ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

زندگی شاید همین باشد (4)

سلام سلاممم
این هم یک پست کوتاه دیگه...
امیدوارم لذت ببرین.

خانواده ی منصور خیلی اصرار کردند که عقد را زودتر ببندند و عروسی را دو ماه بعد بگیرند. چون منیژه برای مهاجرت عازم کانادا بود و اگر مجلس دیرتر برگزار میشد نمی توانست حضور داشته باشد.

سه روز بعد مهمان خانواده ی شهباز بودند. یک مهمانی خانوادگی که با اقوام آنها آشنا شوند. جمانه دو پایش را توی یک کفش کرد و حاضر نشد برود! عصبانی بود. بالاخره هم سردرد را بهانه کرد و توی رختخواب ماند.

زمرد در حالی که لباسهای توی کمدش را ورق میزد پشت به او گفت: بخوابی حوصلت سر میره. پاشو حاضر شو، اقلاً برو خونه ی خاله.

جُمانه با لجبازی گفت: سرم درد می کنه.

زمرد برگشت. با خنده ی پرمهری گفت: خواهر من، شاید... شاید بتونی مامان و بابا رو قانع کنی که واقعاً سرت درد می کنه، ولی سر منو نمی تونی شیره بمالی. پاشو. پاشو می دونم که دو دقه دیگه بخوابی حوصلت سر میره می خوای در و دیوار رو بهم بکوبی. قبل از این که اینطوری بشه، پاشو برو پیش بهروز حالت خوب شه.

جمانه با حرص گفت: بهروز سر کاره. اگر هم بیکار بود با شما میومد. اونم دعوت داشت.

+: تو چرا نرفتی سر کار؟

_: می بینی که سرم درد می کنه!

زمرد با لبخند لب تخت نشست. دست جمانه را گرفت و گفت: این چند وقت خیلی خسته شدی.

جمانه با لجبازی رو گرداند. زمرد لحظه ای دست او را فشرد، بعد برخاست و رفت تا آماده شود.

 

مهمانی شلوغی بود. حدود چهل نفر دعوت داشتند. زمرد توسط منیژه به یکی یکی اقوام معرفی شد. منصور چندان کاری به کارش نداشت. در حد یک سلام و علیک خیلی کوتاه باهم صحبت کردند. ولی زمرد ناراحت نبود. او هم دلش نمی خواست به این زودی آشنا بشوند.

بین معرفی ها، منیژه یک دختر را که عقب تر ایستاده بود نشان داد و نجواکنان گفت: اینم المیراجونه. همکار منصور و یه جورایی کشته مُردش. ولی خیالت تخت. منصور هیچ توجهی بهش نداره.

زمرد ابرویی بالا برد و پرسید: از شدت بی توجهی دعوتش کردین یا می خواین دلشو بسوزونین؟

منیژه غش غش خندید. دوستانه به شانه ی زمرد زد و گفت: دختر چقدر تو بامزه ای! نه... المیرا دختر دایی سبحانه. دیدم داره بدجور نگات می کنه، گفتم قبل از ذکر نسبت فامیلیش بقیه ی توضیحات رو بهت بدم که یه وقت فکر بدی نکنی.

زمرد سری به تایید تکان داد و گفت: آهان.

کمی بعد منیژه او را تنها گذاشت. زمرد همینطور ایستاده خیاری پوست کند و خرد کرد. داشت متفکرانه دانه دانه می خورد که صدایی از کنارش پرسید: می دونی این همه عجله برای چیه؟

سر بلند کرد. المیرا کنارش ایستاده بود و خصمانه نگاهش می کرد. زمرد لحظه ای متبسم نگاهش کرد. بعد دوباره به بشقابش چشم دوخت و تکه خیار دیگری سر کارد زد. با خونسردی پرسید: نه. چه عجله ای؟

المیرا با حرص گفت: میگن همین هفته دارین عقد می کنین.

زمرد خیار را توی دهانش گذاشت. سری به تایید تکان داد و با دهان بسته گفت: اوهوم.

_: خب فکر کردی عاشق چشم و ابروت شدن؟! نه... به خاطر ارتقاء مقامه!

زمرد سعی کرد نخندد و خودش را متعجب نشان بدهد. ولی همین تعجب مصنوعی خونسردیش را بیشتر نشان می داد. ابروهایش را بالا برد و پرسید: جدی؟! آدم عقد کنه ارتقاء مقام می گیره؟ در چه زمینه ای اون وقت؟

_: هرکسی که نه. ولی آقامنصور چرا! تو شرکت یکی از مدیرامون منتقل شده یه جای دیگه. بعد چون افراد واجد شرایط چند نفر بودن، قرار شد شرط تأهل رو هم به شروط دیگه اضافه کنن که تعداد کمتر بشه. این منصورم سریع داره عقد می کنه که روز انتخاب مدیر متأهل باشه!

زمرد با دقت حرف او را شنید و سر تکان داد. بعد با آرامش بشقابش را روی میز گذاشت. کمی نمک که روی لباسش ریخته بود را تکاند و بعد پرسید: خب اون وقت شما دقیقاً از چی ناراحتی؟ این که تا روز انتخاب مدیر احتمالاً هنوز مجردی یا این که منصور داره ازدواج می کنه؟

المیرا احتمالاً توی عمرش به این اندازه کفری نشده بود. از نگاهش آتش می بارید. و البته نمی توانست توی جمع داد و بیداد راه بیندازد! فقط در حالی که به شدت حرص می خورد، غرید: من اصلاً واجد بقیه ی شرایط مدیریت نیستم که بخوام متأهل باشم!

بعد هم به سرعت از او دور شد. زمرد خنده اش را فرو خورد.  منیژه که از دور دید المیرا دارد با زمرد حرف می زند، با نگرانی منصور را به طرف زمرد هل داد تا مبادا المیرا حرفی بزند که زمرد ناراحت بشود. منصور جلو آمد و بدون حرف کنار زمرد ایستاد. زمرد از گوشه ی چشم نگاهش کرد. کاش میشد برود! نه این که از منصور بدش بیاید ولی هنوز اینقدر غریبه بود که از این که کنارش باشد خوشحال نمی شد. ضمن این که از ایستادن خسته شده بود و دلش می خواست برود بنشیند.

منیژه چند لحظه بعد بالاخره فرصتی یافت و خودش را به آن دو رساند. نفس نفس زنان پرسید: چی می گفت این دختره؟

زمرد خندید و پرسید: چرا حرص می خوری؟ چیزی نگفت.

منیژه با اطمینان گفت: گفتن که گفت. ولی انگار خوب دست به سرش کردی.

بعد رو به منصور کرد و گفت: هوای زنتو داشته باش. به این دختره هم رو ندی ها! کافیه جواب سلامشو بدی هوا برش می داره.

منصور پوزخندی زد و گفت: خواهر من ما همکاریم. جواب سلام ندم فکر می کنه خبریه.

منیژه با حرص گفت: بهتر! دختره نچسب!

منصور گفت: حالا چرا حرص می خوری عزیز من؟ من اگه قرار بود تحویلش بگیرم تا حالا یه فکری کرده بودم. ناسلامتی چار ساله همکاریم.

_: آره ولی انگار اون خودشو خیلی دست بالا می گیره.

منصور با خونسردی گفت: اون با همه همینطوره. خیالت تخت.

_: بعضیا چقدر رو دارن ها!

منصور چند لحظه ای همان جا ماند و بعد به بهانه ای رفت. منیژه هم کار داشت و رفت. و بالاخره زمرد فرصتی پیدا کرد تا بنشیند. اگر جُمانه آمده بود حتماً خیلی حرص می خورد که منصور هیچ توجهی به زمرد نمی کند؛ ولی زمرد ناراحت نبود.

بهرحال مهمانی کم کم به آخر رسید. همه داشتند می رفتند. زمرد داشت توی هال مانتویش را مرتب می کرد، که منصور با عجله از کنارش رد شد و به اتاقش رفت. چند لحظه بعد برگشت. یک کتاب به طرفش گرفت و با کمی خجالت گفت: اون روز شنیدم دنبال این کتاب هستی. البته شاید تا الان پیدا کرده باشی.

زمرد با شگفتی کتاب را گرفت و در حالی که چشمهایش برق میزد، گفت: وای مال منه؟ خیلی ممنون!

منصور سری تکان داد و گفت: خواهش می کنم.

و بعد به سرعت رفت تا با مهمانها خداحافظی کند. زمرد صفحه ی اول را با کنجکاوی باز کرد. هیچی ننوشته بود! دلش می خواست یادگار کوچکی داشته باشد. اما نبود. با این حال خودش را ناراحت نکرد. مهم این بود که این کتاب را که پر از جملات امیدبخش بود به دست آورده بود.

روزهای بعد مشغول مقدمات عقد بودند. جُمانه همچنان غرغرکنان امیدوار بود توی آزمایشها مشکلی پیش بیاید که نیامد و بالاخره روز عقد رسید.

زمرد نخواسته بود که مجلسی داشته باشد. نه که خجالتی باشد ولی دوست نداشت مرکز توجه جمع باشد. همان مجلس عروسی کافی بود. روز عقد فقط دو خانواده توی محضر بودند و البته پدربزرگ و همینطور مادربزرگ منصور.

عقدکنان بدون هیچ گونه هیجانی برگزار شد. وقتی بیرون می آمدند، جُمانه که سعی می کرد کم کم خودش را راضی کند، شانه ای بالا انداخت و آرام به زمرد گفت: باز خدا خیرشون بده. کادوهاشون قشنگ بود! مخصوصاً حلقه ات خیلی نازه.

زمرد با خنده دستی به حلقه اش کشید. منصور کنارش ایستاد. متفکرانه نگاهی به دست او انداخت و گفت: ببخشید دیگه مامان اینا خودشون خریدن و مشورتی نکردن. اگر دوستش نداری می تونی عوضش کنی.

زمرد تبسمی کرد و گفت: نه دوسش دارم.

جُمانه شانه ای بالا انداخت و گفت: نه خدا وکیلی خوشگله.

بهروز ضربه ی ملایمی سر شانه ی منصور زد و گفت: باجناق محترم از حالا گفته باشم، این دوقلوها هرچند ظاهراً از هم جدا هستن، ولی کاملاً سیامین! بهم چسبیده ناجور! یعنی عیال من که بدون اجازه ی عیال شما آبم نمی خوره. گفتم که بدانید بالاخره!

منصور با لحنی شوخ پرسید: حالا که همه چی گذشت میگی؟ بابا زودتر می گفتی ما حساب کتابامونو بکنیم!

بهروز شانه ای بالا انداخت و گفت: هنوزم دیر نشده. محضر همینجاست. می تونی حرفتو پس بگیری.

منصور خندید و گفت: نه به این شدت!


نظرات 25 + ارسال نظر
ترمه سه‌شنبه 13 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 02:09 ق.ظ http://shabdar4barg.blogfa.com

ا..خواستین, دانلود کنین, شکلکاى قشنگى داره :)
من gReader رو از بازار دانلود کردم, خوب کار مى کنه. همین اسم رو سرچ کنین میاره :)

جدی؟ چه خوب! خیلی ممنون

مژگان دوشنبه 12 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 05:25 ب.ظ

سلااااااااااااااااااااااااااام
عیدتون با یه ذره تاخیر مبارک
جاتون خالی مسافرت بودیم اینترنت نداشتیم اینه که دیر بهتون تبریکیدم
ایشالا که سال خوب و پر داستانی داشته باشین

سلااااااااااااااااام
مبارکت باشه
به به همیشه به سیر و گشت
سلامت باشی

[ بدون نام ] دوشنبه 12 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 09:49 ق.ظ

۱۲۳....۱۲۳...
الو شاذه جون کامنت میاد؟
سلام
از میان دشت کویر در میان چشمه سارهاش صحبت میکنم.
اینجا هوا عالیست ولی سرعت اینترنت لاک پشت میباشد.
هربار اومدم تشکر کنم اینترنت قطع شد. شرمنده که دیر اومدم.
مرسی بابت داستان قشنگت...
راستی عیدت هم مبارک امیدوارم روزهایی که پیش رو داری اغاز روزهایی باشد که ارزو داری

بله بله صدا میاد
سلام
بذار ببینم تو حانیه هستی؟ باز اسمتو یادت رفته!
به به خوش بگذره! خیلی جای منو خالی کن! دلم اونجاست.
خواهش می کنم
متشکرم. عید تو مبارک. سال خوب و خوش و پر از موفقیتی پیش رو داشته باشی

ترمه یکشنبه 11 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 10:04 ب.ظ http://shabdar4barg.blogfa.com

نههه :دى مشکلى نیست با gReader گوشى داستان رو مىخونم:)
من با گوشى کامنت مىدم, این قلبا ♥♡مال go keyboard هست که ریختم رو گوشى :)

ریدر از کجا آوردی؟ مال من که خیلی وقته بسته اس. کلیدام خرابن! می خوام چند تا لینک اضافه کنم نمیشه
چه بانمک! من سمارت کیبورد دارم. ازینا نداره :)

ارکیده صورتی یکشنبه 11 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 07:55 ب.ظ

اسممو یادم رفت

پیش میاد

[ بدون نام ] یکشنبه 11 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 07:54 ب.ظ

ممنون شاذه جون. منم در مورد منصور با سیب موافقم. بی صبرانه منتظر ادامش هستم. بازم ممنون

خواهش می کنم عزیزم

زهرا777 یکشنبه 11 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 07:18 ب.ظ

تموم که شد حالم که بهتر شد همه رو میخونم

خوش باشی عزیزم

ترمه یکشنبه 11 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 03:06 ب.ظ http://shabdar4barg.blogfa.com

سلاااام. قربونتون:) مامان هم سلام رسوندن.

داستان جدیدتون رو خوووندم خیللللى جالبه :) منتظر بقیه ى داستان هستم شدیددددأ ♡
راستى, شاذه خانوم, داستان قبلى رو, فایل پى دى اف-ش رو دارین ؟

سلاااااام
سلامت باشین :)
خییییلی ممنون
این قلب رو از کجا آوردی؟! با کدوم کلید میشه زد؟
نه این روزا اصلا فرصت ندارم بشینم پی دی اف کنم. اگه می خوای از رو وبلاگ کپی کن بعد هر بلایی خواستی سرش بیار :دی

لیلا یکشنبه 11 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 12:05 ب.ظ

مرسی بهم سر زدی

خواهش می کنم گلم

خاله سوسکه شنبه 10 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 07:16 ب.ظ

سلام عزیزم
عیدت مبارک
انشاالله سال پر خیر و برکتی برات باشه
و در پناه حق سلامت باشی
فکر نمی کردم توی عید پست بذاری
اومدم یه سر بزنم
دیدم به به
دو تا پست تپل گذاشتی
کلی مشعوف گشتم
خدا صد در دنیا هزار در آخرت بهت بده
دل جوون مردم را خوشحال کردی
موفق باشی

سلام گلم
عید تو هم مبارک
سلامت باشی
شاد باشی

سیب شنبه 10 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 01:21 ب.ظ http://dar-golestaneh.blogfa.com/

سلام مامان شاذه جان
این قسمتش باحال بود
با اینکه خیلی سریع به وصال رسیدن اما جالب بود نشونه های احساساتشون داره رو میشه مخصوصا منصور
من از جفتشون خوشم اومد هم زمرد هم منصور
اتفاقا منصور به نظرم خیلی هم با احساسه ولی کم کم رو میشه
اینطور آدما احساساتشونم عمیقتره نه سطحی مثل احساساتی که این روزا مد شده

منتظر ادامشیم مامان شاذه جان
کوچولو رو هم ببوسش
شاد باشی همیشه [گل]

سلام عزیزم
مرسی
اصل داستان آخه مال بعدشه.
خیلی مرسی
آره منم همین نظر رو دارم. از اینا که هی ابراز احساسات می کنن ولی تو دلشون هیچی نیست بدم میاد.
ممنون گلم
خوش باشی

لیلا شنبه 10 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 11:33 ق.ظ http://www.hesabdaripayamnoor.blogfa.com

سلام شاذه جونم خیلی وقته وبت رو میخونم اما تا حالا نظر نذاشتم چراش رو خودم هم نمیدونم با تاخیر قدم نو رسیده مبارک .. اقا این منصور و خانمش بد جور به دلم نشستن از بین بقیه داستانات اقای رییس شاید روزی عشق و خیلی دوست دارم من تازگی وب زدم همیشه فکر میکردم راحت و زود میشه پست گذاشت اما حالا هم خودم هم توش موندم البته یه امتحان مهمی دارم برا همین پست زیادی نمیزارم اگه فرصتی پیش اومد بهم سر بزن

سلام عزیزم
خیلی ممنونم
خوشحالم که دوسشون داری
آره واقعاً سخته رسیدگی به وبلاگ ولی شیرینه...

بلوط شنبه 10 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 11:26 ق.ظ http://www.baloot77.blogfa.com

ممنون که بهم سر زدی شاذه جون لینکت میکنم

خواهش می کنم گلم. مرسی

زینب شنبه 10 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 02:54 ق.ظ

سلام...

عید گذشته تون مبارک

خوبی ؟
داستانم عالی...فقط این پسره منصور کتک می خواد !!

سلام عزیزم
خیلی ممنون. مبارکت باشه
شکر خدا خوبم. تو خوبی؟
خیلی ممنون. باشه بزنش

گلی جمعه 9 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 09:50 ب.ظ

مرسی!
بسی مزه داد

خواهش می کنم
نوش جان!

سپیده جمعه 9 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 08:53 ب.ظ http://rahibeghalbesefidam.mihanblog.com

سلاااااااام
یه پست!!
آخ جوووووون
طفلی جمانه!
زمرد چه آدم آرومیه
من اگه بودم طرف تا حالا سه بار کشته بودم!
ولی خوشم اومد خوب جواب طرف داد
خسته نباشی!

سلاااااام
بهله
آره طفلکی شده
آره خیلی آرومه ولی به جاشم بلده حرف بزنه
سلامت باشی گلم

کیانادخترشهریوری جمعه 9 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 07:56 ب.ظ

عیدت مبارک شاذه جونم.چرا زمرد از بی توجهی منصور ناراحت نمیشه؟

مرسی. مبارکت باشه
چون خودشم هنوز آمادگیشو نداره

بلوط جمعه 9 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 07:53 ب.ظ http://www.baloot77.blogfa.com

سلام مامان مهربون بچه ها خوبن من و خواهرم تقریبا از اولین داستان با شما هستیم ۱۴ سالمه یه وب تازگی درست کردم امیدوارم لایق بدونی و بیای خونم و نظرت رو بگی و کمکم کنی راستی بر خلاف بقیه داستانات که از دختره خوشم میومد حالا از منصور خوشم میاد خوشبختشون کنی هاااااااااااااااااا

سلام بلوط عزیزم
خیلی ممنونم
وبت عالی بود. حیف که گودر تعطیله نمیتونم لینکت کنم فعلا!
حتما

راز نیاز جمعه 9 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 07:08 ب.ظ http://razeeniaz.blogfa.com

سلام بانو حال و احوال از جوجوی ما چه خبر خوبه یا نه ببوسش عزیزمون رو

سلام عزیزم
الهی شکر خوبیم؟ تو چطوری؟
ممنون

شوکا جمعه 9 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 12:16 ب.ظ http://roiahaie-aftabi.blogsky.com/

خیلی از داستانها عقب موندم. میام و همه رو میخونم

اجباری نیست عزیزم. اگه دوست داری بخون

شوکا جمعه 9 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 12:16 ب.ظ http://roiahaie-aftabi.blogsky.com/

سلام بانو سال نو مبارک براتون سال پر از شادی و سلامت و برکت آرزو میکنم

سلام عزیزم
سال نوی تو هم مبارک
سال خوبی داشته باشی

آزاده جمعه 9 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 05:46 ق.ظ

مرسی شاذه جون :دی حالم جا اومد :دی

خواهش می کنم گلم

رها جمعه 9 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 01:49 ق.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

آخی !
بیچاره المیرا ! نمی دونم چرا دلم براش سوخت

آره طفلکی! لابد خیلی بی شوهر مونده

fahimeh جمعه 9 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 01:37 ق.ظ

سلام سلام سلام
خوبی مامان خانوم.عیدت مبارک عزیزم.امیدوارم سال خوب و خوشی در کنار همسر و بچه های گلت داشته باشی.
داستانتو دوست دارم. ولی خوب شخصیت زمرد یه کمی زیادی خنثی است. در مورد ازدواج عجیبه یه دختر اینقدر راحت کسی رو بپذیره. ولی خوب حتما هستن همچین دخترایی هنوز.
از احساسات منصور هم بنویس.مرسی که داستانو زود زود آپ میکنی.
راستی من اولین نفرم دیگه؟ :)))))))

علیک سلام سلام
خدا رو شکر خوبم. ممنون. مبارکت باشه عزیزم
متشکرم. نه زمرد اونقدرا خنثی نیست. پستای کوتاه هنوز بهم مجالی نداده درست شخصیتشو باز کنم. کم کم بیشتر باهاش آشنا میشیم
باشه سعی می کنم درباره ی منصورم توضیح بدم
خواهش می کنم
نه نایب قهرمانی

صدف جمعه 9 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 12:11 ق.ظ

دستت درد نکنه شاذه جونم،خسته نباشی از کار خونه و بچه داری.ولی من دلم میخواد این منصور ازخودراضی بی اعتنارو خفه کنم

خواهش می کنم عزیزم
سلامت باشین
باشه. من اجازه میدم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد