ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

بگذار تا بگویم (9)

سلام دوستام

ببخشین دیر شد. عوضش طولانیه...

این نت هی قطع و وصل میشه خدا کنه راحت ارسال کنه.

مائده بلوز شسته شده را روی نرده ی راه پله صاف کرد و گفت: طناب نداریم. اگه بیرون پهن می کردیم یه ساعته خشک میشد.

_: بگیرم؟ گیره هم میخوای؟

_: اوم... آره. سر ظهر گرما می خوای بری خرید؟

_: سر ظهر و گرما رو بیخیال... با زیرپوش رکابی برم؟!

مائده خندید و گفت: یادم نبود!

_: قربون چشم و چارت برم من!

مائده خندان به آشپزخانه برگشت و پرسید: نهار چی بخوریم؟

_: دلمه.

_: دلمه؟

_: نه منظورم اینه که به دلمه هات برس. نیمرو می خوریم.

مائده مشغول آماده کردن مواد داخل دلمه ها شد. یک تشت بزرگ روی اپن گذاشت و همه ی مواد را که آماده کرده بود توی آن ریخت. با یک دنیا دقت و علاقه ذره ذره چاشنی ها را افزود.

فؤاد توی هال ایستاده بود و با لبخندی متفکرانه کار کردن مائده را تماشا می کرد.

مائده بدون این که سر بلند کند، پرسید: چیه؟

_: هیچی... خوشم میاد اینقدر عاشق کارتی.

_: امروز دلت می خواد دلمه باشی؟

فؤاد خندید و گفت: بدم نیست. همچین ترش و شیرین. کمک نمی خوای؟

_: بهم می زنی؟

_: باشه.

دو قاشق بزرگ برداشت و مشغول بهم زدن مواد شد. مائده هم می رفت و می آمد بقیه ی چاشنیها را اضافه می کرد. گاهی کمی برمیداشت و متفکرانه مزه می کرد. بالاخره کارش تمام شد و فؤاد تشت سنگین را توی یخچال گذاشت.

بعد نگاهی به او انداخت و پرسید: حالا می خوای چکار کنی؟

_: باید فلفل ها و بادمجونا و گوجه ها رو بشورم.

_: میشه من بشورم تو بری چند صفحه ای دیشب ترجمه کردم ویرایش کنی؟

_: چرا که نه! این که خیلی آسونتره!

فؤاد با کمی شرمندگی خندید. مائده در حالی که از کنارش رد میشد، از شانه اش گاز کوچکی گرفت. فؤاد جیغ کوتاهی کشید. مائده از ترس قدمی به عقب برداشت و پرسید: خیلی درد گرفت؟

فؤاد خندید و گفت: نه.

مائده با دلخوری لب برچید و گفت: زهرمار! ترسیدم.

بعد هم پاکشان از آشپزخانه بیرون رفت و پشت کامپیوتر نشست. فایل را پیدا کرد و مشغول ویرایش شد. فؤاد هم در حالی که آهنگی را زمزمه می کرد، سبزیجات را می شست.

مائده کارش که تمام شد، سری به اینترنت زد. وبلاگ فؤاد را باز کرد. شب قبل آپ کرده بود. نوشته بود:

خب اینم از این! پی سی بالاخره مرتب شد. ایشون اولین محصول زندگی مشترک ما می باشند که حضورش بسی مایه ی دلگرمیست!

قدمت مبارک خوشگل بابا :*

پ.ن تمام خونه رو بوی لواشک ورداشته! اومممم دل همه آب!

 

مائده خندید. نظراتش را باز کرد و نوشت: عجب کوچولوی تند و تیزیم هست! از اون اَبَر باهوشا! خوشم میاد ازش :*

لواشکم نوش جونت J

 

فؤاد کنارش نشست. موس را از زیر دستش بیرون کشید و مدیریت وبلاگش را باز کرد. جواب کامنتش را با چند تا سمایلی داد و سری به وبلاگ مائده زد. از شوخی مائده راجع به قفل و رمزهایش لبخندی زد و برایش نوشت: حقّته ده تا قفل و رمز بذارم اینجا که دیگه نتونی بدون اجازه استفاده کنی!

مائده هم خندان برایش نوشت: نصفش مال منه. حق نداری قفلش کنی!

فؤاد خندید و گفت: مردم از چهار گوشه ی دنیا برای همدیگه کامنت میذارن، من و تو هم از فاصله دو تا صندلی کنار هم!

_: خدا نکنه آدم رو جوّ بگیره!

فؤاد سری تکان داد و با لبخند میل باکسش را باز کرد.  اضافیها را دیلیت کرد و مشغول چک کردن ایمیلهای فورواردی شد.

مائده نیم خیز شد و پرسید: میخوای پاشم برم؟

فؤاد بدون این که چشم از مانیتور برگیرد، دست دور شانه های او انداخت و با فشار ملایمی او را نشاند. گفت: نه کجا بری؟

_: خب شاید بخوای ایمیلای شخصیتو باز کنی. من خوشم نمیاد ایمیلام چک بشه و دوست ندارم ایمیلاتو چک کنم.

_: فعلاً که دارم فورواردیا رو باز می کنم. این عکسا رو ببین. به نظرت ماه عسل بریم هونولولو؟

_: نه این یکی خوشگلتره. من می خوام برم ونیز.

_: تنهایی برو. ونیز خیلی زیباست، ولی من ترجیح میدم عکسا و فیلماشو ببینم. شهری که اینقدر خیسه و تمام فاضلابش زیر خونه هاش جاریه، جای نفس کشیدن نداره.

_: آوو! تا حالا به اینش فکر نکرده بودم! منم که حساس! شروع می کنم بالا آوردن.

_: نه پس ولش کن. این یکی چطوره؟ کجاست؟ دارالبیضاء.

_: نه. این که کازابلانکاست.

_: اه نه بابا! کازابلانکا یا دارالبیضاء به فارسی میشه شهر سفید. خاک این شهر سفیده. اسمش شده شهر سفید.

_: چه جالب! فیلمشم قشنگ بود.

_: نه نمیریم. یه وقت میری تو حس فیلم، عاشق یکی دیگه میشی.

_: لازمه من برم کازابلانکا و جوگیر بشم.

_: گفتم بالاخره مراقب باش.

_: بیخیال. اصلاً بریم گرانادا. خوشگله ها. من اسپانیا دوست دارم.

_: منم دوست دارم.

_: پس تصویب شد. میریم اسپانیا.

فؤاد با خنده او را محکم به خود فشرد و گفت: شتر در خواب بیند پنبه دانه.

مائده با ادا و عشوه گفت: گهی لف لف خورد گه دانه دانه!

بعد در حالی که سعی می کرد خود را آزاد کند، جیغ جیغ کنان گفت: دلمه هام!

_: من شستمشون.

_: می دونم. باید برم توی فلفلا رو خالی کنم.

_: حالا دیر نمیشه.

_: چرا میشه.

 گوشه ی دیوار بین میز و دیوار و فؤاد گیر کرده بود و راه فرار نداشت. بالاخره به زور از روی پای فؤاد رد شد و به آشپزخانه رفت. فؤاد هم خندان دیس کانکت کرد و کتابی که داشت ترجمه می کرد را باز کرد.

مائده یک سینی و کارد و سبد فلفلها را به اتاق آورد. روی گبه نشست و با کارد مشغول درست کردن فلفلها به شکل ظرفهای در دار شد.

فؤاد جمله ی انگلیسی را خواند و متفکرانه پرسید: معادل تقاضا چی بنویسم؟

_: درخواست.

_: هوم... بهتره. نمی دونم.

بعد در حالی که هنوز داشت زمزمه می کرد، مشغول تایپ شد.

مائده هم برای خودش آهنگی را زیر زبانی می نواخت و دانه های فلفلها را خالی می کرد. بعد از یک ساعت فؤاد خسته برخاست. کش و قوسی رفت. کنار او نشست و پرسید: چکار می کنی؟

_: خالیشون می کنم که با مواد دلمه پرشون کنم.

_: چه کار سختی!

_: فلفل خیلی سخت نیست. بادمجون و گوجه سخت تره.

_: بده یکی رو من خالی کنم ببینم چه جوریه.

مائده کارد و فلفل را به طرف او گرفت. فؤاد با احتیاط یکی را خالی کرد و پرسید: خوبه؟

_: آره. خوبه.

فؤاد با نیشخند گفت: پس بپر برو ویرایش کن!

مائده خندید. پشت کامپیوتر نشست و معترضانه گفت: این که همش شیش صفحه اس!

_: می خواستی یه ساعته کوه کنده باشم؟ چقدر باشه؟

_: چی بگم؟

ظرف چند دقیقه کارش را تمام کرد. برگشت و گفت: تموم شد. برو بشین.

_: حوصله ندارم. مخم داره سوت می کشه. بذار فعلاً اینا رو خالی کنم. داره از این کار خوشم میاد.

_: بهتر!

به آشپزخانه رفت و با یک کارد دیگر برگشت. موبایلش را روشن کرد که بخواند. خودش هم نشست و مشغول بریدن سر فلفلها شد.

فؤاد گفت: قاتل! بی رحم!

مائده خندید و گفت: مواظب سر خودت باش به بادش ندی!

_: من بچه ی خوبیم! رحم کن بهم!

_: حالا ببینیم میشه یا نه.

_: هرچی دوست داشته باشی برای نهار برات میگیرم.

_: میگم میشه چند تا از بادمجونا رو خالی کنم میرزاقاسمی درست کنم.

_: وای جدی؟!

_: چه ذوقیم کرد گشنه ی ندید بدید!

_: میرزاقاسمی خیلی دوست دارم.

بعد با کمی عذاب وجدان اضافه کرد: مطمئنی غذای بیرون نمیخوای؟

_: نگهش دار برای وقتی که واقعاً وقت نداشتم یا هوس کردم برم بیرون.

_: باشه.

_: پس سبد بادمجونا رو بیار بی زحمت!

_: یس یور مجستیک!

_: اینی که گفتین یعنی چی؟

_: خیلی تعارفت کردم. یور مجستیک خطاب به ملکه اس.

_: آووو! متشکرم!

سبد بادمجانها را روی زمین گذاشت. نشست و پرسید: اینا چه جوریه؟

مائده با دقت و ظرافت یک بادمجان را برید و داخلش را خالی کرد. فؤاد گفت: نه دیگه این کار من نیست! خودت بکن.

_: نه ببین کاری نداره. یه کم دقت می خواد.

فؤاد با احتیاط شروع کرد. اما تازه کمی خالی کرده بود که تنه ی بادمجان را سوراخ کرد. با ناراحتی به نوک کارد که بیرون آمده بود نگاه کرد و گفت: نمی تونم.

مائده خندید و گفت: خیلی خب. تو همون به فلفلا برس.

فؤاد با خوشحالی قبول کرد و به کار قبلی ادامه داد. مائده هم یک ماهیتابه پر از مغز بادمجان حاضر کرد و آنها را بیرون روی گاز مخصوص جوشاندن برنج گذاشت تا دودی بشوند. دوباره برگشت و یک فلفل برداشت.

فؤاد معترضانه گفت: نه تو به همون بادمجونات برس. اینا رو من درست می کنم. بعدش می خوام یقه ی حمید رو بگیرم چار تا لیچار بارش کنم با این همه زحمتی که انداخته گردنم!

_: تو دلت از جای دیگه پره سر دلمه ها خالی می کنی. جرم حمید اینه که داره خواهرتو می بره، نه این که سفارش دلمه داده.

_: قربون آدم چیزفهم. بالاخره باید بفهمه که عروس برادر داره این هوا!

_: با اون بازوهای پرورده، واقعاً ترسناکم هستی!

فؤاد بازوی لاغرش را منقبض کرد و گفت: مگه چیه؟ خیلیم دلش بخواد. من نوک انگشتمو بزنم بهش پهن شده زمین. جرأت داره به خواهر من بگه بالای چشت ابرو!

مائده خندید و گفت: غلط نکنم زور رضا از تو بیشتره!

_: اون نیم وجبی زور و بازوش کجا بوده؟! مائده تو باید از من حمایت کنی. دل تو دلم بدی، بگی آره تو می تونی! حمید نصف توئه! کاری نداره که!

_: حالا چه نصف تو چه دو برابر تو، هنوز که به خواهرت نگفته بالای چشش ابرو.

_: باید یه چشمه ببینه حساب کار دستش بیاد.

مائده خندید. برخاست و سری به بادمجانهای توی حیاط خلوت زد. کمی بهمشان زد و دوباره برگشت.

نیم ساعتی بعد، میرزاقاسمی بالاخره آماده شد. فؤاد هنوز داشت به فلفلها می رسید. مائده غذا را توی بشقاب کشید و با گوجه و پیاز تزئین کرد. فؤاد برخاست. با کم صبری به بشقاب چشم دوخت و پرسید: این همه ایده رو از کجا میاری؟

مائده با ظرافت یک برش پیاز را گذاشت و گفت: اینترنت. خیالت تخت. من نه اینقدر ذوق دارم نه سلیقه. فقط حوصله دارم و علاقه.

_: به علاوه ذوق و سلیقه.

_: چوبکاری می فرمایید.

_: نه بابا.

لحظه نگاهشان باهم تلاقی کرد. اما مائده به سرعت سربزیر انداخت و به کارش ادامه داد. فؤاد نفس عمیقی کشید و مشغول آماده کردن سفره شد.

باهم نهار خوردند و ظرفها را شستند. فؤاد با کفها بازی می کرد و حباب درست می کرد. مائده می خندید و میگفت: یه عالمه کار دارم، وقت بازی نیست.

_: قرار شد خودتو خسته نکنی.

_: بذار حداقل فلفلا تموم بشن.

بالاخره ظرفها شسته و فلفلها هم تمام شد.

فؤاد پرسید: حالا بریم بسکت؟

_: الان؟ ساعت سه بعدازظهره! دیروز خیس بودیم.

_: الانم می تونیم بریم آب بازی!

_: فؤاد بیا بریم ترجمه کنیم. این پونصد صفحه تموم شه زودتر.

_: اه اه بچه مثبت! هیچ خوشم نمیاد!

_: نیاد. خودت برو بسکت. من نمی تونم ظل آفتاب بیام بیرون.

پشت کامپیوتر نشست و کتاب را باز کرد. فؤاد کنارش نشست و با بیحوصلگی مشغول ترجمه کردن شد. مائده تایپ و ویرایش می کرد.

_: بیدار شو فؤاد. نوشتم.

_: هوم؟ هان؟ خب.. تا کجا نوشتی؟

_: بیخیال... بده ببینم خودم چقدر بلدم. نمی خوای بری چایی درست کنی؟

_: چایی رو خانم خونه باید درست کنه. اونم با شیرینی.

_: مگه شیرینیا تموم شد؟

_: تو گرگ رو با گوسفند تو خونه تنها میذاری، انتظار داری شیرینیا تو یخچال بمونن؟! خیلی توقع زیادی داری.

_: حالا برای شام باز شیرینی می خوای یا غذا؟

_: سؤال کردن داره؟ برای شام کیک شکلاتی می خوام اگه ممکنه!

_: به شرطی که تا من کیک بپزم، ده تا صفحه ترجمه کنی.

_: ده تا؟؟!! چه خبره؟ مگه ماشینم؟

_: گوگل ترنسلیت هست. بده ترجمه کنه. بعد بی زحمت خودت ویرایش کن تا من کیک بپزم.

_: هی هی هی مائده تو نه قلب داری نه احساسات!

_: نه ندارم. حالا پاشو می خوام برم.

_: هی خدا... شانس بود حالا؟ داشتیم معقول زندگیمونو می کردیم!

مائده وسط راه توقف کرد و گفت: خب برو زندگیتو بکن. منم میرم به دلمه ها می رسم.

_: نه ببین من شوخی کردم. قربون کیکای شکلاتیت برم!

_: خیلی خلی فؤاد!

_: میدونم.

 

مائده مشغول کیک پختن شد. فؤاد هر صفحه که ترجمه می کرد، سری به آشپزخانه میزد. چرخی دور و بر مائده میزد. از مایه ی کیک می چشید و نظر میداد و حرفی میزد و دوباره با تشر مائده برمیگشت پشت کامپیوتر. ولی بالاخره کیک توی فر رفت و کرمش هم آماده شد. ده صفحه ی فؤاد هم ترجمه شد. هوا هم خنک شد.

مائده جفت پا پرید وسط اتاق و گفت: حالا بریم بسکت بال.

اما همان موقع گوشیش زنگ زد. مامان بود.

_: مائده چرا نمیای؟

_: من... خب میام. یعنی کیک تو فر دارم.

_: فؤاد نیست؟

_: چرا.

_: بگو مراقب کیک باشه. بابات میاد دنبالت. باید بریم خونه ی عموت. خاله منیر برای آش دعوت کرده.

مائده با ناراحتی آهی کشید، ولی گفت: باشه. کی میاد؟

_: الان راه افتاده. تا ده دقیقه دیگه اونجاست. حاضر باش. معطل نکن.

مائده چشمهایش را بست و آرام گفت: چشم. خداحافظ.

فؤاد با ناراحتی پرسید: چی شد؟

_: باید بریم خونه ی عمو.

بعد لب برچید و اضافه کرد: می خواستم بسکت بال بازی کنیم.

_: فردا صبح زود بازی می کنیم.

مائده با لبخند کمرنگی موافقت کرد و مشغول پوشیدن مانتو و چادرش شد. پدرش کمتر از ده دقیقه بعد رسید. مائده تند تند توضیحاتی درباره ی کیک داد و بیرون رفت.

توی خانه هم به سرعت آماده شد و با خانواده به خانه ی عمو رفتند. توی حیاط فرش انداخته بودند و بساط آش به راه بود. خاله منیر با خوشرویی خوشامد گفت و گله کرد که چرا دیر آمده اند. مامان نگاهی سرزنش آمیز به مائده انداخت، اما چیزی نگفت و با ملایمت از خاله منیر عذرخواهی کرد.

بعد از مدتها همه ی خانواده دور هم جمع بودند. عمه ها و مادربزرگ و همه ی بچه ها. مائده نگاهی به نیلوفر انداخت که هروقت فرصتی می کرد، پیش اشکان می نشست و با نگاههای عاشقانه نوازشش می داد. سهیل، پسر عمه ی بزرگش هم که تازه ازدواج کرده بود کنار همسرش نشسته بود. مائده آهی از ته دل کشید. سیمین خواهر سهیل به شانه اش زد و گفت: هی با تو ام.

_: هان؟ چی گفتی؟

_: میگم کجایی این روزا... پیدات نیست.

_: سفارش کیک دارم. سرم شلوغه.

_: چقدر کار می کنی دختر؟

_: من کارمو دوست دارم.

_: باشه قبول. ولی حواست کجاست؟ دنبال چی می گردی؟

_: من؟ من دنبال چیزی نمی گردم.

_: کسی باید بیاد که منتظری؟

_: من منتظر نیستم.

_: پس چته؟ چرا اینجا نیستی؟

_: هستم.

ولی سر بزیر انداخت و در خود فرو رفت. نیلوفر بشقاب آش را جلویش گذاشت و پرسید: خوبی مائده؟

_: خوبم. تو خوبی؟ خوش می گذره؟

_: هی آره... ببین یه روز میخوام بیام پیشت باهم بگردیم یه مدل جدید کیک انتخاب کنیم. می خوام کیک عروسیم تک و خاص باشه.

_: مگه عروسیت نزدیکه؟

_: نه ولی می خوام زودتر انتخاب کنم. کی بیام؟ فردا صبح خوبه؟

_: نه. این دو هفته کار دارم. بعدش بهت میگم.

_: از سر بازم می کنی؟

_: نه نیلو این چه حرفیه؟ واقعاً کار دارم. سفارش کیک دارم.

_: انگار قهری...

_: نه قهر نیستم. باور کن کار دارم.

نیلوفر شانه ای بالا انداخت. برگشت و به پذیرایی اش ادامه داد.  

مائده نگاهی به جمع انداخت. چقدر دلش تنگ بود. نگاهی به ساعت پشت دستش انداخت. هنوز یک ساعت نبود که از فؤاد جدا شده بود. بدجوری عقده ی آن بازی بسکت بال روی دلش مانده بود. خودش را سرزنش می کرد که فؤاد را مجبور کرده است که بازی را برای عصر بگذارد.

ضربه ای به در حیاط خورد. نوید دمپایی را سر پایش انداخت و به طرف در رفت. مائده نگاهی به سهیل انداخت. داشت با زنش شوخی می کرد. هر دو یواشکی خندیدند. مائده سر بزیر انداخت و به زور یک قاشق آش خورد. اما لقمه توی دهانش مانده بود و نمی توانست فرو بدهد.

صدای فؤاد را از پشت سرش شنید. اینقدر جا خورد که لقمه را فرو داد. فؤاد داشت با خاله منیر حرف میزد: ببخشین مزاحم شدم. نمی خواستم بیام تو. اومدم سی دی نوید رو بدم و برم.

_: این چه حرفیه؟ سفره پهنه بیا تو. آش که دوست داری.

_: بله متشکرم.  سلام... سلام.. ببخشین مزاحم جمعتون شدم.

نوید گفت: چقدر تعارف می کنی پسر! بشین دیگه.

فؤاد فرش را دور زد و نقطه ی مقابل مائده نشست. سلام و علیک گرمی با جمع کرد و نگاهش لحظه ای روی مائده ثابت ماند. مائده به سختی نگاهش را از او برگرفت و سربزیر انداخت. نزدیک بود از شوق اشکهایش جاری شوند. حالا مهمانی هیچ کم و کسری نداشت!

نیلوفر کنار مائده و سیمین نشست و گفت: طفلکی مائده. حتماً آش زهرت شد.

مائده با شوق آخرین لقمه را هم خورد و پرسید: زهر؟ چرا؟

سیمین پرسید: منظورت چیه؟

نیلوفر با گوشه ی چشم به فؤاد اشاره کرد و زمزمه کرد: بین خودمون باشه، دوست نوید، خواستگار مائده بوده.

سیمین با چشمهای گشاد شده پرسید: قبول کردی؟

مائده خندید و گفت: نه بابا از پنجره فرار کردم.

_: چکار کردی دیوونه؟

نیلوفر گفت: از طبقه ی سوم فرار کرده! شانس نداریم که! هنوز سر و مر و گنده اینجا نشسته!

_: چرا؟؟؟؟

مائده خوشحال پرسید: چی چرا؟ چرا زنده موندم؟ ببخشید دفعه ی بعدی میمیرم!

_: خب می گفتی نمی خوام!

مائده نگاهی به فؤاد انداخت. چقدر خوشحال بود که آنجاست. دوباره رو به سیمین کرد و گفت: نذاشتن که بگم. هی گفتن شاید ببینیش نظرت عوض شه.

_: تو هم فرار کردی!!

_: آره. عوضش خواستگاری بهم خورد دیگه.

_: زهرمار... پسر به این خوشگلی چه عیبی داشت که بهم زدی؟

مائده دوباره سر برداشت. نگاهش با فؤاد تلاقی کرد. فؤاد لبخند نامحسوسی زد و رو گرداند.

مائده به آرامی سربزیر انداخت و گفت: آره خوشگله... خیلی خوشگله.

_: حالا خیلیم نه... منظورم اینه که ایرادی نداره که ردش کردی.

_: نه ایرادی نداره. من قصد ازدواج ندارم. همین.

سیمین یک پس کله ای به او زد و گفت: خدا عقلیت بده تو این قحطی شوهر، یکی هم که پا پیش میذاره تو رد می کنی.

_: سیمین من فقط هیفده سالمه.

_: پس پاسش کن تو زمین من.

مائده به زحمت لبخندی زد و جوابی نداد.

ظاهراً نظر منیرخانم هم همین بود. یکریز داشت برای عمه از فؤاد تعریف می کرد. حتی گفت که خواستگار مائده هم بوده و قسمت نشده. با تاکید گفت: مائده نپسندید!

انگار این نپسندیدن جزو عیوب برجسته ی مائده بود!

مائده با ناراحتی سربزیر انداختم. صدای زنگ اس ام اسش باعث شد سر بردارد و موبایلش را از توی کیف کوچکش بیرون بکشد.

فؤاد نوشته بود: بیخیال...

سر بلند کرد. سیمین روی صفحه ی موبایل سر کشید و پرسید: دل کیه؟

نیلوفر گفت: حتماً دلبر همکلاسی پارسالش.

مائده نگاهی تشکرآمیز به نیلوفر انداخت و زیر لب گفت: آره...

اس ام اس فؤاد مثل آب سردی خشمش را فرو نشاند. لبخندی زد و گرم صحبت با جمع شد. دیگر مهم نبود که خاله منیر هر لحظه بحث را به طرف فؤاد می گرداند و تبلیغ او را برای عمه، و تبلیغ سیمین را برای فؤاد می کند. سیمین هم که مشخص بود بدش نیامده است.

بالاخره وقتی اشاره هایش مستقیم تر شدند، فؤاد صدایش درآمد و گفت: شمام شلوغش کردین منیرخانم. من قصد ازدواج ندارم. فعلاً می خوام برای فوق بخونم و خونه رو هم دادم اجاره.

مائده خندید و سر بزیر انداخت. قیافه ی مادر و پدر و عالیه که به شدت سعی داشتند، بی تفاوت باشند، دیدنی بود.

هوا کم کم تاریک شد. مهمانی تا ده شب ادامه داشت. مادربزرگ که رفت، بقیه هم کم کم راه افتادند. فؤاد هم رفت. مائده هم سوار ماشین شد. خداحافظی و تعارف و تشکرهای مامان و خاله منیر تمام نمیشد. بالاخره بابا راه افتاد. سر خیابان توقف کرد. بوقی زد و به فؤاد گفت: بیا بالا.

فؤاد با خوشحالی در طرف مائده را باز کرد. چنان سوار شد که مائده تقریباً له شد! مائده هم برای تلافی نیشگون محکمی از پای او گرفت.

فؤاد لبخند دردآلودی زد و به آقای نمازی گفت: مزاحمتون شدم.

_: خواهش می کنم.

مامان با ناراحتی گفت: مائده آبرو برامون نموند. حیف که قول داده بودم حرفی نزنم! میبینی مخفی کاریت چه اوضاع درهم برهمی درست کرد؟ عمه ات پاک باورش شده بود!

مائده با نیش باز گفت: سیمینم همینطور!

عالیه با ناراحتی گفت: هیچ کدوم باور نکردن که بهانه های فؤاد جدی باشه.

فؤاد خندید و گفت: چرا. داشتن نصیحتم می کردن که برای اجاره دادن خونه عجله کردم و نباید خونه ی نو رو اجاره می دادم.

مائده هم با سرخوشی گفت: بعدم که گفتی رهن و اجاره است و قرارداد پنج ساله! وای مرده بودم از خنده!

مامان با ناراحتی گفت: فکر نمی کنم اینقدر بامزه باشه. دلم می خواست بهشون بگم. درست نبود این جوری برای فؤاد لقمه بگیرن! تو چی هستی؟ یه ذره برات مهم نیست؟

فؤاد جدی شد و پرسید: چه لقمه ای لیلی خانم؟ یعنی من اینقدر احمقم که سر دو روز بزنم زیر همه چی؟

مائده لب برچید و گفت: تازه خودتونم می دونین که اگه الان راستشو می گفتین چه قشقرقی میشد! تا صد سال باید جواب میدادین که چرا زودتر بهشون نگفتین. من هنوز می خوام فکر کنم!

فؤاد گفت: منم هنوز تصمیم نگرفتم.

مائده لبخند تفاهم آمیزی به او زد و گفت: تازه کلی بهمون خوش گذشت!

فؤاد تبسمی کرد، اما از ترس لیلی خانم تایید نکرد!

آقای نمازی سری تکان داد و گفت: خودشونم نمی فهمن حرف حسابشون چیه!

 

 

مائده لباس عوض کرد و آماده شد بخوابد، اما خوابش نمیبرد. جلوی کامپیوتر نشست. سری به وبلاگهای دوستانش زد. مسنجر را باز کرد. فؤاد آنلاین بود.

مائده نوشت: سلام

_: به سلاملیکم! چه عجب شما آنلاینین؟ کوچولو دیروقته برو بگیر بخواب!

_: خوابم نمیبره.

_: قصه بگم برات؟

_: می دونی فؤاد می خوام یه اعترافی بکنم.

_: اهم اهم... بنده کشیش محلی سراپا گوش، نخیر چشم، آماده ی خواندن اعترافات شما هستم!

_: خیلی لوسی!

_: این اعترافت بود حالا؟

_: نه... امشب خیلی بهم خوش گذشت.

_: به منم خوش گذشت.

_: چی شد که اومدی؟

_: قبل از سین جیم بگو اعترافت چی بود؟

_: تا نیومده بودی خیلی جات خالی بود. به سهیل و زنش غبطه می خوردم.

_: آخی نکشی منو! نه این که وقتی اومدم دائم سرمون تو گوش هم بود و داشتیم گپ می زدیم، از اون لحاظ!

_: زهرمار! تو لیاقت ابراز محبت نداری!

_: ببین یه پست تو وبلاگت هست لازمه که الان برات کپیش کنم!

_: لازم نیست. خودم یادمه چی نوشتم. حالا نگفتی چرا اومدی؟

_: اومدم ببینم دختر عمه ات چه شکلیه!

_: تو واقعاً محبت داری!

_: می دونم!

_: راستی کیک رو چکار کردی؟ اگه سوزنده باشیش، پوست از سرت می کنم!

_: نخیر. وقتی شماطه ی فر زنگ زد درش آوردم. نیم ساعت بعدش یادم اومد که باید توش کارد فرو می کردم ببینم پخته یا نه. ولی دیگه امکانش نبود. چون رسیدم دم خونه ی نوید اینا.

_: کرم هم روش دادی؟

_: نه. شام که آش خوردم . کیک رو گذاشتم تو یخچال. الانم دارم بیهوش میشم. دیشب هیچی نخوابیدم. فردا صبحم کلاس دارم. مرخصیم تموم شده.

_: برو بخواب. شب بخیر.

_: شب بخیر. تو هم خیلی بیدار نمون. صبح نمیکشی این همه کار کنی.

_: باشه...

نظرات 66 + ارسال نظر
گوگولی سه‌شنبه 4 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:44 ق.ظ http://www.googooli2006.blogfa.com

نفرمایید!!!اوکی.. ممنون
حتما ازش کمک می گیرم چون یه جورایی دایرة المعارف یا همون کامپیوترة المعارف خودمم هست!!!!

حقیقت تلخه
بله ماشاالله خوب بلده

گوگولی دوشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:28 ب.ظ http://www.googooli2006.blogfa.com

سلام!!!یک سوال فنی!!!این فایل هایی که برای دانلود گذاشتین،با موبایل قابل دانلود نیست؟!؟البته من اول اولش،"رازم را نگه دار" رو تقریبا 500 بار سعی کردم دانلود کنم،یه دفعش به طور ناگهانی،Think Free بازش کرد،بعد دیگه هر کار کردم نشد!!!!!
P.s:وای وای وای!!!من عاشق "رازم را نگه دار" اصلی بودم،کلی هم براش تبلیغات کردم چند سال پیش!!!تعریف مال شما رو هم خیلی شنیدم،الآنم دارم سعی می کنم با کامپیوتر برا خودم بفرستمش!ولی اگه راهی داره،هلپ می پلیز!!!!

سلام عزیزم
والا من با موبایل قبلیم امتحان کردم مشکلی نبود (موبایل فعلیم این کاره نیست!) فقط برنامه ی ریدرش رو باید داشته باشی.
والا نیدونم! این سوالای سخت رو از فا بپرس سوات من در حد قصه نوشتنه! کارای فنیش رو فا برام زحمتشو می کشه.

عالیه شنبه 25 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 03:25 ق.ظ

سلام
چند هفته است دارم فکر می کنم ما چطور دختر دسته گلمون رو دایم به این پسره.فاد که شغل ثابت نداره.ببین میتونی دستش رو جایی بند کنی خیالمون راحت شه

سلام
همینو بگو!!! چشم سعی می کنم

نرگس شنبه 25 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 01:19 ق.ظ http://khate-akhar.blogfa.com

سلام
می دونی شاذه بحث الهه شرقی و شب ایرانی اینجوریه که تمام داستان الهه شرقی شبیه شب ایرانیه فقط توی ریزه کاریاست که تفاوت دارند
اتفاقا یکسانه فقط مکان وقوعشون متفاوته این یه کپی برداریه محضه نه یه ایده گرفتن
اگه هر دو رو بخونبد متوجه شباهت فاحشون می شی اگه فقط ایده گرفتن بود بحثی توش نبود ولی کپی برداری ...

سلام
نه کپی برداری رو اصلاً قبول ندارم! الهه ی شرقی رو خوندم ولی شب ایرانی رو ندیدم. با این حساب انگار اونم خوندم! اینطوری اصلاً منصفانه نیست.

فاطمه شنبه 25 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:08 ق.ظ

سیلامم مامانییی

بالاخره باز شد برام بدو بدو آپ کنم میخوام کامنت اول خودم بزارم

راستی من این فیلمو رو دیدم

همونی که چندتا اسکار برد!

ولی منم کتابشو نخوندم

مامانی زود باش عجلم میاد!!!!!!!!

سیلاممم عزیزمممم

چه خوب!!! حیف که نتونستم زود آپ کنم!

خوشت اومد؟

کتابش عالی بود!

سعی می کنم

دنا جمعه 24 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 10:47 ب.ظ

سلام! من الان کربلام کاری با حضرت سید الشهداندارین?;-)

سلام
آخ قربونت برم دنا جون! التماس دعا!!!

مریم جمعه 24 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 09:46 ب.ظ

ماجرای داستان خیلی خوشمل شده

متشکرم دوست من

ملیکا جمعه 24 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 03:23 ب.ظ http://www.mely-lee.blogfa.com

نظر لطفته عزیز دلم ..
نسکافه که عشقه ترک هم میچسبه اما با فرانسه نمیتونم کنار بیام خیلی سنگینو غلیظه!!حتما کاپوچینورو امتحان کن حتی واسه 1بار:))
آره خیلی باهوشه:)کاسکورو میگم

خواهش می کنم دوستم...
من که همه رو دوست دارم. فرانسه رو گاهی کمرنگ درست می کنم سبکتر میشه. ولی وقتی خسته ام سیاه می چسبه. کاپوچینو رو دوست دارم! امتحان که کردم. تنبلیم میاد درست کنم. کلاً همه ی متعلقاتش رو در زمانهای مختلف دوست دارم. فراپاچینو هم تو گرما میچسبه. ماریاچی هم به جای خودش واقعاً برام خوش طعم و خاطره انگیز بوده.

خیلی جالبه.

شرلی پنج‌شنبه 23 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:43 ب.ظ http://eghlimeyakh.blogfa.com

سلام
چرا ، نویسنده ی خوب و خیلی خیلی خوب هم داریم!! یکیش خود شما
ولی بعضی از نویسنده ها دیگه واقعا تکراری می نویسن! مثلا همین مدل تعریف کردن که پوریا توی این داستان می کنه! توی خیلی از رمان های ایرانی دیگه هم تکرار شده و همیشه برای من سواله که چطور همه ی حرف ها و حالت ها رو بعد از سالها به یاد داره؟؟
امروز پنج شنبس!! شنبه اول وقت مزاحم می شیم

سلام عزیزم

خیلی لطف داری . ولی اگر بخوایم واقع بین باشیم من یه نویسنده ی معمولیم و نویسنده ی خوب خیلی کمیابه!

آره خیلی مسخره اس که به سوتی به این بزرگی اصلاً توجه نمی کنن! حتی نمیاد یه بهانه بیاره که مثلاً طرف داره با دفتر خاطرات به خاطر میاره!

منزل خودتونه

مهندس بیسکویت خور پنج‌شنبه 23 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 10:06 ق.ظ http://rainy-girl.persianblog.ir

سلام عزیزم
وبلاگ خیلی قشنگی داری :)
ممنون که بهم سرزدی
لینکتون کردم

سلام گلم
:)
خواهش می کنم

ممنون

بهارین پنج‌شنبه 23 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:34 ق.ظ http://baharin.blogsky.com

سلام شاذه جون خواهر گل و گلابم...
مرسی همیشه میایی...من مدتیه که کم به دوستای خوبم سر می زنم امیدوارم ببخشی...ولی تو همیشه خوب بودی و تا به روز کردم اومدی و محبتت و نشون دادی...
سعی می کنم با داستان جدیدت همیشه همرات باشم...

سلام بهارین جونم
خواهش می کنم خواهرجون
متشکرم

ارتمیس چهارشنبه 22 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 06:08 ب.ظ

سلااااااااااااااام خیلی خوب بود!!!!
یه پیشنهاد..ما تو تهرون رفیم یه رستورانی سفره هاش کاغذی بودن
من یه زن و مردی دیدم که بین غذا خوردنشون برا همدیگه یه چیزایی میکشیدن!صحنه ی بامزه ای بود.اینو به الهام بانو بگین شاید خوشش بیاد!!
پ.ن. منیر خانوم منو یاد دوشیزه کورنلیا تو انی شرلی میندازه!

سلاااااااااااااام
مرسی عزیزم!!

چه بامزه میگم بهش

mina.bala چهارشنبه 22 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 04:57 ب.ظ

هورررررررررررررررراااااااااااااااااااا
مرسی عسیسم اوشل بود مثه همیشه بیصبرانه منتظریم

متشکرممممممممم

آناهیتا چهارشنبه 22 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 09:47 ق.ظ http://ananame.blogfa.com

خیلییییییییییییییییی قشنگ بووووووووود
راستی در مورد آبگرم سیرچ
خوبه بد نیست
فقط آبش خیلی گرمه و آدم رو میگیره
آدم هایی هم که میآن اونجا رو هم که تو وبم دیدی... چه جوریان
اما آبش تمیزه و واقعاً ارزش یک بار رفتن رو داره
فقط مثل من تو اون آب های گرم خیلی شنا نکن چون حالت بد میشه
حتماً هم یه بطرب آب یخ زده با خودت ببری
لیف و صابون هم ببر اونجا صابون مایع نداره
حتماً بورو مخصوصا! که الان ففصل میوه هس برگشتنی حسابی میوه بخرید
اخه هلو و زدر آلو و انگورهاش عالییییییییه
بعد بیا واسم تعریف کن

متشکرممممممممممم

متشکرم از توضیحاتت. اگر رفتم میام برات میگم :)

نگین سه‌شنبه 21 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 07:22 ب.ظ http://www.mininak.blogsky.com

سلام
اول اینکه مسی که مطالبمو میخونید و خوشحالم که خنده رو رو لبتون اورد
داشتم معرفیتون رو میخوندم.دیدم شما هم یه مامان خانومی هستید
موفق باشید
پس هر شنبه سر میزنم که داستاناتونو بخونم...
هر چند الان اینترنت پی سی خودم خراب شده

سلام عزیزم

متشکرم از لطفت. خیلی ممنون

درست میشه انشاالله

نینا سه‌شنبه 21 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 06:58 ب.ظ

مامانم عادت دارن :دی فردا میاین؟ کی میاین خب؟
سیردوست دارین؟ چون پر سیر بود. همیشه چیزایی که بچه گیام فک میکردم بدمزه ست الانا برام خوشمزه شده مثل همین یا کلم پلو

اما نه هنوزم از ته چین اسفناج بدم میاد

پست تولد نذاشتیناااا. تولد دیروزتون مبارککک

:) هروقت بگی. از تو به یک اشارت، از من به سر دویدن

خیلی سیر دوست دارم! کلم پلو و ته چین اسفناجم همیشه دوست داشتم و دارم! اصولاً اگه بدغذا بودم الان هیکلم این نبود

ای بابا... سر پیری معرکه گیری! متشکرم

آوین سه‌شنبه 21 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 04:09 ب.ظ

سلام
این هفته خونه نبودم دل تو دلم نبود بیام خونه زودتر بخونم...
بازهم مثل همیشه زیبا بود!داستان داره زیباتر میشه. یکم شبیه چندتا از رانا هست ولی نه توی چندتا رمان این شکلی که خوندم که دو نفر از رو ناچاری یا خاطر بزرگترا باهم ازدواج یا عقد میکنن دو طرف با هم خوب نیستن یا حداقل اولای زندگیشون با هم خوب نیستند ولی این دوتا (مائده و فواد)
از اولش با هم دوست شدند این خیلی برام جالب بود.....!!!

راستی این فواد داره سر و گوشش میجنبه حواست بهش باشه!!!!!!!!!!!!!

سلام آوین جان
خیلی ممنونم
معمولاً سعی می کنم خیلی تکراری نباشم. یا حداقل روایت تازه ای داشته باشم. هرچند که بهرحال منم تو سبکم جاافتادم و خیلی از جملاتم تکراری شده.

آره!! باید بیشتر مراقبش باشم

ستایش سه‌شنبه 21 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 02:13 ب.ظ

سلام دوست عزیز.رمانات فوق العادست.خسته نباشی.فقط لطف کن تند تر بزار.ممنون

سلام ستایش خانم
متشکرم از لطفت. خواهش می کنم توضیحات کنار وبلاگ، یا قسمت آبی نوشت بالای قسمت هفتم همین داستان رو بخون!

دختر پایتخت سه‌شنبه 21 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 02:06 ب.ظ

مامان میکن:شاذه داستان جدید نداره دانلود کنی؟
میگم:نه داره مینویسه
میگن:همون فوءاد و فائره و مائده؟
میگم:بله همون
میگن:شاذه (ء)کیبوردشو تازه پیدا کرده هی میخواد ازش استفاده کنه؟چرا تمومش نمیکنه دانلودش کنی من بخونم؟!

:))))))) ها پس چی؟!!! اگه بدونی چقدر دنبالش گشتم

شیوا سه‌شنبه 21 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:40 ب.ظ

سلام چراآپ نمی کنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟منتظرم!!!!!!!!!!!

سلام
بی زحمت توضیحات وبلاگم رو بخون. یا این که به قسمت آبی نوشت، قسمت هفتم همین قصه مراجعه کن! من فقط شنبه ها آپ می کنم.

شرلی سه‌شنبه 21 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:14 ب.ظ http://eghlimeyakh.blogfa.com

سلاااااااااااااااااااام
با موبایل نمیشه نظر دادآ
آخیییی خیلی قشنگ بود
حالا باز به این خوبه خاله منیر یه خاستگار پر و پا قرص برای مائده پیدا نکنه[:4S007:]
فکر کنم آخر این شیش ماه وقتی همه چی به خیرو خوشی تموم شد، باید کلی از مردم آزتک تشکر کنن

سلااااااااااااام

اشکال نداره :)

متشکرمممم

آره! فکر کن چه خرتوخری میشه!!!

آزتک؟ چرا؟

رها سه‌شنبه 21 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:13 ق.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

ای جان !!! تو خواب دیدم که براتون کامنت گذاشتم. آیا؟!!!!
یادمه کلی تعریف کردم و دستتون درد نکنه گفتم بابت طولانی بودن پست .
تازه ! تعجبم کردم که قد مائده به سر شونه های فواد می رسه !
حتی وسوسه شدم من هم از میرزاقاسمی تون ایراد بگیرم .
عجب !!!!!!

تو خواب؟؟؟ شایدم تو بیداری بوده ولی سیو نشده. نمی دونم...

خیلی ممنونم عزیزم
تا سر شونه میشه بیست سانتیمتر کمتر از فؤاد. مثلا فؤاد باشه 175 مائده فقط 155 سانتیمتره.
ظاهراً هیچکس مثل من از تمام موجودی خونه به روشی که دوست داره استفاده نمی کنه! یه بار که داشتم از روش آشپزیم برای یه دوست تعریف می کردم، با تعجب گفت خوبه آدم اینقدر فلکسیبل باشه!
خندم گرفت. نمی دونستم فلکسیبلم!

مادر سفید برفی سه‌شنبه 21 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 03:22 ق.ظ

به به چشمم روشن مائده خانوم هم آره؟

بله بله

چیکا دوشنبه 20 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 10:21 ب.ظ

سلام شاذه جون
یه چن روزی نبودم
دارن عاشق میشن؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خیلی شیطون شدن این دو تا

سلام چیکا جونم
امیدوارم خوش گذشته باشه
بله ؛)

غوغا دوشنبه 20 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 03:01 ب.ظ http://naughty1369.blogsky.com

امشب چه شبیییییییست....
مائده هم عاشق شد رفت ولی بچه یه خورده مغروره نمیخواد قبول کنه!!!

اوایل بیشتر باهم کل کل میکردن! خیلی دوست میداشتم اونجاهارو!
ولی الان مهلبون شدن

بلهههه.... :)

سعی می کنم بازم کل کل بذارم

سیلور دوشنبه 20 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 01:45 ب.ظ

راستی یادم رفت بگم باید با مجستی ضمیر بکار برد ینی الان فواد باس خطاب به مائده بگه your majesty :دی

بله درسته. فقط تو کارتون یکی بود که به مجستیک میگفت مایستیک. گمونم مال لهجه اش بود.

silver دوشنبه 20 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 01:30 ب.ظ

salam azizam ini k gofty hamun bud k man hads zadam ama inja karbordesh ghalate inja bas begi majesty ;)
تلفظشم مجستی هس دقیقا همونطوری که نوشته میشه :)
شاذه جونم ازین گیرایی که میدم یه وقت ناراحت نشیا من نمی خوام بگو خیلی بلدم فقط دوس دارم در حد خودم به بقیه کمک کنم
بوووووس
تاتا

سلام سیلورجونم
ممنون از راهنماییت. اصلاحش میکنم
نه بابا چه ناراحتی؟! خیلیم خوشحال میشم! ممنون از محبتت
بووووووس
تاتا

بهاره دوشنبه 20 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:33 ق.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

سلام شاذه جانم
خوبی دوست جون؟
دیگه وقتیکه پنهان کاری می کنند از این خبرا هم هست دیگه
مرسی دوستم از ادامه داستان

سلام عزیزم
خوبم. تو خوبی بهاره جون؟
بله هرکی خربزه میخوره پای لرزشم میشینه :)
خواهش میکنم گلم

antonio دوشنبه 20 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 09:34 ق.ظ

سلاام سلام. جالب بود مثل همیشه. تو این محیط کار سوت و کور که خیلی چسبید. منتظر آپ بعدییییی.

سلام سلام
متشکرم. نوش جان

کیانادخترشهریوری دوشنبه 20 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 01:39 ق.ظ http://12shahrivary.persianblog.ir/

اگه پسر بودم یه زنی مثل مائده میگرفتم.انقدر آشپزیش خوب باشه.

مردای آشپز هم هستن! یکیشونو تور کن

یلدا یکشنبه 19 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 05:28 ب.ظ http://yaldapaeez.blogsky.com/

یه چیز بگم شاذه جون برای میرزا قاسمی پوست بادمجونو که نمیکنن این چه مدلیه؟

میدونم یلداجون. این چون پوست بادمجونا رو برای دلمه لازم داشت مغزشو کبابی کرد.

سیلور یکشنبه 19 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 04:27 ب.ظ

سلام شاذه جونی خوبی؟
من الان تا کمر تو ساکمم :دی
هی میریزم بیرون باز میذارم تو بعد باز پشیمون میشم میریزم بیرون :دی
۵شنبه میرویم :)
میگم این مایستیکی که نوشته بودی میشه spelling انگلیشیو واسم بنویسی؟ آخه اینو تاحالا نشنیده بودم میخوام بینم همونیه که من شنیدم یا یه چی دیگس مرسی:)
ووووااای خدا این دختر چقد حوصله داره :(

اوکی ما اداممونو بریم تو چمدون :دی
تاتا

سلام سیلور جونممم
خوبم. تو خوبی؟

بیا بیرون ببینمت!
خوش بگذره حسابی!

درستشو نمی دونم. تو کارتون پری دریایی شنیدم. ولی احتمالاً باید اینجوری باشه majestic
تو که بلدی درستشو بگو اصلاح کنم.

خیلی! می بینی تو رو خدا!!!

مگه بلیت نداری که خودتم می خوای بری تو چمدون؟!

تاتا

soso یکشنبه 19 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 04:09 ب.ظ

haw!!!!:D

فؤااااددد.... get away! عرضه نداری برو بیرون!
آخیش رفت. مائده باشه مال تو :دی

هدی یکشنبه 19 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 03:12 ب.ظ

سلام
خیلی ممنون و خسته نباشید
جالب بود ولی راستش احساس میکنم داره کشدار میشه
بیشترش شده آشپزی که یه جورایی حوصله ی آدمو سر میبره

یه سوال در مورد کامنت قبلیم
چرا نظرات آقایون رو تأیید نمیکنید؟؟؟؟؟
آخه این داستان دوتا شخصیت اصلی داره یکی پسره و یکی دختر
نمیدونم چرا ولی برام جالبه که همینطور که دخترا در مورد مائده و فؤاد نظر میدن پسرا هم از دید خودشون بتونن نظر بدن

البته ببخشید که تو کارتون فضولی کردم
بازم ممنون

سلام هدی جان

سلامت باشی

خودمم همین نظر رو دارم. انشاالله از قسمت بعد می خوام جمع و جورش کنم.

به خاطر عقاید شخصیم. من وقتی به کامنتی جواب میدم به نوعی با نویسنده یه رابطه ی دوستانه ایجاد می کنم. معمولاً هم برام وابستگی میاره. دوست ندارم این رابطه رو با جنس مخالف به وجود بیارم.

اینو قبول دارم. حتی با عرض معذرت از دخترها، پسرا اغلب منصفانه تر قضاوت می کنن و راحت نقد می کنن. این برام خیلی مفیده. ولی به دلیلی که بالا گفتم نه تایید می کنم و نه جواب میدم. خب به این ترتیب هم نظرات آقایون تقریباً به صفر میرسه.
قصد هیچ اهانتی به هیچ کس هم ندارم.

خواهش می کنم

سحر یکشنبه 19 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 03:04 ب.ظ http://lovelovewe.blogfa.com

سلاممممممممممممم
وایییییییییییییییییییییی چقدر داستانش خوشگله
اما چون از مائده و فواد از ظاهرشون نگفتی
هرچی به ذهنم فشار میارم نمیتونم تصورشون کنم
خواهش میکنم یه نشانی از شکل و شمایلشون بگو
عزیز

سلامممممممممممممم
خیلی ممنونمممممممممم
چند بار گفتم که! فؤاد لاغر و بلنده. پوستش پررنگ ولی چشماش سبزه.
مائده هم پوستش سفید و چشم و ابرو مشکیه. صورتش مثل عروسک یا بچه ی دوساله می مونه :دی در واقع هلو پوست کنده

ملودی یکشنبه 19 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 02:02 ب.ظ http://melody-writes.persianblog.ir/

سلام سلاااام شاذه جون گلم مرسی عزیزم که اینهمه طولانی رو نوشتی بووووووووس . وای این دوتا فامیلو هم سر کار گذاشتنا ولی مثل اینکه داره کم کم اون علاقه ی بینشون شکل میگیره مخصوصا از طرف مائده .وای خدا چقدر کیف داره یه کدبانوی با سلیقه تو خونه باشه خوش به حال فواد چهار تا بوس برای مامان گل و خوشگلاش

سلام ملودی جووووونم
خواهش میکنم عزیزم. بوووووووس
آره
بالاخره کم کم خوب میشن باهم :) آره فؤاد خیلی خوش بحالشه :دی
محبت داری عزیزم

بامداد یکشنبه 19 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 01:33 ب.ظ

چقدرررررر چسبید سه چها ر تا قسمت باهم خوووووندم .. خخبب چرا همچین میکنه این دخترررر خودش ته دلش با فوادها ولی نمی خوادابراز کنه

نووووووووووش جون

آخه تا خیز میگیره و به خجالتش غلبه می کنه فؤاد میزنه تو ذوقش و سربسرش میذاره

پروازه یکشنبه 19 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:48 ب.ظ

نه. پی دی اف نداره. یعنی اصلا ترجمه فارسیشو ندیدم تا حالا. نسخه انگلیسیشو از یه دوست گرفتم ولی فیلمش هست. جالبه ببینش.

آهان که اینطور... پس برم دنبال فیلمش. ممنون

بامداد یکشنبه 19 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:10 ب.ظ

وووووووووووووووووووووووای چرا انقدر من پست جا موننننننندم ! ریدرم نشون نداده لعنتی

ریدر کلاً با من قهر کرده! باز خوبه تاریخ دارم و دوستام می دونن شنبه ها آپم. والا کلاً از صفحه ی روزگار محوم می کرد!!!

نینا یکشنبه 19 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:02 ب.ظ

هاااااااا بیاین. کی میاین؟ من حوصله م سر رفته
الان دختر دایی و داداشش اینجاس با فرزندان بیاین اینام همسن داشته باشن :پی
از بس این چند روز دورم شیرینی بوده اصن دلم نمیخوام :))

میرزا قاسمی تو سفر قشم خوردیم. از بو و قیافه ش هیچ خوشم نیومد اما به زور که یه لفقمه خوردم دیگه نتونستم ترک کنم و ادامه دادم :))

میام. زووودی! با فا حرفیدم گفتیم باشه بعد از دوشنبه مهمونیتون گذشته باشه.

به مامانت رحم کن :دی

چه خوب :)) عوضش من الان دلم می خواد شدید! خوبه که فقط کلمپه و بیسکوییت داریم

چه خووووب! منم فکر می کنم خوشم نمیاد. پس یه بار امتحان کنم. هوادارنش خیلی تعریفشو می کنن

لولو یکشنبه 19 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:58 ق.ظ http://halogen1983.blogfa.com/

سلام شاذه جونی..خوبی عزیزم؟
دستتون درد نکنه شدیداً شدیداااااااااااااااا .
خیلی خوب بود فقط من دوس دارم این خانواده مائده رو مخصوصا اون عالیه جون رو مچاله شون کنمهویجوری...خیلی لج درآر تشریف دارن..و
بازم قربون دستت عزیزم

سلام لیلا گلم... خوبم. تو خوبی عزیزم؟
خواهش می کنم عزیزمممم

باشه. میگیرم همشون رو یه فصل میزنم سیاه و کبود شن

سلامت باشی گلم

سما یکشنبه 19 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:19 ق.ظ

مرسی شاذه. آدم این داستانو میخونه عشقولانه خونش بالا میزنه و احساس میکنه آقاشون اینا رو بیشتر بیتر دوست داره

خواهش می کنم سما جونم
آخی نازی... خوشحال و عاشق باشی همیشه

خاتون یکشنبه 19 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 10:50 ق.ظ

ظاهرآ اعتیاد فیض بوک دومین اعتیاد ماست . اولیش خوندن داستانهای شماست .
تقریبأ از سه شنبه شروع می کنیم خاریدن تا شنبه که آپ می کنید

شما لطف دارین! اینجا که خبر خاصی نیست.

پروازه یکشنبه 19 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 10:22 ق.ظ http://parvazeh.persianblog.ir

سلام شاذه جونی. نه خسته. این داستانه خیلی خوبه. فیلم جولی و جولیا رو دیدی؟ از روی دو تا کتاب ساخته شده که توی اون کتابا دو تا زن همراه این که خاطراتشونو از آشپزی و زندگی خصوصیشون تعریف می کنن دستور پخت غذاهای مختلفم می دن. این قصه منو تا حدودی یاد او دو تا کتاب می ندازه که عاشقشونم.

راستی یه چیزی بگم؟ ما به این غذا می گیم یتیمچه. میرزا قاسمی اینجوری نیست. از کباب کردن بادمجون با پوست روی گاز و قاطی کردنش با گوجه و تخم مرغ درست می شه

سلام عزیزم
سلامت باشی
متشکرم. وصفشو شنیدم. ولی یادم نمیاد دیده باشم. کاش کتابشو پیدا کنم. پی دی افش نیست آیا؟

منظور منم کباب کردن بادمجون بود. ولی مائده چون پوستاشو لازم داشت فقط مغزشو کباب کرد و بعد با تخم مرغ و گوجه قاطی کرد. نتیجه اش تقریباً یکیه.

آترا یکشنبه 19 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 03:48 ق.ظ

مثل اینکه بازم من دیر رسیدم!!!
وای خیلی خوب بود....با عرض معذرت ولی خیلی از این خاله منیر بدم میاد....
چقد این فواد بی ذوقه!!!اونجا که مائده به فواد گفت تا نیومده بودی جات خالی بود کلی ضایعش کرد
دلم سوخت.



مرسی دستت درد نکنه.

نه بابا خیلی هم به موقع!!
خیلی ممنون!
اشکال نداره. منم بدم میاد
آره خیلی!! ولی خوب میشه

خواهش می کنم عزیزم

مهرشین یکشنبه 19 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 02:06 ق.ظ http://mehrshin1357.persianblog.ir/

داستانت رو دوست دارمخیلی زیاااااااااااااد

خیلی ممنونم مهرشین جونمممم

soso یکشنبه 19 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 01:35 ق.ظ

in foad estehghaaghe ebraaz ehsaasaato nadare!!!!!aaahhh!!!!dige akhe aadam cheqaaad .. .... . .. . .. . ........ .. ..!??!!!!!!han?!!!:P

واقعاً!!!! می خوای پرتش کنم بیرون تو رو بفرستم به جاش؟ :دی

لبخند یکشنبه 19 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 01:29 ق.ظ http://myhome.loxblog.com

شاذه جون... پس کامنت من چی شد؟!!!

الآن دیدم، یکی به کامنتا اضافه شده، ولی مال من نیس!!!

هست... الان تایید می کنم

اون زد تو نوبت دیشب هی اصرار کرد مال منو تایید کن

یلدا یکشنبه 19 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:55 ق.ظ http://yaldapaeez.blogsky.com/

خسته نباشی شاذه جون واقعا که تابستون با وجود طولانی بودن روزا مشغله های ما مامانا هم بیشتره و کلی لطف میکنی که هر شنبه برامون یه قسمت جدید میزاری
با وجود اینکه آخر داستان قابل پیشبینی هستش اما اونقدر صحنه سازیات دلچسب و دلنشینه که اصلا آدم خسته نمیشه
وای من حالا باید تا شنبه ی دیگه صبر کنم؟

سلامت باشی عزیزم
آره واقعاً. مخصوصا این کلاسهای تابستونی ساعتاشون مثل هم نیست. آدم دائم باید حواسش باشه الان وقت این کلاسه، حالا وقت اون یکیه!

خواهش می کنم دوست من. به عشق شماها کلی انرژی میگیرم

متشکرم از لطفت

می تی یکشنبه 19 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:50 ق.ظ http://miti.persianblog.ir

ایییییییول
خیلیییییییییییییی عالییییییییییییییییییییییییی بووووووووووووود
تشکررررررررررررررررررررررررررررررررر:))

متشکرممممممممممممم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد