ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

دوباره باهم (1)

سلام دوستام :)

خوبین انشاالله؟ صبح شنبه تون به خیر و شادی! 

منم خوبم. خدا رو شکر.


این داستانم کمی سنگین و مبهم شده. نوشتن اینجوری برای اغلب نویسنده ها آسونتره. در واقع برای خودم زنگ تفریح زدم و به خودم اجازه دادم کمی بیشتر حس بگیرم و بذارم الهام جان هرچی دل تنگش می خواد بنویسه. اما سعی می کنم طولانی نشه و حداکثر تا دو سه قسمت دیگه جمعش می کنم. البته برنامه های این الهام بانوی ما اصلا قابل پیش بینی نیست. ولی خودم ترجیح میدم رو داستان بعدی کار کنم.


پ.ن- یک عدد کتاب به اسم سی بل گم شده است. اگر کتاب یا پی دی افش رو سراغ دارین ممنون میشم یه خبری بدین. 




دوباره باهم


سُها گرفته و پکر خودکار را روی میز رها کرد. دستی به صورتش کشید و بدون اینکه چیزی جز نور مانیتور درک کند، به صفحه ی آن چشم دوخت. مرضیه که پشت میز کناریش می‌نشست، نگاهی به او انداخت و پرسید: چطوری؟

_: چه می دونم. اعصاب ندارم.

_: چی شده؟

_: هیچی... دیشب خواب یه نفرو دیدم که ده ساله ندیدمش. پریشونم کرده.

_: خیره انشاالله. به دلت بد راه نده.


در اتاق باز بود. یکی از همکاران که زنی میانسال بود، ضربه‌ای به در زد و پرسید: خانم سلامی، می تونم چند لحظه وقتتو بگیرم؟

سها با بی حوصلگی دستش را از زیر چانه اش برداشت و گفت: خواهش می کنم.

_: خوبی عزیزم؟

_: به لطف شما... بد نیستم.

_: خدا رو شکر...

_: امرتون؟

_: والا چی بگم؟ من مقدمه چینی بلد نیستم. یه برادرزاده دارم، پسر خوبیه. بیست و پنج سالشه؛ لیسانس اقتصاد داره و وضعشم بد نیست. چند باری اینجااومده تو رو دیده، پسندیده. خلاصه منو قاصد کرده که نظرتو بپرسم.

_: به ایشون بگین من بیست و هفت سالمه و مطلّقه هستم. اگر بازم مشکلی نیست می تونیم در موردش صحبت کنیم.

_: منظورت چیه؟

_: منظورم همینه که عرض کردم. اگر باور نمی کنین فردا شناس‌نامه میارم خدمتتون.

_: نه نه خواهش می کنم. باشه بهش میگم. ممنون.

زن از جا برخاست و با دستپاچگی عذرخواهی کرد و از اتاق بیرون رفت.

مرضیه رو به سها کرد و به تندی گفت: اعصاب نداری قبول، ولی این مزخرفا چیه که میگی؟ بگو نمی خوام. یک کلام. الان میره پشت سرت کلی حرف در میاره.

_: چه حرفی؟ می‌خواست حقیقتو بدونه. منم بهش گفتم.

_:اون فقط می‌خواست نظرتو بدونه. چرا الکی گفتی مطلّقه هستی؟

_: الکی نگفتم. حقیقت داره.

_: یعنی چی؟

_: یه مدت شوهر داشتم بعد از هم جدا شدیم. این یه مسأله ی ساده است، اینقدر توضیح نمی خواد!

_: ولی تا حالا هیچی نگفته بودی!

_: خاطره ی خوشی نیست که دلم بخواد در موردش صحبت کنم.

_: تو امروز اصلاً حالت خوب نیست.

_: نه نیست.

_: نمی خوای زودتر بری خونه؟

_: چرا. ولی با این همه کار مگه میشه؟

_: نه... نمی دونم. امروز خیلی سرمون شلوغه.

_: هوم.


بعدازظهر از شرکت بیرون آمد. همین که قدم به خیابان گذاشت، سوز سردی به صورتش شلاق زد. دستهایش را توی جیبهای پالتویش فرو برد و سر به زیر راه افتاد.

غرق فکر بود. چرا بین این همه روز خدا امروز یادش افتاده بود؟ دیشب خوابش را دیده بود. فقط یک تصویر... یک لحظه... همان هم پریشانش کرده بود. و حالا آن خواستگار... می‌توانست به سادگی ابراز مخالفت کند، یا پای یک نامزد خیالی را وسط بکشد. اما نه گذاشته و نه برداشته گفته بود که طلاق گرفته است! حرفی که سالها توی شرکت مخفی اش کرده بود، تا حرف و حدیثی برایش نسازند. شاید چون از صبح به فکر او بود از دهانش پریده بود. دوباره یاد عصبانیتش از آن اتفاق و تلخیهای آن دوران افتاده بود. انگار با این اعتراف جلوی همکارانش انتقامی از او می گرفت. شاید می‌خواست ثابت کند که دیگر سایه ی نحس گذشته برایش مهم نیست و می‌تواند با اقتدار به پیش برود.

این روزها او چه می کرد؟ ده سال گذشته بود. شنیده بود برای ادامه ی تحصیل به تبریز رفته است. برگشته بود؟ ازدواج کرده بود؟ خوشبخت بود؟ چه می کرد؟ زنش چی؟ خوش قیافه بود؟ مهربان؟ جوان و دوست داشتنی؟ دوستش داشت؟ بیشتر از آن روزها که عاشق سها بود؟


سها بدون توجه به مسیرش پیش می‌رفت و فکر می کرد. سردش بود. خودش را بیشتر درهم کشید و قدم تند کرد. با صدای خنده ی آشنایی دلش فرو ریخت! واقعاً آشنا بود یا فقط رنگی از خاطره هایش داشت؟

از گوشه ی چشم، آستین خاکستری یک پالتوی مردانه را دید. ولی راهش را کج نکرد. قبل از اینکه بفهمد چه می کند، به مرد تنه ی محکمی زده بود.

خنده ی مرد قطع شد. سها سر بلند کرد تا دستپاچه عذرخواهی کند. نگاهش در نگاه مرد گره خورد. هردو جا خوردند. بعد چند لحظه که به اندازه ی یک قرن گذشت، نگاه سها به طرف زن همراه او برگشت. خوش قیافه و جوان بود. آرایش ملایمی داشت. خنده روی صورتش ماسیده بود. فکر سها سریع به کار افتاد: زنشه... دوستش داره... آشنایی نده...

به سرعت گفت: خیلی معذرت می خوام.

راهش را کج کرد و به تندی از کنار او گذشت. برف نم نم می بارید و هوا سردتر شده بود. زمین خیس و لغزنده بود. مرد به طرفش برگشت و صدایش زد: سها؟ وایسا... خانم سلامی... چند لحظه...

ایستاد. با خود فکر کرد: زنش ناراحت نشه! حتماً منو شناخته. اسم منم تو شناس‌نامه ی شوهرشه.

مرد خود را بهاو رساند و سلام کرد.

سها بدون اینکه سر بلند کند و به طرف او برگردد جواب گفت. جوابی به سردی برفهایی که به زمین نرسیده آب می شدند.

_: قصد مزاحمت ندارم. یه امانتی پیش من داری. آدرسی ازت ندارم. به کجا بفرستمش؟

_: چی هست؟

_: ملوس. پس دادنش بعد از ده سال یک کمی مسخره به نظر می رسه. ولی فکر کردم شاید هنوز برات عزیز باشه.

سها بلافاصله در ذهنش خاطره گربه ی پشمالویش زنده شد. آن عروسک نرم خوشبوی دوست‌داشتنی که بهترین همدم شبهایش بود. قبل از طلاقش او آن را برداشته بود. گفته بود آن عروسک مسخره را هرگز پس نمی دهد.

و حالا... شایداو هم می‌خواست از حلقه ی تنگ خاطره ها بیرون بیاید.

مرد چون جوابی نشنید، پرسید: چکار کنم؟

نگاه سها روی دست چپ او لغزید. دستکش داشت. آیا به انگشتش حلقه بود؟ چه اهمیتی داشت؟

جرأت نداشت دوباره به چشمانش نگاه کند. نگاهش روی دکمه ی بزرگ پالتویش ثابت ماند. به آرامی گفت: نه دیگه نمی خوامش. هرجور خواستی از شرش خلاص شو.

_: باشه. معذرت می خوام که تو این هوای سرد وقتتو گرفتم. خداحافظ.

_: خداحافظ.


سها دوباره راه افتاد.او هم با زن همراهش در جهت مخالف سها به راهشان ادامه دادند.

تمام مدتی که در ایستگاه اتوبوس به انتظار نشسته بود، یا وقتی که به خانه رسید، فکر او زندگیش لحظه‌ای رهایش نکرد. سرش از فرط فکر کردن به دَوَران افتاده بود.

وارد خانه شد. سلام کرد. مادرش مشغول بافتنی بافتن بود. با ورود او سر برداشت و گفت: سلام. خوبی؟ سرما که نخوردی؟

_: بد نیستم. یه کم سرم درد می کنه. میرم بخوابم.

_: هی میگم بیشتر بپوش، گوش نمی کنی. آخرم خودتو سرما میدی.

_: چشم. سعی می‌کنم بیشتر بپوشم.

_: چیزی می‌خوری برات بیارم؟

_: نه فقط می خوام بخوابم.

_: یه کم ناهار بخور بتونی مسکّن بخوری.

_: نه. متشکرم. استراحت کنم خوب میشه.

مادر با نگاهی نگران بدرقه اش کرد. سهابه آرامی در اتاق را پشت سرش بست. لباس عوض کرد و روی تخت دراز کشید. آرام و قرار نداشت. چند لحظه بعد برخاست و پایین تخت روی زمین نشست و به تخت تکیه داد. خاطرات آن روزها مثل فیلم پیش چشمش رژه می رفت. روزهای عاشقی... پسر همسایه... نامه پرانی از روی دیوار... آه های عاشقانه... گریه ها قهرها جنگ و جدال با خانواده اش.

هرچند زیاد طول نکشید. سها تک فرزند خانواده بود که بعد از سالها انتظار خدا او را به پدر و مادرش داده بود. به معنای واقعی کلمه عزیز دردانه بود. وقتی که دو سه روز به جای خواب و خوراک فقط گریه کرد، خانواده اش رضایت دادند.

او هم تک پسر بعد از چهار دختر بود. همه ی خانواده همیشه تلاش کرده بودند که راضی و خوشحال باشد، حالا هم که دختر همسایه را می خواست، مانعی نبود؛ هرطور میلش است.

جشن را چند ماه بعد در یک تالار آبرومندانه گرفتند. بعد از عروسی هم ساکن سوئیت او بالای خانه ی پدری داماد شدند. اوائل همه چیز رؤیایی و زیبا بود. آن موقع دختر شانزده سال داشت و پسر بیست سالش تمام شده بود. کمی قبل از تولد هفده سالگی نوعروس جدالشان جدی شد و از هم جدا شدند.

خانواده ی سها به خاطر دخترشان خانه را فروختند و گوشه ی دیگری از شهر ساکن شدند تا دختر با آن همه نفرتی که وجودش را پر کرده بود، با همسر سابقش رودررو نشود؛ و عجیب آنکه در این ده سال حتی یک بار هم باهم روبرو نشده بودند.


از جا برخاست. با بی‌قراری دور اتاق کوچکش چرخید. نگاهی توی آینه انداخت. چقدر بهم ریخته و پریشان بود. نشست. موهایش را شانه زد. دست و صورت سرما زده اش را کرم مالید. کمی آرایش کرد. اما فایده نداشت. نگاهش همانطور گیج و عصبی مانده بود. برخاست. چند لحظه کنار پنجره نشست. دوباره دراز کشید.

غرق فکر بود و متوجه ی گذر زمان نشد. وقتی به خود آمد مدتی بود که هوا تاریک شده بود. از جا برخاست. خسته و گرفته از اتاق بیرون رفت. نگاهش روی ساعت دیواری هال ثابت ماند. ساعت هفت شب را نشان می داد. تصویری پیش چشمش جان گرفت. او... جوان و سرحال با موهای مشکی براق، با نگاهی لبریز از شور و شیطنت، روبرویش ایستاده بود. پشت سرش ساعت دیواری هفت شب را نشان می داد.

سها با عشوه و نازی دخترانه می گفت: بریم بیرون شام بخوریم؟

_: الان؟!

_: من گشنمه!

_: ولی من سیرم. الان که وقت شام نیست. ساعت نه، نه و نیم میریم.

_: که ساعت ده شامی بخوریم و بعدم برگردیم تازه بشینی فیلم تماشا کنی تا دو سه ی صبح؟! نخیر آقا! من فردا مدرسه دارم.

_: تو عین مرغ می مونی! سر شب باید بری تو لونه!

_: مرغ قناری یا هرچی که تو بگی. من گشنمه!

_: به یه شرط حاضرم. بعد از شام میریم سینما.

_: وای من از این فیلمه خوشم نمیاد.

_: پس نه و نیم میریم شام می خوریم.

_: نه الان بریم!

_: میای سینما؟

_: آره میام.


آن شب هم رفتند همان پیتزافروشی مورد علاقه شان و سر میز محبوبشان نشستند. آن شب اولین بار نبود، ولی آخرین بار بود. بعد از آن هروقت سها گذارش از جلوی پیتزافروشی کذایی می افتاد، طوری رو می گرداند که انگار از هجوم خاطراتش می ترسید.

اما الان آنجا هم نبود. فقط ساعت هفت بود.

مادرش پرسید: حالت بهتره؟

به آرامی لب مبل نشست و گفت: بله خوبم. می خوام برم سری به نوشین بزنم.

_: این وقت شب؟!

_: چند شبه تنهاست. شوهرش مسافرته. چند بار گفته برم پیشش، نرفتم. امشب میرم. شاید شب هم موندم.

_: لباس گرم بپوش.

_: چشم.


به اتاقش رفت و آماده شد. چند دقیقه بعد بیرون آمد. به آژانس تلفن زد و به انتظار نشست.

مادرش گفت: اگر خواستی برگردی به بابات زنگ بزن. بگو از مغازه که میاد، بیاد دنبالت.

_: چشم.

_: مطمئنی که حالت خوبه؟

_: بله مامان خوبم.

_: سرما نخوری.

_: نه لباسم گرمه.

_: به نوشین سلام برسون.

_: چشم. خداحافظ.

_: به سلامت.


به راننده ی آژانس آدرس پیتزافروشی را داد. قصد پیاده شدن نداشت. فقط می‌خواست نگاهی به آن مغازه که هنوز کیفیت ده سال پیشش را حفظ کرده بود، بیندازد. انگار می‌خواست به خودش و او ثابت کند که می‌تواند خیلی عادی از جلوی آن مغازه بگذرد.

راننده نزدیک مغازه توقف کرد و پرسید: همینجا خانم؟

_: بله لطفاً چند لحظه نگه دارین.


برای چند دقیقه از پشت شیشه ی ماشین به آن چراغهای نئون که آن اسم آشنا را به نمایش گذاشته بودند، نگاه کرد.

راننده پرسید: پیاده نمیشین؟

نگاهی به نیم رخ او انداخت. در را باز کرد و گفت: چرا پیاده میشم. حساب من چقدر شد؟


هوا سوز صبح را نداشت، ولی سردتر شده بود. زمین نم دار، جابجا یخ زده بود. پا که می گذاشت یخها با صدای ملایمی زیر پایش می شکستند. صدای خنده ی خودش از عمق خاطره هایش توی گوشش پیچید.

_: بیا یخها رو بشکنیم. مثل بچگیام.

_: چیکار می‌کنی بچه؟ الان می‌خوری زمین! بیا بریم. مگه تو شام نمی خواستی؟

_: الان میام. تو برو سفارش بده میام.

_: ولت کنم کنار خیابون؟ دیوونه شدی؟ بیا بریم یخ زدیم.

_: خوشم میاد ها کنم یخ بزنه!

_: بعله. تفریح و بازیش مال توئه، تب و سرماخوردگی و مریض داری شب تا صبحش مال من!

_: حالا یه دفعه من تب کردم! مگه تو مریض نمیشی؟

_: بیا دیگه.


جلوی مغازه رسیده بود. دست روی دستگیره گذاشت و سر به زیر انداخت. آیا می‌توانست وارد شود؟

به خود نهیب زد: کار بدی که نمی کنی! یه دونه پیتزا سفارش میدی، فوقش از گلوت پایین نمیره، نخورده میای بیرون.

واقعاً به همین راحتی بود؟ فشاری به دستگیره وارد کرد. در باز شد. زنگوله ی بالای در ورودش را خوشامد گفت. فروشنده از پشت دخل نگاهی به او انداخت و گفت: سلام. خوش اومدین.

زیر لب سلامش را پاسخ گفت. در را رها کرد تا درحالی که بار دیگر به زنگوله می خورد، بسته شود. نگاهش دور مغازه چرخید تا به میزی که آخرین بار پشتش نشسته بودند، رسید. همه ی میزها غیر از این یکی خالی بودند. احساس کرد ضربانش بالا می رود.

آنجا یک مرد نشسته بود. نیم رخش رو به در بود. آرنجهایش را روی میز گذاشته و صورتش را روی دستهایش نهاده بود. خودش بود؟ سها حاضر بود سر زندگیش شرط ببندد که خودش است.

آیا در این ده سال مرتب به اینجا آمده بود؟ اگر آمده بود چرا؟ این همه غذاخوری خوب توی شهر پیدا میشد. چرا فقط اینجا؟ آیا به دلیل خاصی می آمد؟ باید می فهمید.

با گامهایی لرزان پیش رفت. پشت صندلی خالی کنارش ایستاد و در حالی که می کوشید صدایش از زمزمه بلندتر شود، سلام کرد.

مرد سر برداشت. ناباورانه نگاهش کرد. بعد از چند لحظه زمزمه کرد: سلام. اومدی؟

سها صندلی را عقب کشید و نشست. پیش خدمت جلو آمد و پرسید: خانم شما چی می خورین؟

_: هیچی.

_: هیچی؟

_: فقط آب.

پیش خدمت چند لحظه ناباورانه نگاهش کرد، بعد رفت. چند لحظه بعد با یک بطری آب و یک بطری نوشابه و یک پاکت سیب زمینی سرخ کرده برگشت. سیب زمینی و نوشابه را جلوی مرد گذاشت. سها چند لحظه صبر کرد تا پیش خدمت رفت.

تصمیم گرفت محکم باشد و دست پیش بگیرد. پرسید: تو این سالها... مرتب میومدی اینجا؟

مرد چند لحظه فکر کرد. بعد سری تکان داد و گفت: نه. تحمل فضاشو نداشتم. امروز که دیدمت... نمی دونم...

_: زنت چی شد؟ نیاوردیش؟

_: زنم؟!

نگاهش نمی کرد. هنوز داشت فکر می کرد. گیج بود.

سها با توضیحش کمکش کرد: همون خانمی که صبح همرات بود.

خنده ی کوتاهی برای دمی صورت مرد را روشن کرد. جواب داد: مهسا بود. خواهرزاده ام. می‌خواست پیش یکی از دوستام مشغول به کار بشه، باهاش رفتم معرفیش کنم.

_: مهسا اینقدر بزرگ شده؟!

_: نوزده سالشه. دیپلم کامپیوتر داره. به اندازه‌ای که دوستم احتیاج داشت بلده.

سها احساس کرد دیوار مقاومتی که عَلَم کرده بود، آرام فرو می ریزد. با ملایمت اظهار کرد: خوشگله.

مرد هم کم کم عادی میشد. با تبسم کمرنگی گفت: نوش جان شوهرش.

_: مگه ازدواج کرده؟!

_: عقد کرده.

_: بچه بود...

_: ده سال گذشته. توقع نداشتی که همون قدی بمونه.

_: نه...

مرد پاکت سیب زمینی را جلویش هل داد و گفت: بفرمایید.

سها بدون توجه یک سیب زمینی برداشت. داشت به موهای جوگندمی شقیقه های او نگاه می کرد. چند سالش بود؟ آه! امشب تولدش بود! سی و یک سالش تمام میشد.

پاکت سس را برداشت و سعی کرد بازش کند. نتوانست. مرد دست پیش آورد و گفت: بدش من.

پاکت را به طرفش گرفت و آرام گفت: تولدت مبارک.

مرد در حالی که به سس نگاه می کرد، خندید. پاکت را باز کرد، به طرف سها گرفت و گفت: تولد تو هم مبارک.

_: من جدی گفتم. تولدته. الان یادم آمد. لابد ناخواسته به یادت بودم که خوابتو دیدم.

ابروهای مرد بالا رفت. با نیشخندی آشنا پرسید: راستی؟ خوابمو دیدی؟

_: فقط یه لحظه... یه تصویر... تمام روز پریشون بودم. بعدم که خودتو دیدم. فکر کردم اگر بیام اینجا، می تونم با این کابوس ده ساله خداحافظی کنم. روانشناسا میگن، مشکلتو خط نزن. باهاش روبرو شو.

_: قدیما روانشناس نبودی.

_: هنوزم نیستم. فقط یه روایت بود.

_: ازدواج کردی؟

_: نه.

_: به خاطر همین کابوس؟

_: شاید.

_: از چی می ترسیدی؟ می‌ترسیدی بیام زندگیتو بهم بریزم؟ به چه حقی؟ تو منو اینجوری شناختی؟

_: نه... نه... خودمم نمی دونم. از همه چی فرار می کردم. از هرچی که به خاطره هام مربوط میشد. ولی دیگه خسته شدم. می خوام تمومش کنم. می خوام زندگی کنم.

_: تو آزادی. اینو ده سال پیش هم بهت گفته بودم. دلیلی نداشت که اینطور خودتو آزار بدی.

_: تو چی؟ چرا به زندگیت سر و سامون ندادی؟

مرد خندید. جرعه ای نوشابه نوشید و گفت: خر که مکرر نمیشه!

سها در حالی که بغض ده ساله‌اش را به سختی پس میزد، پرسید: یعنی تنهایی خیلی بهت خوش می گذشت؟

_: من یه ایده آلیستم. فقط یه بار تو زندگی دلم لرزیده. به کمترش راضی نمیشم.

سها سر به زیر انداخت. بطر آبش را پیش کشید و با نی جرعه ای نوشید. آب را با بغضش فرو داد و سعی کرد التهاب درونش را کم کند.

_: هنوزم آب با نی دوست داری؟

سها لبش را به نی زد و بدون اینکه سر بلند کند، پرسید: هنوزم به آب خوردن من گیر میدی؟ چه فرقی می کنه برات؟

_: هنوزم برام سواله، چه‌جوری با نی سیراب میشی؟

_: امتحان کن. غیرممکن نیست.

_: لذت نداره.

_: این یه قانون نیست. سلیقه است.

_: باشه. هرجور دوست داری.

_: چه عجب!

مرد خندید. یک سیب زمینی سس زده برداشت و خورد.

سها سر بلند کرد. نگاهشان برای چند لحظه درهم گره خورد. سها شرمسار لبخندی زد و سر به زیر انداخت. مرد آرام گفت: دلم برات تنگ شده بود.

_: نه به اندازه ی من.

_: حتماً بیشتر از تو! من آدرسی ازت نداشتم. ولی خونه ی ما نه جابجا شده، نه شماره تلفنش عوض شده. اگر اراده می‌کردی راحت پیدام می کردی.

_: تو گشتی و پیدا نکردی؟

مرد سر به زیر انداخت. بعد از چند لحظه گفت: همیشه موکولش می‌کردم به بعد. از ترس اینکه چیزی بشنوم که برای همیشه ناامیدم کنه.

_: شاید منم می ترسیدم.

_: نه بابا... من از این عرضه ها ندارم.

این بار بلند خندید.

سها هم خندید و گفت: بیست سالگیت شجاعتر بودی!

_: جاهلی کردم خانم. کوتاه بیا.


پیش خدمت یک بشقاب پیتزا جلوی مرد گذاشت. مرد هم آن را هل داد و وسط گذاشت. با خوشرویی پرسید: حالا چرا شام سفارش ندادی؟

_: میل ندارم.

مرد نگاهی به ساعت پشت دستش انداخت و گفت: خیلی دیر نیست ها! به خاطر تو ساعت هفت از خونه زدم بیرون.

_: ممنون. ولی من دیگه آدم سابق نیستم. معمولاً شبا شام نمی خورم.

_: حالا یه برش بخور، روم بشه بخورم!

یک برش را به طرفش گرفت. سها خندید و آن را گرفت. پرسید: هنوزم به اندازه ی سابق فیلم تماشا می کنی؟

_: نه بابا... کو فرصت؟ وقتی باید صبح کله ی سحر از خونه بیرون بزنم، مثل بچه ی آدم ساعت ده یا حداکثر یازده می خوابم.

_: چکار می کنی؟

_: تو کارخونه ی … مدیر داخلیم.

_: بابا پیشرفته! من بعد از شیش سال کار هنوز یه کارمند ساده ام.

_: تو؟! کار؟ کجا کار می کنی؟

_: تو شرکت …

_: بهت نمیاد پشت میز طاقت بیاری بشینی.

_: دنیا رو می بینی؟! روزی شیش ساعت پشت میز می نشینم.

_: کلاس ورزش... تحرکی کاری...

_: نه بابا. بعدش برمیگردم خونه میشینم ور دل مامانم بافتنی می‌بافم و گلدوزی می کنم.

مرد بلند قهقهه زد. بین خنده پرسید: اینا رو که جدی نمیگی؟

چشمان خندانش می درخشید. سها جدی نگاهش کرد. بعد از چند لحظه که خنده ی مرد فرو نشست، گفت: اگه می خوای بخندی اشکال نداره. ولی واقعاً اینطوره.

_: می خوای باور کنم که صبح تا صبح مثل بچه مثبتا صبحانه می‌خوری و میری سر کار، ساعت دو بعدازظهرم برمی‌گردی خونه و بعد از ناهار و خواب نیمروزی، تمام ساعتهای فراغتت رو با گلدوزی و بافتنی پر می کنی؟!!

گلدوزی و بافتنی را با تأکید خنده داری بیان کرد. دوباره خندید. سها هم خنده‌اش گرفت.

_: هرجور راحتی. می خوای باور کن، می خوای نکن.

مرد جدی شد و پرسید: و غیر از اینا؟

_: هیچ.

_: بابا تو که از منم بدتری! مطمئنی حالت خوبه؟

_: اگه تو هم تنها مصاحبین توی خونه ات پدر و مادری بالای هفتاد سال بودن، بهتر از این نبودی.

_: سر کارت چی؟ خوشحالی؟

_: خوشحال؟ از چی؟

_: از کارت لذت می بری؟

_: یه کار روزمره است. تنوعی نداره که لذت بخش باشه. چه گیری دادی به زندگی من! به خدا من بچه ی خوبیم.

مرد لبخندی زد و گفت: من تهمتی نزدم.

شامش را خورده بود. پرسید: مطمئنی چیزی نمی خوری؟

سها خندید و گفت: من که دو تا برش خوردم. نه دیگه واقعاً نمی خورم.

مرد ا برویی بالا انداخت و گفت: خرجم زیاد شد. خدا کنه ورشکست نشم.

_: والا بلا من شام نمی خورم.

_: باشه! تسلیم.

پول شام را حساب کرد و باهم بیرون آمدند. پرسید: ماشین داری؟

_: نه. بابا می ترسه من رانندگی کنم.

_: خب ترسم داره!

_: خیلی بدجنسی!

_: آره. این تازه خوبشه.

_: می دونم.

_: سوار شو.

نظرات 47 + ارسال نظر
لولو چهارشنبه 13 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:13 ب.ظ http://halogen1983.blogfa.com/

دست شاذه گلی ما درد نکنه،ایول.بریم بعدی....
راستی! سُها مگه اسم پسر نیست؟

سلامت باشی گلم. می تونی به جای زحمت آرشیو گردی همه رو از کنار صفحه دانلود کنی :)
من دو سه تا دختر به اسم می شناسم. نمی دونم!

Miss o0o0o0om شنبه 20 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:32 ب.ظ http://www.oooooom.blogfa.com

شاذه جونم.....امروز می خوام بشینم حسابی بخونمت کلی کیف کنم..... همرو با هم....:دی!
اخ جوووووووووون...:دی!
بوووووووووووووووس....
:****!

اوووووه مرسیییییی... امیدوارم خوشت بیاد
بووووووووووووووووس... :*********

الهام شنبه 20 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:46 ق.ظ

سلام...
من تازه اومدم..ولی تقریباً تمام رماناتون رو خوندم...
رمان جدیدتون هم به نظرم قشنگ شروع شده...
تبریک....(گل)

سلام دوست عزیز

خوش اومدین. خیلی ممنونم

ملودی شنبه 20 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:54 ق.ظ http://melody-writes.persianblog.ir/

سلااام به شاذه جون گل و دوست داشتنی من .ببخشید به خدا یه عاله حرفا داشتم وقت نمیکردم بیام .بووووووس .خوبی قربونت برم؟ سه تا فرشته ها خوبن؟از قول من ببوسشون. میگم یه چیزی بگم؟ من از فووووضوووولی مردم این داشتانتو خوندم خیالت راحت همین الان که در خدمت شما هستم هنوز تو خاکی نزدم .ولی چشم گوش میدم بقیه شو نمیخونم.بوووووس گنده برات .راستی یه خصوصی هم داری

سلاااام به ملودی جیگر و گل و بلبل
اشکالی نداره عزیزم. بووووووووس. متشکرم. خوبن خانم گل


خدا رو شکر. خوشحالم که خوبی. بقیشم حرف خاصی نیست. فقط یه قسمت دیگه اس. آشتی می کنن و تموم. اگه اذیتت نمی کنه مشکلی نداره.

بووووووووووووووووووووووس
مرسی عزیزم. خوندم. خودتو ناراحت نکن. به فکر خودت باش.

نینا جمعه 19 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:58 ب.ظ http://ninna.blogsky.com

دل به دل راه داره پارچه مخملا منم دلشون برا سردوز تنگ شده فقط والا منو چه به اونجا
قراره یه شنبه زوووودی بیام خونه مادر چووووم نیدونم والا فردا چه خبره در خانه

همین بگو!
من می دونم :دی

نینا جمعه 19 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:16 ب.ظ

نهههههه اهه. دوس ندارم چیه اون اقاهه اون مرده ایش

چشم. مونت منو زدن تخصیره شما میشه ها ولی احتمالا میام (شایدم نیام اگه عمه اینا بیان) الان من گیر کردم بین اومدم نیومدمو اینا صبی خونه مادر بودین؟ ما که دیر رسیدیم واسه همین خاطر میام اونورا دوشنبه احتمالا تازه میخوام پارچه مخملامم بیارم

نگران نباش. همین امشب تموم میشه میره رد کارش :دی

اصلا می خوای تو استثناءً فردا صبح بیا با پارچه مخملات. اصلا دلم برای خودت تنگ نشده هاااا! حتی یه ذره! دلم برای اون پارچه ی مخملی تنگ شده :دیییی
خلاصه این که خودت نیومدیم طوری نی! پارچه مخملا رو بفرست بیاد می خوام باهاش راجع به قصه ی بعدی مذاکره کنم :دی

یاس جمعه 19 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 08:11 ب.ظ

عزیزم سلام
من تازه با شما و داستانهای متفاوتت اشنا شدم و البته خیلی خوشوقتم
حال و هوای صاف و ساده لحن بی تکلف ادم های شنگول و بچه های سر به هوای داستان هاتو خیلی می پسندم
تو دنیای تو همه خوبن و همیشه هم چی خوب تموم میشه به همین دلیل هر وقت یکی از داستاناتو میخونم که معمولا بعد از یک روز و سخت و خسته کننده است حالم یه جورایی خوب میشه
تو همین مدت کم همه اونها رو خوندم
تبریک میگم ذهن خلاقی داری منو دوست خودت بدون

سلام دوست جدیدم
خیلی خوش آمدی و خیلی خوشحالم که از داستانام لذت می بری.
همیشه شاد و سلامت باشی

خاتون ( فخرالملوک) جمعه 19 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 05:49 ب.ظ

سلاااااااااااااااااااام شازه جون ! دلم برات خیلی تنگ شده بود.
معرکه ست این قصه ، من که همین قسمت اول عاشقش شدم ... خیلی جذاب و گیراست. موفق باشین

سلااااااااااام بر خاتون عزیز! منم دلم براتون تنگ شده بود. خوب هستین انشاالله؟
متشکرمممم! سلامت باشین

[ بدون نام ] جمعه 19 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 04:13 ب.ظ

دیگه نبود؟ :))

مهتاب(شب) جمعه 19 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 02:36 ب.ظ http://www.night94.blogfa.com

سلام.این قسمت اولش بود؟

سلام
بله. اگر دوست داشته باشی کارهای کامل شده ام هم برای دانلود کنار صفحه هستن.

دنیا پنج‌شنبه 18 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:25 ب.ظ

وایییییییییییییییییی
خیلی قشنگه ... از اون نوع نوشته هایی که من عاشقشونم ...
فقط خیلی دیر به دیر میذاری .....
من هر روز میام ... الان یه هفته میشه که نذاشتی .

خیلی متشکرم. نظر لطفته.
شنبه ها آپ می کنم. من سه تا بچه دارم و متاسفانه وقتم خیلی محدوده.

silver چهارشنبه 17 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 05:04 ب.ظ http://mat-girl.blogsky.com

سلام شاذه جونم:)
خوبی عسیسم؟؟
یا این الهام تورو تنبل کرده یا تو این الهامو..:دی
باید یکم ادبش کنی این الهام بانو رو:دی
داستانت رو دوس دارم فقط یکم هیجان انگیزتر بکن باحالتر میشه..
بوس بوس
فهلا

سلام سیلور جونی :)
خوبم. تو خوبی دختر گل؟
هر دو مورد صحیح است :))
دارم ادبش می کنم :))
نه این که کلا نمیشه بهش دست زد. ترکیبش بهم می ریزه. ولی برای بعدی مشغول تحقیقم. امیدوارم هیجان انگیز و جالب از آب دربیاد.

بوس بوس
بای

بهاره چهارشنبه 17 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 03:35 ب.ظ

شاذه جونم
بالاخره دارم اون داستانی رو که قول داده بودم میذارم براتون... اگه دوست داشتی بیا بخونش دوست جون

وای چه خوب! مرسی الان میام

پرنیان چهارشنبه 17 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:28 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

آخ جون داستان جدید!
چطور شد؟دو سه قسمت دیگه تموم میشه؟اوا چرا؟!حتما داستان بعدی خیلی مهیجه!
ولی دوسش داشتم یه جور ملایمی پیش میرفت..

مرسی :)
ها... ماجرایی نداره. فقط توصیف یه حسه...
داستان بعدی انشاالله اگر خوب نوشته بشه مهیجه. خدا کنه خوب در بیاد.
متشکرم.

رزا چهارشنبه 17 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:39 ب.ظ

سلام
میشه لینک رمان گذر زمان رو بذارید ؟! به صورت متنیش باشه لطفا ! چون جاواش مشکل داره !

سلام
معذرت می خوام ولی لینکهای اینجا فقط نوشته های خودمن و گذر زمان نوشته ی من نیست!

شرلی سه‌شنبه 16 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:02 ب.ظ

سلااااااااااام این داستانتونم خیلی نازهآخییییی کاملا معلومه که این ده سال توی دیگ زودپز پخته شده اخه خیلی با سها بهتر حرف میزنه

سلاااااااام
خیلی ممنونم شرلی جون
زودپز کدومه؟ حتما آرام پز بوده که ده سال طول کشیده

رزا سه‌شنبه 16 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:02 ب.ظ

سلام
شما معمولا چند وقت به چند وقت داستانو آپ می کنید ؟

سلام
شنبه ها. ولی ساعتش معلوم نیست. هر وقت که بتونم

بهاره سه‌شنبه 16 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 03:20 ب.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

راست گفتی دوستم سبکت جدید بود و راستش رو بخواهی من خیلی دوستش داشتم...
منتظرم تا باقی داستان را بخوانم.
دست این الهام بانو درد نکنه با موضوعات جالبش

متشکرم دوست من

لیلا سه‌شنبه 16 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:29 ق.ظ

سلام
میشه لطفا داستانهایی رو که تموم شدن از تمام نشده ها جدا کنید.چون بعضی از داشتانهای قبلی رو که باز میکنم مشخصه نیمه تمامه
ممنون

سلام
نیمه تمام؟ عجیبه! منظورت کدوم داستانهاست؟ چون من هر داستانی که تموم میشه میذارم کنار صفحه!

مینو سه‌شنبه 16 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 02:48 ق.ظ http://minimemol88.blogfa.com

معلومه داستان جالبیه ... دوسش دارم ...
میسی شاذه جونی ...

ممنونم مینو جونم...

آبانِ آذر سه‌شنبه 16 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:22 ق.ظ http://www.abanazar1388.blogfa.com

دوستش داشتم عزیزم

مرسی همشهری

نینا دوشنبه 15 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:24 ب.ظ http://ninna.blogsky.com

دومس دارم داستان جدید رو! (و حتی بعدی رو!)
میگما اقاهه اسم داشته باشه. همچین او قشنگ نیس. یه اسم معمولی بذارین. مثل حسن - رضا - محمد اینا :)
حیف شد امروز نیومدم خونتونا والا الان مختونو زده بودم پسر اسم داش حتما (ایکون نینای خیلی به خود مطمئن :) )

مرسی! خدا کنه بعدی خیلی مهیج بشه زحمتامون هدر نره! کلی مقاله خوندم الان قیافه ام شده شبیه دانشمندا :-D
نخیر دیر رسیدی! به اتفاق آراء بدون اسم تصویب شد. لوس میشه وسط داستان براش اسم بذارم. روند داستان عوض میشه.
جات خالی بود. هفته دیگه اگه نیای من میدونم و تو!

مامان سارا دوشنبه 15 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:32 ب.ظ

سلام
اسم جدیدم چطوره ؟
خوبی همسایه ؟
نه که بقیه داستاناتو دوس نداشته باشم ها ! اما این یکی یه حس خاصی داره /// سبک جدیدش رو می پسندم ... حتی همین جا هم ولش کنی خوبه منم موافقم مرد داستان اسم نداشته باشه ... و چه خوبه که هوا سرده ... وقتی مرد می خنده زن دلش گرم گرم میشه ... حتی بعد از این همه سال دوری

سلااام مامان سارا!
اسمت عالیه! خوبی؟ دختر گلت خوبه انشاالله؟ منم خوبم خدا رو شکر.
خوشحالم که خوشت اومده. ها بدم نیست :-) ولی داستان بعدیم یه مقدار تحقیق وبررسی می خواد اینه که اینو ادامه میدم تا نوبت اون برسه. شایدم فقط یه قسمت دیگه نوشتم.
اوه چه تشبیه شاعرانه ای! قشنگ بود مرسی

خانم بزرگ دوشنبه 15 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 04:21 ب.ظ http://www.majera.blogsky.com

روی داستان کار کن چون می تونه داستان متفاوت و جالبی باشه....ببخش یه چیزی به ذهنم رسید من اگه بعد از ۱۰ سال با همسری که ازش طلاق گرفتم رو به رو بشم اینقدر سریع باهاش گرم نمی گیرم...

متشکرم. سعی میکنم.
ولی من احساس کردم تمام اون نفرت حاصل بحثهای کودکانه ای بود که حالا بیمعنی به نظر میرسه. الان فقط دلتنگی هست و شوق دیدار. شایدم اشکال از منه که کلا راحت صمیمی میشم

pastili دوشنبه 15 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 02:32 ب.ظ

salam jaleb bood..mitooni asan nagi esme mardero..bahal mishe

سلام :)
متشکرم. ها خودمم دارم به همین نتیجه میرسم :)

بلوط دوشنبه 15 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:52 ق.ظ

عزیزم عروسی داداش مبارک باشه
ایشالا همیشه به خوشی باشین.
می بخشی تبریکم دیر شد.
قربونت برم
بووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس

متشکرم خانوم. سلامت باشی.
نه بابا دیر نیست
قربون تو
بووووووووووووووووس

سمیرا دوشنبه 15 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 08:43 ق.ظ

سلام
صبحت قشنگ
خوندم زیبا بود
یه سوال: چرا همیشه اسم و فامیل شخصیتها تو داستانا با یه حرف شروع میشه؟یا چرا اسم همه بچه ها تو خانواده بر وزن همه؟تو واقعیت همیشه اینطوری نیست.
یه پیشنهاد: حالا که داستان متفاوت شروع شد بیا یه کار متفاوت کن آجی، اسم آقاهه رو یه اسم معمولی بذار که هیچ ربطی به سها نداشته باشه
(حالا چرا اسما برام مهم شده نمیدونم)
هزار تا بوووووووووووووس
خدانگهدارت گلم

سلام
روزت خوش
متشکرم عزیزم :)
آره راست میگی بهش فکر نکرده بودم! منبعد دقت میکنم
دارم به این نتیجه میرسم که اسمش تا آخر نامعلوم بمونه.
چه اشکالی داره که به اسمها دقت کنی؟
بوووووووس یه عالمه
خداحافظ

مونت یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:33 ب.ظ

خیلی خیلی خیلی خووشم اوووومد.بلاخره خوشحال شدم و احساس خوبی بهم دست داد.

مرسی... خدا کنه!

سمیرا یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:53 ق.ظ

سلام خانمی
خوب باشی ایشالا
آخ جون یه داستان جدید
بازمهیجان اونم از نوع متفاوت
میخونم بعداً نظر میدم (خب الان اومدم ذوق زدگیمو ابراز کنم)
بووووووووووس بدرود

سلام عزیزم

سلامت باشی

مرسییییی

متشکرممم :))

بووووووووووس
بدرود

آرزو یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 05:15 ق.ظ

این داستان یک جور خوبیه. دوستش دارم.

مرسی

لادن یکشنبه 14 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:41 ق.ظ http://ladan3.persianblog.ir

ازین که سبک این یکی بابقیه متفاوته خوشم آمد. منتظر بقیشم...

متشکرم دوست من

yasna شنبه 13 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:20 ب.ظ

آهان حالا دیدم یکی دیه داره انتقالش میده که فک کنم از خودتون اجازه ش رو گرفته...به اسم ِ باقری

بله باقری قبلا صحبتش رو کرده

شیوانا شنبه 13 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:21 ب.ظ http://wind.parsiblog.com

شاذه جون واقعا قشنگ بود ...
احساس می کنم این داستانتو بیشتر دوست دارم ...
ببخشید زیاد نظر نمی دم . واقعا سرم شلوقه ...
ولی همه ی قسمت ها رو می خونم ...
موفق باشی

متشکرم...
امیدوارم...
خواهش می کنم...
ممنونم...

سلامت باشی

آزاده شنبه 13 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:09 ب.ظ

خیلی قشنگه شاذه جون

خیلی ممنونم عزیزم

زهرا شنبه 13 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 07:18 ب.ظ http://777rosesorkh.blogfa.com

اسمش مسعود باشه یا علی رضا من عاشق این دو تا اسمم
راستی منم به شدت با قانون جذب موافقم به خصوص که همیشه با علی که اس ام اس میدیم به هم معمولا سوال و جوابه از هم و همزمان میفرستیم یعنی یک فکر و یک برخورد همزمان یه بارم نیوده هزار بار بوده
وای یادته؟ کامنت اول

مسعود داشتیم. ولی علی رضا نه. منم خوشم میاد. ولی هنوز مطمئن نیستم که اصلا می خوام اسمی براش بذارم یا همینطور او صداش کنم.

خیلی پیش میاد. مخصوصا با نزدیکان که خط فکری نزدیکی دارن.
آره! در مورد من و تو که خیلی جالب بود!!! باورم نمی شد. ده بار چک کردم. فکر می کردم کامنت منو دیدی اومدی. در حالی که هم زمان داشتیم می ذاشتیم!!

yasna شنبه 13 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 06:04 ب.ظ

خانومی میتونیم به نود و هشتیا منتقلش کنیم یا نه؟"تعارف نداریما"

تعارف که نه ولی باقری منتقل کرده.

باران شنبه 13 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 06:03 ب.ظ

سلام خسته نباشید
خیلی به موقع تفاوت دادین تو داستاناتون
این مدلیشم خوشمان امد اما یه کم دلگیرانه بود نه؟
حالا که من دلم گرفته شاذه هم خوشحال نمینویسه آیا چرا؟

سلام سلامت باشی

متشکرم
آره کمی مبهم کمی غمگین. ولی آخرش خوشه.
خدا نکنه دلت گرفته باشه. گفتم غمگین نوشتن خیییییلی ساده تره. در واقع من تلاش سختی می کنم که همیشه شاد بنویسم. ولی این بار زنگ تفریح زدم و کمی زدم تو مود غمگین. ولی دوباره خوب میشه. نگران نباش

بامداد شنبه 13 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 04:11 ب.ظ

یه داستان متفاوتتتت
ااااام اسم آقای مرد چیه من مردم از فضولی آخه

مرسییی
منم همینطور :)) الهام منو کشت اما نگفت که نگفتتتتت

مترسک شنبه 13 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 03:02 ب.ظ

سلاام!! داستانش یه جوریه که ادم تصور کاملی ازش پیدا میکنه! صهرا هم اسم جاالبیه برا دخته!!داستان جالبیه!!

سلااام!
جدی؟ مرسی!

سُها اسم یه ستاره است.
متشکرم عزیزم

نرگس شنبه 13 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:55 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

به نظرتون ممکنه همچین اتفاقی تو واقعیت بیفته ؟!
همه ی این اتفاقا تو یه روز ؟!

قانون جذب! برای من زیاد پیش اومده به چیزی فکر کنم و همون لحظه برای پیش بیاد بعدم دو سه بار در همون روز تکرار بشه. مثلا چند وقت پیش داشتم وبگردی می کردم. از تو چند تا وب بالاخره به وبلاگ رز سرخ رسیدم و خوشم اومد. براش کامنت گذاشتم. برگشتم تو مدیریت خودم دیدم همون لحظه ای که من داشتم برای زهرا نویسنده ی وبلاگ رز سرخ کامنت می ذاشتم اونم به وبلاگ من رسیده بود و داشت برای من کامنت می گذاشت. بدون این که قبل از اون حتی اسم همدیگه رو شنیده باشیم!
یا دیروز کامنتامو چک کردم رسیدم به یکی از دوستان پینوکیو. از اتاق اومدم بیرون دیدم تی وی داره پینوکیو نشون میده.
از این دست بسیاره. خیلیا هم دیدن و قبولش دارن.

soso شنبه 13 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:33 ب.ظ

ta 2 3ghesmate dige tamumesh mikonin?!?!?!!!!!inke haminja khatme be kheir shod tamum shod raaaaft!!!:)))))))))

بله اگر واقعا می خواستم قانون اینجور داستانها رو رعایت کنم باید همینجا ختمش می کردم و بقیه ی ماجرا رو به قوه تخیل خواننده واگذار می کردم. ولی حرفم میاد خب! :))))

فا شنبه 13 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:02 ب.ظ

لطفا بهم نرسننننننن خواهششششش

خانم جان تیترش را بخوان نوشتم دوباره باهم. داستان دلم تنهاست برای این که با شوهر قبلی ازدواج نکرده موجوده. اگه می خوای به اون مراجعه کن :)

yasna شنبه 13 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:56 ب.ظ

به به .... از الان خسته نباشی تا آخرش

متشکرم یسنا جان

زهرا شنبه 13 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:46 ب.ظ http://777rosesorkh.blogfa.com

من عاشق اینطور داستانهای مبهم سنگینم ... خوب شروع شده

ممنونم زهرا جون

زهرا شنبه 13 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:31 ب.ظ http://777rosesorkh.blogfa.com

وای داستان جدید ....
خدا رو شکر اینبار میشه کامنت بذارم هر وقت میام اینجا یک در میون نمیتونم کامنت بذارم حتی کامنتای دیگه هم نمیشه بخونمقاطی پاتیه!
برم بخونمش

ای وای چرا؟ بروزرت رو هم عوض کنی باز همینطوره؟

بفرما

ارمینا شنبه 13 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:08 ب.ظ http://www.dailyrmyna.blogsky.com/

سلام خانومی
تا اینجا که خوبه امیدوارم تا آخر خوب باشه
خسته نباشی

سلام عزیزم
ممنونم

جودی آبوت شنبه 13 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:52 ق.ظ http://sudi-s.blogsky.com

حال و هوای این داستانت فرق داره

آره... یه جورایی.. امیدوارم خوب در بیاد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد