ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۳)

سلام :) 

 

اینم از این قسمت. به نظرتون حال مهسا رو چه جوری میشه گرفت؟ 

 

وقتی رسیدم اولین کسی که دیدم آزاد شفقی بود. مات و متحیر از این اتفاق چند لحظه ای به او چشم دوختم، شاید هم کمی بیشتر. طبق عادت کیفم را با یک دست روی شانه ام نگه داشته بودم و با هزار جور فکر بی ربط و باربط ایستاده بودم و به او که چند قدم آن طرفتر با یکی از پسرها حرف میزد نگاه می کردم. تا این که مهسا سر شانه ام زد و با شیطنت گفت: حالا بگو دوسش نداری!

با حیرت برگشتم و گفتم: فقط از این که داشتی حرفشو می زدی و الان رسیدیم بهش تعجب کردم.

مهسا پشت چشمی نازک کرد و گفت: آره می دونم. این نگاه عاشقانه هم مال همونه!

_: می زنم فکتو پیاده می کنم مهسا! این چرت و پرتا چیه؟

_: هیچی بابا شوخی کردم.

چند لحظه با حرص چشم تو چشمش دوختم و بالاخره به طرف کلاسم رفتم. هنوز درست سر جایم ننشسته بودم که آزاد شفقی هم وارد شد و روی یکی از صندلی های خالی نشست. پوزخندی زدم و فکر کردم: بدبخت روحشم از این قصه های بی سروته مهسا خبر نداره!

آزاد ریلکس نشست. پاهایش را زیر صندلی جلویش دراز کرد و مچهایش را رویهم انداخت. قدش متوسط و نسبتاً لاغر بود. همین لاغری سنش را کمتر نشان میداد. رنگ پریده و چشم ابرو مشکی بود.

استاد وارد شد و دو ساعت نفس گیر مشغول درس دادن شد. بی وقفه نت برمی داشتم. دستم داشت از جا کنده می شد. وسط کار چند دقیقه ای به خودم استراحت دادم و به بغل دستیم که او هم داشت تند تند می نوشت گفتم: من این تیکه رو از تو می گیرم.

نفسی کشیدم و سعی کردم به مغز و دستم استراحت بدهم. دوباره بی اختیار نگاهم به طرف آزاد چرخید. با همان حالت راحت نشسته بود. گوشی موبایلش را روی ضبط گذاشته بود و نوک انگشتانش را زیر چانه زده بود و با خونسردی به استاد چشم دوخته بود. دو طرفش هیچ کس ننشسته بود که مانع دیدم باشد. این بود که با نگاهی حسرت بار تماشا می کردم و خونسردیش را می ستودم. گوشی خودم صدا را خوب پخش نمی کرد که ضبط کنم و بعداً گوش بدهم. از آن گذشته حوصله ی دوباره کاری نداشتم. همان یک دفعه را سعی می کردم مرتب بنویسم و تحویل استاد بدهم. به لطف آموزشهای اکید پدربزرگ در طول سالهای تحصیلم، حالا هم خطم خوب بود و هم منظم می نوشتم.

معصومه دختر بغل دستیم به شانه ام زد و پرسید: شفقی تیپ تازه ای زده که محو جمالش شدی؟

تکان خوردم. برگشتم و با عصبانیت به خودم فحش دادم. دفترم را پیش کشیدم و زیر لب به معصومه گفتم: نه بابا داشت خوابم می برد. کی می خواد تمومش کنه؟

در حالی که سعی می کردم دوباره حواسم را به درس بدهم به خودم نهیب می زدم که دیگر به شفقی یا هیچ همکلاسی مذکر دیگری توجه نکنم که آتو دست بعضیها ندهم!

بالاخره بعد از دو ساعت استاد دست برداشت. کتاب را بست و گفت: خسته نباشید.

از کلاس بیرون رفت و من هم مشغول جمع کردن وسایلم بودم. داشتم فکر می کردم بقیه ی کلاسهای صبح را بیخیال شوم و بروم خانه، دو ساعتی بخوابم. بعدازظهر باز هم کلاس داشتم.

گیج و خواب آلود جمع کردم و برخاستم. سعی کردم عجله کنم تا زودتر به اتوبوس برسم. شاید توی اتوبوس هم میشد چرتی بزنم. به یک نفر تنه ی محکمی زدم. کلاسور او و کیف من هر دو روی زمین افتاد و محتویاتش هم زیر صندلی ها ریخت. سر بلند کردم. تو چند صدم ثانیه ای که طول کشید تا متوجه بشوم که به کی تنه زده ام، فکر کردم: اگه بخت کچل من باشه....

_: اه لعنتی!!

آزاد شفقی با حیرت پرسید: بله؟!

خواب آلود فکر کردم: لابد پیش خودش میگه دختره دیوانه تنه زده دوقورت و نیمشم باقیه!

_: هی هیچی معذرت می خوام!

به سرعت سعی کردم وسایل را جمع کنم. او هم مشغول بود. کلاس خالی شده بود و فقط ما دو تا مانده بودیم. داشتم فکر می کردم چرا تا دیروز این اتفاقها نمی افتاد؟!!!

صدایی از دم در کلاس گفت: پرستو اینجایی؟

از زیر صندلی سر بلند کردم و گفتم: بله؟

مهسا به سرعت گفت: ا ؟ آقای شفقی شمام هستین؟ نه مزاحم نمیشم باشه بعد!

و رفت و مرا مات و عصبانی برجا گذاشت. شفقی چیزی نگفت. کلاسورش را مرتب کرد و برخاست. من هم در کیفم را بستم و کمی خاکش را تکاندم و به دنبال او از کلاس خارج شدم.

ترانه نزدیکترین دوستم جلو آمد و گفت: داشتیم پرستوجون؟

در حالی که با عصبانیت به دنبال مهسا توی راهرو چشم می گرداندم، پرسیدم: چی رو؟

_: نامزد می کنی و من آخر از همه باید خبر بشم؟

_: مزخرفه! نامزد کیلویی چند؟ این مهسا دیوونه رو ندیدی؟

_: نه ندیدم. پس باهاش دوست شدی؟ هان؟ بچه ها گفتن دوستین، گفتم نه پرستو اهل این بازیا نیست.

بالاخره دست از جستجو برداشتم و نگاهش کردم.

_: ترانه تو هم ما رو گرفتی ها!!! بابا تو دیگه چرا؟؟؟؟ مردم بیکارن به خدا!

_: پس دوتایی تو کلاس چیکار می کردین؟

محکم به پیشانیم کوبیدم.

_: ولم کن ترانه. تو رو خدا ولم کن.

ترانه با نگرانی پرسید: اذیتت کرده؟

_: کی؟ مهسا؟

_: نه بابا شفقی.

با دلخوری گفتم: آدم این حرفاست؟ ترانه یه چیزی بگو بگنجه.

_: خب پس یه دوستی سادست.

_: اه ترانه!!! دارم بهت میگم هیچی نیست. باز مهسا بیکار شده قصه ساخته. مگه گیرش نیارم...

_: مطمئن باشم؟

با کلافگی از او دور شدم. یکی از همکلاسیهای پسر جانماز آبکش، جلویم را گرفت و گفت: تبریک میگم خانم. آزاد پسر خوبیه.

با عصبانیت گفتم: دروغه چرنده شایعست. دست از سرم بردارین.

خون خونم را می خورد. دو سال بود می آمدم و می رفتم و این قدر همه چیز را ساده برگزار می کردم که هیچ حرفی پشت سرم نباشد. تا جایی که می دانستم آزاد شفقی از من هم ساده تر بود. رفتارش لباس پوشیدنش و روابط عمومیش اینقدر عادی بود که جای هیچ حرفی نداشت.

یکی از دوستانش جلویم را گرفت و با لبخند معنی داری گفت: مبارک باشه. من از بچه ها شنیدم. این آزاد خیلی توداره، هیچی نمیگه.

_: اهههههههه شما پسرا که از دخترام خاله زنک ترین! شایعه است!

دستهایش را به نشانه ی تسلیم بالا برد و گفت: خیلی خب. من معذرت می خوام. داد نزن.

دستی محکم سر شانه ام خورد و صدای خندانی پرسید: کی شیرینی میاری خاااانوم؟

دستش را با عصبانیت پس زدم و داد زدم: ولم کنین. دروغه!

به سرعت دور شدم. توی دستشویی صورت داغم را شستم و به تصویر کلافه ام توی آینه چشم دوختم.

یکی از بچه ها با مهربانی پرسید: وقتش نیست یه کم آرایش کنی؟ این آزاد بیچاره دل داره ها!

دیگر نای تکذیب هم نداشتم. بیرون آمدم. بین درختها گوشه ی خلوتی پیدا کردم و وسط باغچه کنار درخت فرو ریختم. کیفم را روی پاهایم گذاشتم و زانوهایم را در آغوش گرفتم.

یک جفت پای مردانه کنارم ایستاد و صدای متین و ملایمی پرسید: می تونم بپرسم موضوع چیه؟

از خجالت می خواستم بمیرم. به آرامی گفتم: تقصیر من نیست. یکی از بچه ها سرش درد می کنه برای شایعه سازی.

روی جدول باغچه روبرویم نشست و گفت: تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها. خلافی از من سر زده؟

با ناراحتی رو گرداندم. فکر کردم: دو سال حرف نزدیم، حالا ببین سر چی داریم بحث می کنیم!

_: نه. طرف تو اتوبوس به من گفت شما ازش خواستگاری کردین، مثلاً می خواست راجع به شما تحقیق کنه!

_: خواستگاری کردم؟ من؟ شما چی بهش گفتین؟

سر بلند کردم. لحظه ای نگاهم با نگاه مهربانش تلاقی کرد. دوباره سر بزیر انداختم و گفتم: هیچی. گفتم چیز زیادی راجع بهتون نمی دونم.

_: همین؟!

_: تقریباً همین. نمی دونم چرا برداشت کرد که من حتماً از شما خوشم میاد که حرف نمی زنم. بعدم هی گیر داد و منم رومو برگردوندم. فکر کردم تا برسیم داستان تموم میشه.

تبسمی کرد. برخاست و گفت: تموم شد. مگه این که بخواین حرف دیگه ای بزنین.

با نگرانی برخاستم و گفتم: نه نه حرف دیگه ای ندارم.

_: بسیار خب. قبوله. شمام اینقدر حرص نخورین. دو روز دیگه امتحانات میدترم شروع میشه، اینا دوباره سرشون گرم میشه. الان بیکارن حرف می زنن.

متفکرانه جواب دادم: بله...

کل کلاسها را بی خیال شدم و به خانه برگشتم.

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۲)

السلام علیکم! 

و هذه قسمت بعدی! 

 

 

صبح روز بعد کمی زودتر از معمول از رختخواب نازنین دل کندم و برخاستم. بعد از صبحانه اتاقها را گردگیری کردم و اسباب پذیرایی را چیدم.

_: تو برو به درس و مشقت برس باباجون. خودم می چینم. هنوز تا شب کلی فرصته.

_: بعله تا شب فرصته. شما برین قدمی تو پارک بزنین، بعدم یه سری به آقای میرحسینی برای سفارش شام بزنین. تا گپتونو باهم بزنین و چایی تون رو بخورین، میشه ظهر. تشریف میارین خونه کتلت از تو فریزر درآوردم تو یخچاله، برای نهار می خورین. فقط سه تا دونه گذاشتم، بی زحمت تمومش کنین. بعدم یه استراحت می کنین. من تا عصر کلاس دارم نزدیک غروب برمی گردم خدمتتون انشااله...

_: از این که وظایفم رو یادآوری کردین متشکرم. امر دیگه ای نیست؟ نون بگیرم؟

_: عرضی نیست. نونم داریم. ممنون. قربان شما.

گونه اش را بوسیدم. کولی ام را روی یک شانه گرفتم که غرید: اینو بنداز رو دو تا شونت.

_: باباجون میشم مثل بچه دبستانیا!

_: پُری بیشتر از اونام نیستی. این باکلاس بازیا شونتو از کار میندازه. ارزش نداره دختر، نداره.

_: چشم. خداحافظ.

_:  به سلامت.

_: کاری داشتین زنگ بزنین.

_:  لازم نکرده. موبایلتو سر کلاس خاموش کن. به جای موبایل بازی درستو بخون!

_: اینم چشم.

در را بستم. لبخندی زدم و هوای تازه و خنک پاییزی را به جان کشیدم. عاشق این آرامش خانه ی بابابزرگ بودم. عالی بود!

از فرط سرخوشی کولی را مثل بچه دبستانی ها روی دو شانه ام انداختم و سوت زنان از در بیرون رفتم. اما هنوز به سر کوچه نرسیده، از هیکل گنده ام و نگاه های مردم خجالت کشیدم. کولی را از شانه هایم جدا کردم و دسته اش را به دست گرفتم. تا ایستگاه اتوبوس متین و موقر راه رفتم و بالاخره به مقصد دانشگاه سوار شدم.

تو ایستگاه بعدی مهسا هم سوار شد و به طرفم آمد. خیلی باهم صمیمی نبودیم. سلام و علیکی کردم و دوباره به بیرون خیره شدم. ایستگاه بعد کناریم پیاده شد و مهسا به جای او نشست. من باب آشنایی نگاهی به او کردم و بعد دوباره سربزیر انداختم.

مهسا پرسید: خوبی پرستو؟ چه خبر؟

_: ممنون. تازه ای نیست.

_: میگم این پسره شفقی... می دونی اسمش چیه؟

_: خب شفقیه دیگه!

_: نه اسم کوچیکش...

_: آزاد.

_: می خوام آمارشو دربیارم.

_: بیخیال. از این بابا چیزی به تو نمی رسه.

_: چطور؟ صاحب داره؟

_: نه بابا سنگین تر از این حرفاست. یعنی اگه دوست و رفیقی هم داشته باشه به من و تو لو نمیده.

_: هم ورودی توئه؟

_: آره.

_: خب پس خوب می شناسیش.

_: نه. تو این دو سال یک کلمه هم باهاش حرف نزدم.

_: دهه. مگه میشه؟ دو سال همکلاسی باشین و حرف نزده باشین؟ دیگه در حد سلام و علیک که باهم حرف زدین.

_: نه در حد سلام و علیکم حرف نزدیم. تازه به فرض که این طور باشه، مگه آدم با یه کلمه سلام و علیک کل آمار طرف دستش میاد؟

_: خب خیلی چیزا می تونه ازش دربیاره. اولا که لهجه اش کجاییه، بعد این که فرهنگ خونوادگیش در چه حده؟ ادب و آداب سرش میشه یا نه؟ دلش می خواد رفیق بشه باهات یا کلا می خواد فرار کنه و خیلی چیزای دیگه. دقیق نیستی جانم!

_:  می خوام صد سال سیاه نباشم. تو هم دست از سر این بنده خدا بردار. از خوش تیپ تر و جالبتر فراوونه.

_: اهه شیطون! نکنه خودت زیر سرش بلند شدی؟

_: مزخرفه! دارم بهت میگم تو عمرم باهاش حرف نزدم.

_: خیلی خب. خیلی خب. تو فقط بگو چی ازش می دونی؟

با کلافگی نگاهش کردم و گفتم: هیچی.

_: بابا دو سال باهم نشست و برخاست کردین. یه چیزایی می دونی دیگه. کم نمیاد ازت. بگو. اصلاً راستشو میگم. امر خیره. از یکی خواستگاری کرده می خوام بدونم چه جور آدمیه.

جا خوردم. آب دهانم را قورت دادم و در حالی که می کوشیدم که لحنم بی تفاوت باشد، پرسیدم: خواستگاری کرده؟ از کی؟

_: چه فرقی می کنه؟ فرض کن من! فعلاً نمی خوام اسمشو ببرم. اگه قبول کرد خودت می فهمی. نکردم که پخش نشه بهتره. اینقد بدم میاد از این شایعات!

نگاهش کردم. در دل پرسیدم: تو بدت میاد از شایعات؟ منبع شایعات دانشگاه خود تویی! اون پسره بدبخت باید چه احمقی باشه که از تو خواستگاری کرده باشه!!

با بی صبری پرسید: بگو دیگه. چی می دونی؟

_: چیز زیادی نمی دونم. همونی که بقیه هم می دونن. درسش نسبتاً خوبه. معاشرتش معمولیه. دو سه تا دوست صمیمی داره. سربزیر و آرومه. تیپش معمولیه. وضع مالیشم تا جایی که ظاهرش نشون میده معمولیه. کلاً کیس خاصی نیست.

_: پس تو چرا از شنیدن خبرش اینطور تکون خوردی؟ غلط نکنم خبراییه!

_: مهسا سرت درد می کنه ها! این مزخرفات چیه که میگی؟

_: تو دوسش داری. من مطمئنم. بیچاره دوست من...

_: من دوسش ندارم.

_: دوسش داری که تعریفشو نمی کنی. این چند روز از هرکی پرسیدم کلی تعریف و تمجید تحویلم داده، ولی تو فقط میگی معمولیه. می ترسی از دستش بدی دیگه!

با حرص نگاهش کردم. شاید راست می گفت. البته هیچ وقت فکر نکرده بودم که عاشقش باشم، اما از ته دل تحسینش می کردم. نظم و اراده و جدیتش را، خونسردی و ملایمت همراه با قدرتی که توی نگاهش بود را دوست داشتم. گرچه هیچ وقت با هیچ پسری دوست نشده بودم، اما توی ذهنم اگر قرار بر انتخاب بود، قطعاً او اولین گزینه بود.

هنوز داشتم فکر می کردم، چطور جوابش را بدهم که گفت: همینه دیگه. راستشو بگو. دلت گیره. آره؟ نگی هم مهم نیست. چشمات داد می زنه.

_: چشمای من فقط وقاحت تو رو داد می زنه! صاف صاف تو روم نگاه می کنی و قصه می سازی؟ اگر تکون خوردم فقط به این دلیل بود که اونو عاقل تر از این می دونستم که از احمقی مثل تو خوشش بیاد! از اون وحشیایی نیست که تو بپسندی، نه موهاشو تو هوا سیخ می کنه و نه آهنگای کر کننده گوش میده. نه حتی اونقدر پولداره که تو رو سوار ماشین آخرین سیستمش بکنه! اصلاً از وقتی که ماشین معمولیشو به یکی از بچه ها فروخته دیگه ماشین نخریده.

_: خیلی خب بابا جوش نیار. من که چیزی نگفتم. شوخی کردم. هی... پرستو...

قهر کردم و تا خود دانشگاه بدون این که چیزی ببینم از شیشه به بیرون خیره شدم.

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۱)

سلام سلام سلامممم 

 

خوبین؟ خوشین؟ انشااله که خوب خوب باشین. منم بد نیستم. کمی زکام که این روزا اگه نباشه عجیبه :) 

 

اینم از قصه ی جدید. خدا رو چه دیدین؟ شایدم جالب شد! 

 

 

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم...

در خانه را که باز کردم، بابابزرگ گفت: تویی پرستو؟

لبخندی زدم. تو قاب در هال ایستادم و گفتم: بله. سلام.

_: علیک سلام. خوش اومدی.

برگشتم. کفشهای ورزشی ام را درآوردم و با دقت کنار دیوار راهرو گذاشتم. مقنعه ام را درآوردم و تو آینه ی راهرو موهای صاف ولی بهم ریخته ام را مرتب کردم. کشم را باز کردم و دوباره دم اسبی کردم. لپهایم را باد کردم و به تصویر توی آینه خندیدم. چشمهای عسلیم اما نمی خندید. دوباره کولی ام را سر شانه ام گرفتم و پیش بابابزرگ رفتم. غرغرکنان گفت: صد بار بهت گفتم کولی رو یه وری نگیر. این شونه رو از کار میندازی.

با خوش خلقی گفتم: چشم.

دستم را پایین آوردم. کولی را به اتاقی که در آن می خوابیدم بردم و روی تخت انداختم. مقنعه هم روی آن آوار شد و بعد هم مانتو فرود آمد. دست و رویم را شستم و به آشپزخانه رفتم. از همانجا صدا زدم: نهار خوردین؟

_: ها باباجون. نگفته بودی میای. تو یخچال غذا هست. وردار گرم کن.

در حالی که توی یخچال را بررسی می کردم پرسیدم: شما چی خوردین؟ این غذاها که از دیشب دست نخورده.

_: یه لیوان شیر با نون خوردم. سنگینم. میلم نمی رسه.

_: ای بابا! اینجوری که نمیشه. ظهر میلم نمی رسه، شب سیرم. صبحم دو تا لقمه بسه. الان گرم می کنم باهم می خوریم.

_: خودت بخور. من خوردم.

_: یه لیوان شیر نشد غذا! والا من اگه اینجوری بخورم، سر ماه بیست کیلو کم می کنم!

_: لازم نکرده اینجوری بخوری. تو هنوز جوونی. حرکت می کنی انرژی می خوای. برای من همین یه لقمه بسه. چاقی برام بده.

_: حالا نه این که خیلی چاقین! کاش من یه کم رژیم می گرفتم.

_: نمی خواد رژیم بگیری. یک لقمه از غذات کم کن و یه ساعتم در روز راه برو.

_: نه ولی جدی می خوام رژیم بگیرم. یه رژیم خوبی یلدا بهم داده... می خوام از شنبه شروع کنم. یه هفته ایه.

_: این رژیما رو نگیر باباجون. از من به تو نصیحت!

_: آخه با یه لقمه کم کردن هزار سال طول می کشه تا لاغر بشم.

_: شما جوونا برای همه کار عجله دارین. آخرشم هزار جور بلا سر خودتون میارین. تازه تو خیلیم چاق نیستی. من که ترجیح میدم به جای اون رژیمای نوظهور که هزار تا عارضه داره، همینجوری تپل و خوشحال بمونی.

فکر کردم: خوشحال؟!

خیلی وقت بود که به معنای واقعی خوشحال نبودم. پدر و مادرم دائم دعوا داشتند. روزهای خوب خانه، روزهایی بود که قهر بودند و باهم حرف نمی زدند! گاهی ته دلم آرزو می کردم جدا بشوند و از این جنگ اعصاب نجات پیدا کنم؛ اما خیال جدایی هم نداشتند. مامان منتش را سر ما می گذاشت و میگفت به خاطر شماها مانده ام. به خاطر این که پس فردا این مرتیکه نامادری بالا سرتون نیاره.

نمی دانستم چی بگویم. برادرم پرهام صبح تا دیر وقت شب سر کار بود؛ یا اینطور می گفت تا کمتر خانه باشد. من هم هروقت می توانستم به خانه پدربزرگ پناه می آوردم. اما بابا خیلی خوشش نمی آمد. می گفت: وظیفه ی پرستاری از پدربزرگت فقط به عهده ی تو نیست. خوشم نمیاد شبانه روز اونجا باشی.

پدربزرگ پدر مادرم بود. شش سال بود مادربزرگم فوت کرده بود و تنها زندگی می کرد. به نوبت شبها پیشش می ماندیم که بیشتر من داوطلب بودم تا بقیه.

عصر بابابزرگ گفت: پاشو زنگ بزن ببین میتونی خاله داییهات رو جمع کنی بیان اینجا؟ می خوام شام دور هم باشیم. به مادر و پدرتم بگو.

متعجب پرسیدم: خبریه؟

_: شاید.

_: مشکوک می زنین!

_: نه بابا چه شکی؟ کار ما از سورپریز بازی گذشته. می خوام یه شامی سفارش بدم بعد عمری همه بیان. امشب نشد یه شب دیگه. ببین کی همه می تونن بیان.

_: اگه خبری نیست پس چرا گفتین شاید؟!

_: ای بابا بچه تو هم گیری دادی. می خوام تکلیف بعضی چیزا رو معلوم کنم. باید همه باشن.

آن شب نتوانستم همه را جمع کنم. قرار را برای فردا شب گذاشتیم. ولی تا شب بعد هر کار کردم نتوانستم از زبان پدربزرگ حرفی بکشم!

 

 

 

پ.ن دلم برای این شعر تنگ شده بود. رفتم اینجا خوندمش. دوسش دارم :) کسی می دونه شاعرش کیه؟ 

 

پ.ن۲ می خوام اسممو عوض کنم. آیلا یه اسم ترکیه به معنی هاله ی دور ماه شبیه اسم واقعیم. البته اسم وبلاگم همین می مونه. دوسش دارم.

!!!

عجب جای توووووپی!!! حال میده اساسی!!! ۷۶۰ تا رمان! مرسی نرگس جان فراواااااااان!! 

 

اینجاست! 

 

 

اینجا هم خوبه. هنوز درست نگشتمش البته. ولی کلا کتاب دوست می داریمممم. مرسی سحر جونممممممم.