ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (قسمت آخر)

سلام 

عزاداریاتون قبول 

می خواستم همینجور ادامه بدم، اما مخ نم کشیدم دیگه همکاری نکرد، شرمنده فعلاً همینو داشته باشین تا چند روز دیگه با یه قصه ی جدید برگردم انشااله...


آزاد هنوز کنار جاده منتظر ماشینی بود که او را خارج از شهر ببرد. با احتیاط عرض جاده را طی کردم و بدون حرف کنارش ایستادم. در حالی که نگاهش به جاده بود، گفت: یه روز تحمل کنی و جوابشونو بدی، همه چی تموم میشه.

_: تو اگه تحمل می کردی و جواب نمی دادی، این حرفا پیش نمیومد. الان همه فکر می کنن ما از اول دانشگاه باهم دوست بودیم.

_: حالا دیگه چه فرقی می کنه؟

_: وجهه ی منو خراب می کنه. من همیشه سعی کردم خیلی معقول باشم.

_: الانم معقول باش. بهشون بگو نامزد بودیم.

_: گفتن من تا باور کردن اونا...

از پنجره ی یک ماشین عبوری خم شد و آدرس را داد. راننده رضایت داد و سوار شدیم. آزاد جلو نشست. دلم گرفت. دلم می خواست کنارم بنشیند، دستم را بگیرد و آرامم کند. رادیوی ماشین روشن بود. هیچ کدام حرف نمی زدیم. هرکسی غرق افکار خودش بود.

بالاخره رسیدیم. آزاد در حالی که در باغ را باز می کرد، پرسید: به بابات زنگ زدی؟

_: نه.

_: نگران میشه. بهش زنگ بزن. امشب می مونیم.

آهی کشیدم. موبایلم خیلی شارژ نداشت. زنگ زدم و بعد از توضیحاتم موبایلم خاموش شد. پرهام و سوگل آنجا بودند. خوشحال شدم که تنها نبود.

آزاد در اتاق را باز کرد. وسایلش را گذاشت و به دنبال باغبان که خانه اش همان نزدیکی بود، رفت و چند دقیقه بعد با او برگشت. رفتم توی اتاق و گوشه ای چمباتمه زدم. از پنجره آزاد را می دیدم که با باغبان حرف می زند. نیم ساعتی بعد آمد. از دم در پرسید: حالت خوبه؟

اخم آلود پرسیدم: به نظر خوب میام؟

خندید و گفت: پاشو بابا تو هم شلوغش کردی! پاشو دیگه. گفتم باغبون بره برامون نون و پنیر تازه بیاره. پاشو کتری رو بذار جوش بیاد.

از جا برخاستم. هنوز دلگیر بودم. کتری را آب کردم و گاز را روشن کردم. دست و صورتم را شستم و سفره را انداختم. باغبان نان و پنیر را آورد و آزاد گرفت و توی سفره گذاشت. کنارم نشست. مشتی به بازویم زد و با لحن شادی گفت: تمومش کن دیگه. اصلاً بیا فکر کن برای مجلس عقدکنون چکار می خوای بکنی؟ کیا رو دعوت کنی؟ منم میشه بیام؟ قول میدم پسر خوبی باشم!

بالاخره خنده ام گرفت. سر بلند کردم و نگاهش کردم. با رضایت گفت: حالا بهتر شد. یه چایی به ما میدی؟

چای ریختم و دوباره کنارش نشستم. بعد از خوردن عصرانه سفره را باهم جمع کردیم. آزاد دوباره سراغ باغبان رفت و من هم از پله های پشت بام بالا رفتم. روی قوس گنبد لم دادم و به تماشای غروب نشستم. چند دقیقه بعد، آزاد هم بالا آمد. کنارم نشست و زانوهایش را در بغل گرفت. نگاهم کرد و پرسید: بهتر شدی؟

_: اینجا با این غروب قشنگ با این هوای عالی با این همه آرامش، هر مشکلی داشته باشم حل میشه.

_: حضور منم که اصلاً مهم نیست!

_: باید باشه؟!

_: پرستو!!!

خندیدم. سرم را روی بازویش گذاشتم و گفتم: بهشت هم کنار تو معنی پیدا می کنه.

دست دور بازوهایم انداخت و باهم به عظمت زیبای غروب خیره شدیم.

 

                                                                       تمام شد.

                                                شنبه شب پنجم دی ماه هشتاد و هشت

نظرات 16 + ارسال نظر
ماتیلدا سه‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1388 ساعت 10:37 ب.ظ http://midnight-o.blogsky.com

مرگ من اون روز تو روضه هیچی بهتون الهام نشد؟؟؟ واقعا؟؟؟ حتی یه الهام یه صفحه ای؟؟؟

نه حتی یه صفحه!!! ولی یه ایده ای سحر چند ماه پیش داده بود دارم روش کار می کنم

... سه‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1388 ساعت 02:41 ب.ظ

salam...man un soozhehe boood,khodam daram minevisamesh!hamto cherto pert!baad fk kardam hamto finglish ke neveshtamesho tamum shod mailesh konam behetun shoma bekhunin bebinin chizi shode!:P

wow! چه شود. منتظرم! چشمام درمیاد ولی حتما می خونم و نظر مبسوط میدم:دی

الهه دوشنبه 7 دی‌ماه سال 1388 ساعت 05:39 ب.ظ http://roozmaregi-elahe.persianblog.ir

آخی
خیلییییی قشنگ بود ( درست مثل همیشه ) واقعا خسته نباشی.
دلم برای پرستو و بابابزرگش و پریسا خانم و ... تنگ میشه :)
از همین الان منتظر داستان جدیدم.

:*

خیلی لطف داری الهه جونم :********************

خانم بزرگ دوشنبه 7 دی‌ماه سال 1388 ساعت 11:39 ق.ظ http://www.majera.blogsky.com

می شه لطف کنی بگی ازکجا ی سایت نود و هشتیا می شه کتابایی که توسط کاربران تایپ می شه رو پیدا کرد

قسمت رمانها. بعضی وقتا تو بحثهای سایت هم هست. ولی باید عضو شی

جودی آبوت دوشنبه 7 دی‌ماه سال 1388 ساعت 10:22 ق.ظ

واااااااااااااااااااای آیلا جون خیلی خوب بود

مرسییییییییییییییییییییییی :*

... دوشنبه 7 دی‌ماه سال 1388 ساعت 08:27 ق.ظ

haj khanum!ye ghesse daram aaakhare soojeh!ye dokhtare aaasheghe ye pesareas...be khialesh pesaream aashegheshe,faqat fk mikone ke chun az babae dokhtare mitarse,nemiad khastegari...belakhare entezar besar mireseo un khunevade mian vase amre kheir khuneye dokhtara,dokhtaream khoshhaaaal...amma moqei ke tu ashpazkhuneas,pedare dokhtarbe khahare un dokhtare migan chaeio biar!!!!:D dokhtarak kollan heyroon mishe...chun pesare asan aasheghe abjish budeo inhame das das kardan bekhatere senne khahar kuchike bude!!!:Dkhube,na!?:P

اند باحال!!! میذارمش تو یه کتگوری گوشه ی ذهنم. الان مشغول بررسی یه سوژه ی دیگه ام که یکی از بر و بچ چند ماه پیش داده بود.

خانم بزرگ یکشنبه 6 دی‌ماه سال 1388 ساعت 07:55 ب.ظ http://www.majera.blogsky.com

خوب خدا رو شکر من همه ش می ترسیدم خوابی چیزی براشون دیده باشی.........خسته نباشی و منتظر داستان جدیدت می مونم

نه بابا قصه های من همشون به خیر و خوشی تموم میشن!
ممنونم

s.v.e یکشنبه 6 دی‌ماه سال 1388 ساعت 06:10 ب.ظ

سلام خوبین؟
عزاداری شما هم قبول.
قصه تموم شد؟!
ایشالللا خیلی زود بر میگردین دیگه با یه قصه باحال دیگه
خوب هرکس یه استعدادای نهفته ای داره که یه وقتایی رو میکنه

سلام
خوبم. تو خوبی؟
سلامت باشی

آره...
انشااله. ممنون :****
بهله :))

می تی یکشنبه 6 دی‌ماه سال 1388 ساعت 05:18 ب.ظ

می گم آخر داستان نوشتین بهمن ماه،ولی الان ماه دیِ!

آهااان. مرسی. درستش کردم

می تی یکشنبه 6 دی‌ماه سال 1388 ساعت 01:51 ب.ظ

پنجم دی، نه بهمن!
داستان بسی به دلمان نشست

چی کجا؟؟
بسیار ممنونم :*

غزل یکشنبه 6 دی‌ماه سال 1388 ساعت 08:52 ق.ظ

خیلی خوب بود مامانی
من فقط یه سوال دارم چرا اسمش بود تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم؟
اما کلا خیلی خوشگلناک بود مرسیییییییی

خیلی ممنون غزل جون
این اسم رو به خاطر بابابزرگ و عشق پنجاه سالش و البته خاطرات دو ساله ی این دو تا که پایه ی عشقشون شده بود گذاشتم
خییییییییییییلی ممنون :************

... شنبه 5 دی‌ماه سال 1388 ساعت 11:43 ب.ظ

inaro bikhial...shoma pichundano tamum kardane ghessaro kheili khub baladinaaaaa!!!ensafan hameye dastanatun etmamesh ghashangan...faqat koootahan...:D beghole maroof,age mishe moddatesho bishtar konin...:D:D:P

دهه اگه مدتشو بیشتر کنم که این استعداد پیچوندنم طفلکی باید بره سماق بمکه!! نمیییشه :)))

ninna شنبه 5 دی‌ماه سال 1388 ساعت 11:01 ب.ظ http://rooze-roshan.persianblog.ir

سلاااااااااااااااااااااااااااااام

وای چه به سرعتتتتتتتت

امروز هیچی بهتون الهام نشد؟

به به داستان جدید

تنکیو

راسی اون قالبه درس نشد؟

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام

آرررره
نه گمونم الهامات محیط رو مصرف کردم دیگه نداره :))

ایشالا
خواهش :***********
نه :(
بیخیال...

سحر (درنگ) شنبه 5 دی‌ماه سال 1388 ساعت 10:08 ب.ظ

بر فرض اگه عقد رسمی میگردن و بعد میگفتند چه فرق میگرد؟ اونایی که میخواستند بگن از اول وست بودین دیگه نمیگفتند؟
این پرستو هم چرت میگه ها!

هووممممم
منم دلم همچین باغی خواست و همچین غروب زیبایی و کلی آرامـــــــــــــــــــش!!!
تنها نبودن هم که اصلا مهم نیست!؟

درسته. می خواد خودشو تبرئه کنه

هیییییییییی منم می خوامممم
نه بابا تنهایی صفاش بیشتره. آدم بهتر میره تو حس :)))

سحر (رنگ) شنبه 5 دی‌ماه سال 1388 ساعت 10:02 ب.ظ

تموم شد؟ :O

آره!

پرنیان شنبه 5 دی‌ماه سال 1388 ساعت 08:45 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

مرسی.بسیار زیبا خسته نباشید :)
زودی برگرد

متشکرم. سلامت باشی :)
انشااله :*)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد