ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۳)

سلام :) 

 

اینم از این قسمت. به نظرتون حال مهسا رو چه جوری میشه گرفت؟ 

 

وقتی رسیدم اولین کسی که دیدم آزاد شفقی بود. مات و متحیر از این اتفاق چند لحظه ای به او چشم دوختم، شاید هم کمی بیشتر. طبق عادت کیفم را با یک دست روی شانه ام نگه داشته بودم و با هزار جور فکر بی ربط و باربط ایستاده بودم و به او که چند قدم آن طرفتر با یکی از پسرها حرف میزد نگاه می کردم. تا این که مهسا سر شانه ام زد و با شیطنت گفت: حالا بگو دوسش نداری!

با حیرت برگشتم و گفتم: فقط از این که داشتی حرفشو می زدی و الان رسیدیم بهش تعجب کردم.

مهسا پشت چشمی نازک کرد و گفت: آره می دونم. این نگاه عاشقانه هم مال همونه!

_: می زنم فکتو پیاده می کنم مهسا! این چرت و پرتا چیه؟

_: هیچی بابا شوخی کردم.

چند لحظه با حرص چشم تو چشمش دوختم و بالاخره به طرف کلاسم رفتم. هنوز درست سر جایم ننشسته بودم که آزاد شفقی هم وارد شد و روی یکی از صندلی های خالی نشست. پوزخندی زدم و فکر کردم: بدبخت روحشم از این قصه های بی سروته مهسا خبر نداره!

آزاد ریلکس نشست. پاهایش را زیر صندلی جلویش دراز کرد و مچهایش را رویهم انداخت. قدش متوسط و نسبتاً لاغر بود. همین لاغری سنش را کمتر نشان میداد. رنگ پریده و چشم ابرو مشکی بود.

استاد وارد شد و دو ساعت نفس گیر مشغول درس دادن شد. بی وقفه نت برمی داشتم. دستم داشت از جا کنده می شد. وسط کار چند دقیقه ای به خودم استراحت دادم و به بغل دستیم که او هم داشت تند تند می نوشت گفتم: من این تیکه رو از تو می گیرم.

نفسی کشیدم و سعی کردم به مغز و دستم استراحت بدهم. دوباره بی اختیار نگاهم به طرف آزاد چرخید. با همان حالت راحت نشسته بود. گوشی موبایلش را روی ضبط گذاشته بود و نوک انگشتانش را زیر چانه زده بود و با خونسردی به استاد چشم دوخته بود. دو طرفش هیچ کس ننشسته بود که مانع دیدم باشد. این بود که با نگاهی حسرت بار تماشا می کردم و خونسردیش را می ستودم. گوشی خودم صدا را خوب پخش نمی کرد که ضبط کنم و بعداً گوش بدهم. از آن گذشته حوصله ی دوباره کاری نداشتم. همان یک دفعه را سعی می کردم مرتب بنویسم و تحویل استاد بدهم. به لطف آموزشهای اکید پدربزرگ در طول سالهای تحصیلم، حالا هم خطم خوب بود و هم منظم می نوشتم.

معصومه دختر بغل دستیم به شانه ام زد و پرسید: شفقی تیپ تازه ای زده که محو جمالش شدی؟

تکان خوردم. برگشتم و با عصبانیت به خودم فحش دادم. دفترم را پیش کشیدم و زیر لب به معصومه گفتم: نه بابا داشت خوابم می برد. کی می خواد تمومش کنه؟

در حالی که سعی می کردم دوباره حواسم را به درس بدهم به خودم نهیب می زدم که دیگر به شفقی یا هیچ همکلاسی مذکر دیگری توجه نکنم که آتو دست بعضیها ندهم!

بالاخره بعد از دو ساعت استاد دست برداشت. کتاب را بست و گفت: خسته نباشید.

از کلاس بیرون رفت و من هم مشغول جمع کردن وسایلم بودم. داشتم فکر می کردم بقیه ی کلاسهای صبح را بیخیال شوم و بروم خانه، دو ساعتی بخوابم. بعدازظهر باز هم کلاس داشتم.

گیج و خواب آلود جمع کردم و برخاستم. سعی کردم عجله کنم تا زودتر به اتوبوس برسم. شاید توی اتوبوس هم میشد چرتی بزنم. به یک نفر تنه ی محکمی زدم. کلاسور او و کیف من هر دو روی زمین افتاد و محتویاتش هم زیر صندلی ها ریخت. سر بلند کردم. تو چند صدم ثانیه ای که طول کشید تا متوجه بشوم که به کی تنه زده ام، فکر کردم: اگه بخت کچل من باشه....

_: اه لعنتی!!

آزاد شفقی با حیرت پرسید: بله؟!

خواب آلود فکر کردم: لابد پیش خودش میگه دختره دیوانه تنه زده دوقورت و نیمشم باقیه!

_: هی هیچی معذرت می خوام!

به سرعت سعی کردم وسایل را جمع کنم. او هم مشغول بود. کلاس خالی شده بود و فقط ما دو تا مانده بودیم. داشتم فکر می کردم چرا تا دیروز این اتفاقها نمی افتاد؟!!!

صدایی از دم در کلاس گفت: پرستو اینجایی؟

از زیر صندلی سر بلند کردم و گفتم: بله؟

مهسا به سرعت گفت: ا ؟ آقای شفقی شمام هستین؟ نه مزاحم نمیشم باشه بعد!

و رفت و مرا مات و عصبانی برجا گذاشت. شفقی چیزی نگفت. کلاسورش را مرتب کرد و برخاست. من هم در کیفم را بستم و کمی خاکش را تکاندم و به دنبال او از کلاس خارج شدم.

ترانه نزدیکترین دوستم جلو آمد و گفت: داشتیم پرستوجون؟

در حالی که با عصبانیت به دنبال مهسا توی راهرو چشم می گرداندم، پرسیدم: چی رو؟

_: نامزد می کنی و من آخر از همه باید خبر بشم؟

_: مزخرفه! نامزد کیلویی چند؟ این مهسا دیوونه رو ندیدی؟

_: نه ندیدم. پس باهاش دوست شدی؟ هان؟ بچه ها گفتن دوستین، گفتم نه پرستو اهل این بازیا نیست.

بالاخره دست از جستجو برداشتم و نگاهش کردم.

_: ترانه تو هم ما رو گرفتی ها!!! بابا تو دیگه چرا؟؟؟؟ مردم بیکارن به خدا!

_: پس دوتایی تو کلاس چیکار می کردین؟

محکم به پیشانیم کوبیدم.

_: ولم کن ترانه. تو رو خدا ولم کن.

ترانه با نگرانی پرسید: اذیتت کرده؟

_: کی؟ مهسا؟

_: نه بابا شفقی.

با دلخوری گفتم: آدم این حرفاست؟ ترانه یه چیزی بگو بگنجه.

_: خب پس یه دوستی سادست.

_: اه ترانه!!! دارم بهت میگم هیچی نیست. باز مهسا بیکار شده قصه ساخته. مگه گیرش نیارم...

_: مطمئن باشم؟

با کلافگی از او دور شدم. یکی از همکلاسیهای پسر جانماز آبکش، جلویم را گرفت و گفت: تبریک میگم خانم. آزاد پسر خوبیه.

با عصبانیت گفتم: دروغه چرنده شایعست. دست از سرم بردارین.

خون خونم را می خورد. دو سال بود می آمدم و می رفتم و این قدر همه چیز را ساده برگزار می کردم که هیچ حرفی پشت سرم نباشد. تا جایی که می دانستم آزاد شفقی از من هم ساده تر بود. رفتارش لباس پوشیدنش و روابط عمومیش اینقدر عادی بود که جای هیچ حرفی نداشت.

یکی از دوستانش جلویم را گرفت و با لبخند معنی داری گفت: مبارک باشه. من از بچه ها شنیدم. این آزاد خیلی توداره، هیچی نمیگه.

_: اهههههههه شما پسرا که از دخترام خاله زنک ترین! شایعه است!

دستهایش را به نشانه ی تسلیم بالا برد و گفت: خیلی خب. من معذرت می خوام. داد نزن.

دستی محکم سر شانه ام خورد و صدای خندانی پرسید: کی شیرینی میاری خاااانوم؟

دستش را با عصبانیت پس زدم و داد زدم: ولم کنین. دروغه!

به سرعت دور شدم. توی دستشویی صورت داغم را شستم و به تصویر کلافه ام توی آینه چشم دوختم.

یکی از بچه ها با مهربانی پرسید: وقتش نیست یه کم آرایش کنی؟ این آزاد بیچاره دل داره ها!

دیگر نای تکذیب هم نداشتم. بیرون آمدم. بین درختها گوشه ی خلوتی پیدا کردم و وسط باغچه کنار درخت فرو ریختم. کیفم را روی پاهایم گذاشتم و زانوهایم را در آغوش گرفتم.

یک جفت پای مردانه کنارم ایستاد و صدای متین و ملایمی پرسید: می تونم بپرسم موضوع چیه؟

از خجالت می خواستم بمیرم. به آرامی گفتم: تقصیر من نیست. یکی از بچه ها سرش درد می کنه برای شایعه سازی.

روی جدول باغچه روبرویم نشست و گفت: تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها. خلافی از من سر زده؟

با ناراحتی رو گرداندم. فکر کردم: دو سال حرف نزدیم، حالا ببین سر چی داریم بحث می کنیم!

_: نه. طرف تو اتوبوس به من گفت شما ازش خواستگاری کردین، مثلاً می خواست راجع به شما تحقیق کنه!

_: خواستگاری کردم؟ من؟ شما چی بهش گفتین؟

سر بلند کردم. لحظه ای نگاهم با نگاه مهربانش تلاقی کرد. دوباره سر بزیر انداختم و گفتم: هیچی. گفتم چیز زیادی راجع بهتون نمی دونم.

_: همین؟!

_: تقریباً همین. نمی دونم چرا برداشت کرد که من حتماً از شما خوشم میاد که حرف نمی زنم. بعدم هی گیر داد و منم رومو برگردوندم. فکر کردم تا برسیم داستان تموم میشه.

تبسمی کرد. برخاست و گفت: تموم شد. مگه این که بخواین حرف دیگه ای بزنین.

با نگرانی برخاستم و گفتم: نه نه حرف دیگه ای ندارم.

_: بسیار خب. قبوله. شمام اینقدر حرص نخورین. دو روز دیگه امتحانات میدترم شروع میشه، اینا دوباره سرشون گرم میشه. الان بیکارن حرف می زنن.

متفکرانه جواب دادم: بله...

کل کلاسها را بی خیال شدم و به خانه برگشتم.

نظرات 14 + ارسال نظر
بهار سه‌شنبه 4 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:17 ب.ظ http://bahari-kamiab.blogfa.com

ای جان فکر کنم این آزاد هم از پرستو خوشش میاد.

آره :)

... چهارشنبه 20 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 03:53 ب.ظ

ettefaghan keyboardam chon farassooeh,khodesh farsiam dare...amma hesse ru keyboard negah kardan nis!!!:D

ای تنبلللللللللل :دی

شایا چهارشنبه 20 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 05:03 ق.ظ

همین الان داستان اولی رو تموم کردم! اون لینکهایی که دادی رو دیدم! وااای باورم نمیشه این همه کتاب؟! الان از خوشحالی پر پر دارم میزنم مرسیییییییی

امیدوارم خوشت اومده باشه
آره ولی سرورشون خراب شده :( لینک دومی بیشتر کتاباش مال همین سروره. ولی باز چند تایی برای دانلود داره. امیدوارم این یکی هم درست بشه

شایا چهارشنبه 20 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 03:41 ق.ظ http://www.nsun.blogfa.com

سلامممم یه عااالمه!
چقدر خوشحالم که دیروز آن بودیم و چت کردیم و لینک بهم دادی!!! باورت نمیشه وقتی الان ایمیلت رو باز کردم و روی لینک کلیک کردم گفتم آخ جون دوباره داستان هات و میخونم ولی تصوری نداشتم که چی پیش میاد! راستش گفتم شاید هم اصلا دیگه داستان ننویسه! وقتی وبلاگ رو باز کردم و دیدم تیتر آخرین پست مال یه داستانه مثل این معتاد ها که بعد کلی وقت مواد میبینن دیگه نمیدونستم چیکار کنم الان از داستان قبلی شروع کردم! احتمالا امروز لابلای درس خوندنام که هی بیام بخونم تمومش میکنم یه عااالمه مرسی

سلاممممممممممممممم
آره منم خیلی خوشحالم
خوشحالم که خوشت اومده عزیزم :*

خواهش می کنم:*

... چهارشنبه 20 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 01:06 ق.ظ

type farsi?!pa shodam raftam hamrahe avvalamo gozashtam kenar irancelle mozakhrafo gereftam ke finglish type konam!unvaght type farsi yad begiram!?

جدا خسته نباشی با این همه همت قابل توجه!!!! من که دو سیم کارته ام ولی با ایرانسلم فارسی می زنم :))
میگم از این چسبا بگیر بزن رو کیبوردت نگاه کن تایپ کن :)

... سه‌شنبه 19 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 04:42 ب.ظ

haaale mahsa ro?!kheili rahat!:D az dastan hazfesh konin!maham ghol midim azash harfi vasat nemiarim!haaalesh gerefte mishe!!!:D
1 kaare digeam mishe kard...in mahsae ye moshkele bozorg barash pish biad,baad hishki komakesh nayad,joz ki?!PARI!!!!baade ke pari umado moshkelesho haal kard,in mahsa khodesh az kaari ke karde pashimiun sheo bere behame eteraf kone ke un shaye'ehro doros karde!!!:D

اوووووه چه پیشنهادات محیرالعقولی!!! مخصوصا اولیش خیلی باحال بود :)) کلی خندیدم. مرسی!
فقط کور شدم تا فینگلیش خوندم! بیا یه دوره تایپ فارسی تمرین کن!

الهه سه‌شنبه 19 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 04:10 ب.ظ http://roozmaregi-elahe.persianblog.ir

میشه بدجوری حال این مهسا رو بگیری لطفا ؟

از همین الان میتونم بگم که داستانت فوق العاده س :*، درست مثل همیشه :**

این پیشنهادات سه نقطه رو بخون خیلی بانمکه :)

مرسی عزیزم. لطف داری :*********

... سه‌شنبه 19 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 02:20 ب.ظ

ehem ehem...ya aallaaah!!!ma umadim!:D

بفرمایین :)

سحر (درنگ) سه‌شنبه 19 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 02:15 ب.ظ

سلام عزیزم
مرسی خانومی
داستان قشنگیه! :)
راستی از کامنتها ممنون!‌ببخش دیر اومدم و دیر جوابشون دادم.
ممنون

سلام گلم
خواهش می کنم
ممنونم :)
خواهش می کنم

نینا سه‌شنبه 19 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 01:36 ب.ظ http://rooze-roshan.persianblog.ir

وااااااااااااااااااااااااااااااااااای

بگین ازاد بره با این دختره پر. مهسا حرف بزنهههه

وای که چه ازین جور شایعات بدم میاد

بسیار کیف میکنیممممم

آروم باش عزیزم گلم نازم حرص نخور برات خوب نیست :)

باشه میرم میگم.

آره خیلی بده :(

مرسیییییییییییی

می تی سه‌شنبه 19 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 11:50 ق.ظ

ایول شما چقدر فعالیناخوشم امده از این داستان شدییییییییییییییید!
می گم چه اسم نازی داره ها(داستان)!
منم آپم

آره من اول داستان که خوب دستمه حوصله دارم و روزانه آپ می کنم. بعدش کم کم حوصلم سر میره!

آره شعرشو خیلی دوست می دارم :)

میام :)

پرنیان سه‌شنبه 19 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 11:49 ق.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

بیا شایعه درست کنیم مهسا وبا یکیاز پسر ضایع های کلاس دوست شده!!!حالشو بگیریم!هرچند٬فک نمیکنم خیلی بدش بیاد!!
این قسمتم قشنگ بود.منتظر قسمت بعدی هستم!

ها هستی؟! :) تو و این پسرعمه ت دست به یکی کنین نویسنده های قهاری از کار درمیاین ها! ؛))
مرسی عزیزم. میام

اورانوس سه‌شنبه 19 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 11:27 ق.ظ

اققققققققققق بدم میاد از این شایعه ها...

هاااااااااا :((

اورانوس سه‌شنبه 19 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 11:24 ق.ظ

برای اولین بار تو لیست بروز شده ها دیدمتون

چه جالب! من تا حالا تو رو ندیدم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد