ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

عشق دردانه است (9)

سلام...
ببخشید که خوب نیستم و کم میام....
امروز نمی دونم برای چندمین بار در دو ماه اخیر عزادار شدیم. نمی دونم چند تا عزیز رو تو این مدت کوتاه از دست دادیم. اصلاً از اول سال همینطور بود ولی این دو ماه آخر... خدایا به هممون رحم کن... خدایا بهمون صبر بده...

نوشتم برای این که بتونم کمی فراموش کنم. کمی تحمل کنم. قلبم دیگه طاقت نداره. تقدیم به همه ی عزیزانی تو غمهام شریکن... شاید برای چند لحظه بتونن فراموش کنن... شاید...


پریناز گاز بزرگی به پیتزا زد. چشمهایش را بست و عمیقاً مزه مزه کرد. بالاخره با یک "اومممم" کشیده، چشمهایش را باز کرد و نگاهش به آرمان که مشتاقانه تماشایش می کرد، افتاد. با کمی تعدیل در لحن تندش پرسید: چیه؟ خوشگل ندیدی؟

آرمان خندید و گفت: آدمو به اشتها میاری. تا حالا اینجوری از پیتزا لذت نبردم.

پریناز دوباره پیتزایش را برداشت و گفت: لابد هروقت عشقت کشید با بر و بچ رفتین خوردین. مثل من حسرتی نیستی.

_: شاید... ولی کباب رو ترجیح میدم.

پریناز لقمه ی دیگری با همان تفصیل خورد و بعد گفت: کبابای باباحیدر البته حرف نداره. ولی گاهی پیتزاخوردنم می چسبه.

_: نوش جان.

+: اصلاً شماها هرکار دوست دارین می کنین. هرجا بخواین میرین. هیشکی هم نمیگه بالا چشمتون ابرو. ما بیچاره ها هرکار بخوایم بکنیم صد تا جواب باید پس بدیم.

_: مثلاً چه کاری؟

+: یه کار ساده مثل پیتزا خوردن یا سینما رفتن یا مسافرت...

_: تو اجازشو از بابات بگیر، هرجا بخوای می برمت.

نگفت تمام این دوسال به عشق این که راحت برایش خرج کند پس انداز کرده است.

پریناز جرعه ای نوشابه نوشید. شکلکی در آورد و گفت: ترشی نخوری یه چیزی میشی! مشکل من سر همون اجازس. تازه با دوستام می خوام برم نه با شما. دو سه تا از همکلاسیام هستن که که تقریباً همسایه هم هستیم. دائم باهم اینور اونورن. ولی من حتی یه بارم اجازه نداشتم باهاشون بیرون برم. فقط مهمونیای تو خونشون رفتم، اونم با کلی شرط و شروط. الانم بعد از امتحانا دارن سه تایی میرن کیش. منم می تونستم باهاشون برم. اما محاله بهم اجازه بدن.

_: یعنی چه جوری؟ تنها؟

+: نخیر! سه تا دخترن. تنها نیستن. فقط آقابالاسر ندارن و می تونن راحت خوش بگذرونن. منم که مثل ته دیگ تمام تابستون باید بچسبم تو خونه و نهایتاً کلاس زبان برم که یه وقت بیسواد نمونم. منم می خوام برم کیش. تا حالا یه بارم نرفتم.

آرمان متعجب گفت: پریناز تو فقط چهارده سالته! تنهایی بری کیش؟!!!

پریناز یا متوجه نشد یا حوصله نداشت به رویش بیاورد که برای اولین بار بدون پسوند و پیشوند اسمش را برده است. دلخور گفت: تنهای تنها نیستن. بابای فرح گل یه آپارتمان داره. تو همون طبقه روبروش خونه ی عموشه که ساکن اونجاست. زن و بچه هم داره. دیگه مشکلی نیست. ولی محاله بابا اجازه بده.

چند لحظه با غصه لب برچید و بعد دوباره گاز بزرگی از پیتزایش زد. بعد دوباره سر برداشت و با لحن غمگینی گفت: آرمان...

طوری گفت که آرمان آرزو داشت از ته دل بگوید: جان آرمان؟

ولی فقط سر برداشت و نگاهش کرد.

+: از بابا خواهش می کنی اجازه بده؟ قول میدم مواظب خودم باشم. کیش جای کوچیک و مدرنیه. امنه. حالا اگه تمام سه ماه رو هم اجازه نمیده... یه کمیش... چند روز. میگی بهش آرمان؟

آرمان برش نیمه خورده ی پیتزایش را توی جعبه اش گذاشت. متفکرانه پرسید: برم چی بگم؟ خودم دلم قرار نمی گیره تنها بری. حالا برم واسطه بشم؟

پریناز دوباره عصبانی شد. از جا برخاست. جعبه ی خالی پیتزایش را توی سطل زباله فرو کرد و گفت: تو هم با برادربزرگه بازیای احمقانت! آخه یعنی چی؟ مگه می خوام برم اونجا چکار کنم؟

دور خودش چرخید. دوباره رو به آرمان کرد و گفت: هیچ جا نمیریم. نهایت مسافرتمون تا شهر مامان جونه و آخر تفریحات هم کل کل با سپهر. باید آرزوشو با خودم به گور ببرم.

آرمان از جا برخاست و گفت: آروم باش دختر. منم تا حالا کیش نرفتم. خیلی هم دوست دارم برم. ولی این حرفا رو نداره. درست میشه. یه روز میری. حتماً میری. بهت قول میدم.

پریناز پا کوبان به طرف ماشین رفت. آرمان هم آهی کشید و به دنبالش روانه شد. جلوی در پشتی رستوران پارک کرد و خوار و بار را تحویل داد. بعد هم وسایل سفره عقد را با پریناز برداشتند و به سالن زنانه رفتند.

همین که مشغول کار شدند دوباره پریناز خوشحال شد. با شوق و ذوق پارچه ها اندازه می گرفتند و می بریدند و با هویه لبه ها را می سوزاندند و با چسب داغ تزئینات را می چسباندند.

شب شده بود ولی هنوز مشغول بودند. آرمان سرمست از آشتی بودن پریناز کمال همکاری را با او می کرد. روی چهارپایه ایستاده بود. یک سر والان چین داده را با پونز به دیوار زده بود. سر دیگرش را بالا گرفت و پرسید: همینجا خوبه؟

چون جوابی نشنید بدون این که پشت سرش را نگاه کند، با خوشی گفت: پرینازخانم با شمام. اینجا؟ برو عقب ببین خوبه؟  

=: عالیه. دستت درد نکنه.

آرمان هینی کشید. صدای آقای بهمنی باعث شد سر والان از دستش رها شود و تعادلش را از دست بدهد. کلی تلاش کرد تا سقوط نکند. بالاخره به زحمت خودش را جمع و جور کرد و پایین آمد. دستی از خجالت به سرش کشید و گفت: آقا سلام.

پریناز عقب تر از آقای بهمنی ایستاده بود و بی صدا داشت از خنده ریسه می رفت. از خنده او خنده اش گرفت. لبش را گاز گرفت و سعی کرد فقط به آقای بهمنی نگاه کند.

=: علیک سلام. خسته نباشی.

_: خواهش می کنم. سلامت باشین.

آقای بهمنی به والان اشاره کرد و گفت: مزاحم کارت نباشم.

_: نه آقا خواهش می کنم. الان درستش می کنم.

پریناز بازهم از دستپاچگی او خنده اش گرفت و از پشت سر آقای بهمنی برایش شکلک در آورد. آرمان لبش را محکمتر گزید و سر به زیر انداخت.

آقای بهمنی نگاهی به تزئینات میزها انداخت. خم شد و به دقت همه را بررسی کرد. بعد گفت: خوبه. تموم که شد بیا رستوران کارت دارم.

_: چشم آقا. ممنون.

پریناز چند قدم به دنبال پدرش رفت. با تردید گفت: بابا...

آقای بهمنی برگشت و نگاهش کرد: جان بابا؟

پریناز سر به زیر انداخت. در حالی که کلافه با دستهایش بازی می کرد، گفت: بچه ها می خوان برای بعد از امتحانا بلیت بگیرن. بگم برای منم بگیرن؟

سر برداشت و امیدوارانه به پدرش نگاه کرد. التماس کرد: تا آخر تابستون نه... فقط چند روز... خواهش می کنم. عموشم هست. مواظبمونه.

آقای بهمنی سفت و سخت به دختر دردانه اش نگاه کرد. بعد نفس عمیقی کشید و بدون جواب بیرون رفت.

پریناز برگشت و برای آرام کردن خودش به آرمان گفت: میگن سکوت علامت رضائه. راست میگن؟

آرمان سری تکان داد و زیر لب گفت: چی بگم...

پریناز دوباره سر پا نشست. در حالی که به دقت روبان آبی را دور ظرف طلایی محکم می کرد، گفت: ولی وقتی فهمیدی بابا پشت سرته قیافت خیلی مضحک بود. گفتم الانه که بیفتی.

آرمان دوباره روی چهارپایه رفت و گفت: باز خوبه دل شما شاد شد.

سر والان را بالا گرفت و قبل از این حرفی بزند پریناز یه کم شل تر... اونجوری خیلی بالا رفته. آها خوبه. یه ذره یه سانت ببرش بالا... نگه دار ببینم... اوممم... خوبه. یه پونز بزن.

کارشان که تمام شد با رضایت به سفره نگاه کرد و با دوربینی که از قبل آماده گذاشته بود چند تا عکس گرفت تا به آلبوم تالار اضافه کند. پریناز هم با گوشیش عکس گرفت تا با واتس آپ برای عروس فردا شب بفرستد.

بعد گفت: خب اون پارچه سفیده رو بکشیم روش تا فردا شب خاک نگیره. بعدم برم پیش بابات.

باهم به دقت پارچه را روی تزئیناتشان کشیدند و بالاخره بعد از ساعتها کارشان تمام شد. پریناز کمرش را صاف کرد و با خوشی گفت: های های های چسبید! چه خوشگلم شد! دستم درد نکنه.

آرمان هم لبخندی زد و گفت: خسته نباشی. عالی شده.

پریناز تبسمی کرد و بالاخره لطف کرد و گفت: متشکرم که کمکم کردی.

_: خواهش می کنم. با اجازه. من دیگه برم آقای بهمنی کارم دارن.

پریناز گردنی کج کرد و با عشوه گفت: بفرمایید.

دلش می خواست درسته قورتش بدهد! با بی میلی دل کند. رو گرداند و ضمن خداحافظی از در بیرون رفت.

آقای بهمنی با دیدن آرمان از پشت میزش برخاست. به عماد اشاره کرد که جایش را بگیرد. دست توی پشت آرمان گذاشت و گفت: بریم تو دفترم.

آرمان با ترس و تردید پرسید: طوری شده؟

_: نه نه... کارت دارم. بیا بریم.

تا رسیدن به دفترش هیچ حرفی نزد و دل آرمان هزار راه رفت. بالاخره پشت میزش جا گرفت. به آرمان هم اشاره کرد بنشیند. طبق عادت خودکارش را برداشت و توی دستهایش جابجا کرد. چند لحظه در سکوت به آرمان چشم دوخت.

آرمان التماس کرد: بگین دیگه آقا.

=: چه جوری بگم؟ تو... به دختر من علاقه داری؟

دل آرمان فرو ریخت. وحشتزده به آقای بهمنی نگاه کرد. پلکهایش از ترس تند تند بهم می خوردند. دستپاچه سر تکان داد. از کجا فهمیده بود؟ مگر آرمان چکار کرده بود؟ کف دستهایش خیس عرق شده بودند. نفسش به سختی بالا می آمد. بالاخره با تردید پرسید: من... منظورتون چیه آقا؟


عشق دردانه است (8)

سلامممم
شب عید است و شلوغیم...
میشه این خونه تمیز بشه؟؟؟

تا مغازه در سکوت کنار هم راه رفتند. البته پریناز راه نمی رفت. بیشتر می جهید! و آرمان لب می گزید تا چیزی به او نگوید. خوش نداشت ببیند که اینطور توجه اطرافیان را جلب می کند.

بالاخره رسیدند. پریناز با یک جهش دیگر وارد مغازه شد و بدون توجه به فروشنده ها، روی پارچه ها چشم گرداند. ناگهان جیغی از خوشی کشید. یک پارچه را نشان داد و گفت: آقا اونو بده. اون آبیه.

آرمان کنار گوشش زمزمه کرد: خواهش می کنم یواشتر.

فروشنده پارچه را جلوی پریناز گذاشت. پریناز دست زیر پارچه برد و با غصه گفت: ولی این خیلی کلفته... واسه سفره خوب نیست.

آرمان آستین او را کشید و گفت: آره خوب نیست. بیا بریم.

به زور او را بیرون کشید. بیرون مغازه بالاخره پریناز آستینش را آزاد کرد و عصبانی پرسید: چرا اینجوری می کنی وحشی؟

_: تو چرا اینجوری می کنی؟ چرا می پری؟ چرا جیغ می زنی؟ چرا اینقدر جلب توجه می کنی؟

پریناز چند لحظه نگاهش کرد و بالاخره پرسید: منظورت از این حرفا چیه؟

_: منظوری ندارم. برای سلامتی خودت میگم. تو دست من امانتی.

پریناز شکلکی در آورد و با حرص رو گرداند. غرغرکنان تکرار کرد: تو دست من امانتی! من خودم می تونم مواظب خودم باشم. احتیاجی به کمک تو ندارم.

و با قدمهای سریع راه افتاد. آرمان به دنبالش رفت و گفت: خانم بهمنی... وایسا. خواهش می کنم.

+: نه به خانم بهمنی گفتنت نه به این همه غر زدنت! لحنت بیشتر به این می خوره که بگی گوساله وایسا!

آرمان با خشم گفت: من جسارت نمی کنم. وسط خیابون نمی خوام اسمتو ببرم.

پریناز ابرویی بالا برد و با عشوه گفت: اوه لطف می کنین. به شدت تحت تاثیر قرار گرفتم.

چند پسر جوان رد می شدند و به این ادای پریناز خندیدند. آرمان با نگاهی آتشین به آنها چشم دوخت تا رد شدند. دوباره به پریناز که لب جدول پیاده رو ایستاده بود نگاه کرد.

پریناز سرش را کج کرد و با همان عشوه پرسید: چیه کم آوردی؟

دسته ای از موهایش از زیر شال بیرون ریخت. توی آفتاب تلألوی قشنگی داشتند. آرمان رو گرداند و چشمهایش را بست. آرام گفت: یه پارچه فروشی اون طرف خیابونه. میرم ببینمش.

پریناز از لبه ی جدول پایین پرید و گفت: وایسا خب منم میام.

آرمان بدون این که نگاهش کند گفت: شالتو درست کن.

+: مثل این که حرف تو گوشت نمیره! به تو هیچ ربطی نداره.

آرمان برای لحظه ای چشمهایش را بست و قدم به خیابان گذاشت. پریناز گفت: وایسا منم بیام.

ایستاد. پریناز کنارش ایستاد و شالش را مرتب کرد. بعد از گوشه ی چشم نگاهی به آستین آرمان انداخت و لب به دندان گزید. سر به زیر انداخت.

آرمان متعجب به او نگاه کرد و پرسید: میای یا نه؟

پریناز زبانش را روی لبش کشید. مکثی کرد و بالاخره پرسید: میشه... میشه آستینتو بگیرم؟

آرمان نفسش را پف کرد. گفت: اگه پای راه رفتن داری می تونیم صد متر جلوتر از روی پل رد شیم.

پریناز چنگی به آستینش زد و تند گفت: نه نه از همین جا بریم. از پل بیشتر می ترسم. بریم دیگه.

آرمان خندید و به دست او نگاه کرد. قلبش مثل یویو از خوشحالی بالا و پایین می پرید. نگاهی به خیابان انداخت و سعی کرد حواسش را جمع کند. همین که رد شدند اتوبوسی پشت سرشان رسید و بوق بلندی زد. پریناز جیغی کشید و نزدیک بود از ترس خودش را در آغوش آرمان بیندازد که به سختی خودش را نگه داشت. رنگش پریده بود. با اخم گفت: راننده ی دیوونه.

آرمان خندید و گفت: خب حواستو جمع کن.

پریناز چانه اش را بالا گرفت و حرصی گفت: بدجنس فرصت طلب.

_: بی خیال... می خوای برات یه آبمیوه بگیرم؟ رنگت خیلی پریده.

پریناز با قدمهای بلند به طرف پارچه فروشی راه افتاد و در همان حال با عصبانیت گفت: برو خودتو مسخره کن.

آرمان پشت سرش با ناله ی مضحکی گفت: من مسخره نکردم.

بعد هم نفس عمیقی کشید و به دنبالش راه افتاد. اینجا هم پارچه ی مورد نظرشان نبود. بیرون آمدند و آرمان به طرف پل عابر پیاده راه افتاد. پریناز غرغرکنان پرسید: چرا از اون وری میری؟ ماشین که این طرفه.

_: شاید یه پارچه فروشی دیگه اینجا باشه.

+: خب بریم ماشین سوار شیم بیاییم.

_: تو دندون رو جگر بذار. سوار ماشینم میشیم.

درست قبل از پل یک پارچه فروشی بود که پارچه ی مورد نیازشان را داشت. پریناز شروع به حساب کردن مقدار پارچه شد. اخم کرده بود و تند تند حساب می کرد. آرمان دست به سینه به ستون وسط مغازه تکیه داده بود و با لبخند تماشایش می کرد.

پریناز سر برداشت و عصبانی پرسید: به چی می خندی؟

_: به درگیریت. به من بگو می خوای چکار کنی، برات حساب می کنم.

+: لازم نکرده. خانم چهارده متر می خوام.

_: چهارده متر؟! مگه می خوای چکار کنی. قیچی نزن خانم.

زن فروشنده پارچه را کمی باز کرد و به آن دو چشم دوخت. پریناز کمی فکر کرد و بعد گفت: چهارده متر که حتما می خوام. ولی کم نیاد.

_: کم نمیاد. تو بگو می خوای چکار کنی؟

+: اون میز کوچیکا رو می خوام بچینم. سفره برای اونا می خوام. همونا که چراغ دارن. یه پرده ی کوچیکم برای پشت سر عروس دوماد می خوام. یعنی پرده نه... فقط والان. بعد وسطش از این توپای کریسمسی آبی بزنیم... یا توپای کریستالی آبی... ببینم چی پیدا میشه.

_: باشه. میز کوچیکا هرکدوم یک و ده بسشونه. هفت تا هستن، هفت و هفتاد. یک ونیمم برای والان... و اگه روکش برای مبل عروس و دامادم بخوای... سر جمع دست بالا میشه دوازده متر. دیگه؟

پریناز لب برچید و متفکرانه گفت: باشه... خانم دوازده متر.

پارچه را خریدند و بیرون آمدند. بعد برای خرید تزئیناتش رفتند. پریناز با دیدن هر تکه ی قشنگی جیغی از خوشحالی میزد و چون فروشنده ها دو دختر جوان بودند آرمان اعتراضی نداشت. گذاشت هر چقدر دلش می خواهد بین آن خرده ریزه های رنگی درخشان بگردد و شادی کند.

بالاخره با دست پر بیرون آمدند. پریناز نگاهی به کیسه های توی دست آرمان انداخت و با خجالت گفت: خیلی گرون شد نه؟

آرمان سری به تایید تکان داد و گفت: به نسبت زیاد شد.

+: اممم.... خب میشه دیگه ظرف نخریم. همون طلاییا رو بذاریم. از این روبان آبیا میزنیم دور ظرفا خوب میشه دیگه.

آرمان سری تکان داد و گفت: خوبه.

باهم به میدان تره بار رفتند. کلی سبزی و میوه برای رستوران خریدند. وقتی کارشان تمام شد ساعت نزدیک سه بود. میدان هم بیرون شهر. آرمان نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: دیروقته... یه رستوران خوب یه کم بالاتر هست، بریم نهار بخوریم بعد برگردیم. 

پریناز چشمهایش را گرد کرد و با غیظ پرسید: رستوران؟ تو خجالت نمی کشی جلوی من اسم یه رستوران دیگه رو میاری؟!!!

آرمان گیج و حیران گفت: یعنی چی؟ تا رستوران بابات کلی راهه. الانم ساعت از سه بعدازظهر گذشته. فکر کردم گرسنه باشی.

پریناز رو گرداند و به قهر لب برچید. دل آرمان زیر و رو شد. او هم رو گرداند و به بیابان خیره شد.

بالاخره پریناز رو به او کرد و پیشنهاد داد: اصلاً پیتزا بخوریم. رستوران نریم.

آرمان غش غش خندید. گفت: خب از اول بگو پیتزا می خوام. چرا دعوا می کنی؟

پریناز سر به زیر انداخت و پرسید: به بابا که نمیگی ما پیتزا خوردیم؟

_: چطور؟

+: خب آخه از فست فود خوشش نمیاد. مگه ندیدی؟ خیلی به سالم بودن غذا اهمیت میده.

_: می برمت یه پیتزای سالم بهت میدم. یه آشنا دارم به کارش مطمئنم. البته مطمئن نیستم الان باز باشه.

پریناز سر برداشت و با غصه پرسید: نیست؟ می دونی چند وقته پیتزا نخوردم؟ نمیشه بریم یه جای دیگه؟ فقط به بابا نگو. میشه که نگی.

_: بذار ببینم چکار می تونم برات بکنم... پیتزای گوشت و قارچ خوبه؟

پریناز آرزومندانه گفت: عالیه! پر از پنیر!

گوشی را برداشت و شماره ای گرفت. بعد از چند لحظه گفت: سلام آقای کامیار... آرمانم. ناصحی. ممنون. شما خوب هستین؟ من دو تا پیتزای گوشت و قارچ با پنیر زیاد می خوام، ممکنه؟... بله می دونم شب باز می کنین ولی... بله... ولی راستش مهمون دارم بهش گفتم کار شما رو قبول دارم... نیم ساعت؟ عیب نداره. من میام تحویل می گیرم. نه نه اشکالی نداره. متشکرم از لطفتون. خیلی ممنون.

قطع کرد و رو به پریناز گفت: بهرحال تا اونجا نیم ساعت راهه. مسئله ای نیست؟

پریناز با شوق دستهایش را بهم کوفت و به هوا پرید: متشکرمممم!

 بعد با جهشی بلند خودش را به ماشین رساند و گفت: در رو باز کن.

آرمان خندید. سوار شد و در را از تو برایش باز کرد. تا رسیدن به پیتزایی بیشتر صحبتشان حول سفره عقد آبی گشت و کارهایی که می توانستند برای زیباتر شدن مجلس فردا بکنند.

توی کوچه ی کنار پیتزایی پیچید. مغازه بسته بود. آقای کامیار گفته بود که از در آشپزخانه بیاید. جلوی در کوچک ایستاد و چند ضربه به در زد. نگاهی به ساعت انداخت. از نیم ساعت کمتر شده بود. پیتزا و نوشابه گرفت و برگشت. پرسید: همینجا بخوریم؟

پریناز با نگاهی درخشان و صدایی سرشار از خواهش پرسید: میشه بریم تو پارک؟

آرمان نگاهی به عقب وانت انداخت و پرسید: با این همه وسیله که عقب ماشینه؟

پریناز آرزومندانه نالید: آرمان خواهش می کنم... یه پارک خلوت تو همین خیابون بود.

نمیشد گفت پارک... زمین کوچکی کنار خیابان به فضای سبز تبدیل شده بود. کمی شیب داشت و سطحش بالاتر از خیابان بود. خلوت بود. وانت را درست جلویش پارک کرد و پیاده شدند. روی نیمکتی نشستند و نهار رویاییشان را وسط گذاشتند.