ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

به کام و آرزوی دل (11)

سلام سلامممم


بعد از مدتها یه پست نیمه شبانه!


آبی نوشت: هیچ کس پی دی اف کتاب امیلی در نیومون سراغ داره؟ یکی از دوستام با اصرار می گفت شخصیت نویسندگی من شکل امیلیه! چون فقط سریالشو دیدم تصوری ندارم. فکر کردم بخونم ببینم چی میگه!

خوابای رنگی ببینین

هرچی سعی می کردم اتفاقات را توی ذهنم حلاجی کنم نمیشد! به هر گوشه اش فکر می کردم، به سؤالی می رسیدم. بالاخره هم طاقت نیاوردم و هنوز ده دقیقه نگذشته بود که از جا پریدم و پرسیدم: یه چیزی بپرسم؟

آقای رئوفی که به شدت درگیر یک پیچ خطرناک بود، گفت: الان نه.

سر جایم وا رفتم و به روبرو خیره شدم. بعد از پیچ، سرعتش را زیاد کرد و از سه چهار تا ماشین هم زمان سبقت گرفت. با نگرانی پرسیدم: سر می بَرین؟

وقتی دوباره وضعیت ثباتی یافت، گفت: نه عروس می برم.

زمزمه کردم: عروس!

به طنز گفت: الان قیافت خیلی به عروس بودن می خوره!

شکلکی درآوردم و گفتم: خیلی! بیشتر از قیافه احساسمه!

_: احساست چه جوریه؟

نفس عمیقی کشیدم و کلافه نگاهش کردم. گرم و خندان نگاهم کرد. شرمنده سربزیر انداختم. آرام پرسید: چی شده؟

قلبم فشرده شد. تحمل این همه مهر، ورای توان دل سر به هوایم بود. من... من هیچوقت زندگی را اینطور ندیده بودم. زندگی برای من رنگهای مختلف و احساسات سبک بهاری بود. و حالا ناگهان، ظرف سه روز تابستان زندگیم در این سرما از راه رسیده بود و قلب بیچاره ام حیران شده بود!

_: جوجه؟

با بغض گفتم: می خوام جوجه باشم نه عروس.

آهی کشید و زیر لب گفت: حق داری.

_: نه یعنی این که...

نگاهش کردم. به جاده چشم دوخته بود و در صورتش هیچ حسی نبود.

تقریباً داد زدم: باید حرفامو گوش کنین.

آرام گفت: بگو. می شنوم.

یک وری رو به او نشستم. کفشهایم را درآوردم و پاهایم را روی صندلی جمع کردم. نفسی تازه کردم. لبهایم را بهم فشردم و بالاخره با ناراحتی گفتم: شما تا این سن مجرد نموندین که با یه جوجه ی نفهم عروسی کنین.

_: من می خوام با یه جوجه ی عزیز عروسی کنم و بهت اجازه نمیدم درباره ی محبوب من اینطوری حرف بزنی.

_: آخه شما تا حالا صبر کردین که یه همسر ایده آل پیدا کنین!

_: خب. پیداش کردم. مشکل تو چیه؟

_: می خواین باور کنم آدم منطقی و موقری مثل شما سه روزه عاشق شده؟ یا بدتر از اون از وقتی که مجید بهتون توهین کرد؟

_: مجید به هردومون توهین کرد، خیلی هم بیجا کرد. شانس آورد که جلوی تو و نامزدش نخواستم فکشو پیاده کنم. ولی به طور قطع توهینش هیچ تاثیری در تصمیم من نداشت.

_: پس چی؟

_: از وقتی به دنیا اومدی برام عزیز بودی.

_: بعله. شما جوجه تونو خیلی دوست داشتین. ولی قبل از این سفر، من دوازده سال بود که شما رو ندیده بودم. البته صحبتتون همیشه تو خونه بود. چون مامان مرتب باهاتون در تماس بود. ولی بین من و شما هیچی نبود.

برای چند لحظه بدون جواب به جاده چشم دوخت. اینقدر این چند روز شناخته بودمش که بدانم در چشمهایش غم نشسته است. زبانم را گاز گرفتم. بازهم بدون فکر حرف زده بودم.

وقتی به حرف آمد صدایش آرام بود. بدون این که نگاهم کند، گفت: چند روز پیش که مامانت آمده بود تا درباره ی زمین و وکالت فروشش حرف بزنه، گفت پولشو برای جهاز تو و دانشگاه جاوید میخواد. خنده ام گرفت. گفتم این همه عجله لازم نیست. بذار به وقتش. اما گفت جاوید می خواد از سال آینده بره کلاس کنکور، تو هم پنجشنبه عقدکنونته؛ و دلش نمی خواد این مخارج به عهده ی شوهرش باشه، در حالی که اون بنده خدا حرفی نداشت. ___ اون حرف می زد و من فکر می کردم جوجه ی من کی بزرگ شد؟ دلم می خواست ببینمت. فکرم مشغول شده بود. انگار باید می دیدمت تا باور کنم نوزده سالته. ولی خب، تو داشتی ازدواج می کردی و من حقی برای حرف زدن نداشتم. فقط متعجب پرسیدم واقعاً جوجه بزرگ شده؟! که همون موقع تو تلفن زدی و مامانت عکستو نشونم داد و مثل اون وقتا حرفمو اصلاح کرد و گفت: جواهر نوزده سالشه. _____ تا روز بعد که تو ایستگاه دیدمت. اول که از تغییر قیافت خنده ام گرفت و فکر کردم نه بابا جوجه ام فقط یه کمی هیکلش بزرگتر از هشت سالگیش شده. هنوزم همونقدر بازیگوشه. بعدم که گفتی اصلاً نمی خوای با اصلان عروسی کنی و طبیعی بود که کمکت کنم.

 

ابرویی بالا انداختم و گفتم: این بلندترین سخنرانی ای بود که تا حالا از شما شنیدم.

خنده ی کوتاهی کرد و گفت: من یه وکیلم. باید بتونم خیلی بیشتر و مسلط تر از این حرف بزنم.

لبخندی زدم و گفتم: البته. و شما کمکم کردین. گمونم روزی هزار بار به خودتون می گفتین، کاش اصلاً تو ایستگاه آشنایی نداده بودین.

سری به نفی تکان داد و گفت: حتی یک لحظه هم پشیمون نشدم.

_: ولی من خیلی اذیتتون کردم!

_: خیلی بیشتر از این حرفا دوستت دارم.

_: اینو میدونم.

خندان نگاهم کرد و پرسید: می دونی؟

در حالی که تاب نگاهش را نداشتم، سر به زیر انداختم؛ لب برچیدم و گفتم: البته. ولی این جنسش فرق می کنه.

_: اینه جواب چشم پاکی من؟

_: اگه دوستم داشتین زودتر می گفتین. قبل از این که مجید رو ببینم. ممکن بود مجید واقعاً خوب باشه. اون وقت شما به همین راحتی میذاشتین برم پیشش؟

_: پروژه ی پیدا کردن مجیدت اینقدر خنده دار بود که فقط با یک معجزه میشد به وصال برسه. فکر می کردی مجید تو خونشون منتظره و تو در می زنی و میری تو. تقریباً غیرممکن بود. ولی باید می دیدی که باورت بشه.

_: شما درست میگین. ولی بازم ممکن بود معجزه اتفاق بیفته. اون وقت شما چکار می کردین؟

بدون لبخند گفت: برات آرزوی خوشبختی می کردم. چکار باید می کردم؟ من در مقابل عشق رویاییت شانسی نداشتم.

با عصبانیت گفتم: چی دارین میگین؟ شما چه دخلی به مجید دارین آخه؟! حتی اون وقتی که فقط یه رویا بود و فکر می کردم بهش می رسم، شما خیلی بالاتر از رویا بودین. کاملاً خارج از تصور من. همین الانشم از سر من زیادین. و من بازم نمی فهمم چرا...

بی حال شدم. رو گرداندم و از شیشه به بیرون چشم دوختم.

_: جوجو تو خسته نشدی از این بحث؟ باید امضاء بدم که دوستت دارم؟ سندی به نامت کنم؟ یا...

به طرفش چرخیدم. اما سر برنداشتم. چشمهایم تر بودند. به دستهایش روی فرمان خیره شدم و گفتم: من هیچی نمی خوام. خودتون... فقط خودتون...

با لبخند گفت: خیلی خب آروم بگیر و از مناظر اطراف لذت ببر. هی ببین چی اونجاست!

قبل از این که متوجه شوم چه می گوید، ترمز کرد و کمربندش را باز کرد. کنار یک دکه ی چوبی در دل جاده ی سرسبز توقف کرده بود. پرسید: پیاده میشی؟

_: نه. حال ندارم کفش بپوشم.

_: باشه. الان برمی گردم.

چشم به او دوختم که روی برگهای زرد و سرخی که زمین را فرش کرده بودند، پا می گذاشت و می رفت. خیلی بیشتر از اوج آرزوهایم...

سرم را عقب بردم و چشمهایم را بستم. چند دقیقه بعد، در را که باز کرد، سر برداشتم و چشمهایم را باز کردم. یک کیسه ی بزرگ پر از خوراکیهای مجاز! روی پایم گذاشت. بعد با لبخند یک بسته بزرگ پفک هم روی کیسه گذاشت و گفت: چکاااااار بکنم؟!

خنده ام گرفت. با شوق بسته را باز کردم و گفتم: گمونم شما تو عمرتون پفک نخوردین. فقط نشستین هی از این مقالات سلامتی خوندین و نچ نچ کردین.

_: اگه این تنها چیزیه که شور و شوق تو رو برمی گردونه... باشه. من دیگه هیچی نمیگم.

_: مرسی!

چهارزانو نشستم. یک پاکت آبمیوه را با نی سوراخ کردم و جلوی لبهایش گرفتم.

_: نکن بچه. حواسم پرت میشه.

_: فقط یه قلپ.

جرعه ای نوشید و سرش را عقب کشید. خودم هم جرعه ای نوشیدم و پرسیدم: هیچی نمیگین؟

_: چی بگم؟

_: جوجوووو... از اون نی من خورده بودم!

خندید. پاکت را از دستم گرفت و جرعه ی دیگری نوشید. با شوق خندیدم. یک دانه ی پفک را به زور به خوردش دادم و گفتم: باید بخورین!

پاکت آبمیوه را پس داد و گفت: باشه. می خورم. ولی جان من بذار حواسمو جمع کنم! تصادف می کنیم.

_: نه... تصادف نمی کنیم. فقط به پرواز نمی رسیم.

_: خیلی ذوق نکن. من شده با عاقد تلفنی حرف بزنم، نمیذارم این مراسم بهم بخوره.

_: خدایا روح گراهام بل رو شاد کن!

با خنده گفت: نکن جوجو.

_: من؟ من چکار کردم؟

_: تو؟ هیچی فدات بشم. فقط رو صندلی معلق نمی زنی! آروم بگیر. آبمیوتو بخور.

پاکت خالی را تکان دادم و گفتم: این که تموم شد.

به کیسه اشاره کرد و گفت: ده تا بود. یکی دیگه باز کن.

خندیدم. مشغول جستجو توی کیسه شدم. چهار تا پاکت برداشتم و در حالی که فکر می کردم کدام طعم را انتخاب کنم، پرسیدم: خانوادتون از انتخابتون ناراحت نشدن؟!

_: ناراحت؟ نه. چرا ناراحت بشن؟

_: آخه اینم مثل رویاهای منه! شما امروز بهشون گفتین من امشب می خوام با جوجه عروسی کنم، اونام گفتن اِه چه خوب؟!! به همین راحتی؟

_: نه دقیقاً به همین راحتی. پریروز بعد از این که از رستوران برگشتیم، مهرنوش تماس گرفت که چی شد و اینا. بهش گفتم اون که هیچی، ولی در مورد یه نفر دیگه دارم فکر می کنم.

_: خیلی بدجنسین! به همه گفتین غیر از من!

_: من که اسمی ازت نبردم! با مامانتم همین دیروز در این مورد صحبت کردم. اونم چون یه حرفی پیش اومد.

_: لابد دوباره نگران شده بود که حالا که اصلان پریده منو کجا آب کنه که با پسر ناپدریم همخونه نشیم.

_: اینقدر خشن نباش.

_: موضوع همین بود، مگه نه؟

_: آره، ولی مهم نیست. من به هرحال ازت خواستگاری می کردم.

_: مامان خودتون چی گفت؟

_: مامانم؟ هیچی فقط خندید و گفت خدا رو شکر جوجه ات بالاخره بزرگ شد. واِلا تو صد سال مجرّد می موندی.

_: واقعاً؟ یعنی منتظر من بودین؟

_: نه دقیقاً. ولی این همیشه شوخی مامانم بود. می گفت کیان مهر منتظر جوجشه.

لبخندی زدم و پرسیدم: باباتون چی؟

_: اون که معمولاً اهل ابراز احساسات نیست. فقط تبریک گفت و دعای خیر و اینا... بعدم که ازش خواهش کردم که اگه بشه امشب عقد کنیم، گفت همه چی رو ردیف می کنه. یکی از دوستاش عاقده و بقیه ی برنامه هام که خیلی سخت نبود. می مونه مهرداد داداش کوچیکم که عصری بهش زنگ زدم، کلی غر زد که الان چه جوری باید خودمو برسونم خونه؟ گفتم من که شمالم دارم میام، از یزد که کاری نداره، یه ماشین بگیر برو. دیگه اونم قراره برسه. دیگه کسی نبود ازش اجازه بگیرم.

_: مهرنوش خانم چی گفت؟

_: مهرنوش ظهر داشتم میومدم خودش زنگ زد. مامان بهش گفته بود. اونم هرچی از دهنش دراومد بارم کرد. نه به خاطر انتخابم. به خاطر عجله ام برای عقدکنون! منم خیلی مستدل و وکیلانه! آرومش کردم و کارایی که باید برام می کرد رو براش ردیف کرد و توضیح دادم بیشتر از اینا بهم مدیونه!

غش غش خندیدم و گفتم: خیلی بدجنسین! مگه براش چکار کرده بودین که اینقدر مدیون بود؟

_: کی بدجنسه؟ من؟! من به این خوبی! بار سنگین نگرانیمو از رو دوشش برداشتم. از امشب می تونه سر راحت زمین بذاره و از فردا بگرده دنبال زن برای مهرداد. البته اگه به مهرنوش باشه، از همین امشب شروع می کنه.

خندیدم. یک آبمیوه و یک پاکت مغز آفتابگردان شور باز کردم و گفتم: آخ جون منم حاضرم همکاری کنم! چند تا دوست خوبم دارم که می تونم پیشنهاد بدم.

_: نه بابا. مهرداد منتظر تو و مهرنوش نمیمونه! چیزی که نمیگه. ولی آب زیرکاه تر از این حرفاست. اگه تا حالا یه نم کرده برای خودش دست و پا نکرده باشه، من اسممو عوض می کنم.

_: نه حیفه! اسمتون خیلی خوشگله!

_: جداً؟ پس چرا به اسم صدام نمی کنی؟

_: خوشگل هست. ولی خیلی سخته!

_: نازی! مثل وروره جادو حرف می زنی، سه سیلاب اسم من سخته؟

_: حالا دیگه... هی... گفتم دوستام... ببینین...

_: حرفو عوض نکن. من اسم دارم.

_: خب مگه من گفتم اسم ندارین؟

_: خب اسم من چیه؟

_: خودتون که بهتر از من می دونین. ولی ببینین..

_: با وجودی که مشتاقم، ولی نمی تونم دائم به تو نگاه کنم که. هی میگه ببینین. کنترل ماشینو از دست میدم. ضمناً از حالا اول هر جمله باید اسممو بگی تا بذارم حرف بزنی.

_: خیلی...

حرفم را قطع کرد و با تاکید گفت: اسمم!

_: نخیر اسم نیستین! بدجنسین!

_: این جمله ات خیلی تکراری بود. اسمم رو فراموش کردی. حالا باید ده بار برای جریمه تکرارش کنی.

_: اهه آقای کیان مهر خان، اصلاً شما رانندگی تونو بکنین. منم دیگه هیچی نمیگم. هان ولی میگم.

_: می دونم که میگی. اسم من اینقدر پیشوند و پسوند نداره. همینا رو می خوای بگی که سخت میشه. ساده بگو.

_: آخه شما یه پیرمردین!

_: جوجه می خورمتا!

_: خیلی خب. کیان مهر خالی. حالا اگه گذاشتین بگم.

_: بگو. من سراپا گوشم.

_: نخیر نصفشم چشمین. هی میگین بذار من جلومو ببینم.

_: درسته. حالا یه بار دیگه.

_: چی یه بار دیگه؟

_: اسمم.

_: نخیرم! اصلاً یادم رفت چی می خواستم بگم.

_: عجله ای نیست. فکراتو بکن یادت میاد. ولی اسم من یادت نره.

_: اسم شما یادم نمیره آقای کیان مهر خان خالی!

_: یاللعجب! آقای کیان مهر خان کم بود، یه خالیم بهش اضافه شد!

معترضانه نالیدم: خب کیان مهــــــر..

_: ای جان کیان مهر. بگو.

_: دوستم...

_: می خوای دوستاتو دعوت کنی برای امشب؟

گوشی اش را از توی جیبش درآورد و به طرفم گرفت. گوشی را گرفتم و گفتم: نه نمی خوام دوستامو دعوت کنم. یعنی فقط یکیشونه. کیان مهـــــر؟

_: جونم؟

_: یکی از دوستام آرایشگره. قرار بود برای امشب آرایشم کنه. بگم بیاد؟

چند لحظه نگاهم کرد. بعد طوری که انگار به سختی دل می کند، رو گرداند و چشم به جاده دوخت. آرام گفت: مهرنوش از یه آرایشگر حرفه ای وقت گرفته.

لب برچیدم و گفتم: و حتماً سلیقه ی فوق العاده پسند شما اجازه نمیده که یه آماتور منو آرایش کنه. ولی کیان مهــــــــر...

این بار دیگر حسابی با ناله صدایش کردم. خندید و گفت: داری راه میفتی. باشه. بهش زنگ بزن.

_: مرسی!

با خوشحالی موبایلش را روشن کردم. رمز داشت. به طرفش گرفتم و گفتم: رمزش لطفاً کیان مهر!

خندید. رمز را زد. گفتم: حالا اینقدر میگم کیان مهر تا از این همه اصرار پشیمون بشین!

_: تو می خوای منو دور بزنی جوجه؟ نه بابا! بگرد تا بگردیم. تازه هنوز دوم شخص مفرد مونده!

در حالی که شماره می گرفتم، گفتم: جوجه دور زدنم بلده. بعله. ما اینیم جناب کیان مهر.

_: مواظب باش درسته خورده نشی!

خندیدم. نیلوفر جواب داد. با تردید پرسید: بله؟

_: کف چهار دست پات نعله! علیک سلام!

_: ای کوفت! کجایی تو؟ نمیگی نصف جون شدم؟ یه خبر می دادی می مردی؟

_: یواش! اول جواب سلام منو بده.

_: نخیر. اول تو بگو کدوم گوری هستی؟

_: هی یه کمی لطیفتر جانم. این گوشی اصلاً به این الفاظ رکیک عادت نداره. الان سنکوپ می کنه.

_: الهی صاحبش سنکوپ بکنه این همه منو دق نده.

_: خدا نکنه! صاحب این کجا بوده که تو رو دق بده؟

_: من چه می دونم؟ مگه مال خودت نیست؟ اون یکی شمارت که همش خاموشه.

_: خب اون خاموشه، دلیل این نیست که این مال منه.

_: مال هرکی هست، تو رو جون مادرت بگو الان کجایی؟

_: رو زمین خدا. چه فرقی می کنه؟ ببین امشب چکاره ای؟

_: چار روز منو کاشته، حالا امشب چکاره ای؟ چه می دونم. برنامه ای ندارم.

_: قراره منو آرایش کنی.

_: تو رو؟ صد سال سیاه! عمراً برات قدم از قدم بردارم.

_: باشه. مهم نیست. منو بگو پیشنهاد یه آرایشگر حرفه ای رو رد کردم و گفتم فقط نیلوفر جون.

_: ای نمیری! مگه تو فرار نکردی که این مجلس رو بهم بزنی؟

_: خب الان که نمی خوام با اصلان عروسی کنم. بیا اینجایی که میگم.

روی دهنی را گرفتم و پرسیدم: آدرستون چیه کیــــان مهـــر؟

عمد داشتم حروف را بکشم که اذیت کنم. کیان مهر هم خندید و نشانی را گفت. برای نیلوفر تکرار کردم و پرسیدم: میای که؟

_: چاره ایم دارم؟

_: نخیر اصلاً. بگم ساعت چند؟

کیان مهر گفت: امیدوارم هفت و نیم خونه باشیم.

_: هفت و نیم اونجا باش.

نیلوفر با بیچارگی گفت: باشه. ولی نمی خوای بگی الان کجایی؟ این شماره ی کیه آخه؟

_: الان جاده چالوسم، اینم گوشی نامزدمه.

نیلوفر که معلوم بود باور نکرده است، با دلخوری گفت: خیلی خب. نمی خوای بگی نگو. شب میام ببینم زنده ای یا مرده.

_: مرسی! منتظرتم. بووووس!

_: خیلی خب دیگه خودتو لوس نکن. خدافظ.

_: خدافس!

خندیدم و قطع کردم. کیان مهر گفت: به اندازه ی پنج شیش نفر از دوستات جا داریم. اگه می خوای دعوت کن.

_: اوممم پنج شیش نفر... با نیلوفر از همه صمیمیترم که گفتم. بقیه هم نمی دونم... کی رو بگم کیان مهر؟

_: من هیچ نظری ندارم.

_: اوممم... شمام دوستاتونو دعوت کردین؟

_: دو سه تا از فامیل. یکیشم بهروز بود که با کلی تاسف گفت نمی تونه بیاد.

_: هوم. باش.

بالاخره صمیمیترین دوستانم را انتخاب کردم و با کمی ارفاق، هفت نفر را دعوت کردم که همه هم قبول کردند. خیلی خوشحال شدم.

 

بالاخره در آخرین لحظات به فرودگاه مهرآباد رسیدیم. ماشین را پارک کردیم و تقریباً تا سالن دویدیم. بهروز به استقبالمان آمد. در حالی که با عجله سلام و علیک می کرد، ما را به طرف گیت مخصوص پروازمان هدایت کرد. بارها را تحویل دادیم و پرواز بسته شد.

کیان مهر نفسی به راحتی کشید و گفت: دستت درد نکنه. انشاالله دامادیت جبران کنم.

بهروز نگاهی به من انداخت و گفت: ولی من هنوزم باورم نمیشه! خیلی نامردی که نامزتو جای یه پسر به ما قالب کردی. من و مامانمو بگو! چقدر ساده بودیم.

کیان مهر با بزرگواری لبخند زد و پرسید: مامانت بلیت گیرش اومد؟

_: آره. به لطف شما با پرواز قبلی رفت. ولی کیان مهر محاله عقدکنونم دعوتت کنم! یعنی که چی گذاشتی عدل وسط این پروژه ی عظیم شرکت ما که روز جمعه هم تعطیل نداریم، دستپاچه داری عقد می کنی؟! این همه صبر کردی دو هفته دیگه هم روش.

_: این همه صبر کردم، کاسه هه لبریز شد. قبول نداری؟

_: نخیر.

_: باید بریم. دیر شد. خیلی ممنون از محبتت. اینم سؤیچ ماشینت. شرمنده وقت نشد بدم کارواش اقلاً تمیز تحویلت بدم.

_: تو که فقط به فکر شست و شو باش! عروس خانم این نوبرونه ی ما مبارکتون باشه. به پای هم پیر شین.

خندیدم و تشکر کردم. کیان مهر هم خداحافظی گرمی با او کرد و با هم به طرف سالن ترانزیت رفتیم. اینقدر دیر شده بود که توی سالن ترانزیت هم اصلاً معطل نشدیم و به سرعت برای سوارشدن به هواپیما راهی شدیم.

با خوشحالی گفتم: از انتظار تو سالن نفسم می گیره. میگم کیان مهر.. چی میشه همیشه همینقدر دیر برسیم؟

_: هیچی. نفس من بند میاد. کلی تو راه حرص خوردم که اگه نرسیم چی میشه!

شانه ای بالا انداختم و گفتم: ولی تو راه خیلی به من خوش گذشت.

خندید و گفت: خوشحالم.

نظرات 48 + ارسال نظر
لبخند شنبه 30 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:25 ق.ظ http://a-home.weebly.com

واااااااااای شاذه جونم! چقد خوشگله!!
دکور نو مبااااااااارک عزیزم
چه کاغذ دیواری! ناااااااااازی!!

اومدم ببینم این سری هم پست نیمه شبانه داریم یا نه! که سوپراااااایز شدم!...

لحظه هات هم همیشه شاد و پر از ستاره های رنگی! یاشه عزیزم

خییییییییلی ممنونم لبخند جونمممم

شرمنده. یه کم مریض بودم نشد زودتر بنویسم.

سلامت و خوشحال باشی دوست عزیزم

لولو یکشنبه 24 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:39 ق.ظ http://halogen1983.blogfa.com/

سلاااااااااااااااااااااااااااام بر شاذه جون خودم..خوبی عزیزم؟
کلی دلم براتون تنگ شده بود
خیلی خیلی خیلی این قسمتش قشنگ بود...خیلی زیاد...و البته کمی تا قسمتی دلم گرفت..تنگ شد...واسه چیزی ک جور نمیشه...و ازان من نخواهد بود...بگذریم
دستت حسابی درد نکنه

سلااااااااااااااااااااااااام بر لیلای مهربونم
خوبم. تو خوبی گلم؟
منم دلم برات تنگ شده بود
خواهش می کنم عزیزم. انشاالله که جور بشه

سما شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:46 ب.ظ

عاشق عاشق شدن شخصیت داستاناتم شاذه جون

پایدارو سلامت و خوشبخت باشی بانوی قصه گو

خوشحالم که لذت می بری دوست مهربونم

رعنا شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:30 ق.ظ

سلام شاذه خانم
خب امروز شنبه است دیگه :(

سلام دوست من
هفت صفحه شده. اگر کمتر از ده صفحه باشه که کلی کتک می خورم! سه صفحه اش رو می نویسم بشه ده صفحه، چشم!

نگین جمعه 22 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 03:07 ق.ظ http://www.mininak.blogsky.com

آررررررره دیدمش ! همون نیست که یه عمه داشت؟! عمش اسمش یادم نیست ولی فک کنم یادم اومد

عمه هتی رو میگی؟ اون قصه های جزیره بود. ولی اینا همشون شبیه همن. جزیره های شرق کانادا.

مادر سفید برفی جمعه 22 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 02:23 ق.ظ http://www.majera.blogsky.com

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخر!!!!!!!!!!!گمونم من آخرین نفری باشم که این قسمت و بقیه قسمتهای نخونده رو خنوده تا این لحظه......ای جووووووونم چه بچه خوبیه این رئوفی رئوفه چقدر.آی خوشمان می آید از این بچه های منظم و مرتب فق امیدوارم مثل آقای ما نباشه بعد ازدواج زندگی رو برا جواهرمون تلخ کنه گفته باشم اگه از اوناس دختر نمی دیم بهش خلاص

به شما بی ام و نفر آخر این هفته اعطا میشود
بله اصلاً اسمش به خاطر رئوف بودنش شد رئوفی
نخیر قراره همینجوری خوب و مهربون بمونه

نگین جمعه 22 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 02:19 ق.ظ http://www.mininak.blogsky.com

سریال امیلی ... فک کنم یه چیزایی یادمه اگه اشتباه نکنم . پس اگه مثه آنشرلی باشه واقعا خوندن داره
مرسی شاذه جون

یه دختری بود با یه صورت گرد تپل و موهای تیره که دو طرفش بافته بود. نیومون هم اسم جزیرشون بود. گمونم از آن شرلی بهتر باشه. چون من از بس آن شرلی توصیف داشت، تا میرسید به توصیفهای طولانیش ورق میزدم برسم به قصه

خواهش میشه عزیزم

نگین جمعه 22 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:29 ق.ظ http://www.mininak.blogsky.com

امیلی در نیومون؟ وااای من چرا اسما یادم نمیمونه خیلی آشناس ولی اصلا یادم نمیاد کی بودش! یا شخصیت چه داستانی بود یا کلا!!!

یکی از کتابای لوسی مد مونتگومری هست. نویسنده ی آن شرلی. این کتاب رو وسط نوشتن مجموعه ی آن شرلی، جدا از اون نوشته. ولی تقریبا تو همون مایه هاست. البته توصیفاش کمتره. یک جلده گمونم. سریالش چند بار پخش شده ولی گویا خیلی ربطی به قصه ی اصلی نداره.

خاله پنج‌شنبه 21 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:27 ب.ظ http://khoone-khale.blogfa.com

سلام شاذه عزیز.تقریبا روز در میان میام و قصه هایی رو که نخوندم میخونم.امشبآقای رییس رو خوندم.خیلی قشنگ بود.خیلی دوست دارم.

سلام خاله جون
خیلی ممنونم دوست عزیزم

گوگولی دوشنبه 18 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:48 ب.ظ http://www.googooli2006.blogfa.com

قربان شما!
تنتون سلامت مای فرند!!!سن چه قابل؟!شناسنامه که مهند،(یا همون مهم) نیس که!!!همین آمار دوستانتون نشون میده که اهل دلین!!!!؛)))
مغسی بازم،شما هم خوب و خوش وسلامت باشین،انشاءالله!!!!

سلامت باشی عزیزم
درباره ی خصوصیتم بله یه مدت با دو تا دختر خالت و یکی دخترداییت گمونم یه دوره داشتیم. یادش بخیر....

مهستی دوشنبه 18 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:27 ب.ظ

مرسی عزیزم
این کیان مهر و جواهر چقد عزیزن
از این رمانه حسابی خوشم اومده خشته نباشی عزیز

خواهش می کنم گلم

خوشحالم که لذت می بری

لبخند دوشنبه 18 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 04:09 ب.ظ http://a-home.weebly.com

وااااااااااااای شاذه جونم!!! چقد قشنگ بوووود!

(شارژ نتم، باید دقیقا جمعه، نصفه شب! قطع می شد؟!!! )
خیلی خیلی قشنگ بود عزیزم! کلی خندیدم! ...
من این داستان و خیییلی دوس دارم! ...وااای چقد خوب که این داستان، همچنان ادامه داره!
مث سریال "افسانه ی افسونگر!!" تا بعد از ازدواج و بچه دار شدنشون ادامه بده!!!

مرسیییییییییی عزیزممممم!!

قانون مورفیه عزیزم! چاره اش مقابله به مثله! آدم باید دائم فکرای خوب بکنه تا پس زمینه ی ذهنش آماده ی اتفاقهای خوب باشه. اینجوری شارژ نتت شنبه شب تموم میشه (خودشیفته هم خودتی!!! )
خییییییلی مرسی! خوشحالم که لذت می بری. به الهامم ظاهراً داره خوش می گذره. فعلاً خیال نداره تموم کنه!

ملودی دوشنبه 18 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:43 ق.ظ

شاذه جون من الان نوشتم فکر کنم نرسید دوباره مینویسم میگم من فکر کردم تمو شده نگو جریان عقد کنون هم ادامه داشته از اونورم جوجه هه رو بگو سر راه اقای رئوفی سبز شده اونم ذوق کنون بوده که آخ جون عقدش به هم خورده . خلاصه که مرسییی خیلی خوشگل بود بوس بوس بوس بوس برای خودتو سه تا فرشته هات

نتا کندن خواهرررر...
از بس من همیشه زود تموم می کردم، همه فکر کردن الان تموم شده. الهام جونم این دفعه یه سیب گرفته دستش هی گاز می زنه هی این قصه رو کش میده. حسش نیست تمومش کنم. نمی دونم می خواد چه کنه
خیلی ممنونم عزیزم

نسیم دوشنبه 18 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 04:23 ق.ظ

میگم کیان مهر!!...ببخشید شاذ ه جون !دست گلتون درد نکنه سلامت باشین...بوووووووس

هان؟ بله؟ خیلی بامزه بود!!!
خیلی ممنونم عزیزم. بووووووووس

سوری یکشنبه 17 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:25 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

نه به اون اول که آقا وکیله خودشو کشت تا دختره اسمشو بگه نه به حالا!!یاد یکی از دوستان هم جلسه ای افتادم که اولا نامزدیش اسم نومزدشو جلو ما نمیگفت.یعنی روش نمیشد!آقامون و حاج و اقا و از این چیزا میگفت.یه شب یهو راه افتاد و شونصد بار اسمشو تکرار کرد!!

همینو بگو! سوزنش گیر کرده!
این رفیقتونم خیلی باحال بود!!

گوگولی یکشنبه 17 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:39 ب.ظ http://www.googooli2006.blogfa.com

سلام!!!
جدا"؟!بسی مایه ی خوشوقتیمان است!!!چه ماهی هستین؟!
ما که داستان داریم دیگه!!!خودمم هنوز اخلاق خودم دستم نیومده!!!!
پیییری؟!!بیییخیال!!!!نفرمایین!!!
مغسیییی،ما که یونیمون همین چار دیواری اتاقمونه که!!!!

سلاااام!!!

بلی بلی ما نیز! من یک تیرماهی تمام عیارم! تقریباً تمام مشخصات متولدین تیر که توی طالع بینیهای مختلف نوشته رو دارم!

آره بابا هرروز یک رنگیه. هرروزت شاد و قشنگ باشه
شاخ و دم نداره که! نصف دوستام زیر بیست سالن و می بینم تفاوت رو!

به هر حال خوش باشی :)

کیانادخترشهریوری یکشنبه 17 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 07:41 ب.ظ

جدا ها این جوجه چه شانسی آورد.اخه من واجدشرایط تر بودم یا اون؟مگه دستم به این کیان مهر نرسه! چه بامزه! کیانمهر و کیانا!
راستی این جواهر و جاوید تو داستان اقای رییس هم بودن ها.

خدا وکیلی!!! اصلاً کیان مهر و کیانا خیلی ترکیب قشنگتری میشن ها!!! باشه.. اول جوجه رو می فرستم سراغت سرشو بکن زیر آب، بعدم کیان مهر خان رو با گل و بلبل و اینا...

آره. ولی اونا جاویدشون بزرگتر بود، جواهرشونم بیست و چهار پنج سالگیش هنوز مجرد بود. این جوجه رو که دارن رو دست می برن!

شرلی یکشنبه 17 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 03:44 ب.ظ http://eghlimeyakh.blogfa.com

سلام خوبین؟ الهام بانو خوبن؟
آخی
فکر می کردم این قسمت آخرشه ولی نبود
از طرف منم بهشون تبریک بگین گرچه یه حسی بهم میگه که منم دعوتم دعوتم دیگه؟
دوباره آخی

سلام شرلی جونم
خوبیم هر دومون. تو خوبی؟



نه. هنوز الهام از جوجه دل نکنده

البته که تو هم دعوتی! همه ی خواننده های اینجا دعوتن. زود برو حاضر شو که به موقع برسی

اراگون یکشنبه 17 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 02:18 ب.ظ

سلام .
اول مکالمه یه کم به نظرم کسل کننده بود ولی بعد اوج گرفتو جالب شد . هنوزم د اند نداره آخرش نه ؟
من اعتراض دارم!!! چه طوره که این الهام بانو هر وقت به ما میرسه سرما خورده و گم و گوره وقتی تو خونه تنهاست سرحالو خوبو ترگل و ورگله ؟؟؟!!! من باید یه بار غافلگیرش کنم خبر از شما میام یهویکی ! عصری خوبه ؟ اگه الهام بانو هم داره میخونه که نه غافلگیر نمیشه یه روز دیگه وگرنه خبر بدین . منتظرم هم خبر هم ادامه ....

سلام
متشکرم.
نه بابا... ای طوریام نیس. کلاً صد سال یه بار عشقش می کشه سری به ما بزنه.
عصری نه... شرمنده. یه خورده قاتی پاتیم. انشاالله یه روز که مرتب بودیم خبرت می کنم.

خاله یکشنبه 17 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:23 ب.ظ http://khoone-khale.blogfa.com.

خیلی باحال بود...گفتم دعات کردم.زیاد...

خیلی ممنونم دوست من. لطف کردی

عاطفه یکشنبه 17 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:10 ق.ظ

سلام شاذه جونم
خیلی خوشحالم که بعد از یکسال هوس کردم نظراتم رو بخونم P: و کامنتت رو دیدم.
واییییییی ببین چه خبره! من چقدر عقبم D: خودم رو به قصه الانت میرسونم قول می دم.
راستی خوبی؟ نینی هات بزرگ شدن؟ دلم واقعا تنگ شده بود خوشحالم که هستی بوس بوس بووووووووووووس

سلام عزیزم
عجله نکن
خوبی؟ خوشحالم که برگشتی
ممنون. خوبم. نینیهام بله خدا رو شکر...
مرسی عزیزم. بوس بووووووووووووووووس

شایا یکشنبه 17 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 02:04 ق.ظ

سلااام عزیزم. خووبی؟
من همین دور و اطرافم عزیزم. دارم سعی میکنم برای مصاحبه هایی که در پیش دارم درس بخونم و فعلا سر خودم و گرم کردم. یه دو هفته ای هم هست که شبها به هیچ عنوان خوابم نمیبره! و صبح حدود ساعت 10 سر درد شدید دارم و تازه میگیرم میخوابم تا 3 - 4 عصر!!! بعدش هم بیدار میشم اینقدر کسل هستم که حوصله ی هیچی ندارم فقط میشینم درس میخونم :( نمیدونم چرا شبا نمیتونم بخوابم؟!! حتی اگر صبح هم نخوابم و بی خوابی بکشم که مثلا شب خوابم ببره باز شب یکی دو ساعت میخوابم و بعد بیدار میشم فقط تو جام خیره میشم به در و دیوار!
اینجوری خلاصه. دعا کن برام. دعا کن یا یه کار خوب پیدا کنم یا بتونم برای فوق پذیرش بگیرم از این حالت سردر گم در بیام :)

میام هر چندوقتی یه بار سر میزنم میخونم ادامه ی داستان رو ولی نمیدونم چرا کامنت نذاشتم؟ به نظرم خیلی داستان با نمکی است. خیلی چیزاش متفاوت و بامزه بود. دوستش دارم واقعاااا.

سلااااااام شایاجونم
خوبم. تو خوبی؟
یه آرامبخش سبک خوابت نمی کنه؟ همینقدر که اعصابت کمی آروم بگیره و بتونی بخوابی.
امیدوارم موفق باشی تو درسات و زندگی. انشاالله همه چی درست میشه :)

خیلی ممنونم که میای. خوشحال شدم کامنتتو دیدم. خیلی وقت بود بیخبر بودم ازت. خووووب باشی

سکوت شنبه 16 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:49 ب.ظ

سلام خواهری
من با کامی خودم نیستم...واسه همین ادرسم و نذاشتم
برم داستان و بخونم...محض خاطر این قسمت بیشتر اومدم نت
دل تو دلم نیست ببینم چی میشه
فعلا...

سلام عزیزم
اشکال نداره
خیلی ممنونم خواهرجون
امیدوارم لذت ببری

سامیه شنبه 16 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:28 ب.ظ

وای سلام.
شاذه حونم دیشب تا کی خوابم نمیبرد ولی سر نزدم گفتم لابد دیر میذارید.صبحم قبل یونی گفتم نمیذاری بازم ندیده رفتم و به امید عصر.ولی الان کلی ذوقیدم.
مثل همیشه عالی.خداقوت اساسی.
اقای ریوفی کلی ماهه البته اونو از نویسنده خوبش داره

سلام دوستم
از بس که این چند وقت تنبل و بدقول بودم سر نزدی...

خیلی ممنونم عزیزم

آزاده شنبه 16 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 07:32 ب.ظ

مگر اینکه داستانای شمالی یه حالی بهم بده...مگر نه کل هفته داغونم تا شنبه شه و با خوندن داستان شما یه خرده حال بیام

زنده باشی آزاده جون
اینقدر ناامید نباش. سعی کن خوشحال برگردی...

فا شنبه 16 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 05:14 ب.ظ

اینو دانلود کنین. شعرش نازهههه
http://www.persiangig.com/pages/download/?dl=http://shabangahan.persiangig.com/GOLSHIFTE_FARAHANI-Shahzadeye_ghasaye_man(01).mp3

اعتراف می کنم با ناامیدی روش کلیک کردم گفتم حالا یه بار به خاطر فا گوش می کنم. ولی عاشقش شدم
مرسی

فا شنبه 16 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 05:14 ب.ظ

کیان مهر؟ از این اسماییه که هیچ وقت به ذهن من نمیرسه
دوس داشتم این قسمتو

منم نمی دونم الهام از کجا پیداش کرد. ولی به دلم نشست.
مرسی :)

گوگولی شنبه 16 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 04:18 ب.ظ http://www.googooli2006.blogfa.com

میگما،آخرش این دختو،ای پسروو رو دقش میده!!!!!!
چه بلا شده،کیان مهر،کیان مهر میکنه!!ولی آقاهه حسابی خوش به حالش میشه ها،فک کنم اصن پیر نشه از دست این وروجک!!!!

ولله به خدا!!
همینو بگو! خیلی خوش می گذره

زهورا شنبه 16 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 04:14 ب.ظ

سلااااام من برگشتم
قبل از این که کامل پیاده بشم با یک چای کمپه اومدم به ادامه ماجرا برسم

دیروز خییلی خوش گذشت بهمون.خییییلی مرسیییی

سلااااااااااام
خوش برگشتی

خوووووووبه! میگم پسرک بیاد باهات همراهی کنه


خواهش میشه عزییییییزم

آزاده شنبه 16 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 03:23 ب.ظ

سلام شاذه جون این قسمتش عالی بود فقط این موهای کوتاشو چطور میخواد مدل بده؟

سلام عزیزم
متشکرم
خدا کنه آدم خودش خوشگل باشه! مثل این جیگر که با موی کوتاهم خوردنی بوده بنده خدا!
http://t2.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcQsu06jdRdXF-RIyDHVQ5NV5EL5DWQ-nIoaCxjPy0svtE5UsyaXqg

بهار شنبه 16 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 02:52 ب.ظ http://newme.blogsky.com

سلام دوست جونم
خوفی؟
مرسی از ادامه داستان عزیزم
بیچاره هرچی این آقای رئوفی عجله داره ولی هیچکی درکش نمی کنه
مواظب خودت باش دوست جون

سلام عزیزم
خوفم. تو خوفی؟

خواهش می کنم گلم

آره والا! بیچاره

تو هم همینطور دوست جون

نقره شنبه 16 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 02:00 ب.ظ

ای بابا همیشه خدا من شبا تا دیر بیدارم ! اصل شبی که شاذه جون پست جدید گذاشته من باید 12 نشده بخوابم !!
بسیاااااار عالیییی این آقای رئوفی چه صبری داره در برابر این جوجه
باید یه هفته انتظار بکشیییییییییم

ااا می بینی؟! چه کاریه آدم زود بخوابه؟!

خییییییلی ممنون. بلی بسیااااار

زهرا شنبه 16 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:56 ب.ظ

جالبه قرار بود من توی ایمیل امروزم بنویسم کی به علی اسمشو گفتم!....ای جانم!

ای جــــان! بی صبرانه منتظرم! برم ببینم فرستادی یا نه؟

کوثر شنبه 16 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:31 ب.ظ

سلام شاذه جونم
میگم این آقای رئوفی چه جوری خودشو کنترل می کنه که این جوجو رو درسته قورت نده ؟ من که دخترم دلم ضعف میره برای اینکه تو بغلم بچلونمش از بس نازه حالا شایدم گذاشته بعد از عقد یه دفعه تلافی کنه نه ؟
دستت درد نکنه بسی لذت بردیم

سلام عزیزم
هاااان... اینم از اون عجایب روزگاره که منم تو کف خودداری آقای رئوفی موندم! حالا باید اساسی تلافی کنه

خواهش میشه دوست من

بهار شنبه 16 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:07 ب.ظ http://bahari-kamiab.blogfa.com

شاذه جونم دستت درد نکنه.
قسمت آخر بودددددددددد؟!
من نمیدونم چرا از این داستان خوشم اومده

خواهش میشه
نه هنوز

نوش جونت

رها شنبه 16 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:36 ق.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

دروازه ی باورم باز است

وارد شو

به نام عشق

که ایمانم

حاصل خانه تکانی باتو بودن است

خوبه امشب یه جشن کوچولوافتادیم دیگه !!!! از این خودمونی ها بیشتر صفا داره . اینقدرم که کل و سوت و ... می کشیم فردا صدامون می شه عین داریوش

آخی.... چه شعر لطیفیه! مرسی!

آره دیگه. همینجوری راحته. خوش و خرم کنار هم

ماهک شنبه 16 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:56 ق.ظ http://www.maahakkkk.blogfa.com

سلام

وای قسمت دیگه به یک عقد کنون دعوت داریم هورااااااااااااااااااااااااا

کنار هم قرار گرفتن این دو خیلی با حال میشه شاید همین بشه که زندگیشون تعادل پیدا کنه

سلام

بله بله. لباس شبت رو آماده کردی؟ از آرایشگاه هم وقت بگیر :))

بله گمونم همینطور باشه.

بهاره شنبه 16 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:39 ق.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

سلام شاذه جانم
خوبی؟
عزیزم من به این آدرس اسباب کشی کردم: http://newme.blogsky.com/
ببخشید باید آدرسو به چند نفر از دوستان دیگرم هم بدم... دوباره برمیگردم[خجالت]
راستی من آدرس جدیدت رو لینک کنم اونجا؟

سلام بهاره جونم
خوبم. تو خوبی دوست جون؟

خواهش میشه. خیلی ممنون از آدرس. احیاناً کامنتت خصوصی که نبود؟!

خواستی بکن. خیلی مهم نیست. هنوز نمی دونم اسباب کشی بکنم یا نه. چون به هرحال بلاگ سکای خونمه...

راز نیاز شنبه 16 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:28 ق.ظ http://razeeniaz.blogfa.com

وای شاذه جون مثل همیشه عالی
مرسی

خواهش میشه دوست من

زی زی شنبه 16 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:08 ق.ظ http://diary-of-a-little-girl.blogsky.com



مرسییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی (با جیغ ! )
دوز عشقولانه ش عالی بود !
آخی ! آخی !
آقا گولمون نزن ! هیچ مردی اینقدرا ایده آل نیست ! هست ؟ نیستش !! فک نمی کنم !
وای من شارژ شدم برم دانشگاه ! دستت درد نکنه !
خیلی بووووووووووووووووووووووووووس

ای جـــــــــــــــــــان

نوش جونت

آره بابا اینا مال قصه اس! مرد خوب زیاده ولی ایده آل فقط مال قصه هاس

خدا رو شکر. خواهش میشه

بوووووووووووووووووووووووووس

مینا شنبه 16 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:35 ق.ظ

هورااااااااااا من اول شدم شاذه ی عزیز منتظر بقیه کتابم هستیم

تبریییییییک! مرسی!

خاله سوسکه شنبه 16 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:05 ق.ظ http://khalesoske.blogfa.com

آخ جون
وصال نزدیک است
دستت طلا ، شاذه جونم
موفق باشی

مرسی دوست من

یلدا شنبه 16 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 07:51 ق.ظ http://yaldapaeez.blogsky.com/

وای چقدر این قسمت چسبید

میگم خیلی مزه داره دختر اینقد کوچیک باشه ها

نووووش جان

بحث منم سر قهرمانای کم سن و سال همینه! بچه ها خیلی راحتتر از زندگی لذت می برن. هی مثل ما حساب نمی کنن اگه اینجوری چی میشه، اگه اونجوری باشه چی؟ در لحظه زندگی می کنن.

ماتا شنبه 16 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 02:17 ق.ظ

سلامو مرسی
مثل همیشه عالی، دستتون درد نکنه از پست نیمه شبتون

سلام
خواهش میشه دوستم

بادام شنبه 16 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:08 ق.ظ

هووووووووووووو
باورم نمیشه قسمت جدید خوندم !!! :دی

باوررر کن

coral شنبه 16 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:00 ق.ظ http://letters2mylove.persianblog.ir

ای وای من فکر کرده بودم که داستان تموم شده.الان نیشم تا بناگوشم باز شده اینجوری
ببین پروازشون با ایران ایر و توپولوف نباشه،تو هوا بترکن...خیلی پایان دردآوری میشه
شاذه جان،یعنی اونوقت فردا شنبه هستش،تو یه قسمت دیگه هم میذاری که ماها خیلی خوش به حالمون بشه یا به همین باید قناعت کنیم تا هفته دیگه؟

نههه! هنوز تموم نشده. نووووش جان

نه بابا! قصه های من همیشه پایانش خوشه.

نه جانم. شنبه از نیمه شب شروع شد. چون امروز کار دارم زووود پست جدید رو گذاشتم

بهار شنبه 16 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:53 ق.ظ http://yourmemories.blogfa.com

سلااااااااااااااااااااااااااام
با اینکه هنوز وسطای این داستانم و به این قسمتش نرسیدم ولی گفتم به یاد قدیما یه کامنت نیمه شبانه بذارم
شب خوبی داشته باشی شاذه جوووونمممممممممممم
بووووووووووووووووووووووووووسسسس

سلاااااااااااااااااام
خیلی ممنونم
سلامت باشی دوست جونم
بوووووووووووووووووووووووووووس

الهه شنبه 16 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:30 ق.ظ http://rozeh30ah.com

سلاااااااااااااااااااااااام
آیا می تونم امیدوار باشم که اولم ؟؟؟
میگما شاذه جون منو یادته ؟؟؟ از اون قدیمی هام . تو نود و هشتیا هم هستم .
هی به خودم قول می دم تا تموم نشدن داستان نخونمش ولی نمیشه .هی هم می مونم تو خماری .
شاذه جووونی ،جان من این تن بمیره 11 قسمت طول کشید تا اینجا ، یهو نیایی تو 1 قسمت تمومش کنی هاااااااااااااا .

به این دختره بگو یخده خانمانه تر رفتار کنه

سلاااااااااااااام
بله. قهرمانی این هفته مال تو
تا حدودی یادم میاد. ولی دقیق نه متاسفانه.
:)
نه خیال ندارم با عجله تمومش کنم.
رئوفی عاشق همین مشنگیش شده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد