ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

چشمهای وحشی (6)

سلام سلاممم
سحرتون بخیر. التماس دعا...
قاعدتاً باید در خاطرت می مانم را آپ کنم اما الهام بانو که این حرفها حالیش نیست. فعلاً این یکی را داشته باشین ببینم به کجا می رسیم.

خواستگاری منطقاً خوب پیش رفته است. یک خانواده ی قابل قبول، صحبتهای عادی و حالا و من و شازده داماد روبروی هم نشسته ایم.

دندانهای زرد نامرتبی دارد. فکر می کنم برعکس جاگوار! دندانهای سفید مرتبی دارد؛ با وجود آن که سیگار می کشد. کی دندانهایش را دیده ام؟! اصلاً یادم نمی آید. ولی مطمئنم که دیده ام.

در مورد خواستگارم شکی نیست که دندانهایش را دیده ام. دائم لبخند دندان نمای عریض و بسیار لوسی به لب دارد که دلم می خواهد بزنم توی دهنش! خیلی خب بابا! یارو مثلاً می خواهد بگوید برایش عزیزی که دارد می خندد تو هم حرص نخور. غلط کرده! صد سال سیاه نمی خوام براش عزیز باشم!

جدال ذهنیم این روزها بی وقفه ادامه دارد. کی آرام می شوم؟ خدا می داند. خسته ام. از خستگی سرم به زیر می افتد. خواستگار خوش خیال فکر می کند دارم خجالت می کشم و دلبری می کنم! من هم حوصله ندارم حتی یک کلمه حرف بزنم بلکه از اشتباه در بیاید!

حرفهایش را می زند. بی حوصله سر برمی دارم و باهم به اتاق پذیرایی برمی گردیم. ولی توی درگاه مکث می کنم. دیگر حتی یک لحظه هم تحملشان را ندارم. رو به جمع بلند می گویم: جواب من منفیه. این آخرین جوابمه.

و به سرعت برمی گردم. تقریباً تا اتاقم می دوم. وارد می شوم و در را پشت سرم قفل می کنم. نمی دانم چرا... در بالکن باز است. بدو خودم را به بالکن می رسانم و نفس نفس زنان روی دیواره اش خم می شوم. آنقدر ندویده ام که اینطور به نفس نفس بیفتم. بیشتر عصبی است. کلافه ام.

صدای آرامی از کنارم می پرسد: طوری شده؟

چشمهایم را می بندم. لبخندی پر از آرامش به لبم می نشیند. من اینجایم. او اینجاست و خواستگارها را جواب کردم.

چشم بسته سری به نفی تکان می دهم.

دستگیره ی در اتاقم تکان می خورد. در می زنند. صدایم می کنند.

می گوید: صداتون می زنن.

می گویم: مهم نیست.

پایین را نگاه می کنم. خانواده ی شفیعی دارند می روند. دسته گلشان را هم برده اند. الکی خنده ام می گیرد.

می گوید: مهمونای شما بودن؟

سری به تأیید تکان می دهم. لبم را به دندان می گزم که بلند نخندم. اصلان به طرف اتاقش می رود. با عجله می پرسم: سیگار نمی کشین؟

وجدانم دادش در می آید. ولی اینقدر از رفتن خواستگارها خوشحالم که هیچی حالی ام نیست.

جگوار انگار منظورم را نمی فهمد. یک لحظه توی چشمهایم نگاه می کند. خیلی کم پیش می آید که سر بردارد و نگاهمان باهم تلاقی کند. انعکاس نور چراغ کوچه توی چشمهایش برق عجیبی دارد. چیزی توی دلم فرو می ریزد. اگر حرف نمی زد خودم هم فرو می ریختم. اما بعد از سه ثانیه در جوابم می گوید: از الان بخوام شروع کنم خیلی می کشم. می ذارم آخر شب که فقط فرصت برای یکی دو نخ بشه.

قدمی توی اتاق می گذارد. باز تردید می کند و بالاخره می گوید: شبتون بخیر.

و می رود. انگار می گوید: ختم جلسه! و می رود.

جایش ناگهان خالی می شود. توی بالکن؟ یا توی دلم؟ امشب مرا چه می شود؟

نفس عمیقی می کشم و به منظره ی پارک چشم می دوزم. خانواده ی شفیعی را فراموش می کنم. چهره ی دکترسعیدی پیش چشمم جان می گیرد. امروز تمام مدت از پیش چشمش گریخته ام. می ترسیدم که باهم تنها بشویم. حتی سلام هم نکردم، خداحافظی پیشکش. ساعت شش توی مطبش بود که فرار را برقرار ترجیح دادم.

از زیر روسری دستی به موهای سشوار نکشیده ام می کشم. قبل از آمدن مهمانها دوش گرفتم و محکم موهایم را بافته ام که پف نکنند. بافته ی خوبی در آمده است. لبخند می زنم. یک لیوان نسکافه عجیب می چسبد.

به اتاق برمی گردم. توی تاریکی لباس عوض می کنم. لباسهای مهمانی را روی صندلی جلوی آینه رها می کنم. لیوانم را برمی دارم. قفل در را باز می کنم و بیرون می روم.

مامان و سایه و آیه توی آشپزخانه مشغول بحث درباره ی رفتار غیرمنطقی من هستند. سایه می گوید: البته یارو تحفه ایم نبود.

آیه می گوید: خوشم اومد سارا خوب حالشونو گرفت.

مامان عصبانی می گوید: خوبه شمام دیگه! پاک آبرومون رفت. لحنش خیلی بد بود. شمام که دیگه بدتر از اون. مؤدب باشین.

سایه بی حوصله می پرسد: مثلاً چی بگیم؟ خانواده ی محترمی بودن. خوش اومدن. ولی خب... از این بهترم واسه سارا پیدا میشه.

هنوز مرا ندیده اند. لبخندی روی لبم می نشیند. از این که سایه به من امیدوار است خوشحال می شوم.

آیه می گوید: ولی من ازشون خوشم نیومد بهرحال.

وارد می شوم و بدون توجه به آنها لیوانم را زیر شیر کتری پر می کنم.

مامان می پرسد: این چه کاری بود سارا؟ می ذاشتی دو روز دیگه زنگ می زدن می گفتیم نمی خوای. یا اقلاً می نشستی ازت می پرسیدن می گفتی نه. یه جوری فرار کردی انگار بهت حمله کردن.

سر به زیر می گویم: دیگه نمی تونستم تحمل کنم. از اولم گفتم به دلم نیستن.

یک پاکت کافی میکس توی آبجوش خالی می کنم و هم می زنم. مامان می گوید: کتری رو خاموش کن.

و از آشپزخانه بیرون می رود. انگار او هم می گوید: ختم جلسه ی دادرسی!

بسیار خب. خواستگاری شورانگیز ما تمام شد. به سلامتی همچنان دختر خانه ماندیم و شکر خدا هنوز بالکن و نسکافه و آرامش مال منست.

کتری را خاموش می کنم و به اتاقم برمی گردم. شال نخی بزرگ خنکی دور سرم می پیچم. قالیچه ی کوچکم را توی بالکن می اندازم و رویش می نشینم. این بار هم یادم می رود بالکن کناری را چک کنم که خالی باشد. آنجاست. اول سرخی سیگارش را می بینم و بعد بوی دودش را حس می کنم.  

نگاهم نمی کند. ولی سنگینی نگاهم را می فهمد. پارک روبرو را نگاه می کند. پکی به سیگارش می زند. بعد آن را روی لبه ی بالکن خاموش می کند و می رود. احساس می کنم شب و آرامشش را خراب کرده ام. خوب می دانم خراب کردن آرامش یعنی چی. با عجله برمی خیزم و می گویم: من میرم تو. شما بمونین.

برمی گردد و لحظه ای سؤالی نگاهم می کند. می گویم: ندیدم تو بالکنین. ببخشید.

سری به نفی تکان می دهد و می گوید: نه. راحت باشین.

و می رود. به لیوان نسکافه ام نگاه می کنم و فکر می کنم اینم دیگه نمی چسبه. آهی می کشم و لیوان را روی دیواره وسط دو بالکن می گذارم.

وجدانم دوباره بیکار شده است و دارد غر می زند. بی حوصله می گویم: بس کن.

لیوان را دست نخورده رها می کنم و توی اتاق برمی گردم. روی تخت می نشینم و به جایی که هر شب می ایستد و سیگار می کشد چشم می دوزم.

از آن چه که ناگهان به فکرم می رسد جا می خورم. دوستش دارم؟! نه. فقط به حضورش عادت کرده ام. خیلی عادت کرده ام. باید باشد. کاش برمی گشت و سیگارش را می کشید. ببین چه کرده که من که مخالف سرسخت سیگار بودم هر شب بوی دودش را لحظه لحظه نفس می کشم. نه نه.. فقط عادت کرده ام. فقط عادت کرده ام.

بغض می کنم. انگار دلم از تهمت ناروای وجدانم گرفته است. عشق و عاشقی چیه؟ فقط عادت کرده ام.

چرا نمی آید؟ چرا بی هوا رفتم؟ سیگارش نصفه ماند. عیشش بهم ریخت. دیگر آواز هم نمی خواند. البته این را که حتماً نمی خواند. پریشب هم فکر می کرد خانه نیستم...

آه بلندی می کشم. دلم لج کرده و عصبانیست. بی خودی لنگ و لگد می زند. برق لیوانم را روی دیواره می بینم. سرد شدن نسکافه ام را حس می کنم. ولی رغبتی به توی بالکن رفتن ندارم. نمی دانم تا کی بیدار می مانم ولی بالاخره خواب می روم.

صبح بی هوا بیدار می شوم. پرده را باز می کنم. و با دیدن لیوانم نفسم را بلند بیرون می دهم. لیوان را برمی دارم و تویش را نگاه می کنم. نسکافه با قدری خاشاک. انگار باید یادداشتی اینجا باشد مثل آن یادداشت عذرخواهی! چرا کاغذش را نگه نداشتم؟ اصلاً یادم نمی آید چکارش کرده ام. چه همسایه ی بدی هستم.

قالیچه را هم برمی دارم. به اتاق برمی گردم. لیوان نسکافه را توی ظرفشویی خالی می کنم و می شویم. صبحانه ام را در سکوت و تنهایی می خورم. به هیچ چیز فکر نمی کنم. ذهنم به طرز مسخره ای خالیست. شاید هنوز خوابم.

لباس عوض می کنم. کسی خانه نیست. من هم بیرون می روم. توی گاراژ دستی به موتور جگوار می کشم. لب برمی چینم. از موتور هم بدم می آمد. موتورسوارهای جوان مخصوصاً با این قیافه ی خلاف لرزه به جانم می انداختند.

خب اولش از جاگوار هم می ترسیدم. ولی حالا می دانم که قابل اعتماد است. محکم! انگار آن عضله ها از آهن ساخته شده اند. دلم می خواهد دست بزنم و ببینم واقعاً اینقدر که به نظر می آیند محکم هستند یا نه؟ وجدانم دیگر حوصله ی غرغر کردن هم ندارد. اخم می کند و رو برمی گرداند. از تأدیب من ناامید شده است.

_: کاری داشتین؟

سر برمی دارم. کمی دستپاچه شده ام. پلک می زنم. نگاهی به رویه ی موتور که دست زده ام می اندازم و با عجله رد دستم را پاک می کنم.

دوباره می پرسد: کاری داشتین؟ منتظرم بودین؟

تند تند می گویم: نه نه موتور خوشگلی دارین.

وجدانم با تمسخر می پرسد: دیگه چی؟ صداتون خوبه. موتورتونم خوشگله. آقا خودتونم خوشگلین!

از لحن صدای وجدانم خنده ام می گیرد. سر به زیر می اندازم که جگوار خنده ام را نبیند. ولی می بیند و می پرسد: موضوع خنده داریه؟

جلوی دهانم را می گیرم. سر برمی دارم و می گویم: نه.

آقا خودتونم خوشگلین! ای بمیری وجدان! خدا وکیلی خوشگل نیست؟ تو که آبرو واسه ما نذاشتی، این یکی رو تأیید کن مشتری بشیم.

خنده ام شدیدتر می شود. با عجله از جلوی چشمش فرار می کنم. پشت دیوار توی حیاط پناه می گیرم. چشمهایم را می بندم. چشمهایش را می بینم. سرد و جدی نگاهم می کند. می ترسم. خنده ام تمام می شود. چشمهایم را باز می کنم. اینجا نیست. صدای موتورش را می شنوم که از خانه خارج می شود.

چیزی به خاطرم می آید. با عجله دنبالش می دوم.

+: آقای....

چی بگویم؟ اصلان؟ جگوار؟ ولش کن. می ایستد. پشت سرش می رسم و می گویم: یه بسته تو تیپاکس دارم. میشه برام تحویلش بگیرین؟

بدون این که رو برگرداند می گوید: مشخصات و شماره بارنامه رو بدین.

توی کیفم به دنبال کاغذی که رویش شماره بارنامه را نوشته ام می گردم. هنوز پشتش به من است. می پرسد: یه چیزی بپرسم؟

از این که حرفی غیر از صحبتهای ضروری زده است، تعجب می کنم. می گویم: بفرمایین.

دوباره توی کیفم خم می شوم. با لحنی کمی غیررسمی می پرسد: خداوکیلی به چی می خندیدین؟

کاغذ را به طرفش می گیرم و می گویم: الکی. همینجوری یاد یه چیزی افتادم خندم گرفت. ببخشید.

وجدانم با شیطنت یادآوری می کند ولی خوشگله ها! غرغر کنان می گویم خوشگل نیست. وحشیه. جذابه. ولی به طور قطع خوشگل نیست. وجدانم می گوید برو بابا تو هم!

نگاهی به کاغذ می اندازد و می پرسد: به اسم خودتونه؟

سری به تأیید تکان می دهم. اسمم را می داند؟ فهیمه خانم یک چیزهایی روز اول گفت اگر یادش مانده باشد.

می پرسم: این زخما رو دستتون مال چیه؟

صدای بیخودی توی سرم می پرسد: چه ربطی داشت حالا؟

بی تفاوت می گوید: چاقو.

استارت می زند. می گویم: چاقوش که معلومه چاقوئه. چرا اینجوری شده؟

به تو چه دختر؟ فضولی آمار پسر مردمو درمیاری؟

می گوید: یادگار یه دعوای ناموسیه. پنج شیش سال پیش. کار دیگه ای ندارین؟

احتمالاً همین قدر را هم نمی خواسته توضیح بدهد. لب برمی چینم. شانه ای بالا می اندازم و می گویم: نه ممنون.

_: خداحافظ.

بدون این که منتظر جواب بشود می رود.

دعوای ناموسی... یعنی چی؟ خواهرش مادرش زنش یا نامزدش؟ شایدم دوستش... پس حالا این زن کجاست؟ حالا هرکه می خواسته باشد. چرا تنهایش گذاشته است؟

ای امان از این فضولی! سرم را کج می کنم و دوباره به طرف خانه ی فهیمه خانم می روم. خجالت بکش دختر! خجالت بکش.

بفرما جناب وجدان. در بسته است. خانه نیست. خوشحال شدی؟

قدم زنان بیرون می روم. هدفی ندارم. یک آبمیوه می خرم و ذره ذره می نوشم. کم کم از جلوی درمانگاه سر در می آورم. نگاهی به ساعت می اندازم. نه و نیم است. هنوز تا شیفتم خیلی مانده است. ولی کاری ندارم. وارد می شوم.

فرشته دارد کاغذی را می خواند. در جواب سلامم می گوید: سلام. تو اینجا چکار می کنی؟

شانه ای بالا می اندازم و می گویم: هیچی. داشتم قدم می زدم رسیدم اینجا. چه خبر؟

دکتر سعیدی از پشت سرم سلام می کند. برمی گردم و جواب می دهم. دارد لبخند می زند! یعنی چی دکتر؟ زشته جلوی فرشته!

البته حرفی غیر از سلام نمی زنم. سرم را پایین می اندازم. دکتر سعیدی؟ هنوز هم باورم نمی شود. مسخره است.

دکتر در حال رفتن می گوید: خانم صباحی چند لحظه بیا مطب من.

دلم می خواهد پشت سرش ادایش دربیاورم و زبان درازی کنم. "چند لحظه بیا مطب من" آرسن لوپن بازیتو شکر! یعنی الان هیشکی نفهمید با من کار خصوصی داری! نخوام کار خصوصی داشته باشی کی رو باید ببینم؟

اما آدم با صاحبکارش اینطور حرف نمی زند. به دنبالش وارد مطب می شوم. پشت میزش می نشیند و می گوید: درو ببند.

می بندم و همانجا می ایستم. می گوید: بیا بشین.

می گویم: راحتم... ممنون.

سر به زیر می اندازد. در حالی که با خودکارش بازی می کند می پرسد: دیشب چطور پیش رفت؟

+: ردشون کردم.

پوزخندی می زنم و اضافه می کنم: تقریباً بیرونشون کردم.

خوشحال می خندد. سر برمی دارد و می پرسد: ما کی خدمت برسیم؟

شانه ای بالا می اندازم و می گویم: فعلاً قصد ازدواج ندارم.

در را باز می کنم و بیرون می روم و دکتر را بهت زده بر جای می گذارم.


چشمهای وحشی (5)

سلام سلامممم
رسیدن ماه مبارک رمضان، ماه غفران و پوشش گناهان، ماه الطاف بیکران خدای مهربان بر همگان مبارک باد

بعد از چند سال این دو روزی روزه گرفتم. معده ام چندان راضی نیست ولی شاید بتونم با قرص قویتر راضیش کنم. دعا کنین بتونم...

یک ماه از حضور جاگوار در همسایگی مان می گذرد. اگرچه با وجود تمام تلاشهای همسایه ها کسی از گذشته و خانواده ی جاگوار سر در نیاورده است ولی همه بهش عادت کرده ایم. حتی خانم احدی که خیلی نسبت به او بدبین بود الان بیشتر از همه از او تعریف می کند و به شدت برایش دنبال زن می گردد که تنها نباشد! البته جاگوار را هم شأن دخترش که دانشجو است، نمی داند. و الا تا به حال حتماً دستشان را توی دست هم گذاشته بود.

جاگوار توی محله به عنوان یک پیک قابل اعتماد و البته یک تعمیرکار عالی حسابی جای خودش را باز کرده است. گمانم فقط من شماره اش را ندارم! همین امروز صبح آیه رفته بود مدرسه و کارت حضور در جلسه ی امتحانش را جا گذاشته بود. هراسان زنگ زد که بده اصلان بیاره.

گفتم اگه خونه نبود چکار کنم؟

با تعجب و تحقیر پرسید: یعنی شمارشو نداری؟!

ترجیح دادم جوابی ندهم. گوشی را با ملایمت گذاشتم. به اتاق مشترکش با سایه رفتم. کارت را پیدا کردم و از در بیرون رفتم. اصلان خانه بود. اول در را باز نکرد. و از پشت در جوابم را داد. وقتی گفتم باز کند باز کرد. نصف صورتش را خمیر ریش پوشانده بود و با زیرپوش و پیژامه جلویم ایستاده بود. خدای من چه بازوهایی! برای بار هزارم سر زبانم آمد که بپرسم این همه عضله و این همه رد زخم از کجا آمده است، که نپرسیدم. کارت را گرفت و گفت اصلاح که کرد می برد؛ و برده بود.

و حالا شب است. تازه رسیده ام. شیفت عصر بودم. خیلی خسته ام. چراغ را روشن نمی کنم. دلم یک نسکافه ی دبش می خواهد و بعد هم خواب. اما طبق معمول باید صبر کنم جاگوار سیگارش را بکشد و هوایش را تازه کند و به اتاق برگردد و بعد من به بالکن بروم. نسکافه توی اتاق مزه نمی دهد. حالا هر هوایی که می خواهد باشد.

خب این هم از جاگوار. اول بوی دود سیگارش می آید و بعد از کنار پرده سرخی آتشش را می بینم. به این بوی دود هم عادت کرده ام. انگار تا نباشد خوابم نمی برد!

روی تختم جایی که سرخی سیگارش را ببینم می نشینم و با خستگی به سیگارش خیره می شوم.

چراغ همچنان خاموش و پنجره باز است. باد آرام پرده را تکان می دهد. هوا ملایم و خوب است. و چقدر خوابم می آید...

شاید خوابم برده است. با صدای ملایم آواز خواندنش از خواب می پرم. متعجب گوش می دهم. عجب صدایی دارد! عجیب به دلم می نشیند. تا به حال نشنیده ام آواز بخواند. حتی حرف معمولی را هم به زور می زند. ولی حالا دارد می خواند و چقدر قشنگ می خواند. غرق در صدایش می شوم. و کم کم خوابم می گیرد. دراز می کشم و خوابم می برد.

صبح دارم می روم نان بگیرم که می بینمش. دم در مشغول ور رفتن با موتور خوشگلش است. موتور بزرگش حسابی به هیکل عضلانی اش می آید. البته جاگوار قد و هیکل متوسطی دارد. نه خیلی بلند و نه خیلی درشت است. شاید فقط کمی از من بلندتر باشد. من هم که معمولی ام. قدم صد و شصت و دو است.

با دیدنم بدون این که سر بردارد سلام می کند. جواب سلامش را می دهم. کاش بگویم نان بخرد! نه سارا تنبلی نکن. پیاده روی اول صبح برای سلامتی مفید است!

اما پاهایم چندان فرمان نمی برند. قدمهایم شل شده اند و هنوز مشغول کشمکش بین تنبلی و سلامت هستم که خودم بروم یا پول نان و کرایه را به جاگوار بدهم و بگویم برود.

بالاخره برای این که نه حرف من شود نه حرف وجدان، بیخودی می ایستم و می پرسم: شما کلاس آوازم رفتین؟

سر برمی دارد. با تعجب نگاهم می کند و ابروهایش استفهام آمیز بالا می روند.

توضیح می دهم: منظورم اینه که صداتون تعلیم دیده است یا همینجوری خوبه؟

دوباره سر به زیر می اندازد و بی تفاوت می پرسد: شما دیشب شیفت نبودین؟

شانه بالا می اندازم و می گویم: نه شیفت عصر بودم. ده ده ونیم برگشتم.

بدون این که نگاهم کند، می گوید: چراغتون خاموش بود، نفهمیدم اومدین. معذرت می خوام که مزاحم استراحتتون شدم.

دستپاچه می گویم: نه نه خیلیم عالی بود.

وجدانم ناگهان فریاد می زند: دیوونه چی داری میگی؟ آدم وایمیسه به پسر جوون همسایه میگه صدات خوبه؟!! حجب و حیاتو شکر!

اصلان اما یک ذره هم تحویلم نمی گیرد. فقط بی تفاوت می گوید: متشکرم.

برای ماست مالی قضیه می پرسم: امم... میشه برای ما پنج تا نون بگیرین؟

آهی می کشد. سر برمی دارد و می گوید: چشم.

پول را به طرفش می گیرم و می گویم: کرایتونم حساب کنین.

سرد می گوید: وقتی خریدم حساب می کنیم.

در خانه را باز می کند. سوار موتورش می شود و بدون حرف دیگری بیرون می رود. پشت در وا می روم. وجدانم مشغول داد و فریاد است اما خیلی گوش نمی کنم. چیزهایی در مورد آبروریزی و دخترهای پسر ندیده و این حرفها می گوید که حوصله ندارم بشنوم.

با خستگی به حیاط می روم و لب باغچه می نشینم. بوی چمن شامه ام را نوازش می دهد. فهیمه خانم صبح زود چمن ها را آب داده است.

اصلان که وارد می شود از جایم تکان نمی خورم. انگار مغزم فرمان نمی دهد که برخیزم. جلو می آید. نانهای داغ را به طرفم می گیرد. نانها را می گیرم و می گویم: بفرمایید.

لبهایش را جمع می کند و می گوید: نه متشکرم.

بالاخره برمی خیزم. پولش را می دهم. بقیه اش را پس می دهد. جویده جویده چیزهایی درباره ی این که لازم نیست بقیه اش را بدهد می گویم که توجهی نمی کند. رو می گرداند و می رود.

نانها را بالا می برم. مامان دارد ظرف میشوید. من هم نانها را قیچی می کنم. مامان می گوید: نبودی خانم شفیعی زنگ زد.

لبهایم را کج و کوله می کنم و می گویم: من که گفتم نه.

_: پسر خوبیه. تحصیلکرده خونواده دار... چرا نه؟ حرف ناحساب نمی زنه که. بذار یه جلسه بیان. یه نظر پسره رو ببینی، بعد اگه نخواستی بگو نه.

خودم هم نمی دانم چرا نمی خواهم پسر خانم شفیعی را ببینم. فقط می گویم: به دلم نیست مامان.

_: لااله الالله. آخه ندیده و نشناخته، چی چی به دلت نیست؟

نانها را کیسه می کنم و با اخم می گویم: نیست دیگه. نمی خوام ببینمش. چه اصراریه؟ این همه دختر. بره سراغ یکی دیگه.

به بهانه ی جمع کردن نانها رو می گردانم. مامان با شک می پرسد: چرا؟

بدون این که نگاهش کنم، می پرسم: چی چرا؟ گیر دادی مامان.

و از آشپزخانه بیرون می روم. از هفته ی پیش ده بار از خودم پرسیده ام چرا؟ و هنوز به جوابی نرسیده ام. اصلاً از فکر وارد شدن خواستگار هم وحشت می کنم. انگار... انگار در حین کار خلافی کسی مچم را بگیرد. ولی مگر من چه خلافی می کنم که کسی بخواهد مچم را بگیرد؟ اصلاً کی مچم را بگیرد؟ خواستگار؟

خسته از این دعوای ذهنی در را باز می کنم. با صدای بلند می گویم: یه سر میرم پیش فهیمه خانم.

خودم هم نمی دانم چرا. این روزها هیچ چیز را نمی دانم...

ضربه ای به در باز خانه اش می زنم و سر می کشم. فهیمه خانم جلوی تلویزیون نشسته است. سلام می کنم.

با دیدنم لبخند می زند و می گوید: سلام. چه عجب از این طرفا! بیا تو.

جلو می روم و می نشینم. می گوید: پیش پات داشتم با دکترسعیدی حرف می زدم. زنگ زدم درباره ی قرصای فشارخونم بپرسم. خیلی تعریف تو رو می کرد. می گفت وقت کار خیلی خوشرویی و مریضا همیشه سراغتو می گیرن.

با تعجب می پرسم: واقعاً؟! هیچوقت تو روم ازم تعریف نکرده.

فهیمه خانم با اطمینان می گوید: خیلی بدکاری کرده! شاید درست نمی دونه از کارمندش تعریف کنه. شایدم نمی خواد بقیه بشنون و بد بشه برات.

شانه ای بالا می اندازم و می گویم: نمی دونم.

_: خب چه خبر؟

سری تکان می دهم و می گویم: هیچی.

با لحنی شوخ می پرسد: خواستگاری نامزدی آقابالاسری پیدا نشده؟

دلخور می گویم: چرا یکی هست. مامان خیلی اصرار داره. ولی من دلم نمی خواد.

_: اگه مناسبه و مامان بابات قبولش دارن، چرا نه؟

متفکرانه می گویم: نمی دونم.

یواش می پرسد: دلت جاییه؟

سر برمی دارم و با اخم می گویم: نه بابا. کجا؟ کی عاشق من میشه؟

با لبخند می گوید: خیلیم دلشون بخواد. دختر به این خوبی! ولی من نپرسیدم کسی عاشقته یا نه، پرسیدم کسی رو می خوای؟

سری تکان می دهم و می گویم: نه هیچکس.  

سری به تأیید تکان می دهد و فاضلانه می گوید: پس فقط آمادگیشو نداری.

+: آره. شایدم همینه. الان اصلاً دلم نمی خواد با این موضوع روبرو بشم. حالا هرکی می خواد باشه. تا چند وقت پیش دلم می خواست ها... ولی الان... نمی دونم. حوصلشو ندارم.

با فهیمه خانم راحتم. حرفهایی که با هیچکس نمی توانم به این راحتی بزنم به او می توانم بگویم. به کسی هم نمی گوید. خیالم راحت است.

می پرسد: طوری شده؟ کسی چیزی گفته؟ سربسرت گذاشتن؟

+: نه بابا چه حرفا. طوری نشده. فقط... الان دلم نمی خواد درگیر این موضوع بشم. همین.

سری به تایید تکان می دهد و می پرسد: چی می خوری؟

به تندی می گویم: هیچی. چیزی نمی خوام. ممنون.

کلافه ام. خودم هم نمی دانم چرا. چرا می دانم. هنوز از رفتار صبحم عصبانیم. چرا با جاگوار حرف زدم؟ خب می رفتم نان می خریدم برمی گشتم. این حرفها چی بود؟

یک طرف ذهنم غرغر می کند که زیادی بزرگش می کنم و موضوع مهمی نبوده است.

فهیمه خانم می پرسد: کجایی؟

سرم را محکم تکان می دهم بلکه افکار مزاحم بیرون بریزند. کلافه می گویم: نمی دونم. هیچی نمی دونم.

با لبخند می پرسد: چی رو می خوای بدونی؟

عصبانی می پرسم: این جگوار کیه؟

با تعجب می پرسد: جگوار؟

با خودم فکر می کنم تلفظ انگلیسی جاگوار است و تلفظ امریکایی جگوار. هر دو به نوعی جذاب به نظر می رسند.

اینقدر مشغولم که نمی فهمم چرا فهیمه خانم متوجه نشده است که جگوار کیست. دوباره می پرسد: منظورت چیه؟

جویده جویده می گویم: معذرت می خوام. منظورم... منظورم اصلان خان برادرزاده تونه.

با خنده می پرسد: بهش میگی جگوار؟

گیج و منگ می گویم: آخه آخه... ببخشید نفهمیدم چی گفتم. اون روز گفت اصلان یعنی شیر... چه می دونم قاطی کردم. ببخشید.

با مهربانی تبسم می کند. می پرسد: چی می خوای بدونی؟

وجدانم دوباره سروصدا می کند. دختر دیوونه شدی؟ آدم میره از عمه ی طرف می پرسه این یارو کیه؟ به چه بهانه ای؟ برای چی اصلا؟ چه ربطی به تو داره آخه؟

خسته چشمهایم را می بندم. سرم گیج می رود. صدایی از دم در می پرسد: عمه بیام تو؟ خریداتونو بذارم آشپزخونه؟

فهیمه خانم می گوید: بیا تو. دستت درد نکنه. حسابت چقدر شد؟

پشتم به در است. او را نمی بینم. سلامی می دهد و به آشپزخانه می رود. برمی گردد که برود. فهیمه خانم می گوید: حساب نکردی.

_: باشه حالا...

_: حساب حساب کاکابرادر...

_: فاکتور تو کیسه است. عجله ای هم نیست. خداحافظ.

فهیمه خانم با تاکید می گوید: اصلان! برو فاکتور رو بیار و حسابتو بکن، یه چیزیم بخور بعد برو.

_: چشم.

احساس می کنم پشتم خیس عرق شده است. هنوز خجالت زده ام. مگر چی گفتم؟ کم مانده از جدال ذهنی ام بزنم زیر گریه!

جلو می آید. فاکتور را می دهد. به دستور فهیمه خانم سیبی از ظرف میوه برمی دارد. پولش را می گیرد و می رود.

هنوز مطمئن نشدم که رفته است، که فهیمه خانم می پرسد: خب چی می خواستی بدونی؟

سر به زیر می اندازم و می گویم: هیچی... معذرت می خوام. حواسم نبود یه چی گفتم. ببخشین مزاحم شدم.

و به سختی برمی خیزم. فهیمه خانم آرام و مهربان می گوید: از خودش بپرس.

طرف مقابل وجدانم با تمسخر می گوید: بپرسم که وجدانم دیوانه ام کند؟

جوابی نمی دهم. لبخند خسته ای می زنم و خداحافظی می کنم.

 

*************

 

خانم شفیعی برای خواستگاری قرار گذاشته است. عصبانیم.

مامان می گوید: یه بار ببینش، نخواستی میگی نه. نمیشد بازم بگم نیایین. برات وقت آرایشگاهم گرفتم. هم موهاتو سشوار بکشی هم آرایش صورت.

بی حوصله می گویم: من که این هفته بعدازظهر شیفتم. واسه اومدن مهمونا هم باید مرخصی بگیرم. نمی شد بذارین هفته ی دیگه؟

_: نه دیگه زودتر بیان برن دیگه. می خوای وقت آرایشگاهتو بذارم صبح؟

+: که آرایش کنم و سشوار بکشم بعد برم سر کار غروب بیام؟!

_: نه راست میگی نمیشه. امروز که میری واسه فردا مرخصی بگیر.

+: دکترسعیدی عاشقم میشه!

_: برو مزخرف نگو.

کلافه می پرسم: سشوار میخوام چکار؟ بی حجاب که نمیام.

_: نمی خوام موهات زیر روسری پف کنه و وحشتناک بشه.

پوزخندی می زنم و به اتاقم می روم تا برای سر کار رفتن حاضر بشوم. چقدر گرم است! حالا چه جوری مرخصی بگیرم؟ با این کمبود نیرو... دکتررررر...

وقتی می رسم دکتر سعیدی نیست. شیفتی کار نمی کند. صبح تا ظهر می آید و عصر هم از ساعت چهار.

تا ساعت چهار با خودم درگیرم که چه بهانه ای بیاورم که بتوانم راضیش کنم و آخر بهانه ی به درد بخوری پیدا نمی کنم.

وقتی وارد می شود الکی وسط راهرو ایستاده ام. سلام می کنم. بدون این که نگاهم کند جواب می دهد و رد می شود. پشت سرش می گویم: دکتر ببخشید.

می ایستد. چند لحظه حرفم را مزه مزه می کنم و می پرسم: میشه فردا رو به من مرخصی بدین؟

_: برای چی؟

ای خدا... سر به زیر می اندازم و با لبه ی مقنعه بازی می کنم.

می گویم: کار دارم. کار مهمیه.

_: چقدر مهم؟ می دونی که پرستار کم داریم.

می دانم. پرستار کم داریم. درآمد کافی برای استخدام پرستار بیشتر نداریم. خود من به خاطر گل روی فهیمه خانم استخدام شده ام ووووو... حوصله ی این حرفها را ندارم. می زنم به سیم آخر و می گویم: خواستگار دارم.

ابرویی بالا می برد و می پرسد: خواستگاریتون هشت ساعت طول می کشه؟

به سرعت می گویم: قبلش باید برم آرایشگاه.

نفسش را با حرص بیرون می دهد. با عجله می گویم: می تونم شیفتمو با یکی از بچه های شب عوض کنم.

سرد و محکم می گوید: لازم نیست.

امیدوارانه می پرسم: می تونم نیام؟

مکثی می کند و می گوید: نصفشو بیا. آرایشگاه رو فاکتور بگیر.

با خوشحالی می گویم: متشکرم دکتر!

از فکر این که از آرایشگاه خلاص شده ام ذوق می کنم! سشوار کشیدن خیلی پوست سرم را اذیت می کند و دلم نمی خواهد برای مجلسی که اصلاً به دلم نیست این همه زحمت بکشم.

خوشحال رو می گردانم که بروم. نمی خواهم دیگر با دکتر روبرو بشوم، مبادا کاری کنم که پشیمان بشود!

اما قبل از این دور شوم صدایم می زند: خانمِ... صباحی...

یخ می زنم. اگر پشیمان شده باشد جواب مامان را چی بدهم؟

به زحمت برمی گردم. دکتر قدمی به طرفم برمی دارد. مکث می کند. انگار دنبال کلمات می گردد. بالاخره می پرسد: خواستگاری یا بله برون؟

با تعجب می پرسم: هان؟! آهان! چیز... نه... یعنی خواستگاریه.

ای خدا این چه طرز حرف زدنه دختر؟! آبرو واسه آدم نمی ذاری. خب من چکار کنم؟ جا خوردم. اصلاً برای دکتر چه فرقی می کند خواستگاری است یا بله بران؟ او که اهل خاله زنک بازی نیست.

هنوز درگیری ذهنیم ادامه دارد که می گوید: اگه هنوز جواب قطعی ندادین... درباره ی منم فکر کنین.

ای خدا! دکتر سرش به دیوار خورده؟!! منظورش چیه؟

با عجله می پرسم: درباره ی چی فکر کنم؟

ناراحت می شود. سر به زیر می اندازد و می گوید: قصد جسارت نداشتم. گفتم اگه هنوز تصمیمی نگرفتین. یعنی... باید زودتر می گفتم.

رو برمی گرداند و می رود. ای بابا! این پاک حالش خرابه.

احساس می کنم فشارم افتاده است. به دیوار تکیه می دهم. نالان می پرسم: پس فرشته چی؟

برمی گردد و می پرسد: با من بودی؟

به سختی دوباره سر پا می ایستم و می گویم: بله. من فکر می کردم شما... شما و فرشته...

سری به نفی تکان می دهد و محکم می گوید: بین ما هیچی نیست. قسم می خورم.

خیلی خب بابا حالا نمی خواد قسم بخوری! آهی می کشم و می گویم: چشم. فکر می کنم.

لبخندی می زند و می گوید: متشکرم.

بعد هم می رود. همه چیز به نظرم غیرواقعی می آید. انگار توی خواب راه می روم. هزار بار از خودم می پرسم: دکترسعیدی؟! مطمئنی درست شنیدی؟!

البته هیچ حس دیگری ندارم. نه خوشحالم نه ناراحت. فقط ناباورانه بررسی اش می کنم. همین.


در خاطرت می مانم (5)

سلام سلام 

این چرا لج کرده رنگ قلمش عوض نمیشه؟  

مهم نیست. بریم سر قسمت بعدی ایمان و نهال...  

شب خوبی داشته باشین :*) 

  

 

نهال به خانه برگشت. غروب مهشید زنگ زد. با کلی هیجان تشکر کرد. بعد هم نرگس خانم گوشی را گرفت. هم از رفتار صبحش عذرخواهی کرد و هم بازهم تشکر کرد. داشت گریه می کرد. نهال لب به دندان گزید. چشمهایش تر شدند. به زحمت خداحافظی کرد و گوشی را روی تختش رها کرد.

دوباره غرق شده بود توی آن روزها... مهشید کوچولو... مهشید چهار سال از نهال کوچکتر بود و آن روزها خیلی بچه حساب میشد. و حالا آن دخترک داشت به خانه ی بخت می رفت. چقدر زود گذشته بود.

روزی را به خاطر می آورد که مهشید توی کوچه زمین خورده بود و زانویش زخم شده بود. نرگس خانم خانه نبود. ایمان و نهال باهم زخم را شستند و پانسمان کردند و نهال چقدر احساس بزرگی می کرد!

آن روزها تازه داشت پشت لب ایمان سبز میشد و چند روز یک بار یادآوری می کرد که به زودی سبیلش را می تراشد تا حسابی پرپشت بشود. و نهال چقدر به او می خندید. درک نمی کرد که چرا پرپشت شدن سبیل اینقدر برای ایمان مهم است!

کمی فکر کرد. ایمان امروز هم سبیل نداشت. شاید اگر سبیل داشت به این راحتی او را نمی شناخت.

لبخندی زد و زمزمه کرد: هی پسر کوچولو... دلم برات تنگ شده بود. خیلی زیاد...

یاد توپ و تشر نرگس خانم افتاد و بعد هم آن عذرخواهی پر سوز و گداز... دلش می خواست برای نرگس خانم بگوید که چقدر پسرش را دوست دارد و چطور... ایمان برایش یک عالمه خاطره بود و دوستی... تمام مدتی که باهم بودند احساس ناب کودکیش را داشت و هرگز به چشمی که نرگس خانم فکر می کرد به او نگاه نکرد... کاش می فهمید...

تمام شب خواب کوچه ی قدیمی و بچه های کوچه را می دید. دنبال ایمان می دوید و هرگز به او نمی رسید. ولی ناراحت نبود. می دانست که ایمان سربسرش می گذارد. ایمان همیشه تندتر می دوید و می دانست نهال به او نمی رسد. معمولاً هم اصراری نداشت بزن بدو بازی کنند. مگر وقتی که سر شوخی داشت.

صبح با لبخندی از خواب بیدار شد. تازه داشت به خاطر می آورد چقدر دلتنگ آن کودکیها است. مثل زخم قدیمی ای که سر باز کرده بود. ولی دیگر نمی خواست ایمان را ببیند. همان قدر که دلش از دلتنگی گرفته بود، همانقدر هم غرورش هم اجازه نمی داد دوباره نرگس خانم را حساس کند. هرچند که غرورش با بخشیدن جهیزیه اش و عذرخواهی نرگس خانم ترمیم شده بود. ولی بازهم دلش نمی خواست نرگس خانم فکر کند که او حیران شوهر است! البته اگر دل تنگش اجازه میداد.

تمام مدتی که صبحانه می خورد و لباس می پوشید و تا شرکت رانندگی می کرد، حتی وقتی که توپ و تشر رئیسش را برای غیبت دیروزش نوش جان می کرد و هیچ توضیح و بهانه ای نداشت که بدهد، ته ذهنش برای دلتنگیهایش فریاد میزد...

در دل خوشحال بود که شماره ی ایمان را ندارد. چون مطمئن نبود که بتواند مقاومت کند و با او تماس نگیرد.

بالاخره وقتی که آقای مؤیدی از داد و بیداد خسته شد و کلی کار برای امروزش ردیف کرد و از اتاق بیرون رفت، آهی کشید و با لبخند پشت میزش نشست.

سیمین با تعجب پرسید: ببینم زده به سرت؟ کم مونده بود اخراج بشی. نشستی واسه خودت می خندی؟ آخر نگفتی دیروز کدوم گوری بودی؟

نهال لبخند عریضتری زد و گفت: خیلی کیف داره که روی دلمو کم کنم!

سیمین با بدبینی پرسید: منظور؟

نهال شانه ای بالا انداخت و در حالی که هنوز به جدال درونیش می خندید، پرونده های روی میز را جابجا کرد.

سیمین دوباره گفت: هی با تو ام. جواب منو بده. دیروز کجا بودی؟

نهال با خوشرویی گفت: گفتم که بهت. یه دوست قدیمی رو دیدم. رفتیم محله ی قدیمیمون. بعدم باباش مریض بود رفتیم دیدنش...

با یادآوری اسمعیل آقا، چهره ی نهال درهم فرو رفت. با صدایی خش دار گفت: براش دعا کن.

سیمین که بالاخره تحت تاثیر قرار گرفته بود، آهی کشید و گفت: خدا همه مریضا رو شفا بده...

گوشی نهال زنگ زد. از کیفش در آورد. شماره ناشناس بود. عجله نکرد. کامپیوتر را روشن کرد. دور و بر را مرتب کرد و بالاخره بعد از پنج شش زنگ جواب داد: بله؟

+: نهال؟

صدای ایمان امیدوار بود. نهال لبخندی زد و با لحنی عادی گفت: جانم سلام.

بلافاصله در دل خودش را به خاطر جانم گفتن سرزنش کرد و فکر کرد اگر نرگس خانم می شنید هر برداشتی که می کرد حقش بود.

ولی ایمان توجهی به او نکرد و با صدایی که از خوشحالی می لرزید گفت: نهال بابام خوبه. حالش خوب شده. نتیجه ی پاتولوژی خوب بود. شیمی درمانی جواب داده. نهال حالش خوبه...

صدایش از بغض شکست. نهال سر خم کرد و نالید: خدایا شکرت. خیلی مبارکت باشه... خدایا شکرت... خیلی خوشحالم... ممنونم که زنگ زدی.

_: نهال باید ببینمت.

نهال از خوشی خندید. سر برداشت. خندان گفت: امروز اگر مرخصی بگیرم کارمو از دست میدم. تا ساعت پنج سر کارم.

_: کجایی؟ ساعت پنج میام.

نهال آهی کشید و پرسید: چکار داری؟

ایمان با خوشی گفت: فقط می خوام ببینمت. ضمناً از قول مامانم عذرخواهی کنم. دیشب زنگ زده. میگه من حالم خوب نبود. با نهال بد حرف زدم. ازش عذرخواهی کن. واقعاً منظوری نداشته. این روزا خیلی تحت فشار بوده. ولی شکر خدا تموم شد. بابا خوب شده. باورم نمیشه.

نهال لب به دندان گزید و گفت: خدا رو شکر. ولی اگه فقط همینه نه. نمی تونم بیام. از مامانتم دلگیر نیستم.

ایمان با لحنی شاد ولی اندکی رنجیده گفت: من یه عالمه غصه باهات قسمت کردم. بذار تو شادیامم شریک بشی. اگه مشکل مامانه...

+: نه اون نیست. خوش باشی. ممنونم که زنگ زدی. خوشحالم که حال بابات خوبه. امیدوارم همه چی خوب پیش بره. موفق باشی.

ایمان ناگهان سکوت کرد و بعد با کمی دلگیری گفت: باشه. ممنونم. به خاطر همه چی.

+: کاری نکردم. خداحافظ.

_: خداحافظ.

قطع کرد. وجدانش آرام شده بود. خوشحال بود که حال اسمعیل آقا خوب است. اگرچه به خاطر شیمی درمانی خیلی ضعیف شده بود ولی بیماری عقب نشسته بود. خدا را شکر...

آهی کشید. سیمین پرسشی نگاهش کرد. ولی نهال بدون توضیح خودش را توی کارش غرق کرد.

یک هفته گذشت. نهال سعی می کرد ایمان را فراموش کند. اما نمی توانست. خیلی سخت بود. مخصوصاً وقتی که با خانواده اش در عروسی احسان شرکت کرد. بی بی هم بود. و چند نفری از همسایه ها.

آن شب دلتنگتر از همیشه به خانه برگشت. تیله ی قشنگ ایمان را توی کتاب خانه روی یک حلقه ی خالی نوار چسب گذاشته بود. دستی به تیله کشید. ایمان دیگر زنگ نزده بود. نهال هم تماسی نگرفته بود. چون دیگر از احساسش مطمئن نبود. کم کم فکر می کرد شاید نرگس خانم راست می گفت. شاید واقعاً عاشق ایمان بود. به یاد نمی آورد در زندگیش هیچکس را اینطوری دوست داشته بود. شاید همین عشق بود.

آهی کشید و رو گرداند. به خودش تشر زد: دست بردار...

روز بعد به سختی از خواب بیدار شد و توی شرکت هم خسته بود. روز کش می آمد و تمام نمیشد. عصر وقتی بالاخره کارش تمام شد به سنگینی برخاست. تا خانه بدون هیچ حسی رانندگی کرد. از جلوی ایمان که کنار در به دیوار تکیه داده بود رد شد بدون این که او را ببیند. داشت توی دسته کلیدش دنبال کلید خانه می گشت که ایمان گفت: سلام.

جا خورد. سر برداشت. لحن ایمان سرد و جدی بود و نگاهش تلخ و ناراحت. دل نهال فرو ریخت. به طرفش چرخید و با ناراحتی پرسید: سلام. چی شده؟ بابات خوبه؟

ایمان سری به تایید تکان داد و بدون این که نگاهش کند گفت: بابا خوبه. هنوز خیلی ضعف داره ولی خوبه.

نهال تازه به خود آمد. پرسید: اینجا رو چه جوری پیدا کردی؟

_: از بی بی خانم آدرس گرفتم. گوشیتو جواب نمی دادی.

+: امروز تو خونه جا گذاشتم.

ایمان پوزخندی زد و به تلخی پرسید: می خوای باور کنم؟

نهال با تعجب پرسید: منظورت چیه؟ دارم میگم جا گذاشتم. حالا مگه چی شده؟

ایمان دستهایش را توی جیبهای شلوارش فرو برد و گفت: من بهت نگفتم صدقه نمی خوام؟

نهال با دلخوری پرسید: صدقه چیه؟ چی داری میگی؟

_: تو گفتی پول می خوای من گفتم نه. یادته یا نه؟

یکی از همسایه ها رد شد و با تعجب به آن دو نگاه کرد. نهال با ناراحتی پرسید: اومدی اینجا سر چی دعوا می کنی؟ بده جلوی همسایه ها!

_: من دعوا ندارم. اومدم پولتو بدم. چقدر بدهکارم؟

نهال با ناراحتی به اطراف نگاه کرد. بالاخره به ماشینش اشاره کرد و گفت: سوار شو بریم. اینجا نمیشه حرف بزنیم.

ایمان از زمین پا کند و به دنبالش رفت. تا وقتی که نهال از کوچه خارج شد حرفی نزد. بعد دوباره پرسید: چقدر بدهکارم؟

نهال آهی کشید. آینه را میزان کرد و در حالی که پشت سرش را می پایید گفت: مهشید رو قسم دادم حرف نزنه.

_: اینقدر هیجان زده بود که از دهنش در رفت. مامانم کلی شرمنده است. اول نمی فهمیدم چرا اینقدر ناراحته. بعد گفت قضیه بدتر از اونی بوده که من دیدم و بعد از بیمارستانم کلی لُغُز بارت کرده. بعدم که تو حسابی روشو کم کردی. این روزا روزی صدبار داره دعات می کنه.

نهال با اخم گفت: خب... به تو چه مربوط؟

_: چی چی رو به من چه مربوط؟ اون پولی بود که من باید می دادم. خوشم نمیاد بهم ترحم کنی.

نهال آهی کشید و گفت: ببین ایمان... داری خیلی تند میری. من به تو ترحم نکردم. هیچیم به تو ندادم. یه موضوعی بود بین من و دختر کوچولوی همسایمون که خیلی دلتنگش بودم.

_: و اون دختر کوچولو اتفاقاً خواهر منه.

+: خب باشه. بازم به تو ربطی نداره که من بهش چی دادم.

_: خیلی یه دنده ای نهال.

+: تو بیشتر! معلوم هست سر چی داری دعوا می کنی؟

_: نهال اون جهاز خودت بوده.

+: درسته! مال خودم بوده. اختیارشو دارم. حتی با پول پدرم نبوده که بگم شرمنده ی بابا میشم.

_: پولتو به رخ من نکش.

+: هی بداخلاق! من پولمو به رخ تو نکشیدم.

_: نهال بگو چقدر شده. دعوا که نداریم.

+: ایمان نمی گم چقدر شده چون می دونم هنوز کمرت از زیر خرجای قبلی راست نشده. ولم کن. به تو مربوط نیست.

_: دارم میگم از ترحم خوشم نمیاد. جور می کنم میدم دیگه.

+: من به تو ندادم که از تو بگیرم.

_: مهشید از کجا آورده که قرضشو بده؟ من باید بدم دیگه.

+: ایمان کجا پیاده میشی؟

ایمان خنده اش را فرو خورد و غرید: دختره ی لجباز!

رو گرداند تا نهال خنده اش را نبیند. نهال هم خندید و پرسید: میشه تمومش کنی؟

ایمان این بار با خوشرویی پرسید: میشه بگی چقدر؟ قسطی میدم.

+: هروقت رفتی سر کار میگم.

_: من تازه دو سه جا تقاضا دادم. کو تا استخدام بشم و حقوق بگیرم؟ تازه معلوم نیست حقوق اولی رو کی و چقدر بدن.

+: من صبرم زیاده.

ایمان آهی کشید و گفت: باشه...

 

چشمهای وحشی (4)

سلام سلامممم 

اینم یه پست خواب آلوده از یه نویسنده ی خواب آلوده!  

شبتون به خیر... 

 

آبی نوشت: هیچکس پیشنهاد غذای آماده ای برای فریزر داره که برای سحری خوب باشه؟ منظورم غذاییه که الان بپزم. بچه ها کتلت زیاد دوست ندارن. پلو و اینجور غذاها هم سحر نمی خورن. نمی دونم چی خوبه...    

 

 

تا شب حسابی حوصله ام سر رفته است. دلم نسکافه می خواهد ولی توی هیچ کدام از لیوانهای خانه به دلم نمی چسبد. لیوان خودم را می خواهم. کودک درونم با لجبازی خودش را به در و دیوار می زند اما ظاهرم آرام است. همچنان گوشه ی اتاق نشسته ام و دوره ی سوگواری را می گذرانم. البته با کسی قهر نیستم و نهار و شام را هم با خانواده خورده ام. هی... خوشم می  آید از این دختر سوسولها یک و دو اشتهایشان کور می شود و می روند توی فاز اعتصاب غذا! عمراً بتوانم!

نگاهم از عصر تا حالا روی بالکن ثابت مانده است. شعله ی کوچکی می بینم و بعد سرخی سیگار جگوار. دلم بیشتر می گیرد.

صدای حرف زدن مامان و بابا می آید. مامان می گوید برای صبحانه پنیر نداریم و بابا با بی میلی می گوید می رود بخرد.

از اتاق بیرون می روم و می پرسم: بابا منم تا درمونگاه می رسونی؟

بابا با بی حوصلگی می پرسد: تو چرا زودتر نمیگی؟ هرکار دارین گذاشتین ده شب به آدم خبر میدین؟ برو حاضر شو.

به اتاقم برمی گردم. هنوز دارد سیگار می کشد. با حرص در دل خطابش می کنم: بد نگذره!

پرده را خوب می بندم. حاضر می شوم و از اتاق بیرون می روم. وقتی دارم سوار ماشین می شوم، باز طاقت نمی آورم و با حرص بالا را نگاه می کنم. دیگر آنجا نیست...

جلوی درمانگاه پیاده میشوم. بابا می پرسد: صبح دنبالت بیام؟

+: نه ممنون. خودم میام.

سلانه سلانه وارد می شوم. فرشته سرش را روی کتابی خم کرده است. با شنیدن صدای پایم سر بر می دارد. بعد از آن که جواب سلامم را می دهد با تعجب می پرسد: مگه تو صبح نبودی؟

با بی تفاوتی می گویم: رفتم مرخصی. الان امدم...

_: خب صبح نمی مونی؟

دکمه های مانتو را باز می کنم و می گویم: نمی دانم.

روپوش سفید را می پوشم. چک می کنم لکه نداشته باشد. حالا که اینجا رسیدم خوابم گرفته است. خمیازه ای می کشم و روی صندلی می نشینم. نسیم از روی پیشخوان خم می شود و می پرسد: تو چرا اومدی؟

بدون این که نگاهش کنم می گویم: محض رفع بی کاری.

می خندد و می رود. تا صبح کمی توی اتاق استراحت روی تخت سفت می خوابم. بقیه اش را هم به جای فرشته کشیک می دهم. شکر خدا خبری نیست و کسی نمی آید. فقط ساعت شش یک نفر آمد و آمپول آنتی بیوتیک زد.

پشت پیشخوان چرت می زنم که با صدای دکتر سعیدی از خواب می پرم. چرا پا شدی اومدی؟ گفتم که بچه ها هستن.

به زحمت سر پا می ایستم و خواب آلوده می گویم: سلام دکتر.

_: علیک سلام. معلوم هست چته؟

سری تکان می دهم. هنوز خوابم. می گویم: چیزیم نیست.

_: بهتری؟

گیج می پرسم: از چی؟

دستش را جلوی صورتم تکان می دهد و می گوید: انگار خیلی حالت خرابه. برو خونه بگیر بخواب. شیفت بعدازظهر بیا.

+: نه خوبم. میمونم. از دیروز بهترم. میرم صورتمو بشورم. با اجازه.

عاقل اندر سفیه نگاهم می کند. پاکشان می روم.

 چای پررنگی با بیسکوییت می خورم. کم کم بیدار می شوم. تا بعدازظهر سر پستم هستم. دو بعدازظهر جمع می کنم و تلوتلوخوران از در بیرون می روم. دکترسعیدی جلوی پایم ترمز می کند و می گوید: انگار حالت خوب نیست. بیا می رسونمت.

می گویم: نه متشکرم. خوبم. مزاحمتون نمیشم.

آمرانه می گوید: سوار شو.

و در جلو را برایم باز می کند. خواب آلود سوار می شوم و فکر می کنم خدا کنه نهار آماده باشه. بعدم خونه آروم باشه و چند ساعتی بخوابم.

دکتر می گوید: چطوری؟ رنگت پریده.

گیج می گویم: چیزیم نیست. شب نخوابیدم. طوری نشده.

سؤالی نگاهش می کنم. دکتر چرا اینقدر نگران است؟ سابقه نداشته سوارم کند.

می پرسم: اتفاقی افتاده دکتر؟

می گوید: اینو من باید بپرسم. از دیروز حالت خوب نیست. اون از غش کردن و بعدم مرخصی گرفتنت، این از دیشب اومدنت. گفتم که نیا. یادت رفت یا مشکلی داشتی؟

+: نه چه مشکلی؟

_: پس چرا اومدی؟

می زنم به بی خیالی. خواب آلوده می گویم: خب راستشو بگم که بهم می خندین.

نگاهش خندان می شود. می گوید: تو بگو. سعی می کنم نخندم.

کوتاه می گویم: لیوان نسکافه ام شکسته بود.

_: خب؟

+: خب خیلی دوسش داشتم. غمگین بودم. دلم نمی خواست خونه بمونم.

بلافاصله می فهمم چه حرف احمقانه ای زده ام. اما دیگر فایده ندارد. دکتر نمی خندد. حتی تعجب هم نمی کند. حس می کنم به کلی از من ناامید شده است. 

بالاخره می گوید: خب نمی خوای بگی نگو. من فقط فکر کردم مریضی.

+: من فقط خوابم میاد.

جلوی در خانه مان توقف می کند. سر بلند می کنم و می گویم: خیلی متشکرم. من خوبم. ولی شما چطورین؟

می خندد و می گوید: خوبم. برو بگیر بخواب.

سری تکان می دهم و می گویم: بازم ممنون. خداحافظ.

_: خداحافظ.

پیاده می شوم و در دل می گویم: تو هم نمی خوای بگی نگو. من که می دونم عاشق فرشته ای و دلت می خواد من باهاش حرف بزنم. تا حالا فکر می کردم زن داری ولی با این تابلوبازیات لو رفتی آقای دکتر.

خواب آلوده می خندم. سری تکان می دهم و وارد خانه می شوم. یک چیزی به صورتم می خورد و از خواب می پرم. لعنتی! جاگوار است. دارد یک بسته ی بزرگ را پشت موتور خوشگلش می بندد. وقتی می فهمد جعبه به صورتم خورده است با دستپاچگی عذرخواهی می کند.

با دلخوری می گویم: اشکالی ندارد.

و بدون حرف دیگری از پله ها بالا می روم. نهار حاضر است. خواب آلوده می خورم و به اتاقم می روم. مثل دیو می خوابم! عصر دوشی می گیرم و بالاخره به زندگی باز می گردم. هرچند هنوز هم که نگاهم به بالکن که می افتد آه از نهادم بلند می شود.

فهیمه خانم توی حیاط مهمانی گرفته است. خانمهای ساختمان دور هم جمع شده اند. پایین می روم.

فهیمه خانم می پرسد: چایی بریزم یا نسکافه؟

+: نسکافه.

به استکان بلور خیره می شوم و به حرفهایشان گوش می دهم.

خانم حسنی همسایه ی بالایی می گوید: این پسره مستاجر جدید کیه؟ آدم مطمئنیه؟ قیافش خیلی خلاف می زنه.

فهیمه خانم غش غش می خندد. صدای خنده اش را دوست دارم. می گوید: برادرزادمه.

فکر می کنم طفلک خانم حسنی چقدر ضایع شد!

فهیمه خانم ادامه می دهد: اینقدر این پسر ماهه. به قیافش نگاه نکنین. به قدری چشم پاک و مهربونه که حد نداره.

آیه می گوید: اتفاقاً سارا هم نگران بود. میگه یارو خلاف می زنه. دیگه نمیشه بره تو بالکن.

فهیمه خانم می گوید: نــــــــــه... چرا نره تو بالکن؟

با تشر رو به آیه می گویم: من کی گفتم خلاف می زنه؟ من فقط گفتم یه مرد جوونه. درست نیست من برم تو بالکن.

خانم احدی همسایه دیگرمان نچ نچی می کند و می گوید: اونم بالکن مشترک. از من می شنوی در اتاقتم قفل کن.

فهیمه خانم با ناراحتی می گوید: اولاً که بالکن مشترک نیست وسطش دیواره. بعد از اون من برادرزادمو می شناسم. پسر خوبیه. چشم پاک، دست بخیر، مهربون. بذارین یه چند روز بگذره. اگه کوچکترین خطایی دیدین به من بگین.

خانم احدی با تاکید می گوید: ولی بالاخره بهتره در بالکنشو قفل کنه.

فهیمه خانم که حسابی ناراحت شده است می گوید: یعنی چی درو قفل کنه؟ برای چی؟ مگه زبونم لال اصلان دزده؟ پسر به این خوبی! نه ساراجون تو راحت باش. من اصلان رو ضمانت می کنم.

نفس عمیقی می کشم و لبخند عمیقتری بر لبم می نشیند. بالکنم دوباره مال خودم می شود. خدایا شکرت.

خانم حسنی موضوع صحبت را عوض می کند. من هم دیگر گوش نمی دهم. از فکر این که دوباره می توانم بروم توی بالکن دلم غنج می رود.

غروب مهمانی تمام می شود. هرکسی به خانه برمی گردد. در بالکن را باز می کنم. کمی نفس عمیق می کشم. فرشم را پهن می کنم. کتاب قصه و بالشی می برم و گوشه ی بالکن می نشینم. هنوز درست جا نگرفته ام که مامان صدایم می زند. کتاب را با بی میلی رها می کنم و به اتاق برمی گردم.

مامان توی آشپزخانه است و دنبال ادویه ای که چند روز پیش من توی کابینت جا داده ام می گردد. ادویه را پیدا می کنم و مشغول کمک کردن می شوم.

شام را باهم می خوریم. ظرفها را می شویم و آشپزخانه را مرتب می کنم. بالاخره به اتاقم برمی گردم. پرده را کنار می زنم. سرخی سیگار را که می بینم لب برمی چینم.

برمی گردم و کمی دور و بر اتاق را مرتب می کنم. اینقدر وقت می گذرانم تا مطمئن می شوم رفته است. شالی روی سرم می اندازم و به بالکن می روم. قبل از این که بنشینم برق چیزی روی دیواره ی مشترک چشمم را می گیرد. با تعجب برمی گردم. لیوانم! یک تکه کاغذ  از سر لیوان بیرون زده است. زیر نور چراغ کوچه آن را می خوانم. فقط دو کلمه نوشته است. بدون هیچ حرف اضافی: معذرت می خوام.

لیوان را برمی دارم. لنگه ی لیوان خودم است. باورم نمی شود. از کجا پیدا کرده است؟! عجب جنتلمنی! دستت درد نکنه جاگوار!

لیوان را به لبم می زنم. لبخند می زنم. بالکنم... لیوانم... سلام زندگی!

با انگشت به شیشه پنجره اش می زنم. در را باز می کند. چشمهایش توی نور کم شب می درخشند. گربه ی جذاب!

لبخندی می زنم و می گویم: لازم نبود. ولی متشکرم.

متفکرانه سر تکان می دهد و می گوید: خواهش می کنم.

لبخند نمی زند. حرف دیگری هم نمی زند. در را می بندد و می رود. من هم با خیال راحت توی بالکنم می نشینم. چراغ قوه ی شارژی ام را روشن می کنم و مشغول کتاب خواندن می شوم.

ساعتی بعد خواب آلود ولی خوشنود، وسایلم را جمع می کنم و به اتاقم برمی گردم. لیوانم را توی کتابخانه می گذارم و با لبخند نگاهش می کنم. کتاب را هم جا می دهم و کش و قوسی می روم.

محض احتیاط نرده را قفل می کنم. نه به خاطر جاگوار.... بالاخره طبقه اولیم و امنیت ندارد. بگذار به حرف بابا گوش کنم و شبها قفلش کنم.