ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۸)

سلام سلام سلام 

خوب باشین! منم خوبم 

 

این قسمت یه کم کوتاهه. نزنین بابا کار دارم. دارم هال خونه رو رنگ می کنم. از آنجایی که سابقه ی دست درد قشنگی دارم، خیلی یواش یواش کار می کنم. ولی خب امیدش به خدا. امیدوارم طی یکی دو هفته ی آینده تموم شه و خوبم بشه! (چه توقعا!!!) 

 

 

وارد خانه ی بابابزرگ شدم. حیاط پر از وسیله های خانه بود. با کمی زحمت از بینشان گذشتم و وارد اتاق شدم. آزاد وسط هال توی یک جعبه خم شده بود. نگاهش کردم. خبر نداشتم مشغول اسباب کشی هستند. سلام کردم. سر برداشت. دستی به کمرش زد و گفت: تویی؟ سلام.

سرش را خاراند و با نارضایتی به محتویات جعبه نگاه کرد. پرسیدم: بابابزرگ کجاست؟

_: هوم؟ نمی دونم. نیست. مامان پریسااااا؟

صدای پریسا خانم از توی آشپزخانه آمد: جونم مامان؟

_: من این عتیقه ها رو چیکار کنم؟

زیر لب غرغر کرد: اگه به من بود همه شونو می ریختم بیرون!

_: چی میگی آزاد؟

پریسا خانم آمد. با لبخند سلام کردم. با خوشرویی گفت: سلام عزیزم. خوش اومدی.

بعد رو به آزاد کرد و گفت: کدوم عتیقه ها؟ بچینشون تو ویترین.

_: ویترینتون همین الانم پره! اصلاً اینا ربطی به کریستال ندارن که بچینین کنار اونا. مادر من بازار شام شده اینجا.

_: خیلی خب دیگه توام... ببرشون تو زیر زمین. سر راه نذاری بشکنن.

_: چشم.

در جعبه را بست و با احتیاط برش داشت. از سر راهش کنار رفتم. هنوز وسط هال حیران ایستاده بودم که آزاد در حالی که پسر بچه ی دو سه ساله ای بین دستهایش به شدت تقلا می کرد به اتاق برگشت. کلافه صدا زد: هایده... بیا این بچتو بگیر.

زن جوانی از آشپزخانه بیرون آمد و پرسید: چی شده؟ خب ولش کن.

نگاه پرسش آمیزی به من انداخت. با لبخند سلام کردم و گفتم: من پرستو ام.

آزاد توضیح داد: همکلاسی منه.

هایده با حیرت پرسید: همکلاسیتو آوردی تو این آشوب؟!!

_: نخیر ایشون خودشون کلید داشتن. تو رو خدا این بچه رو بگیر. تو زیر زمین بود.

هایده هنوز متحیر بود و کمی هم عصبانی به نظر می رسید. فکر کردم دارد به چشم دوست دختر صمیمی آزاد به من نگاه می کند. با نگاهی اخم آلود بچه را از آزاد گرفت و سعی کرد با چشم و ابرو ته و توی داستان را دربیاورد. آزاد هم زمزمه کرد: خب همکلاسیمه. نمی تونم بگم برو بیرون!

خنده ام گرفت و گفتم: دست بردار آزاد. خسته اس اذیتش نکن!

هایده به طرف من برگشت. آزاد شباهت غیر قابل انکاری به او داشت. ظاهراً هر دو به پدرشان رفته بودند و هیچ کدام زیبایی خیره کننده ی مادرشان را نداشتند. اما همان موقع دخترکی دوازده سیزده ساله وارد هال شد که به نظرم تا اندازه ای شبیه پریسا خانم بود. اصلاً متوجه ی من نشد. رو به آزاد کرد و گفت: عمو کتاباتو به زور جا دادم. لباسات با خودت!

با دیدن نگرانی هایده، رد نگاه او را گرفت و به من رسید. خندیدم و گفتم: سلام.

ولی لازم نشد توضیح دیگری بدهم. چون همان موقع بابابزرگ وارد شد و گفت: سلام به همگی! به پرستو خانمم که اینجاست. راه گم کردی بابا؟

_: سلام باباجون. من که پریشب اینجا بودم!

هایده با آرنج به پهلوهای آزاد زد و زیر لب گفت: این چرت و پرتا چیه که میگی؟

آزاد رو به من کرد و پرسید: من یک کلمه دروغ گفتم؟ گفتم همکلاسی هستیم و کلید هم داشت، خودش اومده. حقیقت محضه.

_: آخه این چه طرز معرفی کردنه؟

بابابزرگ یک جعبه شیرینی و یک بطر آبمیوه ی غلیظ دستم داد و گفت: باباجون یه شربتی حاضر کن همه خسته ان، گلویی تازه کنن. دستت درد نکنه.

_: چشم.

_: یه ظرفم پیدا کن شیرینیا رو بچین توش.

_: چشم.

هایده گفت: شقایق دورت بگردم، حواست به این بچه باشه من برم کمک مامان.

_: چشم. به شرطی عموجان خرده فرمایش نفرماین!

آزاد که داشت دنبال کار دیگری می رفت، با اخم برگشت و گفت: این بچه رو بردار ببر خونتون. هردوتاتون مزاحمین.

هایده غرید: آزاد!! زشته. ساکت باش.

آزاد لبهایش را بهم فشرد. دستی تو هوا تکان داد و رفت.

به آشپزخانه رفتم. پارچ بزرگی برداشتم و مشغول آماده کردن آبمیوه شدم. آزاد در جعبه شیرینی را برداشت. جعبه را از زیر دستش کشیدم و پرسیدم: با این دستا می خوای بخوری؟

نگاهی به دستهای سیاهش انداخت و پرسید: مگه چشه؟ حاصل عملگی شرافتمندانه.

_: آقای شرافتمند نصف جعبه مال تو. ولی دستاتو بشور.

_: اه بدم میاد از این همه پاستوریزه بازی! هزار تا کار دارم.

بعد هم بدون توجه به نصایح من، یک شیرینی بزرگ را درسته توی دهانش گذاشت و اولین لیوان آبمیوه ای هم که ریختم برداشت و لاجرعه سر کشید. یک سلام نظامی داد و گفت: زت زیاد.

بیرون رفت. خنده ام گرفت. سری تکان دادم و مشغول پر کردن بقیه ی لیوانها شدم. بعد هم شیرینیها را توی یک دیس کشیدم به اتاق آوردم. پریسا خانم و بابابزرگ توی هال نشسته بودند و گرم صحبت بودند. ظرف شیرینی و سینی شربت را روی میز جلویشان گذاشتم و به آشپزخانه برگشتم. کلی کار بود که می توانستم انجام بدهم. آزاد از وسط هال رد شد. با یک لیوان شربت به آشپزخانه آمد و غرغرکنان طوری که انگار با خودش حرف می زند، گفت: اه چه گرم صحبت شدن، انگار احدی این دوروبر نیست. یکی نیست بگه مادر من بچه از اینجا رد میشه واسش خوب نیس!

سری توی هال کشیدم. نمی دانم بابابزرگ چی گفت که پریسا خانم غش غش خندید. خنده ی ظریف و زیبایی داشت. چهره ی بابابزرگ از شادی می درخشید.

_: چرا بخیلی آزاد؟ چشم نداری ببینی مادرت بعد عمری خوشحاله؟

لیوانش را خالی کرد و گفت: چرا. ولی حداقل بذارن بعد از عروسی.

_: ببین برو تو اتاقت! آره! هم اتاقت مرتب میشه هم کمتر حرص می خوری. برو دیگه!

آهی کشید و گفت: فکر کنم باید همین کارو بکنم.

لیوان را توی ظرفشویی گذاشت و رفت.

نظرات 17 + ارسال نظر
لیلی پنج‌شنبه 28 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 12:21 ب.ظ

حق فقط خداست، منم حرفم رو پس میگیرم!

ای بابا جوش نیار تو رو خدا!!!!!

لیلی چهارشنبه 27 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 10:34 ق.ظ

ایول زدیم همه رو رنجوندیم!!! اوکی من کلهم حرفهام رو پس میگیرم.

نه بابا اینطورام نیس. حرف حق تلخه. چرا پس بگیری؟

سحر (درنگ) سه‌شنبه 26 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 07:27 ب.ظ

:*

comment سه‌شنبه 26 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 07:19 ب.ظ

98ia dare kaar mikone.leyli khanom maloom mishe shoma doost dari soorpriz beshi,maa haminjoorish ham qabool darim

ها می خواستم بهت بگم. چند روز پیش شایا گفت کار می کنه یادم رفت بگم.

مرسی از لطفتون :) لیلی نه این که کلا مشاور قصه پردازی ما بوده، حالا فرصت نداره حرص می خوره :))

پرنیان سه‌شنبه 26 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 07:14 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

وای گفتی شربت..یهویی عجب هوسم شدااا!!البته تو گفتی آبمیوه!!من خودم تشخیص دادم این شربته!!
ایول رنگ می کنی؟؟چه کار خوبی!!چه رنگی می کنی؟

برو بخور. نوش جون. میشه بهش گفت شربت! در واقع به هر نوشیدنی ای میشه گفت شربت حتی آب. لغت عربیش اینه.

آره. کاش خوب می زدم! سفید. چارچوبا رو می خوام قرمز کنم. درا هم از قبل زرده که رنگشون نمی کنم

ninna سه‌شنبه 26 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 05:35 ب.ظ http://rooze-roshan.persianblog.ir

سلااااااااااااااااااااام

وایییییی چه جالب شدهههه

میگم مطمئنین اینا تو صحبتاشون سیخی میخی به ازاد نمیزنن اینقد دلش پره؟؟؟؟

کلا خوشمان امد مرسیییییییی

راستی تا کجا رنگ کردین؟؟؟؟

منم میخوام ببینمممممم

اگر این روز ها بسیار زیاد کلاس نداشتم حتما پیشنهاد میدادم بیام کمک

منم میخوام رنگ کنم

جا منم خالی کنین

سلاااااااااااااااااام

وووووی مرسییییییییی

هاااا نمی دونم! من گوش واینستادم :))

دیوار روبرویی- دیوار بین اتاق بچه ها- دیوار بین آشپزخانه و دستشویی!

بیا ببین. افتضاح شده!

اشکال نداره عزیزم. به درسات برس

جات بسی خالی :*******

نرگس سه‌شنبه 26 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 05:13 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

وای خاله باز این پسره شروع کرد !!!
من باید چماقمو بردارم برم سراغش تا آدم بشه
انتظار داره بیچاره تازه عروس دوماد بشینن ماتم بگیرن ؟!

کاش پیشت بودم تو رنگ آمیزی کمکت می کردم ! کارم بد نیست .
حالا چه رنگی می کنین ؟!

می رم می زنمش حرص نخور :))

آره بیا باهم بریم :))

همینو بگو

کاش بودی :)
سفید. چارچوبا رو می خوام قرمز کنم. درا هم از قبل زرده که نمی خوام رنگشون کنم.

بی تا سه‌شنبه 26 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 02:03 ب.ظ http://muhana.persianblog.ir/

ممنون برای ایمیل میخوانم ونظر میگذارم البته کمی با تاخیر گرفتار این گمشده وخانواده اش هستم وبزودی

خواهش می کنم عزیز. خوش باشی

لیلی سه‌شنبه 26 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 01:24 ب.ظ

چرا دیگه هست دیگه! عین شخصیتهای قبلیته. حتی آقای رییست هم به محض اینکه خودمونی میشه میزنه تو خاکی و پرحرف و متلک گو میشه!
خوب بازم جای شکرش باقیه!
به هر حال معمولا قوم و خویش و همکلاسی قدیم و همسایه قدیمی درمیان!
گردنم درد گرفت از بس این آیکونه سرش رو تکون داد!

باشه. قبول. هرچی تو بگی :) من فقط می خواستم بگم که آزاد یه شخصیت معمولیه. نه بد نه خوب نه خوشگل نه زشت نه پرحرف نه کمرو... از اونا که هرجایی ممکنه باهاشون برخورد کنیم.

آره. ولی تا حالا برات پیش نیومده که برای اولین بار با یه موضوعی برخورد می کنی بعد طی دو روز بعدش از ده جا در موردش می شنوی؟ این اتفاقای تو قصه های من برمی گرده به همون موضوع. اما فرمایش شما متین. خلاقیت بنده تحلیل رفته و کلا کم آوردم جانم. فقط می نویسم که دل خودم خوش باشه. والا می دونم هنری ندارم. ادعایی هم ندارم.

:)) نگاش نکن

:******


در تایید فرمایشاتم! به این وبلاگ بی تا که کامنتش اینجاست سری بزن. همون روزی که من نوشتم بابابزرگه عشق قدیمیش رو پیدا کرد، اومد برام نوشت که منم عشق قدیمیم رو بعد از ۲۶ سال پیدا کردم و داستانت خیلی شبیه خاطره های منه. اتفاقات همیشه میفتن و منم همیشه با هیجان دنبالشونم :))

یا این زهرا من دیروز تو وبلاگش بودم ولی کامنت نذاشتم. همون موقع اونم تو وبلاگ من بود که البته کامنت گذاشت. ما قبل از این باهم آشنایی نداشتیم!

زهرا سه‌شنبه 26 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 11:25 ق.ظ http://777rosesorkh.blogfa.com

نه عزیزم من نفهمیدم اومدی وبلاگم ولی بذارش به حساب تله پاتی!پس مثل خودم متولد تیری منم یه وقتی شعر میگفتم و داستانم نوشتم اما ادامه ندادم اما همیشه خیلیها از متنهای من و مقاله های ادبیم استفاده میکنم .خیلی خوشحالم از اشناییت

چه خوب! منم خوشحالم :*

لیلی سه‌شنبه 26 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 01:52 ق.ظ

اون قسمت اول اومدم بگم حالا صبر کنین اگه این آزاد کم حرف و نجیب هم پرحرف و متلک گو از آب درنیومد! گفتم صبر کنم شاید این بار نشه!
دو قسمت بعد گفتم اگه پسر زنه باشه میزنمت ها!! بازم کامنت نذاشتم گفتم صبر کن بلکه غوره حلوا بشه!
حالا بگم باز دو تا پیرزن و پیرمرد الان میان برای دو تا بچه تصمیم میگیرن و عقدشون میکنن که تو خونه راحت باشن؟؟؟؟ بابا تنوع تو رو خدا!!!
جدی ها...!
:)

اصلاً یادم نبود. ولی قرار نیست آزاد خیلیم پرحرف و متلک گو باشه. در حد معمولیه نه زیاد.
می خواستم نوه اش باشه ولی شد پسرش.
نه دیگه ... نه دیگه قرار نیست عقد کنن. یعنی اصلاً قرار نیست پیرمرد و پیرزن دخالتی در این مورد بکنن.
خوبین شما؟ :)

زهرا دوشنبه 25 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 10:26 ب.ظ http://777rosesorkh.blogfa.com

سلام از عصر که وبلاگتونو خوندم دیگه نشد دل بکنم ... با اجازه لینک میکنم

سلام
خیلی لطف داری. ممنونم :*

دانه دوشنبه 25 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 06:39 ب.ظ http://www.wonderfulfriends.blogfa.com

سلااام هنوز نخوندم میخونم میام نظر میدممم

سلام
جیگر تو من بشم :*

می تی دوشنبه 25 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 06:18 ب.ظ

من یه دو قسمتی رو نخونده بودم..کور شدم یه کم!!
ولی خیلی جالب شده
ایول خودتون هالتونو رنگ می کنین!سخت نیس؟؟؟

آخی نازی... دور از جونت

خیلی ممنونم

سخت که هست. ولی کم کم می کنم.

سحر (درنگ) دوشنبه 25 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 03:35 ب.ظ

سلام
خدا نکنه دست درد بگیری! که بخوای منتظر خوب شدنش باشی!
امیدوارم خوب و زدو رنگ زدنت تموم بشه و عالی بشه و کلی کیف کنی!
بقیه بچه های بابابزگ نمیخاون قبل از اسباب کشی با پرسیا خانوم آشنا بشند؟
چقدر عجله؟
قشنگ بود جانم!مرسی

سلام
خوب شدن منظورم دیوار بود نه دستم.
خیلی ازت ممنونم عزیزم
لابد چرا... فکر کنم همه چی مرتب بشه بابابزرگ یه مهمونی کوچیک خانوادگی بگیره باهم آشنا شن
از خواستگاری دو هفته گذشته. تا حالا بابابزرگ مشغول تعمیرات بود. یه هفته هم مقدمات عقد و مهمونی شون دیگه فکر کنم خوب باشه دیگه! سر پیری از سه هفته بیشتر صبر کنن؟
مرسی عزیزم. ممنون

ارام دوشنبه 25 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 03:13 ب.ظ http://kimiaa57.persianblog.ir

سلام ایلا جان خوشحالم که به من سر زدی

سلام
ممنونم

... دوشنبه 25 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 03:12 ب.ظ

eeeeeeeeh!un dokhtar dahan lagharo endakhtyn birun?!:D hamun aval mibast hads bezanam az pishnehaadam esteghbal mishe,faqat kaash avval copy rightesho emza mikardam baad!azin bebaad vase moshavere vaghte ghabli dade mishavad!!!!:D
in ghesmatam khub budaaaaa,amma yekho sholoogh bud!!!!:D albatte man aasheghe sholooghiam...lotfan moddatesho bishtar konin!!!:D:P

بعله طبق فرمایشات شما عمل کردیم بدم نشد! میگم بیا یه قصه هم تو بنویس :دی
امضا و کپی رایتت قبول! ولی خودت گفتی اینجوری بنویس. پس دیگه ادعایی نمی تونی بکنی :دی
آره شلوق پلوق بود. باشه حالا حالاها درگیرن تا عروسی بگیرن و دوباره همه چی عادی بشه
یاد عروسی داداش دومیت افتادم! :))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد