ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

راز نگاه (5)

سلام سلام سلاممممممممم
اینم قسمت بعدی داستان. امیدوارم لذت ببرین


آبی نوشت بی ربط: می دونین الان چی دلم می خواد؟ یه آرشیو کامل از مجله های زن روز و اطلاعات بانوان و اطلاعات هفتگی دهه ی چهل و پنج تا پنجاه و پنج که غرق بشم تو نوستالوژیها! جالب اینجاست که من متولد سال 59 هستم و عملاً اینا خاطرات من نیست ولی دوست دارم بخونمشون.


استاد مریم را پای تخته خواند و سؤالی از او پرسید. آیدا زیر گوش ثنا گفت: وای تو رو خدا ببین. کم مونده شلوارشو خیس کنه. این بچه اصلاً اعتماد بنفس نداره.

_: نه که خودت خیلی داری!

_: از مریم بهترم!

مریم نتوانست جواب بدهد. رنگ به رو نداشت. آیدا با ناراحتی گفت: بلد بود. دستپاچه شد نتونست بگه.

استاد نگاهی به آیدا انداخت و گفت: خانم شما... بفرمایین این مسئله رو حل کنین.

آیدا غرید: ایییی... بخت نامراد!

با بی میلی از جا برخاست و جلو رفت. ثنا نفس عمیقی کشید و نگاهی به حامی انداخت. حامی هم برگشت و متبسم نگاهش کرد. صدای عصبانی استاد باعث شد نگاهشان را برگیرند و به استاد که داشت همه را شماتت می کرد، نگاه کنند. استاد کلی دعوا کرد و بالاخره باز مشغول توضیح درسهای قبلی شد.

بعد از تمام شدن زمان کلاس، تا کلاس بعد یک ساعت وقت آزاد داشتند. ثنا از دانشگاه بیرون زد و بدون هدف راه افتاد. آیدا از پشت سرش داد زد: هی... یه ساعت دیگه برگردی ها! کلاس داریم.

_: شایدم نیام. منتظرم نشو.

_: چته؟

_: خوب نیستم. می خوام قدم بزنم.

_: بیام باهات؟

ثنا لحظه ای مکث کرد. اگر همین چند هفته پیش بود از همراهی اش خوشحال میشد. اما الان فکری روی دلش سنگینی می کرد که دل در میان گذاشتن آن با آیدا را نداشت. همراهیش فقط بارش را سنگینتر می کرد.

با صدایی گرفته گفت: نه. متشکرم. می خوام تنها باشم.

بعد کولی اش را روی شانه هایش جا انداخت و دستهایش را توی جیبهای مانتو اش فرو برد. سر به زیر و دل گرفته راه افتاد. داشت به سنگریزه ای لگد می زد که کفش مردانه ی بزرگی کنار پایش دید. برای لحظه ای دلش فرو ریخت و از ترس غصه اش را فراموش کرد. با نگرانی سر برداشت و نگاهی به مرد انداخت. با دیدن حامی نفس فرو رفته اش را رها کرد، دوباره سر به زیر انداخت و با دلخوری گفت: اَه... ترسیدم.

_: معذرت می خوام. نمی خواستم بترسونمت. می خواستم بگم زنگ زدم به صاحبکارم. بهش گفتم عصر دیرتر میام. گوشی ای که می خوای انتخاب کردی؟

_: نه. اصلاً نمی خوام بخرم.

_: ولی...

_: آره. خودم گفتم می خوام بخرم. ولی حالا نظرم عوض شد. نمی خوام.

_: چی شده؟

_: هیچی نشده. فقط نظرم عوض شده.

_: این که بغض کردن نداره.

ثنا با حرص گفت: من که بغض نکردم.

_: پس صدای منه که داره می لرزه.

_: خب شاید.

_: روتو برم! می خوای یه فصل اشکم بریزم بلکه دلت خنک شه.

_: دل من با این چیزا خنک نمیشه.

_: با چی خنک میشه؟

_: اگه بابام اون یکی زنشو طلاق بده و برگرده سر خونه زندگی خودمون... اگه به اندازه ی تمام دلتنگیام پیشم بمونه... شاید... شاید دلم خنک بشه.

_: طلاقش بده؟! گناه دارن بچه هاش! اونا هم به اندازه ی تو باباشونو دوست دارن.

ثنا باوجود آن که انتظارش را داشت، ولی از این جواب به شدت جا خورد. سر جایش توقف کرد و ناباورانه به حامی چشم دوخت.

حامی نگاهی عذرخواهانه به او انداخت و گفت: خب... چیزی درباره ی خواهر برادرات نمی دونستی؟...

ثنا چند لحظه فکر کرد. بعد دوباره راه افتاد و گفت: ترجیح می دادم بهش فکر نکنم. فکر می کردم... فکر می کردم شاید بچه نداره. مثلاً... مثلاً با یه بیوه ی پیر ازدواج کرده.

_: یا یه بیوه ی جوون... حداقل اون موقعی که ازدواج کردن سنّی نداشت.

_: چند سالش بود؟

_: بیست و پنج. الان چهل سالشه.

_: یعنی پونزده ساله که ازدواج کردن؟

_: بله...

_: و من تا حالا شک هم نبرده بودم.

_: یا ترجیح می دادی نبری.

ثنا سری به تایید تکان داد و بدون این که به او نگاه کند، متفکرانه پرسید: اون وقت تو کی هستی؟ پسر اون بیوه ی جوان، برادرش، یا صرفاً یه رهگذر؟

_: الان که رهگذرم... و برادر برادرت... و پسر اون خانم.

ثنا به طرف او برگشت و با تمسخر تلخی پرسید: فلسفه می بافی؟ تو برادر منی؟

_: من فقط سعی کردم همونطوری که سؤال کردی جواب بدم. و نه؛ برادرت هم نیستم.

_: چرا گیجم می کنی؟ الان نگفتی برادرت؟

_: گفتم برادر برادرت.

_: خب این چه فرقی می کنه؟

_: این خیلی فرق می کنه.

_: خب میشه برادر ناتنی.

_: نخیر. برادر ناتنی من، برادر ناتنی تو هم میشه. ولی من برادر تو نیستم.

_: اهههه...

_: وایسا. حرص نخور.

ثنا که چند قدم پیش افتاده بود، عصبانی به طرف او برگشت. حامی خندان نگاهش کرد. چیزی در دل ثنا فرو ریخت. انگار یک مادّه ی مذاب بود که با جاذبه ی زمین پایین می آمد. ثنا ناامیدانه سعی می کرد نگاهش را برگیرد و با چنگ و دندان دلش را آرام کند. اما نمیشد.

قدمی به عقب برداشت. به نرده ی دیوار پشت سرش چنگ انداخت و سعی کرد بر زمین نیفتد.

حامی قدمی به طرف او برداشت و پرسید: چی شده؟ اگه حالت خوب نیست یه ماشین بگیرم؟ یا می خوای برگردی دانشگاه؟

ثنا سری به نفی تکان داد. سر به زیر انداخت و به کفشهای چرم قهوه ای خاک گرفته ی حامی چشم دوخت. به سختی نرده را رها کرد و راه افتاد. کولی اش رو دوشش سنگینی می کرد. احساس می کرد جای دلش، حفره ای خالی شده است که دیگر هرگز پر نمی شود.

حامی به زحمت قدمهای بلندش را با قدمهای خسته و کوتاه او هماهنگ کرد و با لحنی دلجویانه گفت: بابات خیلی دوستت داره. همیشه میگه. نه سهیل رو اینقدر دوست داره، نه بچه های مامان. دردونه اش تویی... یه ثنا میگه، صد تا از دهنش می ریزه. حتی بقیه رو هم اشتباهی ثنا صدا می کنه.

ثنا لگدی به قوطی کنسروی که جلوی پایش بود زد.

حامی ادامه داد: یه عکس ازت رو تلویزیونه، یکی تو اتاق خوابش، یکی تو کیف پولش، یکی تو اتاق بچه ها، یه کوچولو هم تو قاب به آینه ی ماشینش آویزونه. عشق از این بیشتر؟ انگار فقط یه دونه دختر داره و دیگه هیچ! من جای مادر و خواهرام بودم از حسودی میمردم.

_: خواهرات؟ چند تان؟

_: دو تا خواهر دارم دو تا برادر. یا بهتره بگم دو تا خواهر داریم دو تا برادر.

_: من سه تا برادر دارم... با سهیل.

_: بله. این یکی رو مشترک نیستیم.

_: اسمشون چیه؟ چند سالشونه؟

_: سما و سُها، بر وزن ثنا. پسرا هم هادی و هاشم.

ثنا تقلید کرد: بر وزن حامی!

_: هادی رو مامان گذاشت.

_: هاشم هم که اسم بابای بابا بوده.

_: و اسم پدر من...

_: واقعاً؟! اونوقت... اونوقت مامانت ناراحت نمیشه؟

_: بهترین دوست بابات بود.

_: دروغ میگی!

_: دروغم چیه؟ بهش قول داده بود که مراقب زن و بچه اش باشه.

_: بابات... چی شد؟

_: مریض بود. خیلی سخت. نزدیک هفده سال پیش...

_: خدا بیامرزدش.

حامی به تندی گفت: درباره ی یه چیز دیگه حرف بزنیم.

_: باشه... سُها چند سالشه؟ عکسی ازشون داری؟

_: سُها چهارسالشه. کوچولوی خوردنی خونه. هلاکشم! اینم عکسش.

گوشی اش را به طرف او گرفت. ثنا ناباورانه به کودک چشم آبی چشم دوخت و گفت: چشماش مثل توئه!

_: رنگش آره. ولی خاله ام میگه ترکیب چشما و صورتش مثل باباته. فقط رنگ آبیش مثل مامانه.

_: مامانت چشماش آبیه؟

_: عجیبه؟ بالاخره من از یکی ارث بردم دیگه!

_: اونوقت همینقدرم... هیکلیه؟

حامی خندید و گفت: نه بابا. مامانم نصف منه! اصلاً خانوادشون همشون ظریف کوچولوئن. من به بابام رفتم. اینا... این مامانمه بازم با سُها. این یکی هم کنار باباته قدش مشخصه.

ثنا گوشی را گرفت و گوشه ای توی سایه ایستاد تا تصویر گوشی تار نشود. ناباورانه به عکس پدرش در کنار آن زن جوان غریبه و کودک در آغوشش چشم دوخت.

حامی گفت: البته این عکس مال خیلی وقت پیشه. این بچه سمائه. الان 9 سالشه.

ثنا سر بلند کرد و با دست لرزان گوشی را پس داد. حامی بدون توجه دوباره گشتی توی عکسهایش زد و گفت: اینم همه ی بچه ها کنار هم. تقریباً جدیده. تابستون که میومدم گرفتم.

ثنا بدون این که نگاه کند با دست گوشی را پس زد و با اضطراب گفت: باشه برای بعد.

_: تو حالت خوب نیست؟

_: باید خوب باشم؟

_: ثناخانم من کار پدرتو تایید نمی کنم. ولی اونی که باید معترض باشه، تو نیستی؛ مادرته. بهت گفتم که. پدرت تو این سالها نه توجهش به تو کم شده نه علاقه اش.

_: بس کن. داره حالم بهم می خوره.

_: تو بس کن. بیخودی داری پیچیده اش می کنی.

_: حامیییییییییی....

_: چرا داد می زنی؟ سرتو بیار بالا ببینم.... تو واقعاً می خوای بالا بیاری؟

_: خیلی دلم می خواد. ولی وسط خیابون خوشم نمیاد این کارو بکنم. امیدوارم بتونم جلوشو بگیرم.

_: یه آبمیوه برات بگیرم؟

_: نه.

_: ماشین بگیرم برسونمت خونه؟

_: نه. حالم بده. نمی تونم بشینم تو ماشین. با مامانمم نمی خوام روبرو بشم.

حامی به یک بلوک سیمانی کمی آن طرف تر اشاره کرد و گفت: بیا اینجا بشین. چند تا نفس عمیق بکش. کولیتم بده من.

ثنا با خستگی کولی اش را از شانه اش آزاد کرد و به او سپرد. روی بلوک نشست و به سختی نفسی کشید.

_: یه نوشابه بگیرم برات؟

_: نه.

چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید. بوی ادوکلن حامی که نزدیکش ایستاده بود مشامش را پر کرد. دوباره دلش پر کشید. قطره اشکی از گوشه ی چشمش چکید. با نوک انگشت آن را گرفت.

حامی آرام گفت: من نمیگم کارش درسته. نه. اصلاً تاییدش نمی کنم. ولی... کاریه که شده. برو خدا رو شکر کن که بابات هست.

کلافه رو گرداند. بعد افزود: معذرت می خوام. نمی خوام بگم بهت حسودی میکنم. نه. بابات واقعاً برام پدری کرده. ولی...

ثنا چشم بسته گفت: ولی دلت برای بابای خودت تنگ شده.

_: خب...... آره.

چند لحظه در سکوتی سخت و سنگین گذشت. حامی به جاده چشم دوخته بود و ثنا به کفشهای او نگاه می کرد. بالاخره کمی آرام گرفت. از جا برخاست. کولی اش را از دست او کند و در حالی که دوباره آن را روی پشتش می انداخت، گفت: باشه. تسلیم. دیگه هیچی نمیگم.

_: کولیتو بده. من نگفتم حرف نزن. بدش دیگه.

_: می خوای چکار؟

_: سنگینه. بدش من. حالت خوب نیست.

_: من حالم خوبه.

_: بدش دیگه. الان مردم فکر می کنن می خوام کیفتو بدزدم!

_: خب داری می دزدیش دیگه!

_: کاش اقلاً جزوه ی بدردبخوری داشتی؛ حالا که دارم می دزدمش. دو کلمه هم ننوشتی امروز.

ثنا بالاخره کولی را رها کرد و گفت: حسش نبود. بعداً از آیدا میگیرم.

_: اینا رو ولش کن. گوشی چی می خوای؟

ثنا ناگهان حس کرد که از اتاقی شلوغ به بیرون پرتاب می شود. به دنیای امروز صبح که هنوز در خیال گوشی بود و ازدواج مجدد بابا را باور نکرده بود و خبری از چهار خواهر و برادرش نداشت.

نگاهی به کولی اش روی دست حامی انداخت و دوباره گیج و منگ روبرویش را نگاه کن.

_: هی... جلوی پاتو بپا.

_: کجا؟

_: داشتی میفتادی تو چاله. کجایی؟

به زحمت حواسش را جمع کرد و گفت: همینجا.

بعد نگاهی به دست حامی انداخت و گفت: تو عمرم اینقدر احساس قد کوتاهی نکرده بودم.

_: اونقدرا قد کوتاه نیستی.

_: تا حالا فکر می کردم نسبتاً قد بلندم.

حامی لبخندی زد و پرسید: قدت چنده؟

_: 168

_: کم نیست. از مامانم که خیلی بلند تری. اون صد و چهل و هشته.

_: هااااان؟ بعد نمرده تو رو به دنیا آورده؟

_: از اولش که اینقدری نبودم. تازه هفتیم به دنیا اومدم، نارس، دو کیلو هم نبودم. بعد می دونی؟ از همون موقع خوب رشد نکردم دیگه.

_: آخ بمیرم! اگه می خواستی خوب رشد کنی چیکار می کردی؟

_: شاید به جای دو متر سه متر می شدم. اون وقت می تونستم تو گینس اسممو ثبت کنم.

_: حیف شد ها!

حامی با خنده گفت: خیلی!

صدای خنده اش به قلب ثنا چنگ می زد. دیوانه اش می کرد. ثنا صورتش را با دستهایش پوشاند. وسط این شلوغی این حس دیگر از کجا آمده بود؟

حامی پرسید: حالت خوب نیست؟ می خوای بازم بشینی؟

_: نه نمی خوام. میشه چند لحظه هیچی نگی؟

حامی بدون جواب، چند قدم دیگر همراهش رفت. بالاخره ثنا دستهایش را از روی صورتش برداشت و ناامیدانه گفت: نه. فایده نداره.

_: چی فایده نداره؟

_: نمی تونم وانمود کنم که وجود نداری.

_: نه یعنی می خوای منو با دو متر هیکل انکار کنی؟ که چی اونوقت؟

ثنا به دست و پا افتاد تا نیمه اعترافش را جمع و جور کند. لب به دندان گزید و گفت: خب... می خواستم... می خواستم فکر کنم همه ی حرفاتو خواب دیدم. سما و سُها و ... اسم پسرا چی بود؟

_: هادی و هاشم.

_: هان. چند سالشونه؟

_: سُها چهار سالشه. سما نه سالشه. هادی چهارده سال و هاشم هم یازده سالشه.

_: دوست دارم ببینمشون.

_: چی شد؟ تو الان می خواستی منم حذف کنی. حالا می خوای ببینیشون؟

_: هنوزم می خوام حذفت کنم چون....

بقیه ی حرفش را فرو خورد. چرا اینقدر گیج می زد؟ همه چی قاطی شده بود.

_: چون چی؟ مگه تقصیر منه؟

_: خب معلومه.

_: چی معلومه؟ یکی دیگه با یکی دیگه ازدواج کرده. به من چی ربطی داره؟ چکار باید می کردم؟ من اون موقع فقط نه سالم بود. هیچ کس هم نظر منو نپرسید. دستت به بابات نمی رسه، می خوای منو تنبیه کنی؟ که یه روز به سرم نزنه دو تا زن بگیرم؟

ثنا با این جمله از جا پرید. با عصبانیت به طرف او برگشت و گفت: همتون مثل همین. هوسباز و دیوونه. مگه زن اول چه بدی بهتون کرده که....

_: هی... هی... آروم باش وسط خیابون داد نزن. من زن اولم کجا بوده که زن دوم بگیرم؟ چی داری میگی؟ چته؟

ثنا شرمنده سر به زیر انداخت و گفت: معذرت می خوام. من... من خب... دلم خیلی از بابا پره.

_: تقصیر من چیه؟

ثنا شانه ای بالا انداخت. نگفت تقصیر تو این است که دل از من ربودی و ناگهان بیچاره ام کردی. نگفت دلم را می خواهم همین.

فقط ناامیدانه به آن دستهای بزرگ و قابل اطمینان نگاه کرد، بلکه دلش را در آنجا بیابد و بی سر و صدا آن را برباید و سر جایش بگذارد.

حامی کولی اش را روی دستش جابجا کرد و گفت: بی خیال. یه کافی شاپ یه کم بالاتر هست، جای دنجیه. فضاش یه جوریه. من یاد دریا میفتم. خوشم میاد.

_: باید یه بار دریا رو ببینم.

_: حتماً.

در کافی شاپ را باز کرد و کنار ایستاد تا ثنا وارد شود. ثنا آرام از در رد شد و برگشت نگاهش کرد. بغضی بی مقدمه بر گلویش نشست.

هیچ مشتری ای توی مغازه نبود. به طرف آخرین میز رفت و گوشه ی دیوار نشست. حامی روبرویش نشست. کولی ثنا و کیف خودش را روی صندلی گذاشت و گفت: باز که بغض کردی. اگه می خوای اینقدر غصه بخوری نمی برمت.

ثنا با نوک انگشتهایش تند تند اشکهایش را پاک کرد و گفت: نه خوبم. میام.

حامی خندید و پرسید: چی می خوری؟

_: نمی دونم. فرقی نمی کنه.

_: کافه گلاسه دوست داری؟

_: خوبه.

حامی سفارش داد و برگشت روبروی ثنا نشست. ثنا عصبی مشغول جویدن گوشه های ناخنهایش شد. حامی آستینش را کشید و گفت: نخور. کثیفه.

ثنا دستهایش را روی صورتش گرفت و سعی کرد گریه نکند.

_: آروم باش. می خوای چکار کنم؟ برم طلاق مامانمو بگیرم؟ اون وقت تکلیف اون بچه ها چی میشه؟ من درد بی پدری کشیدم. نمی تونم. دلم نمیاد.

ثنا دستهایش را روی میز گذاشت و به او چشم دوخت. با ناراحتی فکر کرد: به مامان چی بگم؟ مامان این ناپسری باباست که عاشقشم؟

عصبی رو گرداند. حامی برخاست. دو لیوان کافه گلاسه را گرفت و برگشت. یکی را جلوی ثنا گذاشت و گفت: یه کمی بخور. آروم باش.

ثنا جرعه ای نوشید و با صدایی لرزان گفت: قهوه برام اضطراب میاره.

حامی لیوانش را به طرف خودش کشید و گفت: لازم نیست بخوری. چی بگیرم؟ بستنی ساده می خوری یا یه چیز دیگه؟

_: بستنی قیفی.

حامی لبخندی زد و گفت: گمونم یه بستنی قیفی بهت بدهکارم.

از جا برخاست و یک لیوان آب پرتقال تازه و یک بستنی قیفی سفارش داد. هر دو را گرفت و آورد.

_: آب پرتقالم بخور خنک شی.

ثنا خندید و جرعه ای نوشید. حامی بستنی اش را توی شیر قهوه نرم کرد و گفت: روز اول خیلی بهم برخورد که فکر کردی دارم برات بستنی میگیرم. یعنی برای من مهم نبود. می دونستم دختر حاجی هستی و انگار برای خواهرم بستنی بگیرم. ولی این که تو این رو یه توهین و مزاحمت بدونی خیلی زور داشت.

خندید و به او نگاه کرد. گوشه های چشمهایش کمی چین خورد. ثنا سر بزیر انداخت و گفت: فکر کردم تعقیبم کردی.

_: تعقیبت کردم. برای این که می خواستم بپرسم خونتون کجاست. ولی با اون برخورد، فکر کردم اگه نشونی بپرسم تکه بزرگم گوشمه.

ثنا خندید و گفت: معذرت می خوام.

_: خواهش می کنم. تقصیر تو نیست. تقصیر مزاحماییه که این روزا تعدادشون خیلی زیاد شده.

ثنا لقمه ی بزرگی بستنی بلعید. چرا قلبش آرام نمی گرفت؟ همچنان به شدت می کوبید.

حامی لیوان اول را خالی کرد و دومی را پیش کشید. نگاهی به دستهای ثنا انداخت و پرسید: دستات از اضطراب می لرزه یا گرسنته؟

_: از اضطرابه.

حامی کمی به جلو خم شد و با صدایی که به زحمت به گوش می رسید، ولی لحن محکم و جدی گفت: تمومش کن. زندگی تو با دیروز هیچ فرقی نکرده. این که بخوای با افکارت خرابش کنی یا بهتر بسازیش دست خودته. نه آمد و رفت پدرت فرقی کرده، نه رفتار مادرت و نه حتی من.

ثنا مثل کودک تنبیه شده ای لب برچید و گفت: تو فرق کردی.

حامی به پشتی تکیه داد. آه بلندی کشید و گفت: نه. من همون همکلاسی دیروزیم. همون کاکاسیاه که زمون برده داری نوکرت بود.

_: بس کن. دیگه نگو. من شوخی کردم. چند بار تنبیهم می کنی؟

حامی لبخندی دلجویانه زد و گفت: آروم باش ثنا. بسه. می خواستم یادت بیارم که همین چند روز پیش به هیچی اعتنا نداشتی و برای خودت خوش بودی. بستنی تو بخور. آب شد.

ثنا به زحمت بستنی را تمام کرد. از جا برخاست. دستهایش را شست و پرسید: خانم چقدر شد؟

حامی از پشت سرش گفت: برو دیگه ضایعم کردی. خانم خیلی ممنون.

نظرات 37 + ارسال نظر
خاتون شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 09:20 ق.ظ

کجایین ؟

شایدم من برای اولین بار زود رسیدم

هستم. دارم با این دو تا کشتی میگیرم ده صفحه شون نوشته بشه!
امروزم کار داشتم نشد از صبح بشینم.

کیانادخترشهریوری جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 08:58 ب.ظ

کاش اون آرشیو رو پیدا کنی و یه داستان تو اون حال و هوا برامون بنویسی.

هی... کاشکی! سالهاست دارم می گردم. فقط بچگیام یکی دو تا تو انباری مامانم اینا پیدا کردم که بعدم نمی دونم چی شدن. دیگه نیستن. از بقیه هم هرکی پرسیدم نداشت...

قندک بانو جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 02:08 ب.ظ http://manozebeliii.persianblog.ir/

سلام خوبی من چه جوری رمز و بدم . اینجا نمیشه خصوصی فرستاد

سلام
خوبم. تو خوبی؟
می تونستی ایمیل کنی

آزاده سه‌شنبه 11 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 08:45 ب.ظ

خیلی خیلی قشنگه خسته نباشی شاذه جون

خواهش می کنم آزاده جونم سلامت باشی

مرضیه سه‌شنبه 11 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 02:54 ق.ظ

سلام
من فکر کنم تقریبا همه داسناتون رو خوندم. مرسی بابت لحظات خوبی که بهم دادین. اصولا وقتی بی حوصله ام می شینم ژای فیلم و داستان عاشقانه.... اما یه سوال
چرا در اکثر داستانهاتون عشق در مدت زمان کمی اتفاق می افته؟

سلام
خیلی ممنونم
من آدم بی حوصله ایم. کلاً در بند تشریفاتی که همه چیز رو طولانی می کنه نیستم. اصول باید رعایت بشه ولی تشریفات به نظر برنامه های دست و پاگیرین که هم وصال رو سختتر می کنن هم گاهی خودشون باعث خدشه دار شدن عشق میشن. مثلاً دختری که به شدت روی نوع مراسم عروسیش حساسه و می خواد پافشاری کنه، اگر اونی که می خواد درنیاد به شدت می رنجه و با وجود عشق تا آخر عمر این خراش رو دلش می مونه که من دوست داشتم اینطور بشه و نشد. در مقابل همسرش هم دلگیر می مونه که نتونسته انتظارات عشقش رو فراهم کنه. این وسط یه عالمه درگیری هست که من دوستشون ندارم. عشق برای من صاف و زلال و بی پیرایه اس.

نگین سه‌شنبه 11 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 01:53 ق.ظ

عالی تووضیح دادی شاذه جون:*
واقعا نمیدونستم اسما چ جوری میاد!برام جالب بود ک گفتی حتی اسم هم تو ذهن با سوژه و داستان احساس کسی ک مینویسه هماهنگه:)
مرسی عزیزم از توضیحت:*

خیلی ممنونم گلم :*
اونای دیگه رو نمی دونم. ولی من خیلی حسی کار می کنم. نه فقط داستان و اسمها... یه کاسه هم بخوام بخرم باید به دلم بشینه. باید یه حسی درونم پیدا بشه. والا مگر مجبور باشم که بخرم. اگه همینطوری یه نیاز کلی باشه، صبر می کنم تا اونی که دلم بگه رو پیدا کنم.
خواهش می کنم گلم :*

نیکا دوشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:59 ب.ظ http://nikavasina.persianblog.ir

نهههههههههههههههه کاش حامی غریبه بود اگرچه که باز هم اینکه پدرش متفاوته باز شرایط بهترییه.. اما کاش حامی هم عاشق ثنا بشه...الان کلا موضوع پدر ثنا رو ول کزدم چسبیدم به این قضیه..

مادرش هم متفاوته! حالا بیاد عاشق ثنا بشه، بقیه شو چکار کنیم؟ چه جوری ثنا به خونوادش توضیح بده که عاشق ناپسری پدرش شده؟!!

بادام دوشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 06:33 ب.ظ http://www.almond.blogsky.com

می تونم درک کنم که ثنا چه احساسی داشته!
راستی خاله یکی از همکارام بارداره. می خواد اسم بچشو بذاره ثنا :دی

یه عالمه حس ضد و نقیض!
چه بامزه :)

مرمریتا دوشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 06:19 ب.ظ

سلام شاذه خانومی خوبی عزیزم؟

دلم تنگیده بود برا شما و داستانای جذابت

من اوووومدممممممممممم

سلام عزیزم

خوبم. تو خوبی؟

منم دلتنگت بودم! خوش برگشتی

نگین دوشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 02:33 ب.ظ http://www.mininak.blogsky.com

سلااااام

نمیدونم چرا یکی دو بار که خواستم نظراتو باز کنم به جاش صفحه ی سرچ یاهو میومد شاید مرورگرم باز خراب شده

یه سوال داشتم شاذه جون که همیشه دوست داشتم ازونایی که داستانای بلند و رمان و اینا مینویسن بپرسم!
اسم شخصیتای داستاناتونو چه جوری و بر چه اساس انتخاب میکنید؟ مثلا یه نفر مثه شما که یه عالمه داستان نوشته چه جوری اسمای داستانای جدید و انتخاب میکنه؟

سلاااااااام
والا نمیدونم! مال منم چند روز پیش همینجوری شده بود. خودش خوب شد

والا اسم هم مثل سوژه بی خبر میاد! دنبالش می گردم. تو سایت اسمهای ایرانی یا کتاب اسم و یا بین مردم. ولی به هرحال باید با حسم همخونی پیدا کنه. همینطور با شخصیتی که تو ذهنم شکل گرفته...
خود شخصیت و داستان هم که کم کم شکل می گیره. اول یه صحنه اس، یه سوژه، شاید یه صحنه از یه فیلم یا یه موضوع که توجهم رو جلب کرده، یا بحثی که پیش میاد و یا هرچی... به هرحال باید قابل شرح و بسط باشه تا بشه قصه... والا بهتر از این بلد نیستم توضیح بدم :)

ملودی دوشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 02:30 ب.ظ

سلام شاذه جون گلم . وای من یه خورده شو خوندم بعد نمیدونم چرا حالم گرفته شد و بغضم گرفت البته ایراد از منه عزیزم یه موقع ناراحت نشی تو که میدونی من چقدر داستانای تو رو دوست دارم . این یکی رو با اجازه دیگه ادامه ندم . فقط بوووووس بفرستم برای خودت و سه تا فرشته کوچولوها

سلام ملودی جونم
اشکال نداره عزیزم. اصلا راضی به ناراحتیت نیستم.
محبت داری گلم

گوگولی دوشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 01:35 ب.ظ http://www.googooli2006.blogfa.com

اییییوووول!!!!چ بامزه!
درکیدمش شدید!!!

یس!

مهرشین یکشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:31 ب.ظ http://mehrshin1357.persianblog.ir/

سلام دوست جونم,برو ادامه رو تا عروسی ثنا تا حامی!!!!!!

سلام عزیزم
به این راحتیام نیست! چی بگه ثنا به مامانش؟ مامان جون این ناپسری باباس که عاشقشم؟

سوری یکشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 08:04 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

اخیییی حامی رو دوست دارم.پسر خوبیه!!
الان این دو تا به هم محرم نمیشن؟!!

آره بچم! خوبه
نه

لی لا یکشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 05:17 ب.ظ http://halogen1983.blogfa.com

سلام شاذه جونم...خوبی؟
دیدی؟ دیدی یه حدسایی زده بودم برادرش نبود، ولی بادره برادرش بود
دستت درد نکنه حسابی..
ولی این دختره چرا یهو دلو دین باخت آخه!؟...
امان از دست ما دخترا !........

سلام عزیزم... خوبم. تو خوبی؟
بله بله :)

خواهش می کنم گلم

ای ای ای امان از دخترا که دلشون تو مشتشونه

خاله یکشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 03:56 ب.ظ

ای گفتی شاذه جون.خیلی مجله های قشنگی بودن.یه مغازه بود نزدیک دبستانمون بعد انقلاب اون مجله ها رو دونه ای سه تومن می فروخت.من واسه خواهر بزرگترم می رفتم میخریدم.چه قصه های قشنگی داشت...اوووه.خاطراتمو زنده کردی.

هی هی هی... یعنی آرزومه از تو زیرزمین یه خونه ی قدیمی یه آرشیو کامل از هرکدوم پیدا کنم و بشینم قصه هاشونو ببلعم و با آگهی ها و اخبارشون زندگی کنم! نمی دونم این چه حسیه!!!

گوگولی یکشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 03:31 ب.ظ http://www.googooli2006.blogfa.com

شدیییییدا" جو دیدار گرفته بودتم واقعا"!!!
اون رفیمم،اتفاقا" اخیرا" باهاش حرفیدم،یعنی واس تفلدم زنگولیده بود،دیگه نفهمیدم در چ حاله!!!!یکم دپ میزدا،نسبت به همیشه!!!چوم،میرم تحقیقات!!!
وووی وووی وووویییی،من عکسشو تازه دیدم که!!با جذبههه،باو ایولی!!!اوه اوه،ولی شخصا"،با این توصیفات،تا سر شونه شم نمیرسم!!!!واللللآ!!!منم رشیییید!!!

ای جوگیرررر!! یاد شرلی افتادم. ما اینجا دوست بودیم و اینا. یه بار تو مطب دندونپزشکی دیدم یه دختربچه که داشت هری پاتر می خوند یه جورایی برام آشناست. نمی شناختمش. ولی حدود سن و اسم واقعیشو می دونستم.
بعد مامانش صداش زد و گفت من نوبتم شده دارم میرم تو. بشین تا میام. اونم گفت باشه. بعد دوباره غرق شد تو کتابش. رفتم پیشش نشستم و گفتم تو شرلی نیستی؟
کله شو از تو کتاب درآورد و یه نگاه به من کرد. خیلی بی تفاوت گفت چرا.
گفتم منم شاذه ام.
گفت اه؟ بعد دوباره رفت تو کتابش.
فکر کردم شاید اشتباه گرفتم. شایدم براش مهم نبوده.
فرداش تو مدرسه به خواهرزادم که همکلاسشه، گفته بود واییییییی خالتو دیدم داشتم از هیجان می مردم!!!
خندم گرفته بود شدید!!! گفتم اگه این هیجانش بود، بی تفاوتیش چی بود؟!!!
ولی خب اونم خجالت کشیده بود و روش نشده بود حرف بزنه :)

پس حتما عاشق شده

بعله این غولیه واسه خودش

شمیلا یکشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 01:51 ب.ظ


سلام،

وای دیدی مطمئن بودم حامی پسره زنه پدرشه . خیلی قشنگ بود این قسمت . راست گفتی تو قسمته بعد همچی معلوم میشه . مثل همیشه عالی بود.شوکه بدی بود برای این دختر بیچاره . حالا چطوری به مادرش بگه حامی کی هست؟ . تو رو خدا خیلی زود تمومش نکن، آخه خیلی قشنگه .
منم مجله های قدیمی رو خیلی دوست دارم. از انجائی که یه کوچولو از شما بزرگترم یک ۳۰-۴۰ سالی !!!!!!!! البت، بعضی از داستانشو یادمه.

سلام

بله :) خیلی ممنونم عزیزم
بله واقعا معضلیه معرفی عشقش به خانواده! سعی می کنم زود تمومش نکنم
سی چهل سال؟ شوخی می کنین!
وای عاشقشونم!!!

خانم گل یکشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:38 ق.ظ http://shadi.zanblogger.com

مثل همیشه عالی
اما عجب این مریم و آیدام نامردنا!!

خیلی ممنون
میدونی نامردی نیست. یک طورهایی ثنا خودش هم کنار کشیده و به حامی وابسته شده. نمیشه گفت فقط تقصیر مریم و آیداست.

گوگولی یکشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:19 ق.ظ http://www.googooli2006.blogfa.com

ای جاننن،داشت از دستم میرفتا این قسمت!!!!
در دوران جهالت دبیرستان،یه رفیقی داشتم،یه تز باحالی داشت!همیشه به همه میگفت:تو نخ آهنگ و داستان عشقولانه و اینا نباشین باو!!!(ک منم اون موقع هیچ رقمممم تو کتم نمیرفت این مساءل،کللی هواشو داشتم تو این زمینه!)
خلاصه که الآن،اگه ما بخوایم این مستر حامی رو ببینیم،چ کنیم خووووب؟!!؟؟؟مهههاربون،آقا،باشخصیت،به به!!!!خدا برا مادرشو بابای ثنا نگهش داره!!!!

دیدی؟!!! اینقدر از دیدن خودم هول شدی که قصه یادت رفت!
الان یه خبری ازش بگیر. به یقین عاشق شده خرااااب
خبببب لابد مجبورین به عکس پست قبل مراجعه کنین
به به خدا قسمتتون کنه

آبجی کوچیکه شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:38 ب.ظ

سلام .

آخخخیش خیالم راحت شد. میترسیدم نکنه حامی داداش ثنا باشه ولی اینطوری هم داداشش هست وهم نیست.
خیالم راحت شد.

سلام

خب خدا رو شکر
دیگه حامی هم خووووب توضیح داد کامل گرفتی

زهرا777 شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:36 ب.ظ

اههههههههههههههههه قبول نیسن من میخواستم بیام بگم این پسر زنس ...مغزم دیر جواب میده ....
علت ناراحتیه ثنا از زن گرفتن باباش نیست زیاد بیشتر از این ناراحته چرا عاشق پسر زن باباش شده

اههههه میخوای پست رو حذف موقت کنم بیا بگو بعد دوباره می ذارمش! خوبه؟
بله بله دقیقاً همینطوره

دی ماهـ.ـی خـ.ـانـ.ـوم شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:08 ب.ظ http://deymahi.mihanblog.com

دیدی گفتممممممممممممممم
آخ جون چی بشه بچه ی این دوتا!!

بعلهههه
یه غول بی شاخ و دم!!

مامانی شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 09:46 ب.ظ

مرسی عزیز ,مثل همیشه خوب ودلچسب وجذاب.ایول الهام جون !!!!!!!!!!!!!!!!!!!هلاک شدم برای ثنا بنده خدا یک دفعه افتاد وسط چهار!!!!!!!!!!خواهر وبرادر آخه خیلی سخته.

خواهش می کنم عزیزم. نوش جونت!!
خوشبخت شد کهههه... یه عالمه خواهر برادر دوست داشتنی

یلدا شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 08:43 ب.ظ http://yaldapaeez.blogsky.com/

شاذه من کلی از اون مجله ها رو خوندم .مجله هایی که آدم می ترسید ورق بزندشون از ترس این که نکنه پاره بشن
خیلی حس خوبی داره

ای جااان. خوش به حالت. من فقط بچگیام یکی دو تاشونو تو انباری خونه پیدا کردم و خوندم. حسش وصف نشدنیه! خیلی دوست دارم...

رها شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 07:22 ب.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

وبلاگ چقدر ناز شده مبارک!
چه عالی نوشتی . خوب می شد تجسم کرد قابل لمس بود .
جون!!! همینطوری پیش بری چه چیزی در بیاد
راستی فکر می کنی نظری که تو قسمت قبلی گذاشتم چه بلایی سرش اومده ؟ اگه گم شده باشه حق داره خب راه زیادیه از شمال تا...

خیلی ممنونم عزیزم!
قابل شما رو نداره

عجیبه ها! ملودی هم میگفت نظرش گم شده! من که همه رو تایید می کنم! شایدوقتی ارسال می کردی سیو نشده... به هر حال ببخشید
بعله از شمال تا اینجا خیلیه... اونم تو سرمای زمستون... سخته بالاخره

خاتون شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 04:33 ب.ظ

شاذه جون یک موضوعی رو در مورد داستانهای اطلاعات هفتگی می خواستم بگم که احتمالا به صورت یک پست میذارمش

تازه فهمیدم که اگه روزی 20 صفحه هم بذارین برای من کمه.اصلا جنبه ی داستان دنباله دار رو ندارم . در واقع عجول بودنم اجازه نمیده این جنبه رو داشته باشم. داستانهای قبلی تونم من دانلود می کردم و یکدفعه می خوندم .

راستی شاذه جون دوباره وسواس این اسمایلی ها منو گرفته .همش میترسم اشتباهی گذاشته باشم !

الانم شاید اشتباه گذاشتم !!!


اوه چه خوب! مشتاق خوندنشم.

شما لطف دارین. شرمنده که بیش از این در توانم نیست.

ای بابا بی خیال... بهش اهمیت ندین تا از رو بره!!!

نخیر. خیلی هم درست گذاشتین

مژگان شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 03:47 ب.ظ

مرسی بعد از اینکه امتحانمو خراب کردم خوندمش اعصابم آروم شد تـــــــــــــــشکر

خواهش می کنم. امیدوارم دفعه ی بعد امتحانتو خوب بدی :)

نگین شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 03:27 ب.ظ http://www.mininak.blogsky.com

قالبت خیلی خشگله شاذه جون
واقعا به وبلاگت میاد
دیگه امتحانام تموم شد میتونم با خیال راحت داستانای قشنگتونو بخونم

خیلی ممنونم عزیزم

آخ جووون! تبریک میگم! تموم شد!!

مریم شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 03:01 ب.ظ

سلام شاذه جون
به سلامتی الهام بانو برگشتن؟؟؟؟
سوپرایز شدم ، دلمم خیلی برای ثنا سوخت..... ولی مثل همیشه عمر غصه تو قصه هات خیلی طولانی نبود. مرسی

سلام عزیزم

بله خدا رو شکر. با زور و تهدید و ارعاب و هر وسیله ای میشد برش گردوندم

آره خیالت راحت. دوباره خوش میشه

moonshine شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 02:09 ب.ظ

ازدیشب تو فکر بقیهءداستانم دست گلت درد نکنه مثل همیشه قشنگ وعالی .من که لذت بردم مممممممممممممنون خانمی

خیلی لطف داری
خوشحالم که لذت بردی

بهار شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 02:06 ب.ظ http://www.bahari-kamiab.blogfa.com

شاذه جونم تاحالا کسی بهت گفته یه تیکه ماه هستی.
دستت درد نکنه.
اما اگر بابای من دو زنه بود (بلا به دور) من دیوانه میشدم.

لطف داری گلم

خواهش می کنم.

خدا رو شکر تو موقعیتش نبودم که بدونم چه احساسی خواهم داشت!

پرنیان شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 01:53 ب.ظ http://www.kelkekheal.blogfa.com/

سلام شاده جون

مثل همیشه زیبا و جذاب بود

خانمی منتظر می مونیم دم در تا هفته بعد

سلام عزیزم

خیلی ممنونم عزیزم

میام انشاالله

coral شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 01:33 ب.ظ http://letters2mylove.persianblog.ir

این قسمت داستان به نظرم از همه اش جالب تر بود.
دلم برا ثنا سوخت.احساسی که توش گم شده و تکلیفش رو باهاش نمیدونه...
وای چقدر خواهر برادر قد و نیم قد پیدا کرد یه دفه.بنده خدا ثنا
.
مرسی شاذه جونم.خسته نباشی

خیلی ممنونم کرال جون
آره طفلکی حسابی گیجه. تازه حامی یه آدم معمولی نیست که بتونه راحت به خانواده اش معرفیش کنه!
آره

خواهش می کنم گلم. سلامت باشی

خاله شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 01:20 ب.ظ http://khoone-khale.blogfa.com

جیگمل شازده نازنین و الهام خانوم رو بخورم که اینقدر جذاب مینویسی...

قربون شما...

یلدا شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:01 ب.ظ http://yaldapaeez.blogsky.com/

شاذه جون من این قسمت و خیلی خیلی دوست داشتم
حالا کی تا هفته دیگه می تونه صبر کنه

خوشحالم که لذت بردی عزیزم

الهه شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:40 ق.ظ http://elahename.blogsky.com

فکر کردم به روز نکردی...اومدم یه نگاه بندازم و برم که دیدم زدی قسمت 5
ممنونم...
برم بخونم...

الهام بانو چشم نخوره از سفر برگشته
خواهش می کنم خواهری

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد