ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

به کام و آرزوی دل (2)

سلام به روی ماه دوستام
طاعاتتون قبول باشه انشاالله
اینم قسمت بعدی. امید که لذت ببرین.

بر خلاف من او با خونسردی کامل نشسته بود و گوشی به دست چیزی را تایپ می کرد. خواستم روی دستش را ببینم که دستش را عقب کشید. بدون این که نگاهش را از گوشی برگیرد، یا لحن خونسردش تغییری بکند، پرسید: مامانت بهت یاد نداده که به حریم خصوصی مردم تجاوز نکنی؟

با بیچارگی وا رفتم و گفتم: چرا. ولی فکر کردم اسم خودمو دیدم.

_: چرا باید اسم تو رو بنویسم؟

_: من چه می دونم. حتماً می خواین لوم بدین.

_: اینقدر نگران نباش.

به روبرو چشم دوختم و گفتم: ببخشین. حدس احمقانه ای بود. شما اگه می خواستین لوم بدین برام بلیت نمی گرفتین.

گوشی را توی جیبش گذاشت و در حالی که سرش را خم می کرد، تایید کرد: احتمالاً همینطوره.

سر کشیدم و با نگرانی نگاهی به در ورودی که با فاصله نسبتاً زیادی، پشت سرم قرار داشت، انداختم. آشنایی ندیدم. همانطور که داشتم نگاه می کردم، پرسیدم: مهرنوش خانم چرا نیومد؟

_: بچه اش تب کرد. وانگهی... حضور من الزامی بود، نه مهرنوش.

صاف نشستم و نگاهش کردم. با تعجب پرسیدم: شما؟ چرا؟

پوزخندی زد و گفت: برای این که تو تنها نباشی!

رو گرداندم و با خنده گفتم: مزخرفه! تا همین امروز صبح خودمم نمی دونستم که واقعاً دارم میرم.

_: منم همینطور. به خودم بود صبر می کردم تا یه بلیت هواپیما گیر بیارم. نه یه بلیت عادی تو یه کوپه ی درجه دو. جداً حیف تختخواب تروتمیزم نبود؟

آه بلندی کشید. شانه ای بالا انداختم و فیلسوفانه گفتم: گاهی هدف مهمتر از آسایش مقطعیه.

نگاهی عاقل اندر سفیه به من انداخت. ابروهایش را بالا برد و گفت: من جداً بهت افتخار می کنم. ولی تو این یک مورد خاص، هدف مهرنوش مهمتر از آسایش من بود.

لبخندی صلح جویانه زدم و گفت: خب آدم گاهی باید فداکاری کنه.

_: منم دقیقاً دارم همین کارو می کنم.

متفکرانه چهره درهم کشیدم و گفتم: یه چیزی رو نمی فهمم. حضور شما مهم بوده، ولی هدف مهرنوش خانمه. آهان!!! حتماً شما به عنوان وکیل مهرنوش خانم باید برای کاری برین تهران.

_: نه. این بار مهرنوش قرار بود وکیل من باشه که... خب سفرش کنسل شد و مجبورم خودم به تنهایی از خودم دفاع کنم.

_: شما که تو این کار استادین!

متواضعانه سری خم کرد و گفت: از حسن ظَنّت ممنونم.

با لبخندی شاد گفتم: خواهش می کنم.

چند لحظه به روبرو چشم دوختم. ناگهان به طرفش برگشتم و با کشفی تازه تقریباً داد زدم: ولی مهرنوش خانم که وکیل نیست!

کمی عقب کشید و گفت: هی... درسته اینجا سروصدا زیاده، ولی اگه یواشتر هم بگی میشنوم.

با ناراحتی لب و لوچه ام را جمع کردم و گفتم: معذرت می خوام.

با وقار گفت: خواهش می کنم. بله مهرنوش وکیل نیست ولی تو این امور بهتره یه زن همراه آدم باشه.

بدون این که بفهمم درباره ی چی حرف می زند، گفتم: من می تونم همراهتون بیام. خواهرتون که نه، ولی می تونم خواهرزادتون باشم.

سعی کردم لبخند ملایمی هم چاشنی حرفم کنم.

_: گفتم یه زن، نه یه دختربچه!

با دلخوری ساختگی رو گرداندم و گفتم: شما هی به من می خندین!

بعد ناگهان مثل ترقه از جا پریدم و گفتم: ساعت چنده؟ دیگه حتماً فهمیدن من گم شدم. الانه که برسن.

_: تو تا منو سکته ندی خیالت راحت نمیشه؟ مگه جن دیدی بچه؟ بشین!

با نگرانی دور وبر را پاییدم و پرسیدم: هنوز خیلی مونده که قطار راه بیفته؟

نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت: اگر دو ساعتی که گفتن، واقعاً دو ساعت باشه، هنوز یک ساعت و چهل دقیقه مونده.

کلافه نشستم و گفتم: وای خدای من. حتماً پیدام می کنن. مامان سر به تنم نمیذاره.

_: مثلاً چی میشه؟ به زور شوهرت میدن؟

_: نه خب. یعنی مامان خیلی دلش می خواد. ولی حالا اینجوریم نبود که به ضرب چماق بنشوننم سر سفره ی عقد. خودم قبول کردم. ولی خب همه چی قاطی میشه. تازه مجید چی میشه؟

_: که اسمش مجیده. خب... از این آقامجید برام بگو.

نگاهی به او انداختم. حرفی که رویم نشده بود به مامان بزنم، حالا از دهانم پریده بود. از آن بدتر این که اصلاً در موقعیتی نبودم که حداقل خجالت زده بشوم! به شدت مشوش بودم.

با بدبختی گفتم: چی دارم بگم؟ ما همسایه بودیم. هم محلی هم بازی... خب مجید تو بچه های محل از همه سر بود. خوش قیافه، درس خون، فوتبالشم خوب بود. از همه مهمتر این که منو خیلی تحویل می گرفت. مواظبم بود. ولی خب نه اونجوری که عاشق هم باشیم. آخه اصلاً نقل این حرفا نبود. ما باهم درس می خوندیم، مشق می نوشتیم و فوتبال بازی می کردیم. من تنها دختر محل بودم که فوتبالم خوب بود. اگر مجید نبود بقیه پسرا نمی ذاشتن تو تیمشون بازی کنم. براشون افت داشت! از خودراضیهای عوضی! ولی به خاطر این که مجید از تیمشون نره، مجبور بودن منم راه بدن. وقتی فوتبال بازی نمی کردیم تو کوچه دوچرخه سواری می کردیم. از وقتی مجید اینا رفتن، من دیگه سوار دوچرخه نشدم.

آه بلندی کشیدم و خیلی دلم برای خودم سوخت! واقعاً هوس دوچرخه سواری کرده بودم!

ولی آقای رئوفی خنده اش را فرو خورد و پرسید: اون موقع چند سالت بود؟

با دلخوری گفتم: بازم دارین بهم می خندین، ولی مهم نیست. اگر درک می کردین عجیب بود.

_: نگفتی چند سالت بود؟

_: دوازده سال. روز آخر برای اولین بار و آخرین بار راجع به آیندمون باهم حرف زدیم و بهم قول دادیم که هرجوری شده باهم عروسی کنیم. می دونین از اون موقع فقط هفت سال گذشته و من و مجید هنوز فراموش نکردیم. من که مثل شما هزار سالم نیست!

اگر جمله ی آخر را نمی گفتم می ترکیدم! مردک از خودراضی طوری نگاهم می کرد که انگار دو سال و نیمه ام!

البته او به جای عصبانی شدن خندید و گفت: راست می گی. واقعاً کنار تو احساس پیری می کنم!

با رضایت رو گرداندم و سعی کردم با حرکت سر تایید نکنم. از گوشه ی چشم نگاهش می کردم.

بعد از چند لحظه گفت: دارم فکر می کنم پیشنهادت اونقدرها هم بد نبود. می تونم تو رو به جای مهرنوش همراه خودم ببرم. حداقل مکالمه مون اونقدر که منتظرشم کسالت بار پیش نمیره.

با دلخوری گفتم: پس بفرمایین ملیجک دربارتون کمه.

_: من هیچ وقت اینقدر خشن قضاوت نمی کنم. تو صرفاً سرگرم کننده ای.

_: اوه! گمونم باید تشکر کنم.

_: خواهش می کنم. و حالا مجید کجاست؟

طبق معمول بدون فکر گفتم: جواهرده.

بعد ناگهان با ترس پرسیدم: شما که به مامانم نمیگین؟

_: نه.

از لحن قاطعش خیالم راحت شد. توی صندلی فرو رفتم و گفتم: مجید همیشه می گفت تمام اون ده مال تو... به خاطر اسمم... می دونین؟ میگفت خیلی جای قشنگیه. خیلی دلم می خواد اونجا رو ببینم.

_: لباس گرم داری؟

_: بله.

_: خوبه.

_: شما تا حالا رفتین جواهرده؟

_: بله.

_: می دونین چه جوری می تونم از تهران برم اونجا؟ نمی خوام تهران توقف کنم.

_: باید بری رامسر. جواهرده بعد از رامسره.

_: خیلی دوره؟

_: تا به چی بگی دور. 27 کیلومتر بعد از رامسره. حدود پنج ساعت با ماشین از تهران فاصله داره.

_: اممم... خیلیم بد نیست.

_: نه نیست.

غرق فکر شدم. بعد از چند لحظه پرسید: چی شد؟

نگاهی به پشت سرم انداختم و گفتم: اگه پیدام نکنن و بتونم سوار قطار شم... اگه برسم تهران... من که هیچ جا رو بلد نیستم چه جوری برم جواهرده؟ هان فهمیدم با اتوبوس میرم.

آهی کشید و گفت: از اتوبوس سواری کمردرد میشم.

قبل از این که بفهمم طرفم کی هست، با لحن مضحکی گفتم: پیرمرد!

بلافاصله توی دهان خودم زدم و گفتم: اوه معذرت می خوام.

خندید و گفت: خوشم میاد هیچی تو دلت نگه نمی داری!

یک مرد نسبتاً مسن کنارم نشست و گفت: هوا بدجوری سرد شده.

من که کاپشن و کلاه بافتنی داشتم و حسابی توی سالن گرمم شده بود، گفتم: نه. تو سالن که گرمه.

نگاهی به من کرد و گفت: خب تو خیلی پوشیدی.

سری تکان دادم و پرسیدم: شمام دارین میرین تهران؟

همین سؤال ساده کافی بود تا مرد شروع به حرف زدن بکند. گفت که از تهران می رود مالزی. بعد هم کلی از سفرهای طولانی و ماجراجوئیهایش گفت. از سفرهایش به افریقا و آمازون. شکار حیوانات عجیب.

خلاصه اینقدر حرف زد که نفهمیدم زمان چطور گذشت. تا این که آقای رئوفی با ملایمت گفت: وقت رفتنه.

ناگهان به طرفش برگشتم. به کلی حضورش را فراموش کرده بودم. با تعجب پرسیدم: چی گفتین؟

_: گفتم وقت رفتنه.

اما قبل از این که جمله اش تمام شود با حرکت سریعی از جا برخاست. ضربه ای سر شانه ی مردی که کنار من نشسته بود و حالا داشت می رفت، زد و گفت: آقا ببخشید.

من با هیجان به مرد نگاه کرد. غرق قصه هایش شده بودم.

مرد کمی دستپاچه برگشت و گفت: باید بریم سوار شیم.

آقای رئوفی با خونسردی گفت: درسته. فقط لطفاً قبل از رفتن کیف پول دوستمون رو پس بدین.

_: چی داری میگی آقا؟ چرا تهمت می زنی؟

به سرعت گفتم: آقای رئوفی کیف من سر جاشه!

یک ابرویش را بالا برد و پرسید: مطمئنی؟

به سرعت جیبهایم را گشتم و ناگهان رنگم پرید. نمی دیدم ولی مطمئن بودم از همیشه رنگ پریده تر شده ام.

آقای رئوفی به مرد گفت: تو اون کیف کارت شناسایی و مقداری پوله. ما می تونیم با مشخصات کاملتر ثابت کنیم که مال خواهرزاده ی منه.

_: نه آقا مزخرف میگی.

و سعی کرد برود. اما آقای رئوفی بازویش را گرفت و با همان لحن دوستانه و جدی اش گفت: ببین هیچکدوم علاقه ای نداریم که پای پلیس ایستگاه رو وسط بکشیم. پسش بده که باید بریم.

با تعجب به مرد نگاه کردم. قیافه اش به دزدها نمی خورد. تازه خیلی هم خوش صحبت بود. نگاهم دور سالن چرخید. مطمئن بودم که کیفم از جیبم افتاده است. فکر نمی کردم که دوست جدیدم برداشته باشد.

ولی مرد که شاید بیشتر از پنجاه سال هم سن داشت، در برابر تهدید آقای رئوفی دست توی جیبش برد و گفت: شما که به پلیس حرفی نمی زنین. آخه فقط یه سوءتفاهم شده. من نمی خواستم برش دارم. آخه شبیه مال منه. فکر کردم... شما که نمی خواین پلیس صدا کنین...

آقای رئوفی کیف را گرفت و در حالی که به من پس می داد گفت: چک کن چیزی کم نشده باشه.

با بیچارگی توی کیفم را نگاه کردم. چطور توانسته بود برش دارد؟ اصلاً متوجه نشده بودم.

بعد از چند لحظه سری تکان دادم و گفتم: نه همه اش هست.

آقای رئوفی بالاخره پنجه اش را از دور بازوی مرد باز کرد. مرد شروع به ماساژ بازویش کرد. با ناراحتی نگاهش کردم. هنوز هم باورم نمی شد. حتماً اشتباهی شده بود. مرد به زور لبخندی زد و گفت: ببخشید دیگه...

مات نگاهش کردم. آقای رئوفی گفت: بیا دیگه.

بعد چرخید  و با قدمهای بلند به طرف خروجی رفت. در حالی که دنبالش می دویدم، گفتم: ولی شاید واقعاً اشتباه کرده بود!

_: من به اندازه ی تو خوشبین نیستم.

سوار شدیم. نگاهم روی شماره ی کوپه ها می چرخید: پرسیدم: کوپه مون شماره چنده؟

ولی احتیاجی به جواب نشد. چون همان وقت در یک کوپه را باز کرد و وارد شد. من هم به دنبالش رفتم و با کنجکاوی توی کوپه را نگاه کردم. از وقتی که چهار سالم بود قطار سوار نشده بودم. از آن موقع هم خاطره ی زیادی نداشتم. کنار پنجره ایستادم و بیرون را نگاه کردم. آقای رئوفی چمدان کوچکش را بالا جا داد و گفت: ساکتو بده بذارم بالا.

ساک را به طرفش گرفتم و پرسیدم: شما از کجا فهمیدین؟

_: مثل تو محو افسانه هاش نشده بودم.

_: افسانه نبود. واقعاً رفته بود. جنگلای آمازون. خود آفریقا!

آه بلندی کشید و گفت: تو هم به اندازه ی اون یارو جغرافی بلدی!

با بدبینی پرسیدم: یعنی دروغ می گفت؟

_: عزیز من جنگلهای آمازون تا حالا تو امریکای جنوبی بودن. مگه این یارو با دست خودش جابجاشون کرده باشه.

_: ولی آخه... یه جوری حرف می زد انگار واقعاً اونجا بوده.

ضربه ای به در خورد و مردی سلام کرد. با کمی تلاش به همراه همسر و پسر سه ساله اش وارد شدند. مجبور شدیم بنشینیم تا جایی برایشان باز شود. من کنار پنجره نشستم و آقای رئوفی کنار در. خانواده ی تازه وارد هم بعد از این که به زحمت اثاثشان را مرتب کردند و جا دادند، روبرویمان نشستند. مجبور شدم ساکم را زیر صندلیم جا بدهم تا چمدان آنها بالا جا بشود.

کاپشنم را در آوردم و توی ساکم گذاشتم. با کلاه بافتنی به پسرک روبرویم چشم دوختم و لبخندی زدم. او هم لبخند زد. مادرش کلاه منگوله دار و کاپشنش را درآورد و جایش را مرتب کرد که بنشیند. ولی او وسط ایستاده بود. پرسیدم: می خوای پیش من بشینی؟

سری به تایید خم کرد و کنارم نشست. با لبخند پرسیدم: مهدکودک میری؟

بازهم سری خم کرد. خجالت می کشید حرف بزند، اما چشمهایش از شیطنت می درخشید.

پرسیدم: اسمت چیه؟

اینقدر یواش گفت گه نشنیدم. از مادرش پرسیدم، با لبخند گفت: اسمش پرهامه.

پدرش از آقای رئوفی پرسید: پسرتون هستن؟

لبخندی بر لبم نشست و به سرعت گفتم: نه ایشون داییم هستن.

مرد با خوشروئی گفت: پس دائی و خواهرزاده باهم مسافرت می کنین.

از ترس این که هویتم لو برود، قصه ای ساختم و تند تند گفتم: آره. مامان بزرگم اینجا زندگی می کنن. من با دایی اومدم دیدن. ولی یه دفعه خبر دادن که مامانم حالش بد شده. مجبور شدیم با عجله راه بیفتیم.

زنش با نگرانی پرسید: چه ناراحتی پیدا کردن؟

ای خدا! حالا جواب این را چه بدهم. نمی دانم از کجا به زبانم آمد و گفتم: صرع دارن.

_: وای خدایا... تشنج و اینا دیگه...

_: بله. حالشون خیلی بد شده.

_: خب تنها که نبودن...

_: چرا. بابام خدا بیامرز عمرشو داده به شما.

_: خدا بیامرزدشون.

_: هرچی خاک اونه عمر شما باشه. خلاصه مامانم تو خونه تنها بوده. خدا رحم کرده که همسایه ها صداشو شنیدن. درو شکستن و اومدن تو. همسایمون می دونست مامانم مریضه.

_: ای وای خدا!! حالا بهترن؟

_: آره... دیگه بردنش بیمارستان و اینا. همون موقع که زمین خورده، سرش خورده به میز شکسته. دیگه تشنج و خونریزی و اوضاعی بوده.

از گوشه ی چشم نگاهی به آقای رئوفی انداختم. سر به زیر انداخته بود و نمی دانست چه بگوید. من هم عرصه را باز دیدم و می خواستم هنوز جولان بدهم که در کوپه باز شد و آخرین نفر هم وارد شد.

خانم روبرویی، پسرش را بغل کرد و کنار خودش نشاند. در حالی که به جای خالی بین من و آقای رئوفی اشاره می کرد، به تازه وارد گفت: بفرمایین.

سر بلند کردم. باورم نمی شد. همان بود که کیفم را زده بود. آقای رئوفی کنارم خزید و مرد را کنار در جا داد. مرد زیر لب غرغری کرد و نشست.

بعد سلام و علیک گرمی با خانواده ی روبرویمان کرد و درباره ی اسم و سن و سال پسر کوچولویشان سؤال کرد. بعد هم مشغول صحبت درباره ی سفرهای جالبش شد.

با ناامیدی نگاهی به آقای رئوفی انداختم و اشاره کردم: داره دروغ میگه؟

زمزمه کرد: مثل تو.

با دلخوری نجوا کردم: من دزد نیستم.

جواب داد: من درباره ی دزدی صحبت نمی کردم.

آهی کشیدم و ساکت شدم. قطار سوت کشید و راه افتاد. به ایستگاه که هر لحظه دورتر میشد چشم دوختم. هوای کوپه کم کم گرم و گرمتر میشد. کاش میشد روسری نازکی سر کنم و از شر آن کلاه بافتنی راحت بشوم.

داشتم خودم را باد می زدم. پرهام هم داشت عرق می ریخت که پدرش از جمع اجازه گرفت و چند تا از دریچه های فن کویل را با چسب کارتن پوشاند. در را هم باز گذاشتیم که هوا عوض شود. کمی بهتر شد.

مادر پرهام دلسوزانه گفت: کلاهتو دربیار.

_: اوه نه نمیشه. آخه.. آخه سینوزیت حاد دارم می دونین. اگه کلاه رو دربیارم دوباره سرما بخورم، با این وضع مامانم، افتضاح میشه. می دونین که...

_: آخی... طفلکی... حالا کی پیش مامانته؟

_: زن داییم.

به آقای رئوفی هم اشاره  کردم.

زن رو به آقای رئوفی گفت: چقدر لطف دارن خانمتون. چه خوبه که با خواهر شوهرشون خوبن.

من گفتم: عین دو تا خواهر می مونن. اینقدر باهم دوستن که نگین. اولشم اینجوری نبود ها! دایی با خانمش تو دانشگاه آشنا شده بود. مامانم دلش می خواست دخترخالشو براش بگیره. اما دایی نمی خواست. خب دلش گیر بود. دیگه اینقد جنگید با خانواده، چقدر واسطه فرستاد تا بالاخره مامانم راضی شد و اونم مامانشو راضی کرد و رفتن خواستگاری که تازه اونم اول ماجرا بود.

آقای رئوفی با ملایمت پایم را لگد کرد.

مردی که کیفم را زده بود به سرعت گفت: هی آقا چرا پای بچه رو لگد می کنی. بذار حرفشو بزنه.

_: اگه اجازه بدم ادامه بده تا فردا قصه ای نمی مونه که از خانوادمون نگفته باشه!

زن گفت: ماشالا خیلی شیرین زبونه.

آقای رئوفی سرد و جدی گفت: شما لطف دارین.

مرد سارق از موقعیت استفاده کرد و دوباره مشغول صحبت شد. با دلخوری زیر گوش آقای رئوفی گفتم: آخه می خواستم روی اینو کم کنم.

_: بی زحمت دفعه ی بعدی از خودت مایه بذار!

بعد سرش را به عقب تکیه داد و در حالی که چشمهایش را می بست، زمزمه کرد: مگه دستم به خواهر گرامی نرسه با این بلیت خریدنش.

گفتم: اتفاقاً خیلیم جالبه. تجربه ی تازه ایه.

_: خوشحالم که به تو خوش می گذره.

_: شما هم اگه بخواین می تونین لذت ببرین.

_: از چی؟

آهی کشیدم و گفتم: همه چی.

کفشهایم را درآوردم. پاهایم را توی شکمم جمع کردم و پرسیدم: جورابامو دربیارم؟

شانه ای بالا انداخت. هنوز چشمهایش بسته بود. من هم نتیجه گرفتم می خواهد تنها باشد. جورابها را توی ساک گذاشتم و گوش به قصه های مرد سارق سپردم. تازه داشتم می فهمیدم که حرفهایش با آنها که برای من تعریف کرده بود، تناقض کلی دارد. سرم را بالا کشیدم و زیر گوش آقای رئوفی گفتم: خیلی داره چاخان می کنه!

جوابم فقط نفس عمیقی بود. من هم رو گرداندم و برای پرهام شکلک درآوردم. پسرک خندید. من هم خندیدم.

نظرات 55 + ارسال نظر
مامانی شنبه 30 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 07:35 ب.ظ

مثل همیشه عالی دستت طلا عزیزم.

متشکرم دوست من

مهرشین یکشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:58 ب.ظ http://mehrshin1357.persianblog.ir/

واااااااااای میبینی من چقدر عقب افتادم!!!!!!!!!!!!!!!
خدایا وقت پلیییییییییییییز
راستی آپیدم

نو پرابلم!!
میام

مهرشین سه‌شنبه 22 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 04:09 ق.ظ http://mehrshin1357.persianblog.ir/

سلام دوستم خبری ازت نیست گفتم که بهت خبر بدم زندگینامه نوشتنم دوباره استارت شد
خوشحالم میکنی بیایی

سلام عزیز
مرسی. الان میام

نرگس جمعه 28 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:15 ب.ظ http://khate-akhar.blogfa.com

سلام شاذه خانومی
با معرفی ناتور دشت به روزم

سلام عزیزم
ممنون. الان میام

فاطمه پنج‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:11 ب.ظ

سلام مامانی باز شد بالاخره بازم رام داد اینجا

نماز و روزت قبول مامانی؟ سخت که نیس برات ایشالا
خوبی مامانی جونم؟؟!

انقد میسوزم نمیتونم کامنت بزارم برات ولی الان میتونم

الهی فدات شم مامانی جونم انقد دلم برات اینجا تنگ شده که نگو

مامانی مامانی از رژیم چه خبر؟!!
من رسوندم به ۱۴ کیلو خوبه نه؟؟

هههههههههههههههههههههههههههههههههههههه نفس میکشیم اینجا

مامانی ایمیل دوباره برام نفرستی ؟؟
باور کن نیومده برام وگرنه بخدا جواب میدادم
ازم ناراحت شدی آره معذرت میخوام

مامانس زودتر شنبه رو بیاررررررررررررررر

دوست دارم دوست دارم مامانی

بوسسسسسسسسسس

سلام عزیزم
عجیبه ها! با هیچ کس دیگه مشکل نداره! تازه قالبم سبکه!

خیلی ممنونم. همون نماز خالی اگه خدا قبول کنه. سالهاست به خاطر زخم اثنی عشر نمی تونم روزه بگیرم. یعنی کافیه یه روزه بگیرم تا آخر ماه باید دوا درمون کنم رد درد و سوزشش خوب شه. اینه که متاسفانه محرومم

نه بابا غصه نخور. زنده باشی عزیزم

خیلی عالیه! آفرین! موفق باشی! من که بعد از دوره ی دوماهه اش دیگه خیلی پیگیری نکردم. همون ده یازده کیلو موندم. هی میگم میرم عضویتمو ریست می کنم باز شروع می کنم هی تنبلی می کنم. باید ده کیلو دیگه هم بیام پایین.

خووووووووووب باشی همیشه

نه بابا اینقدر غصه نخور. من پاک یادم رفته بود! الان تو سنت میلم گشتم نیست. معلومه نیومده. وسط راه فیل شده حتماً. الان دوباره می نویسم.

اوه فقط یه صفحه نوشتم برای شنبه!!! باید بشه ده صفحه اقلا!

منم دوست دارممم

بوسسسسسسسسسسسسس

آبانِ آذر پنج‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:44 ب.ظ

مرسی عزیزم به خاطر لینک

خواهش میشه همشهری

منو پنج‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:37 ب.ظ

من تازه خوندم که ۳ بچه دارین به به چه جالب خدا حفظشون کنه . چه خوب که با این مشغله می نویسن واقعا باید بهتون تبریک گفت .
داستاناتون سادن ولی زیبا . ادم شخصیت ها رو دوس داره .
از سبک نوشتنتون یلی خوشم میاد . همیشه همیشه موفق و روبراه باشین و غم نبیین .

سلامت باشی دوست من
خیلی ممنونم

نرگس پنج‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:11 ق.ظ http://khate-akhar.blogfa.com

قسمت اول رو که خوندم فکر کردم داستانتون این دفعه غمناکه ولی این داستان هم شیطونی توش داره
ممنون

نه بابا من و غمناک؟!! چه کاریه؟ تو واقعیت کم بدبختی داریم که تو خیالم بهش بپردازم؟
خواهش می کنم عزیزم

مادر بچا چهارشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:14 ب.ظ http://maleke.blogsky.com/

سلام خانم خوبی؟ ببخشین با یه خواب آلودگی وارد وبلاگت شدم فکر نکنم امروز موفق بشم قصه جدیدت رو بخونم

فقط اومدم بگم مفاخره بابا رو نوشتم تو بلاگم اگه دوست داری بیا بخون

سلام عزیزجان
خوبم. شما خوبین؟
خواهش می کنم. اصلاً اجباری نیست.

خیــــــــلی ممنون. اومدم

چیکا چهارشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:27 ب.ظ http://dove.blogfa.com

سلام شاذه جون
یه مدتی نبودم تازه اومدم
سوژه ات عالیه

سلام عزیزم
خوش برگشتی
متشکرم

سما چهارشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:17 ب.ظ

سلام شاذه جونم. مرسی بابت این قسمت داستان

درباره حلوا هم توضیح بدم که ما حلواهامونو اینجوری درست میکنیم که :
یک پیمانه آرد برنج
یک پیمانه آرد گندم
نصف پیمانه یا کمی کمتر آرد نخودچی
نصف یا کمی کمتر گلاب
دو پیمانه آب
دو و نیم پیمانه شکر
زعفران دم کرده به اندازه لازم
کمی هم هل دم میکنیم و آبش رو استفاده میکنیم

آردهامونو الک میکنیم و به تنهایی تفت میدیم تا طلایی روشن بشه و بعد روغن رو بهش اضافه میکنیم و بعد هم زعفران دم کرده رو
از اون طرف هم شکر رو با آب و گلاب و آب هل مخلوط میکنیم طوری که شکرها کاملا توشون حل بشن و میریزیم روی همین آرد و روغنمون که روی شعلست و همش میزنیم تا کم کم به هم دست بده و شکل حلوا به خودش بگیره
من قبل از اینکه کاملا خودشو بگیره یه قالب هم بهش کره اضافه میکنم برای عطر و طعمش
دقیقا شبیه همون حلوای آرد گندم درست میشه. من خودم معمولا آرد نخودچی هم نمیزنم و فقط آرد گندم و آرد برنج رو میریزم ولی آرد نخودچی هم خوش طعمش میکنه

سلام سماجونم

سلامت باشی گلم

به به چه توضیح کامل و مفصلی! حتماً درست می کنم! خیلی خیلی ممنونم

بهار چهارشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:33 ق.ظ http://bahari-kamiab.blogfa.com

تموم شششششششششششد.
همه داستانها رو خوندم. خیلی خیلی خوب بود.
خوش گذشت تو این چند روز بهم.
حالا باید درس بخونم

خـــــــــسته نباشی
خیلی خیلی متشکرم
خوشحالم خوش گذشته
موفق باشی

یاسمن چهارشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:52 ق.ظ http://khoneye-kochike-ma.blogfa.com/post-17.aspx

سلام عزیزم من داستان دومت یعنی به خاطر خاطره ها دوستت دارم رو خوندم خیــــــــــــــــــــــــــلی قشنگ بووود واقعا حال کردم ممنون گلمگردن درد گرفتم برم استراحت کنم البته باید سحری رو آماده کنم دیگه

سلام دوست من
خیـــــــــلی ممنونم. خوشحالم که لذت بردی
آخی.. خسته نباشی. التماس دعا

مریم پاییزی چهارشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:10 ق.ظ http://man0o-del.blogfa.com

هنوز زیاد با داستان جدید انس نگرفتم ولی میدونم خیلی زود هیجانی میشه مخصوصا اگه قرار باشه تهش آقای رئوفی و خواهرزاده ی قلابی با هم مزدوج بشن

متشکرم

leili سه‌شنبه 25 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:14 ب.ظ

منظورم ایراد گرفتن به شما نبود. در جواب یه کامنت گفتم که پرسید مجرد رو چطور راه دادن. اگر یک خانواده پنج نفره توی یه کوپه غیر دربست باشن خواه ناخواه نفر ششم مجرد میشه. تو کوپه خود ما هم وقتی دربست نگرفته بودیم مجرد اومد. چون بلیط فروش کاری به این موضوع نداره. بعد کسی که توی همچین موقعیتی گیر کنه و ناراضی باشه میتونه به رئیس قطار مراجعه کنه و اون سعی میکنه تو کوپه دیگه ای براش جا پیدا کنه.

اوه از اون لحاظ! متشکرم. ببخشین که سوء تفاهم شد

بله. همینطوره

گوگولی سه‌شنبه 25 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:51 ب.ظ http://www.googooli2006.blogfa.com

سلام!هه هه...امروز یه کشفی کردم!!!
این در کنار تمام تفاوت هایی که بین داستان های شما و سایر داستان ها وجود داره٬ یکی بارز ترین تفاوت ها می دونین چیه؟!؟!! این که بر خلاف همیشه که می خوان داستانشون بار آموزشی پیدا کنه و پیام بهداشتی بدن!!! که میگن تو نت به هیشکی اعتماد نکنین و تمام ارتباطات مجازی رو می برن زیر سوال... تو داستانای شما کلی هم همه تشویق می شن به گسترش ارتباطات!!! آخه همه هپیلی اور افتر می شن و خلاصه با عاقبت به خیری تموم می شه داستان!!!
مثه <روزهای آلبالویی>... مثه <خاطرات دریا>!!!

سلام :)
بده ثبتش کنن تا ازت ندزدیدن

من واقعاً قصد ترویج این روابط یا این همه خوشبینی رو ندارم. حقیقتاً دوستی های نت و خیابون و تلفن صدی نودونه عاقبت خوشی ندارن. ولی نوعاً تو قصه هام نمی خوام به بدبختیهای دنیای بیرونم بپردازم. می خوام اینجا کنار دوستام از رویاهای صورتی لذت ببریم. همین

بهار سه‌شنبه 25 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:28 ق.ظ http://bahari-kamiab.blogfa.com

میشه یه خواهشی کنم؟
داستان خودت رو هم مینویسی که چطوری با شوهرت آشنا شدی و ازدواج کردی

بفرما...
داستانی نداشته. من یه ازدواج خیلی سنتی و ساده داشتم. شوهرم پسرعممه. یه مراسم خواستگاری ساده و دو سال بعدشم عروسی کردیم.

آترا سه‌شنبه 25 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:50 ق.ظ

سلام شاذه جون.
من یه چند وقتی نبودم از قافله عقبم...
اول بگم که بگذار تا بگویم عالی بود ...خیلی حال کردم باهاش.
این مدت که نتونسته بودم بیام قسمت آخرش عقده شده بود برام که الحمدلله بر طرف شد...
این یکیم خیلی خوبه...آقای رئوفی رو می دوستم...
جواهرم باحاله.
امید وارم موفق باشی... منتظرم تا شنبه.

سلام عزیزم
خوش برگشتی :)
متشکرم عزیزم. خوشحالم که لذت بردی
خدا رو شکر
متشکرم
سلامت باشی

یاسمن سه‌شنبه 25 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:43 ق.ظ http://khoneye-kochike-ma.blogfa.com/post-17.aspx

سلام عزیزم. من امروز یعنی امشب داستان اولتو خوندم یعنی سفرنامه طراوتو.خیلی قشنگ بود خیلی هم روون و زیبا می نویسی به دل می شینه.بازممیام می نویسم در مورد کوکو من همیشه با اندازه های ذهنی درستش می کنم امروز سعی داشتم اندازه هاشو مشخص کنم بنویسم برای مهمونیا تبریزیا درست می کنن و تو سفره های افطاری تو بشقابا یه برش بزرگ می ذارن حتما این روزا می نویسم(تبریزیا زیاد به تجملی بودن سفره هاشون اهمیت میدن
راستی آپمااا

سلام دوستم
متشکرم از لطفت
شنیدم تبریزیا خیلی باسلیقه و خوش دست و پنجه ان :)
میام

آزاده دوشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:51 ب.ظ

نماز و روزه ها قبول
این داستان هم خیلی قشنگه

از شما هم بهمچنین

خیلی ممنونم عزیزم

شیوا دوشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:46 ب.ظ

سلام.این داستان اگه همینجور آروم پیش بره و یه هو پله نخوره میتونه یکی از بهترین داستانات یشه! از شخصیت ریوفی خوشم اومد.موفق یاشی

سلام
امیدوارم که اینطوری باشه
سلامت باشی

دی ماهـ.ـی خـ.ـانـ.ـوم دوشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:47 ق.ظ http://deymahi.mihanblog.com

سلام خانوم طلا
دستت درد نکنه که می نویسی عزیزم
مرسی که بهم سر زدی و تبریک گفتی! جای تورو بغل دستم محفوظ کردم واسه زیارت! بدو که جانمونی جیگر
بچه ها رو ببوس عزیزم

سلام عزیز من

خواهش می کنم گلم

وای مرسیییییی!!! بذار چمدونمو وردارم الان میام

ممنون

لیلی دوشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:42 ق.ظ

کوپه خانوادگی معنیش فقط اینه که دربست یا فقط زنانه یا فقط مردانه نیست نه اینکه مجردها رو راه ندن. :-)

دلبندم وقتی یه خانواده سه نفره باشه و پول نداشته باشن کوپه خصوصی بگیرن کوپه عمومی میگیرن و مثلاً یه خواهر برادرم باهاشون همسفر میشن. حالا میشه به جای خانوادگی بهش گفت عمومی. ولی کوپه ی دربست رو که هرکسی می تونه بگیره، فرقی نمی کنه خانواده باشن یا یه نفر تنها.

غوغا یکشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:48 ب.ظ http://naughty1369.blogsky.com

این قسمت دزدیه خیلی باحال بود
شاذه جون کلی دعات میکنم چون ظهر شنبه با گوشی به نت وصل میشم و داستانت رو میخونم و حسابی کیف میکنم

متشکرم
نوش جووونت

کیانادخترشهریوری یکشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:11 ب.ظ

طاعات قبول عزیزم.
ما یه کم با هم دوست شدیم ها.ولی هنوز مائده تو دلمه.

از شما به همچنین

خوبه :) مرسی

قصر آرزو یکشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:51 ب.ظ http://ghasrarezoo.persianblog.ir/


سلام
شما دعوتی که بیای مشارکت کنی و تجربه ها تو بگی.اصول و بخون اگه موافق بودی بگو تا لینکت کنم.

سلام
متشکرم

بهارین یکشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:46 ب.ظ http://baharin.blogsky.com

سلام شاذه جونم
راستش شما واسم تو ضیح دادی در مورد گودر...خیلی هم عالی بود و تا قسمتیش و تونستم انجام بدم...
ولی از یه قسمتی به بعد ادامه پیدا نمیکنه...بیشتر خواستم کسی پیدا بشه که هم مطمئن باشه هم بلد باشه و خودش برام انجام بده...فقط خواستم بگم واست سوء تعبیر نشه...
من به تو زیاد زحمت دادم...به هر حال ممنونت هم هستم...
بووووووووووووووووووووووووس

سلام عزیزم
خواهش می کنم. امیدوارم مشکلت حل بشه
بوووووووووووووووووووووووس

soso یکشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:32 ب.ظ

midunin chera in dastanatoono doos daram?!?!!chun shakhsiatae dastanetoon kheiliashun shabihe manan!!!!mese in dokhtare!!!manam mese in paaayeye sare kaar gozashtane gharibao baadan ba dustaaam khandidan beheshun ke chejuri 1saa@ filmeshun kardamam!!!:D:))))

:))) بابا یه خورده بیشتر لو بده این شرارتها رو! خوراک قصه هامن !:D

یاسمن یکشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:59 ب.ظ http://khoneye-kochike-ma.blogfa.com/post-17.aspx

سلام عزیزم داستان نویسیت خیلی خوبه می خوام بیامو بخونمش
با اجازه لینکتون می کنم اگه وقت داشتین به منم سر بزنین

سلام دوست من
متشکرم
چشم حتما

ماهک یکشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:08 ب.ظ http://www.maahakkkk.blogfa.com

داستان خیلی خوب داره پیش میره حس می کنم اون اس ام اس برای مادرش بوده که اینجوری می خواست به مامانش اطلاع بده دخترش با رئوفی داره می ره سفر

منتظر ادامه داستان و این اقای دزد هستم

راستی من لینکت کردم

متشکرم. شایدم اینطور باشه

ممنونم :)

گوگولی یکشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:41 ق.ظ http://www.googooli2006.blogfa.com

سلام،این داستان،از اون هفته تا حالا،اسمش عوض شده،یا من دچار توهم شدم؟!قسمت دوم رو از قسمت اول خیییلی بیشتر دوست داشتم،اولی،همونجوری که خودتونمگفتین،تکراری شروع شد،یکم تو ذوق می خورد،البته با عرض پوزش!!!ولی داره تازه شخصیتا دستم میاد،این ریلکسیشن آقای وکیلو خیلی حال کردم باهاش!!!!
امیدوارم تو این داستان هم موفق باشین و نماز روزه هاتونم قبول باشه ان شاالله و التماس دعا!!!p.s:چقدر سخته آدم بخواد صبر کنه،یه پست یه پست داستانو بخونه،آخه اولا که داستانا رو می خوندم،همه کامل بودن،اینه که بد عادت شدم!!!!!

سلام
بله بله اسمش همچین یه نمه کارتونی بود، گفتیم با تفال به دوستمان حافظ، کمی سنگینترش بکنیم.

خوشحالم که از این یکی لذت بردی :)

سلامت باشی. شما هم به همچنین
:)

لولو یکشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:55 ق.ظ http://halogen1983.blogfa.com/

سلام شاذه جونم..
دستت درد نکنه..
ولک نمیشه این جواهر جان ما زن همین آقای وکیل بشود آیا ؟ بچه خوبیه هااااااااااااااااااا!
حالا از طرف من باهاش حرف بزنید شاید خدا خواستو قسمت شد
پرتوان باشی شاذه جونم

سلام عزیزم..
سلامت باشی...
حالا باش صوبت می کنم شایدم شد
خوشحال و موفق باشی دوست جونم

سوری یکشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:59 ق.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

(اگر جمله ی آخر را نمی گفتم می ترکیدم! مردک از خودراضی طوری نگاهم می کرد که انگار دو سال و نیمه ام!) عالی بود!!!
جوراباشو که میخواست در بیاره ترسیدم لاک داشته باشه!!
ننییی چقدر چاخان سر هم میکنه!!هیشکی نیست بگه مگه مجبورت کردن؟!

مرســــــــــــی
به فکرم نرسید اگر یادم اومده بود حتماً یه ذره ته مونده لاک اقلاً داشت. یا این که کامل که نتونه دربیاره
همینو بگو!!! انگار کتکش زدن گفتن چرت بگو!!!

فا شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:41 ب.ظ

تعارف؟ من؟ نه فکر کنم چون میدونم داستان چه مدلی میخواد پیش بره نمیتونم به میزان لازم ابراز احساسات کنم. تازه اون موقع که کامنت گذاشتم خوابمم میومد

ها یادم رفته بود داستان قبلی رو شرمنده.... ایشالا تا آخر شب آپش میکنم.

با من نه... به نظرم اومد با محیط کامنتینگ پیش روی مردم و اینا

تنکیو وری ماچ :***

بهارین شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:04 ب.ظ http://baharin.blogsky.com

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااام شاذه جونم
آره اسمش بهتر از اولیه...برم ببینم چه خبر شده...

سلااااااااااااااااااااام عزیزم
متشکرم... بفرما..

یلدا شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 06:51 ب.ظ http://yaldapaeez.blogsky.com/

مرسی شاذه جون
هم از خوش قولیت هم از حجمی که هر بار میزاری
به قول امیر دمت جییززززززززززز

خواهش می کنم دوست خوبم
ممنونم یلداجون

زهرا شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:40 ب.ظ

سلام شاذه جون
خسته نباشی!
عالیییییی بود! مثل همیشه! شخصیت جواهر هم خییییییلی جالبه!
مرسیییییییییییییی!

سلام عزیزم
سلامت باشی!
ممنووووونم! خوشحالم که لذت می بری!

رها ۲ شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:20 ب.ظ

سلام
ممنون
خیلی دیر آپ می کنید نمیشه زود تر
خواهش
مرسی

سلام
خواهش می کنم
شرمنده. همونطور که کنار وبلاگ توضیح دادم با وجود مسئولیتهای دیگه ام، واقعاً نمی رسم بیش از این بذارم.

رها شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:02 ب.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

سلام
قشنگ بود .واقعا بعضی ها چرا اینقدر تو سفر حرف می زنن ؟ گاهی فکر می کنم این همه حرف از کجا میارن

سلام
متشکرم. واقعاً نمی دونم! ظرف دو ساعت ریز و درشت زندگیشونو می ریزن رو دایره!!!!

فا شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:00 ب.ظ

چقدر خنگه این دخترههههه
دیالوگا رو خیلی دوست داشتم. اونجایی هم که آمازون رفته بود آفریقا عالی بود

به طرز فجیعی!!!
متشکرم عزیزمممم! گاهی فکر می کنم داری تعارف می کنی


راستی ملت منتظر پی دی اف بگذار تا بگویم هستن. اگه زحمتشو بکشی ممنون میشم. فایلشو فرستادم. رسید؟

رویا شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:30 ب.ظ

بابا ایول این چی چی چی ی ی ی ی بوددددددددددددد

مرسیییییی!!! دیگه نه اینقدرا!!!

مادر سفید برفی شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:20 ب.ظ

داستان همچنان با تمی آرام در حال پیشروی ست و من منتظر هیجان...

بله... والا نمی تونم در مورد هیجان قول بدم!

زی زی شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:06 ب.ظ

خو پیرمردای هزار ساله همیشه دلشون دخترای سه چهار ساله می خواد !
همینم از سرش زیاده !
برم بگردم ببینم کی اهل کیک لطیف و کرم کاکایوییه !


خارج از شوخی من به عشق این دوتا امیدوارم ! می شود !
فقط قبلترش واسه ی اینکه داستان بیشتر و بهتر بپزه و جا بیوفته یکی دوبار ملاقه تو بزن تو سر این دختر شیطون تا خانومتر بشه !

آخی ! هرهفته بیشتر می فهمم اگه داستانات نباشه غمباد میگیرم میمیرم !
خیلی دوست دارممم !
بووووووووووس

همینو بگو!!

تو هنوز دست از سر فؤاد برنداشتی؟ یه وقت مائده میاد دمار از روزگارت درمیاره ها!!!

بله بله باید بشود!
واقعا لازم داره! این آخای وکیل که دلش نمیاد تنبیهش کنه. خودم باید دست به کار شم!

آخی... عزیـــــزمی
منم خیلی دوستت دارممممم!
بووووووووووووووس

شرلی شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:44 ب.ظ

سلام خوبین؟
این قسمت خیلی جالب بود
این اسم قشنگ تره
ممنونممممم

سلام شرلی جونم
خوبم. تو خوبی؟

متشکرممم

سیمین شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:56 ب.ظ

فقط می تونم بگم عالیه
موفق باشی

متشکرم دوست من

زهرا شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:52 ب.ظ

وای خدایا چقده این دخترک سادس .خدا کمکش کنه با این کارو بارش

خیلی! خدایـــــــــــیش!

نهال شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:46 ب.ظ

سلام
دستت درد نکنه چقدر خندیدم واقعا خیلی با حال بود امید که همیشه خنده به لبات باشه

سلام
نوش جونت عزیزم. خوش باشی

بهاره شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:27 ب.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

عجب بچه شیطونیه این دخمرهفکر کنم قراره خیلی بلاها سر این آقای رئوفی بدبخت بیارهسر هزار سال کلی خندیدم
دوست جون دستت درد نکنه...مثل همیشه لذت بردم از خوندن داستانت... مرسی

آررره خدا بهش رحم کنه
شاد باشی همیشه
خواهش می کنم دوست جونم

بامداد شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:25 ب.ظ

وووووای این بچه یه ریز مثل رادیو حرف می زنه آقای رئوفی چند سالش بود شاذه جون ؟

آررررره!!! خدا رحم کنه!
سی و سه سالشه

زی زی شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:51 ب.ظ

سیلااااااااام !
واو ! چقده این دختره با نمکه !
حق دارن آخای وکیل !
وای خدا ! جنگل آمازون !!
چقدرم این دختره ساده س !

شاذه !
من بقیه شو می خوام !
شقده کم بود !
هروقت می تونی بگو تا اضافه کاریتو بنویسم !

خیلی خشنگ بود ! دست شما مرسی.
بسی لذت بردیم...خسته شده بودیم خستگی از تنمان بیرون رفت ! دست و پنجه تان درد نکند !
از الهام جان هم تشکر کنید !

بوووووووووووس

پ.ن:راستی ! پی دی اف این بگذار تا بگویم کوشش ؟

سیلااااممممم

میسییی

خداییش! بعد فکر کن با این وضع بخواد عاشقش بشه! خودمم موندم چه جوری ممکنه!!!

خـــــــــیلی!!!

خیلی ممنونم عزیزم. سعی می کنم دفعه ی بعد طولانی تر بنویسم.
نوش جوووونتت

باید بگم دوستم فا برام بذاره. ماشالا آخر سوادم من

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد