ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

بگذار تا بگویم (قسمت آخر)

سلامممم بر دوستای مهربونم


امیدوارم همگی خوشحال و سلامت باشین


اینم قسمت آخر داستان. امید که لذت ببرین. 

این داستان تا اینجا به تایید نظرات پرمهرتون و آمار وبلاگ، داستان موفقی بوده. دوست دارم برام بگین نقطه ی قوتش چی بوده و از چی لذت بردین که تو داستانهای بعدی بیشتر بهش بپردازم.


آبی نوشت: بعضی دوستان نظر خصوصی میذارن و تشکر می کنن. از لطف همتون ممنونم. تا حد امکان همه ی نظرات رو جواب میدم. ولی این چند وقت چند نفر بودن که هرچی به آدرسی که گذاشته بودن ایمیل زدم فیلد شده. ضمن این که به نظرم یه تشکر ساده احتیاج به نظر خصوصی نداره.

با تمام اینها خواستم اینجا یادآور بشم که از لطف و توجهتون متشکرم. همه ی تلاش من اینه که با داستانهای ساده و شاد، شادیهای کوچک زندگی رو یادآور بشم و لحظاتی هرچند کوتاه خوشحالتون کنم.


بنفش نوشت: نه فکر کنین قصه ها مجانیه ها! مدیونین اگه نفری یکی دو تا صلوات نفرستین برام. اینقد می شینم اینجا که دارم باز چاق میشم. دعا کنین یه ده کیلو دیگه به سلامتی کم کنم روحم شاد شه! قول میدم با قصه جبران کنم.


این رنگی نوشت: شنبه آینده کار دارم. انشاالله دو هفته دیگه با قصه ی جدید میام.


از جا برخاست. یک ظرف تارت عسل و بادام درست کرد. چند تا کیک فنجانی هم برای صبحانه ی فؤاد پخت و با کرم تزئین کرد و توی بشقاب گذاشت.

ساعت چهار بعدازظهر بود. نگاهی به اطراف انداخت. دیگر کاری نداشت. پشت کامپیوتر نشست و صفحه ی مدیریت وبلاگش را باز کرد. نوشت:

وقتی دلت تنگ میشه

انگار که پای ثانیه ها لنگ میشه

 

امروز تو این خونه هیچ کس بسکت بال بازی نکرد

هیچ کس پشت کامپیوتر با کلمات و عبارات نجنگید

هیچ کس تو آشپزخونه آواز نخوند

هیچ کس محض تنوع جوک و فال روز رو از تو نت نخوند

امروز تو این خونه هیچ کس از ته دل نخندید

خونه بدون تو خیلی سرد و خالیه

حتی آشپزخونه ی قشنگش بی روح دلتنگ کننده است

خوشحالم که عمر این سفر کوتاهه

کاش از اینم کوتاهتر بود

 

 

مطلب را ارسال کرد و با آهی از ته دل عقب نشست. فایل ترجمه ی فؤاد را باز کرد و مشغول ویرایش نهایی شد. کارش سه چهار ساعت طول کشید و بالاخره  تمام شد.

خانه در سکوت بدی فرو رفته بود. انگار در و دیوار خانه با پژواک پیاپی تنهایی اش را یادآوری می کردند. طوری از خانه بیرون زد که انگار از آن صداها فرار می کرد.

وقتی به خانه رسید، مامان و عالیه آماده ی بیرون رفتن بودند.

مامان گفت: داریم به خاله منیره میریم خرید. بعدم می خوایم شام بیرون بخوریم. بابا و عموت شام مهمونن. تو هم میای؟

عالیه گفت: مائده روز سر حالیش نمیاد خرید، وای به حال الان که قیافش داغونه! کجا بودی تو؟ کوه کندی؟

_: خونه فؤاد. دو هفته ریخته بودم و پاشیده بودم. همه چی بهم ریخته بود.

_: تو هم افتادی به خونه تکونی به حد مرگ!

_: نه بابا. اصلاً حالش نبود. فقط یه ذره تمیز کردم. بقیش پای کامپیوتر بودم.

بعد بدون این که بحث را ادامه بدهد به اتاقش رفت.

مامان دم اتاقش آمد و پرسید: چیزی لازم نداری برات بگیرم؟

_: نه. متشکرم.

_: خداحافظ.

_: خداحافظ.

 

لباس عوض کرد. یک تیشرت و شلوار برمودای کتان راحتی پوشید و به آشپزخانه رفت. باید خودش را سرگرم کاری وقت گیر و زیبا می کرد. مشغول آماده کردن یک فنجان کاپوچینوی مخصوص بود که آیفون زنگ زد.

با بی حوصلگی تخم مرغ زنی را خاموش کرد و متفکرانه ایستاد. کی می توانست باشد؟ حوصله نداشت. دلش می خواست تنها باشد.

به هال رفت و گوشی را برداشت. دختر بچه ی همسایه بود که باز هم با مادرش پشت در مانده بودند و کلید یادشان رفته بود. دکمه ی در را زد و کلید اضافه ی آپارتمانشان را روی جاکفشی گذاشت. لای در را هم باز گذاشت و دوباره به آشپزخانه برگشت. کمی دیگر نسکافه و شکر را زد تا کاملاً حالت خامه ای پیدا کرد.

دختر همسایه از دم در بلند گفت: سلام مائده جون. دستت درد نکنه. الان کلید رو میارم.

مائده لبخندی زد. توی فنجان مورد علاقه اش آبجوش ریخت. نسکافه های کرم شده را با لیسک روی آب روانه کرد. بعد یک قاشق خامه ی شیرین زده شده که اول از فریزر درآورده و حالا یخش باز شده بود را وسط نسکافه ها گذاشت و با نوک کارد مشغول شکل دادن به آن شد. کم کم تکه ی خامه تبدیل به گلی زیبا وسط کفهای نسکافه ای شد. در آخر با ترافلهای رنگی و شکلات پولکی تزئینش را کامل کرد.

دور و برش را مرتب کرد. تازه پشت میز نشسته بود، که دختر همسایه از دم در گفت: مرسی. کلید رو گذاشتم رو جاکفشی.

مائده آهی کشید و در حالی که به صدای پای او که دور میشد گوش میداد، زمزمه کرد: درو ببند!

بی حوصله لب برچید. مثل همیشه یادش رفته بود. با خود گفت: بذار باز بمونه. الان میخوام قهوه بخورم.

سرش را خم کرد و بو کشید. عطر تلخ و شیرین خامه و قهوه و شکلات توی دماغش پیچید.

در بسته شد. مائده اخم کرد. بعد لبخندی زد و فکر کرد: یک بار به فکرش رسید برگرده و درو ببنده!

آهی کشید و چشمهایش را بست. چشمهای فؤاد توی ذهنش جان گرفت. بغض کرد. تظاهر فایده ای نداشت. دلش خیلی تنگ بود. حتی اینجا هم یاد فؤاد رهایش نمی کرد.

حضور شخصی را احساس کرد. دستی دور بازوهایش حلقه شد و دست دیگر، چشمهایش را گرفت. بوی ادوکلن با بوی قهوه قاطی شد. بوسه ی محکمی از گونه اش گرفت و با شادی سلام کرد.

مائده اینقدر تعجب کرده بود که تمام احساسات و افکارش در یک لحظه بهم ریخت. با ناباوری دست او را از روی چشمهایش برداشت و گفت: سلام! اینجا چکار می کنی؟

فؤاد بدون جواب خم شد و جرعه ای از قهوه نوشید. چهره درهم کشید و گفت: اه چقدر این تلخه! اینقدر خوشگل بود که فکر کردم مزه ی بستنی میده!

هنوز بازوهای مائده را محکم گرفته بود.

مائده با تبسم پرسید: حالا چرا دستگیرم کردی؟

_: خب چون قهوه ات تلخه دیگه!

خندید. رهایش کرد و روی صندلی نشست. فنجان را پیش کشید و پرسید: کیک نداری؟

_: تو فریزر هست.

برخاست. چند تا کیک توی بشقاب چید و در ماکروفر گذاشت. در همان حال گفت: تو خونه برات کیک لقمه ای و تارت عسل گذاشتم.

_: اوه مرسی! حتماً خدمتشون می رسم.

مائده چرخید و نگاهش کرد. احساساتش در ذهنش در جدال بودند. نمی فهمید چه اتفاقی افتاده است. به کابینت تکیه داد و پرسید: سرکاری بود؟

فؤاد جرعه ی دیگری نوشید و پرسید: چی؟

_: سفرت.

_: نه بابا... قرار بود با پرواز ساعت نه بیام. حساب کرده بودم که کارم تا حدود ساعت شیش طول میکشه. ولی اتفاقاً همه چی به موقع انجام شد و حدود ساعت چهار دیگه کاری نداشتم. رسیدم به یه کافی نت و گفتم یه استراحتی بکنم و بعدم برم اطراف خریدی کنم و برم فرودگاه.

مائده بشقاب کیک را جلویش گذاشت و گفت: که پست منو دیدی...

_: آره. می کشی آدمو تا یک کلمه حرف بزنی! میمردی به خودم بگی دلم برات تنگ شده؟

تکه ی بزرگی از کیک را در دهان گذاشت. مائده سر بزیر انداخت.

فؤاد با آرامش اعتراف کرد: اصلاً نمی خواستم ببینمت. خب دل منم تنگ شده بود. اما می خواستم هرجوری شده بمونم و با پرواز ساعت 9 بیام که امشب نیام اینجا. نمی خواستم اذیتت کنم.

_: فؤاد من نگفتم از دیدنت اذیت میشم.

_: نه نگفتی. ولی دیشب این حس بهم دست داد. فکر کردم هیچی عوض نشده. من همون فؤاد قبلیم، صاحب آشپزخونه. آشپزخونه رو دوست داری و مجبوری با صاحبش کنار بیای.

_: اینطور نیست! خیلی وقته که اینطوری نیست!

فؤاد پوزخندی زد و پرسید: خیلی وقت؟ تازه دو هفته از روزی که اینو گفتی گذشته.

مائده با سرگشتگی گفت: ولی من واقعاً دلم برات تنگ شده بود. خونه بدون تو خیلی خالی بود. من...

_: خب عادیه... دو هفته هرروز منو اونجا دیده بودی، امروز جام خالی شده بود.

_: نه فؤاد اینجوری نیست!

_: چه جوریه؟

مائده که کم مانده بود اشکهایش جاری شوند، با بغض گفت: واقعاً دوستت دارم.

فؤاد یک تای ابرویش را بالا انداخت و با شیطنت پرسید: واقعاً؟

مائده نشست و سرش را روی میز گذاشت. دیگر نمی توانست جلوی اشکهایش را بگیرد. ولی دلش نمی خواست فؤاد ببیند و باز سربسرش بگذارد.

فؤاد با لبخندی پرمهر دست روی دست او گذاشت و گفت: خیلی خب. قبول. نیومدم که اذیتت کنم.

مائده سر برداشت و با چشمهای تر پرسید: واقعاً؟

فؤاد خندید. دست او را گرفت و به لب برد. به آرامی تائید کرد: واقعاً...

بعد آخرین جرعه ی قهوه را نوشید و گفت: من فقط اومدم قهوه تو بخورم! آخه برات خوب نیست! میگن قهوه اضطراب میاره.

مائده خندید و گفت: چقدر تو به فکر منی!

_: خیلی! بریم یه پیتزا بزنیم تو رگ؟ نهار نخوردم. دارم از گشنگی میمیرم. دو دقه دیگه بشینم درسته قورتت میدم.

_: بریم. تا چشم بهم بزنی آماده ام!

 

به اتاقش رفت و سریع لباس عوض کرد. وقتی برگشت فؤاد توی هال بود. روسری و چادرش را جلوی آینه ی راهرو مرتب کرد. فؤاد از پشت درآغوشش کشید. مائده چرخید و قبل از این که نیمه ی لجبازش بتواند دخالتی بکند، لب برلبش گذاشت. فؤاد گرم و پرشور بوسه اش را جواب گفت. مائده احساس می کرد دنیای تلخ و تیره ی امروز، ستاره باران شده است؛ ستاره های درخشان و رنگی...

فؤاد ناگهان رهایش کرد و به طرف در رفت. نفس عمیقی کشید و گفت: بریم.

مائده به دنبالش بیرون رفت. هوا خنک و دلپذیر بود. مقداری از راه را پیاده رفتند. مقداری هم با تاکسی. بالاخره به پیتزافروشی ای که فؤاد انتخاب کرده بود، رسیدند. دو طرف میز نشستند.

فؤاد گفت: این پسره تو مصرف پنیر خیلی دست و دلبازه! ازش خوشم میاد. فقط یه جا پیتزا خوردم که از این بهتر بوده!

مائده از توی کیفش خودکاری درآورد و در حالی که روی کاغذ رومیزی نقاشی می کرد، پرسید: خب چرا نرفتیم اونجا که بهتره؟

فؤاد خودکاری از جیبش درآورد و در حالی که کنار نقاشی او کاریکاتور می کشید، گفت: آخه خطر خورده شدن آشپز قبل از آماده شدن پیتزا وجود داشت!

مائده خندید و گفت: دفعه ی قبل که پیتزا درست کردم، خورده نشدم!

_: شانس آوردی!

پیش خدمت منو را روی میز گذاشت. دو تایی روی منو خم شدند. فؤاد توضیحاتی در مورد چند تا از پیتزاها داد و بالاخره دو تا را انتخاب کردند. پیش خدمت سفارش را گرفت و منو را برداشت. دوباره مشغول نقاشی شدند. فؤاد یک آدمک کشید که موهایش دورش ریخته بود.

_: ببین این منم. از دست تو کچل شدم!

_: من به این خوبی. قشنگی! ببین اینم منم.

مائده یک آدمک کشید و دورش را با قلب پر کرد.

فؤاد معترضانه گفت: همه ی این قلبا رو واسه خودت نگه داشتی!

_: همشون مال تو!

دانه دانه ی خطهایی که فؤاد برای موهای ریخته شده کشیده بود را به قلب تبدیل کرد و گفت: ببین همه اش رو ریختم به پات!

فؤاد خندید و یک دسته گل کشید و گفت: اینم مال تو.

مائده دور دسته گل را هم قلب کشید و گفت: اینو رو قلبم نگه میدارم.

فؤاد یک پیتزا کشید و یک آدمک را رویش نقاشی کرد. مائده معترضانه گفت: هی منو نخور!!!

و تند تند آدمک را خط خطی کرد.

فؤاد با ناراحتی گفت: گشنمه خب!

_: خب پیتزا رو بخور!

فؤاد خندید و عاشقانه نگاهش کرد.

مائده یک بشقاب کشید و توی آن یک برش لازانیا نقاشی کرد. در حالی که لایه می کشید و هاشور میزد، گفت: فردا برای نهار برات لازانیا درست می کنم با یه عالمه پنییییر...

_: وایییییی اونوقت من لازانیا و آشپز رو باهم می خورم!

یک دهان بزرگ نقاشی کرد که داشت بشقاب و یک آدمک را باهم می بلعید.

مائده آدمک را در حال فرار کشید و گفت: وای خطر داره جدی میشه!

 

در مغازه باز شد و همزمان خنده ی جمع شادی به گوش رسید. مائده پشتش به در بود و نمی دید. اما فؤاد کاغذ نقاشی را جلوی صورتش گرفت و گفت: وای!!!

سرش را زیر میز برد. مائده با تردید نگاهی پشت سرش انداخت. چند پسر جوان بودند که تازه داشتند وارد می شدند. ظاهراً برای یکی آن بیرون مشکلی پیش آمد. چون برای چند لحظه همه برگشتند و در این فاصله فؤاد به سرعت خودش را کنار صندوق مغازه رساند.

به صندوقدار گفت: لطفاً جعبه کنین می بریم.

پسرها دوباره وارد شدند و یکی از آنها با صدای بلند گفت: هی بچه ها فؤاد که اینجاست!

یکی ضربه ی محکمی سر شانه اش زد و گفت: تو اینجا چکار می کنی پسر؟

فؤاد در حالی که می کوشید به تته پته نیفتد گفت: س سلام. من؟ شما اینجا چکار می کنین؟ مگه تو نبودی می گفتی پیتزا بهم نمی سازه؟!

_: حالا یه شب که هزار شب نمیشه.

یکی دیگر گفت: موبایلت چرا خاموش بود؟ هرچی بهت زنگ زدیم جواب ندادی؟

فؤاد با دستپاچگی گفت: آخه... آخه یه پرواز داشتم. تو هواپیما خاموش کردم، دیگه یادم رفت روشنش کنم.

_: آقا رو!!! همچین میگه پرواز داشتم انگار خود خلبان بوده! کم چاخان بکن پسر!

فؤاد با ناراحتی گفت: واقعاً پرواز داشتم. صبح رفته بودم تهران امشب برگشتم. کجای این عجیبه؟

_: اونجاش که خیلی دستپاچه ای و گوشیت خاموش بوده و معلوم نیست از عصر تا حالا کدوم گوری هستی!

فؤاد که کمی اعتماد بنفسش را باز یافته بود، با عصبانیت گفت: به تو چه مربوط؟ می خوای باور کن می خوای نکن. امروز تهران بودم، الانم اومدم پیتزا بخرم ببرم خونه.

یکی از پسرها میانجی گری کرد و گفت: دعوا نکنین بچه ها. خب راست میگه. چکار داری کجا بوده؟ حالا نمی مونی با ما غذا بخوری؟

فؤاد عصبی گفت: نه خونه منتظرمن.

فروشنده جعبه های پیتزا و نوشابه را توی کیسه گذاشت و به فؤاد داد. فؤاد در حالی که حسابش را می کرد، از پسرها خداحافظی کرد. در این فاصله مائده هم به آرامی به طرف در رستوران رفت. یکی از پسرها بلند گفت: هی بچه ها! عجب تیکه ای!

فؤاد که داشت خداحافظی می کرد، ناگهان سیلی محکمی به گوش رفیقش نواخت که بلافاصله هم جوابش را دریافت کرد. باز دوست صلح طلبش خودش را وسط انداخت و گفت: چکار می کنین بچه ها؟ چه خبره؟

_: خودش می زنه.

فؤاد گفت: تو غلط می کنی به دختر مردم نگاه می کنی!

_: ببینم دختر مردم چه نسبتی با تو داره؟

_: چه فرقی می کنه؟ خواهر مادر نداری؟ همین شماهایین که امنیت ناموس مردم رو به خطر میندازین!

یکی دیگر گفت: ای بابا بذارین بره! امشب پاک حالش خرابه!

فؤاد با دلخوری از رستوران خارج شد. مائده توی تاریکی کمی آن طرف تر منتظرش بود. فؤاد اخم آلود خودش را به او رساند و پیاده راه افتادند.

مائده زمزمه کرد: معذرت می خوام.

_: به خاطر چی؟ من باید شرمنده باشم به خاطر رفیق بی چشم و روم.

_: تقصیر تو که نبود.

از توی کیفش دستمال تا شده ای درآورد. آن را به طرف فؤاد گرفت و گفت: گوشه ی لبت زخم شده.

فؤاد دستمال را گرفت و با بی اعتنایی گفت: محکم نزد. لبم خشک شده بود.

چند دقیقه در سکوت به راهشان ادامه دادند. بعد از مدتی مائده با تردید گفت: امروز یه چیزی رو فهمیدم...

_: چی رو؟

_: که هر اتفاقی بیفته نمی تونم وجودتو انکار کنم. هرچی. حتی اگه خاله منیره بگه دیدی گفتم پسر خوبیه؟ حتی اگه تا چند سال دیگه کار ثابتی نداشته باشی و مجبور باشیم با همین ترجمه های گاه و بیگاه و آشپزیهای ساعت وقتی من سر کنیم. مسئولیت سخته و هیچ وقت دلم نمی خواست قبل از بیست سالگی درگیرش بشم. تازه من از اونا بودم که دوست داشتم اول با آشپزی به استقلال مالی برسم و یه مدتی برای خودم خوش باشم و بعد به فکر زندگی مشترک باشم. ولی الان دیگه بدون تو نمی تونم.

فؤاد لبخندی زد و آرام گفت: بهت قول میدم به این بدیهام نباشه. می تونیم باهم کار کنیم. همونی که از اول گفتیم. آشپزیتو گسترش میدیم و وقت آزادمونم ترجمه می کنیم. فعلاً برای فوق نمی خونم. تا وقتی که درآمد قابل اتکائی داشته باشیم.

مائده خندید و گفت: این میشه قشنگترین زندگی مشترک اونم به معنای واقعی کلمه!

 

 

تمام شد

ظهر شنبه

اول مرداد 1390

شاذّه

نظرات 84 + ارسال نظر
آزیتا چهارشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:38 ب.ظ

سلام . رمانهای شما عالین .

سلام
متشکرم از لطفت

پریا چهارشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:40 ب.ظ http://autumn70.blogfa.com

سلام
ممنون از داستان های قشنگی که می نویسین
من که واقعا از خوندنشون لذت میبرم. کوتاه و جذابن.
اولین باره که وب خودتون رو دیدم.همیشه کتاباتون رو از نودهشتیا دانلود میکنم.
بهترینهارو براتون ارزومندم.

سلام

خولاهش می کنم دوست من
سلامت و خوشحال باشی همیشه

ninna جمعه 14 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:21 ب.ظ

سلووووم. من اینچا سیصد ساله کامنت نذاشتمااا توجه دارین؟

میگم تاحالا هیچ کدوم از داستاناتون ماه رمضون نداشته. بعدی که موضوعش مشخص شده ست. بعدیش چی؟ :دی

علیک سلوووم
تو کلاً بدجنسی! این موضوع تازه ای نیست

داستان هدیه ای برای تولد. ولی بد نیست بازم بهش بپردازم. حالا که درگیر این یکیم.

رها ۲ جمعه 14 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:25 ق.ظ

ای بابا ما که مردیک بس که انتظار کشیدیم پس کو این داستان خوشگل ما
راستی سلام خوبی

سلام
خوبم. تو خوبی؟
اتفاقا منم مردم بس که با سوژه های مختلف کشتی گرفتم. حالا به یه نتیجه ی خوب رسیدم که خدا کنه بتونم به خوبی بنویسم. انشاالله فردا آپم.

یلدا پنج‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:47 ب.ظ http://yaldapaeez.blogsky.com/

خانمم نمیدونم چرا ایمیلم باز نمیشه یه مقدار اطلاعات و به صورت پی ام برات گذاشتم
سر فرصت میام کاملش میکنم

متشکرم از لطفت عزیزم. خیلی محبت کردی.

یلدا پنج‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:33 ب.ظ http://yaldapaeez.blogsky.com/

سلام شاذه جون
چطوری خانمی؟
شنبه داره میاد و خوش به حالمون میشه با داستان جدید آره؟

سلام عزیزم
خوبم. تو خوبی؟
بله. خدا کنه خوب دربیاد و لذت ببرین :)

لبخند پنج‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:22 ق.ظ http://myhome.loxblog.com

سلااااااااام شاذه جونم...
خوبی عزیزم؟!... همین جوری، اومدم!!
من همیشه به وبت سر می زنم! دیگه گفتم یه چیزی هم بنویسم، حضورم احساس شه!!

نمی دونم بتونم این شنبه و شنبه ی بعدی! داستان و همراه بقیه! بخونم یا نه!!؟ از جمعه داریم میریم مسافرت!! ولی لپ تاپ و با خودم می برم! امیدوارم اینترنت در دسترس باشه!!...

همچنان منتظر داستان جدید هستم!

سلااااااااام لبخند جونم

خوبم. تو خوبی گلم؟ خوش اومدی!
خیلی ممنونم

خوش بگذره

همچنان درگیر سوژه هامم!!

لولو چهارشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 06:48 ب.ظ http://halogen1983.blogfa.com/

سلام شاذه جونم
خوب هستید انشالله؟
نماز روه هاتون قبول باشه ایشاله
دلمون همچین هواتونو کرده بود اومدیم مزاحم شدیم
تندرست باشی عزیزم

سلام لیلای مهربونم
خوبم خدا رو شکر. تو خوبی انشاالله
تنت سلامت باشه. روزه رو سالهاست به خاطر زخم اثنی عشر نمی تونم بگیرم

عزیزمی

بهارین چهارشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:35 ق.ظ http://baharin.blogsky.com

میدونی شاذه تا یه جایی برای گذاشتن لینکام تو گودر تلاش کردم فقط کدش و نمیدونم چه جوری میشه برداشت...تو قسمت فولدر اند تگ هم میرم ولی لینک به خصوصی نداره...تو یه سایت راهنماییشو خوندم ولی اسم چیزی که میشه ازش تگ و برداشت هست ولی هر چی کلیک میکنم رو لینک باز نمیشه...
شاید بتونی این قسمت و بهم بکمکی...راستش از راهنمایی قبلیت استفاده زیادی بردم فقط تو همون قسمتی که گفتم موندم....
میدونم زیادی دارم اذیتت می کنم ولی آخه روم نمیشه از دوستای جدیدم بپرسم... با تو رودروایسیم کمتره بهت گفتم...به هر حال ببخشید دیگه...

نه بابا اگه بلد بودم که مشکلی نبود! راستش دوستم یه کم برام توضیح داد، چون متوجه نشدم خودش درستش کرد. تا همینجا رو بلد بودم.

رها ۲ سه‌شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:40 ب.ظ

سلام

و دیگه هیچی می خواستم بگم من همیشه به یادتم

سلام

متشکرم دوست من

نرگس دوشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:15 ب.ظ http://khate-akhar.blogfa.com

سلام
ببخشید دیر اومدم
به نظرم این داستان خیلی به دل مینشست چون خای از یه سری دغدغه های معمول بود توی این داستان 2نفر برای اینکه بهم برسن احتیاج به پول و خونه و.... نداشتن خودشون و خانواده هاشونم یه جورایی همه چی رو راحت گرفته بودن
همیشه لازم نیست توی داستانا سختیا رو نشون داد همونطور که شما به جای سختیا چیزای دیگه رو نشون دادی این داستانت یه جورایی شبیه یه وقت تنفس بود یه زنگ تفریح
ممنون
منتظر هستیم که بیاااای

سلام
خواهش می کنم دوست من

متشکرم. همه ی دغدغه ی من در نوشتن همینه. لحظه ای همراه شدن با شادیهای ساده. حتی اگه از واقعیت کمی دور باشه.

خواهش می کنم.
ممنون

آزاده دوشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:55 ق.ظ

سلام شاذه جونم دلم برات تنگ شده، نه فقط به خاطر قصه که به خاطر آبی نوشت و قرمز نوشتت...برای خودت امیدوارم که همه چیز خوب باشه

سلام عزیزم
خیلی ممنونم. منم دلم برات تنگ شده!!! معلوم هست کجایی؟ خوبی؟

متشکرم. منم خوبم عزیزم

نگین دوشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:34 ق.ظ http://www.mininak.blogsky.com

زودتر میخوام همه ی داستاناتونو بخونم هر چی جلو میرم میبینم داستاناتون واقعا پختس

متشکرم نگین جون

بهارین یکشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:17 ب.ظ http://baharin.blogsky.com

سلام شاذه جونم
لینکهات چه جوری بر اساس به روز آوری مرتب میشه؟ کد به خصوصی داره؟
میشه بگی...
مرسی

سلام عزیزم
لینکام با گوگل ریدر مرتب میشن. اول یه اکانت گوگل میسازی و وارد ایمیلت میشی. (میشه مستقیم وارد گوگل ریدر شد. ولی اغلب از راه عادی بسته است) ولی بری تو جیمیل سمت چپ بالای صفحه بین گزینه ها، ریدر رو انتخاب می کنی و میری تو. باز سمت چپ بالا گزینه اد سابسکریپشن رو می زنی و لینکهات رو یکی یکی وارد می کنی. بعد گوشه پایین سمت چپ نوشته منیج سابسکریپشن. میزنی تو و میری لینکهات رو وارد یه پوشه با هر اسمی که خواستی می کنی. بعد برای پوشه ات درخواست کد می کنی و این کد رو تو وبلاگت می ذاری.
جهت اطلاعات بیشتر می تونی "طریقه ی گوگل ریدری کردن لینکها" رو تو گوگل سرچ کنی. تو فرومها اطلاعات کاملی هست. ولی من همینقدر بلدم. چون اصلش رو دوستم برام درست کرده.

غوغا یکشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:22 ب.ظ http://naughty1369.blogsky.com

بی صبرانه منتظر شنبه آینده هستم تا بیام خونه مجازی شاذه جونم داستانای قشنگ قشنگ بخونم کیف کنم و شاد بشم

متشکرم عزیزم. منم به شدت در تکاپوی نوشتنم

ارمینا شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:43 ب.ظ http://dailyrmyna.blogsky.com

سلام شاذه جونم
خوبی؟
کجاییی شنبه داره تموم میشه هنوز نیومدی
هر جا هستی شاد و سلامت باشی عزیزم

سلام عزیزم
خوبم. تو خوبی؟
بالای صفحه نوشتم که این شنبه گرفتارم و انشاالله شنبه ی دیگه می نویسم.
متشکرم گلم. تو هم همینطور

بهارین شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:11 ب.ظ http://baharin.blogsky.com

سلام بازم
راستی کجاست آپ جدیدت...امروز چند بار اومدم...
البته بیشتر خواستم این گراواتارم و امتحان کنم...امروز ساختمش...فعلا منتظرم

سلام :)
نوشتم که تو قسمت سبز که این شنبه کار دارم. انشاالله شنبه ی دیگه با قصه ی جدید میام
آواتارت نیومده!

بهار شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:00 ب.ظ http://bahari-kamiab.blogfa.com

سلام شاذه جونم
من داستان آرد به دل پیغام وی رو خوندم اما آخرش ننوشتی که کی تموم شده تا برم همونجا نطر بگذارم.
خیلی جالبه مثل داستان من بود که وقتی رفتم کلاس با اینکه از استاد جماعت خوشم نمیاد نمیدونم چرا عاشق شدم و وقتی محترمانه استاد رو برای ناهار دعوت کردم نپذیرفت و ...

سلام عزیزم
آره... از نوشتن این داستان خیلی لذت بردم. اینقدر که دلم نیومد آخرش پایان بزنم و تاریخ بذارم. ولی گمونم باید نسخشو ویرایش کنم و تاریخشو بذارم...
چه جالب!!! خب بعد چی شد؟

رها ۲ شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:31 ب.ظ

بله من هم وقتی داستان طولانی می خونم قسمت هایی فرعی و رد می کنم ولی با این حال ترجیح میدم داستان طولانی باشه
نمیشه داستان جدید و زود تر بنویسید من واقعا به داستان های شما معتاد شدم

خب اگر داستان جالب باشه و الکی کش نیومده باشه که دوهزار صفحه هم کمه! مهم خوب نوشتنه.
معذرت می خوام. امروز خیلی کار داشتم و هنوز گیج و منگم. داستان جدید رو شروع نکردم. فقط استخون بندیش تو ذهنم آماده شده که باید کاملتر بشه. انشاالله شنبه ی آینده.

بهارین شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:53 ق.ظ http://baharin.blogsky.com

سلام
امیدوارم این داستانت بتونم و به روز بخونم!!!

سلام
از هفته ی آینده :)

خاتون جمعه 7 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:58 ق.ظ

خسته نباشین شاذّه جونم

خیلی قشنگ تمومش کردین .ممنون

سلامت باشین خاتون عزیز
خیلی ممنونم

مهستی جمعه 7 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:26 ق.ظ

مرسی عزیزم
حرف نداشت این یکی
منتظر کارای بعدیت هستیم
خسته نباشی

متشکرم مهستی جون
سلامت باشی

آزاده پنج‌شنبه 6 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:59 ق.ظ http://azadeh24.blogfa.com/

خسته نباشی خانمی

سلامت باشی عزیزم

ففر چهارشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:30 ب.ظ

شاذه جون سلام. قبل از همه چی میخوام کنجکاوی کنم ببینم تحصیلاتت توی چه زمینه ای هست. دوم اینکه اگه بتونی بدادم برس و اون رژیمتو که ده کیلو کم کردی به منم بده مثل اینکه از بس پای رمانمون میشینیم هی اضافه وزن پیدا میکنیم بازم ممنون از کارای خوبت. من کتابم توی مراحل چاپه. رسید میگم بهت.

سلام عزیزم
تحصیلاتم؟! تو پروفایلم که نوشتم! خیلی!
ولی گذشته از شوخی من چون خیلی ایده آلیست و خیلی تنبلم ترم اول دبیرستان دیدم درسا اصلاً راضیم نمی کنن و ترک تحصیل کردم. بعدش تحقیقاتم رو تو زمینه های مختلف از نقشه کشی گرفته تا خلبانی و حتی اجنه ادامه دادم و در مورد هرکدوم داستان نوشتم. صد البته در مورد نگارش هم مطالعه داشتم. همینطور کمی انگلیسی و عربی.

رژیمم رو از سایت zibatar.com خریدم و بسیار ازش راضی بودم. چون فقط به کم خوری اکتفا می کردم و از هیچی محروم نبودم. به کمک هیپنوتراپی هم این کار برام ساده تر میشد. دوره اش دو ماهه اس که الان تموم شده. ولی بدم نمیاد که دوباره برم تو سایت و عضویتم رو ریست کنم که از اول شروع کنم.

خواهش می کنم. موفق باشی

رها ۲ چهارشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:13 ق.ظ

چرا داستان هاتون و طولانی تر نمی کنید
شما همون قالب اصلی و می نویسید در صورتی که اگر به تعریف جزئیات ریز بپردازید خیلی ملموس تر میشه و خیلی بهتر میشه اونها رو جلوی چشم آورد
در ضمن من تمام داستان هاتون و خوندم و خیلی هم خوشم اومد به خاطر پایان هاش واقعا آدم لذت می بره
من پایان خوب و دوست دارم

راستش من به لُبِّّ مطلب بیشتر علاقمندم. کتاب طولانی هم که می خونم جزئیات اضافه رو ورق می زنم و نمی خونم.
منم عاشق پایان شادم. البته نه اینقدر عجولانه که من می نویسم. بی حوصله تموم می کنم.
متشکرم از توجهت

sania چهارشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:39 ق.ظ http://www.desertgirl72.blogfa.com

سلام شاذه جون
خسته نباشین
خیلى عالى بود
ولى خیلى سریع تمومید
بى صبرانه منتظر داستان بعدیتونم
موفق باشین

سلام عزیزم
سلامت باشی
ممنون
بله..
مرسی
خوش باشی

Bozhneh چهارشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:06 ق.ظ

Fekr nakonam man ke ketabesho khoondam

Edris/mina mahdavi neshad/entesharat ali
shakhsiyata ashegh haman vali bekhater ghoroor va shaki ke nesbat be eshghe ham darand joori vanemood mikonan ke ...

age ketab pdf soraghdarin adresesho bedin plz

پیدا کردم ممنون. دوستم داره. گفت بهم میده

تو لینکای روزانه ام سایت نودهشتیا و کتابناک هستن که کلی کتاب دارن

آزیتا سه‌شنبه 4 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:35 ب.ظ

سلام . خسته نباشید . من عاشق رمانهای شما هستم . نوشته های شما عالین .

سلام
خیلی ممنونم از لطفت

فا سه‌شنبه 4 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:12 ب.ظ

کتاب ادریس رو نینا داره. میخواین شبی میگم بیاره

اه چه خوب! مرسی!

رها 2 سه‌شنبه 4 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:15 ق.ظ

خیلی خوب بود ولی یه کم از واقعیت دوره

متشکرم. با حذف کردن تلخیهای زندگی واقعی، بله کمی دور از واقعیت میشه.

سامیه سه‌شنبه 4 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:54 ق.ظ

سلام شاذه جونم.
خیلی دوستت دارم و همه رماناتو خیلی دوس دارم چرا؟؟!!
چون به نظرم کوتاه و مختصره من وقتی رمان میخونم اصلا همشو نمیخونم سریع گذر میکنم و فقط جاهایی رو که بخام میخونم اگه بخام هی این رمانای ۵۰۰ صفحه ای رو کامل بخونم مامانم میزنه منو کهههه!!!!!!!!!!
واسه همینم عاشق همه کاراتم بازم تاکید میکنم کوتاه و مختصر.
منم تو این دو هفته ۲ تا مهمونی داشتم با کلی غذا و دسر جدید که همه کلی تعریفمو کردن و ازم واسه مهمونیاشون قول همکاری گرفتند.خیلی مایده رو درک میکردم.
بازم میگم هم خودتو خیلی دوس دارم و هم رماناتو و به همه پیشنهاد میدم.
پیروز و پاینده باشی....

سلام عزیزم
خیلی ممنونم. خوشحالم که لذت می بری
آفرین خانم هنرمند!!! مرحبا!
سلامت و خوشحال و موفق باشی همیشه....

کیانادخترشهریوری سه‌شنبه 4 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:58 ق.ظ http://12shahrivary.persianblog.ir/

خیلی دوست داشتم.الان همش فکر میکنم فواد و مائده با این غذاهای خوشمزه یهو چاق نشن؟بهشون بگو هرروز بسکت بازی کنن.

متشکرم عزیزم
نه دیگه. فؤاد مراقبه که حتماً هرروز بسکت بازی کنن :)

ففر سه‌شنبه 4 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:05 ق.ظ

سلام. خوشحالم که منم مثل شما یه زن یه مادر و یه همسر و یه نویسنده ام . از داستانای قشنگت ممنون. چرا چاپشون نمیکنی؟ به هر حال برات امید موفقیت روز افزون دارم.

سلام
از آشناییت خوشحالم
خوشحال میشم نوشته هاتونو بخونم.
ترجیح میدم اینجا با دوستام خوش باشم و از هیاهوی چاپ و دردسراش دور... نمی خوام حرص پول قاطی نوشته هام بشه.
متشکرم. سلامت باشی

سحر سه‌شنبه 4 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:15 ق.ظ http://lovelovewe.blogfa.com

زیبا بود ولی مثل همیشه آخرش رو با بی حوصلگی تمام کرده بود
مرسییییییییییییییییییییییییی

متشکرم
با عرض معذرت بله... مثل همیشه :(
خواهش می کنم

Bozhneh سه‌شنبه 4 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:03 ق.ظ

.Salam..salam
khaste nabashi shazeh joon,ma montazere dastane jadid hastim...bisabrane
rastesh dishab ye roman khoondam teme asli dastan kheyli shabih in dastan bood majaraye ye dokhtaro pesari ke ba tavafogh ham soori ezdevag mikonan vali be ham alaghe mand ...
Esmes ketab Edris bood doreste ke kheyli kheyli fogholadeo bi naghs nabood nabood vali ghashang boodo arzesh khoondan dare

سلام سلام :)
سلامت باشی عزیزم
متشکرم

چه جالب! مرسی از معرفی. اگر پیداش کنم حتماً می خونم. اگر پی دی اف بود آدرس بده لطفا

زهرا دوشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:22 ب.ظ http://777rosesorkh.blogfa.com

وای عالی تموم شد عالی ... حسنش به این بود:
یک عشق پاک راز الود
یه عشق که بود اما دیده نشده بود ... یه عشق واقعی!

متشکرم زهراجان
چه توصیف زیبایی!
ممنونم :)

شرلی دوشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:40 ب.ظ http://eghlimeyakh.blogfa.com

بله حتما

متشکرم

سما دوشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:34 ب.ظ

خوبی سما جون؟

مادر سفید برفی دوشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:13 ب.ظ

گذاشتم یه وقتی بیام که سرم خلوت باشه کمی پر حرفی بکنم وگرنه من همون لحظه اول داستانو خوندم ... اول که خسته نباشی و صلوات رو هم اون روز و هم امروز برات فرستادم... دوم از این داستانت همونطوری که گفته بودم قبلا خیلی خیلی خوشم اومد...راستش این موقعیت هم خونه شدن و توی نت هم ارتباط داشتن جالبه ... من فضای داستانهایی که توش نت هم هست رو دوست دارم یه جورایی ملموس تره برام یا داستانهایی که تو دانشگاه می گذره ... برای داستانهای بعدی اینا رو بیشتر داشته باش(ببخشید البته قصدم پر رویی نبود خودت گفتی بگیم از چی داستان خیلی خوشمون اومده) منتظر نوشته هات هستم

خوب کردی عزیزم
خیلی از لطفت ممنونم.
متشکرم. انشاالله سعی می کنم تو داستانهای بعدی به این موضوعات بیشتر بپردازم.

ماهک دوشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:21 ق.ظ http://www.maahakkkk.blogfa.com

سلام ... تشکر که داستان به این خوبی رو برامون نوشتی خوشم امد از ماجرایی داستان یک جوری ادم رو دنبال خودش می کشوند فقط کاش اخرش رو یکم طولانی تر کرده بودی و یک قسمت برای عروسیشون نوشته بودی باز هم تشکر از داستان

سلام
خواهش می کنم ماهک جان
آره... من نمی دونم چی میشه که داستان که به آخراش می رسه دستپاچه سرو تهشو هم میارم!

شیوا یکشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:35 ب.ظ

سلام. فکر کنم یک علت پرطرفدار شدن این داستانت اینه که یه جورایی شبیه داستان همخونه شده و فبلا هم یه داستان تو این مایه ها نوشته بودی. خلاصه همین دیگه. قربانت.موفق باشی!

سلام
آره. داستان شاید روزی عشق هم برداشت آزادی از همخونه بود. اینم اتفاقا شبیه اون شد.
سلامت باشی :)

آزاده یکشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:59 ب.ظ

عالی بود مثل همیشه

متشکرم عزیزم

شرلی یکشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:02 ب.ظ http://eghlimeyakh.blogfa.com

دیروز یادم رفت اینو ازتون بپرسم! توی سایت توایلایت یه تاپیکی هست که کاربرا می تونن لینک رمان های مورد علاقشونو بذارن تا بقیه هم اونا رو بخونن و لذت ببرن! می خواستم بدونم که اگه از نظرتون اشکالی نداره لینک های دانلود " جن عزیز من" و "هفت رنگ نگار" رو در تاپیک قرار بدم؟

راستش خیلی علاقمند نیستم که داستانام پراکنده بشن. می تونی آدرس وبم رو با هر توضیحی که خواستی بذاری.

المیرا یکشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:29 ب.ظ

سلام
من همه اون تفاصیل را خونده بودم ولی خب من فکر میکردم اینطور بوسیدن حتی اکه شرعا محرم باشند تا وقتی که عقد رسمی نکردند درست نیست!
نمیدونم. شاید من زیادی سخت میگیرم یا پاستوریزه ام. قبلاتر که فکر میکردم حتی بعد از عقد رسمی تا قبل از عروسی هم درست نیست!
بیخیال

سلام
نه این فقط به سخت گیریهای خانواده ها مربوط میشه.

آره بابا بیخیال :)

المیرا یکشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:57 ب.ظ

خب من فکر میکردم حتی دختر و پسرهایی که رسما هم عقد میکنند تا قبل از عروسی فقط گونه هم را میبوسند. دیگه چه برسه به...
اینها که تازه ۶ ماهه صیغه خونده بودند و تازه قصد داشتند بعد ۶ ماه بیخیال هم بشند
خب یک کم برام قابل هضم نبود دیگه!!!
سلامت باشی

عزیزم تو حتماً مجردی :)

خوش باشی

فا یکشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:37 ب.ظ

اگه اینبار نتونم کامنت بذارم میرم نهار میخورم
اند دی لیود هپلی اور افتر
کاش یکمی بیشتر طولش میدادین

خودتو اذیت نکن. برو نهار بخور
بله بله
منو می شناسی که!

یلدا یکشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:00 ب.ظ http://yaldapaeez.blogsky.com/

سلام شاذه جون
این داستان و دوست داشتم چون که ساده و روون و دیالوگ های ملموسی داشت غلو نشده بود هیچ جا یه دختر امروزی که دغدغه هایی غیر مد داشت یه جور بازگشت به اصل بود .
چیزی که تو داستان های این روزا زیاده یه دختر فوق العاده زیبا و فقیر و یه پسر پولدار این داستان هیچ کدوم و نداشت دو تا آدم معمولی با دغدغه های معمولی که همین باعث ملموس تر شدن قصه شده بود
اصلا دوسش داشتم خوب دوس داشتن دلیل نمیخواد که

سلام عزیزم
چه تفسیر قشنگی! متشکرم

دقیقاً! بچه که بودم می گفتم از the best & the worst بدم میاد. آدما سیاه یا سفید نیستن. عموم مردم خاکسترین. گاهی خوب گاهی بد با دغدغه های طبیعی.

خیلی ممنونم

رها یکشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:57 ق.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

سلام عژیژم!!!!!!
خسته نباشی !!!!!
خوندم . قشنگ بود مثل همیشه . با دوستان موافقم که گاهی شتاب حس می شه . همچین که می خوای بری تو حس انگار یه چیزی جلوتو می گیره . مثل بچه ء شیطونی که به دور از چشم مامانش داره شیطنت می کنه و همین که دید داره لو می ره هل هلکی می خواد سر و ته قضیه رو هم بیاره .
این آخری هم خیلی بخور بخور راه انداخته بودن .ولی بازم قشنگ بود . صمیمیت حس می شد .
داستاناتو دوست دارم دوست جون!
منتظرم که بر گردی . تا دیداری مجدد .
خجسته و پیروز و سلامت باشید در کنار خانواده .
[گل]

سلام عژیژم
سلامت باشی گلم

متشکرم. عااااشق این تصویرسازیهای خوشگلت هستم! جداً چرا قصه نمی نویسی؟!

آره دیگه! این همه بپزن هیچی نخورن؟

متشکرم عزیزم
شما هم سلامت و خوشحال باشی کنار همه ی عزیزانت [گل]

بهاره یکشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:51 ق.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com/

خیلی قشنگ و دوست داشتنی بود شاذه جونم
مرسی که با این همه مشغله باز هم برامون وقت میگذاری و داستانهای قشنگ قشنگ برامون می نویسی
منتظر داستان قشنگ بعدیت هستم عزیزم

خیلی متشکرم دوست جونم

خواهش می کنم خانم گل

نسیم یکشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:10 ق.ظ

سلام خسته نباشین خانوم خانوما من که داستانو خیلی دوست داشتم. راستی از جانب من که صلوات بارون شدین رفت!! ایشاا... که زودتر هم به خواستتون با سلامتی وعافیت برسین چون با تمام وجود درکتون میکنم(منم دلم می خواد۱۰ کیلو کم کنم!)

سلام عزیزم

خیلی خیلی ممنونم

خییییییلی مرسیییییی :*********
انشاالله تو هم با خیر و عافیت کم کنی عزیزم
از این سی دیها امتحان نکردی؟ من راضی بودم. اصلاً احساس رژیم داشتن نمی کردم. الانم دوره اش تموم شده. ولی دلم می خواد دوباره برم عضویتم رو ریست کنم و یه دو ماهه ی دیگه باهاش پیش برم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد