ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

بگذار تا بگویم (قسمت آخر)

سلامممم بر دوستای مهربونم


امیدوارم همگی خوشحال و سلامت باشین


اینم قسمت آخر داستان. امید که لذت ببرین. 

این داستان تا اینجا به تایید نظرات پرمهرتون و آمار وبلاگ، داستان موفقی بوده. دوست دارم برام بگین نقطه ی قوتش چی بوده و از چی لذت بردین که تو داستانهای بعدی بیشتر بهش بپردازم.


آبی نوشت: بعضی دوستان نظر خصوصی میذارن و تشکر می کنن. از لطف همتون ممنونم. تا حد امکان همه ی نظرات رو جواب میدم. ولی این چند وقت چند نفر بودن که هرچی به آدرسی که گذاشته بودن ایمیل زدم فیلد شده. ضمن این که به نظرم یه تشکر ساده احتیاج به نظر خصوصی نداره.

با تمام اینها خواستم اینجا یادآور بشم که از لطف و توجهتون متشکرم. همه ی تلاش من اینه که با داستانهای ساده و شاد، شادیهای کوچک زندگی رو یادآور بشم و لحظاتی هرچند کوتاه خوشحالتون کنم.


بنفش نوشت: نه فکر کنین قصه ها مجانیه ها! مدیونین اگه نفری یکی دو تا صلوات نفرستین برام. اینقد می شینم اینجا که دارم باز چاق میشم. دعا کنین یه ده کیلو دیگه به سلامتی کم کنم روحم شاد شه! قول میدم با قصه جبران کنم.


این رنگی نوشت: شنبه آینده کار دارم. انشاالله دو هفته دیگه با قصه ی جدید میام.


از جا برخاست. یک ظرف تارت عسل و بادام درست کرد. چند تا کیک فنجانی هم برای صبحانه ی فؤاد پخت و با کرم تزئین کرد و توی بشقاب گذاشت.

ساعت چهار بعدازظهر بود. نگاهی به اطراف انداخت. دیگر کاری نداشت. پشت کامپیوتر نشست و صفحه ی مدیریت وبلاگش را باز کرد. نوشت:

وقتی دلت تنگ میشه

انگار که پای ثانیه ها لنگ میشه

 

امروز تو این خونه هیچ کس بسکت بال بازی نکرد

هیچ کس پشت کامپیوتر با کلمات و عبارات نجنگید

هیچ کس تو آشپزخونه آواز نخوند

هیچ کس محض تنوع جوک و فال روز رو از تو نت نخوند

امروز تو این خونه هیچ کس از ته دل نخندید

خونه بدون تو خیلی سرد و خالیه

حتی آشپزخونه ی قشنگش بی روح دلتنگ کننده است

خوشحالم که عمر این سفر کوتاهه

کاش از اینم کوتاهتر بود

 

 

مطلب را ارسال کرد و با آهی از ته دل عقب نشست. فایل ترجمه ی فؤاد را باز کرد و مشغول ویرایش نهایی شد. کارش سه چهار ساعت طول کشید و بالاخره  تمام شد.

خانه در سکوت بدی فرو رفته بود. انگار در و دیوار خانه با پژواک پیاپی تنهایی اش را یادآوری می کردند. طوری از خانه بیرون زد که انگار از آن صداها فرار می کرد.

وقتی به خانه رسید، مامان و عالیه آماده ی بیرون رفتن بودند.

مامان گفت: داریم به خاله منیره میریم خرید. بعدم می خوایم شام بیرون بخوریم. بابا و عموت شام مهمونن. تو هم میای؟

عالیه گفت: مائده روز سر حالیش نمیاد خرید، وای به حال الان که قیافش داغونه! کجا بودی تو؟ کوه کندی؟

_: خونه فؤاد. دو هفته ریخته بودم و پاشیده بودم. همه چی بهم ریخته بود.

_: تو هم افتادی به خونه تکونی به حد مرگ!

_: نه بابا. اصلاً حالش نبود. فقط یه ذره تمیز کردم. بقیش پای کامپیوتر بودم.

بعد بدون این که بحث را ادامه بدهد به اتاقش رفت.

مامان دم اتاقش آمد و پرسید: چیزی لازم نداری برات بگیرم؟

_: نه. متشکرم.

_: خداحافظ.

_: خداحافظ.

 

لباس عوض کرد. یک تیشرت و شلوار برمودای کتان راحتی پوشید و به آشپزخانه رفت. باید خودش را سرگرم کاری وقت گیر و زیبا می کرد. مشغول آماده کردن یک فنجان کاپوچینوی مخصوص بود که آیفون زنگ زد.

با بی حوصلگی تخم مرغ زنی را خاموش کرد و متفکرانه ایستاد. کی می توانست باشد؟ حوصله نداشت. دلش می خواست تنها باشد.

به هال رفت و گوشی را برداشت. دختر بچه ی همسایه بود که باز هم با مادرش پشت در مانده بودند و کلید یادشان رفته بود. دکمه ی در را زد و کلید اضافه ی آپارتمانشان را روی جاکفشی گذاشت. لای در را هم باز گذاشت و دوباره به آشپزخانه برگشت. کمی دیگر نسکافه و شکر را زد تا کاملاً حالت خامه ای پیدا کرد.

دختر همسایه از دم در بلند گفت: سلام مائده جون. دستت درد نکنه. الان کلید رو میارم.

مائده لبخندی زد. توی فنجان مورد علاقه اش آبجوش ریخت. نسکافه های کرم شده را با لیسک روی آب روانه کرد. بعد یک قاشق خامه ی شیرین زده شده که اول از فریزر درآورده و حالا یخش باز شده بود را وسط نسکافه ها گذاشت و با نوک کارد مشغول شکل دادن به آن شد. کم کم تکه ی خامه تبدیل به گلی زیبا وسط کفهای نسکافه ای شد. در آخر با ترافلهای رنگی و شکلات پولکی تزئینش را کامل کرد.

دور و برش را مرتب کرد. تازه پشت میز نشسته بود، که دختر همسایه از دم در گفت: مرسی. کلید رو گذاشتم رو جاکفشی.

مائده آهی کشید و در حالی که به صدای پای او که دور میشد گوش میداد، زمزمه کرد: درو ببند!

بی حوصله لب برچید. مثل همیشه یادش رفته بود. با خود گفت: بذار باز بمونه. الان میخوام قهوه بخورم.

سرش را خم کرد و بو کشید. عطر تلخ و شیرین خامه و قهوه و شکلات توی دماغش پیچید.

در بسته شد. مائده اخم کرد. بعد لبخندی زد و فکر کرد: یک بار به فکرش رسید برگرده و درو ببنده!

آهی کشید و چشمهایش را بست. چشمهای فؤاد توی ذهنش جان گرفت. بغض کرد. تظاهر فایده ای نداشت. دلش خیلی تنگ بود. حتی اینجا هم یاد فؤاد رهایش نمی کرد.

حضور شخصی را احساس کرد. دستی دور بازوهایش حلقه شد و دست دیگر، چشمهایش را گرفت. بوی ادوکلن با بوی قهوه قاطی شد. بوسه ی محکمی از گونه اش گرفت و با شادی سلام کرد.

مائده اینقدر تعجب کرده بود که تمام احساسات و افکارش در یک لحظه بهم ریخت. با ناباوری دست او را از روی چشمهایش برداشت و گفت: سلام! اینجا چکار می کنی؟

فؤاد بدون جواب خم شد و جرعه ای از قهوه نوشید. چهره درهم کشید و گفت: اه چقدر این تلخه! اینقدر خوشگل بود که فکر کردم مزه ی بستنی میده!

هنوز بازوهای مائده را محکم گرفته بود.

مائده با تبسم پرسید: حالا چرا دستگیرم کردی؟

_: خب چون قهوه ات تلخه دیگه!

خندید. رهایش کرد و روی صندلی نشست. فنجان را پیش کشید و پرسید: کیک نداری؟

_: تو فریزر هست.

برخاست. چند تا کیک توی بشقاب چید و در ماکروفر گذاشت. در همان حال گفت: تو خونه برات کیک لقمه ای و تارت عسل گذاشتم.

_: اوه مرسی! حتماً خدمتشون می رسم.

مائده چرخید و نگاهش کرد. احساساتش در ذهنش در جدال بودند. نمی فهمید چه اتفاقی افتاده است. به کابینت تکیه داد و پرسید: سرکاری بود؟

فؤاد جرعه ی دیگری نوشید و پرسید: چی؟

_: سفرت.

_: نه بابا... قرار بود با پرواز ساعت نه بیام. حساب کرده بودم که کارم تا حدود ساعت شیش طول میکشه. ولی اتفاقاً همه چی به موقع انجام شد و حدود ساعت چهار دیگه کاری نداشتم. رسیدم به یه کافی نت و گفتم یه استراحتی بکنم و بعدم برم اطراف خریدی کنم و برم فرودگاه.

مائده بشقاب کیک را جلویش گذاشت و گفت: که پست منو دیدی...

_: آره. می کشی آدمو تا یک کلمه حرف بزنی! میمردی به خودم بگی دلم برات تنگ شده؟

تکه ی بزرگی از کیک را در دهان گذاشت. مائده سر بزیر انداخت.

فؤاد با آرامش اعتراف کرد: اصلاً نمی خواستم ببینمت. خب دل منم تنگ شده بود. اما می خواستم هرجوری شده بمونم و با پرواز ساعت 9 بیام که امشب نیام اینجا. نمی خواستم اذیتت کنم.

_: فؤاد من نگفتم از دیدنت اذیت میشم.

_: نه نگفتی. ولی دیشب این حس بهم دست داد. فکر کردم هیچی عوض نشده. من همون فؤاد قبلیم، صاحب آشپزخونه. آشپزخونه رو دوست داری و مجبوری با صاحبش کنار بیای.

_: اینطور نیست! خیلی وقته که اینطوری نیست!

فؤاد پوزخندی زد و پرسید: خیلی وقت؟ تازه دو هفته از روزی که اینو گفتی گذشته.

مائده با سرگشتگی گفت: ولی من واقعاً دلم برات تنگ شده بود. خونه بدون تو خیلی خالی بود. من...

_: خب عادیه... دو هفته هرروز منو اونجا دیده بودی، امروز جام خالی شده بود.

_: نه فؤاد اینجوری نیست!

_: چه جوریه؟

مائده که کم مانده بود اشکهایش جاری شوند، با بغض گفت: واقعاً دوستت دارم.

فؤاد یک تای ابرویش را بالا انداخت و با شیطنت پرسید: واقعاً؟

مائده نشست و سرش را روی میز گذاشت. دیگر نمی توانست جلوی اشکهایش را بگیرد. ولی دلش نمی خواست فؤاد ببیند و باز سربسرش بگذارد.

فؤاد با لبخندی پرمهر دست روی دست او گذاشت و گفت: خیلی خب. قبول. نیومدم که اذیتت کنم.

مائده سر برداشت و با چشمهای تر پرسید: واقعاً؟

فؤاد خندید. دست او را گرفت و به لب برد. به آرامی تائید کرد: واقعاً...

بعد آخرین جرعه ی قهوه را نوشید و گفت: من فقط اومدم قهوه تو بخورم! آخه برات خوب نیست! میگن قهوه اضطراب میاره.

مائده خندید و گفت: چقدر تو به فکر منی!

_: خیلی! بریم یه پیتزا بزنیم تو رگ؟ نهار نخوردم. دارم از گشنگی میمیرم. دو دقه دیگه بشینم درسته قورتت میدم.

_: بریم. تا چشم بهم بزنی آماده ام!

 

به اتاقش رفت و سریع لباس عوض کرد. وقتی برگشت فؤاد توی هال بود. روسری و چادرش را جلوی آینه ی راهرو مرتب کرد. فؤاد از پشت درآغوشش کشید. مائده چرخید و قبل از این که نیمه ی لجبازش بتواند دخالتی بکند، لب برلبش گذاشت. فؤاد گرم و پرشور بوسه اش را جواب گفت. مائده احساس می کرد دنیای تلخ و تیره ی امروز، ستاره باران شده است؛ ستاره های درخشان و رنگی...

فؤاد ناگهان رهایش کرد و به طرف در رفت. نفس عمیقی کشید و گفت: بریم.

مائده به دنبالش بیرون رفت. هوا خنک و دلپذیر بود. مقداری از راه را پیاده رفتند. مقداری هم با تاکسی. بالاخره به پیتزافروشی ای که فؤاد انتخاب کرده بود، رسیدند. دو طرف میز نشستند.

فؤاد گفت: این پسره تو مصرف پنیر خیلی دست و دلبازه! ازش خوشم میاد. فقط یه جا پیتزا خوردم که از این بهتر بوده!

مائده از توی کیفش خودکاری درآورد و در حالی که روی کاغذ رومیزی نقاشی می کرد، پرسید: خب چرا نرفتیم اونجا که بهتره؟

فؤاد خودکاری از جیبش درآورد و در حالی که کنار نقاشی او کاریکاتور می کشید، گفت: آخه خطر خورده شدن آشپز قبل از آماده شدن پیتزا وجود داشت!

مائده خندید و گفت: دفعه ی قبل که پیتزا درست کردم، خورده نشدم!

_: شانس آوردی!

پیش خدمت منو را روی میز گذاشت. دو تایی روی منو خم شدند. فؤاد توضیحاتی در مورد چند تا از پیتزاها داد و بالاخره دو تا را انتخاب کردند. پیش خدمت سفارش را گرفت و منو را برداشت. دوباره مشغول نقاشی شدند. فؤاد یک آدمک کشید که موهایش دورش ریخته بود.

_: ببین این منم. از دست تو کچل شدم!

_: من به این خوبی. قشنگی! ببین اینم منم.

مائده یک آدمک کشید و دورش را با قلب پر کرد.

فؤاد معترضانه گفت: همه ی این قلبا رو واسه خودت نگه داشتی!

_: همشون مال تو!

دانه دانه ی خطهایی که فؤاد برای موهای ریخته شده کشیده بود را به قلب تبدیل کرد و گفت: ببین همه اش رو ریختم به پات!

فؤاد خندید و یک دسته گل کشید و گفت: اینم مال تو.

مائده دور دسته گل را هم قلب کشید و گفت: اینو رو قلبم نگه میدارم.

فؤاد یک پیتزا کشید و یک آدمک را رویش نقاشی کرد. مائده معترضانه گفت: هی منو نخور!!!

و تند تند آدمک را خط خطی کرد.

فؤاد با ناراحتی گفت: گشنمه خب!

_: خب پیتزا رو بخور!

فؤاد خندید و عاشقانه نگاهش کرد.

مائده یک بشقاب کشید و توی آن یک برش لازانیا نقاشی کرد. در حالی که لایه می کشید و هاشور میزد، گفت: فردا برای نهار برات لازانیا درست می کنم با یه عالمه پنییییر...

_: وایییییی اونوقت من لازانیا و آشپز رو باهم می خورم!

یک دهان بزرگ نقاشی کرد که داشت بشقاب و یک آدمک را باهم می بلعید.

مائده آدمک را در حال فرار کشید و گفت: وای خطر داره جدی میشه!

 

در مغازه باز شد و همزمان خنده ی جمع شادی به گوش رسید. مائده پشتش به در بود و نمی دید. اما فؤاد کاغذ نقاشی را جلوی صورتش گرفت و گفت: وای!!!

سرش را زیر میز برد. مائده با تردید نگاهی پشت سرش انداخت. چند پسر جوان بودند که تازه داشتند وارد می شدند. ظاهراً برای یکی آن بیرون مشکلی پیش آمد. چون برای چند لحظه همه برگشتند و در این فاصله فؤاد به سرعت خودش را کنار صندوق مغازه رساند.

به صندوقدار گفت: لطفاً جعبه کنین می بریم.

پسرها دوباره وارد شدند و یکی از آنها با صدای بلند گفت: هی بچه ها فؤاد که اینجاست!

یکی ضربه ی محکمی سر شانه اش زد و گفت: تو اینجا چکار می کنی پسر؟

فؤاد در حالی که می کوشید به تته پته نیفتد گفت: س سلام. من؟ شما اینجا چکار می کنین؟ مگه تو نبودی می گفتی پیتزا بهم نمی سازه؟!

_: حالا یه شب که هزار شب نمیشه.

یکی دیگر گفت: موبایلت چرا خاموش بود؟ هرچی بهت زنگ زدیم جواب ندادی؟

فؤاد با دستپاچگی گفت: آخه... آخه یه پرواز داشتم. تو هواپیما خاموش کردم، دیگه یادم رفت روشنش کنم.

_: آقا رو!!! همچین میگه پرواز داشتم انگار خود خلبان بوده! کم چاخان بکن پسر!

فؤاد با ناراحتی گفت: واقعاً پرواز داشتم. صبح رفته بودم تهران امشب برگشتم. کجای این عجیبه؟

_: اونجاش که خیلی دستپاچه ای و گوشیت خاموش بوده و معلوم نیست از عصر تا حالا کدوم گوری هستی!

فؤاد که کمی اعتماد بنفسش را باز یافته بود، با عصبانیت گفت: به تو چه مربوط؟ می خوای باور کن می خوای نکن. امروز تهران بودم، الانم اومدم پیتزا بخرم ببرم خونه.

یکی از پسرها میانجی گری کرد و گفت: دعوا نکنین بچه ها. خب راست میگه. چکار داری کجا بوده؟ حالا نمی مونی با ما غذا بخوری؟

فؤاد عصبی گفت: نه خونه منتظرمن.

فروشنده جعبه های پیتزا و نوشابه را توی کیسه گذاشت و به فؤاد داد. فؤاد در حالی که حسابش را می کرد، از پسرها خداحافظی کرد. در این فاصله مائده هم به آرامی به طرف در رستوران رفت. یکی از پسرها بلند گفت: هی بچه ها! عجب تیکه ای!

فؤاد که داشت خداحافظی می کرد، ناگهان سیلی محکمی به گوش رفیقش نواخت که بلافاصله هم جوابش را دریافت کرد. باز دوست صلح طلبش خودش را وسط انداخت و گفت: چکار می کنین بچه ها؟ چه خبره؟

_: خودش می زنه.

فؤاد گفت: تو غلط می کنی به دختر مردم نگاه می کنی!

_: ببینم دختر مردم چه نسبتی با تو داره؟

_: چه فرقی می کنه؟ خواهر مادر نداری؟ همین شماهایین که امنیت ناموس مردم رو به خطر میندازین!

یکی دیگر گفت: ای بابا بذارین بره! امشب پاک حالش خرابه!

فؤاد با دلخوری از رستوران خارج شد. مائده توی تاریکی کمی آن طرف تر منتظرش بود. فؤاد اخم آلود خودش را به او رساند و پیاده راه افتادند.

مائده زمزمه کرد: معذرت می خوام.

_: به خاطر چی؟ من باید شرمنده باشم به خاطر رفیق بی چشم و روم.

_: تقصیر تو که نبود.

از توی کیفش دستمال تا شده ای درآورد. آن را به طرف فؤاد گرفت و گفت: گوشه ی لبت زخم شده.

فؤاد دستمال را گرفت و با بی اعتنایی گفت: محکم نزد. لبم خشک شده بود.

چند دقیقه در سکوت به راهشان ادامه دادند. بعد از مدتی مائده با تردید گفت: امروز یه چیزی رو فهمیدم...

_: چی رو؟

_: که هر اتفاقی بیفته نمی تونم وجودتو انکار کنم. هرچی. حتی اگه خاله منیره بگه دیدی گفتم پسر خوبیه؟ حتی اگه تا چند سال دیگه کار ثابتی نداشته باشی و مجبور باشیم با همین ترجمه های گاه و بیگاه و آشپزیهای ساعت وقتی من سر کنیم. مسئولیت سخته و هیچ وقت دلم نمی خواست قبل از بیست سالگی درگیرش بشم. تازه من از اونا بودم که دوست داشتم اول با آشپزی به استقلال مالی برسم و یه مدتی برای خودم خوش باشم و بعد به فکر زندگی مشترک باشم. ولی الان دیگه بدون تو نمی تونم.

فؤاد لبخندی زد و آرام گفت: بهت قول میدم به این بدیهام نباشه. می تونیم باهم کار کنیم. همونی که از اول گفتیم. آشپزیتو گسترش میدیم و وقت آزادمونم ترجمه می کنیم. فعلاً برای فوق نمی خونم. تا وقتی که درآمد قابل اتکائی داشته باشیم.

مائده خندید و گفت: این میشه قشنگترین زندگی مشترک اونم به معنای واقعی کلمه!

 

 

تمام شد

ظهر شنبه

اول مرداد 1390

شاذّه

نظرات 84 + ارسال نظر
مهرشین یکشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:28 ق.ظ http://mehrshin1357.persianblog.ir/

سلام,من نمیخواستم تموم شه,بازم از همین خوشگلا بنویس,راستی مائده خیلی روون و سریع غذا درست میکرد و من احساسم اینه که درست کردن غذا طول میکشه ولی مائده به سرعت همه چی رو مهیا میکرد,اغراق شده بود و بعدش هم آخ مگه میشه پنبه و آتیش رو بذاری کنار هم و نسوزونن,نمیدونم چرا این مدلی میخواستن امتحانی پیش هم باشن و هیچی هم نشه و بعدشم خیلی خانواده مائده ریلکس با محرمیت دخترشون برخورد میکردن و ساعتها با هم تنها میموندن و هیچ استرس یا کنترلی نبود مثل دو تا کسی که واقعا" دائم عقدن با هم اینم به نظرم اغراق بود
راستی من آپپپپپپپپپپپپپپپپپم

سلام
متشکرم
مهرشین جون احتمالاً تعداد دفعاتی که بسیار عجولانه و به مقدار زیاد آشپزی کردی خیلی کمه. من آدمی بودم که بچگیم بسیار کند کار می کردم. ولی الان به اجبار یاد گرفتم خیلی سریع یه نهار مفصل برای چندین مهمون و یا برای بچه های خودم حاضر کنم. تمام لحظاتی رو که می نوشتم تو ذهنم همراه مائده آشپزی کردم و سعی کردم هیچ جا اغراق نکنم.


لازم بود جریان پنبه و آتش رو توضیح بدم؟! گرچه سعی کردم تا حدودی خلاف این رو القاء کنم ولی هرکسی می تونست هر برداشتی بخواد بکنه.
خانواده ی این دو تا فی الواقع قصدشون امتحان نبود. ولی چون اینا راضی نمی شدن گفتن شیش ماهه. با این توضیح کسی قصد کنترلی بر رابطه ی اینا نداشت.
شما که اینقدر اهل تحقیقاتی که حتما می دونی که حلالیت در عقد موقت و دائم هیچ تفاوتی نداره. این که اصطلاحاً میگن صیغه ی محرمیت کاملاً غلطه. چون محرم یعنی کسی که ازدواج با او حرام است، مثل پدر برادر دایی و غیره...

ممنون. میام

soso یکشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:13 ق.ظ

in ghesmat be maanaye vagheii kalame CHIZ bud!!!!:P:))

خب دیگه :دی

بهاره یکشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:07 ق.ظ http://azgil-11.blogsky.com

یه خسته نباشید خیلی خیلی بزرگ خدمت شما
مثل همیشه عالی بود .
امیدوارم داستان بعدی هیجان انگیز تر باشه .

خیلی خیلی متشکرم

انشاالله

antonio شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:57 ب.ظ http://accuphoto.aminus3.com

سلام . من گفتم وا بده نه به این سرعت شوخی کردم حالا !
داستان جالبی بود ! شاید محیطش خصوصیتر بود یا آشپزیش یا تیکه انداختنای وقتو بی وقت یا ...... در مجموع اثر زیبایی شد !
2 هفته !!!!!!!!!!!!!!!!!
من که قبلش میام میپرسم برای بقیه میگم !
از همین جا اعلام میکنم داستان بعدی قبل از انتشار با قیمت توافقی لو داده میشود هموطنان میتونن مراجعه کنن و در صورت توافق لو داده میشود ..

سلام
دیگه دیگه
متشکرم
عمراً اگه بتونی یک کلمه از زیر زبونم حرف بکشی

شرلی شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:37 ب.ظ http://eghlimeyakh.blogfa.com

سلااااااااااااااااام
خیلی خیلی قشنگ بود ممنونمممم
من مثل همیشه همه جای داستانو دوست داشتم و هرچی فکر می کنم قسمت خاصی به نظرم نمیاد
خسته نباشین

به به داستان جدید

سلاااااااااااااااام

خیلی خیلی متشکرممم

ممنونم عزیزم

یلدا شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:48 ب.ظ http://yaldapaeez.blogsky.com/

عاشق این پایان های باحالت هستم.
حالا سر فرصت میام بیشتر نظر میدم
خسته نباشی عزیزم

اوه متشکرم
ممنون میشم توضیح بدی عزیزم
سلامت باشی گلم

بامداد شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:10 ب.ظ

آآآآآآآآخیشششششش بالاخره حرف دلشوووو زددد
مرسی شاذه جون عزیززززززم حسابی خسته نباشید.. خیلی دوستتت داشتم این داستانو
بی صبرانه منتظررررررر بعدی هستمممم

آررررره.... بد لجبازی بود این دختره
سلامت باشی گلمممم
خوشحالم که لذت بردی.
در دست بررسی است. انشاالله دو هفته دیگه میام

آوین شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:57 ب.ظ http://deltange-you.blogfa.com

سلام شاذه جون
آجی دستت درست...زیبا بود ولی زود تمومش کردی!!!
منتظر داستان های بعدیت هستیم امیدوارم روز به روز موفق تر بشی.
مواظب خوبیات باش.

بای تا داستان بعد!

سلام عزیزم
مرسی گلم... آره نمی دونم دیگه... هرچی کردم دیگه الهام بانو همکاری نکرد که نکرد!

متشکرم عزیزم
تو هم همینطور
بای!

گوگولی شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:25 ب.ظ http://www.googooli2006.blogfa.com

قربان شما!!!بهله،همشهری که هستیم،اشناییت هم داریم!؛)،از یکی از بروبکس،که اگه اشتباه نکنم،اسم مستعارش "فا"هستش!
ان شاءالله داءم سر میزنم،و حتما نظر میدم!(رو که نیست!!!؛) )
p.s1:خیلی خوبه اتفاقا یه جوری داستانا خودمونی تر میشن!
P.s2:امیدوارم همه ی تلاشگران در این راه،عاقبت به خیر بشن!!!؛)
P.s3:راستش،اولش منم یکم حالم گرفته میشد که داستانا زود تموم میشن،ولی الآن که همه رو خوندم،می بینم اتفاقا یکی از نقاط قوت داستاناتونه،چون دقیقا تو اوج تموم می شه،یعنی همون جایی که تو رمانا تازه نویسنده همه رو می کشه به دردسر و اعصاب خورد کنیای داستان شروع میشه و هی کش میاد!به نظرم شما اون قسمتایی رو مینویسین که آدم اگه یه کتابی رو خیلی دوست داشته باشه،بعد ها دوباره اون قسمتا رو می خونه!!؛)
نچ نچ،دیدین بد قولی کردم،دوباره دو ساعت حرف زدم!کم کم خوب میشم ان شاءالله!!!!؛))

از آشنایی بیشتر شما خوشحالم گل گوگولی خانم :**
بله فای عزیز هم امشب یه توضیحاتی داد. نظر خصوصیت هم که دیگه تکمیلش کرد.
خیلی خوشحالم می کنی :**

پی اس 1- بله محیط آشنا تصویر رو دلپذیرتر می کنه.


پی اس 2- آخ الهی آمین!!!! تا اینجا یک کیلو. فقط مونده 9 تای دیگه

پی اس 3- دقیقاً منظور منم همینه! چه کاریه! کتاب چهارصد صفحه ای فقط یکی دو بار کامل می خونمش. بعدش هشتصد بار تکه هایی رو که خوشم اومده می خونم. خب فقط همونا رو می نویسم خسته نشم یه وقت

خیلی هم خوشحالم کردی! همیشه طولانی بنویس :)

غوغا شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:58 ب.ظ http://naughty1369.blogsky.com

وای محشر بود شاذه جونمممممممممممم

از کل کل کردنای فواد و مائده و اون غرور خاصی که تو وجود مائده بود و نمیخواست قبول کنه که فواد رو دوست داره
و چیزای خوشمزه تواین داستان اموزش میدادی خیلی خوشم اومد
در کل داستان شسته رفته ای بود
و اینکه من داستانای قبلی رو دالود کرده بودم و همه رو یک جا خوندم میتونم بگم طرز نوشتنت خیلی پیشرفت کرده شاذه جوووووونم

مرسی عزیزمممممممممممممم


خوشحالم که لذت بردی
نظر لطفته
خدا کنه اینطور باشه گلم

سوری شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:54 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

وای که چقدر دلم از عصر پیتزا میخواد!!کاش الان افطاری به جای خورش کرفس پیتزا داشتم.ایییی خدا....!!
ناگهان رها کردنش منو کشته!!! :))) بچم!
بسیار داستان قشنگی بود من که خیلی دوسش داشتم.
من از این حالت همخونه بودنشونو رفیق بودنشون خوشم میومد.یادش به خیر!!

آخ آخ طفلکی! روزه هم بودی و به هوست انداختم! انشاالله خدا خیلی زود یه پیتزای پر پنیر فرد اعلا برات برسونه!!

دیگه چکااااااار بکنه!!!! مجبور بود فرار کنه از خودش بنده خدا!!!

ممنونم. خوشحالم که لذت بردی

:) مرسی! سعی می کنم بعد از اینم بهش بپردازم

دی ماهـ.ـی خـ.ـانـ.ـوم شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:15 ب.ظ http://deymahi.mihanblog.com

سلام شاذه خانومی
ممنون عزیزم خسته نباشی از اینهمه زحمتی که میکشی برای داستان ها.. خیلی خوببود ممنون گلم

سلام دی ماهی خانم گلم

خواهش می کنم. خوشحالم که لذت بردی

ملودی شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:05 ب.ظ http://melody-writes.persianblog.ir/

سلام شاذه جون گلم خسته نباشی عزیزم .من هم دعات میکنم هم صلوات میفرستم هم میگم ایشالا وزنتم همونطور که انتظارشو داری بیاد پایین. بالاخره فواد و مائده رو هم با هم به تفاهم رسوندی ها مائده هم اخرش مجبور شد کوتاه بیاد مرسییی عزیزم خیلی داشتان خوشگلی بود مخصوصا که من یه عالمه تشویق شدم برای انجام تزئینات غذا و هوس کردم هنر نمایی کنم .خدا به داد اونایی برسه که اولین بار بخوان از هنر نمایی من بخورن بوسای گنده برای خودت و خوشگلات

سلام ملودی جون عزیزم

سلامت باشی گلم
متشکرم. انشاالله!

بله بله موفق شدم. هی زیر گوش مائده خوندم اینقدر لج نکن دخترررر

خواهش می کنم گلم. به به چه خووووب! خوش بحال حاج آقا

مرسی عزیزم. تو هم از قول من خوشگلای نازتو ببوس

گوگولی شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:16 ب.ظ http://www.googooli2006.blogfa.com

سلام،وای،بلاخره آرشیو این وبلاگ باحالو تموم کردم!راستش تعریف این داستانا رو خیلی شنیده بودم،ولی فرصتش پیش نیومده بود که درست بخونم،تا اینکه تو این چند هفته،حسابی جبران کردم و از اولین تاریخ آرشیو شروع کردم به خوندن!تبریک می گم،چون قلمتون فوق العاده است،حقیقتش،من چندان اهل رمان نبودم،فقط گاهی برای گذروندن وقت می خونم،به نظر من آدما تو این دوره و زمونه به قدر کافی مشغله ذهنی و مساءل نگران کننده دارن،و شخصا ترجیح می دم با کتاب خوندن،از فکرای روزانه خلاص بشم،نه اینکه تازه مشکلات شخصیتای خیالی رو هم تحمل کنم!اینو تو داستانای شما خیلی خوب پیدا کردم،یه جورایی فکر می کنم به هدفتون رسیدین،یه جایی یه همچین چیزی گفته بودین،که می خواین داستاناتون سرگرم کننده و گاهی طنز باشه،نه غم و غصه!!!من که کلی صفا کردم،اول ناراحت شدم که داستانا تمومیدن،ولی دیدم تو قسمت دانلودیا خیلیا رو نخوندم!!!:))هوراآ!
می دونم زیادی پر حرفی کردم،ولی ننگ "خواننده ی خاموش" بودن،برای یه وبلاگ نویس کهنه کار،غیر قابل تحمله!هر چند خیلی وقت باشه که آپ نکرده باشه!سعی می کنم از این به بعد،واسه هر پست جداگونه بنویسم که اینقدر طولانی نشه!خلاصه که گود لاک و دست مریزاد!
P.s1:بنازم این تعصب ملی میهنی رو که همه داستانا تو شهر خودمون اتفاقیده!؛)
p.s2:خوش به حال کاراکترای داستاناتون،چقدر همگی به رژیم غداییشون پایبندن،احسنت به این اراده واقعا!!!!؛)
:*

سلااام!
خسته نباشی!
از کی شنیدی؟ همشهری هستی. آشنایی؟

خیلی خوشحالم که لذت بردی و اوقات خوشی داشتی. امیدوارم از بقیه هم خوشت بیاد و یه نقد جانانه برای هرکدوم بنویسی

لطف کردی که این همه نوشتی. خوشحال شدم

پی اس 1- بله بله تعصب ملی میهنی با چاشنی کمبود اطلاعات درباره ی بقیه ی شهرها

پی اس 2- اینم تجلی آرزوهای بنده است
:***

المیرا شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:59 ب.ظ

سلام
با تشکر
من نمیدونستم تو دروان نامزدی دختر و پسر اینطوری همدیگه را میبوسند.
اخرش که نوشتی در باز شدَ من فکرکردم خاله و منیره و بقیه برای شام همون پیتزا فروشی را انتخاب کردند
ولی خواستم از اینکه سعی میکنی بقیه را نوشتن داستانهای شاد کوتاه خوشحال کنی تشکر کنم
صلوات هم فرستادم
سلامت باشی

سلام
خواهش می کنم
من با این تفصیل توضیح دادم که اینها رفتن محضر و خطبه ی عقد موقت شش ماهه بینشون جاری شد. این یعنی که برای شش ماه زن و شوهر و برهم حلال هستن.
اینم گزینه ی جالبی میشد. به فکرم نرسید

خواهش می کنم دوست من
متشکرم از لطفت
موفق باشی

لبخند شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:53 ب.ظ http://myhome.loxblog.com

سلاااااااااااااااااام شاذه جون...
وااااااااااای مرسییییییی، خیلی خیلی خیلی قشنگ بود!

عزیزم، همه ی داستانات خیلی قشنگ و با احساسن، این یکی علاوه بر اونا ، خوشمزه!! هم بود!

بی صبرانه! منتظر داستان بعدی هستم!!

سلاااااااااااااااااااام عزیزمممم

خواهش می کنم گلممممم

نوش جووون

متشکرم. میام انشاالله

شوکا شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:33 ب.ظ

خسته نباشی و ممنون

پاینده باشی
خواهش میکنم

دختر پایتخت شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:13 ب.ظ

مرسیییی

من باهاش خوب ارتباط برقرار کردم چون هس همزاد پنداری نسبت به مائده پیدا کردم(اون وقت که میگفت نمیخوام ازدواج کنم)نفهمیدم چرا یهو نظرش عوض شد؟!(فهمیدماااا؛نخوردم نون گندم دیدم که دست مردم)

یکم آخرش ناگهانی تموم شد که اونم لازم بود؛با این قلم روان بی نقصم بنویسین چشم میخورین

دوستت داررررمموفق باشی

خواهش میکنممممم

خوشحالم که ارتباط خوبی باهاش داشتی
به موقعش نوبت تو هم که برسه دست از شعارهات برمیداری انشاالله خوشبخت و عاقبت بخیر بشی

من کلا دستپاچه تموم میکنم و این بزرگترین ایراد کارمه. نه بابا چشم خوردنیم نیستم من فقط وزن کم کردنم خیلی به چشم نزدیکه که اونم اشکال از شکمو بودن خودمه. :((((((

منم خیلی دوستت دارممممم سلامت باشی

[ بدون نام ] شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:56 ب.ظ

سلام خسته نباشی. منم با نظر لاله جون موافـــــقم. یه کم با عجله داستانو تمام می کنی. منم تمام داستاناتو خوندم یه جورایی به آدم آرامش میدن.
خواننده با شخصیتها و کشمکش هاشون زندگی می کنه و اونا رو حس می کنه، اما آخر داســـــتان هات که شخصیـــــت ها سرو سامون می گیرن و ما می خوایم تو خوشحالیشون شریک بشیـــم
یهو داستان تموم میشه.
بعضی از داستاناتو من چند بار خوندم. موفق باشی و شادکام

سلام
سلامت باشی
حتی منم موافقم این اولین ایرادی بود که به کارم گرفته شد و از سال هشتاد وسه به این طرف که دارم مینویسم سعی دارم که این مشکل رو حل کنم و هنوز موفق نشدم! ولی بهرحال نشدنی نیست. بازم سعی میکنم

متشکرم از محبتت
خوش و خرم باشی

خاله سوسکه شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:55 ب.ظ

سلام
آخخخخخخخخخخخخخخخخ جووووووووووووووووووون
بالاخره اینا درست و حسابی به هم رسیدند
ایشالا همه جوونا عاقبت به خیر بشن و خوشبخت.
موفق باشی همیشه
بی شاذه جون نمی شه

سلام
مرسییییییی
الهی آمییییییییییین!
متشکرم عزیزم :****

چیکا شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:32 ب.ظ

مرسی شاذه جون
خسته نباشی

خواهش میکنم عزیزم
سلامت باشی

شیوا شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:07 ب.ظ

سلام این داستانتو دوست داشتم مرسی

سلام
متشکرم شیوا جان

جیر جیرک شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:59 ب.ظ

این یکی رو خییییییییییلیییی دوست داشتم

متشکرمممممممممم

الهه شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:59 ب.ظ

سلام
میدونی خیلی قشنگ مینویسی !!!
راستی کلی هم به آشپزی علاقه مند شدم.
مرسی

سلام عزیزم
ممنونم

جدی؟! خوبه اطرافیانت دعام میکنن

enm شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:58 ب.ظ

سلام
مثل همیشه عالی بود
مرسی

سلام
متشکرم

زی زی شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:57 ب.ظ

سلام شاذه ی عزیزم.
دلم برات یه ذره شده بود...
خیلی دل تنگت بودم.
ولی هر دفعه نمی تونستم بیام...یکمی نرمال نبودم می ترسیدم انرژی منفی بدم !
خیلی داستانتو دوست داشتم...
من عاشق این مدل داستانام...هرکاریم بکنی دنبال اینجور داستانام که فقطم شاذه خانوم گل بلده بنویسه...
یکی بهم می گفت داستانای شاذه کلیشه س....
با اینکه کلیشه س ولی باعث شادی می شه...و آدم کلی انرژی مثبت می گیره...
به قول خود شاذه جونم غمگین نوشتن سخت نیست...همه بلدن...شاد نوشتن هنره !
خیلی دوست دارم...دیدم مریض شدی...ایشالا که دیگه خوب شدی...!
منتظر داستان خوشگل بعدیتم !
نه فقط من که یه عالمه خواننده دیگه !
بوووووووووووووووووووس
بای بای

پ.ن : از شاذه حمایت می کنیم !

سلام زی زی مهربونم
منم همینطور. کجایی تو؟ هی غیب میشی!
خدا نکنه! چرا؟ چی شده؟ تو که بمب انرژی بودی! تو دیگه چرا؟

متشکرم از لطفت عزیزم. خوشحالم که لذت میبری


ممنونم. آره خوبم خدا رو شکر

متشکرم عزیزم. شاد باشی

بوووووووووووووووووس
مرسی!

سیمین شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:45 ب.ظ

سلام
واقعا بهتون خسته نباشید میگم
رماناتون عالیه
منتظر رمانای بعدیتون هستم
ان شاالله همیشه سالم تندرست و موفق باشین.

سلام
متشکرم دوست من
خوشحال و سالم باشی همیشه

نازنین شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:38 ب.ظ

سلام دست گلت درد نکنه عالی بود

سلام عزیزم
متشکرم

مریم شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:38 ب.ظ

مرسی عزیزم خیلی خوشمل بود

خواهش میشه مریم جون

لولو شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:37 ب.ظ http://halogen1983.blogfa.com/

سلااااااااااااااااااااااااااااااام بر شاذه پرتوان...
خیلی خیلی ممنون عزیزم...
خدا قوت بشدته بشدت
ولک یه فواد نداری بفرستی اینور خط؟
چقدر دلمان فواد خواست!....

نیشتو ببند دختره چش سفید..خودم خودمو تنبیه کردم شاذه جون

پرتوان باشی و تندرست و قلمت همیشه روون

سلااااااااااام بر لیلای مهربان
سلامت باشی عزیزم

ولک یه فؤاد خوش تیپ مهربان فرستادم برات. تو جعبه با پست سفارشی! هر وقت رسید خبرم کن

سلامت باشی و خوشحال همیشه

کوثر شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:21 ب.ظ

سلا شاذه جونم
من یه دوست جدیدم البته اگه شما افتخار بدین و دوستی بنده رو بپذیرین . همه داستاناتو خوندم امروز دیگه با خودم گفتم خیلی بی انصافیه که بخونی و لدت ببری بدون حتی یه تشکر خشک و خالی خلاصه وجدان درد گرفتم و اومدم بگم که عاشق نوشته هاتم مخصوصا این آخری که دیگه حرف نداشت . یه دنیا مرسی . منتظرم . بای

سلام کوثرجان
خیلی از آشناییت خوشحالم دوست من
لطف داری

لاله شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:20 ب.ظ

سلام
زیبا بود ولی مثل همیشه آخرش رو با بی حوصلگی تمام کرده بودی جای گسترش داشت
برات آرزوی موفقیت میکنم

سلام
متشکرم. ظاهرا این مشکل من ازوناست که دیفالته و قابل حذف نیست ولی سعی میکنم تعدیلش کنم.
سلامت باشی

آیدا شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:03 ب.ظ http://tina60.blogfa.com

خسته نباشی خیلی قشنگ بود

متشکرم دوست من
سلامت باشی

مهدیس شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:02 ب.ظ

سللللام!!!
مرسی... مرسی...
خیلی خسته نباشین

سللللام!!
متشکرم عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد