ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

بگذار تا بگویم (8)

سلام بر همه ی دوستای خوبم
اینم از قسمت بعدی.  امیدوارم خوشتون بیاد.

مائده گفت: اینجا نگه دار. لوازم کیک رو باید بخریم.

_: تو پیاده شو. منم یه جای پارک پیدا می کنم میام.

_: باشه.

 

مواد اولیه ی کیک هم خریداری شد. مائده با خوشحالی نگاهی به صندوق پر از مواد غذایی انداخت و گفت: فکر کنم تموم شد. بریم خونه. راستی نهار چی می خوری؟

فؤاد که زیر آفتاب تند، چهره درهم کشیده بود و سؤییچ ماشین دستش بود که در را باز کند، متفکرانه گفت: نمی دونم. وقت که نداری. یه چیزی آماده می خریم.

مائده در صندوق را بست و با لحنی شاد گفت: داری بهم توهین می کنی.

فؤاد اخم آلود گفت: جداً؟

و سوار ماشین شد. مائده بعد از این که با دقت اطراف را پائید، در جلو را باز کرد و سوار شد. با ناراحتی گفت: فؤاد همه چی رو باهم قاطی نکن. باشه دندم نرم، لواشکم درست می کنم. نمی تونم که اون همه میوه رو بریزم بیرون! ولی این ربطی به نهار نداره. چی می خوری؟

_: نهار نمی خواد. خریدات که تموم شد. می رسونمت خونتون. به بابات قول دادم مراقب باشم خسته نشی. تو فقط بگو چه جوری لواشک درست کنم، خودم می کنم.

 _: هنوزم قهری.

_: نه قهر نیستم. تو فرض کن متنبه شدم و الان می خوام اشتباهمو جبران کنم.

_: ولی احساست این نیست.

فؤاد با ملایمت گفت: هرچی هست قهر نیستم.

_: این همه خرید رو که نمی تونی تنهایی جا بدی و مرتب کنی. باید خودم باشم. ساعت داره دوازده میشه. یه نهار می خوریم، همه چی رو مرتب می کنیم، بعدش میرم خونه.

فؤاد چند لحظه بدون جواب نگاهش کرد. بعد رو گرداند و دوباره به روبرویش چشم دوخت و گفت: باشه.

_: خب چی می خوری؟

_: فرقی نمی کنه.

_: فؤاد خواهش می کنم. من الان مغزم نمی کشه. یه چیزی انتخاب کن، اگه موادشو نداریم بخریم الان.

_: چیپس پنیر.

_: به خاطر سادگیش میگی؟ حالا... لازم نیست اینقدر...

_: نه بخاطر این که مامانم به قول خودش از این آشغالا هیچوقت نمی پزه گفتم.  البته شاید نظر تو هم همین باشه.

_: من چیپس پنیر دوست دارم. جلوی یه سوپرمارکت نگه دار.

وقتی رسیدند و همه ی مواد را به آشپزخانه منتقل کردند، هر دو از گرما و خستگی هلاک بودند. فؤاد کولر را روشن کرد و سرش را زیر شیر آب سرد ظرفشویی گرفت. وقتی سر بلند کرد نگاهی به مائده انداخت و پرسید: الان می خوای سر به تنم نباشه که تو ظرفشویی این کارو کردم؟

_: نه فقط دارم به این فکر می کنم جلوی کولر سرما نخوری.

فؤاد لپش را کشید و گفت: نگران نباش خانم بزرگ!

بعد کفش و جورابش را درآورد و روی گبه، جلوی کولر دراز کشید. مائده هم چادرش را برداشت، دست و رویی صفا داد و به آشپزخانه برگشت.

فؤاد با چشم بسته نالید: مائده یه دقه بشین. نهار دیر نمیشه.

مائده کنارش نشست  گفت: پاشو یه شربت بخور.

فؤاد با لودگی یک چشمش را باز کرد، بعد ناباورانه چشم دیگرش را باز کرد و نیم خیز شد. روی آرنجش تکیه کرد. نگاهی به سینی که دو لیوان بلور، محتوی شربتی خوشرنگ با یک برگ نعناع تازه و یک برش لیمو ترش بود نگاه کرد.

دوباره خودش را رها کرد و گفت: من یا مردم یا دارم خواب می بینم.

_: خیلی لوسی! پاشو بخور.

_: یخ از کجا آوردی؟

_: دیشب آقاهه که اومده بود برای گارانتی گذاشت که فریزر رو امتحان کنه.

_: چه خوب!

لیوان را برداشت و در حالی که آرام توی دستش می چرخاند، گفت: من این شیش ماهه عادت کنم به تزئینات تو، دیگه عمراً به غذای تزئین نشده لب نمی زنم!

مائده همانطور که سر بزیر با برگ نعناع بازی می کرد، گفت: نمی خوام به بعدش فکر کنم.

فؤاد گفت: بیخیال...

و در همان حال برش لیمو را که به شکل گل درآمده بود برداشت و با پوست توی دهنش گذاشت. دهانش از ترشی و تلخی جمع شد. لیوان شربت را به لب برد و بعد از جرعه ای گفت: ترجیح میدم وارد معقولات نشم. اصلاً ما رو چه به عاقل بودن؟

بقیه ی لیوان را لاجرعه سر کشید و پرسید: من برم سوسیسا رو خورد کنم؟

مائده هم برخاست و گفت: نه فقط پوستشون بگیر. خودم خورد می کنم.

فؤاد گوشی اش را روی اپن آشپزخانه گذاشت و سلکشن محبوبش را گذاشت تا پشت سر هم بخواند. بسته ی سوسیسها را باز کرد. مائده لیوانهای شربت را شست و ماهیتابه را حاضر کرد. قوطی رب گوجه را بیرون آورد. نگاهی به در آن انداخت. فؤاد گرفت و گفت: من بازش می کنم.

نهار را با موزیک شاد و بلند که گهگاه فؤاد هم آن را همراهی می کرد، آماده کردند. فؤاد مهلت نداد بنشینند. همانطور که جلوی اپن ایستاده بود، داغ داغ مشغول خوردن شد. مائده ظرف را به طرف خودش کشید و جیغ جیغ کنان گفت: منم می خوام!

_: عمراً بهت بدم!

ولی خندید و ظرف را به طرفش هل داد. مائده پنیر کش آمده را مثل اسپاگتی دور چنگال پیچید و گفت: وقتایی مامان بابا خونه نباشن، گاهی با عالیه چیپس و پنیر می خوریم.

_: پس تو خونه ی شمام خلافه!

_: خلاف که نه... بابام از شوریش فشارش بالا میره، مامانم چربیش معده شو اذیت می کنه. بدشانسی من این که عالیه هم خیلی دوست نداره. یعنی می خوره. ولی مخصوصاً اگه شام باشه، ترجیح میده مراقب رژیمش باشه و یه غذای سبک می خواد. تنهاییم که مزه نمیده اصلاً.

_: چه آدمای خوبی! عوضش حاضرم هر شب به جای شام شیر با شیرینی یا چیپس و پنیر بخورم!

_:  چه خوب! پس برای شام امشبت شیرینی میذارم که با شیر بخوری.

_: اوه مرسی!

اینقدر با عجله و مسخره بازی خوردند که هنوز دو دقیقه نگذشته، ظرف خالی شد. فؤاد ظرف را زیر شیر گذاشت و آب را باز کرد. با صابون فومی که مائده که کنار شیر گذاشته بود، دستهایش را شست و پرسید: هسته گیر آلبالو داری؟

_: آره. چرا؟

_: برای لواشکا می خوام.

_: هسته گیر نمی خواد.

_: چون باید تنبیه بشم، محکومم که با هسته بخورم؟!

_: آره!

خندید و نگاهش کرد. فؤاد هم متبسّم به او چشم دوخت. از کنارش رد شد و از توی کابینت دو سینی بزرگ و دو تشت پلاستیکی برداشت.

یک سری را به فؤاد داد و گفت: هسته نه، ولی چوب و برگ و آشغالاشونو بگیر. تمیزا رو بریز تو تشت.

فؤاد روی گبّه نشست و با قیافه ی نزاری مشغول پاک کردن شد. مائده هم خندان کنارش نشست و گفت: هرکه طاووس خواهد...

_: من که طاووس نمی خوام. لواشک می خوام.

_: کمتر می خریدی.

_: می خوام زیاد باشه یه مدت داشته باشم.

_: هرجور میلته.

_: خودم درست می کنم یه ذره شم به تو نمیدم!

_: کی خواست؟!

 

در طول مدتی که او به میوه ها می رسید، مائده سبزیهای دلمه اش را پاک کرد.

سلکشن فؤاد تمام شده بود و مائده گوشی خودش را روشن کرد و صدایش را تا آخرین حد بالا برد.

بعد از تمیز شدن میوه ها و سبزیها برای شستنشان به حیاط خلوت پشت آشپزخانه رفتند. فؤاد داشت روی میوه ها آب میریخت که مائده جیغ زد: اینجوری نریز خیسم کردی!!!

فؤاد مشتی آب به طرفش پاشید و پرسید: چه جوری؟

مائده با خنده تلافی کرد. نیم ساعت بعد که میوه ها و سبزیها بالاخره شسته شدند، هر دو سر تا پا خیس بودند! مائده که از بس خندیده بود، نفسش به سختی بالا می آمد، نفس نفس زنان گفت: خدا بگم چکارت کنه فؤاد!!! من چه جوری برم خونه؟ خیییییییس شدم!

فؤاد خندید و گفت: تو که خوبی. هم مانتو داری هم چادر! من چی بگم؟

_: تقصیر خودته.

_: ولی خوش گذشت.

مائده خندید. به اتاق برگشت. زیر باد کولر لرز کرد. دوان دوان از اتاق گذشت و به حیاط جلوی خانه که آفتابگیرتر از حیاط پشتی بود، رفت. فؤاد هم دنبالش دوید. بالاخره وسط حیاط از پشت او را گرفت و با خنده گفت: گرفتمت!

لحظه ای او را به خود فشرد، بعد رهایش کرد. از سه تا پله ی ایوان کم عرض حیاط پایین پرید و توپ بسکت بالی که گوشه ی حیاط بود، برداشت. در حالی که دریبل میزد، پرسید: بسکت بازی می کنی؟

مائده نگاهی به توری که به دیوار حیاط نصب شده بود، انداخت و گفت: آره. اووه تورم داری! اینو دیروز ندیدم.

نگاهی به توپ که بالا و پایین می رفت، انداخت و گفت: بریم بازی.

از پله ها پایین رفت. جلوی سبد ایستاد و سعی کرد توپ را توی تور بیندازد. اما موفق نشد. دوید، توپ را از زیر سبد برداشت و دوباره ایستاد. فؤاد پشت سرش ایستاد. توپ را با ملایمت بین دستهای او میزان کرد و گفت: اینجوری.

توپ بازهم توی سبد نرفت. هردو خندیدند. فؤاد دوید و توپ را برداشت. مائده سعی کرد آن را بگیرد. بازی داغ و پر سر و صدایشان تا یک ساعت ادامه داشت. هر دو کاملاً خشک شده بودند و از بس جیغ زده و خندیده بودند، صدایشان گرفته بود.

مائده نفس نفس زنان خودش را روی پله رها کرد و گفت: وای دیگه نمی تونم.

فؤاد در حالی که پله ها را بالا می رفت، پرسید: موبایل توئه؟

_: وای آره.

به سختی برخاست و تا جلوی اپن دوید. گوشی را برداشت، کمی آب ریخت و در حالی که می نوشید، گفت: مامان سلام.

_: سلام. کجایی تو؟ معلوم هست؟

_: من تو حیاط بودم نشنیدم.

_: ما داریم میریم خونه ی خانم فلاحی استخر. می خوایم وسایل تو رو هم برداریم بیایم دنبالت؟

_: وای نه مامان. به حدّ مرگ دویدم. نمی تونم.

_: چرا اینقدر خودتو خسته می کنی؟ مگه به بابات قول ندادی زیادی کار نکنی؟

_: نه مامان کار نکردم. بسکت بال بازی کردم. الانم خوبم. فقط یه کم خسته ام. همین.

_: رفتی اونجا آشپزی کنی یا بسکت بال؟

_: من خوبم مامان. برنج و لپه رو پاک می کنم میرم خونه.

_: دیر نشه ها.

_: نه.

کلافه به فؤاد نگاه کرد. فؤاد آرام گفت: هستم. می رسونمت.

مامان خداحافظی و قطع کرد. مائده گوشی را روی اپن رها کرد و خواب آلوده گفت: کی حال داره برنج پاک کنه؟

_: بذار فردا. راستی این سبزی و میوه ها دارن حسابی خشک میشن.

_: وای ها. بیارشون تو.

خودش سبزی ها را برداشت و فؤاد میوه ها را آورد. سبزی ها را توی پارچه و کیسه پیچید و توی یخچال گذاشت. فؤاد پرسید: اینا رو چکار کنم؟

مائده بزرگترین قابلمه اش را برداشت و گفت: باید بذاریم بپزن.

فؤاد سبد را توی قابلمه خالی کرد و پرسید: چقدر آب بریزم؟

_: نه آب نریز! والا تا قیام قیامت باید صبر کنی که خشک بشن.

_: یعنی واقعاً تا قیامت طول میکشه؟

مائده خندید و در حالی که گاز را روشن می کرد، گفت: آره.

قابلمه را روی گاز گذاشت. فؤاد گفت: اینجوری که می سوزه.

_: نه زیرش کمه. یواش یواش می پزه و آب میندازه.

_: بعدش چکار کنم؟

_: هیچی خاموشش کن. سرد که شد صافش می کنی.

فؤاد شانه ای بالا انداخت و گفت: باشه. هرچی تو بگی. من می خوام یه سر برم خونه بابا دوش بگیرم و بعدم یه خورده خرت و پرت بخرم. کامپیوترم سفارش دادم، تحویلش بگیرم. تو چکار می کنی؟ میای یا واقعاً می خوای برنج پاک کنی؟

_: برنج رو که باید پاک کنم. میوه هام رو گازن. تا دو ساعت دیگه می تونی بیای دنبالم؟

_: همینقدرا طول می کشه. میام. چیزی نمی خوای بیرون بخرم؟

_: یه ساعت دیواری می خوام.

_: باشه. دیگه؟

_: یادم نمیاد.

_: اگه کاری داشتی زنگ بزن.

_: من شمارتو ندارم.

هر دو خندیدند. فؤاد گفت: من از اونا نیستم که شماره بدم.

_: منم از اونا نیستم که شماره بگیرم!

_: پس بیخیال... کاری نداری؟ خداحافظ.

مائده از خستگی روی گبّه دراز کشید و گفت: ببین کاری داشتم خودت به خودت زنگ بزن.

_: باشه. میگم به نظرم ما فرش و تخت خواب و تشک نمی خوایم. همین گبّه ات کار همه رو می کنه.

_: می دونم. برای همین گفتم کامپیوتر می خوایم! روز اولم برای همین گبّه رو خریدم. چون نرم و پرز بلنده خوشم میاد. با اولین پولی که از آشپزی در آوردم به اضافه کادو تولدام که گفتم همه نقدی بدن خریدم.

_: چو خوب.

گوشی مائده را از روی اپن برداشت. در حالی که شماره ی خودش را میگرفت، غرغر کنان گفت: یه رمز درست حسابیم نداری.

_: اینو که خیلی وقت پیش فهمیدی. می تونستی عَلَمش کنی بگی این دختره نه موبایلش رمز درست حسابی داره نه مدیریت وبلاگش. خوشم نمیاد.

فؤاد خندید. شماره اش را سیو کرد و گفت: نه این که با دلیلهای محکمترمون قانع شدن، مونده بود فقط همینو بگم. بیا عکس خودمو بلوتوث کردم، گذاشتم بک گراند گوشیت تا میرم و برمیگردم دلت تنگ نشه.

_: من عمراً دلم برات تنگ نمیشه.

_: می دونم. ولی بذار تو توهمش بمونم.

بالاخره رفت. مائده هم بعد از رفع خستگی کم کم برخاست. برنج و لپه و کشمش را پاک کرد. برای شام فؤاد شیرینی درست کرد. کمی دور و بر را مرتب کرد تا بالاخره فؤاد برگشت.

ماشین را توی حیاط آورد. علاوه بر کامپیوتر و دم و دستگاهش، ساعت دیواری، یک میز کوچک ساده با دو صندلی هم خریده بود. علاوه بر آن دو بالش و یک ست ملحفه.

میز را کنار هال گذاشت و مشغول باز کردن جعبه ی مانیتور شد. مائده هم کیسه ی بالش ها و ملحفه ها را باز کرد و رو بالشی ها را کشید. فؤاد با شوق و ذوق مشغول راه اندازی کامپیوتر بود.

_: گفته بودم بهش برام ویندوز و چند تا برنامه نصب کنه، رفتم اونجا یه مشت سی دی داده دستم میگه بیا بگیر خودت برو نصب کن، سی دیا رو فردا برام بیار! پسره تنبل! من اگه می خواستم خودم بذارم که این همه سفارش نمی دادم! عوضش حالا تمام برنامه ها شو زیر و رو کردم. بیا ببین چی می خوای برات بذارم.

مائده دسته ی سی دی ها را گرفت و مشغول بررسی شد. فؤاد همان طور که سیمها را سر جایشان وصل می کرد، گفت: برای ای دی اس الم تقاضا دادم. تا چند روز دیگه راه میفته. فعلاً کارت گرفتم.

مائده چند تا از سی دی ها را کنار دست فؤاد گذاشت و گفت: اینا رو می خوام. ضمناً دیگه باید برم. برای شامتم شیرینی گذاشتم.

_: آوو مرسی! پس میام سر راه یه قوطی شیرم بگیرم، حلّه دیگه. راستی این دسته کلید زاپاس خونه است. باشه پیش تو.

_: مرسی.

_: ساعت رو کجا بزنم؟

_: رو ستون اپن، که هم از آشپزخونه دید داشته باشه، هم هال.

_: باشه.

 

فؤاد او را به خانه رساند. مائده از زور خستگی دوشی گرفت و بلافاصله خوابید. صبح روز بعد پدرش که سر کار می رفت، او را به خانه ی فؤاد رساند. مائده در را باز کرد و بی سر و صدا وارد شد. فؤاد وسط هال خواب بود. ولی وقتی مائده از کنارش رد شد، نیم خیز شد و خواب آلود گفت: سلام! زود اومدی.

_: سلام. ساعت هفت و نیمه. منم اومدم سر کارم. ببخشین که مزاحمت شدم.

فؤاد برخاست و گفت: دیشب تا نزدیک صبح مشغول نصب برنامه ها بودم. ترجمه ها رو هم برای خودم ایمیل کرده بودم، دانلود کردم که ادامه شون بدم. سرعت این یکی خیلی خوبه. از مال بابا که خیلی بیشتره.

_: چقدر خوب! املت می خوری؟

_: نیکی و پرسش؟

به طرف دستشویی رفت. زیرپوش رکابی و شلوار جین تنش بود.

مائده به سرعت مشغول شد. صبحانه را حاضر کرد و برنج را خیس کرد. خودش هم صبحانه نخورده بود. این بار سفره انداخت و روی زمین نشستند. فؤاد خواب آلوده گفت: شوخی شوخی انداختنمون تو زندگی. فعلاً که بد نمی گذره.

_: تا وقتی شوخیه نه. چرا بد بگذره؟

فؤاد چند لحظه نگاهش کرد، اما بدون جواب به خوردن ادامه داد. مائده هم چند لقمه ای خورد و برخاست تا به کارهایش برسد. تند تند طول و عرض آشپزخانه را می رفت و برمی گشت و کارهایش را انجام میداد. لپه هایی که شب خیس کرده بود بار گذاشت و آبکش و قابلمه ای برای لواشکها آماده کرد. فؤاد که خورد، سفره را جمع کرد و همه را روی اپن گذاشت. مائده میوه های پخته را توی صافی ریخت و گفت: آقای لواشک پز، بی زحمت اینا رو اینقدر ورز بدین که فقط هسته ها بمونه تو صافی.

فؤاد صافی و قابلمه را جلویش گذاشت و مشغول شد. در حالی که گاهی ناخنکی هم میزد، گفت: این کار که مثل بازی می مونه. کجاش سخته؟

_: صاف کردن این همه میوه زور و بازوی مردونه می خواد. من ندارم.

فؤاد عضلات بازویش را با ژست منقبض کرد. اما بازوی لاغرش آنهم با دستهای لواشکی، بیشتر خنده دار بود تا عضلانی!

مائده خندید و گفت: باشگات به درد نمی خوره. عوضش کن.

فؤاد نگاهی ناامید به بازویش انداخت و پرسید: واقعاً؟!

مائده خندید و به کارهایش ادامه داد.

بالاخره میوه ها صاف شدند و فؤاد قابلمه را آورد. مائده آن را روی گاز گذاشت. داشت نمک و شکر اضافه می کرد، که فؤاد داد زد: نههه! شکر نزن! می خوام ترش باشه.

مائده در حالی که بازهم شکر می ریخت گفت: شیرینش نمی کنم. فقط اینقدر که زهر ترشیش رو بگیره و خوشمزه بشه. خیالت راحت. هنوزم ترشه ترشه!

_: زهر؟ من که توش زهر نریختم. مگه خودت ریخته باشی!

_: آشپز که دو تا شد، لواشک یا شور میشه یا مسموم!

فؤاد خندید. مائده مایه را هم زد و گذاشت تا بجوشد. چند بار چشید و باز نمک و شکر افزود. فؤاد هم با بدبینی کمی چشید. بالاخره تایید کرد: نه واقعاً ترشه!

مائده خندید و گفت: گفتم که!

بعد گردن کج کرد و پرسید: فؤاد میشه این برنج رو صاف کنی؟

فؤاد لپش را کشید و گفت: بدون عشوه که نه!

مائده سرخ شد و سر بزیر انداخت. فؤاد هم دیگ را برداشت و برنج را صاف کرد. مائده زیر لواشک را خاموش کرد و گفت: برای این همه لواشک گمونم باید بری چند متر نایلون بخری پهن کنیم تو پذیرایی و پنکه سقفی رو روشن کنیم روش!

_: فکر خوبیه. چند متر بخرم؟

_: اوووم... بذار ببینم.

_: کم و کسر دیگه ای هم داری بگو.

_: راستی ماشین نبود.

_: نه دیشب که رسوندمت، بردم دادم بابا.

 

فؤاد بعد از گرفتن سفارش خرید بیرون رفت و مائده به کارهایش ادامه داد. تمام دور اجاق گاز لواشک پاشیده بود. غرغرکنان تمیزش کرد. بعد هم سبزیها را خورد کرد. و بالاخره سراغ کامپیوتر رفت. عالی بود! فؤاد همه ی برنامه ها مرتب کرده بود و ویندوز مثل قرقی بالا آمد. تازه رمز هم نداشت. حتی رمز کارت اینترنت را هم سیو کرده بود و مشکلی نبود. مائده لبخندی زد و صفحه ی مدیریت وبلاگش را باز کرد.

نوشت: سلام بر دوستان گرام!

این روزا کم خدمت رسیدیم. یه عالمه کار داشتم. ولی خوش می گذره. آخه وقتی اون همه کار با همکاری دو جانبه و یه عالمه شوخی و بازی و خنده باشه، انرژی آدم ده برابر میشه. همکار محترم رفته خرید و کامپیوتر رو برای من بدون رمز رها کرده! اگر به خودش بود شیش هفت تا رمز می ذاشت که گربه سیاه سر دیوار عمراً به اطلاعات مهمش دسترسی پیدا نکنه! اینجوریه دیگه... برم یه دل سیر وبلاگ بخونم. هوراااا!!!

 

وقتی فؤاد رسید نایلون را باهم شستند و خشک کردند و کف اتاق پذیرایی را هم تمیز کردند و بالاخره لواشکها را روی نایلون ریختند. کمی از مایه به صورت مائده پاشید. فؤاد با انگشت آن را پخش کرد. بعد دستش را لواشکی کرد و روی صورت مائده را آرایش کرد. برایش رژ گونه و رژ لب مالید. مائده با خنده پرسید: معلوم هست چکار داری می کنی؟

_: اصلاً ناراحت نباش. الان تمیزش می کنم.

تا بطرفش خم شد، مائده به سرعت لبهایش را لیسید و گفت: نمی خواد.

فؤاد با خونسردی دوباره روی لبش را لواشک زد و گفت: اینا رو نخور. گفته بودم مال خودمه و بهت نمیدم.

بعد چانه اش را نگه داشت و لواشکهای روی گونه هایش خورد و گونه هایش را بوسید.

_: خیلی خلی فؤاد!

_: اه اه تو که دوباره سهم منو خوردی!!! چند بار بهت بگم اینا مال منن!!

بعد بدون آن که خم به ابرو بیاورد، دوباره سعی کرد که لبهایش را سرخ کند؛ اما مائده به سرعت از دستش فرار کرد. فؤاد انگشتش را لیسید و بلند گفت: بیا بابا. این دفعه بخشیدمت. ولی همیشه اینقدر مهربون نیستم ها!

مائده توی دستشویی در حالی که شتابزده صورتش را می شست، توی آینه نگاه کرد. ضربانش بالا رفته و صورتش گر گرفته بود. دستهایش را لبه ی کابینت دستشویی، ستون بدن کرد و سر به زیر انداخت. نفسش به سختی بالا می آمد. ناراحت نبود. ولی انتظار نداشت. جا خورده بود.

فؤاد در زد و با لحنی عادی پرسید: مائده خوبی؟ بیا بیرون نمی خورمت.

با تردید در را باز کرد. سر به زیر انداخته بود. از یک طرف خجالت می کشید، از یک طرف عذاب وجدان رهایش نمی کرد. با ناراحتی به خود گفت: دیوونه اون شوهرته!

فؤاد انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است، به آشپزخانه رفت و پرسید: اینا رو با چی پخش کنم؟

مائده بدون حرف به آشپزخانه رفت و لیسک را دستش داد. خودش هم مشغول تمیز کردن دور و بر شد. فؤاد در حالی که سوت میزد و آواز می خواند، مایه را صاف و یکدست کرد.

وقتی با قابلمه ی خالی به آشپزخانه برگشت، مائده نالید: وای فؤاد، بلوزت!!!

_: یا خدا!!! چه همه! اینو چکارش کنم حالا؟!

توی حیاط خلوت سر پا نشست و مشغول شستن لکه ها شد. اما فقط توانست لواشکها را بزداید. با ناراحتی وارد شد و گفت: بلوزم از بین رفت.

مائده که داشت کتری را روی گاز می گذاشت، گفت: درش بیار با آب جوش می شورمش.

_: با آب جوش نمی پزه رنگش ثابت بشه؟

_: خون که نیست، میوه است.

_: تو مطمئنی؟

_: اگه اینقدر دست دست نکنی تا فردا صبح، آره! پاک میشه.

فؤاد دوباره لکه ها را بازرسی کرد و بالاخره گفت: کاش لباس اضافه آورده بودم.

_: فقط روی لکه رو خیس می کنم. از دیروز که بهتره که سر تا خیس بودی.

فؤاد خندید و گفت: باشه. بعدشم بریم بسکت.

_: باشه.

مائده لباس را توی تشت گذاشت و از بالا مستقیم روی لکه آب جوش ریخت. لکه آرام آرام محو شد. فؤاد با ناباوری پرسید: دختر تو جادوگری؟

مائده خندید و گفت: نه فقط کتاب زیاد می خونم.

_: آهان! خیالم راحت شد. نگران بودم دفعه ی بعد که از دستم دلخور بشی به قورباغه تبدیلم کنی!

مائده بلند خندید.

نظرات 49 + ارسال نظر
کیانادخترشهریوری÷ پنج‌شنبه 16 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 01:16 ق.ظ http:///http://12shahrivary.persianblog.ir/

میدونی شاذه بنظرم آشپزی خودت باید عالی باشه.وگرنه نمیتونی این جزئیاتو به این قشنگی دربیاری.مگه نه؟

نه بابا اینطوریام نیست. یعنی واقع بین که باشم آشپزیم بد نیست ولی اهل تزئینات نیستم.
ولی قوه تخیلم خوبه

هدی چهارشنبه 15 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 06:49 ب.ظ

سلام
یه سوال خصوصی به دلیل کنجکاوی بسیار!!!
این خواهرزاده تون(آنتونیو) پسره؟؟؟؟
آخه مگه پسرا هم رمان میخونن؟ اونم عشقی؟

سلام

خواهش می کنم
بله. شونزده سالشه.

درصد پسرای رمان خون از دخترا خیلی کمتره. ولی صفر نیست. من کامنتای آقایون رو تایید نمی کنم که اینجا کم میبینی. فقط کامنتای آنتونیو هست و سوسو پسر همسایمون. اگر تایید می کردم الان حدود یک چهارم کامنتام آقایون بودن.

mina.bala چهارشنبه 15 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 06:09 ق.ظ

سلام عسیسکم خسته نباشی،
شاذه جون من عاشقه همه رماناتم آخه خیلی روونو اوشل مینویسی،
خواهش میکنم زود زود زحمتشو بکشی و تمومش کنی بیصبرانه منتظرم بووووووووووووووووووس

سلام دوست من
سلامت باشی

خیلی متشکرم
چند بار توضیح دادم که واقعا نمی رسم بیشتر از این بنویسم
بوووووووووووووووووووس

نسیم چهارشنبه 15 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 03:21 ق.ظ

سلاام مثل همیشه عالی بود مخصوصا من که عشق ورزشو این صحبتام از فواد خیلی خوشم اومده!!! البته به چشم برادری نوش جون مائده جون باشن....!

سلااام نسیم جونم

متشکرم از لطفت. بله بله چشماتو درویش کن خلاصه

antonio سه‌شنبه 14 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 03:13 ب.ظ

سلام من تا امروز به نت دسترسی نداشتم نه که مشغول کار و فعالیتیم و 10 ساعت در روز خونه نیستم دیگه نشد بخونم و کامنت بدم !
خیلی جالب بود . فوادم شیطونی شده ها ! سریعم میره کوچه علی چپ !
منتظر قسمتهای بعدی........

سلام
ای خدا نکشی منو! تابستونی فرستادنت مکانیکی یا شیشه بری کار کنی نون دربیاری؟ شایدم شدی پادو مغازه؟

خیلی ممنونم. آره کوچه علی چپ کدوم وره؟ ....
میام انشاالله

سما سه‌شنبه 14 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:06 ق.ظ

شاذه یه چیزی بگم؟؟؟ برای قسمت بعدت هیجان دارم. این فواد داره کم کم خطرناک میشه!!!! هی میام اینجا رو باز میکنم ببینم تا قبل از شنبه آینده فواد دست گل دیگه ای آب نداده باشه؟!!!!!!

بگو :)
متشکرم! امیدوارم قسمت بعدی لیاقت این انتظار رو داشته باشه!

آزاده سه‌شنبه 14 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 01:55 ق.ظ

چقدر قشنگه مثل همیشه:دی دلم کلی برای لواشک هایی که مامانم بعضی وقتا با کلی زحمت درست می کرد تنگ شدههههههههههههه

متشکرم عزیزم
انشاالله عید نوروز میای و دوباره برات درست می کنه

بهاره دوشنبه 13 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 03:45 ب.ظ http://azgil-11.blogsky.com

خسته نباشید
چیزی که بیشتر از همه چی منو راغب به دنبال کردن داستان میکنه موضوعش نیست بلکه قلم خوب و شیوا ی شماست .

سلامت باشی دوست من
متشکرم

دختر پایتخت دوشنبه 13 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 04:05 ق.ظ

سلام من اولین مرتبه ایه که دارم خدمتتون عرض ادب میکنم ولی همیشه داستان هاتون رو میخونم.دیدم الان تنها فرد آنلاینم هوس کردم رکورد شب زنده دارها رو بزنم داستان هاتون همیشه شیرین و دلنشین و سرگرم کننده است ممنون

سلام
لطف داری دوست من

SaNia دوشنبه 13 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 03:11 ق.ظ http://desertgirl72.blogfa.com

سلام من خیلى وقته میام اینجا داستاناى خوشجله شما رو میخونم خیلى ناز مینویسین این اخرین داستانتون که واقعا محشره دوس داشتین منو لینک کنید با اسم من و خاطراتم میسى شاذه خانووم

سلام
خیلی ممنونم

نینا دوشنبه 13 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:08 ق.ظ

سیلااااااااااااااااااااااااااام
من اومدممممممم
بههههههههههه چه ناااااااااااااااااااااز شده :دی
من از خارجه هم کامنت گذاشتم انگار ثبت نشده :دی
عاشقتونمممممممممممممممممم دلم یه ذره شدهههه

سلااااااااااااااااااااااام عزیزمممممممممممممممممم
خوش اومدیییییی
مرسیییییییییییییی
نه ثبت نشده.
می تو! میس یو ماچچچچ شدم اساسی :********

مادر بچا دوشنبه 13 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:02 ق.ظ http://maleke.blogsky.com/

خوشمان آمد

متشکرات

شایا یکشنبه 12 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 08:55 ب.ظ

آره منظورم همون قسمت بود که راست میگی گفته بودی :)) یادم نبود!

منم ای بد نیستم. خسته ام. خیلی سرم شلوغه :(

خالم متاسفانه اصلا اهل کامپیوتر و اینترنت نیست! فکر نمیکنم حتی یکبار هم دستش به موس رفته باشه
برای همین باید همه ی کتابهات رو به صورت فایل براش بزارم روی کامپیوتر پسرش و هروقت خواست بگه اون براش بیاره! درنتیجه شرمنده بابت کامنت

این کتاب یعنی کتابی است که اون فیلم رو از روش ساختن؟ دیدی فیلمش رو؟ داستانهاشون مثل هم بود؟

تازه اول نوشتم زانوهای شلوارش بعد دیدم دیگه خیلی مسئله دار میشه

آخی... خودتو گیر انداختی اساسی! امیدوارم کارت حسابی راضیت کنه . لذت ببری، حقوق خوبیم بگیری

آهان از اون لحاظ! خب باشه اشکال نداره از زحمتت متشکرم به هر حال

بله از روش فیلم ساختن و گویا فیلمشم هشت تا اسکار گرفته. ولی بازم طبق معمول کتابش از دید منتقدان بهتر بوده. من فیلمشو ندیدم. ولی کتابشو تا تموم نشد زمین نذاشتم!

سیلور یکشنبه 12 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 05:53 ب.ظ http://mat-girl.blogsky.com

سلام شاذه جون
خوبی؟
این قسمتو دوس داشتم شاداب بود :)
آره دیگه احتمالا هفته ی دیگه برم سفر ولی خب همه جا نت هس میام
فعلا از بیکاری به مردم آزاری رو اوردم خیلی خوش میگذره :دی
کاش منم ازین خوراکیای خوشمزه میداشتم :(
ما به این چیپس و پنیرتون میگیم بشقاب داغ :دی البته فقط منو یکی از دوستام این اسمو روش گذاشته بودیم که دوستم ترم ۸ بود فارق التحصیل شد رفت کلیم دلم واسش تنگ شده :(
دوست دارم
تاتا

سلام سیلورجونم
خوبم. تو خوبی عزیزم؟

چه خوب :)

خوش بگذره دوستم
خوبه خوبه. چه می کنی؟ :))
هی کاااااش!! منم می خوام

بشقاب داغ؟ جالبه. داغم هست! همون داغشم مزه میده.
این همه وسیله ی ارتباطی! یه خبری ازش بگیر از دلتنگی دربیای :)

منم دوست دارم
تاتا

khatoon یکشنبه 12 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 02:59 ب.ظ

WOW ! kam kam dare mishe +18

آره اون وقت مجبورم عوارضی بذارم دم در همه رو راه ندم :)))))

[ بدون نام ] یکشنبه 12 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 01:44 ب.ظ

میدونم خانومی
این از اون آقاها بود

میدونم عزیزم منم شوخی کردم

ملودی یکشنبه 12 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:17 ب.ظ

سلااام شاذه جونم بوووس بووووووس . وایییی لواشکککک (ملودی شکمو !!!!) یعنی اینهمه نوشتی اونوقت من گیر دادم به لواشک ولی خداییش خیلی خوبه یه دختر اینجوری کدبانو که همه چی رو تزئین میکنه ها .من که اینا رو میخونم کلی تشویق میشم همش کدبانو تر باشم (ملودی جو گیررر!!!) اووووخ عشقولانه هم که داشتن .فواد داره کم کم راه میفته ثابت میکنه که پسره !!! مرسیییی از اینکه این قسمتو انقدر خوب نوشتی مثل همیشه .چهار تا بوس سفارشی برای خودت و خوشگلات

سلاااامممم ملودی جونممممم بوووووس
نسخه ی کامل با شرح و تفصیلات اضافه! دادم میتونی درست کنی. یکی دو کیلو میوه خیلی سخت نیست.
تزئین کردن رو نگو! منم اصلا تو خطش نیستم! باید یاد بگیرم
بله بالاخره را میفته
مرسی عزیزم ممنون

sokut یکشنبه 12 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:37 ق.ظ

آقا قبول نیست من اومدم هیچی نظر نبود
چرا 19 شدم

من خانمیم
چون آپ کردم کامپیوتر خاموش کردم رفتم بیرون. نبودم تا آخر شب که زودتر تایید کنم.

دی ماهـ.ـی خـ.ـانـ.ـوم یکشنبه 12 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:35 ق.ظ http://deymahi.mihanblog.com

سلام عزیزم خوبی؟ شاذه جون منو نشناختی؟ من همون ماهی خانومم که قبلا بلاگ اسکای می نوشتم! بنا به دلایلی مجبور شدم آدرسمو عوض کنم. تو هم که انگار آدرس عوض کردی اما چون ننه شهرزاد قصه گو هستی شناختمت! نی نی خوبه؟ بزرگ شده؟ نازی یادمه اون موقع ها خیلی ازشون می نوشتی.. شاد باشی عزیزم

اوووه!!!!! سلاااااااااام! ماهی خودتی؟؟؟

آره وب قبلی رو من بستم. یکی به اسم من باز کرد! فکر کن!
دیگه اومدیم اینجا.

مرسی عزیزم. خوبه. پنج ساله شده. الانم داره با اسباب بازیاش بازی می کنه...

خوش باشی دوست قدیمی

لولو یکشنبه 12 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 10:35 ق.ظ http://halogen1983.blogfa.com/

سلااااااااااااااااااااااااام بر استاد شاذه جون خودم....
ولک دستتون درد نکنه خطرناک! خیلی قشنگ و باحال بود ، ولی یه چیز بگم من!؟
خب این مائده و فواد که هی واسه هم غش و ضعف میکنن چرا هی این 6ماه رو واسه همدیگه گوشزد میکنن! چرا الکی تعارف دارن باهم!؟؟؟؟؟ این برام عجیبه! فک نمیکنم 2نفر بعد از 6ماه بودنه کنار هم اونم به طریق شرعی_عرفی حاضر بشن همدیگرو بیخیال شن!

سلاااااااااااااااااااااااااااااام بر لــــــــــــــــــیلای مهربونم

مرسی متشکرات! بفرمایین

اینا یک مقدار خیلی خوبی لجبازی در وجودشون هست که هی می خوان احساسشونو انکار کنن. فعلاً که شیش ماه نشده، پس هی بیایم واسه همدیگه قیافه بگیریم! یه خوردشم از ترسه که طرف مقابلشون اونقدرا عاشق نباشه، اینو میگن که کم نیارن.

سما یکشنبه 12 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 09:17 ق.ظ



خوبه بابا این آقا رضای ما بعد از عقد رسمی هم تا مدتها به ما نزدیک نمید که مبادا ما از دستش در بریم حالش گرفته بشه! این فواد خوب یه روزه پسر خاله شده دختر مردمو میبوسه هاااا



نه بابا این فؤاد اعتماد بنفس داره این هوا!!! از در بیرونش کنن از دیوار میاد تو

ماهک یکشنبه 12 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 09:03 ق.ظ http://www.maahakkkk.blogfa.com

داستان داره خیلی جالب میشه ، حسابی هم داره بهشون خوش می گذره ها تصور کنم اگه بعد از شش ماه بخوان هم نتونن این دو تا رو از هم جدا کنن ، احتمالا کم کم کار به عشقولانه هم کشیده میشه

متشکرم عزیزم. نه دیگه بقیه که دلشون می خواست اینا باهم باشن. فقط خودشون نمی خوستن که حالا می خوان

سحر یکشنبه 12 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 03:17 ق.ظ http://lovelovewe.blogfa.com

وایییییییییییی من این قسمتو از همه بیشتر دوست میداشتم

منم با غوغا موافقم
اگه این وسط خواستگاری -مزاحمی چیزی برای مائده پیداشه قشنگ میشه

اما این فقط فقط یه نظره که مطمئنا خودت فکری بهتر داری

متشکرمممممممممممم


اگه بتونم یه روایت نو براش پیدا کنم چرا که نه؟

فا یکشنبه 12 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 02:46 ق.ظ

این قسمت یه جورایی مثل نوشته های قدیمی تون بود... شایدم من خیلی تو حس نوستالوژی ام.... خیلی دوستش داشتم... همشووووو

جدی؟ شاید....
مرسیییییییییییییییییی

مهرشین یکشنبه 12 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 01:33 ق.ظ http://mehrshin1357.persianblog.ir/

سلامممممممممم,آخ جونم,دوسشون دارم این دوتارو,فقط خدا رحم کرده که اینا با هم فقط محرمن

سلامممممممممممممم

مرسی مهرشین جون
منظورت چیه؟ بیا این "محرم" رو برای من ترجمه کن لطفاً. تا اونجایی که من می دونم محرم یعنی که کسی که ازدواج با او حرام است، مثل دایی و عمو و برادر و پدر. ولی اینا عقد کردن. حالا هم به مدت شش ماه بهم حلال هستن. با محرم خیلی فرق داره

آترا یکشنبه 12 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 01:10 ق.ظ

سلام شاذه جون...
وای ...خیلی خوب بود دوستش داشتم اساسی...
خسته نباشی.


امروز (که نه دیگه از امروز گذشت )دیروز کنکور داشتم
برام دعا کن قبول شم هر چند نخونده بودم ولی خوب اعتماد به نفسم خیلی بالاست...

مرسیییییییییییی.

سلام عزیزم...

خیلی ممنونم دوستم
سلامت باشی

آخی... انشاالله با رتبه ی خوبی قبول شی...

خواهش می کنم

شیدا یکشنبه 12 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:48 ق.ظ

سلام

خیلی قشنگ بود ولی خیلی رویایی مینویسید

شاید همین رویایی بودنش جذابش کرده

ممنون

من که لذت بردم

لادن یکشنبه 12 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:28 ق.ظ http://ladan3.persianblog.ir

اوه اوه به دام افتادن اساسسسسسی

آره!! هوا پسه

سوری یکشنبه 12 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:16 ق.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

آخییی اون تیکه که لواشک مالید به صورتش خیلی ناز بود دوست داشتم!
از این حالت که فواد مائده رو دوست داره ولی مائده تو این فکرا نیست خوشم میاد.
منم حاضرم هر شب شام یه لیوان شیر با شیرینی بخورم.البته کیک رو ترجیح میدم.البته خیلی وقتا مثل امشب شام خوردما ولی نصف شب گشنم میشه باز شیر میخوام!

مرسی! منم دوست داشتم :)

خوبه. یواش یواش باید باور کنه :)

منم همینطور! حتی الان که از عروسی اومدم و بسیار هم خوردم، بازم بدم نمیاد شیر و کیک یا کلمپه بخورم شیرینی منظورم شیرینی خشک نبود. مثلاً همون کیک یا دانمارکی و ناپلئونی و اینا.

شایا شنبه 11 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:28 ب.ظ

واییی شاذه جونم چقده خشنگ بود این قسمت. خیلیییی دوست داشته بیدیم! تهش هم مشکوک میزد ها :))

حالا خوبی؟ خستگی لواشک پزون و تمیز کاری هاش در رفت؟ اوضاع احوالت خوب و خوشه که ایشالا؟ از این نوشته ات که بوی آرامش و حال خوب میومد.

امروز خیلی بامزه بود. برقامون یه چند دقیقه ای رفته بود منم رفتم نشستم توی هال و داشتم این قسمت رو میخوندم. خاله جان هم نشسته بود بالای سرم و یه نگاه انداخت گفت این چیه دیگه؟ گفتم وبلاگ یکی از بهترین دوستامه که داستان مینویسه. منم هر شنبه میام و یه قسمتش رو که میگذاره میخونم. بعد خالم هم عاشق رمان است! بعد یکمی از این قسمت رو خوند گفت ااااا چقدر قلمش هم رووونه؟!! گفتم پس چی فکر کردی؟! برا چی من اینقدر دوست دارم؟ اونم من که اینقدر به نوع نوشته حساسم!
بعد یکمی دیگه خوند گفت اااا این داستان رو دووووست دارم بده به منم بخونم!! گفتم باشه بزار همه ی داستانهاش رو برات کپی میکنم روی کامپیوترتون برو بخون خاله جان هم کلی ذوقیده شد. منم همینطور البته

وایییی مرسی شایا جونمممم

کدوم قسمتش؟ شفاف سازی کنین توضیح بدم اگر منظورتون بلوز فؤاده، اول بار توضیح دادم که زیرپوش داشت. تازه به فرض که نداشت. چاردیواری اختیاری

آره خوبم. متشکرم. اون که مال خیلی وقت پیش بود. درد دلاش مونده بود که خدا رو شکر رفع عقده هام شد سر دلم نموند

تو خوبی؟ خوش میگذره؟

به به مرسی از تبلیغات پر از لطف و مهرتون. مرسی از خاله جان. بگو کامنت فراموش نشود


کتاب ملیونر زاغه نشین خوندی؟ بعد از هزار تا نقد و تعریف که ازش خوندم بالاخره خریدم. عالی بود!
البته هیچ ربطی به سبک من نداره. ولی خیــــــــــلی خوشم اومد.

sokut شنبه 11 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:00 ب.ظ

سلام
اول
میسی دستت دردنکنه شاذه جون
مثل همیشه عالی

سلام
نوزدهم

خواهش می کنم عزیزم. لطف داری

مهدیس شنبه 11 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 08:44 ب.ظ

سلام، ممنون
قشنگ و جذاب می نویسین
مثل همیشه.
موفق باشین!

سلام

متشکرم دوست من
سلامت باشی

غوغا شنبه 11 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 08:19 ب.ظ http://naughty1369.blogsky.com

میگما!
اگر این وسط یه خواستگار پر و پاقرص واسه مائده پیدا بشه هم بد نیستا!
فواد غیرتی میشه کیف میده! مائده سوژه داره واسه اذیت کردن فواد
البته قصد دخالت در کار خانم نویسنده محترم رو ندارمااااااا
ولی دلم میخواد فواد حرصش در بیاد همش!

بگو!
آره. ولی فکر کردم میشه عین داستان شاید روزی عشق. شایدم بشه به یه ترتیب دیگه نقلش کرد.

خواهش می کنم

طفلکی فؤاد چه هیزم تری بهت فروخته؟ نکنه اول عاشق تو بود، بعد ولت کرد رفت سراغ مائده؟ هان؟

شرلی شنبه 11 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 08:14 ب.ظ http://eghlimeyakh.blogfa.com

سلام
باز خوبه که فوأد لاغره ، جا برای تپل شدن داره
مگه نایلون هم شستن می خواد؟ من بر عکس مائده قسمت بیرون اوردن هسته رو خیلی دوست دارم قسمت خوشمزه ایه

سلام
ها خدا رو شکر

نایلون متری رو معمولاً رو پیاده رو پهن می کنن می برن. تو اگه بدت نمیاد میل خودته

جدی؟ من خودم اینقدر سختمه که حد نداره. آخه دستام خودشون مشکل دارن. تا یه ذره فشار بیاد بهشون مدتها درد دارن. اینبارم که درست کردم دادم بچه هام هسته گرفتن.

نوش جون

غوغا شنبه 11 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 08:13 ب.ظ http://naughty1369.blogsky.com

آفرین به مائده با این جمله ای که گفت:
من عمراً دلم برات تنگ نمیشه.
دختر باید همینطوری باشه دیگه!
پسرا اگر بفمن دختره خیلی دوستشون داره پر رو میشن
البته این تجربیا دیگران بودا!
این داستان رو خیلی دوست میدارم

آره! خلاصه که فؤاد جان حواسش باشه

خوشحالم که خوشت میاد

دنیا شنبه 11 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 07:35 ب.ظ http://www.donya-khatamifar@yahoo.com

سلام
وایییییییییییییی
بازم یه قسمت جالب و هیجان انگیز دیگه .......
امروز از صبح ساعت 10 که از خواب پا شدم یه سره لپ تاپم روشن بود و صفحه وبلاگ شما هم بالا ....
منتظر بودم تا قسمت جدید رو بزارین و من تند بخونم ...حالا که بعدازظهر خوابیدم و پاشدم .... دیدم آپ کردین .....
که بازم زود تموم شد .....
ولی با این همه مشغله یک زن خاندار و مادر اینکه بدقولی نمیکنین قابل ستایشه ...
ممنون

سلام

واییییی مرسی!!

اتفاقا من امروز سعی کردم زودتر بیدار شم. چون اصلاً نرسیده بودم بنویسم. از صبح تا عصر مشغول بودم تا نوشته شد...

خیلی محبت داری دوست من

آوین شنبه 11 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 07:27 ب.ظ

سلام

من خوبم شما خوبی؟
دستت درد نکنه بابت این قسمت زیبا بود مثل همیشه!!!!!!!

ولی یه مشکل هست چون دیر به دیر آپ میکنی قسمت های قبل یادمون میره و باد دوباره از اول بخونیم!!!!!!!!!!!!!!

راستی این قورباغه آخرشو خوب اومدی!!!!!!

سلام

خوشحالم که خوبی. منم خوبم.

متشکرم عزیزم

شرمنده. توضیحش رو تو قسمت آبی نوشت پست قبل یعنی قسمت هفتم دادم. واقعاً نمی رسم بیش از این بنویسم.

مرسی

مهمان شنبه 11 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 07:08 ب.ظ

خییییییییییییییییلی قشنگه داره قشنگ ترم میشه
اگه تندتند بذاری ممنون میشم

خیییییییییییلی ممنونم

بی زحمت به آبی نوشت پست قبل یعنی قسمت هفتم مراجعه کن. واقعاً امکان بیشتر نوشتن ندارم دوست من.

مامان سارا شنبه 11 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 07:02 ب.ظ

خوشمزه بود خانم همسایه دستتون درد نکنه
به اینا که خوش می گذره خدا عاقبتشون رو بخیر کنه
دلم لواشک خواست البته نه خیلی ترش یکمویی شیرین !
بخوام خودم درست کنم خیلی وحشتناکه ؟

نوش جونتون! چشم و چار بچه هاتون سلامت

بله بله

زردآلو یا سیب خوبه. خیلی ترش نمیشه. ترکیبشون خوشمزه تره به نظرم.

نه بابا! یکی دو کیلو باشه که کاری نداره. فقط موقع جوشوندن آخری زیرش خیلی کم باشه. جوش که میاد بدجور میپاشه بیرون و همه جا رو کثیف می کنه. اگه کمکی هم داشته باشی که ظرفا رو بشوره دیگه معرکه اس. بیشتر زحمتش سر همین گاز و دور وبر پاک کردنه با صاف کردن هسته ها.

لبخند شنبه 11 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 07:02 ب.ظ http://myhome.loxblog.com

سلاااااااام شاذه جونم!
یعنی این سری من اول شدم!!!! یا هنوز کامنتا رو تایید نکردی!!
واااااای خیلی خیلی قشنگ بود!!
از دست این فواد!! .. کلی داره کیف می کنه ها!!
منم هوس لواشک کردم!!

مرسی عزیزم

سلاااااااااااااااام عزیزم!

هنوز کامنتا رو تایید نکردم. نبودم خونه

وااای مرسییییی

خیلی!!

یاد گرفتی که! حالا برو بپز! یه ذره اش زحمتی نداره.

خواهش می کنم گلم

شرلی شنبه 11 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 06:55 ب.ظ http://eghlimeyakh.blogfa.com

اول؟
اگه اول شدم من مرسدس مشکی دوست دارما

نوچ!
باشه. برات میذارم کنار

هدی شنبه 11 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 06:38 ب.ظ

سلام
خییییلیییی ممنوووووووووون
این دفعه خیلی باحال و عشقولانه بود


من نه لواشک میخوام نه شیرینی فقط میخوام این مائده یه خورده با فؤاد مهربونتر باشه!!!!!!
میگیری که چی میگم؟
البته بازم میگم این دفعه دز عشقولانه ایش خیلی خوب بود

سلام هدی جون

خواهش می کنمممممم

مرسی

بله بله چشم

متشکرمممممممم

خاله سوسکه شنبه 11 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 06:17 ب.ظ

سلام عزیزم
دستت طلا
زیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــبــــــــــــــــــــــــــــــــااااااااااااااا بود
دست شما خیلی ممنون

سلام دوست من

لطف داری گلم

جیر جیرک شنبه 11 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 05:46 ب.ظ

واااای از صبح منتظرم!
مرسیییی بامزه بود!

هفته ی گذشته سرم شلوغ بود. همش رو امروز نوشتم. دیر شد شرمنده

خواهش می کنم

رها شنبه 11 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 05:42 ب.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

مرسی!!!!!!!شاذه جونی!!!!!
قشنگ بود . نمی دونم چرا همش حس می کنم با عجله نوشتین [ متفکّر]
تشدید رو دارین؟

خواهش می کنم عزیزمممم

مرسی. آخه همش رو امروز نوشتم تقریباً. هفته ی گذشته اصلاً فرصت نکردم بشینم حس بگیرم و بنویسم!
بله بله! متفکّر با کاف خیلی مشدّد

بادام شنبه 11 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 05:39 ب.ظ http://almond.blogsky.com

هممممممم چه خوش گذشت بهشووووون !!!!
یه بنده خدایی به کلفتی 10 سانت لواشک خونگی خورد و یه زره شو هم به من نداد :(

بهله بهله! جای شما هم اتفاقاً خالی نبود. فکر کنم دلشون مهمون نمی خواست
ایشششششششش نامردی تا کجا!!!! خودت درست کن تنهایی بخور حالشو بگیر!

چیکا شنبه 11 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 05:35 ب.ظ http://ove.blogfa.com

اااااااااااااااااااااااووووووووووووووووووووووووووووللللللللللللللللللل

ســــــــــــــــــــوم! خونه نبودم. نشد زود تایید کنم.

غزال شنبه 11 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 05:27 ب.ظ

سلام
دستت درد نکنه شاذه جون

سلام عزیزم

سلامت باشی

سمیرا شنبه 11 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 05:08 ب.ظ

سلام
دیگه داشتم میرفتم

سلام

شرمنده خیلی کار داشتم این هفته. اصلاً نرسیده بودم بنویسم. تقریباً همش رو از صبح تا عصر نوشتم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد