ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

دلم تنهاست (1)

سلاممم 

خوبین انشااله؟ 

منم خوبم خدا رو شکر 

اینم داستان جدید که امیدوارم خوشتون بیاد. سوژه اش رو چند ماه پیش سحرجونم داده بود. که به دلایل مختلف نشد که مهمترینش عدم همکاری الهام بانو بود، نشد زودتر بنویسم. الان هم با یه سوژه ی قدیمی خودم ترکیبش کردم و امیدوارم نتیجه خوب از کار دربیاد. اسمش قرار نبود اینقدر غمگین باشه. ولی از صبح تا حالا یه لنگه پا حیرون این اسمم. اگه اسم امیدوارکننده تری سراغ دارین، پیشنهاد بدین. 

این آقای دکتر داستان با توضیحاتی که سحر داد (کچل و خوشتیپ) و تصوری که من کردم شبیه کیهان ملکی در اومد. شما هرجور دوست دارین تجسمش کنین :) 

پ.ن هرچی گشتم یه عکس خوش تیپ از این بنده خدا پبدا نکردم. منظورم جوونیاش بود تو اون سریال دانشجوی پزشکی بود. اسمش یادم نیس!


دلم تنهاست

 

مرجان در حال بهم زدن سوپ روی گاز از پنجره بیرون را نگاه کرد. برف می بارید و زیر نور چراغ کوچه منظره ی قشنگی داشت. از لیوان چایش که کنار گاز گذاشته بود، جرعه ای نوشید. برف و سوپ و چای ترکیب نوستالوژیکی به وجود آورده بود. لبخندی رویایی بر لبش نشست.

مادرش پشت میز آشپزخانه نشسته بود و سبزی پاک می کرد. با دلسوزی گفت: بیچاره چه سرفه ای می کنه!

مرجان کمی از سوپ چشید. خوش طعم بود. پرسید: کی سرفه می کنه؟

مادر شاخه ای جعفری برداشت. برگهایش را جدا کرد. در همان حال گفت: دکتر خیراندیش. بیا یه کم سوپ براش ببر. بنده خدا گناه داره.

_: نمیشه بیاد پایین بخوره؟

_: نخیر نمیشه. از راه رسیده می خواد بره استراحتشو بکنه. یه کم سوپ براش ببر. راه دوری نمیره.

مرجان قابلمه ی لعابی کوچکی برداشت و مقداری سوپ توی آن ریخت. کنار گاز کمی جعفری تازه ی خورد شده گذاشته بود تا بعد آماده شدن سوپ به آن اضافه کند. کمی روی سوپ دکتر خیراندیش ریخت و در قابلمه را بست. غرغرکنان گفت: تا برسم بالای پله ها حتماً می ریزه روی لباسم!

_: خب مراقب باش نریزه! کی می خوای دست از این ادا اصولات برداری؟ بچه که نیستی.

 

جوابی نداد. بیرون رفت. با حرکت سر، موی بافته ی کلفت و سیاهش را پشتش انداخت. چهره اش گندمگون و چشمهای بادامی اش مشکی بود. پولور دست باف بنفش با یقه ی بزرگ و برگشته و شلوار جین به تن داشت. نسبتاً استخوان درشت بود.

نیم طبقه را بالا رفت و جلوی در همسایه ایستاد. نگاهی به سوپ و لباسش انداخت. بر خلاف پیش بینی اش نریخته بود. از بس مراقبت کرده بود که نریزد کلافه بود و حالا نمی دانست چطور زنگ بزند. بالاخره یک دستش را آزاد کرد و زنگ را زد. ملودی کوتاه و خوشایندی نواخته شد. و در پی آن دکتر که تازه کتش را درآورده بود، در را باز کرد. جلیقه ی بافتنی ظریفی روی پیراهنش به تن داشت. چهره اش مثل همیشه کمی دستپاچه و سردرگم بود. این حالتش حوصله ی مرجان را سر می برد. به نظرش مثل بچه ها بی پناه می نمود. و البته مرجان هم بر خلاف مادرش احساس مادرانه ای در خود سراغ نداشت که بخواهد از او حمایت کند.

سرد و جدی سلام کرد و قابلمه ی سوپ را به طرفش دراز کرد. دکتر سر خم کرد. دست جلوی دهانش برد. سرفه ای کرد و در حالی که قابلمه را می گرفت، گفت: سلام خانم. چرا زحمت کشیدین؟

_: زحمتی نبود. شبتون بخیر.

بدون این که منتظر جواب شود از پله ها پایین رفت. دکتر جویده جویده  چیزهایی به عنوان تشکر گفت که مرجان نشنید. باز ذهن نافرمانش سراغ شوهر سابقش برگشته بود. مردی بلند بالا و خوش تیپ و زبان باز که همیشه او را سرگرم می کرد. البته گاهی هم خیلی بد میشد. وقتی که شک مثل خوره به جانش می افتاد و هزار سوال نامربوط می پرسید یا از آن بدتر به محل کارش می آمد و از رییس و همکارانش بازپرسی می کرد، مبادا کسی نظر سوئی به همسرش داشته باشد. جدا از اینها عادت دروغگوییش بود. خیلی حرف می زد، ولی نصف حرفهایش دروغ محض بود. دیگر این که خیلی حسابگر بود و روی هر ریال حقوق زنش حساب می کرد. مرجان بعد از سه سال زندگی مشترک برید و تقاضای طلاق داد. او هم از خدا خواسته بدون دادن مهریه طلاقش داد تا به دنبال سرگرمی جدیدی برود.

نزدیک دوسال از جداییش گذشته بود، اما هنوز گاه و بیگاه یاد او میفتاد. یاد مهربانیهایش، نامهربانیهایش... هزاران بار از خودش پرسیده بود: اشتباه نکردم؟

خانواده همیشه حمایتش کرده بودند. چه وقتی که تلاش می کرد زندگیش را حفظ کند، چه آن وقت که تصمیم گرفت جدا شود.

غرق فکر بود. نفهمید کی وارد خانه شد و روی مبل هال افتاد. دستی شانه اش را تکان داد.

_: هی آبجی باز رفتی تو هپروت؟ پاشو بیا شام.

سر بلند کرد. لبخندی به روی برادر کوچکش زد و با بیحالی برخاست. سر میز آشپزخانه پدر و برادر دیگرش نشسته بودند. به آرامی پشت میز نشست و مشغول شد. 

نظرات 13 + ارسال نظر
همسایه:) پنج‌شنبه 10 دی‌ماه سال 1388 ساعت 03:24 ب.ظ

به نظرم این داستان جالب باشه
خوشم امد

کمی متفاوت!
امیدوارم خوب در بیاد
مرسی

نرگس پنج‌شنبه 10 دی‌ماه سال 1388 ساعت 01:33 ب.ظ http://narges.blogsky.com

بهله !
به نظر داستان خوشملی میاد !
منتظر بقیش هستیم !

مرسی! میام ایشالا

نرگس پنج‌شنبه 10 دی‌ماه سال 1388 ساعت 01:27 ب.ظ http://narges.blogsky.com

http://www.mehrnews.com/mehr_media/image/2008/06/368918_orig.jpg
بفرما خاله !
اینم یه عکس واضح تر و خوش تیپ تر از این کیهان ملکی !
ولی اینجا کچل نشده هنوز :دی
من برم داستانو بخونم .

مرسی! اینو دیده بودم. می خواستم کچل باشه :))
بفرما عزیز

خانم بزرگ پنج‌شنبه 10 دی‌ماه سال 1388 ساعت 09:53 ق.ظ http://www.majera.blogsky.com

من عاشق این دخترای بد اخلاقم که آخرش نرم می شن...خوشحالم شروع کردی به داستان جدید دلم برای نوشتنت تنگ شده بود

اینم ذاتا بداخلاق نیست. الان یاد طلاقش افتاده اعصابش خورده
مرسی :*

جودی آبوت پنج‌شنبه 10 دی‌ماه سال 1388 ساعت 08:04 ق.ظ http://www.sudi-s.blogsky.com

چقدر خوبه که بعد از اینهمه اندوه و غصه و توی این حال خراب در به در وقتی میای اینجا این همه شور و زندگی میبینی

اگه خودمون به خودمون کمک نکنیم هیچ کس دیگه هم نیست که دستمونو بگیره. همه غصه دارن. ولی من سعی می کنم ظاهر زندگیم رو زنده و پرشور نگه دارم که بتونم مقابله کنم.

شایا پنج‌شنبه 10 دی‌ماه سال 1388 ساعت 06:42 ق.ظ

آخ جون داستان جدید دچار بی داستانی شده بودم این چند روز هری پاتر 7 رو برای بار سوم خوندم خیلی بیکارم و حوصله ام سر میره! نه به طول ترم که وقت زندگی نداشتم نه الان که...

یه چیز جالب بگم؟!! وقتی که داشتم آپ میکردم و مینوشتم اخلاقم اینجوریه که وقتی با یکی حرف بزنم... دقیقا همون لحظه فکر میکردم که "آیا یعنی شاذه هم همینجوره؟ چون خیلی خصوصیاتمون شبیه همه شاید اینم باشه! یادم باشه یه بار ازش بپرسم"
بعد دیدم کامنتت رو کلی خندیدم


بعد هم که اون فیلمه اسمش روزگار جوانی بود! یادش بخیر چقدر دوستش داشتم.

بعدش هم مرجان خوب کرد طلاقید. ببینیم که به کجا میرسه این داستان

:*)
خوبه تجدید خاطره میشه :))
تو سایتای انگلیسی کلی کتاب مهیج مجانی پیدا میشه. به درد ما کم سوادا نمی خوره. ولی تو می تونی بخونی.

چه بامزه!!!! من دو دقیقه درد دل کردم کل مطلبی که سه روز براش ماتم گرفته بودم فراموش شد :))) یعنی خوشم میاد از این همه ثباتم!! :پی

آره خیلی ناز بود. مخصوصا این لحجه ی ترکی کیهان ملکی و زبونش که یه کم می گیره خیلی بامزه بود.

آره لازم بود :)

آزاده چهارشنبه 9 دی‌ماه سال 1388 ساعت 11:09 ب.ظ

سلام، چه قالب قشنگی پر از زندگی است

آیلا جون مرسی بابت همه مهربونی هات این داستان هم خیلی قشنگه

مواظبت خودتون باشین

سلام:*)
مرسی! صد سال گشتم تا قالبی که دوس داشتم پیدا کردم. اگه خیلی خوشت میاد بگو کدشو بهت بدم.

خواهش می کنم عزیزم. خوبی از خودته :*)

تو هم همینطور :*)

ye nafar چهارشنبه 9 دی‌ماه سال 1388 ساعت 11:03 ب.ظ

salam.shayad in zane javoon hagh dare k asab .
nadare.chon talagh zarbeye sanginiye

سلام
بله خیلی سخت و سنگینه. خدا نیاره

پرنیان چهارشنبه 9 دی‌ماه سال 1388 ساعت 10:22 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

آخ جون قصهء جدید
من از این کیهان ملکی خییییلی خوشم میاد.خیلی بانمکه!!
دختره اعصاب مصاب نداره.
یعنی پشیمونه طلاق گرفته؟مگه با همچین آدمی می شه زندگی کرد؟

مرسی!
منم از این حالت معصومانه اش خییییییییلی خوشم میاد :)
نه نداره :)
پشیمون که نه. ولی گاهی دلش برای روزای خوشش تنگ میشه. همین

... چهارشنبه 9 دی‌ماه سال 1388 ساعت 10:02 ب.ظ

aaadam inja khaste nemishe...harroooozi inja yerange!!!!!:D
rasty,ye E-mail bedin ke moqaddameye dastano vasatun befrestam
khodemunimaaaaaa...cheqaaaaaaad dastan nevisi sakhte!!!:P

تنوع اصل کلی زندگی بنده است:) اینقدر عوض می کنم تا راضی بشم. بعد یه چند وقت آروم می گیرم. از این یکی خوشم اومد بالاخره

shazzenegarin@gmail.com
همون ایمیل قدیمیه.
اه؟ نه بابا! خوشم میاد هرکی از خواننده های اینجا یه بار هوس نوشتن می کنه بعد میاد میگه سخته ها!!! :)))

ماتیلدا چهارشنبه 9 دی‌ماه سال 1388 ساعت 08:14 ب.ظ http://midnight-o.blogsky.com

سلام
هومممم کنار این شخصیتا من خیلی احساس جوانی می کنم

سلام
ها... سحر یه وقتی ناراحت بود چرا همه ی شخصیتام بچه ان! دیگه اینو خودش ساخت منم تکمیلش کردم.

نینا جوراب بلند چهارشنبه 9 دی‌ماه سال 1388 ساعت 07:45 ب.ظ

ها تایید کنین مچکلی نیس

لینکم خواستین بکنین :دی

ها راسی اون قالبه میرم دنبالش تنکس

مرسیییییییییی

این قالب منم بد نیس. پرشین بلاگشم داشت

نینا جوراب بلند چهارشنبه 9 دی‌ماه سال 1388 ساعت 05:38 ب.ظ http://ninna1995.persianblog.ir

سلااااااااااااااااااااام

من همون نینا ام ها

خشنگ بووووود ولی دختره بد اخلاقه ااااااا

منتظر باقیش میابشیم

اسم؟؟؟؟؟؟؟؟؟/ روش فکر میکنم

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام

چه خوووووب!

ها بداخلاقه. باید کم کم خوب شه :)

مرسی :*****************

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد