاز گرفت. جلو رفتم. لب مبل نشستم. دستهایم را زیر پاهایم قفل کردم و در حالی که به مامان نگاه می کردم پرسیدم: چی شده؟

اما مامان به من نگاه نمی کرد. سر به زیر انداخته بود و معلوم بود کلافه است. دوباره با پریشانی پرسیدم: موضوع چیه؟

که مامان بزرگ گفت: نگران نباش مادر. خیره.

+: خب اگه خیره به منم بگین.

_: عموت ازت خواستگاری کرده.

وقتی این را می گفت چشمهایش برق می زد. من گیج و گنگ نگاهش کردم و پرسیدم: بله؟

مادربزرگ تکرار کرد: عموت برای متین ازت خواستگاری کرده. مامان و بابات موافقن، می مونه نظر تو.

انگار بازهم نفهمیدم. به بابا و مامان نگاه کردم. بابا با لبخند تأیید کرد و مامان هم به زور خندید.

چند بار پلک زدم. اولین بار نبود که خواستگار داشتم، ولی اولین مورد جدی بود. عقب رفتم و به پشتی تکیه دادم.

اینقدر جا خورده بودم که حال خودم را نمی فهمیدم. بالاخره برخاستم و به آشپزخانه رفتم. یک لیوان آب ریختم و در حالی که جرعه جرعه می نوشیدم، فکر کردم بیدار شو دختر! ببین چی میگن!

مامان وارد آشپزخانه شد. هنوز پریشان بود. پرسیدم: کِی حرفش شده؟

مامان با کمی عذاب وجدان گفت: راستش چند وقت پیش بود. من و بابات حرفامونو زدیم و می خواستیم به تو بگیم که فوت داییجان پیش اومد. دیگه عموتم صبر کرد تا بعد از چهلم، عصری دوباره گفت و از مامان بزرگ خواست که این دفعه اون مطرح کنه.

مامان خسته لب صندلی آشپزخانه نشست و به نقطه ای نامعلوم چشم دوخت.

پرسیدم: خب نظر شما چیه؟

سری تکان داد و بدون این که نگاهم کند، گفت: من و بابات حرفی نداریم.

شانه ای بالا انداختم و گفتم: ولی خوشحالم نیستین.

مامان با انگشت روی میز خط کشید و در حالی که همچنان نگاهش را می دزدید گفت: نه... کی بهتر از متین؟ موضوع این نیست. از این که ببرنت دلم می گیره. یه روز که مادر بشی... می فهمی چی میگم.

+: خب اگه نمی خواین قبول نمی کنم.

مامان به سرعت سری به نفی تکان داد و گفت: نه... من مخالف نیستم. تو برای خودت تصمیم بگیر.

بعد از جا برخاست. نفس عمیقی کشید و به زحمت لبخندی زد. به آرامی گفت: بهرحال که موندنی نیستی... باز متین رو می شناسیم و می دونیم پسر خوبیه.

بعد هم از آشپزخانه بیرون رفت. با صدای زنگ در من هم بیرون رفتم و جواب دادم. مونس بود، خواهر متین، بهترین دوستم. دو سال از من بزرگتر بود و یک سالی میشد که ازدواج کرده بود.

توی راهرو به استقبالش رفتم. در جواب سلامم با خوشحالی سلام گفت. ضربه ی محکمی به پشتم زد و بو*سه ی صداداری از گونه ام برداشت و با خوشحالی پرسید: چطوری؟

سری تکان دادم و گفتم: شما بهترین ظاهراً!

و به طرف اتاق رفتم. به دنبالم وارد شد و بعد از سلام و احوالپرسی، توضیح داد که شوهرش به ماموریت رفته است و او آمده تا شب را پیش مادربزرگ بماند.

نشستیم. دوباره پرسید: چرا بغ کردی؟

مادربزرگ با خوشی گفت: بغ نکرده، جا خورده. همین الان شنیده قراره عروس شما بشه.

مونس با خوشحالی گفت: پس بله رو دادی عروس خانوم؟

سر بلند کردم. نگاهی به نگاه درخشان مادربزرگ انداختم و فکر کردم، بعد از فوت برادرش هیچ چیز نمی توانست اینطور شادش کند. دوباره سر به زیر انداختم و لبم را گاز گرفتم. مادربزرگ انگار فهمید. کمی وا رفت. بالاخره خودش را جمع و جور کرد و گفت: حالا باید فکراشو بکنه. فعلاً پاشین یه کم سالاد درست کنین و میز رو بچینین.

توی آشپزخانه وسایل سالاد را روی میز چیدم. دستهایم را شستم و مشغول خرد کردن کاهو شدم.

مونس پشت میز نشست و گفت: مامان میگه خیلی وقتم هست که حرفشو زدن. نامردا تا امروز به من نگفته بودن.

بدون این که نگاهش کنم، گفتم: می دونستن آلو تو دهنت خیس نمی خوره و میای به من میگی.

با تعجب پرسید: یعنی تو هم نمی دونستی؟

یک تکه کاهو از روی تخته برداشت و خورد. بقیه ی کاهوهای خرد شده را توی کاسه ریختم و گفتم: نه بابا الان شنیدم. هنوز تو شوکم.

باز کاهو برداشت و پرسید: خب نظرت چیه؟

با کمی دلخوری پرسیدم: نظرم درباره ی چی چیه؟ قد و بالای داداش شما؟

خندید و گفت: اوهوی... توپتم پره.

با بی حوصلگی گفتم: نه... فقط وا رفتم. آرزوهام پرید.

با نگرانی پرسید: کسی رو در نظر داری؟

+: نه دیوونه. اگه کسی تو زندگیم بود که اول تو خبر می شدی. بدبختی اینجاست که هیچ شاهزاده ای رو پیدا نکردم. اصلاً هیچ کار مهمی تو زندگیم نکردم. بچه بودم دلم می خواست شعر بگم... هیچوقت نتونستم. دبیرستان می خواستم برم اون مدرسه غیرانتفاعی با اون همه اسم و رسمش... بعد از این که خودمو کشتم و بابا رو راضی کردم مدرسه قبولم نکرد. بعدشم که دلم می خواست پزشکی قبول بشم...

_: مسخره! تو که مگه درس می خوندی که پزشکی قبول شی.

+: خیلیا شانسی قبول میشن.

_: اولاً خیلیا نیستن. بعد از اون، اوناییکه قبول میشن خرخونن. می دونی پزشکی چقدر درس خوندن می خواد؟ چقدر بیدار خوابی می خواد؟ تازه دکتر عمومیم که فایده نداره. کم کمش باید یه تخصص بگیری که همونم قبول شدن تو هر مرحله اش مکافاته. تو آدمش نبودی. به نظرم همین مترجمی برات خیلی بهتره.

+: متشکرم از این همه دلداری. تو که داری میگی. بگو همین متین هم از سرت زیاده.

_: همین متین هم از سرت زیاده! خب که چی؟ منتظر کی بودی؟ یه پسر خوش تیپ خوش قد و بالا که ماشین آخرین سیستم زیر پاشه و اتفاقاً رزیدنت جراحی هم باشه؟

زدم به شوخی و پرسیدم: عشقمو می شناسی؟

_: آواز دهل شنیدن از دور خوش است. می دونی زن دکتر بودن یعنی چی؟ یعنی تو زندگی نداری. دکتر یا درس داره یا کشیکه، وقتیم قبول شد و از مصیبتهای مطب زدن و جاافتادن تو کارش گذشت، یا مریض اورژانسی داره یا کلاسهای بازآموزی.

به پشتی تکیه دادم. آهی کشیدم و گفتم: عوضش کلاس داره.

از جا برخاست و گفت: برو بابا باکلاس.

دسته ای بشقاب برداشت و مشغول شمردن قاشق چنگالها شد.

سر به زیر انداختم و آرام پرسیدم: اگه بگم نه... تو دوستیمون تأثیر میذاره؟

به سرعت گفت: نه بابا دیوونه! چه ربطی داره؟ تو هر انتخابی که بکنی به خودت مربوطه.

یک تکه کاهو به لبم زدم و گفتم: ولی اگه بگم نه مامان بزرگ خیلی ناراحت میشه.

آهی کشید و گفت: آره. خیلی خوشحاله. ولی دلیل نمیشه تو به خاطر مامان بزرگ قبول کنی. هرچند که احترام گذاشتن کار قشنگیه.

بشقابها را برداشت و بیرون رفت. باهم میز را چیدیم. داشتم به سالاد سس می زدم که سؤالی به ذهنم رسید. سر بلند کردم و گفتم: اگه بریم آزمایش بدیم، مشکل داشته باشیم چی؟ بالاخره فامیلیم.

مونس که به پشت به من داشت لیوانها را حاضر می کرد، برگشت و گفت: خب می تونی جوابتو به بعد از آزمایش موکول کنی.

+: نه اون وقت اگه مشکلی نباشه، همه توقع دارن قبول کنم.

_: هیچ دلیلی نداره. بازم می تونی بگی نه. اصلاً باید چند جلسه با متین حرف بزنی. شما دو تا چقدر تو عمرتون باهم حرف زدین؟

شانه ای بالا انداختم و گفتم: تقریباً هیچی. یه سلام خداحافظی اونم به زور. اگه مجبور نشیم که همونم نه...

سر به زیر انداختم. واقعیت این بود که متین را خیلی کم می شناختم. هفت سال از من بزرگتر بود. هیچوقت همبازی نبودیم و بعدها هم هم صحبت نشده بودیم. حتی با مونس هم خیلی صمیمی نبود. با این که این را می دانستم، باز سر بلند کردم و گفتم: مونس... حتی متینم بهت نگفته بود که خواستگاری کردن؟

ابروهایش را با تعجب بالا برد و پرسید: متین؟ چه حرفا! من و متین کِی اینقدر جون جونی بودیم که بیاد بگه تو دلش چی میگذره؟

با اکراه پرسیدم: حالا تو دلش چی می گذره؟ یعنی پیشنهاد خودش بوده؟

_: نمی دونم. به قیافش نمیاد.

+: یعنی خودش هیچ نظری نداشته؟

_: دلت می خواست عاشقت باشه که براش تاقچه بالا بذاری؟ من چه می دونم. از خودش بپرس.

ظرف سالاد را برداشتم و گفتم: تا وقتی نرفتیم آزمایش نمی خوام هیچ فکری بکنم.

مونس سری تکان داد و گفت: منطقیه.

سر میز مامان بزرگ با شادی از مونس پرسید: تونستی راضیش کنی؟

مونس لبخندی زد و در حالی که برای خودش شام می کشید گفت: می خواد اول برن آزمایش ژنتیک. به نظر منم اینطوری بهتره. نیست عمو؟

بابا نگاهی به من انداخت و گفت: بله خیلی بهتره.

مامان بزرگ هم تأیید کرد و گفت: قبل از این که وابستگی ای پیش بیاد. خب اگه مشکلی نبود بعدش زودتر عقد کنین که راحت باشین.

تلفن زنگ زد. عمو بود و با مادربزرگ کار داشت. مادربزرگ هم جواب مرا به او گفت. تمام تنم می لرزید. با خودم فکر کردم تموم شد. امروز سه شنبه است. جمعه نشده عروس شدی رفته!

ولی انگار عمو کار داشت، شاید هم متین، که قرار آزمایش را برای هفته ی بعد گذاشتند. نفسی به راحتی کشیدم و آرام کمی شام خوردم.

بعد از شام با مونس مشغول شستن ظرفها بودیم. غرق فکر بودم. مونس گفت: اوهوی بیدار شو. کجایی؟

+: زیر سایه ی شما. از این کلیشه ای تر نمیشه. لابد هرکی برسه میگه مبارکه. عقد دخترعمو پسرعمو رو تو آسمونا بستن. مسخره! خوشم نمیاد.

_: تو هرکی رو انتخاب کنی بالاخره متلکشو میشنوی. موضوع دروازه و دهن مردمه! اصل مطلب اینه که ببینی از متین خوشت میاد یا نه.

+: از متین؟ هیچوقت دربارش فکر نکردم. دلم می خواست یه اتفاق تازه بیفته. متین خیلی معمولیه.

_: ببین اگه فحشم می خوای بدی بده! تعارف نکن تو رو خدا. فکر کن من دیوار!

پوزخندی زدم و گفتم: نه بابا همون معمولیه. اسمش، شغلش، قیافش، زندگیش، همه چی معمولیه.

_: خب بده داداشم سر به زیر و آقاست و لباسای جلف نمی پوشه و تو گوشش حلقه ننداخته و آهنگای دوپس دوپسی گوش نمیده؟

+: خودت می دونی که منظورم این نیست.

_: منظورتونو شفاف سازی کنین لطفاً!

+: تو هم گیر دادی ها!

_: آره. می خوام بدونم مشکل تو دقیقاً چیه؟

+: خب همون که گفتم. کلیشه! زندگی با متین همه اش قابل پیش بینیه. درست مثل زندگی مامان بابام یا مامان بابات. نمی خوام از روز اول زندگیم مثل این باشه که بیست ساله داریم زندگی می کنیم و حوصله ی هیچی نداریم. نه یه سفر پرماجرا، نه یه خانواده ی جدید و قابل کشف، نه حتی می تونم دکور خونم رو خارج از عرف خونه های مامان اینا بچینم.

_: یعنی که چی؟ در مورد دکور خونه تو و متین تصمیم می گیرین. چه ربطی به بقیه داره؟

+: آره جون خودت! اولاً که ما بچه هاشونیم و توقع دارن همونطوری که اونا عادت دارن و طبیعیه به نظرشون زندگی کنیم. از اون گذشته این داداش غیر فشن تو هم جزو همین بزرگترهاست. من بگم می خوام سقفمو سورمه ای ستاره ای کنم، پس میفته!

_: اینا اصل زندگی نیستن سحر! خیلی زود کمرنگ میشن.

+: من فقط مثال زدم. منظورم همونه که گفتم. نمی خوام از روز اول از بی حوصلگی خمیازه بکشم. مگه من چند سالمه؟ دلم می خواد زندگیم یه کم شر و شور داشته باشه.

_: شر و شور!

+: مثل پیرزنا شدی مونس!

مونس به شوخی ام نخندید. سری تکان داد و گفت: باشه. پس این جواب آخرته؟ نمی خوای؟

+: نه این جواب آخرم نیست. می دونی که الان بگم بلوا میشه. بذار یه چند روز بگذره بگم دربارش فکر کردم. خدا رو چه دیدی؟ شاید جواب آزمایش خوب نباشه. اینجوری دیگه بحثی نمی مونه.

مونس باز سری به تأیید تکان داد. با نگرانی دست روی شانه اش گذاشتم و پرسیدم: ازم دلخوری؟

مونس سری به نفی تکان داد و گفت: نه. گفتم که زندگی خودته و حق داری هرجور بخوای دربارش تصمیم بگیری.

 

 

تمام ترسم از این بود که برای آزمایش دادن به یک محضر عقد و ازدواج مراجعه کنند و برگه بگیرند و به دنبال آن، اگر نتیجه خوب باشد، مستقیم برگردیم و عقد کنیم.

اما اینطور نشد. عموجان بعد از مشورتی که با بابا کرده بود، از دکتر خانوادگیمان خواسته بود برای ما آزمایشهای لازم را نسخه کند و برای پدر مادرها هم نسخه ی آزمایش چک آپ بنویسد.

به این ترتیب صبح شنبه من و مامان و بابا از یک طرف، و عمو و زن عمو و متین از طرف دیگر، ناشتا به طرف آزمایشگاه رفتیم.

همگی به صف نمونه خون دادیم و وقتی همگی داشتیم پنبه را روی دستمان فشار می دادیم و عمو مرتب شوخی می کرد، اینقدر به نظرم مضحک آمد که نصف استرسم تمام شد.

بعد از آزمایش به دعوت زن عمو رفتیم آنجا تا صبحانه بخوریم. سر میز باز همگی مشغول بگو و بخند بودند و هیچکس حرفی از خواستگاری نمیزد. خیلی بهم خوش گذشت. مدتها بود اینطور صمیمانه و راحت دور هم جمع نشده بودیم. شاید نور و هوای خوشایند اول صبح و بوی چای و نان تازه هم بود که احساسم را خیلی بهتر کرده بود.

بعد از صبحانه ی مفصل، بابا و عمو رفتند سر کار. مامان و خاله رویا هم رفتند توی حیاط تا گلهای جدید خاله رویا را ببینند و عملاً من و متین را تنها گذاشتند.

ولی من بیدی نبودم که به این بادها بلرزم ؛) با تظاهر به نفهمیدن، خیلی عادی مشغول جمع کردن میز شدم. متین هم لیوانها را توی سینی چید و به دنبالم به آشپزخانه آمد. اما من سریع برگشتم و خواستم مربا را بردارم که به هال برگشت و گفت: یه دقه بشین.

لبهایم را بهم فشردم و کلافه پشت میز نشستم. ظرف کره را عقب زدم. سیر بودم و بویش اذیتم می کرد.

نشست و گفت: دیروز با مونس حرف زدم...

می دانستم! شب که داشتم با مونس چت می کردم بهم گفته بود. می گفت متین خیلی عصبی به خانه اش رفته و می خواسته نظر مرا بداند. گویا از دو ماه پیش که تصمیم گرفته بود خواستگاری کند، تا بحال که به خاطر فوت دایی ماجرا طول کشیده بود، حوصله اش از بلاتکلیفی سر رفته بود.

به نظر من که می خواست سراغ نفر بعدی لیستش برود!

متین آرنجهایش را روی میز گذاشت و دستهایش جلوی دهانش را درهم قفل کرد. نفسی کشید و بعد گفت: می گفت خیلی راضی نیستی...

با خودم گفتم: خدا خیرت بده مونس! کار منو آسون کردی.

جوابی ندادم. نمی دانستم چی بگویم.

متین مکثی کرد و بعد پرسید: اگه نمی خواستی این آزمایش و بازیا واسه چی بود؟

کمی بهم برخورد. بدون این که نگاهش کنم گفتم: معذرت می خوام که وقتتونو گرفتم.

نفسش را با حرص بیرون داد و عصبانی از پشت میز بلند شد. چند لحظه بعد دستهایش را روی میز گذاشت؛ کمی به جلو خم شد و پرسید: چرا؟

سر به زیر انداختم. آرام گفتم: دلیلشو برای مونس توضیح دادم.

سری به تأیید تکان داد و گفت: بله برام گفت ولی خیلی بی معنی بود. من قانع نشدم.

دوباره پشت میز نشست. مکثی کرد. نفس عمیقی کشید و سعی کرد آرام باشد. با تردید و صدایی که به سختی بالا می آمد پرسید: پای کس دیگه ای درمیونه؟

سرم را محکم تکان دادم و گفتم: نه.

داشتم فکر می کردم چقدر همه چیز غیرواقعی به نظر می رسد. من... اینجا... این وقت صبح... در حال بحث کردن با متین! اگر هرکس دیگری به جای متین بود کلافگیش را به حساب علاقه اش به خودم می گذاشتم؛ اما این متین بود! یک بار هم طوری به من نگاه نکرده بود که احساس کنم نظری به من دارد. هیچوقت بیش از سلام و علیک باهم همکلام نشده بودیم. و کلاً فکر نمی کردم احساساتی باشد.

نه! برداشتم از این لحظه این بود که حوصله اش سر رفته است. خواستگاری کرده و می خواهد تکلیفش را بداند. به نظرش قبول کردن من بدیهی بوده است و حالا برنامه هایش را بهم ریخته ام. خیلی عصبی بود!

نگاهی به اطراف انداختم. نور صبح، هوای لطیف و ملایم، آن اتاق... همه چیز مثل خواب بود. نفس عمیقی کشیدم و لبخندی بر لبم نشست. به آرامی گفتم: بعضی چیزا هست که دلم نمی خواد هیچوقت عوض بشن. بعضی وقتا هست که دلم می خواد زمان رو نگه دارم و از حضور عزیزانم یک دل سیر لذت ببرم. مثل امروز وقتی داشتیم صبحانه می خوردیم. نمی دونم چند وقت بود که اینطور صمیمی و راحت دور هم جمع نشده بودیم...

مکثی کردم. کمی فکر کردم. بعد آرام ادامه دادم: نصف لذتم این بود که هیچکس به ماجرای ما اشاره نمی کرد. من دلم نمی خواد جام تو این خونه عوض بشه. دوست دارم مثل بچگیام بزغاله ی عمو بمونم. نمی خوام عروس باشم.

متین آرام گفت: این کاملاً مخالف توضیحیه که مونس به من داد. گفت تو با کلیشه ها مشکل داری.

به سرعت تأیید کردم و گفتم: بله. من با کلیشه ها مشکل دارم. خاطره ها رو دوست دارم. می خوام خاطره ها خاطره بمونن. ولی نمی خوام منم اینطوری زندگی کنم. دلم می خواد ماجرا داشته باشم. می خوام خواستگاری... نامزدی و این مراسم همش برام یه اتفاق تازه باشه. نه یه برنامه ی عادی پراسترس عصبی که تنها خاطره ها رو بهم بزنه ...  خاله رویا یه جور دیگه بهم نگاه کنه، مونس بشه خواهر شوهر و ... نمی دونم چه جوری توضیح بدم.

متین به عقب تکیه داد و گفت: اگه من اونی نباشم که فکر می کنی چی؟

+: یعنی تا حالا دروغ گفتی یا از این به بعد می خوای دروغ بگی؟ اصلاً این همه اصرار برای چیه؟

_: منظورت از دروغ گفتن چیه؟

+: خب نمی تونی که یه آدم دیگه بشی.

_: نه نمی تونم. ولی اون آدمی که تا حالا پسرعموت بوده، می تونه تو موقعیت همسر یه کس دیگه باشه. لازم نیست دروغ بگم.

به عقب تکیه دادم. حرفش را هم قبول داشتم هم نداشتم. متفکرانه گفتم: به هرحال تا جواب آزمایش نیاد من نمی خوام هیچ تصمیمی بگیرم.

تبسم کم رنگی بر لبش نشست. از جا برخاست و در حالی که ظرفهای کره و مربا را برمی داشت گفت: بسیار خب.



نظرات 39 + ارسال نظر
نیکی سه‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 08:20 ب.ظ

آوازک رو هم فی لتر کردن !؟ کلا دیشب مثل اینکه فیل ترینگ گل کاشته! پرشین بلاگ هم دیشب چند ساعت فیل شده بوده . توی اخبار بلاگ اسکای هم نوشته
آوازک هم حتما اشتباهی فیل کردن . باز میشه حتما

کلا همه چی درهمه! امیدوارم باز بشه

حانیه سه‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 12:12 ب.ظ

سلام
برعکس اسم ایمیلم من دخترم
عاشق نوشتهاتم
تقریبا همشونا خوندم
ازدواج منم تا اینجای داستان اینجوری بوده
تو رو خدا یه جوری بنویس منم امیدوار بشم که زندگیم یه زندگی خاص و بدون کلیشس.
راستی اینبار میشه یه ذره دختره احساساتی باشه و گیج نزنه؟ خواهشششش...

سلام
گمونم قبلاً هم با همین ایمیل و توضیحات ازت کامنت داشتم
خیلی ممنونم
اصفهانی هستی؟
ازدواج منم همینطور!
چشم سعی می کنم

دی ماهـ.ـی خـ.ـانـ.ـوم سه‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:54 ق.ظ http://deymahi.mihanblog.com

سلااااام جیگر مهربون خودمممم
آخ جون داستان جدید!
دستت درد نکنه که می نویسی با همه ی مشغله هایی که داری مامان مهربون
عزیزمی

سلاااااااااام ماهی گل گلاب
مرسی گلم از محبتت

نیکی دوشنبه 3 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 07:06 ب.ظ

کد نویسی نمیخواد که :) یه وبلاگ الکی بساز قالب رو اونجا کپی کن بعد اون رو امتحان کن
میگم پرشین بلاگ خیلی سادست . تمام قالبهای پیش فرضش رو خودش کمکت میکنه عوض کنی . ینی تو فق ط باید عکساتو انتخاب کنی خودش کد رو بازسازی میکنه . ولی بلاگ اسکای یکم سخت بود .

اگر هم وقتشو نداری و اینا به نظرم حتما قالبهای آوازک رو نگا کن شاذه جون . خیلی قالباش خشگلن

مرسی. ایشالا دفعه ی بعدی :)
پرشین راحت نیستم. بلاگ سکای خیلی وقته که خونمه...
قالبای آوازک رو که فیل خورده. منم امکانات ضد فیل خوری! ندارم.

پرنیان (دخترکرمونی) یکشنبه 2 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 08:37 ب.ظ http://2khtarkermooni.mihanblog.com

سلام
مثل همیشه یه داستان خوب! منتظر بقیه اش هستم.

سلام
خیلی ممنون

آیلین یکشنبه 2 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 01:38 ب.ظ http://ashkvalabkhand.blogfa.com

منتظرم سه شنبه بشه
معتاد شدیم خواهر معتاد نوشته هات

مرسی از محبتت عزیزم

سهیلا یکشنبه 2 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 04:25 ق.ظ

سلام خیلی خوبه که داستان جدید شروع کردین . مثل همیشه عالیه . موفق باشین !!!

سلام
خیلی ممنونم. سلامت باشی

ninna شنبه 1 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 06:51 ب.ظ

کی بیام؟

هروقت تونستی یه خبری بده باشم بیا

moonshine شنبه 1 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 06:15 ب.ظ

به به به شاذهءعزیز به وبلاگ خودت خوش اومدی خانمی ...چقدر کم استراحت کردی ..؟من فکر کردم تا یه ماه دیگه نمیایی ...ولی خوش به حال ما شد ها ..
منتظرباقی داستان هستم ..این جور که معلومه جناب متین خان عاشق تشریف دارن ..از اینایی که خوراک منه ..
همچنان منتظر میمانیم تا شما درو گوهر فشانی بفرمائید

خیلی ممنونم عزیزم. نشستن برام خیلی سخته ولی اگه ننویسم افسرده میشم که اون به مراتب سختتره. اینه که زود برگشتم
خیلی ممنون. بله به ظاهر خشک و جدیش نگاه نکنین

پری جمعه 31 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:12 ب.ظ

سلام خوب هستین
من عاشق نوشته هاتونم شاید همه کتاباتون رو خونده باشم ولی میشه لیست کتاباتون رو {همشون}رو بهم بدید میترسم کتابی رو از دست داده باشم
ممنون

سلام. خیلی ممنون
نظر لطفته. لیست همه ی کتابام تو قسمت دانلود داستانهای قبلی کنار صفحه هست

maryta جمعه 31 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:10 ب.ظ

سلام...خوبی؟مرسی قشنگ بود خیلی...فقط امیدوارم باز آخرشو زود تموم نکنی...آخه حیفه خیلی...
امیدوارم دوران بارداریت هم به سلامت بگذره و نی نی خوشگل و سالمی به دنیا بیاری

سلام
خوبم. تو خوبی؟
خدا کنه بتونم
خیلی ممنونم از محبتت

شایا جمعه 31 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:44 ق.ظ

آخی شاذه جونم ته دلم قیلی ویلی رفت از این قسمت این داستانت. یه جور بامزه ای بود. از این جمله خیلی خوشم اومد:
؛نه نمی تونم. ولی اون آدمی که تا حالا پسرعموت بوده، می تونه تو موقعیت همسر یه کس دیگه باشه. ؛

واقعا ذوق دارم بقیه اش رو بخونم.

مرسی گلم :*
آره آدما تو موقعیتای مختلف اخلاقشون فرق می کنه...
خیلی ممنون

زینب پنج‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 07:55 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

دست شوما درد نکنه آبجی !
من آخر از همه فهمیدم !
ده تا بد !
دوست ندالم !

امیدوارم نینی سالم به دنیا بیاد . قربونش برم جوجوی کپلو !

--------
بسیار زیبا بودش . منتظر بقیه شم .

چی رو آخر فهمیدی؟ این که قصه نوشتم یا این که باردارم؟ تو اولین کامنتایی که اشاره کردم به بارداریم جوابای تو بود! فقط ظاهرا خیلی غیرمنتظرست که همه فکر میکنن شوخی کردم
زنده باشی گلم
ممنون

لبخند پنج‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 06:44 ب.ظ http://labkhandam.blogsky.com/

آخه من از کامنت اون دوستت دو تا برداشت کردم...یا کمر درد ماله الانه که بارداری یا عوارض بارداری های قبلیه...
خب من که خبر نداشتم یه هو اینجوری خبردار بشم بارداری خب شکه شدنم داره
من راستش کامنت های دیگران و نمی خونم که خبر دار بشم...اینم که خوندم شانسی بود و واسه همین شکه شدم
بچه هم هر چی بیشتر باشه بهتره...هم واسه پدر و مادر هم واسه خود بچه ها...
من کی گفتم از اینکه تو بچه چهارمت حامله ای عجیبه برام؟
شکه شدم ولی نه به خاطر این...به خاطر اینکه همه خبر داشتن ولی من نمی دونستم
یه جور شک به خاطر بی خبری نه به خاطر تعداد بچه...خدا که به آدم بچه می ده...هدیه است...هدیه هم همیشه شیرینه...هر چی بیشتر باشه هم شیرین تر می شه...
ایشالا خدا حفظتون کنه
...
در مورد اون سوالت که گفته بودی یعنی چی سنم بالا رفت سختم می شه منظورم این بود که اگر کمر دردت همینجوریه و دلیلی مثل بارداری نداره بهت بگم که از الان مراقب خودت باش...چون هر چی تو جوونی ادم بیشتر به بدن فشار بیاره عوارضش تو پیری مشخص می شه...
حالا که فهمیدم مال بارداریه و خدا رو شکر بعدا که وضع حمل کردی درست می شه ایشالا...

آهان! از اون لحاظ! خیلیم ممنون
راستش خیلی دلم نمیخواست بالای صفحه بنویسم و رسما اعلام کنم. ضمن این که هی میگفتم درد دارم و دوستام نگران میشدن، گفتم اینجوری از نگرانی درشون بیارم که دلیلش خیره. ولی خب بهرحال نمیتونم طولانی بشینم.
بازم از محبتت ممنونم

آهو پنج‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 03:06 ب.ظ http://ahoo-khanom.blogfa.com

سلام خوبین؟
وای آخ جون دوباره داستان جدید جالب بود فضولیم گل کرده. می خوام بدونم بعدش چی میشه!!!
ایشالا زودی به سلامتی پسر عمو هم به دنیا بیاد و شما هم بتونین زود به زود بنویسین

سلام. الحمدالله خوبم. تو خوبی؟
مرسی!
یعنی پسرعموت میشینه مثل کودک گلی من قصه بنویسم؟!!!

کاتی پنج‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:56 ب.ظ

سلام شاذه خانوم
خوشحالم که اومدین دوباره،
داستانتون مثل همیشه قشنگه. ممنون.

سلام عزیزم
خیلی ممنونم از لطفت

بهانه پنج‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:48 ب.ظ

سلام بانو

یکی از دوستان اینجا رو معرفی کرد
اومدم کتاب دان کنم که چیزی نبود و نوشتید میزارید تازه قالب عوض کردید

مبارک باشه فضای جدید

ولی دوستان به من گفتن دانلود برا موبایل ندارید
کاش یه فکری هم برای کسایی کنید که زیاد نمتونن پای سیستم بشینن
چون خودتونم درک میکنید همسر گرامی
وبچه و.....
خیلی ها مجبورا با گوشی موبایل بخونن
خوشحال میشیم فکری هم به حال ما کنید.....
بازم سر میزنم......

سلام عزیز
بله با عرض معذرت این چند روز حالی ندارم و نشده قالب رو میزون کنم
به نظرم دوستان تو سایت نودهشتیا برای موبایل هم گذاشته باشن. آدرس سایت کنار صفحه هست. اونجا میتونین جستجو کنین.

nina پنج‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:57 ق.ظ

سلام بر شاذه بانو
خوبییییییییییییییییین؟
هممممم قالبتون خشنگ بید موبارکههههه
هممم دلم میخواد بقیه داستانو بدونمممم شدیدددددددا

سلام بر نینا گلی
خدا رو شکر. بد نیستم. تو خوبی؟
مرسی
نیومدی آخر اینجا!!

لبخند پنج‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 01:47 ق.ظ http://labkhandam.blogsky.com/

جواب یکی بعد از خودم و خوندم کپ کردم
تو بارداری الان یا مال قبل ها که حامله بودی هست کمر دردت؟
ایشالا زودی خوب بشه...بیشتر مراقب باش تا اذیتت نکنه
سنت که بالاتر رفت دیگه برات سخت می شه ها؟ از الان به فکر خودت و بچه هات و شوهرت باش...گور بابای کار خونه...کم کم انجام بده...به خودت فشار نیار

یه ماهه که دارم تو جواب همه ی کامنتا میگم باردارم هنوز مشکوکی؟ چرا کپ کردی؟ چهار تا بچه داشتن خیلی عجیبه؟
یعنی چی سنم بالا رفت سخت میشه؟ من الان باردارم. پنج ماه و نیم تقریبا.
ممنون. مراقبم. به کارای خونه هم کم کم میرسم. مهمونداری هم تعطیله تقریبا. حتی مهمونیم کم میرم. چون سختمه مدت طولانی بشینم.

آفتابگردان چهارشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:12 ب.ظ

مرسییییییییییییی

خواهش میکنمممم

یلدا چهارشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:03 ب.ظ http://yaldapaeez.blogsky.com/

سلام شاذه جان
مرسی از داستان جدید
مراقب خودت باش و خودتو اذیت نکن عزیزم

سلام عزیزم
خواهش میکنم گلم

آزاده استنفوردی چهارشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 09:53 ب.ظ

سلام شاذه جون، مبارکههههه یه نی نی تو راه داری؟ خیلیی مبارکه انشا... که به سلامتی به دنیا میاد

سلام عزیزم
متشکرم از لطفت. سلامت باشی

آفتابگردان چهارشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 08:27 ب.ظ

سلام. نه خسته و کلی مرسی که باز می نویسین.
قالب جدید مبارک. فقط اگه می شه فونتا مشکی رو بولد کنید که تو زمینه توسی چشم رو اذیت نکنه.
ببخشید یه اوچولو غر زدم

سلام
سلامت باشی
ممنون. چشم سعی میکنم میزونش کنم..

مائده چهارشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 07:03 ب.ظ

سلاممممم
خیلی خوشحالم که برگشتی اصلا فکرشم نمیکردم که داستان جدید نوشته باشی ولی بازم دلم نیومد وبلاگتو باز نکنم بازش کردمو سورپرایز شدم مرسی که بازم اومدی دعا میکنم تو ونی نی سالم و سرحال باشین

سلاممممم
متشکرممم. خوشحالم که با یک اتفاق تازه دوستامو سورپریز کردم.
خواهش میکنم گلم. سلامت باشی و خوشحال همیشه

پرنیان چهارشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 06:32 ب.ظ http://www.kelkekheal.blogfa.com

سلام شاذه جون دستت درد نکنه بازم یه ماجرای جدید

سلام عزیزم
خواهش میکنم

شوکا چهارشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 03:27 ب.ظ

خسته نباشی خانوم. میخواستم ادامه داستان رو بگم اما ترسیدم کتک بخورم :دی

سلامت باشی گلم. اوا تو که ترسو نبودی شوکا جون! :دی

سمانه چهارشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 02:03 ب.ظ http://sana.photoblog.ir/

شروعش رو دوست داشتم بی صبرانه منتظر اومدن سه شنبه بعدیم

خیلی ممنونم عزیزم

خاله چهارشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:52 ق.ظ

سلام شاذه جونم.این قالبتم ماهه.با اون مداد و کاغذ آدمو یاد شخصیت مدیر وبلاگ میندازه.مرسی بابت داستان جدید.منتظر سه شنبه بعدیم.

سلام خاله جونم. خیلی ممنونم از لطفت

دخترکی در آغوش عروس هزار داماد چهارشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:35 ق.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

نمیدونی چقدر خوشحال شدم وقتی تو یه صبح معتدل آخر شهریوری یه داستان تازه تو دل این وبلاگ کشف کردم، دقیقا وقتی که حوصله ام از کلی روزمرگی سر رفته بود
ممنون
داستان هم عالی بود
حتما داستان قشنگی میشه ، منتظر سه شنبه بعدی هستم
امیدوارم حالت هر چه زودتر عــــــــالی بشه

خیلی ممنونم از محبتت عزیزم
خوشحالم که لذت بردی

بهار چهارشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:17 ق.ظ http://www.bahari-kamiab.blogfa.com

عمو هم نداریم که پسر عمو داشته باشم. بخشکی شانس.
این مونس هم واقعا آلو تو دهنش خیس نمیشه ها.
شاذه جونم دستت درد نکنه.

ای بابا اینم شد شانس؟ حالا چه کنیم؟
آره واقعا
خواهش میکنم گلم

مادر سفید برفی چهارشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 09:03 ق.ظ

آخ که چقدر دلم تنگ شده بود برای داستانهات فکر نکن اگه کامنتی نمی ذارم نمیام دیدنت میام ولی تنبلی و بیحوصلگی از نوشتن باعث می شه اینطوری بشم خیلی عالی بود شروع داستانت همیشه یه امیدی توش هست این داستانهای تو به ادم دلخوشی میده

نظر لطفته دوست مهربونم

آزاده استنفوردی چهارشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 02:08 ق.ظ

شاذه جون خوبی؟ کمرت درد می کنه؟ امیدوارم که همیشه سالم باشی و زودتر بیای خبر بدی که خوب خوب شدی

خوبم عزیزم. کمردردم به خاطر بارداریمه. نگران کننده نیست شکر خدا.
تو خوبی گلم؟

لبخند چهارشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 02:07 ق.ظ http://labkhandam.blogsky.com/

ممنونم خواهر جون گلم
قشنگ بود...
باید ماجراها براش اتفاق بیافته سر همین موضوع تا دیگه براش کلیشه ای نباشه...

خواهش میکنم گلم
ممنون. بله همینطوره

متینا و بهاره چهارشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 01:32 ق.ظ

سلام خانمی خوبی؟ ان شاءالله که شازه پسر خوبن و گذاشتن مامانشون کمی سرحال بیاد.
می دونی این روزا خیلی بهت فکر می کنم به تصمیمت و ورود یک فرد تازه به خونه البته می دونم که خیلی نظرا با من فرق داری و شاید همین فرق که نمی ذاره خیلی چیزها رو بهتر درک کنم... بگذریم... اما خوشم می آد که از یک نظر مثل منی و نمی تونی از نوشتن دل بکنی امروز با نا امید وبلاگت رو باز کردم اما دیدم آپ کردی...خسته نباشید.
راستی قالب جدیدت با نمکه اما آبی قبلی خیلی راحت حس آرامش رو به آدم القا می کرد.

سلام عزیزم
خوبم. تو خوبی؟ دخترای گلت خوبن؟
خونه ی شلوغ و پرسروصدا دوست دارم. به نظرم زنده است.
نه همین چند روزم که ننوشتم داشتم افسرده میشدم. باید بنویسم.
آره منم دوسش داشتم. ولی حوصلم سر رفته بود. تو اون مایه پیدا نکردم.

بهار سه‌شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:41 ب.ظ http://baharswritings.blogsky.com/

سلام بر شاذه بانو مهربون

خوب می ریم که داشته باشیم داستان جدید و

قشنگ شروع شده ... بدون مقدمه چینی ... منتظر قسمت بعدیش هستم

سلام بر بهارخانوم عزیز
خیلی ممنونم عزیزم

پرنیان سه‌شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:16 ب.ظ http://2khtarkermooni.mihanblog.com

سلام
من الان تازه رمانهای شما رو توی نودهشتیا کشف کردم و بی وقفه دانلود میکنم و میخونم و لذت می برم. واقعا" دوست داشتنی و به دور از کلیشه! موفق باشید

سلام
خیلی ممنونم. خوشحالم که لذت میبری

سپیده سه‌شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 09:34 ب.ظ

سلااااااااااااااااااااااااام
وااااااااای دوباره با یه رمان جدییییییید!!! من که خیلی خوشحالم!!
خیلی عالی بوووود!!
منتظر قسمت های بعد هستم!!
خسته هم نباااااااشییییییید!!!

سلاااااااااام
خیییییلی ممنونم چ

فاطمه سه‌شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 06:08 ب.ظ

سلام خوبی مامانی؟
مامانی چرا سخت میگیری واسه خودت

چقد تو خوبی قربونت برم من بوس بوس

سلام عزیزم
خوبم. خوبی؟
سخت نمیگیرم. اگه ننویسم افسرده میشم
زنده باشی عزیزم بوس بوس

رها سه‌شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 05:53 ب.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

ممنون عزیزم !!!
عالی بود و چقدر ملموس ! [گل]

خواهش میکنم
لطف داری

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد