ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

به کام و آرزوی دل (3)

سلام سلام سلامممم
این هم از قسمت بعدی...
شرمنده اصلاً ویرایش نشده. هر اشتباهی دیدین بی زحمت بگین اصلاح کنم. اگر تونستم چند ساعت دیگه دوباره یه نگاهی به متن میندازم.

مرد سارق همچنان ور میزد! کم کم داشت حوصله ی همه را سر می برد. آقای رئوفی هم دست از استراحت کشید. چشمهایش را باز کرده بود و به نقطه ای نامعلوم نگاه می کرد. مرد روبرویمان پرسید: آقا ببخشین... شغل شما چیه؟

مرد سارق فوری گفت: جهانگرد هستم.

آقای رئوفی با متانت گفت: از شما نپرسیدن.

بعد رو به پدر پرهام کرد و گفت: وکیل پایه یک دادگستری هستم.

حتی منم دیدم که رنگ از روی سارق پرید. خودش را جمع و جور کرد و سعی کرد کمی مؤدب باشد. از توی جیب توری بالای پشتی روزنامه ای برداشت و بالاخره ساکت شد.

پدر پرهام هم مثل اینها که تا دکتری می بینند تمام دردهای عمرشان به خاطرشان می آید، تمام مشکلات قانونی اش را به خاطر آورد و مشغول سؤال و جواب شد.

من با کمی اشتیاق گوش می دادم. گاهی اظهارنظری هم می کردم. اما دایی خیالیم چنان نوکم را قیچی کرد که ترجیح دادم دیگر حرف نزنم. خم شدم از توی ساک زیر پایم، جورابهایم را درآوردم و پوشیدم. تازه متوجه ی بقایای لاک قرمزی شدم که چند وقت پیش به ناخنهای پایم زده بودم. کمی شرمنده به اطراف نگاه کردم. امیدوار بودم کسی ندیده باشد. تند تند جورابها را بالا کشیدم. از آقای رئوفی پرسیدم: میشه برم تو راهرو؟ همین جلوی در...

زمزمه کرد: به شرطی که یه دوست تازه پیدا نکنی.

به سرعت گفتم: نه نه. قول میدم. جایی نمیرم.

درست جلوی در ایستادم و دستهایم را روی لبه ی پنجره ی راهرو گذاشتم. به سرعت از میان بیابان خشک و بی آب و علف می گذشتیم.

دستی با ملایمت به پهلویم خورد. غلغلکم شد. از جا پریدم و جیغ کوتاهی کشیدم. مادر پرهام به سرعت توی قاب در ایستاد و پرسید: چی شد؟

آهی کشیدم و گفتم: ببخشین. هیچی. من خیلی غلغلکیم.

لبخند ملایمی زد و نگاهی به پرهام که از ترس ماتش برده بود انداخت. سر پا نشستم. پرهام را درآغوش گرفتم و گفتم: نترس پسر شجاع. من خیلی غلغلکیم. می دونی یعنی چی؟

بعد به شوخی کمی غلغلکش دادم و خندیدم. او که به اندازه ی من حساس نبود، اول فقط لبخند زد، بعد هم بالاخره از سروصدای من به شوق آمد و خندید.

از زمین برش داشتم و شروع کردم برایش از بیابان قصه گفتن. از موشهای صحرایی و بزمجه هایی که زیر آفتاب لم داده بودند برایش گفتم و از خارهای تیز و بلند با گلهای کوچک صورتی.

پرهام با اشتیاق گوش می کرد. هرجا که ساکت می شدم سؤال تازه ای می پرسید و من با خوشحالی جواب میدادم.

بعد از مدتی دیدم به خودش می پیچد. تقلا می کرد که از آغوشم پایین بیاید. او را زمین گذاشتم و پرسیدم: خسته شدی؟

دستش را جلوی شلوارش گرفت و خودش را جمع کرد. مادرش به سرعت بلند شد. با لبخند پرسیدم: میشه من ببرمش؟

مادرش با خجالت گفت: نه نه زحمتت میشه.

_: نه اصلاً.

از ترس این که آقای رئوفی چشم غره برود، دقت کردم نگاهم بهش نیفتد. دست پرهام را گرفتم و در طول راهرو راه افتادیم. اولین دستشویی را که دیدیم، پرهام گفت: همینجاست.

نگاه سریعی به اطرافم انداختم که کسی نباشد. دلم می خواست همه ی واگنها را بگردم. برای همین گفتم: نه این خوب نیست. کثیفه. بریم یه بهترشو پیدا کنیم.

باز واگن بعدی همین قصه تکرار شد. می ترسیدم شلوارش را خیس کند. اما این بار خودش گفت: این خوب نیست. بریم بعدی.

وقتی به رستوران رسیدیم با شوق به اطراف نگاه کردم و گفتم: چه حالی میده بشینیم اینجا!!

ولی پرهام دیگر نمی توانست صبر کند. برای همین او را به اولین دستشویی رساندم. وقتی بیرون آمدیم باهم به رستوران رفتیم. شیرکاکائو و آبمیوه و کیک و پفک خریدیم و نشستیم. در حالی که بیرون را تماشا می کردیم با شوق و ذوق می خوردیم. خیلی داشت بهمون خوش می گذشت که مادر پرهام و آقای رئوفی وارد رستوران شدند. مادر پرهام هراسان جلو آمد و گفت: وای شما اینجایین!!!

آقای رئوفی هم با نگاهی خشمگین پیش آمد و با لحنی بُرّنده گفت: یه خبر می دادی هیچ اتفاقی نمیفتاد.

شرمنده نگاهش کردم. چیزی در نگاهش بود که مثل برق از ستون فقراتم گذشت و تمام تنم را به لرزه درآورد. سر بزیر انداختم. داشتم از ترس قالب تهی می کردم. به پرهام که اصلاً نترسیده بود حسودیم شد! هنوز داشت غر میزد و می خواست همانجا بماند. اما مادرش دستش را کشید و رفتند. من ماندم و آقای رئوفی. چند لحظه ای نگاهم کرد و بعد گفت: بریم.

نگاهش دوباره آرام شده بود. همان دریای عمیق و قابل اعتماد. دیگر طوفانی نبود. سر بزیر انداختم. تازه بغض کردم. خودم هم نمی دانستم چرا وقتی عصبانی بود به فکرم نرسید با گریه دلش را به رحم بیاورم! ولی حالا ناگهان اشکم سرازیر شد و تمام طول راه را فین فین می کردم. بالاخره یک دستمال کاغذی از توی جیبش درآورد و در حالی که به طرفم می گرفت، گفت: بسه دیگه. تمومش کن.

دستمال را گرفتم و درحالی که بینی ام را می فشردم فکر کردم او کسی نیست که با اشک و آه من دلش به رحم بیاید!

وارد کوپه شدیم. نگاه سنگین پدر پرهام را دیدم ولی خوشبختانه حرفی نزد. سر جایم نشستم و سرم را به دیواره ی کنار پنجره تکیه دادم. کمی بعد خوابم برد.

وقتی شام آوردند، بیدار شدم. غذایش گرم و خوشمزه بود. سر حال آمدم و با اشتها خوردم. مرد سارق دوباره مشغول وراجی شده بود. حالا داشت جوک تعریف می کرد! مادر و پدر پرهام به سختی سعی داشتند به او شام بدهند. اما بچه به شدت بدقلقی می کرد. مادرش می گفت چون نخوابیده است نحسی می کند.

آقای رئوفی فارغ از شلوغی اطرافش با ظرافت بسیار مشغول خوردن بود. با دقت گوشتش را می برید و با کمی برنج می خورد. در این بین کاسه ی کوچک ماستی که داشتم می خوردم، از دستم ول شد و آقای رئوفی آن را بین زمین و هوا گرفت و فقط چند قطره اش روی شلوار من و خودش پاشید. شانس آوردم که کلاً خالی نشد. والا تمیز کردنش مصیبتی بود. آن چند قطره اهمیتی نداشت.

آقای رئوفی در حالی که دستمالی با نارضایتی روی شلوارش می کشید، گفت: هیچ کس به تو آداب غذا خوردن رو یاد نداده؟

_: اوه چرا!! ولی خب اینجا اونم بدون میز، تو این وضع آشفته، آداب غذا خوردن کیلویی چنده؟

ابرویی بالا برد و نگاهی تاسف بار به من انداخت. بعد دوباره به آثار باقیمانده ی لکه ی روی شلوارش را نگاه کرد و طوری که همسفرانمان نشنوند، گفت: حالا که فکرشو می کنم می بینم کار درستی کردم که مانع ازدواجت شدم.

سری به تایید تکان دادم و یادآوری کردم: البته اون که خیلی خوب بود. ولی من دارم میرم که ازدواج کنم.

_: اوه! نامزد جواهرنشانت رو فراموش کرده بودم.

ظرف یک بار مصرف غذایش را بست و آن را روی میز کوچک جلوی پنجره گذاشت. منهم همین کار را کردم و سرم را عقب تکیه دادم. چشمهایم را بستم و خواب آلوده گفتم: هرچی بهش نزدیکتر میشم، بیشتر دلم براش تنگ میشه.

_: این خیلی خوبه.

_: هوم.

_: پاشو برو دست و صورتت رو بشور. همه جا رو ماستی کردی.

چشم بسته گفتم: وسواس دارینا! کیف سفر به همین بی اهمیت بودن این چیزاست دیگه.

_: من که کیفی از این سفر و کثیفیهاش نمی کنم. برگشتنی مُردی موندی با هواپیما میریم.

چشمهایم را باز کردم. خندیدم و گفتم: پولشو شما میدین.

_: مگه تا حالاشو کی داده؟

_: اوه من باید پول بلیتمو باهاتون حساب کنم.

_: بذار آخر بار یه جا حساب می کنیم. الان حسابام بهم میریزه.

شانه ای بالا انداختم و گفتم: باشه. ولی من پول بلیت هواپیما ندارم. ضمناً با شمام نمیام. می مونم با خانواده ی مجید میام.

_: هرطور میلته.

 

 

قطار برای نماز مغرب توقف کرد. نگاهی از پنجره به تاریکی بیرون انداختم و در حالی که بلند می شدم، گفتم: از غروب خیلی گذشته.

_: وسط بیابون که نمی تونه وایسه. باید برسه به ایستگاهی که اینقدر جا داشته باشه که همه بتونن پیاده شن. بعضی ایستگاهها خیلی کوچیکن.

_: اوه! به اینش فکر نکرده بودم.

_: تو مگه فکرم می کنی؟

لبخندی زدم و گفتم: آره گاهی فکر می کنم!

 

باهم پیاده شدیم و روی سنگفرش کنار ریل راه افتادیم. گفتم: از صدای راه رفتن روی سنگفرش خوشم میاد.

_: می دونی این یه موهبت بزرگه که از هر چیز کوچیکی لذت می بری.

_: شمام می تونین اگر اینقدر سخت نگیرین.

_: شاید همینطور باشه. اشکالش اینه کیفیت زندگی برام خیلی مهمه. دلم می خواد همه چی تمیز و صحیح باشه.

_: خب کی بدش میاد؟ ولی همیشه که نمیشه اینجوری باشه. گاهی باید با جریان آب همراه شد.

_: درسته. حالا کجا میری؟

_: از اون طرفی. با اجازتون.

_: شازده پسر اونجا زنونه اس!

_: اوپس! یادم نبود!

خندیدم. چند قدمی را که از او فاصله گرفته بودم بدو برگشتم و در حال بالا و پایین پریدن گفتم: خیلی بازی باحالیه! همیشه آرزو داشتم پسر باشم. گفتم بهتون که فوتبالم خیلی خوب بود.

_: آره گفتی. میشه آروم بگیری؟

_: نه پاهام خشک شده. بذارین یه کم ورزش کنم.

آهی کشید و حرفی نزد. توی دستشویی آخرین شیر را انتخاب کردم و با ترس و لرز مشغول وضو گرفتن شدم. آقای رئوفی جلویم ایستاد و مثل مانعی مرا از بقیه جدا کرد. خودش پشت به من بود و با حوصله و دقت داشت آستینهایش را تا میزد و بالا می برد.

باز باهم بیرون آمدیم. توی نماز خانه کنارش ایستادم. زیر لب غرید: بچه جان خدا رو که نمی تونی گول بزنی! اگه نمیری تو زنونه حداقل برو صف آخر.

تازه یادم آمد که باید عقب بایستم. رفتم گوشه ی نمازخانه و به سرعت نمازم را خواندم و بیرون رفتم. هوا سرد بود. دوباره شروع کردم به بالا و پایین پریدن. داشتم می دویدم و برای خودم می رفتم. ناگهان صدای مردی را شنیدم که داد می زد: جاویــــــد؟ هی پسر تو جاوید نیستی؟

چند ثانیه طول کشید تا به خاطر بیاورم که باید جاوید باشم!

برگشتم و گفتم: خودمم.

_: قطار رفت! بدو!

بعد رو گرداند و با صدای بلندی گفت: اینجاست آقا. اومده بود پشت ساختمون.

دوان دوان به طرف قطار رفتم. آقای رئوفی که او هم مجبور شده بود همراه من بدود تا از قطار جا نماند، با عصبانیت گفت: من از دست تو چکار کنم؟ کجا غیبت زد؟

_: من همینجا بودم. فکر نمی کردم قطار به این زودی راه بیفته!

قطار راه افتاده بود. آخرین در را گرفتیم و بالا پریدیم. آقای رئوفی نفس نفس زنان به دیواره تکیه داد و گفت: تو عمرم همچین خریتی نکرده بودم! مطمئنم بعد از اینم نخواهم کرد. بچه اگه گم میشدی من جواب مادرتو چی می دادم؟

_: چه ربطی به شما داشت؟ خودم گم شده بودم.

نفسش را با حرص بیرون داد. پشت به من کرد و در طول راهروی قطار راه افتاد. من هم مثل بچه ای لجباز با حالتی حق به جانب در حالی که با هر قدم پایم را محکم به زمین می زدم دنبالش راه افتادم. ولی بعد از چند قدم کم کم به عمق فاجعه پی بردم! اگر توی آن بیابان جا مانده بودم چه میشد؟!!!

از واگن اول گذشتیم. قدم تند کردم و از پشت شانه ی آقای رئوفی به او گفتم: خیلی معذرت می خوام. نمی دونستم چقدر خطرناکه. واقعاً فکر نمی کردم قطار به این زودی و بی خبر راه بیفته.

نیم نگاهی به من انداخت و گفت: خدا رو شکر به خیر گذشت.

وقتی به کوپه مان رسیدیم جنجالی به پا شده بود. مادر پرهام یک دستبند گرانبهای امانتی به همراه داشت که گم شده بود. ما هم که دیر کرده بودیم و همه شک برده بودند که با دستبند فرار کرده باشیم. وقتی رسیدیم پلیس قطار و مامور واگن ایستاده بودند. به آقای رئوفی گفتند: باید شما رو بگردیم.

آقای رئوفی دستهایش را بالا برد و گفت: بفرمایید.

با ترس عقب رفتم. اگر مرا می گشتند چی؟

داشتند جیبهای آقای رئوفی را می گشتند و من راههای فرار را بررسی می کردم. اما راهی نبود. اهالی واگن بر اثر سروصدا بیرون آمده بودند و می خواستند بدانند که چه خبر شده است. تمام راهرو پر بود.

آقای رئوفی سرد و جدی نگاهم کرد. صدای پدر پرهام را شنیدم که می گفت: آقای پلیس چمدوناشونو بگردیم؟

وای خدا... اگر چمدانم را می گشت و لباسها و شناسنامه ام را میدید چی؟

به دیوار راهرو تکیه دادم. نزدیک بود از حال بروم. آقای رئوفی چمدانش را پایین آورد و باز کرد. ساک مرا هم از زیر صندلی برداشت و زیپش را باز کرد. سر کشیدم ببینم چه کار می کند. نفهمیدم. توی کوپه هم شلوغ بود. پلیس دائم داشت سعی می کرد مردم را دور کند تا به کارش برسد. آقای رئوفی هم توی شلوغی هی جابجا میشد و حرفهایی می زد که نمی شنیدم چه میگوید. ولی بالاخره دستبند توی کیف دستی مادر پرهام پیدا شد و همه نفسی به راحتی کشیدند. بعضیها هم غرغر کردند که با یک دزد خیالی آسایششان مختل شده است و غرامت هم می خواستند! بالاخره پلیس همه را متفرق کرد و من توانستم وارد کوپه که حسابی بهم ریخته بود بشوم. آقای رئوفی ساکم را بست و دوباره زیر صندلی جا داد. چمدان خودش را هم بالا گذاشت و نشست.

مادر پرهام با پریشانی گفت: تو رو خدا ببخشین. قصدم تهمت زدن نبود. واقعاً نمی دونم چطور رفته تو کیفم. آخه دستم بود. درش نیاوردم اصلاً! آخه کادوی عروسه. داریم میریم عقد کنون برادرم. اینو با خواهرم برای عروس خریده بودیم. خیلی نگران شدم.

دستنبند را پشت دستش بست. شوهرش غرغر کنان گفت: حواس درست حسابی نداری که. حتماً وقتی می خواستی پیاده شی گذاشتی تو کیفت.

_: نه به خدا! دستم بود!

مرد سارق نگاه معنی داری به آقای رئوفی انداخت. آقای رئوفی هم چشم غره ای برایش رفت. در زدند. مامور قطار ملافه ها را آورده بود. آقای رئوفی تختهای بالا را باز کرد و به من گفت: تو برو بالا.

با خوشحالی از نردبان بالا رفتم. کیفهای محتوی لحاف و بالش را به دستش دادم تا به بقیه برساند. خودم هم دراز کشیدم و کیف لحاف بالشم را زیر سرم گذاشتم. با شوق به سقف چشم دوختم. همه چیز آرام گرفته بود و خیلی خوشحال بودم.

آقای رئوفی بالا آمد و گفت: پاشو ملافه هاتو پهن کن. چرا بی ملافه خوابیدی؟

معترضانه گفتم: آقای...

ولی هنوز رئوفی را نگفته بودم که به خاطرم آمد صدایم را پایین نیاورده ام و همسفریها می شنوند. پس به جای رئوفی گفتم دایی...

خنده اش گرفت. در واقع فقط لبخند کم رنگی بود. اما همان هم غنیمت بود. با این حال کوتاه نیامد و دوباره گفت: پاشو تنبلی نکن. ملافتو بنداز. رو بالشتم رو بالشی بکش.

خودش هم مشغول مرتب کردن تختش شد. منم مجبور شدم اطاعت کنم. اما روبالشی یک بار مصرف را نمی توانستم روی بالش بکشم. داشتم کشتی می گرفتم که دست به طرفم دراز کرد و گفت: بدش من.

با خوشحالی آن را به طرفش گرفتم و از زحمتش خلاص شدم. درست کرد و پس داد. بقیه ی همسفرها هم آماده ی خوابیدن شدند. پرهام که از قبل خواب بود و تمام مدت شلوغی و سروصدا بیدار نشد. مادرش می گفت همیشه خوابش سنگین است.

چراغها را خاموش کردیم. دراز کشیدم و به سقف چشم دوختم. روکش پلاستیکی شیری اش برایم جالب بود. با نوک انگشت به آن دست کشیدم.

آقای رئوفی با گوشی اش سرگرم بود. من کم کم حوصله ام سر می رفت. گوشی ام توی ساکم بود، ولی هم بالا آوردنش در آن شرایط سخت بود و هم این که ارزشش را نداشت. اینقدر قدیمی بود که هیچ بازی یا فایل سرگرم کننده ای نداشت.

آقای رئوفی بالاخره گوشی اش را خاموش کرد و دستش را زیر سرش گذاشت. من که تا آن موقع هزار بار نشسته بودم و دوباره خوابیده بودم و غلتیده بودم و هنوز موفق نشده بودم بخوابم، روی آرنجم به طرفش نیم خیز شدم و زمزمه کردم: آقای دایی...

سرش را برگرداند و پرسید: چیه؟

_: گوشیتون بازی داره؟

آهی کشید. گوشی را روشن کرد و وارد فایل بازیهایش شد. بعد آن را به طرفم گرفت و گفت: سعی کن داغونش نکنی.

با خوشحالی گفتم: چشم! مواظبم!

دراز کشیدم و با شوق و ذوق مشغول زیر و رو کردن بازیهایش شدم.

ساعت یک بعد از نیمه شب بود که قطار توی ایستگاه یزد توقف کرد. سروصدای مختصری از پایین شنیدم. نیم خیز شدم. مرد سارق بود. وسایلش را جمع کرد و رفت. نگاهی به آقای رئوفی کردم و زمزمه کردم: چیزی نبرده باشه...

در حالی که سقف را نگاه می کرد، گفت: فکر نمی کنم.

تا حد امکان خم شدم. رفته بود. اما با صدای سقوط چیزی از جا پریدم! گوشی آقای رئوفی از دستم افتاد.

آقای رئوفی نالید: جوجه... گفتم داغونش نکن.

مادر پرهام گوشی را به طرفم گرفت. تشکر کردم و با دستپاچگی روشنش کردم. با خوشحالی گفتم: چیزیش نشده.

بعد آن را به طرف آقای رئوفی گرفتم. نگاهی به آن انداخت و گفت: شانس آوردم.

در نیمه باز کوپه بازتر شد و زنی وارد شد. توی تاریکی آنهم از بالا قیافه اش را تشخیص نمی دادم. با صدایی آهسته سلام و عذرخواهی کرد و خوابید.

من هم خوابیدم و این بار بالاخره خواب رفتم.

صبح روز بعد با صدای آقای رئوفی بیدار شدم.

_: جوجه پاشو... جاویـــد پاشو... ملافه ها رو بده. بسه دیگه چقدر می خوابی؟

غلتیدم و غرغر کنان پرسیدم: مگه ساعت چنده؟

_: ساعت هشته. الان میاد ملافه ها رو بگیره.

_: حالا هروقت اومد...

_: پاشو. گفت حاضرشون کنین.

مال خودش را تا زده بود. لحاف گلوله ی مرا هم کشید و تا زد و توی کیف گذاشت. بعد هم بالشم را گرفت. رو بالشی یک بار مصرف را پاره کرد و بالش را کنار لحاف جا داد. کیفها را سر جایشان گذاشت و دوباره گفت: زووود باش.

به زحمت جمع کردم، ولی پایین نرفتم. همانجا وسط تخت نشستم و خواب آلود به دیواره ی کوپه تکیه دادم.

مامور قطار آمد و ملافه ها را گرفت. همه بیدار بودند. پرهام کوچولو داشت حرف می زد. پدرش او را بیرون برد.

تختهای وسط تا شده بود. آقای رئوفی هم پایین رفت و تخت خودش را بست. من هنوز چشم بسته نشسته بودم که با صدای ناآشنای زنی از خواب پریدم. زن بلند گفت: کیان مهر رئوفی؟! این خودتی؟! باورم نمیشه!

چشمهایم را باز کردم و گوش دادم. آقای رئوفی با ته مایه ی خنده ای در صدایش گفت: خودمم خانم کوهیار. اینقدر عجیبه؟

_: اصلاً انتظار نداشتم تو رو اینجا ببینم.

_: خب منم انتظار نداشتم شما رو ببینم.

سرم را خم کردم بلکه بتوانم قیافه ی هم کوپه ای جدیدمان را ببینم، اما موفق نشدم. آقای رئوفی که هنوز ایستاده بود، به من گفت: تو رو خدا بیا پایین و صورتتم بشور!

نگاهی به ظاهر تمیز و مرتبش انداختم و فکر می کردم چطور اول صبحی اینقدر آماده است؟! جورابهایم را توی جیبهایم فرو کردم و پایین آمدم. زن با لحن خنده داری پرسید: این کیه دیگه؟

_: خواهرزادمه. جوجه یعنی جاوید. خانم کوهیار از همکلاسیهای دوره ی دانشجویی من هستن.

سری به طرفش خم کردم و گفتم: خوشوقتم.

بین او و آقای رئوفی نشستم. هنوز کاملاً بیدار نشده بودم. خمیازه ای کشیدم و به روبرو چشم دوختم. خانم کوهیار کلاهم را کشید و گفت: گرما تو کوپه چرا کلاه داری؟

وحشت زده کلاهم را گرفتم و در حالی که به سرعت می پوشیدم، گفتم: چون ... چون...

اما یادم نمی آمد چه بهانه ای برای کلاه پوشیدنم آورده بودم. آقای رئوفی به کمکم آمد و گفت: چون سینوزیت حاد داره.

_: خب اینجوری که بدتره!

به سرعت گفتم: نه نه دکتر گفته باید کلاه سرم باشه.

_: نه عزیزم. اینجوری عرق می کنی، میری بیرون بدتر میشی. الان درش بیار.

و دوباره می خواست آن را بکشد که دو دستی کلاهم را چسبیدم. آقای رئوفی هم به آرامی به او گفت: ولش کن. یه کم رو این موضوع حساسه.

با دلخوری گفتم: اگه شما هم به اندازه ی من تو تنتون سوزن فرو کرده بودن، حساس می شدین.

خانم کوهیار دوباره شروع کرد به دلیل آوردن که نباید توی کوپه کلاه سرم باشد. من هم از جا پریدم و گفتم: ولی من می خوام برم بیرون.

آقای رئوفی یادآوری کرد: جوراباتو بپوش! اینجوری که مثل گوشای خرگوش از جیبات بیرون زدن خیلی ضایعس!

دوباره نشستم و جورابهایم را پوشیدم. پرهام و پدرش برگشتند. پدرش برای صبحانه شان شیرکاکائو و کیک خریده بود. برخاستم و به آقای رئوفی گفتم: میرم تو رستوران صبحونه بخورم.

تازه پشت میز نشسته بودم که آقای رئوفی هم روبرویم نشست و یک سینی صبحانه به اضافه یک قوری چای وسط گذاشت. آهی کشیدم و گفتم: فکر کردم مجبورم شیر و کیک بخورم.

_: برای چی؟

_: نمی دونم. چون بابای پرهام چایی نگرفته بود.

پوزخندی زد و مشغول پنیر مالیدن روی نان شد.

بعد از صبحانه دوباره به کوپه برگشتیم. خانم کوهیار با تعجب گفت: کیان مهر؟

آقای رئوفی نگاهی به او انداخت و گفت: بله؟

_: تو ازدواج کردی؟

_: بله.

_: با یکی از همکلاسیهای دانشگاه؟

_: بله.

_: با کی؟

_: فکر نمی کنم به خاطر بیاریش.

_: من همه رو یادمه.

_: هم ورودی ما نبود.

_: سال پایینیا رو هم یادمه.

من وسط پریدم و گفتم: از دایی سه چهار سالی بزرگتره. ولی دایی خیلی جوونتر می زنه. می دونین که! ولی زنش مهربونه.

آقای رئوفی نفسش را با حرص بیرون داد. نگاهی به من کرد که کاملاً فهمیدم که می گوید: مگه تنها گیرت نیارم!!!

خانم کوهیار پرسید: حالا اسمش چیه؟ بگو شاید یادم بیاد.

آقای رئوفی دهان باز کرد که حرفی بزند، اما من باز گفتم: صغرا غفوری. باباش قصابه. می شناسینش؟ خیلی مهربونه.

آقای رئوفی فقط دلش می خواست سر از بدنم جدا کند! اینقدر داشتم از این بازی لذت می بردم که حد نداشت! با صدایی که می کوشید، بلند نشود، پرسید: این مزخرفات چیه که میگی؟

_: وا! آقای دایی! خجالت نداره که! زن به این خوبی! خب درسته که خوشگل نیست و صورتش رد آبله داره. ولی شما عاشق سیرت زیباش شدین مگه نه؟! داییم اینقدر آدم فهمیده و مهربونین که حد نداره!

خانم کوهیار متفکرانه گفت: صغراغفوری؟ یادم نمیاد... ورودی چند بود؟

گفتم: 62

آقای رئوفی نفسش را با حرص بیرون داد. خانم کوهیار خندید و گفت: سال شصت و دو من و داییت هنوز داشتیم چهار دست و پا می رفتیم.

دایی به آرامی گفت: من سال 62 چهار سالم بود. فکر کردم که لازمه یادآوری کنم روی دو تا پاهام راه می رفتم!

خانم کوهیار به خنده ادامه داد و گفت: حالا سن ما رو لو نده. ولی خب زنت که ورودی شصت و دو نبوده...

آقای رئوفی که دیگر ناچار شده بود به بازی تن بدهد، گفت: نه. هفتاد و دو.

_: خب چهار سال از ما جلوتر بوده.

آقای رئوفی غرید: بله...

خدا به آقای رئوفی رحم کرد که مامور قطار اعلام کرد که داریم به مقصد نزدیک می شویم. والا معلوم نبود که این مکالمه به کجا بیانجامد.

وسایلمان را جمع کردیم و دقایقی بعد در ایستگاه تهران پیاده شدیم.

نظرات 42 + ارسال نظر
یلدا شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:36 ق.ظ http://yaldapaeez.blogsky.com/

ما منتظریم بالا
ما منتظریم یالا

الان میام

زی زی جمعه 4 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 08:53 ب.ظ

سیلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
من آمده ام ! وای من آمده ام !
آخ چقده دلم برات تنگ شده بود . واسه این وبلاگو نظرات مردمو . کامنتای طولانیمو . خاله زنک بازیام !
شما دلتون برای من تنگ شده بود ؟ نه بابا ! حتما گفتی چه بهتر این شیطون رفتش یه نفس راحت بکشیم !
اوه شاذه ! دو روزم نت نداشتم مخ داداشمو زدم رفته پول واریز کرده بیام نت . دارم خودمو خفه می کنم !
مامانم هرشب میگه داری مناجات می کنی دیگه نه ؟
منم عذاب وجدان می گیرم !
اوه امروز رفتم راهپیمایی...عرق ملیه دیگه . هرسال می ریم با خانواده ! انقده حال میده البته امسال تو آفتاب سوختم . دیگه ساعت سه که رسیدم افتادم و تا 6 خواب بودم !

راستی ! مشهد که بودم دعات کردم . گفتم خداها ! این دوست جونی من دلش می خواد بازم بیاد . به خود امام هم گفتم . وای چقده سخته یکی بگه التماس دعا ! هی آدم یادش می ره . خدا رو شکر ماله تورو یادم نرفت !

آقا من تو حرم دلم می خواد فقط بخوابم ! انقده توش فضای روحانی و مثبتی هستش که آدم دلش می خواد بگیره بخوابه . البته جات خالی یه خواب خوبی هم رفتیم کسی ندید بیدارمون کنه !

سوغاتی هم برات نیوردم ! یعنی اصن بازار نرفتیم ! وای اولین بارم بود با خاله هام می رفتم مسافرت . تو قطار انقده شوخی کردیم و خندیدیم که دل درد گرفته بودم . هی یاد این جواهر می افتادم ! می بینی ؟ تو قطارم نمی ذاشت زندگیمونو بکنیم . هی یاد حرفاشو کاراش می افتادم لبخند می زدم . بعد خاله م مشکوک می شد من آیا دیوانه شده ام ؟

وای ! چقدر نوشتم ! اگه خیلی زیاده تاییدش نکن !
خیلی دوست دارم !
این قسمتم خیلی خوشم اومد ! مخصوصا اونجاش که موبایلش افتاد ! آخ ! بیچاره آخای وکیل !
بووووووووووووووووس
بای بای !

سیلااااااااااااااااااااااااااااام زی زی گولوی خودم
خوش اومدی :*
منم همینطور! این روزا همش یادت بودم. هی به همه گفتم زی زی گولوم رفته مشهد الان همه ی قوم و خویشام می دونن که من یه زی زی گولو دارم که تا به تا نیست
وای منم دو روز نت نداشته باشم دق می کنم. اینقدر به شوهرم و پسر همسایه غر می زنم که برن وصلش کنن از شرم خلاص شن

بله بله ما خیلی مناجات می کنیم من که یه قرآن پی دی اف دانلود کردم خدای نکرده مجبور نشم به خاطر عبادت از پشت پی سی جون پاشم البته خدا وکیلی خیلی خوفه! زووووم می کنم حال میده!

اوه من که امروز همش خواب بودم. هرکار می کردم چشمام وا نمیشد.

مرسی که یادم بودی! انشاالله زود زود دعات مستجاب شه برم.

نه بابا زشته!!! آدم خیلی حالش خوب میشه، ولی بره خونه بخوابه! حرم محترمه!

نه مثلاً می خواستی سوغاتی رو چکار کنی؟ با ایمیل بفرستی؟ بیخیال... همین که به یادم بودی خیلی عالیه!

چقدرم جای جوجه تو قطار خالی بود!!!

نه بابا! خیلی خوشحال شدم.
منم دوست دارم!

مرسییییی
آره آخای وکیل کم کم داره کچل میشه از دست این!
بووووووووووووووووووووس
بای بای!

بهارین جمعه 4 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:16 ق.ظ http://baharin.blogsky.com

واییییییی
کی میشه قسمت بعدی...؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من منتظرمممممممممممممممممممممممم

دارم می نویسمممم
میسییییییییی

لولو پنج‌شنبه 3 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:40 ب.ظ http://halogen1983.blogfa.com/

سلام شاذه جونم
خوبی عزیزم؟
دلم براتون تنگیده بود اومدم سلامی کنم

سلام بر لیلای مهربونم
خوبم. تو خوبی گلم؟

متشکرم عزیزم

سارا چهارشنبه 2 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:35 ق.ظ

تیکه آخرش خیلی با حال بود

مرسیییی!

سوری سه‌شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:16 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

خدا به خودش رحم کرد نه آقای رئوفی!!
من اگه جای آقای وکیل بودم....پوستشو میکنم!!!

واقعاً!!!
منم همینطور

بانوے بارانــــ سه‌شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:14 ق.ظ http://paaraand.persianblog.ir/

دیدم داستان مینویسی
منم یه داستان کوتا دارم میزارم اما نه از خودم و هدفم هم داستان نویسی نیست چون خیلی قشنگ بود گذاشتم و میخوام دعوتت کنم بخونیش

بله...
ممنونم. خیلی قشنگ بود

شایا سه‌شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:39 ق.ظ

من که هنوز این ورم! منم میس یو عزیزم! ببخشید نه اینکه هفته ی دیگه پرواز دارم، سرم خیلیییییییی شلوغه. خسته ام حسابی. و دلتنگ (هنوز نرفته دلم تنگ شده!)

آره منظورم جوجه بود. فکر کردم موبایلش روشنه

دیدم هیچ خبری ازت نیست گفتم شاید فرودگاه فرانکفورتی جایی باشی که یه کوچولو وقت آزاد پیدا کردی!
درک می کنم عزیزم. به کارات برس. دلتنگی رو هم خوب می فهمم :(

نه خاموشه

بهاره دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:21 ق.ظ http://azgil-11.blogsky.com

خیلی خوب بودا ولی نمیدونم چرا باهاش ارتباط برقرار نمیکنم

ممنون. شاید چون سوژه ی اصلی خارجی بوده و تو قالب ایرانی خوب جا نیفتاده

شایا دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:05 ق.ظ

سلومی عزیزم. خوبین؟
داستانت مثل همیشه قشنگه. موضوعش هم متفاوته و باحال.



میگم چرا هیچکس به موبایل این بشر زنگ نمیزنه ببینه کجاست؟

علیک سلومی! خووووبی؟ میس یو وری ماچ! کجایی؟ اینور دنیا یا اونور؟
منم خوبم


متشکرات
کدوم بشر؟ جوجه که یک عدد موبایل اسقاطی خاموش ته ساکش داره که به لعنت خدا نمی ارزه. موبایل آقای وکیل گاهی زنگ میزنه ولی تماس مهمی نبود که ذکر بشه.

آزاده یکشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 06:57 ب.ظ

گوگولی یکشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:23 ب.ظ http://www.googooli2006.blogfa.com

وااااااااااااااااااایییییییییی!!!!!!!!!!!!!!!!!!دیالوگ آخریه٬ همین زن آقای دایی کوووووولاااااااااک بود!!!!!!!!!
هی داره هی بیشتر و بیشتر از این آقای داییه وکیل خوشم میاد!!!!خیلی باحاله!!!
پی.اس:دم شما گرم که ویرایش نشده تان از پستهای ویرایش شده ی ما منظم تر است!!!!!

متشکرمممممممممم!!!!!! خوشحالم که لذت بردی

اختیار دارین! حالا نه اینطورها! بالاخره منم غلط تایپی و نگارشی پیش میاد برام.

بهار یکشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:35 ب.ظ http://bahari-kamiab.blogfa.com

خیلی باحال بود. این دختره الان مثل منه. موهاشو میگم
من عاشقه موهای کوتاه هستم

مرسی!
منم عاشق موی کوتاهم! منتظرم تعطیلیا تموم شه برم از ته بزنم!

فاطمه یکشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:26 ب.ظ

میسی مامانییییییییییییی

اون کارتونه یادت میاد میگفتم : من میدونم ما به یه مشکلی میخوریم!!

حالا من میدونم این دختره آخرش سرشو به باد میده سر این مجیده!! نه مامانی؟

نیگا شقد ژرنگم من داشتانو تموش کلدم!!!

نزن مامانی خودم میرم نزننننننننننننننن!!

خودش درست شد یعنی یه ده بار وین عوض کردم نشد یهو خودش درست شد

خواهش میکنم عزیزمممم

یادمه. ولی خیالت تخت. این آخای وکیل مواظب همه چی هست

نه بابا نمیزنم. نرو

عجب! کلا حالشون خوشه این سیستمها! هروقتی یه سازی میزنن برای خودشون

فاطمه یکشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:52 ب.ظ

سلام

هورااااااااااااااا دیگه باز میشه

برم بخونم مامانی ببینم این دختر فراری ما چیکار کرده

بوس بوس

سلاااام

خدا رو شکر! چکار کردی بالاخره؟ بروزرتو عوض کردی یا خودش درست شد؟

امیدوارم لذت ببری

بوس بوس

ماهک یکشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:05 ق.ظ http://www.maahakkkk.blogfa.com

سلام
داستان خیلی خوب داره پیش میره ، بیچاره این اقای رئوفی با این دخترک چیکار باید بکنه

سلام
ممنون. گمونم باید سر به بیابون بذاره

faranak یکشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:26 ق.ظ

مرسی شاذه جون خیلی قشنگ بود دستت گلت دردنکنه
دوستت دارم

متشکرم عزیزم. ممنون از محبتت

اراگون شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:49 ب.ظ

همون دییگه . گفتم اکیدی بکنم بر عادت چشمی بر روی لغات و ندیدن غلطها ;)

آهان! اوکی!

غوغا شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:40 ب.ظ http://naughty1369.blogsky.com

من اگر جای آقای رئوفی بودم اعاده حیثیت میکردم!!! یعنی چی راحت تهمت میزنن به مردم
این یه تیکه رو خیلی حرص خوردم!!!!!!!

ولی از دست و پا چلفتی بودن این جوجه کلی خندیدم
تیکه آخرش هم خیلی باحال بود.
توصیف همسر آقای رئوفی

بیخیال... دنبال شر نمی گرده آقای رئوفی!

نمیخواد حرص بخورم جانم! قصه اس!

خوشحالم که لذت بردی

نینا شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:12 ب.ظ

سلام. من تا حالا تو این داستان نظر نداشتم فک کنم عاشق این داستانم. میگم میشه دفعه بعدی یه اسم خوشگل تر روز زن دایی بذارین؟ :))) مردم از خنده


:* دلم براتون تنگ شده...!

سلام
نیدونم. یادم نی.
منم همطو
نه دیگه اسمش باید به تیپش میومد دیگه :)))

منم همطو! آنم نیستی گپی بزنیم. شاید پیش مادری...
:****

دی ماهـ.ـی خـ.ـانـ.ـوم شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:36 ب.ظ http://deymahi.mihanblog.com

سلام عزیزم
دست گلت درد نکنه که اینهمه نوشتی خانومی
این شبها التماس زیاد دعا خانوم گل

سلام دوست جونم

خواهش میکنم
محتاجیم به دعا

شرلی شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 06:23 ب.ظ http://eghlimeyakh.blogfa.com

سلام
خیلی جالب بود
وای این خانمه چقد بامزست
بیچاره جاوید
چرا یه حسی بهم میگه مجید الان چند تا بچه ی قد و نیم قد هم داره؟!
این آقای وکیل چه بد اخلاقه بهش بگین با شخصیت اصلی داستان الهام بانو درست رفتار کنه
خیلی عالی بود ممنونم

سلام

خیلی ممنونم



والا

مجید؟ اون که فقط نوزده سالشه! همسن جوجه اس.

نه بابا! فقط جدیه!

خیلی ممنونم عزیزم

المیرا شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:49 ب.ظ

این دختره بدجور رو اعصاب راه میره ها!!! اوووووووف

اگه اذیتت می کنه نخون عزیزم

آترا شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:32 ب.ظ

سلام....
مرسی شاذه جون.خیلی قشنگ بود.
دلمان سوخت برای آقای دایی بیچاره اصلا شانس نداره...
اینم از زنه تخیلیش....!!

التماس دعا...

سلام عزیزم
ممنون

آره بدبخت! نکرد اقلا زن خیالیش پرنسسی چیزی باشه!

محتاجیم به دعا

ارتمیس شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:15 ب.ظ

سلاااااااااام! ! !این قسمتم خییییییلی جالب بود!
من یه بار تو قطار طبقه ی سوم خوابیدم نصف شب پرت شدم پایین.بیدارم نشدم فقط از قرار معلوم تو خواب گریه میکردم!

سلااااااام ارتمیس گلم!
مرسییییی!
جاااااان؟!!!! تو که از این پسرکوچولو پرهامم خوابت سنگینتر بوده!!!! خدا رو شکر چیزیت نشد!

ملودی شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:15 ب.ظ http://melody-writes.persianblog.ir/

سلام شاذه جون گلم الان دوقسمتو خوندم این دختره اصلا ظرافت دخترونه نداره ها همون جاوید بیشتر بهش میاد دییییییی اقای رئوفی عجب گرفتاری شده از دستش گاهی اوقات دیگه پس گردنی لازم میشه این دختره مرسیییی عزیزم از اینکه برامون نوشتی منتظر بقیه ش هستم بوس بوس بوس بوس برای خودت و خوشگلا

سلام عزیز دلم
مرسی گلم. آره اصلا نمیدونه جنس لطیف یعنی چی!! من بودم همون اول پس گردنیها رو حواله اش کرده بودم! والا!
مرسی گلم. گوگولیا رو ببوس

مادر سفید برفی شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:09 ب.ظ

چقدر این شیطون شده جاویده ها...بیچاره رئوفی..

چقدر دل به دل راه داره ها!! الان تو وبت بودم!!!


آره رئوفی کم کم می خواد موهای سرشو دونه دونه بکنه از دست این!!!

نرگس شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:43 ب.ظ http://khate-akhar.blogfa.com

این جواهر چقد با جوراباش درگیری داره تخیل خوبی هم داره ها به سرعت داستان جور می کنه
بیچاره آقای رئوفی چه حرصی باید بخوره تا حالا اینقد آبروش نرفت بود جواهر چه زنیم براش ساخت هیچیش بهش نمی خوره
به نظرم این آقای رئوفی به مامان جواهر خبر داده

راجع به اون پاراگراف ناتور دشت :
به قول شما میشه به خیلی چیزا تعمیم داد.هولدن به شدت آدم منفی گرایی هستش.توی این پاراگراف هم درسته خیلی تند رفته ولی به نظرم اصل حرفش به این بوده که خیلی پیش میاد برای چیزایی که واقعیتی ندارن غصه بخوریم و دل بسوزونیم ولی برای واقعیت ها بی تفاوت از کنارشون رد میشیم.یه مثال خیلی کلیشه ای یه بچه یتیم رو توی یه فیلم می بینیم برای مشکلاتش گریه می کنیم ولی یه کمک کوچیک به اینجور بچه ها نمی کنیم.هولدن می خواسته اینو بگه با یه مثال خیلی قوی.همه اینا از همون منفی گرا بودنشه

خیلی!!! معضلی شدن این جورابا! زیادی تخیلش خوبه

ها بدبخت! اومد ثواب کنه بدجور داره کباب میشه

نیدونم! یعنی میشه؟

بله. درسته. همیشه همینطوره. همه چیز با هر دیدی می تونه هم مثبت و هم منفی باشه. به شخصه سعی می کنم مثبت ببینم و از آدمهای منفی باف کلافه میشم.

زهرا شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:29 ب.ظ http://777rosesorkh.blogfa.com

وای واییییییی از دست این جواهر .....نه به قبل کارش فکر میکنه نه بعدش

آره... همینجوری رله و راحته! هرچه پیش آید خوش آید!

سما شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:52 ب.ظ

این قسمتو خیلی دوست داشتم شاذه جونم

بوووووووووووووووووووووس

متشکرم عزیزممممم

بووووووووووووووووووووووووووس

خاله سوسکه شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:18 ب.ظ http://khalesoske.blogfa.com

سلام عزیزم
خیلی قشنگ بود
کلّی خندیدم ، خیلی بچه ی بامزه ایه
دلم برا آقای دایی می سوزه ، بیچاره گیر چه آدمی افتاده
خدا صبر مرحمت بفرماید ، آمین !!!
دستت طلا
بری کربلا

سلام گلم
خیلی ممنونم
نوش جونت!
آره والا!
آمین!!! :))

ای الهی آمین! کربلا می خواممممم

یلدا شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:17 ب.ظ http://yaldapaeez.blogsky.com/

سلام شاذه جون
خسته نباشی .ممنون از قسمت جدید

سلام عزیزم
خواهش می کنم

اراگون شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:18 ق.ظ

سلام
چندم....
من که هرچی خوندم غلتی ندیدم شایدم به دلیل عادت ردش کردم.
جالب بود این دخترم که نوبرشه این چاخانا چیه تحویل ملت میده ؟
ولی در کل بامزس .
امشبو پس فردا شب فراموشم نکنین التماس دعا

سلام
نیدونم...
غلط با ط می نویسن!
بله هرچی سر زبونش میاد میگه!!!
مرسی!
اوکی. یو تو!

بامداد شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:17 ق.ظ

مررررسییییی
خوبه شاذه جون این سنشو قید کردی وگرنه من می مردم از فضولی

خواهش می کنم
دور از جونت!

لولو شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:15 ق.ظ http://halogen1983.blogfa.com/

سلاااااااااااااااااااااااااااااااام
خوبی شاذه جونم
خیلی خوب بود...دستت دردنکنه عزیزم...ولی کلی ناامید شدم! این آقای دایی که زن داره! من فک کردم مجرده میاد جوجه رو میگیره! هـــــــــــــــــــــــــــی روزگار...چه میشه کرد!..

سلاااااااااااااااام عزیزم
خوبم. تو خوبی گلم؟

نوش جون! از چی ناامید شدی؟ تو هم چرت و پرتای جوجه رو باور کردی؟؟؟ نگو لولوجونم! خیالت راحت آقای وکیل مجرده ولی جوجه اصرار داره جلوی مردم متاهل قالبش کنه

چیکا شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:02 ق.ظ

فک کنم اول
این ایده هات رو از کجا میاری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اومدم دیدم ذوق زده شدم چون احتمال می دادم بعد از ظهر بذاری

هوم همین حدودا!
این یکی برداشت آزادیه از تیپ نوشته های نویسنده ی محبوبم جرجت هایر.
شب خوابم نبرد نوشتم.

زهرا شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:55 ق.ظ

سلام شاذه جوووووووون!
مرسی.خیلی خوب بود. فکر کنم یخ این آقای وکیل داره کم کم آب میشه. هر چند بعضی موقع ها قاطی میکنه و دوباره جدی میشه.
قضیه ی زندایی هم خیلی بامزه بود. خندیدیم!

سلام عزیزممممممممممم!
بله بله کم کم بالاخره این یخه وا میره! هرچند هوا خیلی سرده
متشکرم. نوش جان!

رها شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:44 ق.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

خب خدا رو شکر . مثل اینکه بالاخره به سلامتی رسیدن تهران .
ولی چه هیجانی داشت . یک سفر پر ماجرا.تا جواهرده هم به خیر بگذره خوبه.مشتاقم ببینم چه اتفاقی می خواد بیافته.
خوشم میاد شخصیت ها رو خوب می تونم تجسم کنم . یعنی خوب تصویرشون کردین . [گل]

بله بالاخره رسیدن!
متشکرم. خوشحالم که لذت می بری

نیلا شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:31 ق.ظ

سلام
شاذه جون عاشق رماناتم
قلمت معرکه است

سلام عزیزم
خیلی ممنونم :)

رها 2 شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:22 ق.ظ

سلام
نوزدهم رمضان بر همگان تسلیت
بیخیال غلط مهم اصل داستانه

سلام
بر شما نیز تسلیت باد
متشکرم

بهارین شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:38 ق.ظ http://baharin.blogsky.com

سلام
فکر نکنم اول باشم
ولی به هر حال اومدم دیگه....
و اینکه خوش اومدم

سلام
نایب قهرمانم خوبه
خیلی خوش اومدی

яɛʓ1 شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:43 ق.ظ http://www.man-va-khateratam.blogfa.com

عالـــــــــــــ ـی بــــــــــ ـ ـــــــــود

متــــــــــشـــــــــــــــکــــــــــــرم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد