ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

افسون کوهستان (4)

سلام سلام دوستام

این هم ادامه ی ماجرا...



بعد از اتمام زخم بندیها، همگی به طرف هلیکوپتر رفتند. تابان بین فرزان و سامان نشست. در بدو ورود، درگیر بستن کمربند ایمنی اش شد. هرکار می کرد، درست نمیشد. پروانه ی هلیکوپتر روشن بود و از صدایش، صدا به صدا نمی رسید. ولی از چهره ی درهم تابان و لبهایش که بهم می خورد، معلوم بود که به شدت ناراضیست و دارد غر می زند. سامان به طرفش چرخید. کمربندش را درست کرد و داد زد: تا حالا هلیکوپتر سوار شدی؟

تابان هم داد زد: نه! چقدر سروصدا داره!

سامان یک گوشی به او داد و گفت: بذار رو گوشات کر نشی.

تابان گوشی را گذاشت. کمی بهتر شد. غرغرکنان گفت: کاش اقلاً تو گوشیا یه موزیکی هم پخش می کردن، دلمون وا میشد.

اما هیچکس صدایش را نشنید. دکتر سرمش را بالای سرش آویزان کرد و خودش رفت نشست. تابان با بی حوصلگی نگاهی به سرم که هنوز نصفش هم نرفته بود، انداخت و سعی کرد کمی بخوابد. سرش را روی شانه ی فرزان گذاشت و چشمهایش را بست. اما هنوز خواب نرفته بود، که یک کاغذ به صورتش خورد و چشمهایش را باز کرد. سامان بود. روی کاغذ کاریکاتور تابان با سرم توی دستش را کشیده بود.

تابان مدادش را کشید و با دلخوری پایین صفحه نوشت: خیلی خری!

بعد دوباره سرش را روی شانه ی فرزان گذاشت. اما اینبار فرزان جاخالی داد و با علم به این که صدایش به گوش تابان نمی رسد، با اشاره مشغول تنبیه او شد؛ که مثل هربار سامان به دادش رسید و اشاره کرد: بیخیال...

فرزان اعتراضی هم به سامان کرد و بالاخره رضایت داد که تابان دوباره سرش را روی شانه اش بگذارد. هلیکوپتر از زمین کنده شد. تابان احساس سرگیجه و تهوع شدیدی می کرد. لبهایش را بهم فشرد و سعی کرد هرطوری هست بخوابد. اما پنج دقیقه بعد، دوباره سامان با کاغذ به صورتش زد. این بار یک بزغاله و یک کرگدن که روبروی هم مشغول شاخ و شانه کشیدن بودند، کشیده بود.

تابان با ناراحتی چشمهایش را بست و اشاره کرد: حالم بده.

به هر زحمتی بود تا مقصد دوام آورد. هلیکوپتر به زمین نشست. یک ماشین آماده بود تا آنها را به خانه برساند. تابان با حال خراب به زحمت به طرف ماشین می رفت. فرزان سرمش را بالا نگه داشته بود. سامان آرام گفت: هی بزغاله از هلیکوپتر ترسیدی اینجوری حالت گرفته شد؟

تابان از بین دندانهای بهم فشرده نالید: بس کن. خواهش می کنم.

سوار ماشین شدند. دوباره چشمهایش را بست و تا رسیدن به خانه باز نکرد. وقتی پیاده میشد، به زحمت با مسعود و سامان خداحافظی کرد و همراه فرزان به خانه رفت.

بالاخره سرم تمام شد. حمامی گرفت، شام خورد و خوابید.

صبح روز بعد خاله تلفن زد و بیخبر از همه جا گفت: برگشتین؟ امروز بیا اینجا، باهم بریم چند جا عید دیدنی، نهارم بمون پیشمون.

_: راستش ما تازه رسیدیم، هنوز خیلی خسته ام. فردا میام پیشتون.

_: نمیشه که هیچ جا عیددیدنی نرفتی. زشته!

_: نه بعداً با مامان اینا میرم. الان اصلاً حالم خوب نیست.

_: ببینم مریض شدی؟ اگه می خوای دکتر بری...

_: نه خاله خوبم. چیزیم نیست. فقط خسته ام.

_: پس فردا حتماً بیای ها!

_: اگر بتونم چشم.

_: یعنی چی اگر بتونم؟ من منتظرتم.


دلیل و برهان فایده ای نداشت. بدون بحث خداحافظی کرد و گوشی را روی تلفن گذاشت. آهی کشید. فرزان پرسید: چی شده؟

_: خاله میگه بیا با ما بریم عید دیدنی. تمام تنم درد می کنه.

_: بشینی تو خونه بدتره. هی فکر و خیال می کنی برات خوب نیست. برو، قول میدم بهت خوش بگذره.

_: تو چکار می کنی؟

_: نگران نباش. نمیشینم تنهایی گریه کنم!

_: حتماً با دوستات میری بیرون.

_: شاید... ولی اصلاً دوست ندارم بازم آویزونم بشی. همین یه دفعه برای هفت پشتم بس بود!


تابان با قهر و غضب به اتاقش رفت و چند دقیقه بعد، حاضر و آماده خداحافظی کرد و از خانه بیرون رفت. ولی هنوز به سر کوچه نرسیده بود که یک نفر از پشت دست روی دهانش گذاشت و زمزمه کرد: حرف بزنی ماشه رو می کشم. گوشیتو بده.

جرات نداشت برگردد و به کسی که این را گفت نگاه کند. سردی لوله ی اسلحه را وسط پشتش حس می کرد. پس بدون اعتراض گوشی اش را داد و راه افتاد و چند قدم بعد سوار ماشینی که مرد مهاجم گفته بود، شد. مهاجم جلو نشست. هم خودش و هم راننده، صورتشان را با پارچه پوشانده بودند. ماشین راه افتاد و به سرعت به طرف بیرون شهر رفت. هنوز خیلی از شهر دور نشده بودند که توی یک فرعی پیچید و به روستایی رسید. بعد فرمان داد که تابان پیاده شود. وارد خانه ای شدند. تابان را به طرف اتاقی رو به حیاط با در آهنی که فقط ضد زنگ خورده بود، هدایت کردند. وقتی تابان وارد شد، درش را قفل کردند. بالای در پنجره ی نرده داری بود. مرد سرش را جلوی پنجره گرفت و تهدید کرد: صدات در بیاد، می کشمت.

از پنجره دور شد. تابان او را دید که با تلفن همراه صحبت می کرد، اما صدایش را نمی شنید. مرد دوم هم هم قدمش راه می رفت. کمی بعد مرد به طرف تابان برگشت. گوشی را از پنجره به طرف تابان گرفت و گفت: بهش بگو که سالمی.

صدای نگران سامان به گوش رسید: تابان؟ حالت خوبه؟

تابان با ناراحتی گفت: آره خوبم.

قبل از این که حرف دیگری بزند، مرد رفته بود. تابان نرده را رها کرد و نشست. اتاقکی که در آن زندانی شده بود، به خرابه ای می مانست. کلی آشغال و خرت و پرت در آن بود.

صدای یک نفر را از بیرون شنید که با تعجب به دیگری می گفت: حتی کتکشم نزدین؟!!! این دختره حتماً یه چیزی میدونه!

نشنید که طرفش چی جواب داد. ولی به سرعت دست به کار شد و هرچه پیدا می کرد، جلوی در گذاشت که اگر در را باز کردند دیرتر به او برسند. سنگ، آجر، صندلی شکسته، گالن پلاستیکی و هرچه بود و نبود، با احتیاط رویهم می چید که سر و صدا نکند. ناگهان از گوشه دیوار سوراخی پیدا کرد که به بیرون راه داشت. از خوشحالی نزدیک بود، فریاد بکشد. یک کهنه پاره را نزدیکش گذاشت. و با یک چوب مشغول گشاد کردن گودال شد. به محض این که صدای پایی میشنید با کهنه سوراخ را می پوشاند، ولی کسی کاری به او نداشت. چند نفر دیگر هم آمده بودند و همه مشغول صحبت بودند. تابان نمی شنید چه می گویند. وقتش را نداشت. با تمام توانش زمین را می کند. نزدیک یک ساعت بعد سوراخ اینقدر بزرگ شده بود که بتواند بگریزد. اما همین که خواست پا توی سوراخ بگذارد، یک نفر نزدیک شد.

یک مرد با قیافه ای ترسناک جلوی در ایستاد و از دریچه ی بالای در سر کشید. با لحن چندش آوری گفت: هی چکار می کنی؟ اینا رو چرا گذاشتی اینجا؟ یعنی خیال می کنی، اگه بخوام بیام تو ازینا می ترسم؟

تابان با ترس نگاهش کرد. مرد برگشت و داد زد: هی کلید اینجا پیش کیه؟

تابان پارچه را کنار زد. مرد چند قدم دور شد. تابان به سرعت توی سواخ خزید و رویش را دوباره با پارچه پوشاند. امیدوار بود بیرون اتاق دزدان انتظارش نکشند!

خوشبختانه خبری نبود. پا توی یک باغ گذاشت. درختان نوروزی با جوانه های سبز تازه و پر از شکوفه، منظره ی دلپذیری داشتند. اگر تابان از ترس رو به مرگ نبود، حتماً خیلی بیشتر لذت می برد. اما حالا هم خوشحال شد. حداقل کسی آن دور و بر نبود. باید راه می افتاد، ولی از کدام طرف؟

با سرعت از اتاق دور شد. باغ بزرگی بود. ولی او به طرف کوچه رفت. با دیدن چند تا از قاچاقچیها که کنار خانه ایستاده بودند، دوباره به باغ پناه برد.

مهاجمان متوجه ی فرارش شدند. با سگ به دنبالش آمدند. صدای پارس سگها را می شنید و می دوید. از ترس نفس نفس میزد. از باغ بیرون رفت و تا جاده دوید. جلوی یک ماشین گذری دست بلند کرد. خوشبختانه ماشین ایستاد و تابان به سرعت سوار شد. یک زن و مرد جوان توی ماشین بودند. زن با حیرت پرسید: چی شده؟

تابان نفس نفس زنان گفت: فقط برین.

مرد با تردید گفت: یه وقت دردسری نشه...

زن به او توپید: برو دیگه! چه دردسری؟

تابان التماس کرد: آقا خواهش می کنم. الان میان. سگم دارن.

مرد به راهش به طرف شهر ادامه داد. چند لحظه بعد پرسید: چرا تنهایی؟

_: از در خونه دزدیدنم. خدا خیرتون بده که نجاتم دادین.

_: کی بودن؟

_: نمی دونم. یه تلفن دارین من زنگ بزنم؟ موبایلمو گرفتن.

زن موبایلش را به او داد. به فرزان زنگ زد. فرزان با نگرانی گفت: خدای من تابان زنده ای؟!!

_: آره خوبم. تونستم فرار کنم. دارم میام خونه.

_: نه نیا. سامان گفته خطرناکه. بیا خونه ی مسعود. منم اینجام. قطع می کنم به سامان زنگ بزنم. فعلاً خداحافظ.

_: خداحافظ.

گوشی را به زن پس داد و به عقب تکیه داد. زن با ملایمت پرسید: خونتون کجاست؟

آدرس خانه ی دانشجویی مسعود را داد. قبلاً یکی دو باری پیش آمده بود که به همراه پدرش به دنبال فرزان به آنجا رفته بودند. نیم ساعت بعد جلوی در خانه ی خاله از آنها خداحافظی کرد. فرزان دوان دوان به استقبالش آمد. مسعود هم لنگ لنگان جلو آمد. رنگ به صورت نداشت. با خستگی گفت: خوش اومدی.

هنوز نصف صورتش کبود بود. تابان با ناراحتی سر به زیر انداخت. سه نفری توی اتاق کوچک و بهم ریخته ی مسعود نشستند. موبایلهای مسعود و فرزان روی میز بود و همه با نگرانی منتظر خبری از سامان بودند.

تابان پرسید: تونستی به سامان خبر بدی؟

_: آره. حالا با خیال راحت رفتن دنبالشون.


شب دیروقت بود که بالاخره موبایل فرزان زنگ زد. سرهنگ کاظمی، پدر سامان بود. شانه ی سامان تیر خورده بود و توی بیمارستان بستری شده بود.

همگی راهی بیمارستان شدند. بماند که چقدر التماس کردند تا آن وقت شب دربان راهشان داد. سامان توی یک اتاق خصوصی بستری بود و دو سرباز جلوی اتاقش کشیک می دادند. پدرش هم توی اتاق بود. با دیدن آنها بیرون آمد. همه تا حد امکان بی سروصدا سلام و علیک کردند.

سرهنگ کاظمی زمزمه کرد: مسکن زدن، خوابیده.

مسعود پرسید: بالاخره تونستین دستگیرشون بکنین؟

_: بله. یه تلاش گروهی عظیم بود که خدا رو شکر موفق شدیم.

بعد با لبخند رو به تابان کرد و پرسید: طعمه ی فراری شما بودین؟ خدا رو هزار مرتبه شکر که سالمی. اگر تو رو نگرفته بودن، محال بود بتونیم یه جا دستگیرشون کنیم.

تابان فکر کرد: طعمه؟ باید خوراکی باشه دیگه. بزغاله، همونی که سامان میگه!

سرهنگ ادامه داد: حالت خوبه؟ آسیبی که بهت نزدن؟

تابان سری تکان داد و گفت: ممنون. خوبم.

مسعود پرسید: می تونیم بریم تو؟

_: آره. ولی یکی یکی و بی سروصدا.

تابان جلو رفت و به سرعت گفت: اول من.

فرزان سری تکان داد و گفت: کی جرات داره حرف بزنه!

همه بی صدا خندیدند. تابان از بین سربازها رد شد و آرام توی اتاق خزید. چراغ کم نوری توی اتاق روشن بود و صورت سامان را رنگ پریده تر از آنچه که بود، نشان میداد. روی صورتش ماسک اکسیژن بود و شانه اش باند پیچی شده بود.

تابان نفس عمیقی کشید که بغضش را مهار کند. سامان چشمهایش را باز کرد. با دست سالمش، ماسک را برداشت و زمزمه کرد: حالت خوبه؟

تابان با بغض سری به تایید تکان داد و نجواکنان گفت: نگران نباش. بزغاله زرنگه.

سامان سری تکان داد. اشکی از گوشه چشمش پایین غلتید. آرام گفت: خدا خیلی بهت رحم کرد.

با دیدن اشک سامان تابان مقاومتش را از دست داد. بغضش شکست. روی صندلی نشست و صورتش را با دست پوشاند.

_: منو می بخشی تابان؟

تابان سر بلند کرد و در حالی که تمام صورتش از اشک خیس بود، پرسید: برای چی؟

_: برای همه چی. من که یک درهزار حدس این ماجرا رو می زدم، اصلاً نباید میذاشتم تو بیای.

_: به من خوش گذشت. حداقل قبل از درگیریها عالی بود. یه سفر فوق العاده.

سامان با درد خندید و گفت: خیلی چشم سفیدی بزغاله!

_: اینو قبلاً هم بهم گفته بودی، نه؟

فرزان از دم در یواش گفت: بیا بیرون.

سامان پرسید: کی؟ من؟ نمی تونم!

فرزان خندید. تابان آرام برخاست. سامان پرسید: کی بریم کوه؟

نفس کم آورد. ماسک اکسیژنش را روی صورتش گذاشت. تابان با لبخند گفت: نفست که جا اومد میریم.


به آرامی خداحافظی کرد و بیرون آمد. مسعود به اتاق رفت. تابان کنار فرزان ایستاد. سرهنگ کاظمی پرسید: پدر و مادرتون برگشتن؟

فرزان گفت: نه هنوز. فردا عصر میان.

_: بهشون گفتین چه اتفاقی افتاده؟

فرزان گفت: نه هنوز. گفتیم از راه دور نگرانشون نکنیم.

تابان گفت: از راه نزدیکم لزومی نداره نگران بشن. خونمون امنه؟ امشب می تونیم بریم؟

_: بله. ما همه رو دستگیر کردیم. ولی برای راحتی خیالتون، دو تا سرباز می فرستم تا صبح تو حیاط کشیک بدن.

_: ممنون میشم.

بعد از این که فرزان هم چند دقیقه ای را پیش سامان گذراند، مسعود را رساندند و باهم به خانه رفتند. سرهنگ همانطور که قول داده بود، دو سرباز فرستاد که تا صبح توی حیاط بمانند.

تابان داشت می رفت بخوابد، که فرزان پرسید: ببینم منظورت چی بود که به سرهنگ کاظمی گفتی لزومی نداره که مامان اینا نگران بشن؟ نمی خوای بهشون بگی؟

_: مامانو که میشناسی. دیگه آروم نمی گیره. بابا هم همینطور. تا صد سال غصه می خورن نگران می مونن. همه چی تموم شده. نمیگیم بهشون. کسی هم خبر نداره که به گوششون برسه.

فرزان سری تکان داد و گفت: باشه. به هر حال خودت یه مدت بیشتر مواظب خودت باش تا آبا از آسیاب بیفته. بعد از این اگه خواستی بری بیرون و تنها بودی، حتماً با آژانس برو.

_: باشه.

شب خوابش نمی برد. فرزان اینقدر کنارش نشست، تا آرام گرفت و خوابید. ولی بازهم کابوس میدید.

به هر حال هر طوری بود، شب را به صبح رساند. صبح مامان تلفن زد و گفت به دلیل خرابی هوا پروازشان به تاخیر افتاده است و صبح روز بعد می رسند. تابان نفسی به راحتی کشید. اینطوری فرصت بیشتری برای آرام شدن داشت.

باز هم با فرزان برای دیدن سامان رفتند. حالش بهتر بود. دکترش اجازه داده بود، مایعات بنوشد. مادرش داشت به او سوپ رقیق میداد.

تابان با شرم سلام کوتاهی کرد و سعی کرد پشت فرزان پناه بگیرد. اما فرزان با خوشرویی احوال مادر سامان را پرسید و گفت: خسته نباشین مریم خانم. بدین من بهش بدم. شما بشینین.

مریم خانم لبخندی زد و گفت: باعث زحمت. دستت درد نکنه.

سامان سر کشید و با لبخند بی رنگی از تابان پرسید: تو خوبی؟

مریم خانم گفت: خواهرتو معرفی نکردی فرزان.

فرزان نیم نگاهی به تابان انداخت و گفت: اسمش تابانه. ایشونم مریم خانم مادر سامان.

تابان با خجالت گفت: خوشوقتم.

مریم خانم جلو آمد و با او روبوسی کرد. معلوم بود که از قضایا خبر ندارد. سامان فقط گفته بود، طی عملیاتی تیر خورده است. توضیح دیگری نداده بود. پدرش هم همینطور.

مریم خانم نشست و گفت: بشین عزیزم.

_: ممنون. راحتم.

سامان خندید و پرسید: چی شده؟

تابان با دستپاچگی گفت: هیچی.

سامان خندید و دیگر پیگیر نشد. تلفن فرزان زنگ زد. داییش بود. برای کاری احضارش کرد. فرزان گوشی را توی جیبش گذاشت و گفت: تابان من باید با دایی برم جایی، تو میری خونه؟

تابان با تردید گفت: نه تنهایی که نه.

سامان گفت: بمون همینجا.

تابان شرمزده گفت: میرم... خونه ی خاله ام... یعنی...

مریم خانم گفت: چی شده؟ اگه می خوای بمونی بمون.

فرزان به تندی گفت: نه باید بره خونه ی خاله.

سامان گفت: سخت نگیر فرزان. اینجا بمونه خیال هر دوتامون راحتتره.

مریم خانم که قضیه را به عشق و عاشقی ربط می داد، با لبخند گفت: بذار بمونه فرزان. منم هستم. نگران هیچی نباش.

فرزان نگاهی نامطمئن به تابان انداخت، اما بالاخره رضایت داد و رفت.

مریم خانم با لحن معنی داری پرسید: چند سالته تابان جون؟

_: هیجده سالمه.

_: دانشجو هستی یا پیش دانشگاهی؟

_: هنوز پیش دانشگاهیم.

_: رشته ات چیه؟

_: ریاضی.

_: دانشگاه می خوای چه رشته ای ادامه بدی؟

_: نمی دونم. کشاورزی خیلی دوست دارم... تا چی قبول بشم.

_: پس اهل گل و گیاهی.

_: بله...

سامان گفت: اهلش بودی و یه شاخه گل برای من نیاوردی؟!

مریم خانم با اخم گفت: اه سامان!!!

_: دارم سربسرش میذارم مامان. خودشم می دونه! مگه نه؟

تابان نیم لبخندی زد و جوابی نداد. مریم خانم از جا برخاست و گفت: من برم بیرون ببینم چه خبره.

تابان به طرفش برگشت. می خواست بگوید آنطور که او فکر می کند، نیست. ولی زبانش نچرخید. اما همین که در پشت سر مریم خانم بسته شد، رو به سامان کرد و با ناراحتی پرسید: تو چرا هیچی نمیگی؟

سامان دست آزادش را زیر سرش گذاشت و با تفریح پرسید: چی باید بگم؟

_: برای چی این سوالا رو می پرسید؟

سامان پوزخندی زد و گفت: می خواست صحبتی کرده باشه. تو چته؟ خجالت کشیدن بهت نمیاد.

تابان لب مبل نشست. دستهایش را روی سینه بهم گره زد و با اخم گفت: من خوبم.

سامان خندید و گفت: خیلی خوبی. از وجناتت سرحالی میباره! دیشب راحت خوابیدی؟

_: نخیر تاصبح کابوس دیدم.

_: متاسفم.

_: تقصیر تو نبود.

_: هیچوقت خودمو نمی بخشم.

_: بهتره ببخشی. عذاب وجدان به قیافه ی از خودراضیت نمیاد.

_: تا حالا کرگدنی که عذاب وجدان گرفته باشه ندیدی؟

_: نه. راستی گوشی من پیش اینا موند. البته خودش ارزشی نداشت ولی برندارن یه عالمه تلفن بزنن با سیم کارتم...

_: گوشیت تو درگیریا از بین رفت. نگران نباش کسی نمی تونه باهاش تلفن بزنه یا به اطلاعاتش دسترسی پیدا کنه. بابا هم سپرده برات یه سیم کارت تازه با همون شماره ی قبلی بگیرن.

_: اوه چه خوب!

_: منم می خوام برات گوشی بگیرم.

_: اگه اینجوری رفع عذاب وجدان میشه من موافقم!

_: تعارفی، نه خواهش می کنمی... حرفی!

_: نه چه حرفی؟ خب گوشیم تو درگیریها ی شما از بین رفته.

_: حق با توئه. من حرفمو پس می گیرم!

هر دو خندیدند. بالاخره تابان حالش بهتر شد و کمی آرام گرفت.




نظرات 42 + ارسال نظر
north دوشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 09:45 ب.ظ

سلااام من قبلا وبلاگتو می خوندم ولی یادم یه مدت بستی و نمی نوشتی آره ؟
همون شاذه هستی؟

سلااام نورث جان
بله خودم هستم. وبلاگ قبلی رو بستم و یه نفر به اسم من باز کرد

ولی اینجا رو باز کردم و دوباره دارم ادامه میدم. قصه های قدیمیم هم کنار صفحه هستن. همونان

جواد یکشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 10:47 ب.ظ http://www.jujejan.blogfa.com

سلام خیلی داستانتون قشنگ بود
ولی من هیچیشو نخوندم

سلام
بعد از کجا فهمیدی قشنگ بود؟!

خاتون جمعه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 03:41 ب.ظ

نمیدونم چرا این یک هفته ایییییییییییییییییییییییینقد طول می کشه شاذه جون ....

جداً؟! خوش به حالتون! برای من که زود گذشت. نمی دونم چرا این روزا اینقدر سرم شلوغههه!! انگار کارای عادیم چند برابر شدن! این چرخه ی کارای خونه هی کش میاد و کش میاد

مهرشین جمعه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:29 ق.ظ http://mehrshin1357.persianblog.ir/

سلام,بعد از اینکه برام کامنت گذاشتی,upکردم,بدو بیا دوستم

فاطمه پنج‌شنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 02:29 ب.ظ

مامانی شاذه جونم کجاییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

من دوبار آپ کردمااااا

همین دور و برا... نتم قطع بود
چه خوب! میام

آنیتا پنج‌شنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 11:30 ق.ظ http://www.personal68.persianblog.ir

سلام شازه جونم...ببخشید که کم پیدا شدم
این داستان هم مثل بقیه داستان هات حرف نداره

سلام دوست من... خواهش می کنم
متشکرم عزیزم

ملودی چهارشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 06:54 ب.ظ http://melody-writes.persianblog.ir/

سلااام شاذه جون گلم هر دو تا قسمتو با هم خوندم وایییی چه هیجانی چه ترسی چه ماجرایی خیلی جالب بود واقعا یه لحظه استرس به خواننده هم منتقل میشد هم تو غار هم سر دزدیدن و گروگان گرفتن تابان .بابا سامان برای خودش جناب سرگرد بوده پس میگم از اول چرا انقدر شخصیت متفاوت و محافظه کار و جدی و عصبانی داشت همین بوده الان که دیگه مهربون شد ولی .بووووووس و خسته نباشی عزیزم .سه تا خوشگلا رو ببوس اونم سفارشیییی

سلام ملودی جون عزیزم
خیلی ممنون از این همه اظهار لطف و مهربونیت
بووووووووووووووووس برای خودت و دو تا گوگولیای عزیز

بهارین چهارشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 05:03 ب.ظ http://baharin.blogsky.com

سلام شاذه جوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووونم
باورم نمیشه تو این همه مدت بودی و من نمیدونستم....
چه قدر دپرس شدم
البته وقتی کامنتت و دیدم کلی خوشحال شدم که بازم هستی....
اههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه
ببین چه قدر از داستانا نبودم....کی بخونمشون با این کمبود وقت؟...
شاید راهش این باشه که از همین یکی شروع کنم و قبلی ها رو نخونم....چه بدشانسم من
لینکت و میذارم تو وبم....

سلام عزیزممممممممممممممممممممممممممممم

آخی... خوشحالم که بازم همدیگه رو پیدا کردیم
اشکال نداره گلم. دانلود کن بذار هروقت حسش بود بخون. نسخه ی موبایلشونم تو نودهشتیا موجوده. می تونی دانلود کنی و همرات باشه هروقت خواستی بخونی

منم لینکت می کنم دوستم

دانه چهارشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 04:41 ب.ظ http://www.wonderfulfriends.blo0gfa.com

سلاام من هنووز این داستانوو نخوندم :(( چوون نت ندارررم

ولی الان از منزل خاله جانم اپ کردم انشالله اینم میخونم

دختر خاله جانم تعریفش کرد کلیی خوشم اووومد مرسییی

سلااااام دانه جونم
اشکال نداره عزیزم
هروقت تونستی بخون گلم
مرسی از لطف خودت و دنای گل

پانی چهارشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 10:44 ق.ظ

مرسی عزیزم
با اینکه زود از قسمت گروگان گیری گذشتی ولی بازم مثل همیشه عالی نوشتی
منتظر بقیه داستان هستیم
یا زهرا

خواهش می کنم
نظر لطفته
ممنون

رویا چهارشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 12:39 ق.ظ http://baraye-iliya.blogfa.com/

قربونت برم من....
مگه میشه تو و اون داستانهای قشنگتو فراموش کنم؟!
اگه نمیامو کم میام واسه فراموشی نیست عزیزم...
سرم شلوغه و مشکلات زیاده کلا نت کم میام ...
همیشه به یادتم ...

سلامت باشی عزیزم...
نظر لطفته گلم!
بله درک می کنم. امیدوارم همه ی مشکلاتت حل بشه
ممنونم دوست من

می تی سه‌شنبه 30 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 12:50 ق.ظ http://miti.persianblog.ir

سلااااام شاذه جوووووونم:))
از اول این داستانتونو خوندم خیلی قشنگه:))
داستان من کیمتونم سیسترم خیلی تعریفشو میکنه.. اونم میرم بخونممممم

سلاااااااااام میتی جونمممممم :))
متشکرم عزیزم :))
مرسی. بپا گیج نشی :دی

سوسک سیاه! سه‌شنبه 30 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 12:11 ق.ظ http://sooksesia.persianblog.ir/

باز من وسط کار مطمئن شده بودم سامان ادم بدس ای بابا! الا خیلی جالب شده ها خوشم اومد

نه بابا خوبه مرسی!

سیلور دوشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 06:06 ب.ظ

شنام شاذه جونی
خوبی؟
عسیسمممممممم دوس داشتم این قسمتو
ببشخید کم میام آخه این ترمم سنگین شده
دوست دارم
بووووس
تاتا

سیلام سیلورجونممم
خوبم. تو خوبی دختر گل؟
ممنونم
اشکال نداره عزیزم. درک میکنم
منم دوست دارم
بووووووس
تاتا

بهاره دوشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 10:42 ق.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

سلام دوستم
خوفی؟
میبینم که حسابی تریپ جنایی و پلیسی و این حرفا برداشتی دوستم...
اتفاقا خیلیم جالب و خوب از پسش براومدی.
منتظرم ادامه ی داستان رو بخونم شاذه جونم

سلام عزیزم
خوفم. تو خوفی؟
بهله! به این خوبیام نیست ولی متشکرم
ممنونم دوستم

زهرا دوشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 12:13 ق.ظ http://777rosesorkh.blogfa.com

خوندن این قسمت داستان باعث شد ده دقیقه دیر به کلاسم برسم!از بس حسمو جذب کرده بود...
ولی در کل مامان سامان خیلی زیاد راحت با همه چی برخورد کردا مخصوصا با تابان

مرسی!

این از اون ماماناست که آرزو دارن زودتر دامادی شاه پسر رو ببینن!

نگاه یکشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 09:51 ب.ظ

مرسی شاذه جون ازراهنماییت خوشحال میشم توقسمتهای بعدی نظرتوبدونم امشب یه قسمت دیگه اش رامیزارم بازم مرررررسیمرسی شاذه جون ازراهنماییت خوشحال میشم توقسمتهای بعدی نظرتوبدونم امشب یه قسمت دیگه اش رامیزارم بازم مرررررسی

خواهش می کنم دوست من
باشه می خونم میگم

نگاه یکشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 09:09 ب.ظ

سلام شاذه جون مرسی به وبلاگم سرزدی میشه بعنوان نویسنده اشکال رمانم رابگی اخه این رمان را7سال پیش نوشتم مرسی

سلام
خواهش می کنم. چشم. میام نظرمو میگم

شرلی یکشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 02:52 ب.ظ http://eghlimeyakh.blogfa.com

سلااااااااااام
واااای بیچاره
نمی دونم چرا ولی این خالهه مشکوکه

سلاااااااااااااام
فرار کرد نگران نباش
نه بابا مشکوک نیست. فقط آبش با تابان به یه جو نمیره.

مادر سفید برفی یکشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 01:58 ب.ظ

خب نزن منو گفتم جناب سروان یه ابهتی یه صلابتی چیزی داشته باشه...انگاری زیاد حوصله نداشتی که گروگانگیریه اینطوری تموم شد نه؟راستی اون پستی که عکس رو مبلی ها رو گذاشته بودی رو پیدا نمی کنم خودت یادته مال کی بود؟

قصد دعوا نداشتم! اگه لحنم تند بوده واقعا معذرت می خوام

آره... سرم شلوغه و فکرم متمرکز نمیشه :(

پستش اینه
http://moon30.blogsky.com/1388/12/08/post-79/
ولی عکسش برام باز نمیشه. تو می بینی؟

فاطمه یکشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 01:04 ب.ظ

مامانی چقد داستان نوشتی از دیروز کلی خوندم

شقدم ناژنننننن

همش اینحوریم

آره خیلیه...

متشکرم عزیزم

خوشحالم که خوشت میاد

بامداد یکشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 01:02 ب.ظ

ااااااااااااااااااااااااوف چی شده اینبارررر
چه خبرهههه
چقدر این تابان خانوم تیز و بزن ماشالا خوشم اومد ازش
آقای سامان رو عشقه

مرسیییییییییی

بهله زرنگه حسابی! مواظب باش خیلی به آقای سامان ابراز علاقه نکنی که سر و کارت با تابان بزن بهادر میفته

نینا یکشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 12:45 ب.ظ

=))
عالی عالی
دیروز تو کلاس یدفکی یادم اومد امروز شنبه ست داستاننن
بعد همچین رفتم تو فکر... :)))
بیچاره کرگدن. میگم احیانا عشقولی شدن اسم بچه شونو نذارن گودزیلایی چیزی :))

متشکرات :))
=)) وسط کلاس!! بچه بشین درستو بخون =)))
این خیلی باحال بوددد =))))))

س.و.ا یکشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 12:43 ب.ظ

سلام خوبین؟
منم عاشق پلیس بازی و این کارام!!!

سلام
خوبم. تو خوبی؟
مرسی

سما یکشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:11 ق.ظ

فرزان. منم هستم. نگران هیچی نباش.

شاذه جون به جای فرزان فکر میکنم باید بنویسی سامان!!!


شاذه چند نفر از دوستات ازدواج کردن؟ نمیشه یه داستان هم برای بعد از ازدواج بنویسی؟ یه داستان مثل داستان من که میخوام دروغهای خانواده شوهرم رو ببخشم چون همسرم مرد بی نظیر و صادقیه! دلم میخواد ببینم تو داستان تو آخرش چی میشه

نه مریم خانم به فرزان گفت که فرزان با خیال راحت بره و تابان رو پیش سامان بذاره

والا نمیدونم! طیف دوستای من خیلی وسیعه بحمدالله!

پیشنهاد خوبیه. حتما روش فکر می کنم

خاتون یکشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 10:39 ق.ظ

شاذه جونم خسته نباشید .حسابی بقول بچه ها کیفولیدم ! ( کودک درونم بود !)
اما هفته ای یکبار آپ کردن خیلی برای ما طولانی بنظر می رسه .نمیشه یک تجدید نظری بکنین

سلامت باشید خاتون عزیز



این روزا خیلی سرم شلوغه. اصلا فکرم متمرکز نمیشه که داستان رو جور کنم. شرمنده

مرمریتا یکشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 10:29 ق.ظ http://1648.blogfa .com

راستی منم اهل طلا نیستم اما خوب گاهی میشه طلا گرفت بعد فروخت بعد یه لپ تاپ باحال خرید ...نه؟؟؟؟؟؟؟؟

آره این ایده ی خوبیه. ترجیحا بگین سکه بدن خرید و فروشش ساده تر باشه.

مرمریتا یکشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 09:52 ق.ظ http://1648.blogfa .com

سلام شاذه جون

بازم عالی و هیجانی

اما من نمیتونم تا هفته بعد صبر کنم

نمیشه یه کم زودتر آپ کنی

سلام عزیزم

متشکرم عزیزم

اینقدر سرم شلوغه که فقط به زور همین رو سر هفته می رسونم. شرمنده

عالیه یکشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 06:07 ق.ظ

فقط می خوام بگم مرررررررررررررررررسی

متشکرم از لطفت

خودم! شنبه 27 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:45 ب.ظ

سلام.ما هم یه تابان داشتیم.طفلی این چند سال اینقده باران خورده بود دیگه صداش در نمیومد .ناچار شدیم درش بیاریم! الان یه تابان دیگه آوردیم این یکی تازست خوبم صدا میده تازه دزدگیرم داره
زنگشو رو حالت هلیکوپتری گذاشتیم.تویه کوهستانم کار میکنه یکساال گارانتی وخدمات پس از فروشم داره.....!!
سازمان تبلیغات آیفن تابان

خیلی باحال بود :)))))
مال ما کیهانه! صداش یه نموره بمه ولی زور و بازوش از تابان بیشتره

شایا شنبه 27 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:29 ب.ظ

سلااام عزیزم
قشنگ بود این قسمت. کل طول داستان لبخند روی لبم بود ولی قشنگ معلوم بود که توی مود شاذه ای نبودی موقع نوشتن. از اون مدلهای تند تندت پیش رفت. خوب هستی؟ سرت شلوغه حتما دوباره؟
البته اگر قرار بود اون قسمت زندانی بودنش خیلی طول بکشه که قلبم از حلقم در میومد.

ببخشید واقعا نرسیدم این چند وقته بیام وب. موقع امتحانات پایان ترم است و سرم خیلی شلوغه. وقتی امتحاناتم رو دادم میام خدمتتون :دی

بووس خیلی


الان نگاه کردم دیدم دوباره اسمم رو نوشته بودم شاذه

سلام شایا جووونم
میس یو وری ماچ و موچ و غیره!
آره مشغولم اساسی...

پس خوب شد فرصت نشد درست بپردازمش
خواهش می کنم عزیزم. می فهمم.
اختیار داری

بووووووووووووس

نو پرابلم

یلدا شنبه 27 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 10:47 ب.ظ http://yaldapaeez.blogsky.com/

خوندم شاذه جان
اتفاقا خوبه که کشش ندادی .من که کلی خوشم اومد .
مرسی

متشکرم دوست من
ما خط فکری مشابهی داریم!

فاطمه شنبه 27 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 10:29 ب.ظ

آره مامانی خودمم

خوده خودشم

:دی

ببخشید نظرتو بخاطر مسائل شخصی حذف کردم مغذرت میخوام مامانی

خوشحالم :دی

خواهش می کنم. باید تو صندوق پستی میذاشتم. تنبلی کردم

نرگس شنبه 27 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 09:24 ب.ظ http://www.khate-akhar.blogfa.com

ای وای شاذه خودتی؟!!! توی آسمونا دنبالت میگشتم
فکر کردم دیگه توی نت نمی نویسی
ممنون خبر دادی دلم برای داستانات تنگ شده بود
حتما میام همشونو می خونم

این یکی واقعاً خودمم یه عالمه قصه هم شاهد مدعا!

نه بابا نتونستم طاقت بیارم. چه خوب و چه بد بازم می نویسم.

متشکرم عزیزم. نظر لطفته

لولو شنبه 27 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 09:13 ب.ظ http://halogen1983.blogfa.com/

واااااااااای!
این قسمت اکشن _ عشقولانه بود!
دستون دردنکنه شاذه جون

مرسیییی لیلا جونم

پرنیان شنبه 27 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 08:45 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

کرگدن...موقع نقاشی نوشته بودی گردن من هی فک کردم یعنی چی!!
چقدر زود قسمت دزدیده شدنش تموم شد نه هیجانی نه هیچی!!خودش خودشو نجات داد!!!

مرسی که گفتی. رفتم درستش کردم
ها... سرم شلوغه. اصلا فکرم متمرکز نمیشه. هرکار کردم بهتر از این درنیومد :(

فا شنبه 27 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 08:09 ب.ظ

هووووم؟
میگم اگه اینجوری پیش برین که تا آخر داستان سامان آبکش میشه
اینا یعنی قاچاقچی حرفه ای بودن این راحت در رفت؟؟؟؟

دوس داشتم مچکر

خیلی دلم می خواست اونجوری تو گفتی بنویسم. ولی هرچی فکر کردم نتونستم جورش کنم. خودمم که سرم شلوغه اصلا مخم نمیکشه!

بالاخره آبکشم به درد می خوره

مرسی!

نگاه شنبه 27 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 07:52 ب.ظ http://Negah77.blogfa.com

سلام شاذه جون من ازطرفدارای نوشته هاتم تووبلاگم لینکت کردم قلمت خیلی قشنگ وشیواست تبریک میگم

سلام دوست من
متشکرم. منم لینکت کردم

مهستی شنبه 27 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 07:38 ب.ظ

تابانو یهویی گرفتن یهویی تابان فرار کرد البته بهتر که زیاد کشش ندادی حوصله نداشتم تا شیش قسمت درگیری باشه
مرسی خانومی
شاد باشی

اینقدر سرم شلوغه که اصلا فرصت نکردم درست بپردازمش و حداقل یه چیز میزون دربیارم!
لطف داری عزیزم
خوش باشی

رها شنبه 27 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 07:04 ب.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

سلام
چقدر کرگردن بهش میاد .مرسی:ی
مثل همیشه زیبا

سلام رها جون
مرسی
متشکرم

آزاده شنبه 27 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 06:34 ب.ظ

خیلیییی باحالههه مرسیییییی

خیلی ممنونم آزاده جونم

فاطمه شنبه 27 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 04:35 ب.ظ

فقط خواستمممممم بگمممممممم اولللللللل

آفرین!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد