ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

دلتنگی (پایان)

سلامممم

بازهم یک پایان عجولانه ی دیگر... خسته ام. خیلی.. یه مدت میرم مرخصی و امیدوارم این بار با دست پر برگردم. فعلاً کلی کار دارم و نمی رسم زیاد بیام نت. من که روزی چند ساعت پای پی سی بودم الان با این همه درد یه روز درمیونم به زور می شینم. به همه با موبایل سر می زنم و اغلب وقتی میام پای پی سی یکی یکی باز می کنم و کامنت میذارم. ولی احتمالاً الان از اینم کم رنگتر میشم یه مدت...

معذرت می خوام که نتونستم گرم و پرشور تمومش کنم... خیلی سعی کردم. نشد.



روز بعد بیشتر ساعات روز را باهم مشغول تزئین و آماده کردن سالن عروسی بودند. هردو چنان از بودن هم لذت می بردند که گاهی فراموش می کردند این باهم بودن موقتیست. ولی گاهی لحظه ای این یادآوری به قلبشان نیشتر میزد و هر دو به خود امیدواری می دادند که به زودی برای همیشه باهم خواهند بود.

روز جمعه شبنم پیش معصومه که او هم به واسطه ی شبنم برای عروسی دعوت شده بود رفت تا خواهر معصومه هر دو را بیاراید. حمیده موهای شبنم را به زیبایی جمع کرد و شینیون کرد. بعد هم آرایش ملایمی بر چهره اش نشاند که او را زیباتر از همیشه نشان می داد.

معصومه هم با لباس زیبایی که یکی دو ماه قبل برای عروسی داییش تهیه کرده بود و آرایش مختصر حمیده عالی شده بود.

هر دو یکی دو ساعت قبل از شروع مجلس آماده بودند. برای همین تصمیم گرفتند که زودتر به سالن بروند تا اگر کمکی لازم بود آنجا باشند.

توی سالن فقط دو سه تا خانم از اقوام داماد بودند که آنها را نمی شناختند. ولی بعد از معرفی با خوشحالی از آنها کمک خواستند و معصومه و شبنم مشغول مرتب کردن ظرفهای میوه و شیرینی شدند.

چادرها و وسایلشان را هم توی اتاق کوچکی که به عنوان رختکن در نظر گرفته شده بود گذاشتند.

معصومه نگاهی به شبنم در آن لباس زیبا و کفشهای پاشنه بلندش انداخت و با سرخوشی گفت: وای شبی خوبه امیرعلی تو رو با این قیافه ندید! پس میفتاد.

شبنم لبخندی زد و گفت: نه بابا حالا! خود تو هم امشب هفت هشت تا خواستگار پیدا می کنی. ببین کی دارم میگم!

_: اوه اوه... من تو و شیرین رو بفرستم خونه ی بخت دیگه خیالم راحت میشه. سر فرصت میرم به تحصیلاتم می رسم. وقتی شما دو تا دارین کهنه ی بچه می شورین، من دارم دکترا می گیرم.

+: همون تو!

و غش غش خندید. معصومه هیچوقت درسش خوب نبود ولی قلبی لبریز از محبت داشت. کارهای هنری را هم به خوبی انجام می داد و قرار بود با خواهرش که دوره ی آرایشگری دیده بود آرایشگاه باز کنند.

شبنم در حالی که دامنش را جمع کرده بود و سعی می کرد با آن کفشها زمین نخورد آرام آرام به آبدارخانه رفت تا آب بخورد.

بعد از نوشیدن آب، همین که خواست به سالن برگردد، مردی را توی درگاه آبدارخانه دید. مرد هم همانقدر از دیدن او جا خورد. رو گرداند و عذرخواهی کرد.

با شنیدن صدایش شبنم تازه سر بلند کرد و او را دید. خندید و پرسید: امیرعلی تویی؟

امیرعلی با تردید برگشت. ناباورانه نگاهی به سر تا پای او انداخت و گفت: وای خدای من! کاش امشب شب دامادی من بود!

شبنم با شرم خندید و سر به زیر انداخت.

امیرعلی جلو آمد. چانه ی او را بالا گرفت و به چشمهایش خیره شد.

صدای معصومه که شبنم را صدا می کرد، کم کم نزدیک شد. امیرعلی قدمی عقب رفت. معصومه دم در گفت: اوه ببخشید. چادرتو آوردم شبنم. چند تا آقا امدن. مثل این که تهویه مشکل داره.

+: ممنون.

صدایش می لرزید و قلبش دیوانه وار میزد. امیرعلی چادر را از معصومه گرفت و بازهم تشکر کرد. بعد به طرف او برگشت و با لبخند پرسید: حالت خوبه؟

شبنم با چهره ای گلگون سر برداشت. خندید و لرزان گفت: اگه تو بذاری...

امیرعلی کمکش کرد که شالش را بپیچد و چادر را بدون این که روی زمین بیفتد، سرش کند. باهم بیرون آمدند.

یک نفر صدا زد: امیرعلی تو باز جیم زدی؟ بیا نردبونو نگه دار.

_: خودت جیم زدی. من همینجا بودم.

و نردبان را به شوخی تکان داد. دوستش به شوخی داد زد: اوهوی افتادم! وای مامان!!

معصومه خندید و به شبنم گفت: این پسره خیلی بانمکه.

شبنم به امیرعلی اشاره کرد و گفت: من آشنا دارم. می خوای برات جورش کنم؟

معصومه با آرنج به پهلوی او کوبید و گفت: برو بابا. تو آشنای خودتو واسه خودت جور کن من ممنون میشم.

شبنم با اطمینان گفت: جورش می کنم.

 

کم کم جشن شروع شد. شیرین و شهرام وارد شدند و همه با خوشحالی از آنها استقبال کردند. شیرین خیلی زیبا شده بود. شبنم بغض داشت. خیلی خوشحال بود. کمی نگران بود. و مجموعه ای از احساسات متضاد باعث شد تا آخر شب مدام با بغضش بجنگد.

برای عروس کشان با موافقت امیرعلی از معصومه دعوت کرد همراهشان باشد. امیرعلی هم همان دوست بانمکش که در واقع پسرعمه اش بود را همراهش آورده بود. می گفت با شهرام و کامران از بچگی سه تفنگدار بوده اند و همه ی تفریحاتشان باهم بود. توی راه کلی شوخی کردند و از شیطنتهای کودکیشان گفتند.

دیروقت بود که خسته ولی خوشحال به خانه رسیدند. شبنم از پا درد سر پا بند نبود. تمام مدت توی ماشین کفشهایش را در آورده بود. وقتی هم به خانه رسیدند نپوشید. همانطور بدون کفش لنگ لنگان از گاراژ گذشت و وارد خانه شد.

امیرعلی کمکش کرد تا آن همه سنجاق سری که حمیده خواهر معصومه توی موهایش فرو کرده بود را دربیاورد و بالاخره حدود چهار صبح بود که توانست بخوابد.

روز بعد خیلی دیر از خواب بیدار شد. کسی خانه نبود. کمی ترسید. فکر نمی کرد هیچکس نباشد. ولی بالاخره مریم خانم از بالا آمد و با خوشحالی گفت آقا مجید بعد از چند وقت امروز به مغازه رفته است.

همه چییز داشت به روال عادی برمی گشت. شبنم با خوشحالی عمیقی لبخند زد. دوشی گرفت و آماده شد. گفت میرود خانه شان را برای برگشتن پدر و مادرش تمیز کند.

معصومه هم به کمکش آمد. باهم همه جا را شستند و سابیدند. در واقع دو سه روز طول کشید تا خانه کاملاً آماده شد. میوه و شیرینی و بقیه ی ملزومات خریداری شد و وقت برگشتن مسافران رسید.

شبنم از بازگشتشان خوشحال بود اما دلتنگی امیرعلی بدجوری به دلش چنگ می انداخت. با بی میلی و حال خراب وسایلش را جمع کرد. چمدانش را توی راهرو آورد و توی اتاق امیرعلی سر کشید. امیرعلی هم داشت آماده میشد که باهم به فرودگاه بروند. با دیدن او و چمدان چهره اش گرفته شد. به آرامی پرسید: واقعاً داری میری؟

شبنم با بغض نگاهش کرد. وارد اتاقش شد و گفت: اگه بابا...

امیرعلی جلو آمد. در آغو*شش کشید و آرام گفت: هیسسس... هیچی نگو... خیلی زود برمی گردی. خیلی زود... با رضایت و خوشحالی بابات...

دلش نمی خواست از او جدا شود. ولی کم کم باید می رفتند. چشمهای امیرعلی هم تر شده بود. اما لبخندی زد. محکم او را بو*سید و گفت: همه چی درست میشه. قول میدم.

بعد ناگهان او را رها کرد. چمدانش را برداشت و از در بیرون رفت. شبنم با عجله دنبالش رفت. امیرعلی گفت: کلید بده اینو بذارم تو خونتون.

برای اولین بار به دنبال شبنم تا اتاقش آمد. شبنم در حالی که می کوشید با شوخی از تلخی فضا بکاهد گفت: اتاق من اصلاً مرموز نیست.

امیرعلی لبخندی زد و گفت: اتاق منم مرموز نیست. فقط بهم ریخته اس. ولی اینجا قشنگه. مثل خودته.

بعد با عجله طوری که انگار از چیزی فرار می کند بیرون رفت و گفت: بریم دیر شد.

تا چند دقیقه توی ماشین، هر دو در سکوتی عصبی فرو رفته بودند. بالاخره شبنم لب باز کرد و آرام گفت: دو هفته پیش این راه رو دلتنگ و عصبانی رفتم و برگشتم. امروز این راه رو...

آهی کشید و نتوانست ادامه بدهد. امیرعلی دست او را فشرد و گفت: تقصیر منم بود. نگران بابا بودم حالم بد بود و فکر می کردم بهم تحمیل شدی. ولی الان از خدامه بهم تحمیل بشی.

خندید و بو*سه ی ملایمی به دست او زد.

اینقدر پا به پا کرده بودند که واقعاً دیر رسیدند. مسافران توی سالن خروجی بودند. شبنم با بغض چشم گرداند تا بالاخره پدرش را دید. جلو رفت و دستهایش را دور گردن او حلقه زد.

امیرعلی پشت سرش رفت و آرام گفت: سلام. خوش اومدین. اینم امانتی شما. صحیح و سالم.

شبنم برگشت و نگاهش کرد. اشکهایش مثل جوی آب بی وقفه روی صورتش جاری بودند. نفر بعدی مامان بود که محکم در آغوشش گرفت.

مامان زیر گوشش گفت: آروم بگیر. امیرعلی نگرانته.

+: نمی تونم...

_: دوسش داری؟

+: خیلی....

مامان با رضایت لبخند زد و آرام رهایش کرد. شبنم به سختی اشکهایش را پاک کرد و به استقبال خواهر و برادر و مادربزرگ و بقیه ی اقوام رفت.

همه چی شلوغ و درهم برهم بود. شبنم توی آن شلوغی کم کم آرام گرفت. باید برمی گشتند و برای مراسم ولیمه آماده می شدند. بابا برای شب بعد تالار رزرو کرده بود و همه را اعم از همسفرها و بقیه ی آشنایان دعوت کرده بود.

شبنم این را می دانست اما نمی دانست این مجلس عقدکنانش می شود و بابا بار دیگر دست او را توی دست امیرعلی می گذارد، این بار برای همیشه...

 

پایان

نظرات 47 + ارسال نظر
نونا سه‌شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 03:10 ب.ظ

دروغ چرا؟!! 15 دی چهل و چهار سالم تموم می شه ننه!

زنده باشی گلم

نونا سه‌شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 02:15 ب.ظ

{سلام، امروز روز اول ماه ذی القعده است. از اول این ماه تا روز عرفه 40 روز است همان زمانی که حضرت موسی (ع) در کوه طور معتکف شد. زمان بسیار خوبی برای چهل روز مراقبت است. التماس دعا!}

سلام مامان شاذه ( چون خیلی داری مامان میشی وگرنه از نظر سنی همسن خواهر کوچیکه منی مادر!)
مطلب بالا رو یکی از دوستای خوبم برام اس ام اس کرده، منم یاد تو افتادم که الان داری بهترین روزا رو از لحاظ استجابت دعا می گذرونی. هر وقت حال خوبی داشتی من و مخلفاتم رو هم از دعای خیرت بی نصیب نذار، مطالباتمون بسی زیاد است مادر!!
[بوس و بغل]

خیلی ممنونم از متنی که برام گذاشتی و لطف و محبتت. محتاجم به دعا عزیزم.

راستشو بگو چند سالته؟

رها سه‌شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:34 ق.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

سلام عزیزم !
جون!!! یک بار گفتین چهار ماه و نیمش رفته ها فکر کردم یک شوخیه فقط .
آفرین ! هنوز هم مامان های شجاع داریم که از بچه آوردن نمی ترسن .
تبریک می گم بهتون . همینطور به همسرتون و بچه ها . فدات بشم مراقب خودت باش دوست جونی[بوس][بوس]
وبلاگ هم خوشگل شده

سلام گلم!
نه بابا شوخی نکردم. باور کن دارم می ترکم هیچ راهی سراغ داری نفسم راحتتر بالا بیاد خانم دکتر؟!
خونه ی پر بچه دوست دارم
زنده باشی. خیلی متشکرم از محبتت. بوس بوس بوس

آهو سه‌شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:32 ق.ظ http://ahoo-khanom.blogfa.com

قالب نو مبارک خیلی خوشگله

مرسی

نیکی سه‌شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 02:11 ق.ظ

اومدم حالت رو بپرسم شاذه جون
میگم حتما ونوس خیلی خوشحاله که یه داداشی تو راه داره از طرف من بهش تبریک بگید

متشکرم عزیزم
ونوس ترجیح میداد این یکی خواهری باشه ولی خدا رو شکر الانم خوشحاله. متشکرم از محبتت

زهرا سه‌شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:34 ق.ظ

سلام من داستانای شما رو توی نودهشتیا می خوندم کمتر اینجا سر میزدم مگه اینکه رمانتون کمی دیر گذاشته می شد
داستاناتونو دوست دارم بامزه است
دیدم چند وقته داستان جدید نمی نویسید اومدم اینجا
متوجه شدم باردار هستید خیلی خوشحال شدم ایشالا یه پسر سالم بدنیا بیارید.....

سلام
متشکرم
خیلی ممنون. سلامت باشی

بهار دوشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:18 ب.ظ http://baharswritings.blogsky.com/

قالب نو مبارک شاذه بانو

متشکرم گلم

بهار دوشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 04:16 ب.ظ http://baharswritings.blogsky.com/

چقدر این پسر جان بدجنس شده
آخه مگه چند ماهته که اینقدر اذیت می کنه

پسرجان از روز اول نه ماهه تشریف داشتن و دارن منو خفه می کنن. الان پنج ماهمه.

آهو دوشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 03:29 ب.ظ http://ahoo-khanom.blogfa.com

سلام سلام
من دوباره اومدم توی کامنتاتون دیدم یوزر ونوسم مثل مال من فارسی نداره خیلی بد دردیه. خوشحال بودم حالا که اینترنت داریم می تونم دوباره وبلاگ نویسی رو شروع کنم. ولی بدون زبون فارسی خیلی سخته از این به بعدم دیگه فرصت وبلاگ نویسی ندارم. پس میذارم همونجا خاک بخوره
راستی ونوس آدرسشو عوض کرده؟!! امروز رفتم تو وبش گفت اصلا همچین وبی وجود نداره! ( من خیلی دختر عموی خوبیم. از هیچی خبر ندارم)

سلام سلام
خوش اومدی
نه بابا الان که وقت نداری. بعدش میری خونه شوهر ایشالا اونجا فارسی داره
ونوس آدرسشو عوض کرده ولی دیگه نمی نویسه فعلا

پرنیان یکشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 05:05 ب.ظ http://www.kelkekheal.blogfa.com

سلام بر شاذه ی مهربان خوبی عزیزم دیر اومدم ولی آمدم چند روزی حوصله ی هیچ کاریو نداشتم نزدیک مهر هم هست و کلی کار ببخشید که دیر اومدم به سلامتی داستان با پایان خوشی به سرانجام رسید و امیدوارم تو واقعیت زندگی هم همه شادکام باشن دستت طلا منتظر داستانهای خوشگلت هستم

سلام بر پرنیان عزیزم
خوبم خدا رو شکر.تو خوبی گلم؟
آخی... معلمی و سختیها و شیرینیهاش... موفق باشی دوستم

لبخند یکشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 02:05 ق.ظ http://labkhandam.blogsky.com/

زودی بیا خواهری
از اینکه تو لیست به روز شده ها نمیبینمت دلم می گیره

مرسی از محبتت عزیزم.هرروز سنگینتر میشم و نشستن برام سختتر. ولی سعی میکنم بیام..

متینا و بهاره یکشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 01:19 ق.ظ

سلام بر دوست جون جونی خودم.
خوبی خانمی؟
بین پیامها خواندم انگار حالت مناسب نیست. ان شاءالله که هر چه زودتر خوب بشی. اصلا هول تو دلت نیفته ها خودت خوب می دونی که من هم چه ها کشیدم. پس اصلا غمت نباشه به فردا ها روشن بیندیش که قرار صبح تا شب به چهار تا بچه قد ونیم قد برسی وشب تا سر رو بالش می ذاری آقا کوچولو تازه یادش می آد که بیدار بشه و هوارهوار کنه.
مراقب خودت باش.
ضمنا شرمنده یک مدتیه حسابی گرفتار بودم برای همین نشد زودتر سر بزنم.

سلام عزیز دلم
خوبم. تو خوبی؟
نه خدا رو شکر چندان نگران نیستم. ولی از درد و ناتوانی حوصلم سر رفته. خدا کنه همشون سلامت باشن، همچنین دخترای قشنگ تو.
خواهش میکنم عزیزم

نیکی شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:59 ب.ظ http://mementto.persianblog.ir/

قربونت برم شاذه ی مهربون و گلم
خیلی خیلی خیلی هم خوشحال شدم کامنتات رو دیدم و راهنمایی هات .
چون به نظرم آدم هر چه قدر هم اصول رو بدونه تا از تجربه ی دیگران استفاده نکنه فایده نداره .

خوشحال میشم بازم از راهنمایی هات استفاده کنم
راستی ونوس وبلاگش رو بسته آره ؟

زنده باشی عزیییزم
خواهش می کنم. نظر لطفته

آره. مدتیه خیلی حوصلشو نداره. یوزر ویندوزشم فارسی نداره و باباش این روزا سرش خیلی شلوغه و نتونسته براش بذاره. منم که بلد نیستم. پست آخرشم از خونه ی مامانم اینا گذاشته. احتمالا وقتی فارسی دار شد دوباره شروع کنه

شوکا شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 02:28 ب.ظ

واااااایییی ماه من تو بارداری؟؟؟؟؟ نمیدونی چقدر خوشحالم با سلامتی به امید خدا
داستان رو نخوندم از روی کامنتها فهمیدم که بارداری و ذوق زده شدم. میام میخونمش بعدن

ای جاااااانم. مرسی از این همه محبتت باور کن همش میخواستم بیام بهت بگم. بعد دیدم خیلی سرت شلوغه هیچی نگفتم. ولی همش به یاد لطف و مهربونیات بودم

بهار خانم شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 01:53 ق.ظ

سلام

سلام گلم

آهو شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 01:31 ق.ظ http://ahoo-khanom.blogfa.com

سلام سلام
داستانتون خیلی جالب بود دوسش داشتم چند شب پیش خوندمش ولی وقت نشد کامنت بذارم.
من که صبووورم صبر می کنم دوباره ایشالا بیاین با یه داستان جدید. قبلا که فقط دانلودی ها رو می خوندم.

سلام سلامممممم
خیلی ممنونم. خوشحالم که لذت میبری

شایا جمعه 24 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 07:20 ب.ظ

سلام عزیزم. بووس یه عالمه.
چند روزیه یه مقداری سرمون موقتا خلوت شده. منم دیگه وقت کردم داستان جدیدت رو بخونم. قشنگ بود ماجراش. خوشم میاد که نوشته هات دقیقا شخصیت متفاوت کاراکترها رو به این قشنگی نشون میده.
ایشالا که همیشه خوب و سرحال باشی

سلاااام گلم بوووووووووس
چه خوب! خوش باشی همیشه
خیلی ممنون از لطف و همراهی همیشگیت
سلامت و خوشحال باشی

نیکی جمعه 24 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:56 ق.ظ http://mementto.persianblog.ir/

الهییییییییییییییییییییییییی

تبریک میگم مامانی ایشالا به سلامتی ...
سالم و سرحال به دنیا بیاد و بشه عزیز مامان باباش

عزیزمیییی
خییییییییییلی ممنونم گلم
سلامت باشی چ

آفتابگردان پنج‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 02:34 ب.ظ http://ghulecheragh.blogsky.com

سلام و نه خسته
داستان دلتنگی رو دیشب یکدفعه با هم خوندم. وقتی خون داستانم پایین اومده بود.
لذت بردم و خواستم تشکر کنم.
امیدوارم خستگی ها و گرفتاریاتون زود حل شه و همیشه برای ما بنویسید.

سلام. سلامت باشی
لطف داری. متشکرم

مینا پنج‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:50 ق.ظ

سلام گلم
خیلی قشنگ بود. وای میخوای نی نی بیاری من میمیرم واسه نی نی ها انشالله به سلامتی.
رماناتو خیلی دوست دارم مخصوصا عروس کوچک ده دفعه خوندمش . منتظر داستانهای دیگت در آینده هستیم.

سلام عزیزم
خیلی ممنونم. سلامت باشی
متشکرم از لطفت

یلدا پنج‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:38 ق.ظ http://yaldapaeez.blogsky.com/

من این داستانو چون از اول نخوندم گذاشته بودم که تموم بشه و کاملشو بخونم برا همین کمی دور مونده بودم از اینجا شرمنده عزیزم .حالا از توی کامنت بچه ها متوجه شدم که بارداری .ایشالا که به سلامتی کنار بیای .خیلی مراقب خودت باش

خواهش میکنم گلم. عیبی نداره
متشکرم. سلامت باشی

نیکی چهارشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:04 ب.ظ http://mementto.persianblog.ir/

شاذه مگه چی شده که درد داری ؟:(
اتفاقی افتاده ؟:(

هیچی نشده عزیزم. باردارم..

سمانه چهارشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 01:04 ب.ظ http://sana.photoblog.ir/

خسته نباشی خانمی ایشاله زود زود پر انرژی برگردی(اینجا چرا گل نداره )

خیلی ممنونم گلم. تو خودت گلی

بهار خانم سه‌شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 03:05 ق.ظ http://baharswritings.blogsky.com

سلام سلام

خوبی شاذه جونم؟

گقتم بیام یه احوالی ازتون بپرسم ... حتما که نباید داستان بذارین ... همین جوریشم به یادتون هستم

فعلا

سلام عزیزم
خیلی ممنونم از محبتت
خوبم. همونطوریا. درد دارم و اغلب خوابیدم
تو خوبی گلم؟

moonshine شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:28 ق.ظ

من دوباره اومدم ...همین صبحی به محض چشم بازکردن داستانت به ذهنم اومد وذهنیت اولیم پررنگ شد برام ..
اون اول که مقدمهءداستان دلتنگی رو خوندم وگفته بودی که با رفتن دختر خواهرت (فکر میکنم) جاش خالی شده به فکرم رسید که زندگی شبنم وامیر علی هم همین طور میشه یعنی شبنم مجبور به برگشت میشه وامیرعلی جای خالیش رو میبینه ودلتنگ تر میشه ..همین هم باعث میشه امیر علی دوباره بیاد سراغ شبنم ..اینکه تو کوچه وخیابون ببینتش ومدام یاد روزهای کنارهم بودنشون میوفتن باعث میشه محبتش به قلیان بیوفته واینبار با یه هدف مشخص بره سراغ شبنم ..
نمیدونم این ذهنیتم بود وواقعا دوست داشتم این طور میشد ..هرچند این داستان هم قشنگی های خودش رو داشت ...به هرحال این داستان هم تموم شد ..
امیدوارم سری بعد با دست پروروحیه ای مضاعف ببینمت ...

خودمم همین طرح تو ذهنم بود. میخواستم اینا تا آخرش بیتفاوت بمونن بعدش دلتنگ بشن، ولی نشد. خودشون عجله داشتن
خیلی ممنونم دوست من

بهار شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 09:35 ق.ظ http://www.bahari-kamiab.blogfa.com

من اصلا فردا امتحان ندارم هاااا
شاذه جونم فکر کنم مامان امیرعلی به والدین محترم شبنم خبر رسونده بود.
بار الهی، خداجون منظورم شما هستید هااا، همه عاشقان رو به هم برسان. مثل من نکنشون
شاذه عزیزم دستت درد نکنه.

نههه کی امتحان داره؟
حتما
الهی آمین

ana پنج‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 09:37 ب.ظ http://www.ananame.blogfa.com

سلام رفیق قدیمی
خوبی عزیز دلم؟
خوشحالم که داستانت تموم شد و من می تونم داستان جدیدت رو شروع کنم
چه به موقع اومدم ...

سلام آناجون
خوبم. تو خوبی؟
خوش اومدی

هما چهارشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:41 ب.ظ

مرسی عزیزممممممممممممم

عالی بود

خواهش میکنم هماجون

آذرخش چهارشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:20 ب.ظ

سلام شاذه عزیز
این رمانتو دوست داشتم. مهربون تمومش کردی مرسی خانم خسته نباشی.
امیدوارم زود زود برگردی و خوب خوب شی
دلمون برات تنگ میشه.

سلام
سلامت باشی
ممنون از محبتت

nina چهارشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 08:55 ب.ظ

چه بابای مهربونیییی. میگماا من از هفته دیگه دربست خدمت شمام. هرموقع گفتین میام (نینا پر رو :دی) میس یو شدید :*

بلهههه :دی
هروقت خواستی یه خبر بده باشم، بیا. خوشحال میشم :*

زینب چهارشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 06:12 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

خیلی هم عجله ای نبود ها !
سلام سلام !
تبریک می گم . بیشتر از این نمی شد که کشش داد !
خیلی خوب شده ...
امیدوارم زودتر کمرت خوب بشه .
می بوسمت .
خدانگهدارت

مرسی
سلام سلام
خیلی ممنون

سلامت باشی
بوس بوس
خداحافظ

مهرناز چهارشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:40 ب.ظ

سلام عزیزم با وجود اینکه زود تمومش کردی ولی بازم مرسی مثله همیشه عالی بود بی نقص
امیدوارم با دست پر بگردی دوباره

ممنون از محبتت
انشاءالله

moonshine چهارشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:25 ب.ظ

اخی الهی ...تموم شد ...به قول خودت یکم حول حولکی تموم شد ولی این عجله از قشنگیش کم نکرد ..
دست گلت درد نکنه شاذهء گل ...میدونم که به استراحت نیاز داری ..ولی باور کن وقتی که ادم دست به کیبورد بشه وداستان بنویسه یه جورهایی معتاد میشه ..یعنی ایده ها دست از سر ادم برنمیدارن ...میدونم که دور روز دیگه با یه ایدهءجالب دیگه پیدات میشه وهمهءمارو خوشحال میکنی ..ولی تا اون موقع قشنگ استراحت کن وبه زندگیت برس ..
موفق باشی دوست عزیز ...

مرسی از لطفت
خیلی ممنون. بله حق با توئه. به زودی یه سوژه ی جدید میرسه و چاره ای نمیمونه جز نوشتن...
سلامت باشی

مائده چهارشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:10 ق.ظ

سلام مرسی خسته نباشی بیصبرانه منتظر برگشتنت هستیم البته با خوصله و پر انرژی و سلامت
شاد و موفق باشی
(میگم چطوره اول پایان قصه هاتو بنویسی که اینجوری خلاصه نشه کمی روش فکر کن پیشنهاد بدی نیستا)

سلام
سلامت باشی. ممنونم
آره اینم خوبه

لی لا چهارشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:19 ق.ظ http://halogen1983.blogfa.com

سلام شاذه جونم.
حساااااااااااابی دستت درد نکنه...خب ننویسید که دلم برای نوشته هاتون تنگ میشه

نی نی جدید مبارک...ایشالا به سلامتی پرواز کنه و به جمعتون اضافه بشه...تندرست باشی عزیزم

سلام عزیزم
خیلی ممنونم گلم

نونا سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:48 ب.ظ

دستت درد نکنه .

با شرایطی که تو داری همینم از سرمون زیاده مادر!

من که اگه زودتر می فهمیدم بارداری عمرا میذاشتم اینقدر تو زحمت بیفتی!
خلاصه اینکه هم خودت هم اون نصفه پسرت می با حلالمون کنید!(این تیکه آخر رو با لهجه کرمونی بخون!!)

راستی اسمشو چی می خواین بذارین؟ البته اگه دوست نداری نگو!

خواهش میکنم
لطف داری!

کرمونیش میشه میبا به حلم کنین
چشم حلال حلال
هنوز تصمیم نگرفتیم

souraj سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 08:46 ب.ظ

سلام شاذه جون، خوبی خانومی، ای جان، من عاشق نی نی کوچولوهام، الهی همیشه سالم باشین و در پناه حق، مرسی که بدون دردسر به هم رسوندیشون، خیلی ناز بود مثل همیشه، ایشالا سرحال و پرانرژی با کارای قشنگت برگردی، میبوسمت

سلام عزیزم
خوبم خدا رو شکر. تو خوبی گلم؟
مرسی از محبتت
بوس بوس

فاطمه سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 08:13 ب.ظ

مامانیییییییییییییییییییییییی مبارکههههههههههههه

من چقد بدم نمیدونستم ببخشید


شاذه جونم تبرییییکککککککک

ماه چندمه شاذه حونم؟

مرسییییییییی
نه بابا چرا؟ نگفته بودم خب!
متشکرمممممم
چهار و نیم

صودی سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 06:49 ب.ظ

سلام خست نباشی
چون شرایط شما رو درک میکنم اشکال نداره اما لطفا هر وقت حالتون خوب شد و تونستید پایانش را درست کنید قدری با حوصله تر به هم برسن بهتر نیست؟

سلام. سلامت باشی
خیلی ممنونم. کاش بتونم. یه عالمه داستان با پایان اینجوری دارم متاسفانه و این بزرگترین عیب کارمه...

coral سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 06:42 ب.ظ http://cupoflife.blogfa.com/

شاذه دستت درد نکنه. به نظر من که خیلی جمع شده بود. پاراگراف آخر خیلی شیک نوشته شده بود.
مواظب خودت باش و بدون من زیاد یادت میکنم و امیدوارم همه چی به خوبی و خوشی به پایان برسه با یه دنیا برکتی و خوشی که وارد خونتون خواهد شد.

اوه شیک؟! چه جالب! مرسی از محبتت عزیزم

میخ فولادی سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 05:02 ب.ظ http://www.123zendegi.persianblog.ir

میدونم که نوشتن همین قسمت آخر هم برات سخت بود
پس فقط میتونم بگم ممنونم
بعدشم باید قول بدی خیلی زود با یه داستان قشنگ برگردی پیشمون، دیر نشه ها، خیلی زود، خیلی، باشه؟!!!

خیلی از لطفت ممنونم میخ مهربون
نه بابا... دلم طاقت نمیاره برمیگردم

لبخند سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 04:32 ب.ظ http://labkhandam.blogsky.com/

آخی چه با مزه
اتفاقا قشنگ تموم شد...اون تیکه آخرش و می گم...
ممنونم

مرسب خواهری

بهار خانم سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 01:43 ب.ظ http://baharswritings.blogsky.com

مرخص خوش بگذره
امیدوارم با کلی انرژی برگردی

خیلی ممنون. سلامت باشی

ayta سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 01:34 ب.ظ

خیلی قشنگ بود. بهتر از همیشه تموم شد البته من اون داستانتون که اسم پسره آزاد بودو از همه بیشتر دوست دارم. :-دی
پ.ن. خدا بد نده شاذه خانوم، چی شده؟

خیلی ممنونم. خوشحالم لذت میبری
بد نیست. باردارم و سخته بهرحال...

رها سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 01:11 ب.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

وقتی خودتون اعتراف می کنیدعجله ایی ...
نمی دونم چرا اواخر داستان رو که می خوندم حس می کردم یکی دنبالم کرده .احتمالا به خاطر اینه که خودم هم عجله دارم .و نمی تونستم صبر کنم تا آخر شب...
با اینکه همه جوره قبولتون داریم ولی چشم ! منتظر برگشت پرشورتون هستیم . گل ناز![بوسه]

دیگه ببین فاجعه چقدر بوده که خودمم اعتراف کردم
خیلی ممنونم عزیزم

سپیده سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:58 ب.ظ

سلااااااام
خیلی عالی بود!! مثل سایر کتاباتون!!
ایشالله حالتون خوب بشه!!
و بازم برگردین!!
منتظرتوون هستییییییییم!!

سلااااااام
خیلی ممنون. لطف داری

فاطمه سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:40 ب.ظ

سلام
قربونت برم مامانی ما اینجوری و همه جوری قبولت داریم

همیشه دوست داریم

استحراحتتو بکن برگرد و دل مارو مثل همیشه شاد کن

سلام عزیزم
زنده باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد