ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

به کام و آرزوی دل (12)

سلام سلام به روی ماه دوستام
خوب هستین انشاالله؟ خوش می گذره؟ منم خوبم. خدا رو شکر. با جوجه داره بهم خوش میگذره ولی گفتم شاید حوصله ی شما سر رفته. واسه همین یه نظرسنجی گذاشتم این کنار، ببینم دوست دارین این قصه رو ادامه بدم یا یکی دیگه شروع کنم. هفته ی آینده بر اساس نتیجه ی این نظرسنجی تصمیم می گیرم. لطف کنین یه ثانیه وقت بذارین و هرطور که دلتون می خواد روی بله یا خیر کلیک کنین. مخصوصاً دوستان خاموش!

توی هواپیما با شوق پرسیدم: میشه کنار پنجره بنشینم؟

نگاهی به حروف روی کارتهای پرواز انداخت و گفت: نه. وسطیم.

با ناراحتی گفتم: ولی من می خوام کنار پنجره بشینم. کیان مهر خواهش می کنم.

نیم نگاهی به من انداخت. از آن نگاههای خندان که شرمنده ام می کرد. سر بزیر انداختم و نفس عمیقی کشیدم. به خودم یادآوری کردم که خودش اصرار داشته که به اسم کوچک صدایش کنم. نگاهم روی کف هواپیما مانده بود و با نوک پنجه داشتم بازی می کرد. حسابی دمغ شده بودم. فقط آن کفشهای خوشگلم که کیان مهر خریده بود در آن لحظه باعث دلگرمی بودند!

کیان مهر داشت با مهماندار حرف می زد. گوش نمی دادم. حدس زدم که مهماندار دارد راهنمایی می کند که زودتر ردیفمان را پیدا کنیم. ردیف آخر یک آقای میانسال با موهای کم پشت از روی صندلی اش که کنار پنجره بود، برخاست و به من لبخند زد. عرض راهروی باریک را رد شد و صندلی بعدی نشست. با آهی جانسوز به پنجره نگاه کردم.

کیان مهر گفت: بشین.

_: کجا؟

_: رو سر من!

پوزخند تلخی زدم و گفتم: چند روزی هست رو سرتونم.

به صندلی کنار پنجره اشاره کرد و گفت: بشین دیگه.

_: آخ جون! اینجا بشینم؟

از ترس این که جوابم منفی باشد، سریع نشستم و کمربندم را هم بستم. لبخندی زد و کنارم نشست. نگاهی به کناریش که با فاصله ی راهرو، روی صندلی بعدی نشسته بود، انداخت و تشکر کرد.

توضیح داد: جامون دو طرف راهرو بود. از اون آقا خواهش کردم جاش رو با تو عوض کنه.

_: وای چه آقای مهربونی!!

و با خوشحالی خم شدم تا مرد را یک بار دیگر ببینم. اما کیان مهر از بین لبهایی که تقریباً بسته بودند، غرید: بشین جوجه!

خندیدم و سرم را به پشتی کوبیدم. بعد به بیرون خیره شدم. هواپیما با کمی تاخیر راه افتاد. کیان مهر مرتب ساعتش را نگاه می کرد.

به آرامی گفتم: ساعت رو نگاه کنین زودتر نمی رسیم.  

سری به تایید تکان داد. باز گفتم: تازه تو هواپیما مرحوم گراهام بلم نمی تونه کاری براتون بکنه.

_: به همین خیال باش. من مردم، موندم، امشب تو رو عقد می کنم.

شانه ای بالا انداختم و خندیدم.

ناصحانه گفت: ببین اگه نگران نیستی، اقلاً یه کمی تظاهر کن داری جوش می زنی.

_: شما به اندازه ی دو سه نفر دارین جوش می زنین. گمونم کافی باشه.

_: یعنی هیچ فرقی برات نمی کنه؟

_: خب چرا! ولی فکر نمی کنم نگرانیم چیزی رو عوض کنه.

_: این حرفیه که من همیشه میزنم. ولی این بار نمی تونم بهش عمل کنم.

_: ولی ظاهرتون اصلاً نشون نمیده. یعنی من اگه نمی شناختمتون نمی فهمیدم.

_: جای شکرش باقیه.

_: سعی کنین یه کمی بخوابین. خسته شدین تو راه...

_: خواب نمیرم.

_: نه. ولی آروم باشین و چشماتونو ببندین.

_: باشه.

باورم نمیشد. ولی به توصیه ام عمل کرد. سرش را عقب داد و چشمهایش را بست. نگاهش کردم و فکر کردم هیچوقت در زندگی کسی را به این اندازه دوست نداشته ام.

هواپیما که نشست، دلم لرزید. نگاهی به کیان مهر انداختم. ردیف آخر بودیم. اولین نفر پیاده شدیم و از در عقب بیرون رفتیم. یک آقایی که نمی شناختم، جلو آمد و گفت: خوش اومدین.

با کیان مهر روبو سی کرد و به من تبریک و خوشامد گفت. کیان مهر که گیجی مرا دید، معرفی کرد: آقافرهاد شوهر مهرنوش هستن.

همان موقع فرهاد گوشی اش زنگ زد و با عذرخواهی کمی از ما فاصله گرفت.

ابروهایم را بالا بردم و گفتم: آهان! من فقط روز عروسیشون دیده بودمشون. اونم هزار سال پیش بود.

_: این واحد هزار ساله ی تو دقیقاً چه بُعد زمانی رو تعریف می کنه؟

_: نمی دونم. سؤالای سخت سخت می پرسین!

بارهایمان را که گرفتیم راه افتادیم. وقتی که جلوی آن در آشنای چوبی رسیدیم، ناگهان خاطرات به ذهنم هجوم آوردند. وارد راهرو شدیم. صدای هلهله و خوشامد، فضا را پر کرده بود. اولین نفر مامان بود که محکم در آغوشم کشید و گفت: خدا رو شکر که حالت خوبه.

بعد هم مادر کیان مهر که گفت: خوش اومدی عروس گلم.

خنده ام گرفت. یاد آن روزها افتادم که کنارم می نشست و سربسرم می گذاشت. در حالی که من به شدت مشغول نقاشی با خودکارهای رنگی کیان مهر بودم، می پرسید: چی میکشی عروس طلا؟

ته خودکار را می جویدم و می گفتم: من جواهرم.

کیان مهر آن طرفم می نشست و می گفت: نخیر تو جوجه ای. جوجه ی خودمی. جوجه طلایی.

مامان از آن طرف اتاق به تندی می گفت: جواهر خودکار رو نجو. خراب میشه.

و کیان مهر لبخندی می زد و با مهر اشاره می کرد اشکال نداره...

ازدحام جمعیت اجازه نداد، بیش از آن به رؤیاهایم بپردازم. کت و کلاهم را گرفتند و به حمام رانده شدم. جملات متعجب و متاسفی درباره ی کوتاهی موهایم شنیدم، اما فرصتی برای جواب نشد. به سرعت دوش گرفتم و با پولور و شلوار جین بیرون آمدم. توی اتاق مهمان که درش توی همان راهروی دم در باز میشد، روی تخت چند دست لباس شب بود. مهرنوش دستم را گرفت. لباسها نشانم داد و پرسید: از کدوم خوشت میاد؟

نگاهم روی لباسها چرخید. نیلوفر گفت: آبی بهت میاد.

نگاهم روی لباس ساتن آبی که بالاتنه اش سنگ دوزی شده بود، ماند. اما سری به نفی تکان دادم و گفتم: نه.

نیلوفر با ناراحتی گفت: زودباش دیگه انتخاب کن. ساعت هشت و نیمه! مهمونا یک ساعته که اینجان. عاقدم هست.

مهرنوش پرسید: قرمز دوست داری؟

پیراهن قرمز بالاتنه اش حریر پلیسه بود با دامن ساتن. بازهم سری به نفی تکان دادم. مهرنوش لباسهای آبی و قرمز را برداشت و گفت: خب. اونایی که نمی خوای بگو. انتخاب ساده تر میشه.

رفت که آنها را تو کمد آویزان کند. نیلوفر دستی زیر پیراهن س*بز زد و پرسید: این چی؟ اصلاً لباس عقد باید س#بز باشه. به خاطر بخت و اینا...

پوزخندی زدم و گفتم: من بختمو پیدا کردم. اینم خوشرنگ نیست.

_: اَه تو رو خدا جواهر! اینقدر سخت نگیر.

مهرنوش با لبخند پیراهن س@بز را هم برداشت و گفت: عروسه و نازش. بذار راحت باشه.

نیلوفر آهی کشید و گفت: اگه بهش سواری بدین بیچاره میشین.

ابروهایم بالا پرید: نیلو!!!

_: نیلو و مرض! انتخاب کن دیگه.

نگاهم بین سه لباس نقره ای و صورتی و سفید عروسی چرخید. بالاخره هم لباس سفید که طرحش از همه جذابتر بود را برداشتم. ساتن کلفت سفید بود. بالاتنه اش یک طرفش چند پیلی می خورد و یک طرف دامنش هم گلهای حرید و مروارید دوخته شده بود. یک جفت دستکش بلند هم داشت. دستی به پیلیهای بالاتنه کشیدم.

نیلوفر عجولانه پرسید: همین خوبه؟

لب برچیدم و پرسیدم: آخه روز عقده. زشت نیست سفید بپوشم؟

مهرنوش دلجویانه گفت: نه. چرا زشت باشه؟

با ناراحتی پرسیدم: نمیگن چقدر هوله؟

مهرنوش با مهربانی لبخند زد و گفت: اونی که هوله شاه دوماده.

نیلوفر هم گفت: نجنبی غیابی عقدت می کنه.

شانه ای بالا انداختم و گفتم: بهتر!

نیلوفر کف دستش را به پیشانی اش کوبید و گفت: خدایا این چقدر خونسرده!

خندیدم. با مهرنوش کمکم کردند که لباس را بپوشم و جلوی آینه ایستادم. باورم نمیشد که این عروس لطیف من باشم! لبخندی زدم و آرام گفتم: خوبه.

نیلوفر تقریباً داد زد: خوبه؟ فوق العاده اس! اصلاً هیچکدوم به شیکی این یکی نبودند. و البته فقط رو تن تو به این قشنگی میشینه. خیلی خب زود باش. یه پارچه به من بدین. فرصت نیست لباس عوض کنه. یه پیش بندی، پارچه ای چیزی بندازین دور شونه هاش که لباسش کثیف نشه. من سریع آرایش کنم ببینم چی میشه.

مهرنوش پارچه ی نرمی دور شانه هایم پیچید و به دقت لباس را پوشاند. تا نیلوفر داشت آرایش می کرد، مهرنوش ناخنهای دستها و پاهایم را لاک زد و یک جفت کفش طلایی پایم کرد. توضیح داد: دوستم فقط همین یه جفت کفش مجلسی رو اندازه ی تو داشت.

لبخندی زدم و گفتم: خوبه.

نیلوفر روی صورتم خم شد و گفت: از خداتم باشه. چشماتو ببند.

چشمهایم را بستم. چقدر خوابم می آمد! نیلوفر مشغول سایه زدن و خم چشم کشیدن بود و من فکر می کردم کاش میشد دراز بکشم و خُرپف!

کارش را ظرف ده دقیقه تمام کرد. موهای کوتاهم را با ژل فرفری کرد و یک تاج زیبای نقره ای روی سرم گذاشت. مهرنوش یک چادر سفید با گلهای کمرنگ گلبهی و آبی روی سرم انداخت و گفت: خب عزیزم. بریم.

به آرامی از جا برخاستم. با آن کفشهای پاشنه ده سانتیمتری به زحمت می توانستم تعادلم را حفظ کنم. به سختی قدمی به جلو برداشتم. مهرنوش دستم را گرفت. شانه ی نیلوفر را هم گرفتم و آرام آرام به اتاق پذیرایی رفتم. لرزان پیش رفتم و روی مبل بالای اتاق کنار کیان مهر نشستم. از جمعیت هول کرده بودم. سرم پایین بود و هیچکس را نمی دیدم.

سروصدای ریزریز خندیدن دوستانم برایم مایه ی دلگرمی بود. دوستانم توری روی سرمان گرفتند و عاقد شروع کرد: دوشیزه ی مکرمه....

سردم بود. دستهای یخزده ام را بهم فشردم. چقدر خوابم می آمد!

بچه ها یک صدا گفتند: عروس رفته گل بچینه.

فکر کردم: گل بچینم؟ تو این سرما؟ الان فقط یه لحاف گرم میخوام.

عاقد دوباره پرسید و بچه ها این بار بلندتر داد زدند: عروس رفته گلاب بیاره.

فکر کردم: کاش اینقدر خوابم نمی آمد. اگر سر حالتر بودم کلی به این سروصدای بچه ها می خندیدم. کاش جوراب داشتم! پاهام گرم میشد. نه راستی بدون جوراب بهتر می تونم این کفشهای وحشتناک رو حمل کنم. تازه جوراب نازک چندان گرم هم نیست. چه بانمک میشد اگه جوراب گرم زیر این پیراهن مجلسی بپوشم!

عاقد گفت: برای بار سوم می پرسم. عروس خانم وکیلم؟

سر بلند کردم. اینجور وقتها چه می گفتند؟ یادم نمی آمد.

عاقد باز پرسید: وکیلم؟

ساده گفتم: بله.

بعد با دلخوری فکر کردم: باید می گفتم: با اجازه ی بزرگترها!

از گوشه ی چشم نگاهی به کیان مهر انداختم. لبخندی از سر آسودگی بر لبش نشسته بود. دوباره سر بزیر انداختم. عاقد خطبه ی عقد را جاری کرد و رفت. عموی بزرگم پیش آمد و دستم را توی دست کیان مهر گذاشت. دستش را محکم فشردم. دلم می خواست تا ابد نگهش دارم. دستم را به دست دیگرش داد و دست آزادش را دور کمرم انداخت. مست عشق نگاهش کردم.

بقیه ی مجلس منهای خمیازه های گاه و بیگاه من، خیلی خوش گذشت. مردها توی هال رفتند و ما توی پذیرایی ماندیم و دوستانم هر شلوغ کاری که می توانستند برای گرم کردن جشن کوچکم کردند.

پدر شوهرم برای شام به یک رستوران سفارش چلوکباب دادند. اینقدر خسته و خواب آلود بودم که نتوانستم بخورم. بقیه هم گذاشتند به حساب حجب و حیای عروسی :D

شب از نیمه گذشته بود که مهمانها کم کم رفتند. فقط مامان مانده بود و آقاحمید و جاوید، و خانواده ی کیان مهر. توی هال روی آن مبلهای نرمی که تمام بچگی ام در آرزوی فرصتی بودم تا حسابی رویشان بالا و پایین بپرم، نشستیم. کنار کیان مهر نشسته بودم و به سختی چشمهایم باز میشدند.

مامان گفت: بریم دیگه. جواهر داری خواب میری.

سرم پایین افتاد. خواب خواب بودم. کیان مهر دست دور شانه هایم انداخت و آرام گفت: الان خواب میری. پاشو آرایشتو پاک کن.

مهرنوش گفت: چکارش داری بابا؟ بذار هرجور راحته بخوابه.

_: نه. این آشغالا معلوم نیست چی هستن، شب تا صبح رو پوستش بمونن؟ پاشو جوجه.

نالیدم: صورتمو بشورم، خوابم می پره.

_: بمبم بترکه، خواب تو نمی پره. نگران نباش.

_: اذیت نکنین.

مامان دوباره گفت: جواهر پاشو بریم.

کیان مهر با ملایمت گفت: این راه نمیاد با تو. بذار باشه.

_: اوای نه نمیشه!

_: من فردا صبح کَت بسته تحویلت میدم. ولی الان بخوای ببریش باید کولش کنی. این دو قدمم راه نمیره.

سرم روی شانه ی کیان مهر افتاد. کمی کنار کشید و غرید: مهرنوش تو رو خدا بیا اینا رو پاک کن.

مهرنوش گفت: اوا مامانم اینا! کتت کثیف شد؟ نعیمه جون این داماده شما دارین؟

به زحمت سر برداشتم و خواب آلود پرسیدم: مگه چشه؟

کیان مهر گفت: هیچی عزیزم. تو بخواب!

مامان از جا برخاست و با ناراحتی گفت: نمیشه که بمونه.

کیان مهر بعد از این که مطمئن شد نمیفتم، از کنارم برخاست و گفت: می ترسی از زیر جشن عروسی شونه خالی کنم؟ نگران نباش.

مامان دوباره گفت: نه ولی...

خواب آلود فکر کردم: کیان مهر فقط چهار سال از مامان کوچیکتره! چه خنده دار!

مادرشوهر و پدرشوهرم مشغول وساطت شدند. می گفتند ظلم است که با وضع خسته و خواب آلوده مرا ببرند. بالاخره هم مامان رضایت داد. به زحمت سر پا ایستادم. در آغوشم گرفت و اشک ریزان خداحافظی کرد. جاوید فقط لحظه ای دستم را فشرد و بعد هم با آقاحمید رفتند.

مهرنوش با پنبه و شیرپاک کن کنارم نشست. کیان مهر صورتم را نگه داشته بود و او غرغر کنان پاک می کرد.

_: کیان خیلی بدجنسی! چرا نمیذاری بخوابه؟ اون از اون وضع که مثل گلوله این همه راه آوردیش، این از وسواسی بازیات. ولش کن!

بقیه هم نظرشان همین بود. ولی بالاخره کیان مهر حرفش را به کرسی نشاند و تا آرایشم کامل پاک نشد، ول نکرد. بعد روی دست بلندم کرد و در حالی که نیمه بیهوش بودم، از پله ها بالا رفت. داشتم فکر می کردم کاش می گذاشت روی همان مبل نرم بخوابم. اما به اتاقش رفت و مرا آرام روی تخت گذاشت.

به سرعت خودم را گلوله کردم و خواستم بخوابم که گفت: جوجه پاشو لباستو عوض کن.

چشم بسته غرغرکنان گفتم: لابد باید مسواکم بزنم!

_: اگه بزنی که خیلی بهتره. ولی به هرحال با این لباس نمیشه بخوابی.

_: بذار خراب شه. خواهش می کنم.

خنده ی کوتاهی کرد. در حالی که موهایم را نوازش می کرد، به نرمی گفت: لباستو عوض کن راحت بخواب. پاشو. کمکت می کنم.

راست نشستم و اخم آلود گفت: نخیر کمک نمی خوام. اگه نرین بیرون، عوض نمی کنم.

_: خیلی خب. چرا می زنی؟! اگه برم عوض می کنی؟ نیام ببینم با همین خوابیدی!

_: چشم. عوض می کنم.

از ترس این که برگردد، همین که در بسته شد، با آخرین سرعتی که تن خسته ام اجازه میداد، لباسی را که برایم روی تخت گذاشته بود پوشیدم و لباس سفیدم را وسط اتاق که حتی یک پرز هم روی قالی شیری رنگش نبود، پرت کردم.

دوباره دراز کشیدم و تا خود صبح به این عالم نبودم. صبح روز بعد با صدای زمزمه ی آوازش از خواب پریدم. داشتم فکر می کردم الان کجا هستم که ناگهان به خاطر آوردم. چشم باز کردم. تخت کنار دیوار بود. دستی به کاغذ دیواری کشیدم و با خوشی خواب آلوده ای به زمزمه اش گوش دادم. صدای تلق و تلوقی باعث شد بالاخره غلتی بزنم. اول چشمم به کف اتاق افتاد و یادم آمد که شب قبل لباسم را آنجا انداخته بودم که الان نبود. بعد هم نگاهم بالا آمد و تا جلوی آینه ی اتاق رسید. داشت موهایش را شانه میزد که همان موقع کارش تمام شد. شانه را جلوی آینه توی یک لیوان سفالی گذاشت و از جا برخاست. رو به من کرد و با لبخند گفت: سلام.

خواب آلوده گفتم: سلام. خوبین؟

لب تخت نشست. به موهای آشفته ام چنگ زد و گفت: از این بهتر نمیشم.

نالیدم: نکنین. درد می کنه. شکسته.

_: هرکی با موی ژل زده بخوابه از این بهتر نمیشه. پاشو. مامانت گفته نهار بریم اونجا.

_: حالا کو تا نهار؟

_: ساعت دوازده و ربعه.

_: اذیت نکنین.

نگاهم روی ساعت دیواری ماند. واقعاً دوازده و ربع بود. نیم خیز شدم. ساعت رومیزی کنار تختش هم دوازده و ربع بود! دستش را کشیدم و ساعت مچی اش را نگاه کردم. بیحال روی تخت افتادم و پرسیدم: چرا بیدارم نکردین؟

دستم را کشید و گفت: یه کمی رحم و مروتم حالیمه. حالا پاشو که مهربونی منم اندازه داره.

نشستم. سرم را روی شانه اش گذاشتم و بوی آشنای ادوکلنش را به مشام کشیدم. صورتم را به گردنش مالیدم. با ملایمت گفت: پاشو جوجو تا درسته قورتت ندادم.

خندیدم. از جا برخاستم و آماده شدم. پایین رفتیم. با پدر و مادرش خداحافظی کردیم و به حیاط رفتیم. همین در اتاق پشت سرمان بسته شد، آه بلندی کشیدم.

کیان مهر متعجب پرسید: چی شده؟

_: کاشکی هنوز هشت سالم بود.

با حالتی گرفته و استفهام آمیز نگاهم کرد.

چشمانم برقی زد و گفتم: آخه آرزو به دل موندم رو مبلای هالتون نپریدم! الانم اگه بپرم که خراب میشن. اون موقع کوشولو بودم.

آهی از سر آسودگی کشید و گفت: نه خراب نمیشن. این مبلا امتحانشونو پس دادن. هر چقدر دلت می خواد روشون بپر. فوق فوقش خرابم بشن، اشکال نداره بعد از چهل سال عوضشون می کنن.

با شوق پرسیدم: واقعاً می تونم؟

_: آره می تونی. ولی ترجیحاً وقتی مامان بابا خونه نباشن.

بلند خندیدم. چشمم به تاب کنار حیاط افتاد و جیغ کشیدم: آخ جون این هنوزم اینجاست!

دستم را کشید و گفت: آره سر جاشه. خیالت راحت. بیا بریم. فرصت بسیاره. هروقت دلت خواست بازی کن.

_: فقط یه کم! مامان می تونه چند دقیقه دیگه هم صبر کنه. خواهش می کنم.

_: ببین این تاب از اینجا تکون نمی خوره. عصر بیا بازی. بذار روز اولی بدقول نشیم.

_: کــــیان مــــهر!

با تاسف سری تکان داد و گفت: گوشای منم که مخملی! فقط پنج دقیقه. بیشتر شد می زنمت زیر بغلم، میریم ها!

به ساعت پشت دستش نگاه کرد و گفت: بشین.

با شوق خندیدم. گونه اش را بو-سیدم و گفتم: متشکرم!

بعد به طرف تاب پرواز کردم و نشستم. با بیشترین سرعتی که میشد مشغول تاب خوردن شدم. بعد از پنج دقیقه از بس گفت بریم، با بی میلی دل کندم و به طرف گاراژ رفتیم.

با خوشحالی گفتم: ماشینتون از مال آقابهروز خیلی خوشگلتره!

_: ماشین بهروز یه ده تایی از مال من قیمتش بیشتره، ولی منم همینو ترجیح میدم.

_: مهم خوشگلیشه.

_: مهم جوجشه.

خندیدم. بالاخره راه افتادیم. چشمهایم را بستم و فکر کردم: حتی بهترین رؤیاهایم اینقدر زیبا نبوده اند.

کیان مهر پرسید: دوست داری عروسیت چه جوری باشه؟

چشمهایم را باز کردم و گیج نگاهش کردم. بالاخره گفتم: نمی دونم. تا حالا بهش فکر نکردم.

_: خب بهش فکر کن.

_: اومممم... دوست دارم عروسیم تو باغ باشه.

_: باشه. دیگه؟

_: ولی نمیشه که. هوا سرده!

_: عزیز دلم منم فردا نمی تونم عروسی بگیرم! هنوز باید خونه پیدا کنیم. مبله کنیم و کلی کارای دیگه. البته یه خونه دارم. ولی تو یکی از شهرکای اطرافه. راهش به خونه ی بابام و آقاحمید خیلی دوره. اگه بتونم بفروشم یکی این اطراف بخرم یا یه همچین چیزی...

_: واقعیتهای مزخرف زندگی.

_: تو خودتو درگیر نکن.

_: تمام مشنگیاش مال من، تمام مسئولیتاش مال شما. زندگی مشترک یعنی همین دیگه!

لپم را کشید و گفت: من این زندگی مشترک رو دوست دارم.

نظرات 50 + ارسال نظر
مامانی دوشنبه 2 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 03:07 ق.ظ

مرسی عالی خوبه بالاخره یه عروسی افتادیم

خواهش می کنم. بله حتما تشریف بیارین :)

گوگولی شنبه 30 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:34 ب.ظ http://www.googooli2006.blogfa.com

نه خیر،هه هه!!!مث که ایراد از چمش و چار بندس!!!!ندیده بودم

خواهش میشه. شلوغ پلوغه یه ذره...

گوگولی شنبه 30 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 04:08 ب.ظ http://www.googooli2006.blogfa.com

اوهو!!بابااا!!!قالب نو مبارک!!!!
چه اوشگلم هس!!!!!!به به
میگما،احیانا"امروز نباید یه سر میزدین اینجا؟!!؟قسمت جدیدی مثلا"!!!!!
ضمنا"،کامنت قبلیمم مث که هنوز تایید نشده؟!!؟

مرسیییییییی

آره خیلی دوسش دارممم

هان؟ امروز؟ چی؟ چرا؟

کامنت دیگه ای ازت ندارم! لابد سیو نشده. شایدم جواب دادم پیداش نکردی.

خاله شنبه 30 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:18 ب.ظ http://khoone-khale

چرا آپ نکردی خانومی؟

الان کردم بالاخره

Mary جمعه 29 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:18 ب.ظ

salam shaze joon
khaili ghashang bood mesle hamishe
bisabrane montazere ghesmate jadidesh hastam
zoodi biya ke cheshm entezari sakhteh
fadat

سلام عزیزم
خیلی ممنونم
سلامت باشی

کیانادخترشهریوری جمعه 29 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:05 ب.ظ http://12http://12shahrivary.persianblog.ir/

تمومش کن دیگه.چقدر من باید حرص بخورم آخه.اصلا این قسمت اخر بود.

حرص نخور جانم. الهی خدا یک عدد رئوفی واقعی واقعی نصیبت کند.

azadeh stanfordi چهارشنبه 27 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 06:02 ب.ظ

kheili kheili ghashange dastanhayi ke aroom pish miran ba aramshi ke to dastan hast ro kheili doost daram mercc:D

خیلی خیلی ممنونم آزاده جونم. خوشحالم که لذت می بری

رها چهارشنبه 27 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:35 ق.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

سلام ! مرسی . خیلی قشنگ بود .از جواهر بیش از این انتظار نمی رفت .مشنگی شو دوست دارم...
در مورد ادامه اش هم من از پایان خوش خوشم میاد .حالا چه قسمت اول ٬ می خواد قسمت آخر باشه چه هر چند تا که می خواد طول بکشه .
چیزی که هست نویسنده باید ببینه که چطور می خواد ادامه بده که به داستان لطمه نخوره . که به شما مربوط می شه من هم به شما اعتماد دارم که حالِ خوشمونو خراب نمی کنین .پس رای من ممتنع !!!

سلام عزیزم!
خیلی ممنونم. خوشحالم که خوشت میاد. مرسی از اعتماد و محبت همیشگیت.
از رای ممتنع هم متشکرم

شوکا چهارشنبه 27 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:15 ق.ظ

شاذه عزیزم از نیمه های پست قبلی نتونستم بخونم. میخواستم تو پست قبلی بنویسم اما نشد...
با اینکه نمیتونم قسمتهای جدید رو بخونم اما همچنان دوست دارم این داستان تا هزااااااار قسمت ادامه داشته باشه...

شوکاجان کاش میدونستم این درد عمیق چیه و کاش این قصه مرهمی بود نه نیشتری تازه...

خانم گل چهارشنبه 27 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:01 ق.ظ http://www.shadi.zanblogger.com/

سلام
ممنونم اومدین
منم شما را لینکیدم
نمیدونم شاید بازم نوشتم باید فکر کنم در موردش
خوشحال شدم که اینو گفتین!!!!!!!!!!!
مرسی

سلام
خواهش میکنم
منم لینک کردم
خوشحال میشم بنویسی
ممنون

گوگولی سه‌شنبه 26 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:50 ب.ظ http://www.googooli2006.blogfa.com

میگم ادامه ندین،نه واس اینکه خدای نکرده،دور از جون،بلا به دور!!!داستانه بد باشه ها!!!!!
نهههه!!!فقط می گم اینا که به سلامتی،عاقبت به خیر شدنو،هپیلی اور افتر و این داستانا!!!!
ما هم که تنوع طلب!!!!!به نظرم اگه سوژه جالبی دارین،شروعش کنین!!!البت،اگه هم همینو ادامه بدین،تا تهش هواتونو داریما!!!
به قول بکس کروی،آجا آجا،فایتینگ!!!!!!

لطف داری گوگولی جونم
سوژه ی بعدی یه نمه داغه. فعلاً مشغول تلاشم که خوب جا بیفته. در نتیجه با همین ادامه میدیم تا ببینیم اون یکی به کجا می رسه.
خلاصه که بازم مرسی

خاله سه‌شنبه 26 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 07:43 ب.ظ

شاذه جون این آهنگ وبت رو برام معرفی کن.آخه رو وب دوست دیگه م شبدیز هم هست و من دوستش دارم.

منم عاشقش شدم. یکی از دوستام بهم معرفی کرد. از اینجا می تونی دانلودش کنی.
http://www.persiangig.com/pages/download/?dl=http://shabangahan.persiangig.com/GOLSHIFTE_FARAHANI-Shahzadeye_ghasaye_man(01).mp3

خاله سه‌شنبه 26 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 07:40 ب.ظ

سلام شاذه گلم.من اولین داستان دانلود تو خوندم و خیلی کیف کردم.قصه اش که قشنگ بود بماند اون شعر حافظ که توش گذاشتی از قشنگتری غزلهاییه که من از دوران دبیرستان حفظش کردم.از وزنش لذت میبرم.خیلی هم به جا بود.ممنون که لحظه هامو پر میکنی با داستانهای زیبات.

سلام خاله ی مهربون
خیلی متشکرم. خوشحالم که لذت بردی. منم از وزن این شعر خوشم میاد و کلاً به اشعار حافظ علاقه ی خاصی دارم.
خواهش می کنم دوست عزیز

آزاده سه‌شنبه 26 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:45 ب.ظ http://www.azadehnaseri.blogfa.com

سلام....خوب هستین؟!
من رماناتون رو خیلی خیلی دوس دارم!....یه دو سه تاشو قبلاً تو نودهشتیا خوندم....اینم اون جا دیدم....این سری که چشم به ادرسه وبتون خورد گفتم بیام یه تشکری بکنم از خودتون بابت این رمانای قشنگ قشنگ....شخصیتارو خیلی خوب درمیارین...توصیفاتم همش به جاس....
موفق باشید

سلام
ممنون خوبم. شما خوبی؟
خیلی متشکرم از لطفت
سلامت باشی

خانم گل سه‌شنبه 26 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:51 ق.ظ http://www.shadi.zanblogger.com/

خیلی قشنگ مینویسید
میگم مگه تفاوت سنیه جوجه با همسرش چقد بوده آخه از اول نخوندم!

لطف دارین
چهارده سال

نسیم سه‌شنبه 26 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 03:54 ق.ظ

سلام شاذه جونم مرسی از داستان قشنگت!!! که آدمو شارژ میکه مخصوصا من,چون که شبها داستاناتو می خونم و بعد از یه روز پر از بالا پایینی که همه یجورایی درگیرشیم...خیلی عالیه وبا یه حاله خوب میخوابم تا فرداش...و با یه امیدی از خواب بیدار میشم.بسیار مررررررررسی دارم!!! و حتما حتما ادامه بدین لطفا. بوووووس فراوان برای شما خانوومییه خودم!!!

سلام نسیم جونم
وای من که چسبیدم به سقف با این تعریفات! خیلی ممنونم عزیزم بوووووووووس

سوری دوشنبه 25 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 04:39 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

آخیی چقدر این قسمت ملوس بود.من نظرمو همینجا میدم چون با بله و خیر نمیتونم بگم!
هم دوست دارم بازم ادامه بدی که طولانی تر بشه هم اگه همینجا تمومش کنی پایان قشنگی میشه.

خیلی ممنونم سوری جون

خاله یکشنبه 24 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:18 ب.ظ http://khoone-khale.blogfa.com.

سلام شاذه جونم.قصه رو که نصفه نمیذارن آخه .من بقیه شو میخوام...

سلام عزیزم
چشم. حتما

زهورا یکشنبه 24 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:14 ب.ظ

شوخی کردم باباااااااصحنه دار باشه جالب ترهبازم بذارین توش


مرسی! خاک وچوک خواهر!!! خانواده از اینجا رد میشه! چی بنویسم من؟!!!

نرگس یکشنبه 24 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:11 ب.ظ http://khate-akhar.blogfa.com

سلام شاذه خانمی
این آقای کیان مهر رو باید یه روانشناسی کرد ببینیم بعد از این همه صبر چرا یه جوجه رو گرفته مشخص شه شاید بیماری خطرناکی داشته باشه جدی جدی جوجه امون رو بخوره
داستان شیرینیه لطفا ادامه پیدا کند بیشتر لذت ببریم
آقای کیان مهر باید ببینه چه بلایی سر خودش آورده
ممنون

سلام عزیزم
ها... اگه فهمیدی به منم بگو!
وای فکر کن! جوجه یه لقمه چپ شده!!!!
خیلی ممنونم عزیزم

ماهک یکشنبه 24 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:07 ب.ظ http://www.maahakkkk.blogfa.com

سلام
تبریک میگم به این جوجو با این همسری که پیدا کرد که حالا تمام بچگیهاش رو تحمل می کنه و کنار هم خوشن
دوست دارم ادامه بدی ببینم چی میشه سر نوشت این جوجو و کیان مهر اما فقط کاری نکن که زیادی کیانمهر لیلی به لالا این جوجو بگذاره انوقت داستان خیلی تخیلی میشه

سلام
:)
چشم. سعی میکنم طبیعی تر باشه

لولو یکشنبه 24 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:02 ب.ظ http://halogen1983.blogfa.com/

سلام
بازم دستت درد نکنه..توپه توپ بودااااااااااااا!
وقتی میگم این جواهر لنگه بی بدیله خودمه خب بی راه نمیگم!
همه کاراش کارای خودمه...مخصوصا اونجا که موقع ارایش داشت خوابش میبرد..منم زیر دست آرایشگر خوابم میگیره!
و کاش.........اونی که ده سال از من بزرگتره هم......
ای روزگار...هیچوقت قصد سازش با این بشر رو نداشته و نداری!

سلام
خواهش می کنم عزیزم
تو لولوشونی این جوجوشون

انشاالله که خدا بهترین بخت رو نصیبت کنه

بهار یکشنبه 24 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:49 ق.ظ http://bahari-kamiab.blogfa.com

گریه - گریه - خوب چیکار کنم ایکون گریه نداشت
شاذه جونم این داستانت خیلی با مزه بود اگر ادامه بدی که خیلی خوبه
دستت هم درد نکنه. من چقدر دیر اومدم اینجا.
آخه هنوز حالم خوب نشده

حالا چرا گریه می کنی؟!!
خیلی ممنونم. دیر و زود نداره. غصه نخور
بهتر باشی عزیزم

آزاده استنفوردی یکشنبه 24 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 07:19 ق.ظ

خیلی قشنگه حالا که مامان اینا هم پیشم هستن اگه عیب نداره می خوام داستانای قبلی تون رو براشون پرینت بگیرم بخونن اوقات فراغتشون

خیلی ممنونم عزیزم نظر لطفته. امیدوارم که لذت ببرن

شایا یکشنبه 24 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 05:40 ق.ظ

ها جشنگ بود. میسی عزیزم که برامون مینویسی شارژ شیم.

خیلی ممنونم عزیزم. خوش باشی همیشه

شایا یکشنبه 24 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 05:24 ق.ظ

شاذه جونم هنوز این قسمت رو نخوندم. رفتم نظرسنجیت رو شرکت کنم... حالا نتیجه به کنار! چقدر تعداد کسانی که نظر دادن زیاده!! یعنی چقدر خواننده ی خاموش داری :))))) بوووس یه عالمه. کلی ذوق کردم دیدم این همه نظر دادن.

خیلی ممنونم که همیشه همدل و همراهمی شایاجونم بووووووووووس

مادر سفید برفی یکشنبه 24 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:45 ق.ظ

..........امروز داشتم جودی آبوت می دیدم نسخه زبان اصلیش و از اون قسمتایی بود که برا ما پخش نشد........رئوفی منو یاد جرویس پندلتون می اندازه. مبارک بادا عروسی

جرویس پندلتون هم دوست داشتم... راستی اونم چهارده سال از جودی بزرگتر بود!

coral یکشنبه 24 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:19 ق.ظ http://letters2mylove.persianblog.ir

شاذه اخه رحم و مروتت کجا رفته؟؟چرا اینقدر این داماد ما رو با صبر و حوصله افریدی؟خب بابا از اول دلمون رو واسه شب عقد اینا صابون زده بودیم ها.
میگم اگه ادامه بدی اون وقت +18 میشه؟؟؟
والله من نمیدونم چه نظری بدم.خب به نظرم الان داستان تمومه دیگه با عروسی اینا اما شما نویسنده و اگه خلاقیتت برا این داستان هنوز داره جریان خلق میکنه بنویس و ما هم به علاقه میخونیم.
میدونی من الان بگم تموم کن یا ادامه بده،اما نظر اصلی به تو نوسنده هستش.من فکر کردم تموم میشه این هفته راستش اما خب اگه میشه ادامه داد حتما ادامه بده و با اشتیاق میخونم...
ببین ادامه دادی یه بار بذار این کیان مهر،جوجه رو درسته قورت بده،ببینیم دقیقا منظورش چیه

نمی دونم کجاست. تو ندیدیش؟ ای خواهرررر خانواده از اینجا رد میشه. آبرو حیثیتم بر باد میره ها!!
نه بابا همینجور محترمانه از خل بازیای جوجو مینویسم

خیلی ممنونم از مهر و لطفت
شما هر منظوری که دوست داری براش فرض کن

..... شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:09 ب.ظ

داستان خوبی بود ولی ادامه دادنش لوس میشه

از نظرت متشکرم. ولی اکثریت با متقاضیان ادامه دادنه.

راز نیاز شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:17 ب.ظ http://razeeniaz.blogfa.com

وای شاذه جون
سلاممممممممم
عالیییییییی مثل همیشه
لفا ادامه بدههههههه
خوهششششششش

سلاممممممممم
خیییییییییییییلی ممنوووونم
چشممممم

لیمو شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:54 ب.ظ http://limokocholooo.blogfa.com

سلام بر شاذه خانم گللللللللل
یاده روز عقد خودم با خوندن این قسمت انقد دستام میلرزید دو تا دستامو گذاشته بودم لای پام تا کسی متوجه نشه
حالا این بشر خوشحال خونسرد خوابش میومد فقط
به نظر من سبک نوشته های شما به جای اینکخ شبیه مونت گومری باشه شاذه بانو بیشتر شبیه باربارا کارتلند هپی اند و همه چی خوب و خوش همه راضی کتابای اونم وقتی آدم میخونه میتونه خیالش راحت باشه آخرش همه به اونی که دوست دارن میرسن و خوشبخت میشند و از این حرفااا

سلام بر لیموخانم خوشمزززززه
چه فاجعه ای!!!
این بشر کلاً خونسرده. الانم که اینقدر خسته بود که همه رو بالش میدید
مونتگومری که ابداً. فقط یه کتاب داره به اسم قسمت. داستانهای کوتاهه شبیه قصه های من. بارباراکارتلند جین آستین حدوداً یه سبک دارن. ولی طولانی تر از من می نویسن. من بیشتر از جورجت هایر تقلید می کنم که قلمش از اون دو تا شیرینتر و داستاناش کوتاهترن. متاسفانه داستاناش به فارسی ترجمه نشدن و تو ایران شناخته شده نیست. ولی این داستانم برداشت آزادیه از کتاب گره ویندهام جرجت هایره. البته اون داستان همون بعد از فرار دختر داستان و پیدا شدنش، تموم شد.

دی ماهـ.ـی خـ.ـانـ.ـوم شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:28 ب.ظ http://deymahi.mihanblog.com

ای بابا! اینکه صحنه نداشت آبجی! کلی منتظر بودیماااااا!!

ای خواهر! اینجا خانواده رد میشه. خوبیت نداره

لبخند شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:45 ب.ظ http://a-home.weebly.com

سلاااااااااااااااام عزیزم...
وااااااای شاذه جونم، خییییییلی قشنگ بود
این داستان و خیلی دوس دارم! هر چی جلوتر میری قشنگتر میشه!

لطفا ادامههههههههههه!

سلاااااااااااام گلم

خییییییلی ممنونم لبخند جونم

خوشحالم که لذت می بری

چشمممم

زهورا شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 07:46 ب.ظ

واییییی من رآی دادم ادامه بدین ولی اینو که خوندم پشیمون شدم آخه دیگه خیلی داره بالای ۱۸ سال میشه.
بابا ملاحظه ما بچه مچه کوشولو موشولو هارم بکنین


خیلی قشنگ شده مرسییی

خنده داره! یکی میگه چرا صحنه نداشت، تو میگی بالای 18 سال شده
نه بابا فقط می خوام از خل بازیای جوجو بگم

خیلی ممنونم

اراگون شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 06:48 ب.ظ

نایس دایالوگز ! سلامم . جالب بود. اینم لوس نه به از بقیه جواهرای موجود ....... . البته بامزم هست
با خوندن این قسمت من رای خنثی میدم ! نه + نه - ...
بستگی به بعدیا داره ! منتظر بعدیا ...
پ.ن : راستی من 2 دی وی دی یانگوم که در یک جلد دی وی دی بودن گم کردم میشه یه فالی بزنین ببینین پیدا میشن یا نه ؟ ممنون

تنکس!
علیک سلام
مرسی! ای داداش بدجنس
باش

باشه. خبرت میدم.

سامیه شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 06:38 ب.ظ

سلام
عالی عالی.ممنونم
منم میگم ادامه بدینش.
موفق باشین.

سلام
خیلی متشکرم دوست من
سلامت باشی

آرزو شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 05:42 ب.ظ

سلام.
این بعله و خیر بغل برای من کار نکرد اومدم اینجا بگم این داستان رو ادامه بدید هم خوبه :) من کلا موافقم

سلام
خیلی ممنونم :)

مینا شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 05:31 ب.ظ

وااااااااااااااااااای عاشقاتم شاذه جونم گل کاشتی مرسییییییییییییییی بوس بوسی

خیلی لطف داری عزیزمممم بووووس

نگین شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 05:03 ب.ظ http://www.mininak.blogsky.com

از این خونسردی جوجو خوشم اومد حال کیان مهر گرفته شد!

ها والا! حسابی خیطش کرد

نقره شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 04:44 ب.ظ

ای وووووووای عروسسس خوابالوی کم تحمل و یه داماد عجول
ادامه ادامه ادامه

چه شودددد!!!
مرسی

خاله سوسکه شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 03:52 ب.ظ http://khalesoske.blogfa.com

سلام بر شاذه جون گل گلاب
مرسی ، خیلی ناز بود.
من می دونستم هنوز ادامه داره ، ولی نمی دونم چرا تو سایت نودهشتیا pdf کردن!
لطفا بازم ادامش بده ، الان تو نظر سنجی شرکت کردم دیدم فعلا که بُرد با نظر منه ، ایشالا که تا هفته دیگه هم همینطور باشه.
بازم ممنون
موفق باشی

سلام بر خاله سوسکه ی مهربان
خواهش می کنم
نمی دونم والا! من که نمیذارم تو سایت. اونایی که میذارن خودشون تصمیم می گیرن!
بله تا اینجا موافقان خیلی بیشتر بودن.

خواهش می کنم
سلامت باشی

ملودی شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 03:38 ب.ظ

سلام شاذه جون گلم بووووس اخی بالاخره این جوجه هم عروس شد داماد هم به آرزوش رسید منم تو نظر سنجی شرکت نمیکنم چون الهام بانوی خودتو دوست دارم . جهار تا بوووس برای خودت و گوگولیها

سلام ملودی جوووونم
بله بالاخره بخیر و خوشی عقد کردن.
خیلی ممنون از مهربونیات

مژگان شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 03:15 ب.ظ

سلام من از اون دوستای خاموشم معمولا داستاناتونو میخونم خیلی دوستشون دارم خواستم یه خسته نباشیدی بگم و اینکه خیلی کارتونو دوست دارم موفق باشید.

سلام دوست من
خیلی ممنون. لطف داری. متشکرم که روشن شدین
سلامت باشید

آبانِ آذر شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 02:59 ب.ظ

یعنی وسط زمین و هوا ولش کنی؟ نمیشه که

حالا چسب و آب و اینام پیدا میشه. ولی اگه بخواین ادامه میدم

فا شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 02:39 ب.ظ

به به.... همراه قسمت جدید آهنگتونم حاضر شد....
من میگم الان تمومش کنین....

وای یعنی مصیبته که آدم تو مواقع مهم خوابش بیاد (منم که همیشه هشیارررر)
یعنی این جواهر بخواد بزرگ بشه هم آقاشون نمیذاره بسسس که لوسش میکنه

واااااااییییییی مرسیییییییییییی. خیییییلی خوشگله. خیلی ممنون

آراء ادامه دادنش خیلی بیشتره...

ها خیلی!! برای منم پیش اومده. روز عروسیم نه... ولی بعضی وقتا خیلی ناجور شده.
ها بابا! اصلاً عشق می کنه با بچگیش

یلدا شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 02:36 ب.ظ http://yaldapaeez.blogsky.com/

سلام شاذه جون
مثل همیشه کلی چسبید
حتما ادامش بده باشه؟

سلام عزیزم
متشکرم یلداجون

چشم

بهار شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 02:23 ب.ظ http://yourmemories.blogfa.com

ای جاااااان بالاخره جوجمون عروس شددد
من تو نظر سنجی هم رای دادم اینجا هم میگم دوس دارم ادامه داشته باشه این داستان، من که تازه اخت پیدا کردم با این جوجه ی دوست داشتنی و ماجراهاش

لی لی لی لی
خیلی ممنونم عزیزم. خوشحالم که لذت می بری

ماتا شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 02:04 ب.ظ


سلام
خوبین انشالله؟
وای ی ی ی ی ی. متشکرم، دستتون درد نکنه! مثل همیشه عالی بود.
میگم دلتون میاد با اون رای گیری که کردین ادامه ندین؟؟؟
من که شدیداً مشتاق ادامه اش هستم.لطفا محروممون نکنین :(
خوب باشید همیشه.

سلام
الهی شکر. شما خوبین؟
خواهش می کنم. خیلی ممنون از این همه محبتت. خوشحال میشم ادامه بدم
سلامت باشید

بهار شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:40 ب.ظ http://yourmemories.blogfa.com

سلامممممممممممممممممممم
خوبی شاذه جووووووونم؟؟
آخ جوووووون قسمت جدیدددد
برم بخونم که دلم ضعف رفت از بس از دیشب تا حالا این صفحه رو refresh کردم

سلامممم عزیزمممممممم
خوبم. تو خوبی گلم؟
شرمنده دیر شد. بس این جوجه جنگولک بازی در میاره

آیتا شنبه 23 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:29 ب.ظ

very nice shazze joon

متشکرم دوست من

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد