ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

شوق کعبه عشق خانه (9)

سلام به روی ماه دوستان جان
ببخشید که نیستم و نمی نویسم. از هفته ی پیش کمرم گرفته و بیشتر از چند دقیقه نمی تونم بشینم. چند بارم کامپیوتر رو روشن کردم و سعی کردم بنویسم اما نتونستم.دو سه صفحه قبلاً نوشته بودم که الان همون رو می فرستم تا انشاءالله یه کمی بهتر بشم.
خیلی خیلی از لطفها و احوالپرسیاتون ممنونم عزیزانم

چند روز بعد با نیلا به بیمارستان رفت. کار نقاشی را تازه شروع کرده بود و می خواست به نیلا نشان بدهد. هنوز مطمئن نبود که از او کمک بخواهد. با دیدن حمید دستی تکان داد و بلند سلام کرد.

حمید جلو آمد. بعد از این که با هر دوشان سلام و علیک کرد، گفت: دیوار ورودی اصلی آبی شده. می تونی بری روش ابر بکشی. پایینشو گفتم اصلاً رنگ نزنه که راحت چمن بکشی. بتونه شده و آماده یه. چهارپایه بلندم جلوشه. اگه سختته بگو چه جوریه من بکشم.

+: نه خودم می کشم. ممنون. فعلاً.

نیلا چهارپایه را نگه داشت تا ریحانه بالا برود. اینقدر با نگاه حمید را بدرقه کرد تا از دیدرسشان خارج شد. بعد رو به ریحانه کرد و گفت: خره دوستت داره!

ریحانه در حالی که رنگش را بهم میزد پرسید: کی خره؟

=: با تو ام!

+: چرا اون وقت؟

=: می دونی دوستت داره؟

+: کی؟ حمید؟ خب معلومه که دوستم داره.

=: خودش بهت گفته؟

+: نه پس عمه اش گفته!

نیلا عصبانی چهارپایه را تکان داد و گفت: اون وقت تا حالا به من نگفتی؟ من خر رو بگو که همه ی رازام رو صاف میارم میذارم کف دست تو!

+: آیییییییییی!

صدای جیغ ریحانه توی راهروی خالی پیچید و حمید شتابان خودش را رساند. با نگرانی پرسید: خوبی ریحانه؟

ریحانه نفس عمیقی کشید و گفت: خوبم ممنون. ببخشید که نگرانت کردم. چهارپایه تکون خورد، فکر کردم دارم میفتم.

_: بگو چه جوریه خودم نقاشی می کنم. اون بالا سرت یه وقتی گیج بره...

+: نه بابا خوبم. نشستم که. می کشم. ممنون.

_: هرجور میلته. من میرم بالا. کاری داشتی یه تک زنگ بزن میام.

+: باشه. مرسی.

با دور شدن حمید نیلا غش غش خندید و گفت: پسره پاک عاشقه!

+: خب معلومه! خیلیا عاشق منن!

=: اوه اوه! چه بی جنبه! یکی بیاد اینو جمعش کنه.

ریحانه شانه ای بالا انداخت. در حالی که به دقت سایه روشن یک ابر بهاری را روی دیوار می کشید گفت: نیلا دوست داشتن همیشه به اون معنی ای که تو میگی نیست. حمید منو دوست داره. هزار بارم گفته ولی با همین الفاظی که دیدی و شنیدی. آقاداوود نگهبان اینجا منو خیلی دوست داره. اگه یه وقت حمید بره، آقاداوود حسابی مراقبمه که تنها نباشم و خطری پیش نیاد. خانمه فروشنده ی بقالی سر خیابون منو دوست داره، نه فقط بر اساس مشتری مداری... نه یه جوری لطف می کنه که معلومه واقعاً خودمو دوست داره. خانم اعظمی منشی دکتر طاهری... اونم دوستم داری. تو دوستم داری. خیلیای دیگه هم دوستم دارن. دنیا با این دوستیهای پاک جای قشنگتری میشه.

نیلا لب برچید و گفت: ولی منظور من این نبود. خودتم اینو می دونی. ضمناً خیلی ساده ای که هر لبخندی رو دوستی تعبیر می کنی.

+: من هر لطفی رو دوستی تعبیر می کنم تا وقتی که خلافش ثابت بشه. لزومی نداره که به خاطر این دوستی یه اعتماد بیجا به طرف بکنم و بعدش ازش ضربه بخورم و به زمین و زمان فحش بدم و افسردگی بگیرم! نه... من فقط با همین محبتهای ریز که اصلاً هم کوچیک نیستن و برام دنیایی ارزش دارن زندگی می کنم و شادم.

=: من نمی تونم اینقدر ساده و راحت به دنیا نگاه کنم. دوستام باید از صد تا فیلتر رد بشن.

+:دوست صمیمی حسابش جدایه. ولی با عشق ورزیدن به مردم و عشق گرفتن ازشون میشه خیلی شاد بود. قبول نداری؟

=: چرا قبول دارم ولی نمی تونم مثل تو باشم. ولی اینا جواب من نشد. واقعاً حمید بهت گفته دوستت داره؟

+: اگه منظورت جمله ی دوستت دارم به طور خاصه نه تا حالا نگفته. دلیلی هم نداره که بگه. ما باهم همکاریم و بالاخره بینمون یه حریمی هست که نمیشه مثل خواهر برادر باشیم.

=: تو خری یا خودتو می زنی به خریت؟ خواهر برادر چیه؟

ریحانه با بی حوصلگی نگاهش کرد و گفت: اون منظوری که تو دنبالشی من اگه بخوام بهش فکر کنم دیگه نمی تونم کار کنم. من و حمید قراره چند ماه باهم همکار باشیم. بخوام اونطوری که تو میگی فکر کنم به مخ می خورم زمین.

=: چرا بخوری زمین؟ امتحانش کن اگه پسر خوبی بود بهش نزدیک بشو. به نظرم پتانسیل یه شوهر خوب شدن رو داره!

ریحانه از چهارپایه پایین آمد. آن را کمی کشید. آهن روی موزاییک صدای بدی داد. چهره درهم کشید و جای چهارپایه را تنظیم کرد. دوباره بالا رفت و مشغول شد. در حالی که به دقت برس می کشید گفت: نیلا من خیلی کار دارم. اگه می خوای درباره ی این موضوع حرف بزنی بهتره بذاریش برای یه وقت دیگه. الان اصلاً گنجایش فکر کردن به این حرفا رو ندارم.

=: به نظر من تو دلت لغزیده. می ترسی که...

+: نیلا! خواهش می کنم...

=: من نمی فهمم بالاخره کی وقتش می رسه.

+: تمومش کن. حمید همکارمه. همین. دیگه هم حرفشو نزن.

=: من... من قصد بدی نداشتم.

+: می دونم. دیگه بسه.

=: باشه.


شوق کعبه عشق خانه (8)

سلام سلامممممم
عیدتون با کمی تاخیر مبارککککک
از صبح هی می خوام پست عیدی بذارم هی نمیشه... دیگه تا الان بالاخره آماده شد شکر خدا...

آبی نوشت: از روزی که حمید گفت بچگیش دوست داشته کاغذدیواری پاره کنه، این رضای ما هرروز یه کمی از کاغذدیواریامونو پاره می کنه! به نظرتون الهام جان رو بزنم یا حمید رو یا رضا؟!

عصر دوشنبه وقتی ریحانه وارد خانه شد، فرهاد را دید که داشت بیرون میرفت. چند جعبه شیرینی و مقداری وسایل دیگر هم باید می برد.

+: سلام به به چه خبره؟ داری میری دیدن عروس خانم؟

=: سلام. ساعت خواب! فردا شب نامزدیمه ها! دلم خوشه خواهر دارم. باز خدا خیری به نرگس بده این چند روز دائم مشغول بدو بدو بود تو که اصلاً نبودی. فردا صبحم قرار محضر داریم اگه خاطرت باشه.

+: وای محضر!!!! اصلاً یادم نبود!!! ساعت چند؟

=: یعنی اگه آدم یه خواهر مثل تو داشته باشه دیگه هیچ کسر و کمبودی تو زندگی نداره.

+: ا! فرهاد اذیت نکن خیلی کار داشتم. الان می خوای بیام همرات؟ شاید کمک بخوان. ماهی قرمزم می خوای ببری؟!

=: رامش گفت دوست دارم سر سفره عقد باشه.

+: سفره عقده یا هفت سین؟

=: حالا هرچی. تو برای سفره عقد خودت نظر بده. میای یا نه؟ اگه بیای و ماهی رو نگه داری نیفته ممنون میشم.

+: بله حتماً الان میام. بذار لباسمو عوض کنم.

=: لباس کارگری بپوش. کلی کار داریم. این شب آخری باید حسابی ازت کار بکشم جبران کم کاریت بشه.

ریحانه خندان گفت: چشمممم....

یک تونیک خنک بلند به جای مانتو پوشید و آماده شد. تنگ ماهی قرمز را در آغوش گرفت و توی ماشین کنار فرهاد نشست.

+: حالا نگفتی فردا ساعت چند؟

=: محضر ساعت هفت. ظهرم که با نرگس وقت آرایشگاه دارین. باید برین همراه رامش.

+: ها راست میگی! خدا رو شکر فردا دیگه امتحان ندارم. کلاسامم می پیچونم خلاص.

=: خوبه. یه روز فرصت کنی به ما برسی خودش خیلیه. من همه اش فکر می کردم نرگس که خونه شوهره امیدی بهش نیست. ریحانه هوامونو داره! بازم همون نرگس.

+: ایش! حالا هی نرگس رو بزن تو سر ما. اصلاً برای عقد من تو برو فرانسه!

=: باشه حتماً. اگه نبودم نگی چرا!

+: نه که نمی خوام عروس بشم... از اون لحاظ مشکلی نیست. تو هرجا دوست داری برو. ولی برای اقامت نرو. دلم برات تنگ میشه.

=: گمونم زیادی کار کردی داری هذیون میگی!

ریحانه خندید و بالاخره رسیدند. زنگ در را که زد، حمید بیرون آمد تا برای بردن وسایل به فرهاد کمک کند.

ریحانه با دیدن او خندان پرسید: سلام! چه خبر از بیمارستان؟

حمید چند جعبه شیرینی برداشت و گفت: سلام. هیچ خبر. من که این چند روز دربست در خدمت خانواده بودم. یه قوطی رنگم برای بیمارستان نخریدم.

+: وای دیر نشه!

_: دیگه چکار کنم؟ یه خواهر که بیشتر نداریم.

+: منم هنوز تا ده روز دیگه امتحان دارم. بعدشم که ماه مبارک و روزه... هعیی....

_: درست میشه غصه نخور.

+: هوم. خدا کنه.

خانه را هیاهوی شادی پر کرده بود. ده پانزده نفر از اقوام رامش برای کمک آمده بودند. نرگس هم بود. حمید و دو تا از پسرخاله هایش مشغول چیدن صندلی ها و آماده کردن هال و پذیرایی برای جشن بودند. ریحانه ریسه های رنگی را بالا گرفت و گفت: حمید نردبون دارین؟ اینا رو بزنیم به سقف.

حمید اخمی کرد و متفکرانه پرسید: به سقف؟... خوشم نمیاد.

+: اهه ببین چه خوشگلن!

_: با زیباییش مشکلی ندارم. ولی به نظرم رو دیوارا جالبتر میشه.

+: یعنی چی؟ همینجوری دالبری مثل همه ی جشنا؟ من دلم می خواست یه کار تازه بکنم.

_: نه اصلاً تو ذهنم دالبری نبود... مثلاً شکل گل درستشون کنیم. یا شکل درخت... اون ریسه های چراغم بینشون می زنیم.

کمی بعد ریحانه روی صندلی ایستاده بود و یک سر ریسه را نگه داشته بود. حمید هم روی چهارپایه بلندی کنارش ایستاده بود و داشت ریسه را می چرخاند و طرح میداد تا به توافق برسند.

پدر حمید با لبخند پرسید: شما دارین برای تزئین بیمارستان تمرین می کنین؟

ریحانه برگشت و خندان گفت: سلام. بله! ا سلام بابا. شما کی آمدین؟

متوجه ی ورود پدر و مادر خودش نشده بود. حالا بابا هم پشت سر آقای صلاحی ایستاده بود و کارشان را تماشا می کرد. با لبخند جوابش را داد: سلام باباجون.

پایش را بد گذاشت. حمید از گوشه ی چشم دید و با نگرانی گفت: نیفتی! نمی خواد پشت سرتو نگاه کنی.

خندید و گفت: خوبم.

پدر حمید پرسید: بیمارستان به کجا رسیده؟

حمید گفت: هیچ جا. اصلاً فرصت نکردم سر بزنم.

+: بابا من با حمید برم کاشی بخریم برای بیمارستان؟

بابا ابرویی بالا انداخت و پرسید: مگه تو نباید تابلو بکشی؟

+: قرار شد همه ی کارای تزئینات رو باهم بکنیم.  

حمید درختی که درست کرده بود را با چسب محکم کرد و پرسید: چطوره؟

ریحانه سرش را عقب کشید و گفت: عالی! یه کمی اون دست چپ شاخ و برگشو بیشتر کن.

_: اینجا می خوام چراغ بزنم. اونایی که سیب دارن.

+: خیلی ناز میشه.

بعد برگشت و گردن کج کرد و پرسید: بابا بریم؟ باید تا قبل از سفر بیمارستانو آماده کنیم.

پدر حمید با لبخند گفت: شوق و ذوقشو ببین.

بابا هم آهی کشید و گفت: اگه اینقدر لازمه بفرمایین.

بعد رو گرداند تا برود. آقای صلاحی هم همراهش شد و یواش زیر گوشش گفت: نگران حمید نباش. دلش گیره ولی پسر خوبیه.

بابا هم جدی گفت: اگه نگران بودم اجازه نمیدادم.

ریحانه که از صندلی پایین آمده بود تا ریسه های چراغ که شکل سیب بودند را پیدا کند، حرفشان را شنید. لب برچید و زیر لب غر زد: ای بابا.

حمید هم از چهارپایه پایین آمد. روی جعبه خم شد و پرسید: چی شده؟

+: من نخوام عروس بشم کی رو باید ببینم؟

حمید ریسه ها را بهم زد و با اخم پرسید: چطور مگه؟

+: هیچی بابا ولش کن. اینا رو میگی؟

_: ها...

کمی بعد وقتی ریحانه از حمید فاصله گرفت، فرهاد جلو آمد. در حالی که با لبخند یقه ی پیراهن حمید را صاف می کرد، از بین دندانهای بهم فشرده غرید: ببین داداش... این راهی که تو یه شبه داری میری.... من چهار سال توش قدم زدم تا به اینجا رسیدم.

_: من جسارت نکردم.

ریحانه جلو آمد و با نگرانی گفت: وای حمید خانم دکتر طاهری بهم زنگ زده من نشنیدم جواب ندادم. خاک به سرم.

حمید نفس عمیقی کشید و به طرف ریحانه برگشت. فرهاد هم با نارضایتی به او نگاه کرد.

_: خب بهش زنگ بزن.

+: تو این شلوغی؟

حمید با دست به در اتاقش اشاره کرد و گفت: برو تو اتاق من.

ریحانه هم بدو به طرف اتاقش رفت و در حال شماره گرفتن گفت: مرسی.

حمید به فرهاد نگاه کرد و گفت: من که اینجایم! چرا اینجوری نگاه می کنی؟

فرهاد سری تکان داد و پیش رامش رفت.

ریحانه به میز تحریر تکیه داد و گفت: سلام خانم دکتر... ببخشید من دورم شلوغ بود صدای زنگ رو نشنیدم.

=: سلام عزیزم. خواهش می کنم. در واقع منم با تو کار نداشتم. می خواستم ببینم شماره ای از آقای صلاحی داری؟ از روزی که به ما وعده کرده بیمارستان رو آماده می کنه رفته پشت سرشم نگاه نکرده. یه شماره هم ازش داشتم ولی گوشیم قاطی کرده چند تا از شماره هام گم شدن.

+: آهان... درست... شماره که نه... ولی همینجاست. گوشی رو میدم بهش. گوشی چند لحظه...

در اتاق را باز کرد و حمید را صدا زد. حمید جلو آمد و پرسید: چی شده؟

گوشی را به طرفش گرفت و گفت: خانم دکتر کارت داره.

حمید وارد اتاقش شد. لب تختش نشست و مشغول صحبت با خانم دکتر شد. ریحانه توی درگاه ایستاده بود. در را نیمه باز نگه داشته بود و با پریشانی به حمید که توضیح میداد و قول میداد که فردا حتماً دنبال رنگ و کاشی برود، نگاه می کرد.

بعد از ربع ساعت حمید قطع کرد و پوفی کشید. از جا برخاست و گوشی را به ریحانه داد.

ریحانه با ناراحتی گفت: ولی فردا که نمیشه.

_: مجبوره که بشه. چند جا کاشی دیدم. حدوداً می دونم چی می خوام بخرم. رنگم فعلاً سفید می خرم تا درباره ی بقیه اش تصمیم بگیرم.

+: پس بعد از عقد منم باهات میام.

_: مگه کاری نداری؟

+: ظهر باید با رامش برم آرایشگاه. ولی قبلش دو سه ساعتی وقت دارم. می خواستم بیام اینجا... دیگه حالا... نمیشه...

_: غصه ی اینجا رو نخور. خاله هام هستن. پس... ایشالا فردا میریم.

صبح روز بعد هفت صبح توی محضر عقد و ازدواج بودند تا شاهد عقد فرهاد و رامش باشند. خطبه که خوانده شد حمید نفس عمیقی کشید و به ریحانه نگاه کرد. ریحانه اشاره کرد: غصه نخور.

حمید تبسمی کرد و گفت: من که چیزی نگفتم.

رامش می لرزید و نگران بود. وقتی فرهاد دستش را گرفت و با لبخند گرمی سعی کرد آرامش کند، حمید چند قدم عقب رفت. دم در اتاق ایستاد. ریحانه به طرفش رفت و گفت: یه روزی تو جای فرهاد وایمیستی. از خدا می خوام اون روز اینقدر خوشحال باشی که فرهاد رو از ته قلبت ببخشی.

حمید با عذاب وجدان لبخند زد و پرسید: چرا تو اینقدر مهربونی؟

ریحانه خندید و گفت: من مهربون نیستم. فقط برادرمو خیلی دوست دارم.

حمید دوباره با اطمینان گفت: مهربونی.

ریحانه خندید و دیگر جوابی نداد. رفت تا عروس و داماد را ببوسد و تبریک بگوید. با خودش فکر می کرد این جمله را اگر هرکس دیگر گفته بود منظوری داشت. ولی حمید... حمید هرکس نبود. حمید انگار خود ریحانه بود! اصلاً احساس غریبی نمی کرد.

بیرون که آمدند حمید پرسید: بریم؟

+: ها بذار الان به مامان خبر بدم بیام.

جلو رفت و گفت: مامان جان من باید با حمید برم دنبال کارای بیمارستان. ببخشید. خیلی عقب افتادن.

مامان کلافه گفت: تو که اصلاً نیستی. چی بگم؟

+: ببخشید دیگه. معذرت می خوام. برای عروسی جبران می کنم انشاءالله.

مامان پوفی کرد و گفت: ساعت دو آرایشگاه باشی ها.

+: چشم چشم حتماً. خداحافظ.

مامان را بوسید. رامش را هم بوسید و به طرف ماشین حمید دوید.

حمید روی فرمان ضرب گرفته بود و نزدیک شدنش را تماشا می کرد. فرهاد را ببخشد؟ با فرهاد که مشکلی نداشت. دلش برای بچگیهایش و جمع پنج نفره شان تنگ میشد. دلش نمی خواست جمعشان تغییر کند. هرچند الان خیلی هم مطمئن نبود. وقتی ریحانه با آن صورت گل انداخته از دویدن و نگاه خندان، در جلو را باز کرد و سوار شد، حمید احساس کرد باورهای همیشگی اش بیشتر از همیشه ترک برمی دارند.

لبخندی به ریحانه زد و پرسید: بریم؟

ریحانه هم نفس نفس زنان گفت: بریم.

زیر لب بسم الله گفت و راه افتاد. دو سه تا مغازه را گشتند.

+: من عاشق اون صدفی صورتی ها شدم!

_: خب اونقدری که ما می خوایم نداشت. چکار کنم؟

+: مگه باید همه دسشوییا مثل هم باشن؟ اتفاقاً متنوع باشن خیلی بامزه تره!

_: خیلی سخته که برای هر دسشویی یه مدل بگیریم. نمایشگاه که نیست. بیمارستانه.

+: خب ما می خوایم یه بیمارستان خیلی خوشگل درست کنیم! یه بیمارستان که خوشگلیش مریضا رو به زندگی به خوب شدن امیدوار کنه.

_: فرمایش شما متین. ولی ما فقط سه ماه وقت داریم. که نصفش هم با امتحانای تو و روزه داری تقریباً حذف میشه. تو یک ماه و نیم چند تا سرویس رو می تونی کاشی کنی؟

+: حذف نمیشه. همین الانم وسط امتحانامه و من اینجام! خواهش می کنم از اون صدفیها برای بخش زنان بخریم. اون رنگی رنگی ها رو هم برای بخش اطفال.

_: وقتی اینجوری مثل گربه ی شرک نگاه می کنی چی بگم بهت؟

ریحانه با خوشحالی گفت: بگو قبوله! چی از این بهتر؟ شما امر بفرمایین ریحانه خانوم!

حمید خندید و سر تکان داد. در ماشین را باز کرد و دوباره به آخرین مغازه برگشتند. کاشیها را سفارش دادند.

بالاخره بعد از گشتن هجده کاشی فروشی (ریحانه یکی یکی را میشمرد!) همه ی کاشیهای مورد نیاز را سفارش دادند.

حمید نفس عمیقی کشید و توی دفترش آخرین صورتحساب را هم وارد کرد و توضیحات را نوشت. پرسید: چقدر دیگه وقت داری؟ می تونیم بریم رنگ بخریم یا نه؟

+: خب ما یه نقاش خوب پیدا کنیم رنگ رو خودش می خره نه؟

_: فکر کنم همینطور باشه.

+: پارسال که خونمونو رنگ کردیم ما اصلاً رنگ نخریدیم. نقاش خرید.

_: اوهوم. وقت داری یا نه؟

+: ساعت چنده؟

_: یازده و ربع.

+: آخ جون! هنوز کلی وقت دارم. یک و ربع بیست دقه برسم خونه خوبه. یه دوش سریع و بعد بپرم برم آرایشگاه. سعی کن یه نهارم به حساب خانم دکتر بهم بدی.

_: حتماً! فعلاً بریم بیمارستان ببینیم چه رنگی می خوایم بزنیم.

وسط سالن ورودی ایستادند. ریحانه نگاهی به اطراف انداخت و گفت: رو این ستون پهن باید تابلوی اطلاعات بخوره. پس پشتش سفید ساده باشه.

حمید سری تکان داد و گفت: اون دیوار انتهایی رو می خوام یه رنگ تیره بزنم مثل زرشکی یا سورمه ای با یه تابلوی بزرگ کلاژ از یه منظره ی شاد و امیدوار کننده. قابشم طلایی یا شیری صدفی باشه.

+: میگم این دیوار خیلی سفید و نازه... کاش میشد روش یه منظره ی دشت بکشم. بدون تابلو... رو خود دیوار...

_: بد نمیشه. فقط خیلی شلوغ نشه.

+: نه... فرصت ندارم خیلی شلوغ بکشم. از بلندی دیوار یاد نقاشیهای شهری افتادم. پارسال امدن تو دانشگاه چند نفر رو انتخاب کردن که تابستون دیوارای شهر رو نقاشی کنن برای زیباسازی. من جزوشون نبودم. خیلی ناراحت شدم.

_: خب اینجا رو می تونی نقاشی کنی. ولی نه یه نقاشی خیلی دقیق و وقت گیر. همین قدر که طرحی از یه دشت باشه و امید توش موج بزنه کافیه. مثلاً می تونیم بگیم نقاش اینجا رو آسمونی بزنه بعد تو روش چمنای دشت و ابرای آسمون رو بکشی. یا یه دیوار رو کرم بزنه بعد تو روش طرح چوب پیاده کنی. یا جنگل یا یه کلبه... یا شومینه و مبل...یا پنجره و نور آفتاب روی قالی.... هرچیزی که آرامبخش و دلپذیر باشه.

+: وایییی آخ جون هیجان زده شدم!!! باقیشم میشه سفید بزنیم. بذار الان به خانم دکتر زنگ بزنم نظرشو بپرسم. خدا کنه موافقت کنه!

با موافقت خانم دکتر ریحانه دیگر از خوشی روی پا بند نبود. تمام بیمارستان را گشتند و طرح دادند.

+: میگم نیلا هم بیاد کمکم. می ترسم وقت کم بیارم.

_: هرجور میلته. اول باید ببینیم کجاها واجبتره. ورودیها، بخشهای اصلی... مثلاً بخش اورژانس که همه خیلی نگرانن باید خیلی آرامبخش بشه. یه کم دیگه فکر کن. منم چند تا تلفن می زنم نقاش پیدا کنم.

ریحانه ذوق زده دور خودش چرخید. هزار طرح و رنگ توی ذهنش جان می گرفت. حمید نیم ساعتی مشغول تلفن زدن بود تا بالاخره یک نقاش پیدا کرد که هم قیمت مناسبی داشت و هم سریع کار می کرد. با او برای روز بعد قرار گذاشت و قطع کرد. نفس عمیقی کشید و گفت: اینم از این. بریم نهار؟

+: بریم.

_: بریم دل و جگر بخوریم قوی بشیم که خیلی کار داریم!

ریحانه غش غش خندید و گفت: عالیه! نگاه کن می خوام رو این دیوار راهرو طرح یه جوی آب و درختای کنارش رو بکشم که آدم وقتی اینجا قدم می زنه حس قدم زدن تو طبیعت بهش بده.

_: قبول ولی اول طرحهای اصلی. این دیوارها رو به عنوان پایه میگیم همه سفید بشن. فقط اونایی که طرحشون مشخص و تو اولویته میگیم رنگ غالب طرح رو بزنه که بشه راحتتر روش نقاشی کشید. اینجاها هم میمونه تا وقتی که تو سالنهای ورودی کارمون تموم بشه. اگه وقت کردیم حتماً.

+: متشکرمممم. من الان پر انرژیم. هوراااا....

حمید خندید و سر تکان داد. باهم بیرون آمدند و به یک جگرکی رفتند. همچنان مشغول بحث و طراحی بودند. ریحانه دفتر و قلم یادداشتهای حمید را گرفته بود و تند تند طرحهای پیش فرضش را می کشید.

حمید یک لقمه برایش گرفت و گفت: ریحانه دیگه بسه. من خودم یه دفتر بزرگ برات می خرم هرچی خواستی نقاشی کنی. دفتر منو بده و نهارتو بخور تا از دهن نیفتاده.

ریحانه خندید. لقمه را گرفت و دفتر را به او داد. بعد از نهار حمید او را به خانه رساند و پرسید: با کی می خوای بری آرایشگاه؟

ریحانه نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: واییی... دیر می رسم! تا برم حموم و بیام میشه دو. باید دو اونجا باشم.

_: دو میام دنبالت.

+: نه بابا با آژانس میرم دیگه.

_: تقصیر من بود که دیر شد. خودم میام دنبالت. ده دقیقه به دو اینجایم. هر وقت آماده شدی بیا پایین.

+: باشه. دیر برسم مامان منو می کشه.

_: عروس باید به موقع برسه. خواهرشوهر هروقت رسید خوبه. اصلاً نرسه خیلی بهتره.

+: اههه! می زنمت حمید.

حمید خندید و گفت: نزن. میام. بدو برو آماده شو. من یه سر میرم خونه برمی گردم.

+: باشه. ممنون. فعلاً خداحافظ.

_: خداحافظ.

طول حیاط را دوید و با آسانسور بالا رفت. با آخرین سرعتی که می توانست دوش گرفت و آماده شد. لباس شب و کفشهایش را برداشت و دوان دوان بیرون رفت. حمید طبق قرار روبروی در آن طرف کوچه پارک کرده بود و موبایل بازی می کرد.

در عقب را باز کرد. وسایلش را گذاشت و خودش جلو نشست. نفس عمیقی کشید و گفت: آخیش رسیدم! بریم.

نشانی را گفت و حمید راه افتاد. خوشبختانه خیلی دیر نرسید و مامان شاکی نشد. آرایش کرد و لاک زد و موهایش را اتو زد و شلاقی دورش ریخت. لباس پوشید و جلوی آینه به دقت تاج ظریفی را روی موهایش گذاشت.

رامش گفت: وای ریحانه محشر شدی!

ریحانه خندید و عاشقانه نگاهش کرد. بعد از چند لحظه از ته دل گفت: تو هم زیباترین عروسی هستی که تا حالا دیدم. خیلی برات خوشحالم. برای فرهادم همینطور. فرهاد پسر خوبیه و لیاقت بهترینها رو داره.

نرگس با خنده گفت: عروس خواهرشوهر اگه دل و قلوه دادنتون تموم شد کم کم آماده شین که باید بریم. فرهاد و رضا میان دنبالمون.

ریحانه با خوشی گفت: رضا دوباره میاد دنبال عروسش. خاطره ها براش زنده میشه.

نرگس لبخندی رویایی زد و گفت: یادش به خیر.

فرهاد به دنبال عروسش وارد آرایشگاه شد. فیلم بردار فیلم می گرفت و ریحانه و نرگس به زحمت تلاش می کردند تا از خوشی اشک شوق نریزند که آرایششان بهم نخورد!

بالاخره عروس و داماد بیرون رفتند و خواهرشوهرها هم هلهله کنان به دنبالشان خارج شدند.

کمی بعد ریحانه در عقب ماشین رضا را باز کرد و خودش را روی صندلی انداخت. نالید: وای نرگس چقدر کفشات ناراحتن! حیف درست رنگ لباسم هستن. و الا یه لحظه هم طاقت نمیاوردم.

=: بکش خوشگلم کن خواهر! کفشای منم داره قلم پاهامو خرد می کنه.

_: هعیییی....

جشنشان به بهترین وجه برگزار شد. همه از تزئینات قشنگ دیوارها و سفره عقد تعریف می کردند. همه چیز عالی بود.

آخر شب که آخرین مهمانها هم رفتند ریحانه با خستگی روی مبل افتاد و کفشهایش را از پایش در آورد.

حمید که دقایقی قبل همراه بقیه ی مردهای دو خانواده رسیده بود، نوک پنجه اش را به کفش او زد و پرسید: چه جوری با این پاشنه ها راه رفتی؟!

+: وای حمید مردم فقط! پاهام دارن خرد میشن. بعضی پاشنه بلندا راحتن ولی اینا افتضاح بودن. اونم برای من که عادت ندارم زیاد بپوشم.

نرگس که رد میشد صدایش را شنید. برگشت و گفت: برو خدا رو شکر کن به این راحتی کفش رنگ لباست گیرت امد. اگه مثل من تمام شهر رو گشته بودی آخرشم کفشت ناراحت از کار درمیومد چکار می کردی؟

ریحانه شانه ای بالا انداخت و گفت: کاری نمی کردم. نتیجه همین بود بهرحال. تو کیفت مسکن داری؟

=: اصلاً نمی دونم کیفمو کجا گذاشتم.

حمید پرسید: مسکن چی می خوای؟

+: استامینوفن پونصد. دارم میمیرم.

_: الان میارم.

سرش هم درد می کرد. به عقب تکیه داد و چشمهایش را بست. حمید برایش قرص آورد.

مامان پرسید: چطوری؟

+: سرم و پاهام خیلی درد می کنه.

حمید گفت: صبحم خیلی راه رفتی.

مامان پرسید: کاشی پیدا کردین؟

قرص را خورد و با هیجان گفت: وای مامان نمی دونین! می خوایم تمام بیمارستان رو نقاشی کنیم. کاشی هم خریدیم. یه عالمه کاشی خوشگل! وایییی عالی میشه. فقط خدا کنه وقت کم نیاریم.

حمید گفت: مامان هم می تونه چند تا طرح برامون بکشه. باید یه بار بیای نقاشیاشو ببینی. برای ایده گرفتن خوبه.

+: آخ جون. حتماً! الان نمیشه بریم؟

_: الان تو انباری جای پا نیست. هرچی زیاد امده بردیم اونجا که اتاقا خالی بشن. بذار اینجاها مرتب بشه بعدش.

+: راست میگی. کاش برم تو اتاق رامش لباسمو عوض کنم یه کم بیام کمک کنم اینجاها رو مرتب کنیم.

_: خودمون می کنیم. تو داری میمیری.

+: نه بابا قرص خوردم خوبم. الان میام.

شب از نیمه گذشته بود که به خانه برگشتند. تا حد امکان به خانواده ی رامش کمک کرده بودند تا خانه شان به وضعیت عادی برگردد. گرچه هنوز خیلی کار داشت.

روز بعد به زحمت ساعت هشت و نیم صبح بیدار شد و خود را به دانشگاه رساند. شانس آورد که امتحان ساده بود و تقریباً چشم بسته هم می توانست سؤالاتش را جواب بدهد.

بعد از امتحان گوشی اش را درآورد. کمی زیر و رویش کرد و بالاخره شماره ی رامش را گرفت.

+: سلام عروس خانم.

=: سلام خواهرشوهر! خوبی؟

+: خوبم ممنون. ببینم احیاناً خونه نیستی؟

=: چرا خونه ام. کاری داشتی؟

+: با حمید کار دارم. می خواستم ببینم برنامه ی امروزش چیه.

=: حمید نیست. شمارشو برات اس ام اس می کنم.

+: لطف می کنی.

=: خواهش می کنم. کاری نداری؟

+: نه ممنون. به مامان اینا سلام برسون.

=: سلامت باشی. خداحافظ.

+: خداحافظ.

به شماره ای که برایش رسید چشم دوخت و صفحه ی گوشی را لمس کرد. بعد از دو بوق حمید جواب داد: بله بفرمایید.

+: سلام.

_: سلام بفرمایید.

+: من دنبال یه معمار داخلی می گردم.

حمید خندان گفت: اتفاقاً منم دنبال یه خانم گرافیست می گردم. خوبی؟

+: خوبم. تو خوبی؟ کجایی؟ من امتحانم تموم شد. بیام بیمارستان؟

_: نه برو خونه. امتحانت چطور بود؟

+: آسون بود. کجایی الان؟

_: بیمارستانم. خیلیم کار دارم. اگه نه میومدم دنبالت. ولی کاری برای تو نیست. برو خونه و یه کم بخواب.

+: من دیشب خوابیدم.

_: یه چی میگم بگو چشم. اینجا الان هیچ کاری نداری. تازه مشغول بتونه و زیررنگ هستن. نصب کاشی و این حرفا. چکار می خوای بکنی؟

+: کاشیا رو باید ببینم. کلی براشون طرح دادیم! عوضی نچسبونه.

_: من برای همین اینجام. برو خونه. عصرم کلاس حج داریم. نشد به خانم مصطفوی زنگ بزنم. بهشون بگو. ساعت سه ونیم میام دنبالتون.

+: باشه. ممنون. کاری داشتی بهم میگی؟

_: کاری ندارم. خواهش می کنم یه کم استراحت کن.

+: چشم. فعلاً خداحافظ.

_: خداحافظ.


شوق کعبه عشق خانه (7)

سلام سلام سلامممم
قسمت هفتم هفت صفحه ای! تقدیم به دو تا خواهرزاده که دیشب دو طرف خاله نشستن و هی پرسیدن خاله چه خبر؟!

بیرون که آمدند حمید گفت: جای پارک نبود ماشین سر خیابونه. وایسین برم بیارمش.

مادربزرگ گفت: نه مادر. بذار راه بیاییم. حاج آقا گفت تمرین پیاده روی کنین که اونجا نمونین.

_: هر جور میلتونه. خیلی هم خوب.

قد کوچه را در حالی که مادربزرگ همچنان داشت با همسفرها گپ میزد رفتند. ریحانه هم غرق فکر کنار حمید راه میرفت.

_: در چه فکری؟

ریحانه پایی زیر خرده سنگی زد و گفت: سفر....

_: فکرشو نکن. هنوز چهار ماه مونده. تو هم هزار تا اولویت برای فکر کردن داری.

+: ها ولی... حس عجیبیه... می خوام ذهنم و روحم رو آماده کنم ولی نمی دونم چطوری؟

_: تو رو نمی دونم... ولی بهترین آمادگی برای من خالی شدنه... این که هرکاری دارم رو انجام بدم که وقتی میرم هیچی تو ذهنم نباشه. مسئولیتی... فکری... دوست دارم اونجا فقط خودم باشم و خدای خودم و ببینم خدا چی برام مقدر کرده. اون خدایی که این سفر بینظیر رو برام تدارک دیده... حتماً برای بقیه شم فکر کرده.

+: حتماً ولی...

_: دیگه ولی نداره.

+: خب منم باید یه آمادگی داشته باشم.

_: ظرفتو خالی کن و تا میشه بزرگش کن و بگیرش جلوی نعمتای خدا... آمادگی من اینه... مگر این که...

از گوشه ی چشم به ریحانه نگاه کرد و نفهمید چطور جمله اش را تمام کند.

بعد از چند لحظه ریحانه سر برداشت و پرسید: مگر چی؟

_: خدا... تقدیر دیگه ای برام رقم زده باشه.

+: چه تقدیری؟ من نمی خوام اصلاً به این که امکان داره این سفر جور نشه فکر کنم.

_: نه منظورم از تقدیر این نبود. هرچند ممکنه اینم باشه. منظورم خالی نشدن ذهنم بود.

+: من که اینقدر ذهنم شلوغه که هیچ امیدی برای خالی شدنش ندارم. فردا امتحان دارم و... وای حمید مرسی... تابلوم آماده یه!

حمید پوزخندی زد و گفت: خواهش می کنم.

بعد پا تند کرد تا درهای ماشین را باز کند. اما ریحانه ایستاد و با شگفتی گفت: وای مامان جون این لباسه فوق العاده نیست؟

مادربزرگ به لباس شب گلبهی پشت ویترین نگاه کرد و گفت: چرا. خیلی قشنگه. برای نامزدی فرهاد؟

+: شما برین سوار شین. من زود می پرسم چنده الان میام.

=: آقاحمید رو معطل نکن. از بعدازظهر حیرون ما شده.

حمید جلو آمد و گفت: نه مشکلی نیست. من کاری ندارم.

بعد هم با قدمهای مقطع به طرف ماشین رفت و پشت فرمان نشست.

مادربزرگ به دنبال ریحانه وارد شد. ریحانه قیمت را پرسید و با شنیدن جواب چهره درهم کشید. با ناراحتی گفت: خیلی گرونه.

فروشنده با چرب زبانی گفت: شما بپسندین ما باهاتون راه میاییم. بیاین بپوشین ببینین تن خورش چقدر قشنگه.

ریحانه لباس را گرفت و با بی میلی پوشید. ولی وقتی توی آینه آن را روی تنش دید بدجوری عاشقش شد! لای در اتاق پرو را باز کرد تا مادربزرگ هم نظر بدهد.

مامان جون با لبخند گفت: خیلی قشنگه.

+: خوشگله. ولی گرونه.

=: خیلی گرون نیست. برادرت یه بار نامزد میشه.

با نگاهی درخشان گفت: مرسی مامان جون!

با کلی چانه زدن بالاخره لباس را خرید. مادربزرگ می خواست پولش را بدهد ولی خودش داد و باهم بیرون آمدند.

+: پول دانشگاهم بود ولی عیبی نداره. مامان بفهمه لباس خریدم خوشحال میشه. یه فکر کمتر! با این همه تخفیفم قیمتش خوب شد.

مادربزرگ با خنده گفت: من که دیگه داشتم خجالت می کشیدم. چقدر چونه می زنی؟

+: خب می خواستم بخرمش دیگه! نمیشد به اون قیمت.

=: من که گفتم بهت پول میدم.

+: نه مامان جون نمی خواستم اون قیمت بخرم.

مادربزرگ با خنده سر تکان داد و پرسید: حالا کفش چی؟ چیزی مناسبش داری؟

+: نه ندارم. حالا باشه بعداً.

حمید گفت: من کاری ندارم. اگه می خواین بریم بخریم.

+: ولی من خیلی کار دارم. خیلی هم ممنون. خیلی زحمت دادم.

_: نه زحمتی که نبود. بازم اگه کاری از عهده ی من برمیاد تعارف نکن.

+: دیدی که چقدر تعارف دارم!

مادربزرگ گفت: حمیدجان محبت داره ما هم سوءاستفاده می کنیم.

_: اختیار دارین خانم. شما لطف می کنین.

بالاخره به خانه رسیدند و با حمید خداحافظی کردند. ریحانه قاب را از خانه ی مادربزرگش برداشت و به خانه ی خودشان رفت.

قاب و لباس را با شوق و ذوق به مادرش نشان داد. خواهرش نرگس هم آنجا بود. هر دو لباس را پسندیدند و تبریک گفتند. نرگس گفت یک جفت کفش درست رنگ لباس دارد که به او قرض می دهد. پاهایشان یک اندازه بود. خیلی خوشحال شد. با کلی شوق و ذوق به اتاقش رفت و مشغول درس خواندن شد.

حمید بعد از رساندن آنها به چند مغازه ی شیرآلات و کاشی و سرامیک سر زد. همه را قیمت کرد و در نهایت بدون آن که چیزی بخرد به کافی شاپ دوستش رفت.

غرق فکر بود. دلش نمی خواست بدون نظر ریحانه چیزی بخرد و نمی دانست چرا! قرار بود او به ریحانه خط بدهد که تابلوهایش را چطور درست کند، نه این که ریحانه برای تزئینات تصمیم بگیرد و حالا...

=: سلام حمید! کجایی پسر؟

سر برداشت و به فریدون لبخند زد. آرام گفت: سلام.

=: حواست کجایه؟ از وقتی امدی زل زدی به ویترین هیچیم نمیگی. چی می خوری؟

به کیکها و اسنکها نگاه کرد. فریزر بستنیها هم کنارش بود. اگر ریحانه بود حتماً دو سه توپ رنگی بستنی سفارش میداد. شاید هم فقط صورتی!

نمی دانست چرا اینطور فکر می کرد. ولی سر برداشت و گفت: دو سه تا اسکوپ بستنی توت فرنگی بده.

یادش آمد به ریحانه قول بستنی داده است. در مکه...

نفس عمیقی کشید و ظرف بستنی را برداشت. پشت یک میز نشست و با قاشق با بستنی بازی کرد.

فریدون مشتری بعدی را راه انداخت و جلو آمد. یک صندلی کشید و کنار حمید نشست. حمید بدون عکس العمل همانطور به بستنی چشم دوخته بود.

فریدون پرسید: چته پسر؟ چرا مثل عاشقای شکست خورده ای؟

حمید لقمه ای بستنی خورد و گفت: فکر نمی کنم. به نظرم عاشقای شکست خورده قهوه ی تلخ سفارش میدن. به تلخی روزگارشون.

=: راست میگی. اصلاً عاشقیم به تو نمیاد. بس که بی احساسی.

_: عاشقی چه جوریه فریدون؟

=: نه واقعاً انگار مریضی!

_: نه مریض که نیستم. دارم فکر می کنم تو که اینقدر دم از عاشقی می زنی چه جوری هستی.

فریدون به عقب تکیه داد و چشمهایش را باریک کرد. متفکرانه به او چشم دوخت و پرسید: دلت گیره؟

حمید یک لقمه از بستنی اش را خورد. سری تکان داد و گفت: نه....

نفس عمیقی کشید و ادامه داد: خواهرم داره ازدواج می کنه... دارم فکر می کنم چه جوری میشه که آدم راضی میشه از تنهاییش و بی مسئولیتیش بگذره و تشکیل خونواده بده. سخته. نیست؟ هم دل کندنه هم دل بستن... چه جوری راضی میشه خونواده ای که کنارشون بزرگ شده ول کنه بره کنار یه غریبه؟

فریدون خندید و گفت: فیلسوف شدی!

حمید شانه ای بالا انداخت. لقمه ای دیگر خورد و جوابی نداد.

فریدون نگاهی به مشتری ای که تازه وارد شده بود انداخت. از جا برخاست. دستی سر شانه ی حمید زد و آرام گفت: الان میام.

حمید کاسه ی بستنی را پس زد و در دل به خودش تشر زد: انگار نوبرشو آوردی! حالا دیگه بستنی هم تنهایی از گلوت پایین نمیره! خجالت بکش مرد!

از جا برخاست. پول بستنی را بدون این که فریدون ببیند روی پیشخوان گذاشت. دست بلند کرد و گفت: خداحافظ.

فریدون از پشت دستگاه قهوه ساز سر برداشت و پرسید: کجا؟ بستنیتو نخوردی.

_: یه بار دیگه میام می خورم. خداحافظ.

=: خداحافظ.

تا خانه آرام و غرق فکر راند. وقتی وارد شد سر و صدای اهل خانه گوشش را پر کرد. مجید و سروناز و فرهاد آنجا بودند. اولین بار بود که فرهاد تنهایی می آمد.

بی سر و صدا وارد شد. سر شام بودند. به جمعشان نگاه کرد و فکر کرد چی میشد که او هم با یک نفر دیگر الان وارد میشد؟

فکرش را پس زد و بلند سلام کرد. دست و رویی شست و سر سفره کنار فرهاد نشست. سعی کرد بیشتر و شادتر از همیشه حرف بزند و به افکارش اجازه ی جولان ندهد. با همه حال و احوال کرد. احوال سروناز را که پرسید، مامان لبخند معنی داری زد و گفت: امشب مجید و سروناز با یه خبر خوب امدن.

هیچ تصوری از این که خبر خوب چه می تواند باشد، نداشت. از مجید پرسید: کارتت برنده شده؟

مجید خندید و گفت: از اونم بهتر.

رامش گفت: عمو دایی ظرف سالاد رو به من بده.

ظرف سالاد را به رامش داد و گفت: دایی که شده بودم ولی عمو...

برگشت و به سروناز نگاه کرد. بالاخره دوهزاریش افتاد. چند لحظه حیرتزده بر جا ماند. بعد گفت: مبارک باشه. پس خان داداش یه سور حسابی افتادیم. جمعه ظهر چلوکباب خونه ی شما؟

مامان گفت: خونشون که نه... سروناز طفلک اذیت میشه.

_: من خودم ظرفا رو میشورم.

بابا با ابروهای بالا رفته گفت: چه فعال شدی یهو!

_: بودم. اصلاً گردن من از مو باریکتر.

رامش گفت: پس از حالا شروع می کنی. سفره رو جمع کن، ظرفا هم که دست خودتو می بوسه.

_: نه ببین من به خاطر سروناز گفتم. منظورم الان که نبود. من...

فرهاد در حال خندیدن گوشی تلفنش را برداشت و گفت: ریحانه؟ سلام.

و باعث شد رشته کلام به کلی از دست حمید خارج شود. برای این که خیلی بهت زده به نظر نیاید از جا برخاست و بشقابهای کثیف را که رامش دسته کرده بود به آشپزخانه برد. جلوی ظرفشویی دستهایش را شست و نفس عمیقی کشید. به اتاق برگشت.

فرهاد پای تلفن گفت: ساعت دهه خواهر من. الان کدوم مغازه بازه من برات چسب چوب بخرم؟ بگیر بخواب. باشه فردا.

مکثی کرد و جواب داد: نه من الان نمیام. مداد کنته هم نمی دونم چی می خوای. خودت باید بری بخری... نه جانم نه. بگیر بخواب. خداحافظ.

حمید با احتیاط گفت: من... چسب چوب دارم. یه دسته مداد کنته هم دارم که هیچوقت استفاده نکردم.

=: نه بابا ولش کن. بذار بخوابه. مثل دیوونه ها داره کار می کنه.

حمید سری تکان داد و حرفی نزد.

رامش گفت: حالا شاید برای فردا بخواد. بیا ببر براش.

فرهاد با لبخند زمزمه کرد: داری بیرونم می کنی؟

=: نه بابا! برو برگرد. هنوز می خوایم دسر بخوریم. برات کیک بستنی درست کردم.

فرهاد به عقب تکیه داد و گفت: من که نمیرم. خیلی اصرار داره زنگ بزنه پیک بره براش بخره.

حمید دوباره با احتیاط گفت: اگه به اندازه ی پیک قبولم دارین من برم.

فرهاد متفکرانه گفت: تو مثل این که یه چیزیت میشه ها!

حمید از جا برخاست و گفت: خودم می خواستم برم بیرون. سر راه اینا رو هم میدم دیگه.

مامان متعجب پرسید: این وقت شب کجا میری؟

_: احمد تنهایه. خونوادش مسافرتن. میرم پیشش. شب همگی به خیر.

چسب چوب و دسته ی مدادها را برداشت. قبل از این که حرف دیگری پیش بیاید از خانه بیرون زد.

زنگ خانه ی آقای بهاری را فشرد. یک کلاه کپ روی سرش بود. سرش را خم کرد تا قیافه اش دیده نشود.

ریحانه پرسید: کیه؟

_: پیک هستم. براتون چسب چوب و مداد کنته آوردم.

+: من که به پیک زنگ نزده بودم!

_: یه آقایی زنگ زدن.

+: الان میام.

مانتو و شال پوشید و با عجله پایین رفت. در خانه را که باز کرد، حمید سلام کرد.

ریحانه خندید و گفت: تویی؟ سلام.

حمید ظرف چسب چوب را به طرفش گرفت و گفت: ببخشید. نصفه یه. نخریدم. تو خونه بود. گفتم امشب کارتو راه میندازه. ولی خدا وکیل تا صبح ننشین. بگیر بخواب.

+: نه بابا. یه ذره کار دارم. تا یازده تموم میشه می خوابم. آخ جون چقدر مداد!

_: اینارم یه وقتی خریده بودم که طراحی کنم ولی هیچ وقت استفاده نکردم. نمی دونم چقدر به دردت می خوره.

ریحانه مدادها را زیر نور چراغ کوچه بررسی کرد و با خوشحالی گفت: عالی! خیلی ممنون. حالا اگه بهت برنمی خوره و ناراحت نمیشی لطف کن حسابشونو بکن.

_: هم بهم برمی خوره هم ناراحت میشم. من الان هیچ پولی برای اینا ندادم. اگه داده بودم هم به تو نمی گفتم!

+: حمید خیلی بدجنسی. اینجوری دیگه روم نمیشه چیزی ازت بخوام. حساب کن دیگه.

_: الان چی رو حساب کنم؟ مدادا رو چند سال پیش خریدم، چسب چوبم اصلاً یادم نیست کی بود چند بود.

+: پس من فردا یه چسب چوب کامل می خرم میدم بهت. مدادا رو هم حدوداً می دونم چندن.

_: ریحانه... خواهش می کنم. اذیتم نکن. شب به خیر. خداحافظ.

+: خیلی مغروری حمید. گاهی از این کوه غرور بیا پایین.

حمید خندید و گفت: چشم. خداحافظ.

+: راستی کاشی و شیرآلات خریدی؟

حمید کنار ماشینش چرخید. به او نگاه کرد و گفت: چند جا قیمت کردم... هیچی نخریدم.

+: کاش میشد یه روز باهم بریم. عاشق خریدن ایناام.

حمید آرام گفت: منم گذاشتم یه روز باهم بریم. بعد از امتحانات.

+: وای واقعاً؟! خدا کنه بابااینا اجازه بدن. خیلی ممنون از چسب چوب و مداد. خداحافظ.

_: خواهش می کنم. خداحافظ.


شوق کعبه عشق خانه (6)

سلام دوستام
قسمت بعدی تقدیم به شما

روز بعد ساعت سه بود که حمید جلوی خانه ی مادربزرگ رسید. زود رسیده بود. قاب عکس ریحانه را برداشت و بار دیگر به دقت بررسی کرد. فکر کرد: کاش با روزنامه پوشونده بودمش.

زنگ در آقای بهاری را فشرد. چند دقیقه صبر کرد اما جوابی نگرفت. گوشی اش را بیرون آورد و فکر کرد: یه شماره از ریحانه که هیچ، از فرهادم ندارم.

پوفی کرد و زنگ خانم مصطفوی را فشرد. مادربزرگ گوشی را برداشت و گفت: سلام حمیدجان. بیا بالا من الان حاضر میشم.

_: سلام خانم.

وارد شد و با آسانسور بالا رفت. در خانه هم باز بود. ضربه ای به در زد و یاالله گفت. صدای مادربزرگ از توی اتاق آمد: سلام پسرم. بیا تو. ببخش من یه کمی معطلت می کنم.

قدمی تو گذاشت و گفت: سلام. نه خواهش می کنم. من یه کمی زود امدم. می خواستم این تابلوی ریحانه خانم رو بدم...

مادربزرگ در حالی که گره روسری اش را محکم می کرد، توی هال آمد و پرسید: چه تابلویی؟

حمید قاب را رو به او گرفت و گفت: دیشب دادن براشون یه قاب درست کنم... الان آوردمش ولی مثل این که خونه نبودن.

=: ماشاءالله چه تابلوی قشنگی! دست هر دوتون درد نکنه. بذارش همین جا. نیستن خونه. بعداً میگم ریحانه بیاد خودش ببره. بس که درگیر این امتحاناشه فرصت نفس کشیدنم نداره. صبح به مادرش میگم بگو بیایه کلاس، میگه اصلاً نمی رسه. شما برین هرچی یاد گرفتین بیاین بهش بگین.

بعد به ظرف بزرگ شیرینی ای که روی میز بود اشاره کرد و گفت: امروز گفتم یه نفر امده کمکم شیرینی درست کردیم به شکرانه ی مسافر شدنم بیارم پخش کنم بین همسفرا... دیدم ظرفش سنگین شد سخته بیارم پایین، اینه که مزاحمت شدم گفتم بیای بالا...

_: نه خواهش می کنم چه زحمتی؟ فقط اجازه بدین من کفشمو در بیارم. الان میام برش میدارم.

=: میگم هنوز تا سه ونیم وقته. چایی داغه. می خوری؟ یه ظرف از همینا هم رو میز آشپزخونه هست.

_: خیلی ممنون. اگه آماده هست خودم می ریزم.  

مادربزرگ آهی کشید و با خستگی روی مبل نشست. گفت: خدا خیرت بده مادر. تو ظرف شسته ها هم استکان هست هم لیوان. هرچی می خوای بردار بریز. الان کتری رو خاموش کردم. هنوز داغه. شیرینی هم بردار.

_: خیلی متشکرم. برای شما هم چایی بریزم؟

=: نه مادر. ممنون. من خوردم. خودت بخور.

حمید بی تعارف به آشپزخانه رفت و برای خودش چای ریخت. یک شیرینی هم برداشت و به هال برگشت. کنار پنجره ایستاد. نگاهی به سر خیابان انداخت. یک نفر از ماشین پیاده شد. کیفش را روی دوشش مرتب کرد. هنوز چند قدم نیامده بود که شروع به دویدن کرد.

حمید با خنده پرسید: حالا چرا می دوی؟

مادربزرگ پرسید: کی می دوه؟

حمید برگشت و در حالی که روی مبل روبروی مادربزرگ می نشست گفت: نمی دونم. یه نفر از ماشین پیاده شد شروع کرد دویدن. نمی دونم چرا فکر کردم ریحانه خانمه. فاصله زیاده. معلوم نمیشه.

مادربزرگ کمی نگران شد. پرسید: مطمئنی کسی دنبالش نبود؟

_: نه بابا کسی نبود. ماشینه رفت. این چند قدم امد بعد شروع کرد دویدن. شایدم یه نفر دیگه بود. همینجوری میگم ریحانه خانم. از این بالا که پیدا نیست.

با صدای زنگ در سر برداشت و پرسید: جواب بدم؟

مادربزرگ همانطور نگران به آیفون نگاه کرد و گفت: باعث زحمتت.

حمید از جا برخاست. با دیدن تصویر ریحانه کلید در بازکن را فشرد و گفت: خودشه. حالشم خوبه. نگران نباشین.

لای در خانه را هم باز گذاشت و برگشت. ریحانه دوان دوان وارد شد. کیفش را کنار راهرو انداخت. در حالی که در دستشویی را باز می کرد، تند تند گفت: سلام مامان جون. ببخشین کلیدم جا مونده بود. هیشکی خونه نیست. از دستشوییم دارم میترکم!

بلافاصله در دستشویی پشت سرش بسته شد.

حمید از فرط خنده لیوان چای و شیرینی را روی میز رها کرد که نریزند. در همان حال گفت: خیالتون راحت. حالش خوب خوبه.

ریحانه با همان سرعتی که رفته بود برگشت. دست و صورت و مقنعه اش خیس شده بودند. حمید را ندید. به مادربزرگ که رو به در نشسته بود، گفت: سلام. جایی می خواستین برین؟

قبل از این که مادربزرگ جواب بدهد متوجه ی حمید شد. با تعجب گفت: سلام. اینجا چکار می کنی؟ به چی داری می خندی؟

حمید خنده اش را با جرعه ای چای فرو داد و گفت: سلام. عالی بود!

ریحانه قطرات آب روی مقنعه اش را تکاند و با خنده گفت: برو خودتو مسخره کن.

بعد رو به مادربزرگش گفت: ها راستی کلاس! وای بعدش به منم بگین چه خبر بود.

مادربزرگ پرسید: تو نمیای؟

+: نه... خیلی کار دارم. آخ جووووون نون مربایی پختین؟!!! من نهار نخوردم. دارم از گشنگی میمیرم.

=: اینا رو برای همسفرا درست کردم. رو میز آشپزخونه بازم هست. تو یخچالم کتلت هست. برو بخور مادر. نوش جونت.

ریحانه چشم گرداند. با دیدن قاب عکس کنار دیوار، جلوی آن روی زمین زانو زد و گفت: وای حمید درستش کردی؟

دستهایش را روی دهانش گذاشت. نزدیک بود اشکهایش جاری شوند. تمام وجودش غرق احساسات شده بود.

حمید با نگرانی پرسید: خوشت نمیاد؟ ببین اگه نمی خوای میشه....

با چشمهایی تر برگشت و نگاهش کرد. سری به نفی تکان داد. بغضش را فرو خورد و به زحمت گفت: این فوق العاده یه! نیست مامان جون؟ ببین چه هماهنگی ای! هزار سال دیگه هم نمی تونستم به این خوبی درستش کنم. اصلاً انگار عکس و قاب یکی ان... کاملش کرده... خیلی خوب شده...

حمید چند لحظه ناباورانه نگاهش کرد. بالاخره خندید و گفت: خیلی خب بابا. نمی خواد گریه کنی. پاشو.

برگشت و نگاهش کرد. دستهایش را آرزومندانه در هم گره کرد و گفت: خیلی دوسش دارم!

حمید با لبخند گفت: خدا رو شکر.

مادربزرگ هم با خوشرویی گفت: مبارکت باشه.

نگاه دیگری به تابلو انداخت و از جا برخاست. به آشپزخانه رفت. یک شیرینی را توی دهانش گذاشت و با خوشحالی بلعید.

+: اووووم! مرسی! مزه جون میده!

مادربزرگ خندید و سر تکان داد. به حمید گفت: یه جوری تعریف می کنه آدمو به شوق میاره.

_: واقعاً!

در یخچال را باز کرد. یک کتلت را روی نان گذاشت و در را بست. یک لیوان آب سر کشید. روی کابینت خم شد و پرسید: دارین میرین؟

مادربزرگ و حمید ایستاده بودند. حمید لیوان خالی چای را روی کابینت گذاشت و گفت: تو هم بیا. خودت باشی بهتره.

گازی به نان زد و متفکرانه به حمید چشم دوخت. هنوز یک هفته نبود که او را دیده بود و اینقدر بهم نزدیک شده بودند! اینجا... توی خانه ی مادربزرگ... انگار پسرخاله یا پسر دایی بود... انگار همیشه او را دیده بود. حتی با پسرخاله داییهایش هم اینقدر راحت نبود. حمید اینقدر طبع بلندی داشت  و آرام بود که ریحانه اصلاً احساس غریبی نمی کرد.

لقمه اش را آرام جوید و فرو داد. مادربزرگ پرسید: چکار می کنی؟ میای؟

تن خسته اش را از کابینت جدا کرد و گفت: باشه. میام.

توی آسانسور مادربزرگ به حمید که ظرف شیرینی را گرفته بود، گفت: خیلی این چند روز مزاحمت شدیم. حلالمون کن.

_: خواهش می کنم خانم. این چه حرفیه؟

ریحانه آخرین لقمه اش را توی دهانش چپاند. از توی کیفش کیف پولش را بیرون آورد. لقمه اش را به زحمت فرو داد و گفت: گذشته از زحمت... قیمت این قابم حساب کن.

حمید متحیر به او چشم دوخت و پرسید: چی داری میگی؟

+: قاب درست کردی به چه قشنگی! خب حسابش کن دیگه.

_: بذار جیبت ناراحت میشم.

مادربزرگ گفت: خب بالاخره زحمتی کشیدی مادرجون. یه قیمتی بگو.

با استیصال به مادربزرگ نگاه کرد و نالید: این چه حرفیه حاج خانم؟ من که به خاطر پول این کار رو نکردم.  

گیر افتاده بود. احساس می کرد لحظه لحظه شب گذشته که تا صبح کار کرده بود، به ذهنش فشار می آورد. تمام آن لحظات وقتی با شوق فکر می کرد و کار می کرد به این فکر نکرده بود که چرا قاب را از ریحانه گرفته است. و حالا به یک باره انگار تمام نیتش توی صورتش کوبیده شده بود و راه نفسش را می گرفت.

سر برداشت و به آسمان آبی بدون ابر چشم دوخت. آب دهانش را به سختی فرو داد. مادربزرگ نگاهش نمی کرد. حواسش به قدمهای خودش بود. اما ریحانه ناراحتی عمیقش را حس کرد و با عذاب وجدان زیر لب گفت: باشه. خیلی ممنون.

و کیف پول را دوباره توی کیفش گذاشت. نمی فهمید چرا اینقدر ناراحت شده است. ولی هرچه بود نمی خواست ناراحتی اش را ببیند.

حمید نفس عمیقی کشید و رو گرداند. اخم کرده بود. در دل فکر کرد: خدایا... کلاً شوخی داری با ما دیگه... نه؟ هرچی میگم خودم و خودت... بیخیال... هرچی تو بگی...

نفس عمیقی کشید و در جلو را برای مادربزرگ باز کرد. نگه داشت تا سوار شد و در را بست. در عقب را هم برای ریحانه گشود و بدون معطلی رد شد و ماشین را دور زد. باهم سوار شدند.

جلوی در تکیه ای که کلاس در آن برگزار میشد، مادربزرگ و ریحانه پیاده شدند و حمید رفت تا ماشین را پارک کند و برگردد. ریحانه با کنجکاوی به سالن چشم دوخت. دو مرد به استقبالشان آمدند. ضمن تعارف شکلات خوش آمد گفتند و خواهش کردند که اسمشان را بنویسند و امضاء کنند.

کنار مادربزرگ روی صندلی نشست. مادربزرگ با همه دور و بری ها سلام و علیک کرد وخیلی زود آشنا شد. اما ریحانه فقط دلش می خواست بخوابد. روی صندلی چهارزانو نشست و کیفش را در آغوش گرفت. سرش را به ستون کنارش تکیه داد و چشمهایش را برای چند لحظه بست.

حرفهای سخنرانان را یک در میان می شنید. احکامی که روحانی می گفت و توضیحات کارواندار درباره ی اشیاء ممنوعه و توضیحات پزشکی درباره ی مراقبتهای لازم برای سلامتی در کشور عربستان.

ساعتی بعد حمید ظرف شیرینی را دور گرداند و توضیح داد که همسفر جدیدشان، خانم مصطفوی آنها را پخته است. همه خوردند و تعریف کردند و باب آشنایی بیشتر باز شد.

ریحانه اما به دور از هیاهو چرت میزد. وقتی حمید جلویش رسید چشم باز کرد و پرسید: بخورم؟

_: نه بگیر بخواب. خوبی؟

+: خوبم. آب هست؟

_: میارم برات.

مامور خدمات کاروان با سینی چای رسید. کمی بعد حمید هم آب آورد و حال ریحانه هم بهتر شد. حالا با اشتیاق بیشتری گوش میداد.