ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

بگذار تا بگویم (4)

سلام دوستام

خییییلی ممنون از راهنماییها و همراهیاتون!


70 تا کامنت؟!! این روزا نداشتم. همینطور بیش از 500 بازدید کننده! وای مرسیییی...


اینم ادامه ی ماجرا تقدیم به همراهان مهربونم:


بعد از این که حالش کمی بهتر شد، فکر تازه ای ذهنش را درگیر کرد. با خود فکر می کرد آیا فؤاد هیستوری را چک کرده که به مدیریت وبلاگ او رسیده، یا می خواسته به مدیریت وبلاگ خودش برود که با پسورد او مواجه شده است؟

ولی برای چی باید هیستوری را چک می کرد؟ او که ندیده بود که مائده از اینترنت استفاده کرده است. شاید هم دنبال صفحاتی که خودش قبلاً باز کرده بود، می گشت. و شاید هم... وبلاگ داشت.

تا چند روز مرتباً توی وبلاگهای به روز شده دنبال وبلاگ فؤاد می گشت. اما هرچه می گشت کمتر می یافت. مشکل اینجا بود که حتی مطمئن نبود که فؤاد وبلاگ داشته باشد! حالا به فرض که داشت، اسم وبلاگش چه بود؟ موضوعش؟ اسم مستعار خودش چی؟

آن روز دو سه ساعتی از این وبلاگ به آن وبلاگ سر کشیده بود، بلکه نشانه ای از فؤاد بیابد که نیافته بود و هربار به در بسته خورده بود. از آن طرف با وجدانش هم درگیر بود. واقعاً نمی دانست دلیل این همه اصرار برای پیدا کردن نشانه ای از فؤاد برای چیست؟

بالاخره ناکام از جستجو، صفحه ی وبلاگ خودش را باز کرد و به آن زل زد. اسم مستعارش ارنواز بود. درباره ی وبلاگ نوشته بود: ما نوازش شده ی اهوراییم... خدایا دوستت دارم...

با خود فکر کرد: فؤاد وقتی اینها را خوانده، درباره ی او چه فکری کرده است؟

بعد دوباره وجدانش نهیب زد: چه فرقی می کنه؟! حالا تو هم گیر سه پیچ دادی به فؤاد!! اگر اینقدر ازش خوشت میومد چرا ردش کردی؟ واقعاً چرا؟ هان؟

با دلخوری غرید: کی گفته ازش خوشم میاد؟ هیچم اینطور نیست. من فقط فضولم!

نیشخندی زد و وجدان مزاحم را از سر باز کرد.

تلفن زنگ زد. نگاهی به گوشی تلفن انداخت. با بی حوصلگی، صفحه را بست و از جا برخاست.

فروغ جون بود. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: مائده جون می خواستم ببینم سفارشم قبول می کنی یا نه؟

_: اگه بتونم که بله... چی می خواین؟

_: والا پنج شنبه شب مهمون دارم. خیلیم باهاشون رودرواسی دارم. می خواستم ببینم برای کیک و دسر می تونم مزاحمت بشم؟

_: خواهش میکنم چه زحمتی؟ حالا چی می خواین؟

_: خب کیک و دسر! هان منظورت نوعشه؟ اصلاً نمی دونم. یه چیز آسون خوشمزه. ظاهرشم خوب باشه. ولی اصلاً لازم نیست سخت باشه ها!

_: چند نفرن؟

_: با خودمون ٢۴ نفر. اگه سختته مزاحمت نشم.

_: نه نه خواهش می کنم. کیک شکلاتی با کرم خوبه؟ راستش از همه چی آسونتره.

_: وای عالیه! دسر چی؟ مثلاً ژله؟

_: ژله که خیلی ساده است. نهایت ابتکارش تو ظاهرشه که مثلاً رنگین کمانیش کنم یا نمیدونم میوه ای. چطوره تارتلت درست کنم؟ توش رو با کرم و میوه پر می کنم.

_: نشنیدم چی گفتی؟

_: تارتای کوچیک که توش رو با کرم و میوه پر کنم.

_: این که خیلی زحمت میشه.

_: عوضش خوشمزه است.

_: اون که البته! اگه این باشه حدود چهل تا می خوام. سخت نیست؟

_: نه ابداً. درست می کنم براتون. ظرف خودتون میدین یا تو یه بار مصرف بذارم؟

_: میدم فؤاد بیاره.

با شنیدن اسم فؤاد، نفس مائده برای چند لحظه بند آمد. بعد آه کوتاهی کشید و با ملایمت گفت: بسیار خب.

_: مصالح چیزی می خوای برات بفرستم؟

_: نه نه خودم تهیه می کنم.

_: همه رو با دقت حساب می کنی!

_: چشم.

_: خیلی ازت ممنونم عزیزم.

_: خواهش می کنم.

_: قربونت برم. خداحافظ.

_: خداحافظ.


وقتی فؤاد با ظرفها رسید، مامان هم از سر کار رسید و آنها را تحویل گرفت. به این ترتیب مائده با او روبرو نشد.

تارتلت ها را از قبل آماده کرد. روز قبل از مهمانی هم کیک را پخت و بالاخره روز پنج شنبه کرمها و میوه ها را آماده کرد و تارتلت ها و کیک را با کرم تزئین کرد.

فروغ جون تلفن زد و گفت که فؤاد عصر برای تحویل گرفتنشان می آید.

کار مائده از دو بعدازظهر تمام شده بود و منتظر فؤاد بود. می دانست که به این زودی نمی آید ولی آرام و قرار نداشت. صد بار به خودش تلقین کرد که همیشه وقتی سفارشی آماده ی تحویل دارد، نگران است و این نگرانی هیچ ربطی به فؤاد ندارد! بالاخره همیشه نگران رضایت مشتری و یا سالم ماندن تزئیناتش تا وقت تحویل بود. ولی این بار بیش از همیشه پریشان بود. به طوری که ناخودآگاه کم کم از دست فؤاد دلخور میشد!

بالاخره ساعت پنج عصر زنگ خانه به صدا درآمد، مائده به آیفون نگاه کرد. سعی می کرد اعتراف نکند که خشمش از کمبود اعتماد بنفس خودش است، نه دیر کردن فؤاد که از قبل قرار بود عصر بیاید!

مامان و بابا خانه نبودند. عالیه هم توی اتاقش پشت کامپیوتر نشسته بود. مائده گوشی آیفون را برداشت و پرسید: بله؟

_: سلام. فؤاد هستم.

مائده با لحنی سرد و جدی گفت: سلام. بیا بالا.

دکمه ی آیفون را زد و به عالیه گفت: فؤاده.

عالیه گفت: من که حوصله ندارم رو بگیرم!

برخاست و در اتاقش را بست و دوباره پشت کامپیوترش برگشت. مائده لب برچید و بی حوصله به در بسته نگاه کرد. چادر سفید گلداری که آماده کرده بود، به سر کرد و در آپارتمان را باز کرد. دوباره وسط هال برگشت و منتظر ماند.

چند لحظه بعد، فؤاد ضربه ای به در زد و گفت: یاالله...

مائده جلو رفت. به تاقی ورودی هال تکیه داد و گفت: بفرمایین.

فؤاد وارد شد و با چهره ای متبسم سلام کرد. مائده اما سر بزیر انداخت و در حالی که سعی می کرد صدایش دلخوریش را منعکس نکند، جوابش را داد.

_: خوب هستین شما؟

_: ممنون.

_: کجا برم؟

_: رو میز هالن.

فؤاد وارد شد و با دیدن کیک شکلاتی لبریز از کرم شکلات برّاق و تارتلت های کوچک پرشده از کرم وانیلی و میوه های خرد شده ی رنگین، سوتی کشید و گفت: میشه من همینجا ترتیب اینا رو بدم؟ بعداً سر راه از قنادی براشون کیک می خرم! خوشمزه

مائده بالاخره خنده اش گرفت و گفت: اگه کیک قنادی رو به جای مال من قالب نکنی، حرفی نیست.

_: مجبورم بکنم. والا میگن چیکارش کردی اون یکی رو؟!

_: این دیگه مشکل توئه.

فؤاد آهی کشید و با تاسفی نمایشی گفت: آره. ولی از این یکیا که می تونم بخورم. اینا زیادن.

و دست برد تا یکی از تارتلت ها را بردارد. اما با جیغ کوتاه مائده دستش نزدیک ظرف خشک شد!

_: نه! به اونا دست نزن!

فؤاد حیرت زده برگشت و گفت: منظورت چی بود الان؟ پولشو میدم خب!

مائده شرم زده از جیغ ناگهانی سر بزیر انداخت و گفت: معذرت می خوام. اونا رو شمردم. می خوام به همین تعداد تحویل فروغ جون بدم. بذار الان جدا برات میارم.

به آشپزخانه رفت و چند لحظه بعد با یک پیش دستی که چند تا تارتلت دیگر در آن بود برگشت و گفت: ازینا بخور.

فؤاد متحیر نگاهی به بشقاب و به ظرف خودشان انداخت و پرسید: چه فرقی می کنه؟

مائده با کلماتی مقطع گفت: بیشتر درست کردم. اینا یه کمی زشت شدن جدا گذاشتمشون. ولی مزه شون همونه.

_: می دونم مزه شون همونه. ولی منظورت از این که اینا زشت شدن رو نمی فهمم. با اینحال اگه اجازه هست بخورم، می خورم!

مائده با خجالت گفت: نه خواهش می کنم. ازینا هرچی خواستی بخور.

فؤاد یک تارتلت را درسته توی دهانش گذاشت و کیف پولش را از جیب عقب شلوار جینش بیرون کشید. با دهان پر اشاره کرد: چقدر؟

مائده نگاهی به کیک انداخت و با خجالت قیمت را گفت. فؤاد لقمه را قورت داد و با تعجب پرسید: هان؟! تعجب

مائده جا خورد و بیشتر خجالت کشید. با ناراحتی گفت: این فقط پول مصالحشه. ولی اصلاً قابل نداره.

_: تو حالت خوبه؟! این قیمت که شیرینی خشک کارخونه ای رو هم نمیدن! پول مصالحشه؟! مطمئنی؟

مائده نفسی به راحتی کشید. فکر کرده بود فؤاد از زیاد بودن قیمت تعجب کرده است. آرام گفت: پول اوناییه که خریدم. بعضیاشو تو خونه داشتم.

_: زحمت کشیدین واقعاً! اونایی که تو خونه بود که مجانی اومده بودن تو خونه! کار خودتم که اصلاً ارزش نداشت که بخوای پولشو حساب کنی! آره؟ اینجوریه؟

_: مسخره نکن فؤاد! من اصلاً نمی خوام با فروغ جون حساب کنم.

_: شما بیجا می کنین.

_: دهه! اون یه عالمه برای من زحمت کشید. همین قیمتم که گفتم به خاطر این بود پولشو از بابا گرفتم. وسایلی که تو خونه داشتم، خودم قبلاً خریده بودم. ولی الان پول نداشتم. دلم نمی خواد به بابا بدهکار بمونم. اگه پول بابا نبود، اصلاً نمی گرفتم.

_: مامان خیلی ناراحت میشه اگه بفهمه اینجوری حساب کردی. دیگه هم بهت سفارش نمیده.

_: خب بهش نگو. بقیه ی پولو بذار جیبت.

_: دهه؟! نه بابا! تو پول باباتو کسر شأنته بذاری تو جیبت، من پول مامانمو بذارم تو جیبم؟!

_: چرا مغلطه می کنی؟ کسر شأنم نیست. دلیلی نداره که بابا پول مصالح کار منو بده. در حالی که پول آب و برق و گاز مصرفیم رو هم داره میده و بقیه ی مخارجم.

_: پدرته!

_: اینا گرم میشن خراب میشن. بردار ببر بذار تو یخچال خونتون.

_: درست حساب کن می برم.

مائده نالید: فؤاد!

فؤاد ادایش را درآورد و با همان لحن گفت: مائده!

_: ببین یه چیزیه بین من و مامانت. اصلاً به تو ربطی نداره من چه جوری می خوام با مامانت حساب کنم. تو همین قدری که گفتم بده. بقیش باشه بعد.

فؤاد نفسش را با حرص بیرون داد و زیر لب گفت: دختره ی لجباز!

بعد پول را کمی بیشتر از آنچه مائده گفته بود، روی میز گذاشت. مائده زمزمه کرد: پول خورد ندارم.

_: با بقیش برای خودت آبنات چوبی بخر!

بعد حباب روی کیک را با احتیاط گذاشت و ظرفش را برداشت. مائده ایستاد و رفتنش را تماشا کرد.

چند دقیقه بعد برگشت و ظرف تارتها را برداشت. نگاهی به مائده انداخت و با کمی چاشنی طنز، دستی به صورت خودش زد و گفت: ولی این تن بمیره، اینا رو خودت درست کردی؟

_: آره بابا. کی درست کرده؟!

_: راست میگی. از قیافه ی وا رفته ات مشخصه که داری از خستگی میمیری!

_: نه بابا خسته نیستم. خوبم. برو گرم میشه.

_: باشه. ممنون. خداحافظ.

_: فؤاد؟

فؤاد دم در برگشت و پرسشی نگاهش کرد.

_: به مامانت نگو چقدر دادی. خواهش می کنم. هر قیمتی که فکر می کنی مناسبه بگو. خواهش می کنم. همین یه دفعه. من بهش خیلی مدیونم.

_: خیلی خب تو ام! بغض نکن دیگه! یه کاریش می کنم.

مائده دوباره سر بزیر انداخت. وقتی سر برداشت فؤاد رفته بود. آه بلندی کشید و چادرش را برداشت. نگاهی به بشقاب تارتلت ها انداخت. بشقاب را برداشت. در اتاق عالیه را باز کرد و پرسید: تارت می خوری؟

عالیه لبخندی زد و پرسید: چاییم داری؟

_: آره هست. الان میریزم میارم.

_: اگه خسته ای خودم بریزم.

_: نه خوبم.

ولی داشت از خستگی می افتاد. خیلی سعی کرده بود تا نتیجه ی کارش خوشمزه و چشمگیر باشد.

با دو فنجان چای به اتاق عالیه برگشت و پیشش نشست. عالیه یکی از تارتها را برداشت و پرسید: خودت نمی خوری؟

_: نه از گلوم پایین نمیره. بخور ببین مزه اش خوبه؟ فؤاد هیچی نگفت.

_: نگفت؟ ای نامرد! میای بریم بزنیمش؟

_: نه بابا حوصله داری؟ تازه کارم تموم شده می خوام برم بخوابم.

_: اوممم... دستت طلا! خیلی خوشمزه است!

_: بی شوخی؟

_: شوخیم کجا بود؟ واقعاً خوبن. مثل همیشه.

مائده سری تکان داد و آرام فنجان چای را به لب برد.


صبح روز بعد جمعه بود. مامان می خواست برای نهار از دایی و خانواده اش دعوت کند. مائده هم که طبق معمول وظیفه ی آشپزی را به عهده داشت. از شب قبل خورش را گذاشته بود و برای کباب گوشت توی چاشنی خوابانده بود. طبق معمول سحر هم سری به خورشش زده بود. صبح هم مشغول بقیه ی کارها بود که مامان به دایی تلفن زد، اما دایی و خانواده اش برنامه ی دیگری داشتند و نمی توانستند بیایند. مامان نگاهی به مائده کرد و گفت: دایی اینا نمیان. می خوای غذا رو اضافه کنی، عمه عموها رو دعوت کنیم؟

مائده با خستگی نشست و گفت: باور کن نمی تونم.

_: خب خودم اضافه می کنم.

_: نمی دونم. هرجور میلتونه.

چون تقریباً کارش تمام شده بود، پشت کامپیوتر نشست و مشغول آپ کردن وبلاگش شد. نوشت:

مهمون دوست دارم. خیلی! از دیشب دارم غذا درست می کنم و دسر و سالاد که مهمون بیاد. ولی وقتی تعدادشون از دوبرابرم بیشتر میشه، خستگی تو تنم می مونه. الان حس پذیرایی از یه عالمه مهمون ندارم. خسته ام. دلم یه جمع کوچیک و خودمونی می خواد که خستگی هفته از تنم بره...

دکمه ی انتشار را زد و به علامت کوچکی که گوشه ی صفحه می چرخید، چشم دوخت.

مامان از دم در اتاق اعلام کرد: بابات گفت خسته ای، مهمون اضافه نکنم. عمه عموهات رو نگفتم. زنگ زدم به فروغ جون، با خانواده و دامادش میان.

مائده دستش را از زیر چانه اش برداشت و نگاهی به مادرش انداخت. اما مامان معطل نشد و رفت تا با کمک عالیه اسباب پذیرایی را آماده کند.

مائده پستش را ویرایش کرد و آخرش اضافه کرد: بعضی وقتا فکر می کنم کاش به همون اولی قانع بودم! الان چه خاکی بریزم تو سرم آیا؟!

ای خدا، خدا وکیلی نگی باز ناشکری کردی، بدتر از این بشه ها!! خواهش می کنم!!


دوباره منتشر کرد و صفحه ی مدیریت را بست. بعد هم مشغول وبگردی و کامنت گذاشتن برای دوستانش شد. نیم ساعتی بعد خواست سری به مدیریت وبلاگش بزند، که طبق معمول نگاهی هم به عناوین وبلاگهای بروز شده انداخت. بین اسمها عنوان "روزگارم" توجهش را جلب کرد و روی آن کلیک کرد. بعد بدون توجه به صفحه ای که داشت بارگذاری میشد به مدیریت وبلاگش رفت. یک نظر تبلیغاتی را پاک کرد و به نظر دوستش جواب داد. بعد باز صفحه را بست و با دیدن عنوان آخرین پست وبلاگی که باز کرده بود، احساس کرد نفسش برای یک لحظه بند آمد.  عنوانش بود: کیک شکلاتی!

به سرعت نگاهی به امضا انداخت. خودش بود! فؤاد!

عرق سردی به تنش نشست. تمام این هفته را دنبال وبلاگ فؤاد گشته بود. ولی بالاخره ناامید شده بود. این بار هم اصلاً به نیت این که وبلاگ فؤاد را بیابد، کلیک نکرده بود. اصلاً انتظار نداشت.

نگاه سریعی به توضیحات وبلاگ انداخت. سمت چپ صفحه نوشته بود: "میگه هر سکه میشه قلب باشه، اما هرچی قلب شد دل نمیشه...

فؤاد یعنی دل "


دل مائده فرو ریخت. با خودش فکر کرد این توضیح را کی نوشته است؟ واقعاً فؤاد یعنی دل؟!

به فرهنگ لغت مراجعه کرد. واقعاً معنی اش همین بود. به خودش نهیب زد: دیوونه حتماً همیشه توضیحش همین بوده. اصلاً کی گفته که عاشق شده هان؟ مگه تو نبودی از عشق و عاشقی بدت میومد هان؟

آهی کشید و به خودش جواب داد: هنوزم بدم میاد. ازش می ترسم. نمی خوام عاشقم باشه. نمی خوام. دوست دارم فقط یه چیزی مثل پسرخاله باشه. یه آشنای قدیمی. کسی که فقط از دیدنش خوشحال بشم، نه این که ضربانم بره بالا و رنگ رخساره حکایت کند از سرّ درونم!

باز به خود گفت: چه سرّی؟ هان؟

به موهایش چنگ زد و گفت: دست از سرم بردار. فؤاد فقط یه آشناست. فقط یه آشنا.

نگاهی به آخرین پستش انداخت. نوشته بود: یه کیک شکلاتی فوق العاده! از اونا که آرزو داری خوابشو ببینی! میری تحویل می گیری، رو تخم چشمات می رسونی خونه، بعد اون مهمونای ندیدبدیدتر از خودت، چنان یه لقمه ی چپش می کنن، که حتی ته ظرفم می لیسن و یه ذره شم بهت نمی رسه!!! من کیک می خوامممم!!! البته فقط همون کیک!

مائده که هنوز با وجدانش درگیر بود، با عصبانیت کامپیوتر را خاموش کرد. مشتی روی میز کوبید و گفت: به من چه تو کیک می خوای پسره ی پرروی از خودراضی!

اما ده دقیقه بعد با جدّیت مشغول تخم مرغ زدن بود!

مامان با کهنه ی گردگیری و شیشه پاک کن، وارد آشپزخانه شد و پرسید: چکار می کنی؟

مائده که می ترسید رو برگرداند و مامان از صورتش چیزی را تشخیص بدهد، همانطور که تقریباً صورتش را توی کاسه فرو کرده بود، گفت: دارم کیک می پزم.

مامان با تعجب پرسید: برای چی؟ هم دسر هست هم شیرینی. بعد از نهار کی کیک می خوره؟

_: همینجوری هوس کردم بپزم. اشکال نداره. خودم برای شام با شیر می خورم.

_: حالا مثلاً تو چقدر می خوری؟ یه کیک درسته؟

مائده باز بدون این که به او نگاه کند، پشت به او چرخید و در حالی که ظرف آرد و کاکائوی الک کرده را برمی داشت تا به تخم مرغها اضافه کند، گفت: حالا شمام هی بزنین تو ذوقم!

مامان شانه ای بالا انداخت و گفت: چه می دونم. اون از بابات که دائم نگرانه که تو زیادی کار می کنی، این از تو که عشقته شبانه روز یه لنگه پا تو آشپزخونه وایسی!

_: چیزیم نیست که! یه ساعت پشت کامپیوتر بودم.

_: جواب باباتو خودت بده. 

مائده بالاخره نگاهی به مادرش انداخت و گفت: مامان جونم خواهش می کنم. قول میدم تا یه هفته بیش از شام و نهار معمولی چیزی نپزم. باشه؟

_: تو بگو. منم باورم میشه. آخه کیک می پزی ظرفا رو من باید بشورم که! الان مهمونا میان.

_: خب نشورین. خودم می شورم.تازه هنوز ظهر نشده. مهمونا به این زودی نمیان که!


کیک را زد و توی فر گذاشت. کرمش را هم آماده کرد و توی یخچال گذاشت. بعد به سرعت ظرفها را شست و خودش را پشت کامپیوتر پرتاب کرد!

عالیه دم در ایستاد و گفت: اه من می خواستم بشینم که!

مائده با خوشرویی گفت: خواهش می کنم. فقط چند دقه.

عالیه شانه ای بالا انداخت و گفت: باشه. نمی خوای لباس عوض کنی؟

_: چرا الان میرم.

عالیه جلوی آینه نشست و مشغول بافتن موهایش شد. مائده هم با تردید صفحه ی وبلاگ فؤاد را باز کرد. نگاهی به عالیه انداخت. توجهی به او نداشت. به سرعت مشغول خواندن شد.

پست قبلش نوشته بود: وقتی بغض می کنه، قیافش میشه عین عروسک! خنده ام می گیره! ولی چند ثانیه بعدش حاضرم داروندارمو بدم که اشکاش نریزه! ولی اون ترجیح میده داروندارمو بذارم تو جیبم و از جلوی چشمش دور شم!

خداییش موجود عجیبیه!


مائده لب برچید و گفت: عجیب غریبم خودتی!

عالیه پرسید: چیزی گفتی؟

_: با خودم بودم.

پستهای قبلی را سریع رد کرد تا مطلب دیگری درباره ی خودش بیابد. جمعه ی قبل فقط دو جمله نوشته بود: نه یعنی اینقدر حواس پرت؟؟؟ خب دیگه نمیام خواستگاری، چرا حرص می خوری؟

این بار لبخندی بر لب مائده نشست و خوشحال فکر کرد: نه خوبه. برداشت عوضی نکرده.

دوباره عقب رفت. روز بعد از خواستگاری نوشته بود: عین زورو پرید روی تورنادو! نه رو کاپوت ماشین بابا! دختره ی خنگ!!

فقط همین. مائده دوباره برگشت بالا. نظرات پستی که نوشته بود نمی خواهد اشکهایش را ببیند، را باز کرد. یک نفر نوشته بود: انگار عاشقش شدی!

فؤاد جواب داده بود: نه بابا تب ندارم. فقط مثل یه دخترخاله ی کوچولو ازش خوشم میاد.

این بار مائده با خوشی خندید و گفت: مرسی پسرخاله!

عالیه به طرفش آمد. مائده به سرعت صفحه ها را بست. ولی عالیه به مانیتور نگاه نمی کرد. داشت کنار میز دنبال کش مویش می گشت. گفت: پاشو دیگه مائده. پاشو دیر میشه. الان میان.

مائده خندان برخاست و رفت تا دوشی بگیرد و آماده شود.

نظرات 78 + ارسال نظر
فرنوش یکشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:41 ق.ظ


سلام
مرسی از رمان هات.واقعا دست طلا.
اما میشه بگید که من چطور میتونم برای داستان های دیگه هم نظر بدم این که عالی بود.
راستی داستان های پنجره ی دایره و شب سپید رو از کجا میشه گیر آورد .
بازم مرسی.

سلام
خیلی ممنونم دوست من
هر جا دوست داری همین جا بذار. ایمیل هم می تونی بدی.
shazze4@yahoo.com
امروز که ظاهراً ایمیلا باز نمیشه. وقتی باز شد برات می فرستم.

هدی شنبه 21 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:31 ب.ظ

ووووااای نه[:S014
کوچولوم که خوابید گفتم الان بهترین موقعیته!!!!
تا لپ تاپم پرواز کردم ولی......


الان آپ می کنم. ببخشید...

خاتون شنبه 21 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:31 ق.ظ

پس چی شد بقیه ی داستان ؟ دلمون آب شده ....

ببخشید خاتون عزیز
در جریان کار بی پایان خونه که هستین. هی مجبورم بلند شم برم
داره تکمیل میشه انشاالله

بهاره شنبه 21 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:05 ق.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

شاذه جونم کجایی پس؟ بنده همچنان منتظر بیدم

همینجا. دارم قسمت بعدی رو کامل می کنم

مهرشین شنبه 21 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:07 ق.ظ http://mehrshin1357.persianblog.ir/

سلام به دوست خوبم,همیشه به این فکر میکردم با اینکه من هیچوقت برات کامنت نمیذارم تو میایی و همیشه هم برام کامنت میذاری,اخه من اون زمانی با وبت آشنا شدم که اون داستان کوه و....گذاشته بودی که برام دلچسب نبود و دیگه هم فرصت نشد بشینم سر داستانات ولی این داستانت خیلی به دلم چسبید و الانم میخوام برم قسمتهای 1و2و3 رو هم بخونم,ممنونم که من رو همراهی کردی دوست خوبم و شرمنده از اینکه بی معرفت بودم ولی همیشه دوست داشتم و بیادت بودم و به دنبال نظرات مفیدت تو وبم
راستی تندی بیا آپ کن من منتظرم

سلام مهرشین جان
نظر لطفته. خوشحالم که از این یکی خوشت اومده
ممنون. دارم قسمت بعدی رو کامل می کنم

فا شنبه 21 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:57 ق.ظ

یعنی ممکنه آخرین کامنت این پست هم مال من باشه؟ الان بامداد شنبه ست

یس! اند آی ام هیر!

الهه شنبه 21 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:23 ق.ظ http://elaaheh.blogsky.com

من یه بار دنبال یکی گشتم و پیداش کردم . پیدا کردن آدما خیلی راحته . توی گوگل چند تا کلمه کلیدی تایپ میکنی و پیدا میشه. مثلا اگه همون اول کلمه کیک شکلاتی و فواد رو میزد پیدا میشد

بعضی وقتا آره... ولی مائده نمی دونست دنبال چی باید بگرده. حتی مطمئن نبود که فؤاد وبلاگ داشته باشه یا این که به اسم خودش بنویسه.

الهه شنبه 21 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:16 ق.ظ http://elaaheh.blogsky.com

کاش مائده به فواد نگه که وبلاگشو خونده

:) فؤاد باهوشه. خودش میفهمه

الهه شنبه 21 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:13 ق.ظ http://elaaheh.blogsky.com

هی من خودمو کنترل میکنم که به داستان سر نزنم که یهو چند قسمت با هم بخونم آخرش دلم هوای اینجا رو میکنه

مرسی عزیزم. خوشحال میشم هروقت میای

اطلس جمعه 20 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:00 ب.ظ http://www.atlasariya.blogfa.com

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخیش
فردا شنبه ست و تو آپ می کنی
منتظریممممممممممممممم

آخی... مرسی از این همه لطفت

نگار جمعه 20 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:24 ب.ظ http://negar.bloghaa.com

نه عزیــــزم خود شیفتگی چیه ؟ :*
حق داری به خودت ببالی به خاطر داستانات
و از اون مهم تر به خاطر خودت ، خوب بودنت و این که من اینقدر دوستت دارم :دی (منم گویا "یه کم" خودشیفته ام :دی )

نظر لطفته عزیزم :*
منم خیلی دوستت دارم :*

سما جمعه 20 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:46 ق.ظ

سلام شاذه جون مهربونم. امشب برات دعا کردم...

مرسی عزیزم که به یاد من و آرزوی بچگیهام هستی تو کدوم آدرس دستگاه بستنی ساز دیدی؟ آدرسی نذاشته بودی!

از اینکه به یادم بودی یه دنیا ممنون. خیلی خیلی خوشحال شدم

سلام سمای عزیزم. ممنون. منم به یادت بودم عزیزم...

خواهش می کنم عزیزم
وای آدرس رو پیست نکردم؟!! کپیش کردم اومدم پیشت. بعد انگار یادم رفته پیستش کنم.
اینجاست
http://www.chare.ir/index.php?dispatch=categories.view&
category_id=3195


کاری نکردم گلم

نینا زی زی یوان جمعه 20 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:44 ق.ظ

=)) هم خوش اندام هم زی زی نشان!
سیر شدم به همون نینا بسنده شدم
عجب جمله ای!

=))) ها بله.. حتماً =))
=)))))))) شما همون فارسی عادی صوبت کنین پلیز =)))

نگار پنج‌شنبه 19 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:49 ب.ظ http://negar.bloghaa.com

من چند شب پیش دوباره آقای رئیس و عروس کوچک و جن عزیز من رو خوندم. رو لژ تاژ دارمشون . عاشقشونم یعنی :)
غریق نجاتم خیلی دوس دارم در ضمن

واقعا دستت درد نکنههههه

از اونجایی که من خییییییییلی دچار شکسته نفسی هستم میگم باهات موافقم!! یعنی الان داشتم من کیم رو می خوندم و کلی از این که تحقیقات و تلاشم نتیجه ی خوب و منسجمی داشته، خوش خوشانم شد!!
نه تو رو خدا خود شیفته تر از من تو عمرت دیدی؟!!

عمه زی زی پنج‌شنبه 19 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:50 ب.ظ http://minimal-ninna.blogsky.com

=)) داشتم فکر میکردم چه جوری بگم زی زی که قاطی نشم؟ دیدم خیلیا به من میگن زی زی (اسم خودم) عمه (مامانم). که از تعداد کسایی که میگن زی زی.. خاله... بیشتره. نظرتون چیه تغیر اسم بدم =))
نوچ نینا بهتره؟ :-؟ نینا فکککووووووور :))

خواستم بگم من گشنمه :دی

=)) گشنته نشستی هذیون میگی =)) پاشو برو یه چیزی بخور حالت خوب میشه
میتونی بنویسی زیزی گولو. خوبه؟
نینا هم خوبه. بسیار بامسماست. اونهم در آستانه ی خوش اندام شدن

هدی پنج‌شنبه 19 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:10 ب.ظ

سلام
یعنی از سوالم ناراحت شدید؟؟؟؟؟
چون تایید نشده میپرسم
در هر حال معذرت میخوام خییییییییییییییییلیییی


چون تا حالا داستانهاتون رو هفتگی نخونده بودم الان این انتظار
خیلی برام سخته

سلام

نه یعنی چی؟! سوالت یا سیو نشده، یا تو یه پست دیگه گذاشتی که جواب دادم و همونجاست.

خواهش می کنم عزیزم. خیلی از محبتت ممنونم. ولی برای منم خیلی سخته که بیش از هفته ای یک بار بنویسم.

مادر سفید برفی پنج‌شنبه 19 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:03 ق.ظ

از این داستانت خیلی خوشم اومده اونقدری که بعد از یه روز پر از خستگی و در حالیکه برای فردا کلی برنامه دارم دلم نیومد امشب که به نت دسترسی پیدا کردم نخونمش...
این داستاهایی که نت هم دارن رو دوست دارم چون عین زندگیه ...منم رفتم دستور چند تا تارت و کیک گرفتم برای روز مبادا...مرسی که نوشته ت پر از شادیه شاذه جان

خیلی لطف داری دوست من. بزرگترین لذت من در نوشتن نشوندن لبخندی بر لب دوستامه

فا چهارشنبه 18 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:29 ب.ظ

مگه چقدر حرف خوردنی تو این کامنتدونیه جامیشه؟ اصلا اسم وبلاگتون که میاد گشنه م میشه خووووو....
تازه شم مجبورررررر شدم برم کیک شکلاتی خوشمزه پرمایه با یه کرم خوشمزه با یه قهوه خوشمزه بخورم بعدشم مجبورررررر بودم بیام به شما پز بدم
دلتون سوووووخت الان؟

خییییییییییلی!!! تا حالا این همه خوردنی این دوروبر نبوده!!!
حالا تو گشنت بشه طوری نی! می خوری یه دو کیلو چاق میشی من از حسودی نترکم و اینا...
ایششششششششش یعنی خیلی چیززززز بیب بیب و اینا...

یلدا چهارشنبه 18 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:52 ب.ظ http://yaldapaeez.blogsky.com/

سلام شاذه جون
داستاناتو که دانلود کرده بودم به زن داداشم هم دادم اون خیلی اهل اینترنت نیست امروز زنگ زده بودم براش کاری داشتم برگشته میگه واییی آبجی اینا چقدر قشنگن من بازم میخوام

سلام عزیزم
خیلی ممنونم از این همه محبتت

soso چهارشنبه 18 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:31 ب.ظ

fln ke ghasde edaaame tahsil darim,raaziam be zahmatetoon nistim,pas,ghasdi nadarim!!!!!:D:)))))

یعنی تو کامنت قبلی یه لحظه شک کردم مریض شده باشی، یه دفعه مهربون شدی گفتی راضی به زحمت نیستی و اینا...! بعد خدا رو شکر خیالم راحت شد که حالت خوبه :دی
خیلی خب... صبر می کنیییییم...

soso چهارشنبه 18 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:49 ب.ظ

ekhtiaaaaar darin...in harfa chieeee?!?!?!dast be boshghaaab?!?!!naaaaaaa!!!bachea hastan....boshghabaro una michinan...shoma asan gharary nis dast be boshghaaab bezanin...1001jooor chizae bozorgtar hastan!!!!miz...sandali...mobl....chidano in chizaaaaa....shaaam....cake....desseeeer.....:D:D:)))))):P

:))))))) باشششش... (آیکون آه عمیق!) تو دوماد شو، من میز صندلیم جابجا میکنم!

soso چهارشنبه 18 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:09 ق.ظ

malooome ke bahash dar in mored hatta soobatam nakardin!!!!man khodam ye paa babysitteram!!!!bacheasho negah midaram,bejaash un vasam cakeo deserae khoshmazze doros mikone!!!!:D:P:))))

اوه منو بگو چقدر به دلم صابون پلو عروسی زده بودم!!! :(((( حالا تو میخوای بچه داری کنی که دخترخاله واقعی برات دسر بپزه؟!! نشکنه دست بی نمک! اگه من یه بشقاب تو عروسیت جابجا کردم! :دی :پی

بانوی نا تمام چهارشنبه 18 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:46 ق.ظ http://hastie.blogsky.com

سلام
این داستان آخر رو خوندم . چه قدر قلمتون فرق کرده . پخته تر و شیرین تر مینویسین . خیلی زیبا نوشتین .

سلام
خیلی ممنونم دوست من

عسلک سه‌شنبه 17 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:12 ب.ظ http://http://asheghaneha2011.blogfa.com

سلام اگه اهل رمانی به من سر بزن در ضمن دوست دارم باهات تبادل لینک کنم من رو با اسم وبم لینک کن بی زحمت

سلام
چشم.
اعتقادی به تبادل لینک ندارم. هرکی رو دوسته باشم لینک می کنم. هرکی هم دوست داشت میتونه لینکم کنه.

بانوی نا تمام سه‌شنبه 17 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:42 ب.ظ http://hastie.blogsky.com

شاذه گلم من هنوز وقت نکردم این نوشته های جدید رو بخونم . دلم نمیاد باید از اول بخونم .

اشکال نداره عزیزم
خیلی ممنونم

خاتون سه‌شنبه 17 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:25 ب.ظ

مووووووووووووووووووووفق شدم !
خییییییییییییییلی عالی شده چقدر شیرین و در عین حال برای ما پیروپاتال ها تلخ ..... مثلأ ابراز علاقه ها زمان ما چه شکل خنده داری داشت چقدر ابتدایی شبیه 50 سال پیش . اما با امکانات موجود چقدر همه چی فرق کرده و هنوز هم خواهد کرد . با این سیر صعودی فناوری اطلاعات و در نتیجه گسترش ارتباطات ... اووووووووووف !
چه شود !

آفرین بر شمااااااا!

خیلی ممنونم! ای باه بیخیال... از ما که گذشت. ولش کنین. بِلن قصه بگیم دلمون خوش میشه...

زی زی سه‌شنبه 17 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:43 ب.ظ

سلامُ نعلیکم !
خوبی شما ! منم خوبم !
هستی الان ؟! می خواستم یه سر بکشمت یاهو ببینیم چه شلکی هستی شاذه بانو !
ها اگر هستی بیا منم بیام ! ببینی می پسندی یا نه ؟!
من ؟ کم ؟ آره...خیلی عوض شدم...
مثلا دیروز خیلی گشنه م بود ولی با اینکه ناهار بیشتر قبلم خوردم نتونستم دیگه شام بخورم ! فقط سه تا قاشق ایستاده خوردم یکمی بعدشم کیک دلم خواست خوردم...! نه زیاد ها ! ولی از منی که استاد بخور بخورم بعیده !
هفته ی دیگه وزن می کنم خودمو ! هرچند همین الانم یه کلی کم کردم !
چشم حسودا کور !
قضیه این پنجره دایره ای و شب سحر چیه ؟ سکرتن ؟
منم میخوام ! منم می خوام !

و علیکم السلام!
خدا رو شکر که خوبی. منم خوبم.

نیم ساعت پیش که نبودم. الانم تازه اومدم. نمی دونم هنوز هستی یا نه.
وبکم ندارم خوشگلم نیستم. خیالت راحت

آره بیا ببینم اگر خوبی واسه پسر کوچیکه بیام خواستگاریت

خب خدا رو شکر که فایده داشت. نگران بودم بعد از اون همه هیاهو مفید نبوده باشه و فحشاش نثار من بشه

نه سکرت نیستن. پنجره ی دایره یه داستان کوتاهه که تو نودهشتیام هست. شب سفیدم شاید اونجام باشه. ولی نوعا چون خوب درنیومده و خودم ازش خوشم نمیاد نگذاشتم اینجا برای دانلود. همین

soso سه‌شنبه 17 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:42 ق.ظ

dokhtar khaleye khiaaaalii?!?!!!!eeeeeeeee?!?!?!yani migin in dokhtar khalei ke daram azash sooobat mikonam ke dastpokhtesh aaalie,khialieeee?!?!?!?yani mikhain begin hamchin nisssss??!!!!heyf ke tehrooone....hala sabr konin,bargasht behesh migam!!!!!!!:P

ببین من جسارتی به عروس محترم نمی کنم! ولی خداییش این بنده ی خدا با دو تا پسرک عزیز کمی تا قسمتی تا خیلی بیشتر از قسمتی شیطون، چقدر کیک و دسر و سالاد هفت رنگ می تونه برات درست کنه؟ هاین؟
رو اون یکی هم که نمی تونم حساب کنم. می مونه یه مورد خیالی که مجبوری خودت بگردی پیداش کنی و همسایه ای را از نگرانی رهایی بخشی :دی :پی

fara سه‌شنبه 17 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:36 ق.ظ

سلام شاذه جان
ممررررررررررررررررررسی از رمان قشنگت

سلام دوست من

متشکرممممم

لولو سه‌شنبه 17 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:32 ق.ظ http://halogen1983.blogfa.com/

بسوزه پدر عاشقیییییییییییییییییییی...همچین به قلبت راه پیدا میکنه که خودتم نمیفهمی....
ولک قلب من هی اومد تا تو دهنم هی قورتش دادم..قلبمان ضرباندار شده بود ناجووووووووووووووووووووووووووووووور
خیلی قشنگ بود شاذه جونمممممممممممممممم دستت درد نکنه [بوسه] بلاگ اسکای که بوس نداره،خیلی محجوبه!،من ازون بوسه های بلاگفایی برات میذارم

ای گفتییییییییییییی!!! :))
هی مواظبش باش! فؤاد صاحاب داره! مائده قورتت میده ها!

خیلی ممنونم عزیزمممممممممممممممممممممم
آره بلاگ سکای فقط اظهار مهربونی می کنه
بووووووووووووس

ماهک سه‌شنبه 17 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:10 ق.ظ http://www.maahakkkk.blogfa.com

باز هم سلام رفتم و داستان رو از اول خوندم خیلی جالب نوشتی سوژه خوبی انتخاب کردی و خوب پردازشش کردی منتظرم ببینم چی پیش میاد راستی منم داستان می نویسم خوشحال میشم نظرتت رو در مورد نوشته هام بدی ....

منتظر ادامه داستانت هستم

سلام
ممنونم.
چشم...

ماهک سه‌شنبه 17 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:03 ق.ظ http://www.maahakkkk.blogfa.com

داستان نوشتید ؟ خیلی روان و منسجم بود

کلاً وبلاگم داستانه. متشکرم

نسیم سه‌شنبه 17 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:40 ق.ظ

سلااام واای خیلی خوب بود....من که قند تو دلم آب شد وقتی فواد درباره مائده نوشت...

سلااااام
وای مرسییییییییی

نرگس سه‌شنبه 17 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:04 ق.ظ http://khate-akhar.blogfa.com

چقد حال میده آدم بی حوصله باشه بشینه پای کامپیوتر یادش بیفته شنبه است آخ جووووون وبلاگ شاذه آپه بدو بریمولی با تاخیر اومدم برای نظر گذاشتن
خیلی حال میده این حس های شیطونی توی قصه،کلا یه جوریه آدم خوشش میاد هی توش بدبختی و غصه نیست
مائده چه حالی میکنه اون وبلاگ می خونه
مائده چرا بستنی درست نمی کنه؟من بستنی دلم می خواد

خیلی از لطفت ممنونم. همه ی دلخوشی من اینه که بتونم برای چند لحظه هم که شده لبخندی رو لب دوستام بنشونم و کمی از روزمره های تلخ و نگرانیهاشون دورشون کنم.

آرره
والا بستنی تو خونه خوب درنمیاد. حالا میسپرم از بیرون وانیلی بگیره توش کارامل و بادوم برشته بزنه بیاره برات

antonio دوشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:34 ب.ظ http://accuphoto.aminus3.com

ها اینم فکر بکریست تازه ما آپگریدیم تا 6 7 پیچم رفتیم شده ! :دی ایشالله حظوری :دی

با آدمای صبوری طرف بودی!
حضوری با ض مینویسن!
خواهش میشه
نمی خواد اون قطعه رو بخرین. فدای سرت

می تی دوشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:11 ب.ظ http://miti.persianblog.ir

اوووووو .. نگارین !! خیلی قشنگ بود: ))

ها... یه جورایی گذاشته بودم به عنوان فامیل شاذه!

می تی دوشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:40 ب.ظ http://miti.persianblog.ir

شاذه جون...یه سوال.. عنوان قبلی وبلاگتون چی بود قدیما؟ قبل از ماه نو؟؟ من فقط یادمه خیلی قشنگ بود....هرچی مخ میسوزونم یادم نمیاد ... ؟؟

نگارین. به معنی نقش زیبا

می تی دوشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:36 ب.ظ http://miti.persianblog.ir

مائده جان سفارش واسه ما هم قبول میکنن؟؟؟؟؟ من تارتلت میخواااام.. مفت و مجانی !
خیلی نااااز بود:))

آره حتما! هروقت برای خودم درست کرد میگم برای شما هم بفرسته
مرسییی

سما دوشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:42 ب.ظ http://samareza.blogfa.com

داستانات مثل همیشه پر از انرژیه. فقط فرق این یکی با بقیه اینه که این خیلی خوشمزه تره! طوری که حتی اگه تازه ناهار خورده باشی بازم با توصیف این خوراکیهای خوشمزه دهنت آب میفته!

مرسییییییییییییییی شاذه. خوشحالم از خوندن داستانت

متشکرم سما جونم

خواهش می کنم عزیزم

مادر بچا دوشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:36 ب.ظ http://maleke.blogsky.com/

خیلی ممنون از توضیحات کامل از روی فرمولی که گفتی رفتم تقریبا موفق بودم غیر از اینکه خیلی زیبا دیده نشد مثل مال تو توی قالبم جفت و جور نشد...

دارم روش کار میکنم ولی خیلی ممنون توضیحاتت خیلی هم مفهوم بود

خواهش میشود دخترخاله جان
ایناشو دیگه بلت نیستم. فا برام درست کرد.
قربون یو

بهاره دوشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:59 ب.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

سلام شاذه جونم
خوفی؟
چقدر جالب و بامزه بود این پستولی حالا تا یه هفته باید منتظر باشم ببینم مهمونی چطور میشه

سلام بهاره جونم
خوفم. تو خوفی؟

متشکرم عجیجم

antonio دوشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:55 ق.ظ http://accuphoto.aminus3.com

hafte pishi fal ghahve gereftin alan sahmie in haftamo mikham :D

گیر سه پیچ دادیا!!
ترجیح میدم تخیلاتم رو نگه دارم برای داستان نوشتن.

ملودی دوشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:45 ق.ظ http://melody-writes.persianblog.ir/

سلااام شاذه جون گلم مرسییی این قسمت خیلی خوشگل بود مخصوصا قسمتی که وبلاگ فواد و پیدا کرد .خیلی جالبه ها نه فکر کن ادم اینطوری وبلاگ یه اشنا رو بخونه در موردشم نوشته شده باشه .البته آدم خودش پیدا کنه جالبه نه اینکه دیگران وبلاگ ادمو پیدا کنن.فکر کن مثلا خواهر شوهرای من بیان وبلاگمو بخونن یا جاری جان یا حاج خانوم وووووویییییی!!!!! ولی خوشم اومد چه هنرمندانه و با اعتماد به نفس سفارش قبول کرد .خلاصه که دوست میدارم بسی این داشتانو بیشتر از این داشتانا هم خودتو دوست دارم عزیزممممم بوووووووسسسسای ابدار برای خودتو خوشگلات

سلام ملودی جون جونم
خیلی ممنونم عزیزم
وای نهههه! خدا نکنه وبلاگ تو لو بره!
منم با همین اعتمادبنفس حاضرم سفارش قبول کنم، ولی بعدش قیافم دیدنی میشه احتمالا یکی تو سر خودم میزنم یکی توی دهانی که بیموقع باز شده
ممنونم عزیزم. دل بدل راه داره

soso دوشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:42 ق.ظ

midoonin...man yevaghtai yehoori ye chizaeio nemifahmam!!!!:D manzuretoon az inke hamsayea faramoosh nashan chie??!!!!yani inke be hamoon hamsaye mohtarami ke in havaso be joonam andakhtan moraje'eh konamo begam MAN IN DASTANAE KHOSHMAZZEYE SHOMARO KHUNDAM...HALA HAVAS KARDAMO INAAAA?!!!! :-?:D naaaaaaaaaa!!!!man aslan hamchin aadami nistam!!!!!:D (in icone hast ke damaghesh deraaz mishe,jaash injast!!!!) :)))))

نهههه! سفارش بده همون دخترخاله ی خیالی خوش دست و پنجه که خیلیم دستپختش از دخترخاله ی خیالی فؤاد بهتره برات چند تا بپزه، یکیشم دستخوش بیار برای من ! فقط یکی. من خیلی قانعم :دی
عمرا از سفارش دادن به من چیزی گیرت بیاد. من فقط بلدم صحنه پردازی کنم و بس :پی :دی

soso دوشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:17 ق.ظ

manam azina mikhaaaaam!!!!:((((((((( manam ettefaghan ye dokhtar khale daram,TOOP!!!! dastpokhtesh maaarekeas!!!!az cakeao deserasham nagam behtare!!!!!:D:D

ا جدی؟؟ پس چرا حیرونی؟! بگو برات بپزه چارتا چارتا! ضمناً همسایه ها هم فراموش نشن ؛) :دی

مریم دوشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:54 ق.ظ

مرسی
داستانای دایره پنجره و شب سپید رو از کجا می تونم دانلود کنم

خواهش می کنم
ایمیل بذار برات ارسال می کنم.

مادر بچا دوشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:10 ق.ظ http://maleke.blogsky.com/

راستی چند وقته میخوام بپرسم که چکار کردی لینکهای دوستانت اونهایی که تازه آپ کردن رو میاره بالا ؟

قدیما یه سایت بلاگ رولینگ بود که باید توش رجیستر میشدیم و همه لینکهامون رو بهش میدادیم تا این کار رو میکرد

گوگل ریدر. از تو جیمیل بریم توش بازه.

بوژنه یکشنبه 15 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:37 ب.ظ

سلام!
تا حالا داستاناتونو به طور هفتگی نخونده بودم
اصلا نمی تونم تا هفته بعد سعی کنمکاش همشو باهم می ذاشتین
البته می دونم این کار برای شما میسر نیست چون هر چی باشه این سرگرمیتونه نه کارتون، فقط حسمو گفتم،
فعلا

نگار یکشنبه 15 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:15 ب.ظ http://negar.bloghaa.com

ئــــــــــــــه ! نمیخوام ! اینهمه ذوق کردم تهش چرا دخترخالههههههه ؟
داره دروغ میگه . جفتشون دروغ میگن . عاشق شدن نمیخوان به روی خودشون بیارن . من میدونم . (ستاد روحیه دهی به خود :دی )
این قسمتش رو خیلییی دوست داشتم.
پست ِ فواد خیلی قشنگ بود . شانس دارن دخترای مردم ! والا :دی
عاشق این تیکه شدم :
"مشتی روی میز کوبید و گفت: به من چه تو کیک می خوای پسره ی پرروی از خودراضی!
اما ده دقیقه بعد با جدّیت مشغول تخم مرغ زدن بود!"
عالی بوددددددد =))))))

:*

خب آخه اینا حتی به خودشونم نمی خوان اعتراف کنن! نگران نباش. حدست درسته

مرسیییی! خودمم از همین تکه خوشم اومد. اصلا تایپ که کردم موندم تو کف الهام جان که گاهی دلش بخواد گلم بلده بکاره!

:***

مادر بچا یکشنبه 15 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:44 ب.ظ http://maleke.blogsky.com/

سلام خانم ... آخی بامزه بود در واقع احساس وبلاگ نگاری رو هم جالب به نمایش گذاشتی ....

کیکت هم ظاهرا خیلی گل کرده ولی راستش من از اون تارتلت ها میخوام که یکی درسته بذارم تو دهنم آب بشه بعد یه قلپ چایی داغ تازه دم همچین بفهمی نفهمی دبش

بعدش دوباره یه تارتلت دیگه و یه قلپ چایی دیگه

سلام عزیز...
متشکرات...

آره! تموم شد. ولی تارتلت هنوز هست. می فرستم براتون
یاد تارتهای خانم ن.ا افتادم! خدا شفاش بده...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد