ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

به کام و آرزوی دل (13)

سلام سلامممم
ببخشید دیر شد. این دو روزی حالم خوش نبود. همش سردرد و لرز داشتم. امروز بهتر بودم. عوضش از معمولم بیشتر نوشته. تقریباً یازده صفحه شد. امیدوارم لذت ببرین.

به به چه قالب خوشملی شده مرسی نگین جونم و خیلی ممنونم فای عزیز عزیزم

هنوز ننشسته بودیم که مامان نهار کشید و سر میز رفتیم. با خوشحالی گفتم: وای دلم برای خورش قیمه هات تنگ شده بود!

جاوید گفت: یه جوری میگه انگار این چند روز آقای رئوفی بهش گشنگی داده!

خندیدم. مامان چشم غرّه ای به جاوید رفت و گفت: اه این چه طرز حرف زدنه؟

جاوید شانه ای بالا انداخت و گفت: مگه دروغ میگم؟ اصلاً آقای رئوفی شما هیچوقت موفق شدی این خندق بلا رو سیر کنی؟

مامان دوباره غرّید: جاوید!

بدون دلخوری گفتم: حالا نه این که تو هیچی نمی خوری؟ اگه راست میگی امروز نهار نخور ببینم نیم ساعت طاقت میاری؟

جاوید بدون معطلی از سر سفره برخاست. آقاحمید با ملایمت گفت: دست بردارین بچه ها. حداقل رعایت مهمون رو بکنین. بشین جاویدجان.

مامان هم کلافه آهی کشید و به جاوید اشاره کرد بنشیند. جاوید کمی پابپا کرد و بالاخره نشست. آقاحمید کفگیر را برداشت و به کیان مهر گفت: بفرمایید خواهش می کنم...

همه مشغول خوردن شدند. مامان از برنامه ی فروش زمین پرسید و کیان مهر برایش توضیح داد که کارش چطور پیش رفته است.

جاوید پرسید: جواهرم باید امضاء می کرد؟

برای لحظه ای رنگم پرید. کیان مهر اما با خونسردی جواب داد: اگر می کرد بهتر بود. ولی چون سرمای سختی خورده بود، وکالتشو به عهده گرفتم و به جاش امضاء کردم.

_: این که طوریش نیس. سرومرو گنده اس!

کیان مهر آهی کشید و با لحنی که کسی جز من منظورش را نفهمید، گفت: بله خدا رو شکر. الان خیلی بهتره.

شرمنده سر بزیر انداختم.

بعد از نهار با جاوید مشغول جمع کردن میز شدیم. مامان و آقا حمید و کیان مهر هنوز داشتند دور میز حرف می زدند. تمام مدتی که می رفتم و می آمدم، چشم از کیان مهر برنمی داشتم. اینقدر که وقتی داشتم نان را توی یخچال می گذاشتم و تمام حواسم به هال بود، صدای جاوید در آمد: نترس بابا سرجاشه!

گیج نگاهش کردم و پرسیدم: چی سرجاشه؟

_: شوهر محترمت. البته اگه میدونست چه اشتباهی کرده تو رو گرفته الان اینجا نبود!

_: اگه یه بار دیگه به شوهر من توهین کنی کشتمت!

_: خیلی خب بابا جوش نیار! اینو باش! انگار نوبرشو آورده. گمونم پاک یادت رفته یه روزی برادری هم داشتی.

خواستم بروم، اما در نگاهش چیزی بود که ایستادم. بدون حرف به چشمانش خیره شدم. بر خلاف کنایه هایش، نگاهش گرفته و غمگین بود. بعد از چند لحظه بالاخره رو گرداند و نگاهی توی هال انداخت. به سردی گفت: برو بشین. شوهرجونت نگرانته.

قدمی پیش گذاشتم. لبخندی عذرخواهانه به کیان مهر زدم و دوباره به جاوید نگاه کردم. جاوید با اخم گفت: خب چته دیگه؟ برو.

زیر لب گفتم: جاوید تو هنوزم برادر منی.

_: بیخیال...

همین که روی مبل کنار کیان مهر نشستم، مامان گفت: یه چند تا چایی بیار بعد راحت بشین.

_: من همین الانم راحتم ها!

_: پاشو مادرجون.

از جا برخاستم. با تنبلی به آشپزخانه رفتم و چای ریختم. بعد مثل همیشه غرغرکنان گفتم: جاویـــد... بیا چایی رو ببر.

جاوید بر خلاف قبل بدون حرفی آمد و برد. دوباره نشستم. اما حوصله ی آن همه بحث جدی را نداشتم. آقاحمید باز یک گوش مفت گیر آورده بود و داشت زمین و زمان را تفسیر می کرد. مامان هم ظاهراً به بحث علاقمند بود و خوشرویی مؤدبانه ی کیان مهر هم دلیل خوبی برای طولانی شدن بحثشان بود.

حوصله ام سر رفت. از جا برخاستم و به اتاقم رفتم. نگاهم دور اتاق چرخید. هیچ حسی نداشتم. مامان کمی اتاق را مرتب کرده بود، اما اکثر وسایلم دست نخورده مانده بودند. کشوی بالای میز آینه ام را باز کردم. یادداشتی را که برای مامان گذاشته بودم، ندیده بود. آن را ریز ریز کردم و توی سطل ریختم. دست توی جیب شلوار جینم بردم. کارت شناسایی جاوید را درآوردم و توی کشویم گذاشتم. بلند صدایش زدم. جاوید با بی حوصلگی توی قاب در ایستاد و پرسید: چی میگی؟

کارتش را به طرفش گرفتم و گفتم: این تو کشوی من بود.

آن را گرفت و لحظه ای نگاه کرد. بعد با تعجب پرسید: چرا زودتر نمیگی؟

با کمی عذاب وجدان گفتم: چون الان دیدم.

نگاهی به کشوی نیمه بازم انداخت و گفت: عجبی هم نیست. شتر با بارش اون تو گم میشه.

مامان از پیدا شدن کارت ملّی جاوید خیلی خوشحال شد. او هم به اتاقم آمد و با شوق پرسید: کجا بود؟

کشوی نیمه باز را بستم و گفتم: تو کشو.

_: خدا رو شکر. خدا رو شکر... راستی کیان مهر میگه امشب خونه ی عمه اش مهمونین. چی می خوای بپوشی؟

_: خونه ی عمه اش؟ یعنی کی؟

_: یعنی عمه اش! مریم خانم.

شانه ای بالا انداختم و گفتم: نمی شناسم.

_: چطور نمیشناسی؟ دختر عمه ی منه دیگه. دیشبم اونجا بود. با دخترش و عروسش.

_: اتفاقاً دخترش مجرد نبود؟ خاطرخواه کیان مهر؟

_: چی داری میگی؟

_: خب معمولاً اینجوریه. دخترخاله ای، دختر عمه ای، دختر همکار بابایی... بعدم آدم رو دعوت می کنن ببینن عروس دوماد باهم خوبن یا نه؟

_: این چرت و پرتا چیه میگی؟

در کمدم را باز کرد و با اخم لباسهایم را پس و پیش کرد.

کیان مهر توی قاب در ایستاد و با لبخند گفت: نگران نباش. دخترعمه ی من ده سال پیش ازدواج کرده و عمه جان فقط نگران بود که نتونه قبل از رفتن مامان و بابا دعوتمون کنه که اینقدر عجله کرده.

قدمی تو گذاشت و گفت: یه مهمونی خودمونیه. خبری نیست.

مامان پرسید: راستی کی مسافرن؟

پرسیدم: مگه مسافرن؟

_: آره. بالاخره بلیتشون اوکی شد. همین سه شنبه. یکشنبه میرن تهران. بابا یکی دو روز کار داره.

پرسیدم: بعد کجا میرن؟

_: آلمان. دیدن خاله ام.

_: خاله تون که دیشب اونجا بود.

در واقع تنها مهمان ناشناسی بود که به خاطرم می آمد. آن هم چون خودش جلو آمد و توضیح داد که خاله ی کیان مهر است.

 _: خاله ی کوچیکم آلمانه. خاله بهار.

مامان یک پیراهن قهوه ای روشن که با ملیله های سبز و شیری تزئین شده بود را به طرفم گرفت و پرسید: این خوبه؟

نگاهم دور اتاق چرخید و فکر کردم: الان کیان مهر پس میفته!

مامان دوباره پرسید: همینو می پوشی؟

_: میشم عین یه ظرف حلوا با تزئین خلال پسته و بادوم!

کیان مهر خندید و شانه ام را فشرد. نگاهش کردم و فکر کردم: عاشق آن دندانهای ردیف و سفیدم.

مامان اما نخندید. بی حوصله سری تکان داد و گفت: این پیرهن خیلی مجلسی و قشنگه.

لب تختم نشستم و بدون جواب لب برچیدم. کیان مهر جلو آمد و گفت: بذار ببینم دیگه چی داره.

به کمدم که رسید، داشتم از خجالت آب می شدم. سر بزیر انداختم.

مامان هم گفت: بایدم خجالت بکشی با این کمد بهم ریخته ات! من که زورم بهش نرسیدم. کیان مهر تو یه چیزی بهش بگو.

کیان مهر بدون جواب یک بلوز شسته ولی گلوله را از کف کمد برداشت. بازش کرد و چند لحظه نگاهش کرد. یک بلوز سفید مجلسی با دکمه های مرواریدی بود. آن را به طرفم گرفت و گفت: اینو اتوش کن. از پشت اتو کن برق نیفته.

زیر لب گفتم: چشم.

یک دامن صورتی هم پیدا کرد که با وجود این که تمیز و آویزان بود، اما آن هم خیلی چروک بود. دامن را هم روی دستم انداخت و باهم از اتاق بیرون آمدیم.

از اتو کردن متنفرم! اما این را نگفتم. اتو را به برق زدم و با دلخوری مشغول شدم. داشتم فکر می کردم کاش آن پیراهن قهوه ای را قبول کرده بودم. حداقل ژرسه بود و دیگر اتو نمی خواست!

بلوز را اتو کردم و روی دسته ی در آویختم. کیان مهر سری بهم زد. یادآوری کرد: دامن رو هم از پشت اتو کن. برق میفته.

آه بلندی کشیدم و لباس را پشت و رو کردم. کیان مهر لبخندی زد و نگاهی به بلوزم انداخت. آن را به طرفم گرفت و گفت: آستیناش رو فراموش کردی.

با دلخوری گفتم: نخیر فراموش نکردم. ترسیدم برق بیفته زیاد فشار نیاوردم.

_: یه پارچه بنداز روش. کمی هم پارچه رو نم کن. اینا رو که من نباید بگم.

_: نه نباید بگین. اصلاً نمیشه من نیام؟ نمی شناسمشون.

_: مهمونی به مناسبت ورود تو به خانواده اس. پاگشات کردن.

_: بدم میاد از این که عروس باشم.

_: تو عروس نیستی، فقط جوجوی منی.

_: پس واسه چی باید پاگشا بشم؟

_: اصلاً ولش کن. مهمونی برای خداحافظی از مامان بابامه. نه این که سفرشونه طولانیه از اون لحاظ. من و تو هم دعوت شدیم.

_: بقیه که اینجوری فکر نمی کنن.

_: من اصلاً از دم در به همه اولتیماتوم میدم هرکی بهت نگاه کنه، حسابشو می رسم. خوبه؟

خنده ام گرفت و جواب ندادم. بعد هم می خواستم اتو را از برق بکشم که دوباره گیر داد این قسمتش صاف نشده، و آن طرفش هنوز چروک است! بیچاره شدم تا رضایت داد. بعد هم به حمام تبعید شدم چون هنوز موهای ژل زده ی شکسته ام شسته نشده بودند. بعد از مدتها وقت کافی داشتم و بدون عجله از سر حوصله حمام کردم. اینقدر خودم را سابیدم که تنم می سوخت. می ترسیدم بعد از حمام هم نوک انگشتش را روی پوستم بکشد و بگوید هنوز تمیز نشده ام!

اما به خیر گذشت و حرفی نزد. جلوی آینه نشستم و موهایم را خشک کردم. صورتم را کرم زدم و جورابهایم را پوشیدم. کیان مهر که روی تختم دراز کشیده بود، گفت: زیاد وقت نداریم. من قبل از رفتن یکی دو جا کار دارم. آرایشتو بکن بریم.

_: چکار کنم؟!

_: چرا اینجوری نگام می کنی؟ تو عمرت آرایش نکردی؟

با بیحالی نگاهی به لوازم آرایش پراکنده ی جلوی آینه ام انداختم و گفتم: اگه آرایش کنم که شما هزار تا غر می زنین. کمرنگ شد، پررنگ شد، این بهت نمیاد، اون ....

خندید. نشست و پرسید: من خیلی بدجنسم؟

_: اینو که هزاربار گفته بودم.

_: میخوای بری پیش دوستت آرایشت کنه؟

با خوشحالی گفتم: آره.

به نیلوفر زنگ زدم. روز جمعه بود و رفته بودند پیک نیک. تازه از بیرون شهر رسیده بودند. خسته بود. ولی به اصرار من رضایت داد که آرایشم کند.

جلوی در خانه ی نیلوفر از ماشین پیاده شدم. کیان مهر نگاهی به ساعت انداخت و گفت: یه کاری برام پیش اومده. دو ساعتی طول میکشه. بعدش میام دنبالت. اگه مشکلی بود زنگ بزن.

_: چشم.

با نیلوفر گفتیم و خندیدیم. یک آرایش ملیح دخترانه برایم کرد؛ چون نمی خواستم مثل تازه عروسها باشم. بعد هم کلی درباره ی اصول کارش برایم کلاس آموزشی گذاشت و بعد از دو ساعت می خواست بهم دیپلم آرایشگری هم بدهد :)

کیان مهر سر دو ساعت رسید و سوار شدم. اول چانه ام را گرفت و زیر نور چراغ ماشین بررسی کرد و بالاخره رای مثبتش صادر شد.

توی ماشین گفتم: ولی جدی اگه بخوان هی نگام کنن و هی بگن عروس خانم، من نیستم ها! اعصاب ندارم.

کیان مهر نگاهم کرد و خندید. ولی جوابی نداد. فقط دستم را گرفت و به رانندگی اش ادامه داد.

اخم آلود گفتم: هی آقا تصادف می کنیم.

_: هی خانم اگه اینقدر وول نخوری من حواسم هست.

خندیدم و دستش را فشردم. سرم را عقب بردم و چشمهایم را بستم. برای آرامش و زیبایی این لحظه ها خدا را شکر کردم.

_: بازم خوابیدی؟

چشم باز کردم و با لبخند گفتم: نه.

بالاخره رسیدیم. کیان مهر زنگ زد. یک نفر پرسید: کیه؟

_: کیان مهرم.

صدای هیجان زده ای تقریباً جیغ زد: اومدن!

و به دنبال آن در باز شد.

قدمی عقب رفتم و گفتم: بهشون بگو اینجوری نکنن. من نمی خوام.

دستم را گرفت و به دنبالش کشید. با خوشرویی گفت: ای بابا از چی می ترسی؟ نمی خورنت که!!

در توی ساختمان باز میشد. هنوز دو قدم وارد نشده بودیم که عده ای با سر و صدا و هلهله و دود اسفند و آینه قرآن به استقبالمان آمدند. نفسم گرفت. یک لحظه ترس برم داشت. دستم را از دست کیان مهر بیرون کشیدم و دوان دوان به طرف ماشینش برگشتم.

او هم به سرعت به دنبالم آمد و قبل از این که خیلی دور بشوم، بازویم را گرفت و پرسید: چکار می کنی؟

چند نفر به دنبالمان از خانه خارج شده بودند. با ناراحتی نگاهشان کردم و گفتم: من نمی تونم. بهتون گفتم که.

نفس عمیقی کشید. به آرامی بازویم را رها کرد و گفت: همینجا وایسا. میرم باهاشون حرف می زنم. این تن بمیره فرار نکن. خواهش می کنم.

سری به تایید تکان دادم و به زحمت نفسی کشیدم.

شوهر عمه اش جلو آمد و پرسید: چی شده باباجون؟

کیان مهر پیش رفت و همه را به طرف خانه راند و آرام برایشان توضیح داد. بعد برگشت و دوباره دستم را گرفت. دستش را فشردم و با ترس راه افتادم.

_: چرا اینقدر می لرزی جوجه؟ کسی کاری به کارت نداره. گفتم به استقبالم نیان. همه برگشتن تو اتاق. نه کسی برات سوت می کشه نه دست می زنن. نترس. هیچ خبری نیست.

نفسی کشیدم و سعی کردم گریه نکنم. وارد شدیم. همانطور که گفته بود، فقط عمه و شوهرعمه اش دم در بودند. آن هم کاملاً ساده و بدون سر و صدا. هنوز بوی اسفند می آمد، ولی منقلش آن دور و بر نبود. عمه اش با خوشرویی خوشامد گفت و دستپاچه گفت: عزیزم ما نمی خواستیم ناراحتت کنیم.

خیلی خجالت کشیدم. اما واقعاً نمیتوانستم عکس العمل بهتری داشته باشم. هنوز دست کیان مهر را محکم فشار می دادم. انگار اگر ولش می کردم، او بود که فرار می کرد و مرا در آن جمع تنها می گذاشت!

همه سعی می کردند کاری به کارم نداشته باشند و همین رفتارشان را بیش از حد مصنوعی می کرد. کنار کیان مهر روی مبل دو نفره نشسته بودم و به شدّت به میز جلوی مبل نگاه می کردم.

کیان مهر زمزمه کرد: مامان بزرگم میخواد باهات احوال پرسی کنه.

سر بلند کردم و به زحمت با آن پیرزن مهربان سلام و علیک کردم. کیان مهر باز زمزمه کرد: میشه دستمو ول کنی برم با مامان بزرگ روبوسی کنم؟

_: منم باید بیام؟

_: اگه بیای مؤدبانه تره.

_: نه خجالت می کشم.

آهی کشید و به تنهایی از جا برخاست. جلوی مادربزرگش زانو زد و چند کلمه ای هم با او حرف زد. اینقدر دلم می خواست نزدیکش باشم، که بالاخره از جا برخاستم و من هم با مادربزرگش از نزدیک احوالپرسی کردم.

خیلی سخت بود و بالاخره وقتی دوباره نشستیم، نفسی به راحتی کشیدم.

کم کم همه رفتارشان عادی شد و مشغول بگو و بخند شدند. فقط من بودم که نمی توانستم با جمع قاطی شوم و تا آخر شب همانطور معذب بودم.

آخر شب وقتی بالاخره خداحافظی کردیم، عمه اش کلی عذرخواهی کرد که به من بد گذشته است و آرزو کرد خیلی زود با جمعشان صمیمی بشوم. نمی دانستم چه جوابی بدهم. فقط زیر لب تشکر کردم و بیرون آمدم.

توی ماشین که نشستیم، کیان مهر پرسید: این چه کاری بود؟

_: من گفتم که...

_: تو گفتی. ولی چرا؟ دیشب که معمولی بودی.

_: دیشب داشتم از خواب می مردم. هیچی حالیم نبود. تازه شب عقدم بود. مامانم و دوستام هم بودن. خیلی غریبی نمی کردم. ولی امشب که خبری نبود. دوست داشتم معمولی باشن.

_: اونا که نمی خواستن بخورنت! فقط می خواستن ورودتو به خانواده خوشامد بگن.

با بغض سر بزیر انداختم و گفتم: می دونم.

آهی کشید و گفت: گریه نکن.

دیگر حرف نزدم. جلوی در گاراژ خانه ی پدریش توقف کرد. نگاهی به در انداختم و گفتم: میرم خونمون.

در حالی که پیاده میشد، گفت: خونت اینجاست.

در گاراژ را باز کرد و برگشت. دوباره گفتم: می خوام برم خونمون.

_: ببین من به عمه اینا نگفته بودم که اونجوری به استقبالت بیان.

_: می دونم. ولی می خوام برم خونمون.

_: جوجو من جبران می کنم.

_: چی رو جبران می کنین؟

_: تو از من دلخوری. حق داری. ولی جبران می کنم. قول میدم.

_: من از شما دلخور نیستم. ولی می خوام برم خونمون.

ماشین را توی خانه برد. خاموش کرد و رو به من چرخید. بدون حرفی به من چشم دوخت. بعد از چند لحظه گفت: بیا بریم تو. نیم ساعت ببینمت، بعد می رسونمت. هنوز خیلی دیر نیست.

_: ولی ما الان... الان چند روزه که باهمیم.

نفسش را با حرص بیرون داد و بعد گفت: باشه. هرجور دلت می خواد.

ماشین را بیرون زد و دوباره در گاراژ را بست. بعد در سکوتی تلخ و گزنده راه افتاد. می دانستم این سکوت، یعنی بیش از حد عصبانیست. داشتم از ترس می مردم و جرأت نداشتم جیک بزنم.

جلوی در خانه پیاده شدم. صدایم حتی برای خداحافظی هم بالا نمی آمد. او هم هیچ نگفت. سرد و جدی روبرویش را نگاه می کرد. تنها صدایی که سکوت را می شکست، صدای کوبیدن قلبم بود که از ترس به شدت میزد. بین در باز ماشین ایستاده بودم. نه می توانستم بروم، نه دوباره سوار شوم. بالاخره دلم را یکدل کردم. به سرعت خداحافظی کردم و به طرف در خانه رفتم. کلید را برده بودم. در را باز کردم. برگشتم و نگاهش کردم. همانطور به روبرویش نگاه می کرد و خیال رفتن نداشت. احساس بیچارگی می کردم. به طرف ماشین برگشتم. در را باز کردم. کمی خم شدم و پرسیدم: اممم .. می خواین بیاین تو؟ یه نیم ساعت؟

به سردی گفت: نه متشکرم. میرم خونه. فردا باید برم سر کار.

آهی کشیدم و گفتم: باشه. پس... پس شبتون بخیر.

_: برو دیگه. خداحافظ.

با ناراحتی در را بستم. مگر چکار کرده بودم؟! اگر کتکم میزد، از این رفتارش خیلی بهتر بود! وارد خانه شدم و در را پشت سرم بستم. چند قدم تو رفتم. هنوز به در ورودی نرسیده بودم که فکر کردم: الان میره. امشب دیگه نمی بینمش. فردا میره سرکار. شاید تا شب نیاد. شاید شبم عصبانی باشه دوباره نیاد. شاید حتی تلفنمم جواب نده. شاید...

دوان دوان برگشتم. هنوز جلوی در بود. در را باز کردم. با عجله نشستم. کمربندم را بستم و گفتم: بریم.

با لبخند نامحسوسی راه افتاد. نگاهش کردم. لبخندم را فرو خوردم. بعد از چند لحظه گفتم: خیلی لجبازین!

خندید. ابرویی بالا انداخت و گفت: نه بابا.

کوچه را ریورس برگشت. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ولی یه شب میرم خونمون.

_: مگه من مرده باشم.

_: نه... حالا اینطوریام نیست. شاید برین سفر، مأموریت، جایی... اونوقت...

نفس عمیقی کشید و پرسید: چطور جایی باشه که تو رو نبرم؟

_: یعنی شما از سفر با من توبه کار نشدین؟

_: من از سفر با تو لذت بردم. برای اولین بار لذتی رو تجربه کردم که هیچوقت طعمش رو نچشیده بودم.

_: ولی شما خیلیم عاشق من نیستین. اگه بودین اینقدر از دستم عصبانی نمی شدین. همین چند دقیقه پیش می خواستین کلّمو بکنین.

_: اینطوری نبود.

_: اینطوری بود.

_: من نمی خواستم سرتو ببرم! اصلاً عصبانی نبودم.

_: ببینین من یه جوجه ی زرد زردم! سعی نکنین رنگم کنین و جای گربه بفروشینم!

خندید و گفت: من تو رو به هیچ قیمتی نمی فروشم.

_: مرسی. ولی می خواستم بگم لازم نیست به من دروغ بگین. شما خیلی خیلی عصبانی بودین.

_: من فقط خیلی خیلی غمگین بودم.

_: نخیر عصبانی بودین. مثل بچه ای که جوجشو ازش گرفته باشن.

_: جوجه جیرجیر کنی خوردمت ها! من بچه ام؟

_: اگه من جوجه ام، شمام بچه این. یه پسربچه ی لجباز که فکر می کنه همه می خوان جوجشو بخورن.

_: من فکر نمی کنم که مامانت می خواد تو رو بخوره. ولی دلم برات تنگ میشه.

رسیده بودیم. پیاده شد و دوباره در گاراژ را باز کرد. ماشین را توی خانه گذاشت و رفت تا در را ببندد. وارد خانه شدیم. چراغ هال روشن بود، ولی پدر و مادرش دور و بر نبودند. در حالی که با نرده ها بازی می کردم از پله ها بالا رفتم.

وقتی آماده شدم که بخوابم، لب تخت نشست و پرسید: تو از من دلخوری؟

خواب آلوده گفتم: نه.

دراز کشید. دستش را زیر سرم گذاشت و گفت: بهرحال معذرت می خوام که ناراحتت کردم.

صورتم را توی بازویش فرو کردم و چشم بسته گفتم: منم معذرت میخوام. خیلی اذیتتون کردم.

آرام موهایم را نوازش کرد و پرسید: کی می خوای بهم بگی تو؟

با بی قراری سر جایم جابجا شدم و گفتم: نمی دونم. من نصف شب لگد می زنم ها!

خندید و گفت: باشه. اشکالی نداره. نمی تونی پرتم کنی پایین.

خندیدم. چشمهایم را بستم و سعی کردم بخوابم. اما هنوز چند لحظه نگذشته بود که از جا پریدم و گفتم: نمی تونم بخوابم. گشنمه.

_: وای جوجو همین یه ساعت پیش شام خوردی! هرچند برای تو این حرفا فایده نداره. تازه اینقدر داشتی خجالت میکشیدی که یه ذره بیشتر نخوردی.

نشستم. به دیوار تکیه دادم و تایید کردم: اوهوم. هیچی نخوردم. چیپس ندارین؟

دستش را زیر سرش گذاشت و نالید: جوجه... نصف شبی من چیپسم کجا بوده؟

_: خب سؤال کردم!

_: از دیشب چلو کباب باید باشه. می خوای گرم کنم برات بیارم؟

_: اوممم نه. نمی خوام.

_: نیمرو می خوری؟

_: نه...

_: نون و پنیر؟

_: نه...

_: کره مربا؟

_: نه...

_: خیلی لوسی بچه! بگیر بخواب.

_: کیک هست؟

_: آره. باید تو یخچال باشه.

_: میرم بخورم.

_: بذار خودم برات میارم. اینقدر سروصدا می کنی که غیر از مامان و بابا، همسایه ها رو هم بیدار می کنی.

از جا برخاست و رفت. چند لحظه گذشت. فکر کردم به دنبالش بروم. وقتی به نرده ها رسیدم، وسوسه ی قدیمی به سراغم آمد. آرام لب نرده نشستم و سر خوردم. تا پایین مشکلی نبود. اما قبل از این که بتوانم سر پا بایستم، توی تاریکی به میزی خوردم و آن را با سر و صدا چپه کردم. بلافاصله چراغ هال روشن شد. کیان مهر یک سینی محتوی شیر و کیک دستش بود، اخم آلود پرسید: چکار می کنی؟

سر و کله ی پدر و مادرش هم پیدا شد. بیتاخانم خواب آلود پرسید: خوبی عزیزم؟

ایستادم و با شرمندگی دستی به سرم کشیدم. خجالت زده عذرخواهی کردم و بعد مثل فشنگ از پله ها بالا رفتم و زیر لحاف قایم شدم.

کیان مهر لب تخت نشست و غرّید: بسه دیگه. پاشو کیکتو بخور.

از زیر لحاف گفتم: من نمی خواستم بیدارشون کنم.

_: می دونم. بهت گفته بودم نیا پایین.

سرم را از زیر لحاف درآوردم و خجالت زده گفتم: من درست بشو نیستم نه؟

لبخندی زد و گفت: کم کم عادت می کنم. پاشو شیرتو بخور.

نظرات 42 + ارسال نظر
زهورا شنبه 7 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 01:49 ب.ظ

سلام بعد از ظهر شنبه تون به خیر

سلام!
بعدازظهر شنبه ی شما نیز

لولو شنبه 7 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 01:01 ب.ظ http://halogen1983.blogfa.com/

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
ولک اینجا که هنوز قسمت 13ست!

سلاااااااااااااااااااااام
هی ولک تا بزنی ریفرش اومدم!

خانم گل شنبه 7 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 09:14 ق.ظ http://www.shadi.zanblogger.com/

سلااااااااااااااااااااااام
امروز شنبه اس!
پس چی شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سلااااااااااااااام
اون بغل رو بخون دوست من. من یه مادرم. امروزم روز پرکاری بود. دیشب پنج صفحه نوشتم. ولی اگر همون رو میذاشتم که همین شما معترض میشدی! پس لطفاً کمی صبور باش. می نویسم. زنده باشم زیر قولم نمی زنم.

شهریور جمعه 6 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 02:24 ب.ظ

سلام
داستانو جالب پیش می بری فقط یه دفعه این جوجو رو عاقلش نکنی آخر داستان
چون این که تا این سن بزرگ نشده دیگه امیدی بهش نیست اگه آخر داستان یه دفعه بزرگ بشه خیلیی بد میشه
جوجو همینجوری کوچولو بمونه بهتره
مرسی از لحظه های شادی که برامون تصویر می کنی

سلام
متشکرم. ممنون که گفتی. نه خیال ندارم بزرگش کنم

سما پنج‌شنبه 5 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 12:38 ب.ظ

سلام شذه جونم
جددیا دیگه از محل کارم به اون صورت نمیتونم از نت استفاده کنم. تو خونه هم که اینقدر کار هست مخصوصا برای منی که تا ساعت 5 بعدازظهر هم سر کارم و کمتر خونه هستم. ببخشید اگه کتر میام اینجا
الان از خونه وصل شدم در حالی که هنوز ناهار نپختم و رضا رفته کاری داشته و الاناست که بگرده

این داستانت رو خیلی دوست دارم. مخصوصا که با ازدواج این دو تا تمومش نکردی. همیشه دوست داشتم یه کمی از مشکلات بعد از ازدواج هم حرف بزنی و حالا داریکمی میگی و من کیف میکنم

وااااااااااااااااااااای حالا ناهار چی بپزم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سلام عزیزم
خواهش میکنم. سلامت باشی

خیلی ممنون. بله میخوام ببینم چقدر می تونم ادامه بدم..

الان که من دیدم شبه. لابد یه چی پختی

راز نیاز پنج‌شنبه 5 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 11:59 ق.ظ http://razeeniaz.blogfa.com

سلااااااااامممممممممم دوباره اومدم دفعه اول اینقدر ذوق داستانو داشتن یادم رفت بگم آبجی جونمممممم تم وبلاگت خوشملههههههههه

سلاااااااااااممممم
مرسییی عزیزمممممم

گوگولی چهارشنبه 4 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 09:01 ب.ظ http://www.googooli2006.blogfa.com

وای وای وایییی!!!!!بد معضلیه واقعا"!!!!شما چه جوری کنار میاین با این حالت!!!؟؟؟؟
اگه بدونین چند بار اخم و تخم معلما رو سر این مسءله دیدم!!!که وقتی خییییلی جدی و عصبانی بودن،خندم می گرفت!!!!
ولی این مدلیش دیگه خیلی ناجوره!!همه دچار سوءتفاهم میشن!!!

واقعا!
به سختی :)) معمولاً هربار پیش اومده با تمام توانم عضلات صورتم رو سفت و جدی نگه میدارم و بعد در اولین فرصت از معرکه میگریزم و یه دل سیر میخندم! بعدش تازه میشینم فکر می کنم با موضوع مورد بحث که به خاطرش تنبیه شدم چه کنم!!
البته الانه ها خیلی کمتر شده. چون دست پیش میگیرم و سریع غمگین میشم به خندیدن نمیرسه. ولی گاهیم پیش میاد که از شدت عصبی شدن خنده ام میگیره و همونطور که گفتم به زحمت جلوی خودمو میگیرم.

ملودی چهارشنبه 4 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 01:29 ب.ظ http://melody-writes.persianblog.ir/

سلام شاذه جون گلم بوس بوس بوس بوس. قالب نو مبارک باشه عزیزم . خدا بد نده قربونت برم الان بهتری؟ مراقب خودت باش . میبینم که جوجه هه هنوزم ظرافت دخترونه نداره ها همش همه چیزو زیرو رو میکنه بوووووووس گنده برای خودت و فرشته هات

سلام ملودی جونم بووووووووس
متشکرم عزیزم. آره خدا رو شکر الان بهترم.
نه بابا جوجه و ظرافت دخترونه؟! محاله
مرسی گلم بوووووووووس

ماهک چهارشنبه 4 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 01:10 ب.ظ

اخی امان از دست این جوجو باید دید در ادامه بین این جوجو و این اقای منظم چی پیش میاد
خوب والا نصف شبی مامان شوهر از دست این عروس جیغ نکشید .. میگم بعد خوردن کیک و شیرین کردن کام دیگه یک ب .....

بله گمونم آقای منظم کم کم موهای سرشو دونه دونه بکنه :))
آره!! دیگه باقیش با خودتون

بهار چهارشنبه 4 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 09:15 ق.ظ http://bahari-kamiab.blogfa.com

سلام شاذه جونم.
الان میفهمم که چقدر حالم بده. چون تا امروز یادم نبود که باید بیام داستانت رو بخونم.
داغونه داغونم.
دستت درد نکنه

سلام عزیزم
خدا نکنه!!! چی شده؟ امیدوارم خیلی زود مشکلت برطرف بشه.
خواهش میشه

سوری سه‌شنبه 3 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 11:40 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

میشه اگه آدرس وبی که صبحی میگفتی رو پیدا کردی واسه منم بفرستیش؟!با تشکر...!!

بله حتما. لینکش کردم. دوران نامزدی ما بود نه روزهای!
http://dastanezan.blogfa.com/

آزاده استنفوردی سه‌شنبه 3 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 01:55 ق.ظ

عالیه مثل همیشه

متشکرم عزیزم

مهرشین سه‌شنبه 3 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 01:28 ق.ظ http://mehrshin1357.persianblog.ir/

سلااااااااااااااااااااااام,وای که چقدر بهم چسبید 7-8 قسمت رو یه جا خوندم آآآآآآآآآآآآآآخ جون خیلی کیف داد,راستی با ادامه این داستانت موافقم,عشقولانه بودنش رو دوست دارم

سلااااااااااااااااااااااام مهرشین جون
خوشحالم که لذت بردی. متشکرم از نظرت :)

خاتون دوشنبه 2 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 09:51 ب.ظ

سلام

خیلی قشنگ شده قالبتون

این جوجو ، مثل اینکه کودک درونش نمی خواد بزرگ شه !

سلام خاتون عزیزم

خیلی ممنونم

بله. کلاً ترجیح میده تو دنیای خودش بمونه :)

نگین دوشنبه 2 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 08:55 ب.ظ http://www.mininak.blogsky.com

واییییییییییییییییییییییییییییی قالبتون خیلی خشگل شده!
به وبلاگتون و نوشت ها تونم خیلی میاد
خواهش میشه من که کاری نکردممم

خیییییییییییییییلی ممنونمممم

آوین دوشنبه 2 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 05:31 ب.ظ

مثل همیشه زیبا بود

متشکرم آوین جان

خانم گل دوشنبه 2 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 11:33 ق.ظ http://www.shadi.zanblogger.com/

نظرم نیست!

یا سیو نشده یا تایید کردم. حذف نکردم!

آیتا دوشنبه 2 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 09:44 ق.ظ

سلام شاذه جون! راستش منم یکی از خواننده های خاموشت بودم! داستانات فوق العاده ن! ولی می خوام یکی دو تا انتقاد هم ازت بکنم! (ببخشیدا اینقد پر روام) اولیش اینکه سعی کنید وقتی در مورد یه محلی قصه مینویسید برید از نزدیک اون محیطو ببنید و از کسایی که تو اون محیط هستن یه کم اطلاعات بگیرید! دیروز داشتم خاطرات دریا رو می خوندم، خوب ما سال اول اکثر کلاسامون یا توی ساختمان تالارها برگزار می شد یا توی ساختمان ابن سینا، به کلاسای این ساختمون می گفتیم الف 1 تا الف...، چون سرویس بهداشتی اصلی دانشگاه تو این ساختمون بود بین بچه ها دیگه wc و اینا مرسوم نبود همه به سرویس بهداشتی می گفتن الف صفر ....(خوب فک کردم این اطلاعات رو تو قصه تون بگنجونید قشنگترش می کنه)، یا سال اول اکثر درسا عمومیه و همه رشته ها این واحدا رو می گذرونن و اینکه بابای بن رشته ش مکانیکه ولی مطالعاتش زیاده می تونه به دریای سال اولی کمک کنه اینجا جمله ی درستی نیست، بگذریم که هیچ جای قصه نگفتین که دریا رشته ش چیه! ولی خوب از اونجایی که رتبه ش زیر 100 ه و مکانیکم نیست پس برقه یا اینکه سال اول اکثرا دو تا میدترم داشتیم و این مید ترمها فصل خاصی نداشتن و نمیشد گفت که مییدترما شروع شدن یا تموم شدن! یا اینکه موقع ورود ، اگه کارت همرات نباشه نگهبانی دو تا سوال ازت میپرسه و اگه درس جواب بدی میذاره بری تو! مثلا اسم رئیس دانشکده، یا اسم چند تا از استادا، یا شماره دانشجویی (تطبیق می دادن با تعداد اعداد و ترتیب چینششون)
خوب تو این قصه چون من با محیطش آشنا بودم این ایرادای کوچیک رو گفتم، که از این دست ایرادابه ادبیات نوشته لطمه وارد نمی کنه، ولی یکی که تو اون محیط بوده وقتی قصه رو می خونه با محیط جدید احساس غریبگی می کنه! امیدوارم از من به دل نگیرید و بذارید به حساب اینکه دوس دارم قصه هاتون بهتر و بهتر بشه! من واقعا از قصه هاتون لذت می برم!
وای چقد حرف زدم! ببخشید! راستی اگه ناراحت شدید تائید نکنید، چون من می خواستم خصوصی کامنت بذارم که متاسفانه اینجا همچین چیزی نمی بینم!
بازم ببخشید سرتو درد آوردم

سلام عزیزم
خیلی ممنونم از توضیحاتت. می دونم. من یک بار این اشتباه بزرگ رو مرتکب شدم و اونم همین داستان بود. ولی از کلیاتش خوشم میومد و گذاشتمش برای دانلود. والا حرفت کاملاً صحیحه و منم از وقتی که شهرم لو رفته دیگه همه ی داستانام رو تو محیط شهر خودم یا حداکثر مشهد که زیاد رفتم می نویسم.
اصلا ناراحت نشدم. خیلی ممنون از توجهت

آزاده یکشنبه 1 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 08:51 ب.ظ http://www.azadehnaseri.blogfa.com

سلام....چه خوب که بهترین!....قالب ِ نو مبارک!....ایشالا تا باشه از این بیش تر از حده معمول نوشتنا باشه...مرسی برای این قسمت!

سلام...

خیلی ممنونم دوست من

الهی آمین

خواهش میشه!

....... یکشنبه 1 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 02:55 ب.ظ

وای از دست این دختر لوس و حرص دربیار نه فقط کرال منم میخوام با بزنم لهش کنم

بفرما! این شما و اینم کله ی جوجه ی ما!

سوری یکشنبه 1 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 10:18 ق.ظ

چقدر ملوس بود این قسمت!دوست داشتم.
این که مامانش شب قبل با کلی اگر و اما اجازه داد دختره خونه پسره بمونه چی شد؟من که میدونم پسره پررو میخواد آخرش دختر مردمو همتو مفت و مجانی بدون عروسی ببره سر خونه زندگی!
این مثل منه!همچین که دارم خواب میرم یهو یادم میفته که گشنمه!باید برم یه لیوان شیر یا کیک بخورم بعد بخوابم!بعضی وقتام یادم میفته تشنمه!
من اینقدر هنرمندم که لباس ژرسه رو هم میتونم چروک کنم!!
متنفرم از اتو کردن آستین لباسای زنونه!ولی جالبه ها من هیچوقت فکر نکردم لباسای زنونم میتونن براق شن!فقط رو شلوارای پدر و پسرا پارچه میندازم!

خیلی ممنونم عزیزم
لابد شب دومی هم کلی تلفن و مسیج به کیان مهر زده ولی حریفش نشده!
نه به این بدی! کیان مهر از خداشه یه بار دیگه جوجوشو تو لباس عروس ببینه!
عمراً بتونی اندازه ی جوجه بخوری!
منم دیشب نصف شب هوس خوراکی کرده بودم. دیگه آخری رسیده بودم به شیر کلمپه و نزدیک بود برم سراغش که کلی سر خودمو گول مالیدم که بچه بگیر بخواب فردا صبح یه لیوان بزرگگگ شیر کلمپه می خوری هورا و اینا (الان دیدم لیوان شیرم 500 سی سیه! من همونم که شیر دوست ندارم ها!!)
هورا!! به افتخار سوری و هنرهاش :))
منم همینطور نه بابا لباس زنونه هم برق میفته! من اینقدر لباسای خودمو برق انداختمممم! چیه فکر کردی فقط خودت هنرمندی؟! نه بابا من خیلی هنرمندترم!

بهاره یکشنبه 1 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 10:00 ق.ظ http://newme.blogsky.com

راستی دوستم یادم رفت بگم قالب نو مبارک... خیلی خوشمل شده اینجا

خیلی متشکرم عزیزم

فا یکشنبه 1 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 09:53 ق.ظ

ای وای کاری نکردم که چرا شرمنده میفرمایید؟
بعله اگه بنده کیان مهر بودم الان اینو سه طلاقه کرده بودم واقعااا ....

کپی هم درست شد.

این همه کار! من که هرچی کشتی گرفتم موفق نشدم. البته اصولا من خیلی باسوادم تازه یه کد معمولی رو هم که میذارم تو قالب یه برمیدارم آقای شوهر کلی بهم می خنده و میگه با بیسوادی مطلق برنامه می نویسی! ایشششش چشم نداره پیشرفت همسر بااستعدادشو ببینه :))))

خدا وکیلی منم همطو! یادم باشه یه چیزی در این باره دم گوشت بگم!

تنکیو وری ماچ!

گوگولی یکشنبه 1 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 08:05 ق.ظ http://www.googooli2006.blogfa.com

با حال بود!!!!

مرسی!!!

نسیم یکشنبه 1 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 02:27 ق.ظ

سلااام مبارکه این قالبه خوشملتون شاذه جونم...
منم از فا جان و تمام دوستانی که ایشونو همراهی کردن وکمک تشکر وسپاس گذاری میکنم!!! و خیلی خیلی ایول عرض نموده!!!!واز این صحبتها...
داستان هم که به معنای واقعی کلمه ترکوندین خیلی ممنون که ادامه دادیناین بار رمانتیکشم خیلی بانمکه!!

سلاااااااام
متشکرم نسیم جونم

خیلی متشکرم

coral یکشنبه 1 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 01:17 ق.ظ http://letters2mylove.persianblog.ir

شاذه این جواهر کلا تخته های مغزش مخدوشه ها...بابا الان دختر 10 ساله هم مثل پیرزن 90 ساله رفتار میکنه...این کلا خیلی لوسه...
من اگه جای کیان مهر بودم،میذاشتمش دم در و با تریلی از روش هی رد میشدم...
اوه اوه ببین من چه بی اعصابم امروز
احتمالا در روزای اینده با کامنتی اطیف بر میگردم.اینو از یه کرال اعصاب ترکیده یادگاری داشته باش تا خوب شه
شاذه هر چی هم من اعصابم خوب نباشه ولی نمیتونم از این قالب زیبات تعریف نکنم.یعنی عاشقشم.خیلی خوشگل شده ها...

بی اعصابی تو برم من کرال جون! نزن خب دیگه نمینویسم

خیلی ممنونم. خوشحالم که خوشت میاد. قالبش یکی از قالبای پیش فرض بلاگ سکای هست که دادم فا پشتش این کاغذدیواری رو انداخته

زهورا یکشنبه 1 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 12:07 ق.ظ

سلام
اول خونه نویی مجازیتون مبارک
به این بچه باید قبل از خواب با شیشه شیر بدن
خدا صبری به برادر کیان مهر عطا کنه


انشاا...خوب و خوب تر باشین.

سلام!

خیلی ممنونم

آی گفتی! بگم برادر کیان مهر یک شیشه شیر با جنس مرغوب تهیه فرمایند!

سلامت باشی عزیزم

نقره شنبه 30 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:13 ب.ظ

چقدر خندیدم به این تیکه آخرش بلد نیست دو دقیقه آروم بشینه ..
قااااااااالب جدید مبارک شاذه جوننن
انشالاا که زودی بهتتتتتتتتتر بشیی

نوش جوونت ها والا! باید با طناب ببندتش یه جا

خییییییلی ممنونم
سلامت باشی

بهاره شنبه 30 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:54 ب.ظ http://newme.blogsky.com

سلام شاذه جونم
خوبی عزیزم؟
مرسی دوستم از ادامه داستان... کلی آخرش خندیدم... بارها گفتم بازم میگم بیچاره مستر رئوفیتا بخواد این جوجو رو بزرگ کنه پیر شده خودش
دست تو و الهام بانو درد نکنه با این داستانهای خوشگلی که برامون درست میکنید...
مرسی

سلام دوست جونم
خوبم. تو خوبی گلم؟

خواهش می کنم. نوش جونت
ها والا!! بنده خدا دق مرگ نشه خوبه

سلامت باشی

راز نیاز شنبه 30 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:33 ب.ظ http://razeeniaz.blogfa.com

واو حالی بوووووووود مثل همیشه
وایییییییی خدا جوننننننننن یه کیان مهرم به ما بده آآآآآمین

مرسیییییییی
آممممیننننننن

ماتا شنبه 30 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:32 ب.ظ

سلام سلام
خوبین انشالله؟؟؟ بهتر شدین؟
دستتون درد نکنه.این قسمت هم عالی بود.
خوب باشید

سلام سلام
خوبم. خدا رو شکر. خیلی ممنونم
سلامت باشی عزیزم

خاله شنبه 30 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:22 ب.ظ http://khoone-khale.blogfa.com

ممنون عزیزم واسه این پستت.امیدوارم حالت زود زود خوب شه.من از خوندن داستانای دانلودتم لذت میبرم چون یهویی میخونم میچسبه.امروزم ،تو دوست داری ..رو خوندم و کیف کردم.شبت بخیر
قالبتم خیلی نازه

خواهش می کنم خاله جون
ممنونم. خیلی بهترم
خوشحالم که لذت می برین
شب شما هم بخیر
مرسی

ninna شنبه 30 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:38 ب.ظ

نینا وارد میشود داداداداممممم
الهییی چه قهرشو دوست داشتم :))))))) خوشمان امد جذبش گرفتمون ها ها ها
من جا عمه هه بودم خیلی ناراحت میشدم دختره پرووووو
دچار افت کامنت گذاری شده بودم

ای لاو یو سو ماچ بوس اینا

نینا خوش وارد می شوددددد!! کجایی تو؟
مرسیییییییی
همینو بگو! این همه مراسم استقبال حاضر کنی اونوقت...!!!
منم دچار افت کامنتای نینایی شده بودم شدید!!

آی لاو یو تو سو ماچ موچ و غیره

زهرا۷۷۷ شنبه 30 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:33 ب.ظ

حق داره خب ..حق داره ..

ها والا

بادام شنبه 30 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:30 ب.ظ http://www.almond.blogsky.com

این بچه مگه 19 سالش نیست ؟!!
سنش کم نیست بابا! بسشه دیگه!! :دی بزرگ بشه! :دی
خیلی لوسه! یه کارایی میکنه که از بچه 12-13 ساله هم بعیده :دی

چرا! از بس شوهره لوسش می کنه نمی خواد بزرگ شه

یلدا شنبه 30 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:16 ب.ظ http://yaldapaeez.blogsky.com/

خدا بد نده شاذه جون چی شده خانمی؟ایشالا بهتری ؟
مرسی خانمی خوش قول
شاذه جون من تازه از اینجا به بعدشو بیشتر می دوستم کاش هر هفته دو تا شنبه داشت

سلامت باشی دوست من. بله خدا رو شکر. یه ضعف عمومی بود که برطرف شد.

خواهش می کنم عزیزم. خوشحالم که لذت می بری

لبخند شنبه 30 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:06 ب.ظ http://a-home.weebly.com

سلااااااام شاذه جونم!
واااای خیلی قشنگ بود عزیزم!.. عجب عروسی داریم ما!!...
دارم قسمت آینده رو خیلی عشقولانه! می بینم!!

شاذه جونم کامنت دیشب من کو!؟!!
دیشب اومدم یه سری بزنم ببینم بازم پست نیمه شبانه داریم یا نه!؟!... کلی سوپرااااااایز شدم! با این دکور جدید و خیلیییییییییی خوشگل! و کاغذ دیواری! پر ستاره ی نازتون!!
مباااااااارک باشه عزیزم

سلاااااااااام عزیزم!
خیلی ممنونم گلم! ها والا می بینی چه بچه ایه؟!!!
الهی آمین

من جواب دادم! حتماً هست.
دیدم عزیزم. لطف دوستم فا بود. هر دفعه خودم مینداختم رو دوشش، این دفعه خودش حوصلش سر رفت اومد گفت چرا نمیدی عوض کنم؟ نتیجه ی تحقیقات چند روزه و مشورت با نگین (وبلاگ بی مسئله) و بالاخره انتخاب قالب و کاغذ دیواری و زحمات فا شد این که خودمم کلی می دوستمش

سلامت باشی گلممم

بهار شنبه 30 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:05 ب.ظ http://yourmemories.blogfa.com

شاذه جونم نبینم مریض باشی خوشحالم که بهتری امیدوارم تا الان خوب خوب شده باشی
خیلی قشنگ بود عاشق ِ دیالوگای این جوجوی خوردنی ام
منتظر ادامه هستیمممممم بوس بوس بوسسسس

سلامت باشی بهارجونم. خوبم دیگه

خیلی ممنونم. خوشحالم که لذت می بری
بوووووووووسسسسس

دی ماهـ.ـی خـ.ـانـ.ـوم شنبه 30 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 07:56 ب.ظ http://deymahi.mihanblog.com

خدا شانس بده! خوب خدایی داره این جواهر ها! البته اینجور مردا فقط توی قصه ها گیر میان خواهر!

ها والا بلا

مریم شنبه 30 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 07:52 ب.ظ

سلام
قشنگ بود مثل همیشه
خسته نباشید
راستی قالب جدیدتون هم زیباست فقط قابلیت copy رو خودتون برداشتین ،من همیشه متنا رو کپی میکردم برای خودم اما حالا نمیشه select کرد

سلام
متشکرم دوست من
سلامت باشی

نمی دونم. چون دوستم برام درست کرده. ولی حتماً بهش میگم لطف کنه و این مورد رو اصلاح کنه. ممنون که گفتی.

لولو شنبه 30 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 07:43 ب.ظ http://halogen1983.blogfa.com/

سلام شاذه جونم..
دستت حسابی درد نکنه..خیلی خوب و خوشگل بود...
آخ که من چه ذوقی میکنم با همه کارای این جواهر...
ولک یه کیانمهر دیگه ندارید احیانا، به ما بدید؟
شاذه جونم در مورد اون پستی که نوشتم باید بگم که: نالانم از رشته م! از بهداشت محیط..دارم واسه کنکور ارشد میخونم...ولی از طرفی وقتی میبینم 27ساله شدم و توی اگهی های استخدامی شرط سنی واسه کارشناسی رو گذاشتن 26سال انگار همه حس و حال و انرژیم تحلیل میره و اینجور میشه که با خودم میگم همه کارهای که تا حالا انجام دادم بیهوده بود!
میدونید! من کاردانیمو شبانه قبول شدم..اینقده گریه کردمو گفتم نمیرم..ولی آقای پدر استخاره گرفتو گفتن خوب اومده!و اینچنین بود که من راهی علوم پزشکی شدمو شدم بهداشت محیطی!..گاهی در ادامه همه حسرتهام یه لحظه میگم من بهداشت محیط رو توی اون فرم انتخاب رشته ، انتخاب کردم ولی اجازه رفتنش رو خدا داد! و منتظر باش و صبر کن..شاید خدا برات چیزای بهتر و بالاتریو میخواد..گاهی خودمو این مدلی دلداری میدم ولی گاهی شرایط و قانون آدما رو که میبینم باز وا میرم....
اینه حکایت من شاذه جونم...خودم میدونم دردم چیه...میخونم..باز هم میخونم برای ارشد..به امید اینکه امسال دیگه قبول بشم...

سلام لیلاجونم
تو لطف داری عزیزم
چرا نداریم گلم؟ یه کپی ازش برات می فرستم

چه عجیب که برای استخدام سن تعیین می کنن!!!
ارشدت رو نمی تونی یه شاخه ی دیگه بخونی؟
حتماً خدا برات بهترینها رو می خواد. بگرد و ببین واقعاً باید بخونی برای ارشد بهداشت محیط یا این که این کارشناسی دلیل دیگه ای داشته و هدفت در زندگی چیز دیگه ایه؟...
امیدوارم موفق باشی عزیزم

اراگون شنبه 30 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 06:22 ب.ظ

سلام . منم از اون خورشا میخااااااااااااااام! فقط بلدین پزشو بدین ؟؟
جالب بود راستی زیر تختمم نبود ! زیر تختم فقط یه کتاب بود و بس !
منتظر بقیش ....
پ.ن : نمیدونم فک کنم اول !

سلام
بگو مامانت برات بپزنننن! ها من فقط بلدم پزشو بدم. چون خودم خیلی دوست ندارم، کمتر می پزم.
نیدونم دیگه...

یس! مرسدس بنز این هفته مال تو!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد