ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

اولین بوسه (8)

سلااااااااام

خوبین؟ من که خوبم. مهمترین دلیلشم اینه که برای بار هزارم بهم ثابت شد یه عالمه دوست خوب دارم که همه جوره همراهمن 


اینم از قسمت بعدی. امیدوارم خوشتون بیاد 



آقای سکته کرده! بعد از نوشتن آخرین جمله، دفترم را گرفت و گفت: بریم فیلم ببینیم!

چشمهایم را گرد کردم و گفتم: همون فیلم وحشتناک؟ نه مرسی!

_: همش که ترسناک نیست. بچه‌ها خیلی تعریفشو کردن!

_: خب این نظر دوستاته.

بازویم را گرفت و گفت: همین یه دفعه! هرجا ترسیدی نگاه نکن.

_: چه کاریه؟ من همین جا می مونم، شما هم تو اون اتاق فیلمتو ببین.

_: باز میگه شما!!! پاشو دیگه! چقدر می‌خوابی! زخم بستر گرفتی!

_: هی از زخم بستر یاد همستر افتادم!

_: چه ربطی داشت؟

_: خب تلفظشون شبیهه دیگه! من می تونم یه همستر داشته باشم؟

چند لحظه عاقل اندر سفیه نگاهم کرد. بالاخره دوباره بازویم را کشید و گفت: باشه. همسترم می خریم. حالا بیا.

_: نه من وعده سر خرمن نمی خوام. می خریم؟

_: فعلاً که رئیس تویی! باشه عصر میریم می خریم.

_: جدی میگی؟

_: مگه من با تو شوخی دارم؟

_: هوراااااااااااا!!!

_: شرط داره.

_: باید فیلمو ببینم؟ باشه.

به گونه اش اشاره کرد و گفت: اول اینجا رو ببو س، بعد فیلم رو می بینیم، بعد میریم همستر می خریم.

نگاهی خجالت زده به گونه اش انداختم. اول نیم خیز شدم. بعد دوباره نشستم و گفتم: حالا خیلی هم... همستر دوست ندارم.

از جا برخاست و در حالی که از اتاق بیرون می‌رفت گفت: اونی که خیلی دوست نداری همسره نه همستر!

از پشت سر نگاهش کردم. حقیقت خیلی تلخ بود!

صدای فیلمش را می شنیدم. صداهای ترسناکی که باعث شد دراز بکشم و بالش را روی سرم بگذارم تا کمتر بشنوم. چند دقیقه بعد دوباره آمد و لبه ی تخت نشست. بالش را آرام از روی سرم برداشت و گفت: پاشو. خاموشش کردم.

نشستم. نگاهش نمی کردم. به دیوار تکیه داد. زانوهایش را بالا آورد و بالش را روی پاهایش گذاشت. تلخ و گرفته به روبرو خیره شد. بالاخره آرام گفت: معذرت می خوام. من واقعاً فکر می‌کردم یه کم که فیلم رو ببینی، خوشت میاد.

همانطور که با لحاف بازی کردم، گفتم: مهم نیست.

چشمم به ساعت پشت دستش افتاد. چقدر به دستش می‌آمد و چقدر دوستش داشتم! یاد روزی که آن را پشت ویترین دیده بودم، افتادم. با مامان رفته بودیم خرید. دم ظهر بود. خسته شده بودم و مقصدمان هم خانه ی خاله فرح بود. داشتم دنبال مامان لخ لخ کنان می‌رفتم که ناگهان جلوی ساعت فروشی ایستادم. با هیجان گفتم: وای مامان نگاه کن! چه ساعت خوشگلی!!! بیا برای تولد بابا بخریم!

مامان جلو آمد. نگاهی به ساعت انداخت و گفت: آره قشنگه. می خریم.

رفتیم تو مغازه و خریدیم. فروشنده پرسید: کادوش کنم؟

جیغ جیغ کنان گفتم: بله لطفاً خیلی خوشگل کادوش کنین!

و الحق بسته بندیش واقعاً زیبا بود. وقتی بیرون آمدیم، مامان آن را دستم داد و گفت: بابات سه چهار تا ساعت داره. از این مدلام خوشش نمیاد. بدش به سعید.

_: مامااااان!!! من نمی خوام بدمش به سعید.

_: چرا نه؟ داریم اونجا. بده بهش.

_: آخه به چه مناسبتی؟

_: مناسبت نمی خواد. هدیه دادن باعث ایجاد مَحبت میشه؛ تازه بدون مناسبتش خوشحال کننده تره!

کلافه گفتم: ولی من اصلاً دلم نمی خواد سعید رو سورپریز کنم!

_: من نمی‌فهمم چه لجی داری باهاش! تو این ساعت رو بهش هدیه میدی.

_: نمیشه بریم پسش بدیم؟

_: نخیر نمیشه.

وقتی هم رسیدیم مامان کلی از هیجان و ذوق زدن من پشت ویترین ساعت فروشی تعریف کرد و مرا با ساعت به طرف سعید هل داد. با چنان قیافه ی بیزاری ساعت را به طرفش گرفتم، که به نظرم اگر به جای ساعت، فحش می‌دادم مودبانه تر بود! ولی سعید مثل همیشه ندیده گرفت. با ذوق و شوق بسته را باز کرد و ساعت را پشت دستش بست. حتی همان موقع هم فهمیدم خیلی به دستش می آید!

و حالا بعد از دو سال هنوز هم دستش بود. در حالی که من هدیه های او را اگر مجبور به مصرفشان بودم، با اکراه مصرف می کردم. آهی کشیدم و کمی جابجا شدم. سعید خیلی گرفته و درهم بود. دیگر تحمل افسردگی اش را نداشتم. احساس خفگی می کردم. خودم هم دیگر نمی خواستم غمگین باشم. از مبارزه خسته شده بودم.

برخاستم. جلوی آینه نشستم و مشغول بافتن موهایم شدم. همانطور که از توی آینه می دیدمش، گفتم: من دوست ندارم زنت باشم. ولی می تونیم این مدت باهم دوست باشیم، مگه نه؟

چهره اش شکفت. بالش را کناری پرت کرد و بلند شد. جلو آمد. موهایم را نوازش کزد و گفت: البته که می تونیم دوستای خوبی باشیم! راستی چرا داری موهاتو می بافی؟ باز باشه ناراحته؟

شانه ای بالا انداختم و گفتم: نه. بیشتر از روی عادت. تو خونه هروقت باز بذارم مامان گرمش میشه! دادش در میاد که یا اینا رو بباف یا کوتاهشون کن.

کش را از دستم گرفت و جلوی آینه گذاشت. بعد همانطور که موهایم را نوازش می کرد، آرام آرام بافته را باز کرد. وای چه لذتی می بردم! تمام تلاشم را می‌کردم که چهره ام عادی باشد و نقطه ضعفم را دستش ندهم D:

یک دسته مو را مثل روبنده جلوی صورتم گرفت. دو تایی خندیدیم. گفت: نگهش دار، دوربینمو بیارم.

رهایش کردم و با خنده گفتم: چه کاریه!

دوربین را از توی کمد آورد و مشغول تنظیمش شد. توی آینه نگاه کردم و گفتم: عکس اینجوری با چشمای آرایش کرده قشنگ میشه.

همانطور که مشغول دوربینش بود، گفت: خب آرایش کن.

_: خوب بلد نیستم.

_: همونقدر که بلدی.

خنده ام گرفت. سعی کردم خط چشم بکشم، اما خط چشم مایع بود و هرکار می‌کردم خوب نمیشد.

سعید گفت: چیکار می کنی؟

با حرص گفتم: مثل هم نمیشه. بالاش باید نازک باشه و آخرش یه کم پهن بشه، ولی هی خراب میشه.

_: بذار ببینم من می تونم؟ چشماتو ببند.

چشم بسته پرسیدم: بلدی؟

_: آره چه جورم! بذار ببینم اینو چه‌جوری پاک کنم؟

پنبه و شیر پاک کن را دستش دادم. با رضایت مشغول شد.

_: نزنی کورم کنی!

_: زبونتو گاز بگیر. اینقدرم تکون نخور!

بعد از چند دقیقه تلاش گفت: خیلی خب. ببین چطوره؟

_: اوووه عالیه! مرسی! قبلاً این کارو کرده بودی؟

دوباره آن نگاه عاقل اندر سفیهش را تحویلم داد و پوزخند زد.

لبهایم را غنچه کردم و رو گرداندم. ضربه ای دوستانه به بازویم زد و خندید. جعبه ی سایه چشم را باز کردم و گفتم: اوممممم چه رنگی بزنم؟

سه درجه سبز زدم و بعد هم ریمل و فر مژه.

سعید که حوصله اش سر رفته بود، گفت: کشت منو! این عکس رو نمی خوام واسه مجله ی مدبفرستم!

خندیدم و گفتم: تموم شد!

بعد دسته ی مو را جلوی صورتم گرفتم و پرسیدم: خوبه؟

دستهایش را توی جیبهای شلوار سفیدش فرو برده بود. نگاهم کرد. عاشقانه لبخند زد. طاقت این نگاهش را نداشتم. سر به زیر انداختم. فهمید. دوربین را برداشت و سعی کرد دوباره عادی باشد. مشغول میزان کردن ژستم شد.

_: خب صاف بشین. نه نه منو نگاه نکن. تو آینه نگاه کن. یه کم کج بشین.

_: بالاخره کج یا صاف؟

_: پشتت صاف، پاهات رو به دست چپ من، اون طرف نه... دست چپ من اینه!

_: ولی دست چپ من اینه!

_: شوخی می کنی! اینجوری که پشتت شد به آینه! ببین روت به آینه، فقط یه وری بشین.

_: اینجوری خوبه؟

_: شونه هاتو بده عقب. آره خوبه. زانوهاتو جفت کن. بذار ببینم. حالا بدون اینکه برگردی تو آینه نگاه کن. عالیه! تکون نخور. یک... دو... سه! وَه ببین چه کردم!!!

_: سوژه اش خوب بوده!

_: اون که البته! بیا بریم چند تا تو تراس بگیریم.

_: پس بذار آرایشمو تکمیل کنم.

_: خیلی طولش نده.

_: بقیش آسونه.

سریع آماده شدم و باهم توی تراس رفتیم. کلی ژست و ادا و مسخره بازی و عکسهای تک نفره ی من.

کنارم توی تاب نشست و مشغول تماشای عکسها روی دوربین شدیم. داشتیم غش غش به مسخره بازیهایمان می خندیدم که وسط خنده گفتم: وقتی می‌خواستم برم خونمون، اینا رو بدی به خودم ها. پیشت نمونن.

خنده روی لبش خشکید. دوربین را بینمان گذاشت و رو گرداند. با اخم گفت: اینقدر وجدان دارم که اگه بری عکستو نگه ندارم.

_: من... من نمی خواستم ناراحتت کنم.

دست روی بازویم گذاشت و آرام گفت: بی خیال... مهم نیست. من میرم یه کم درس بخونم.

بلند شد و رفت. من هم دفترم را توی تاب آوردم و دارم می نویسم.



نظرات 20 + ارسال نظر
... سه‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 03:57 ب.ظ

shir?!soltane jangal?!kelas!?!?!kelas vase in?!lazem nakarde!!!ino bayad pachea shalvaresho bezanan bala,bokonaneshun tu 2ta satle pore soosk ta aadam she!!!!

این تنبیه از مرگم بدتره!!!!!!! :SSSSS

یه دوست-یزد سه‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:38 ب.ظ

عالی بود مثل همیشه
یه خواهشی دارم ازت میشه غیر از این داستانها(جن عزیز،دوستت دارم، جادوی گیسوی ،او هفت رنگ نگار کیوان و خانواده اش ،خانه ی دلم، خاطرات دریا ،آقای رییس ،بچه های دیروز ،بهشت مینو، پنجره دایره تابستان به یاد ماندنی، شاید روزی عشق ،عروس کوچک ،مرز خیال ،عشق پرواز ،هدیه ای برای تولد ،خاطرات دانشجویی)اگه داستان دیگه ای داری برام بفرستی

خیلی ممنون
چشم در اولین فرصت می فرستم

نازلی سه‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:45 ق.ظ

سلام عزیزم
از این کاراشون خوشم میاد و از بیکاری دختره حرصم میگیره انگار هیچ کاری جز نوشتن دفتر خاطرات نداره .
ولی خوبه
راستی خوشحالم که داستانها حذف شد.
موفق باشی دوستم.

سلام گلم
حالا از فردا دوباره میره مدرسه :)
خیلی ممنونم دوستم
سلامت باشی

نینا سه‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 10:59 ق.ظ http://ninna.blogsky.com

سیلام
به به خداییش مدیر سایتم درست میگه ها. ولی خدا خیرش بده

میگما به این دختره بگین این سعید بیچاره رو این همه اذیت نکنه. کم کم شروعش کنین به علاقه مند شدن بچه مون دق میکنه هااااا
اون قسمتای هیجانی ای که گفتین رو میذارین؟ الهام بانو تغیر عقیده نداد؟ باحالنااا

سیلام
بله درسته

سعی می کنم ولی الهام داره اینجوری پیش میره! اصلا هم نمی دونم به کجا می خواد برسه!
خیلی بی ربطن ها! ولی یهو هم دیدی الهام عشقش کشید و با چسب دوقلو چسبوندشون به اینا!! :))
:*********

سحر (درنگ) سه‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:20 ق.ظ

منظرو من از اصلا آرایش بلد نبود! این بوده که بلد بود. لااقل از من بیشتر بلد بود که!

حالا اینقدراشو دیده بوده دیگه!!! یعنی می دونسته نتیجه چی باید بشه حدودا! فقط نمی دونسته چه جوری باید برسه به اون نتیجه!

شایا سه‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 08:51 ق.ظ

سرماخوردگیت هم بهتره؟

آآآآییییی حرص میده چرا این دختر؟ بیچاره سعید نازی.

یه سوال اگر بلد نیست آرایش کنه این همه لوازم آرایش رو از کجا اورد یی هووییی؟

آره ممنونم عزیزم :*)

الهام بانو گمونم اعصاب نداره! تا میاد عشقولانه بشه افسار می کشه :)))

خانم این هفته ی پیش عروس شده بود! نمی دونم رسم شما چیه. ولی ما جزو خریدای عقد لوازم آرایشم می خریم.

جودی آبوت سه‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 08:42 ق.ظ http://www.sudi-s.blogsky.com

اااااا دختر بد اذیتش نکن !

:) بهش میگم نکنه :)

... سه‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 08:31 ق.ظ

khoda in dokhtaro nasibe gorgae ghotbi kone ta ham saeed va ham kolle nasle bashar az dastesh rahat shan,ghorbatan elallah!!!amin!!!:D

گرگ؟ اونم قطبی؟ ببین حیفشه! حداقل شیر سلطان جنگل!! باکلاس تره! :دی

زهرا سه‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 07:41 ق.ظ http://777rosesorkh.blogfa.com

دوسش داره خیلیم زیاد ولی هنوز تو ذهنش درگیره فکرای قبله و مدل ازدواجشون.و اینکه با یبه حسی که فکر میکرده نفرته باهاش ازدواج کرده در حالی که همون حس خود عشقهخیلی خوب درک میکنم .ولی کاش سعید ۲۵ سالش بود.اونوقت بهتر درکش میکردم .
ولی زیاد سمج نیست همسر من که اونوقتا هر کاری میکرد من نبوسیدمش یه روز گفت اونقدر میبوسمت تا ببوسی یادمه ۱۰۰ بار پشت هم!ولی باز من کوتاه نیومدم .حالا من میگم این داستانت برا من پر از حسه بگو نه!خودمو لو میدم

تو هم هی ذهن منو قلقلک بده :) مردم از فضولی :))
عاشق باشی و خوشحال همیشه :*********

الهه و چراغ جادو سه‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 01:44 ق.ظ http://elaaheh.blogsky.com

آخیش نیمه عشقولانه شد

حالا مگه الهام میذاره؟ هی موش می دوونه!!!

خورشید دوشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:54 ب.ظ

با زحمتای ما آیلا جون؟
وای هانیه دیگه داره جیگر این بیچاررو رسما میریزه بیرون
خوشحالم که قانع شد رئیس اون سایت

اختیار داری عزیزم :)
خداییش!
قانع که نه. ولی پاکشون کرد.

پرنیان دوشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:40 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

دلم برا سعید می سوزه بچه م گناه داره.چرا دختره زودتر بهش علاقه مند نمی شه؟!(چرا من هیچوقت اسم شخصیتای داستانا یادم نمی مونه؟!!)
خوش به حاله دختره!!مامان من که دائم می گن موهاتو باز بزاااااار!!!ولی من دوست ندارم!!

:) غصه نخور خووووب میشن :)
هانیه
من و لیلی سالها داستان می ساختیم. اولش با کللللی وسواس خودمون رو می کشتیم اسمی که به شخصیتاشون بخوره انتخاب کنیم. بعد از سه ساعت قصه رو شروع می کردیم و تا آخرش می گفتیم دختره این پسره اون!!! :))))))

ولی مامان من میگن یا کوتاه کن یا ببند :)))

ندا دوشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:25 ب.ظ http://eastern-girl.persianblog.ir

ااا؟ لو رف؟ هیییییییییییییییین

هی یواش بگو هیشکی نفهمه :))))))))))))

لیمو دوشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:17 ب.ظ

اقد دلم میخواد بزنم تو سر اینایی که تکلیفشون با خودشون معلوم نیست
بیچاره پسره چه ضد حالای عظیمی میخوره از این
تو همین سایت نود و هشتیا دارم کتاب رازم را نگه دار رو میخونه یادته هر جاشو میخونم یادت میافتم واقعا حق داشتی تو کتاب اصلی دختره نافرم سوتی داده بود دسته پسره
خشته نباشی خانمی

گاهی آدم واقعا نمی دونه چی می خواد.

آره :(

آررره :))

سلامت باشی عزیزم :*)

آزاده دوشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 10:57 ب.ظ

خیلی خوب بید دمت گرم

خیلی ممنون
خوشحالم که خوبی :*)

آنیتا دوشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:34 ب.ظ http://www.personal68.persianblog.ir

خیلی دلم واسه سعید می سوزه!
خدا کنه که مهرش تو دل هانیه بیفته...

نگران نباش عزیزم
همیشه پایان قصه های من خوشه

ندا دوشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 08:36 ب.ظ http://eastern-girl.persianblog.ir

اول یه چی بگم!

هییییییییی 'مونت'!!چرا دیه پیشم نیومدی؟؟؟؟؟

خب حالا بریم سر اصل مطلب که شما باشید!

الهییییی پسره چه خره!شرمنده!! ولی جدا خیلییییی ساده اس!! همین سادگیش آخرش دختره رو جذب میکنه!!ها ها من ...آخر داستانتو فهمیدم
آخی مامی دخیه مث مامیه من بوده...همش مامیم توی خونه موهاش بسته اس..به منم اجازه نمیدی توی خونه موهامو باز بذارم..:دی
هه هه خیلی وقتا سهند حس عکاسیش که گل میکنه منو وا میستونه کلی کجو راستم میکنه ازم عکس میگیره!
اکی فهمییییییییییییییدم!!(در رابطه با نظر خصوصیت)
بووووووووووس......

اگر نخوند خودم بهش میگم :)

میسی

اوهو چقدر تو باهوشی! قبول نیست آخر قصه ام لو رفت :)))

چه بانمک :)

مرسی

بووووووووووووووووس....

man دوشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 08:02 ب.ظ

azizam aval saye bad khate cheshm

من که دارم میگم این آرایش بلد نیست!

سحر (درنگ) دوشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 07:43 ب.ظ

سلام
خدا را شکر که خوبی؟

آخییییییییییییییییییییی

من موهام را ۱۰ سانت کوتاه کردم.

بازم آخیییییییییییییییییییییی


خط چشم!!!‌خیلی سخته!

اصلا آرایش بلد نبود!

و بازم آخیییییییییییییییییییییییییییی

خب چیکار کنم. این پست خیلی آخیییییییییییییییی داشت!
خوشگل بود

سلام

ممنون. امیدوارم تو هم خوب خوب باشی

:)

مبارکت باشه

:)

مدادی و ماژیکی آسونه. ولی مایع تخصص می خواد یا این که بدی یکی دیگه :))

همش شونزده سالشه. اونقدرا آرایش نکرده تا حالا

:)

مرسی

مونت دوشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 05:50 ب.ظ

بجزلفظ زشت خفه شی دختر.هیچی نمیتونم بهش بگم.ازطرفی هم خب راست میگه.وقتی دوسش نداره نمیتونه خودشو درست کنه.اما اینم نشدنداره.اگه پسره یه بارواقعا نشونش بده که دوست داشتنش ازروی ادای وظیفه نیست حتما دلش عوض میشه.انقدر خوب مینویسی که ادم همش برات خط و نشون میکشه.

:)))))
درسته به این راحتی نیست.
خیلی ممنونم دوست جونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد