ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

راز نگاه (2)

سلام سلام دوستام
باز شنبه رسید و باز من خیییییییلی سرم شلوغه. حداقل برای فردا که برنامه ام خیلی سنگینه. دعا کنین از عهده اش بربیام. با کلی تلاش باز فقط تونستم 5 صفحه رو حاضر کنم. هفته ی آینده هم باز کار دارم و قول نمیدم بشه ده صفحه. ولی به هرحال سعی می کنم حتماً آپ بشه. خیلی ممنونم از لطف و همراهی همیشگیتون

ثنا دوباره سر به زیر انداخت. بین شرمندگی و لجبازی گیر کرده بود. خیلی دلش می خواست این غول بی شاخ و دم را از رو ببرد. این نبردی بود که از صبح شروع کرده بود. حالا چرا؟ خدا می دانست. شاید فقط به خاطر قد و قیافه ی متفاوتش بود.

در ذهنش به دنبال جمله ای می گشت که بتواند بگوید. حالا هرچی. اگر می توانست حرف بزند، کم کم نقطه ضعفش را پیدا می کرد. یک بار زمین خوردنش کافی بود. ثنا به خودش قول داد، همین که یک بار او را از رو ببرد، دست بردارد. ندای وجدانش، آنهم با صدای آیدا، در ذهنش بدجوری آزارش می داد. تا به حال با هیچ پسر غریبه ای کل کل نکرده بود. ولی این یکی با این رنگ پوست تیره و چشمهای آبیش، بدجوری وسوسه انگیز بود.

نگاهش را دور چرخاند. حقیقت داشت. بقیه ی پسرها با قیافه های مختلف ولی معمولیشان، اصلاً قابل توجه نبودند. اما این یکی...

اینقدر سرش را بالا برد تا دوباره به چشمهای دریایی اش رسید. لبهایش را بهم فشرد و اولین سؤالی که به ذهنش رسید را بر زبان راند: قدتون دو متره؟

حامی یک ابرویش را بالا برد. پوست تیره اش چین کلفتی خورد. با لحنی جدی پرسید: دو متر؟ نه خانم این چه حرفیه؟ درسته قدم یه ذره بلنده. ولی خیلی باشم 199. باقیش هرچی هست زیر سر این دو سه سانت پاشنه ی کفشه، من بی تقصیرم.

ثنا خنده اش گرفت و گفت: دیدین خودتونم با قدتون شوخی می کنین!

حامی ملایم و جدی گفت: این فرق می کنه. نمی کنه؟ ممکنه شما یه بار به رفیقاتون بگین اوف چقدر خوردم! بعد بشنوین مثلاً من نوعی به دوستام بگم دیدین چقد شکموئه!

ثنا با بی حوصلگی رو گرداند. فکرش را نمی کرد که روز اول دانشگاه، یک همکلاسی درس اخلاق به او بدهد. این بازی را شوخی شوخی شروع کرده بود. اصلاً هم قصد نداشت طولانیش کند. اصلاً تقصیر خود این پسر بود که آنطور بهش خیره شده بود با آن چشمهای آبیش! هرچقدر قیافه و تیپش جدید و خاص بود، حرف زدنش عادی و آشنا بود. انگار سالها بود که او را می شناخت.

از پنجره به مناظری که با عجله از آنها می گذشتند، خیره شد. اتوبوس از یک دست انداز گذشت. دستش از میله رها شد و به طرف حامی پرتاب شد. تنها چیزی که در صدم ثانیه از ذهنش گذشت این بود که همین یکی را کم داشتم!

اما حامی دست برد و کوله پشتی اش را به عقب کشید، طوری که ثنا هم با آن به عقب کشیده شد و تا وقتی که توانست تعادلش را حفظ کند و دوباره میله را بگیرد، آن را نگه داشت. نفسش را به سختی تازه کرد و گفت: متشکرم.

_: خواهش می کنم.

خجالت زده شده بود و احساس بی قراری می کرد. دائم سر می کشید و خیابان را نگاه می کرد. بالاخره قبل از این اتوبوس توی ایستگاه توقف کند، از بین جمعیت به طرف در رفت. آیدا با تعجب پرسید: مگه نگفتی میای خونه ی ما؟

_: نه. معذرت می خوام. باید برم خونه. الان یادم اومد... کار دارم. مامان کارم داره.

_: طوری شده؟

_: نه. خداحافظ.

آیدا ابرویی بالا انداخت و با تردید گفت: خداحافظ.

همین که در باز شد، ثنا پایین رفت و نفس عمیقی کشید. دود گازوئیل شامه اش را پر کرد. ولی مهم نبود. احساس آزادی می کرد. فقط کمی ضعف داشت. به طرف بستنی فروشی نزدیک ایستگاه رفت و گفت: یه بستنی قیفی لطفاً.

بعد توی جیب کولی اش مشغول گشتن دنبال پول خرد شد. اما همان موقع دست بزرگی پول دو بستنی را روی پیشخان گذاشت و گفت: دو تا لطفاً.

ثنا با حرص به طرف او برگشت و گفت: این کارتون چه معنی میده؟

بعد هم پول مال خودش را روی پیشخان گذاشت و با عصبانیت گفت: مال منو جدا حساب کنین.

دوباره به طرف حامی برگشت و با خشم به چشمهای آبیش خیره شد. حامی با ملایمت به فروشنده که داشت بقیه ی پولش را پس می داد، گفت: دو تا برای خودم می خوام.

بعد به طرف ثنا برگشت و گفت: من با دو متر هیکل، یه دونه بستنی به کجام می رسه؟

ثنا وا رفت و با خجالت گفت: معذرت می خوام.

می خواست از خجالت آب شود و به زمین برود. با دست لرزان بستنی اش را از فروشنده گرفت و چرخید. مغازه فقط دو میز پشت سر هم داشت. به طرف میز دوم رفت و روی آخرین صندلی، رو به در نشست.

حامی هم دو بستنی اش را گرفت و روی اولین صندلی میز اول، پشت به در و رو به ثنا نشست. بدون این که به او نگاه کند، به سرعت هر دو را خورد. دستمالی از جعبه ی روی میز کشید. دستهایش را پاک کرد. دستمال را توی سطل مغازه پرت کرد و ضمن تشکر کوتاهی از فروشنده بیرون رفت.

ثنا به بستنی نیمه کاره اش که داشت آب میشد نگاه کرد. دیگر نه میلی داشت و توانی برای خوردن. از جا برخاست. بستنی نصفه را توی سطل انداخت. دستهایش را شست و سر بزیر و شرمگین از در بیرون رفت. چندان راهی تا خانه شان نبود. ولی حال رفتن نداشت. جلوی یک تاکسی دست بلند کرد و یک کورس را رفت. سر خیابانشان پیاده شد. نگاهی به خیابان صاف و دراز و یک طرفه انداخت و فکر کرد: کاش اقلاً یه مغازه ای چیزی اینجا بود و اینقدر منظره ها تکراری نبود.

کولی اش را روی دوشش جابجا کرد. هنوز دو قدم نرفته بود که منظره ی غیر تکراری هم از راه رسید. حامی از پیچ گذشت و به طرف او آمد. ثنا اینقدر جا خورد که قدمی عقب رفت و نزدیک بود تو جوی کنار خیابان بیفتد. حامی اما اینقدر تعجب نکرد. یا اقلاً نشان نداد. فقط به تندی اشاره ای به پشت سرش کرد و گفت: نیفتی.

ثنا پایی را که داشت می رفت توی جو بگذارد، دوباره برگرداند و به سختی نفسی تازه کرد. با ناراحتی پرسید: تعقیبم می کنین؟

_: نه. مسیرم از این طرفه.

نگاهی به اطراف انداخت. بعدازظهر گرمی بود و توی خیابان پرنده پر نمی زد. دوباره رو به حامی کرد و گفت: تا حالا شما رو اینجا ندیدم.

_: تا حالا مسیرم از این طرف نبود.

کلافه شده بود. نمی دانست چه کند یا چه بگوید. بدون حرف دیگری راه افتاد. حامی هم قدم به قدمش می آمد. کمی بعد هم از او پیش افتاد و قبل از ثنا توی کوچه شان پیچید. ثنا با نگرانی پشت سرش را نگاه کرد. حالا جرأت نمی کرد پا توی کوچه بگذارد. کاش لجبازی نکرده بود و با آیدا رفته بود.

قدمهایش سست شد. با تردید سر کوچه ایستاد. حامی تا ته کوچه رفته بود و جلوی در گاراژی سبز خانه شان ایستاده بود. ثنا مات ماند.

اینجا چه می خواست؟ چند لحظه ای با موبایلش حرف زد. در خانه باز شد و پدر ثنا بیرون آمد.

ثنا نفس عمیقی کشید. به پشت گرمی پدر می توانست برود. قدم سریع کرد تا قبل از بسته شدن در به انتهای کوچه برسد. وقتی رسید، نفس نفس زنان سلام کرد. پدر با مهربانی جوابش را داد. حامی هم زیر لب سلامی گفت.

بسته ای توی دستش بود. ثنا با تردید به بسته و بعد به پدرش نگاه کرد. خواست تو برود که پدرش از حامی پرسید: باهم دانشگاه بودین؟

ثنا سر جایش میخکوب شد. ظاهراً خیلی چیزها بود که او نمی دانست. حامی بسته را توی دستش زیر و بالا کرد و آرام گفت: بله.

پدر با لبخند پرسید: ثنا رو شناختی؟

_: بله. خیلی بهتون شباهت دارن.

همه همین را می گفتند و پدر هربار از شنیدنش خوشحال میشد. این بار هم با خوشی دست روی شانه ی دخترش گذاشت و گفت: گفته بودم می شناسیش.

حامی سری به تایید تکان داد و گفت: بله.

ثنا نگاهی پرسشگرانه به پدرش انداخت. پدر لبخندی زد و گفت: با حامی تو قشم همکاریهایی داریم. گفت همین دانشگاه تو قبول شده.

ثنا هم سری خم کرد و بدون جواب تایید کرد. نمی دانست برود یا بماند. زیاد معطل نشد. حامی خداحافظی کرد و با پدر به داخل خانه رفتند. اما هنوز به اتاق نرسیده بودند که شروع شد. باز دوباره جر و بحثهای بی پایان زن و شوهری. باز بابا قرار بود برود و این رفتن و نماندنش پایه ی دعوا بود. قشم کار می کرد. دو هفته می رفت، دو یا سه روز می آمد. تمام این دو سه روز به دعوا می گذشت. مگر مهمانی می آمد یا مهمانی می رفتند که آن هم فقط غر و لندها شکل مؤدبانه تری به خود می گرفتند. تمام نمی شدند. هر دو به همه کار هم حساس و ایرادگیر بودند. بابا به ظرف شستن مامان ایراد می گرفت، مامان به جوراب درآوردن شوهرش غر می زد. آن یکی حرف دیگری می زد، این یکی چیز دیگری می گفت.

ثنا هر دو را عاشقانه دوست داشت. ولی وقتی بابا نبود، جوّ خانه خیلی آرامتر بود. سهیل خیلی کمتر از او اهمیت می داد. شاید هم نشان نمیداد. باهم آنقدر صمیمی نبودند که حرفهایشان را برای هم بگویند.

در آن موقع هم که ثنا به دنبال پدر وارد اتاق شد، سهیل پشت کامپیوتر مشغول یک بازی اکشن بود و ظاهراً هیچ اهمیتی به بحثی که در اطرافش جریان داشت، نمی داد.

ثنا به اتاقش رفت و نشست. تمام سر و صدایی که می شنید یک طرف، هم کلاسی عجیبش یک طرف دیگر. یعنی چه جور آدمی بود؟ اینقدر با بابا صمیمی بود که از قبول شدنش بگوید و بابا برایش تعریف کند که با دخترش همکلاس می شود. یعنی قرار بود راپورت او را هم به بابا بدهد؟ شاید بابا تشویقش کرده بود که رشته و دانشکده ی او را انتخاب کند! آیا اینطور بود؟

اینقدر با خودش درگیر شد که سردرد گرفت. وقتی از اتاق بیرون آمد که بابا رفته بود. همینطور سهیل. مامان دراز کشیده بود و خانه در سکوت فرو رفته بود.

صبح روز بعد همین که وارد دانشگاه شد او را دید. پیدا کردنش بین جمعیت مختصری که توی محوطه در حال رفت و آمد بودند، کار سختی نبود. آن قد بلند و پوست تیره اش به راحتی از بقیه مجزّایش می کرد.

ثنا با ناراحتی رو گرداند. آیدا پرسید: چی شده؟ آقا خوش تیپه تحویلت نمی گیره؟

ثنا با حرص گفت: آقا خوش تیپه خیلی پرروئه.

بعد به طرف کلاسشان راه افتاد. این بار ردیف آخر نشست. آیدا گفت: ببین مریم ردیف سومه. بریم پیشش بشینیم.

_: اگه تو دوست داری برو پیشش بشین.

_: خب تو هم بیا.

_: نمیام.

_: از کجا معلوم اون باز بیاد ردیف سوم بشینه؟

_: معلومه که از اون ردیف خوشش میاد که از اول انتخابش کرده.

_: نخیر با تو لج کرده بود.

_: نخیر با من لج نکرده بود. فقط خیلی دلش می خواست ضایعم کنه.

_: این با لجبازی چه فرقی می کنه؟

_: نمی دونم. بشین آیدا. هرجا دلت می خواد.

حامی آرام وارد شد. انتهای ردیف سوم نشست و به روبرو چشم دوخت. آیدا نگاهی به او انداخت و شانه ای بالا انداخت. ثنا با حرص پرسید: نگفتم؟

آیدا سری تکان داد و نشست. مریم هم آمد و کنار آیدا نشست.

ثنا به پشت سر حامی نگاه کرد. نمی دانست از این که توجهی به او ندارد، خوشحال است یا نه؟ ولی می دانست که خیلی دلش می خواهد کم آوردنهای روز قبلش را تلافی کند. رو گرداند. ولی بیشتر از درس حواسش به او بود تا آتویی به دست بیاورد که نیاورد البته!

تا کلاس بعدی دو ساعت بی کار بودند. مریم پرسید: بریم کتابخونه؟

ثنا گفت: نه بریم بوفه.

آیدا با خنده گفت: تو که فقط به فکر شکم باش.

_: گشنمه خب. صبحونه نخوردم.

_: می خواستی بخوری.

_: حالا که نخوردم. سرم داره گیج میره.

_: خب برو بخور. ما میریم کتابخونه. بعدش بیا.

_: باشه.

قبل از رسیدن به بوفه سر کشید که آن اطراف نباشد. با خودش غرّید: نمی ذارم این دفعه این یه لقمه رو کوفتم کنی.

صدای آشنایی از پشت سرش پرسید: با منین؟

ثنا دو دست به صورتش کوبید. روی پاشنه چرخید. هنوز دستهایش را کامل پایین نیاورده بود که با ناراحتی پرسید: آقا شما جنّین؟!

برای اولین بار خنده ی بلند حامی را دید. ردیف دندانهای سفیدش بین آن لبهای تیره، جلوه ی قشنگی داشت. صدای خنده اش هم زنگدار و جالب بود. مات و متحیّر نگاهش کرد.

حامی پاکتی را به طرفش گرفت و گفت: این بار واقعاً داشتم تعقیبتون می کردم و منتظر بودم تنها بشین. حاج عبدالله گفتن دیروز با عجله رفتن و نشده این رو بهتون بدن. ریختن به حساب من و گفتم برسونم به دستتون که لازمش دارین.

ثنا آهی کشید و گفت: ممنون.

_: بااجازه.

البته بدون این که منتظر اجازه بشود، با قدمهای بلند دور شد. ثنا به پاکت چشم دوخت و آرام درش را باز کرد. همان مبلغی که خواسته بود. پاکت را توی کولی اش جا داد و به پدرش تلفن زد.

_: سلام بابا.

_: سلام عزیزم. زود بگو کار دارم.

_: خیلی ممنون. امانتی تون رسید.

_: خواهش می کنم.

_: نمیشه من خودم حساب بانکی داشته باشم؟

_: نه بابا هنوز زوده.

_: آخه چرا؟

_: کار دارم بعداً حرف می زنیم. خداحافظ.

_: خداحافظ...

با ناراحتی به طرف بوفه رفت. یک قوطی شیرکاکائو گرفت و در حالی که می نوشید، به کتابخانه پیش دوستانش رفت.

نظرات 35 + ارسال نظر
لیلا جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 04:48 ب.ظ http://sayta58.blogfa.com

سلام عزیزم بیشتر کتابا رو دانلود کردم از امروز شروع به خوندنشون میکنم
دستت طلا
میام و در مورد همشون برات نظر میزارم
راز نگاه هم هرموقع تموم شد میخونم حوصله انتظار کشیدن و یه هفته منتظر موندن و ندارم
دوست دارم خیلی زیاد

سلام گلم
متشکرم. امیدوارم لذت ببری
منم دوست دارم

[ بدون نام ] سه‌شنبه 20 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:35 ق.ظ

خیلی خیلی ممنونم . سی دی قیمتشون چنده؟

خواهش می کنم دوست من. سری اول سی وشش تومن بود. ولی الان دو تا سی دی بهش اضافه شده و شده سی و نه تومن. به نظر من ارزش داشت.

الهه شنبه 17 دی‌ماه سال 1390 ساعت 06:09 ب.ظ

سلام شاذه جون ،خسته نباشی .
خانومی دیدم تو کامنت ها گفته بودی اون دوستی که واست پی دی اف می سازه کامپیوتر نداره ، من با اجازه ات واست 2تا داستان آخری که پی دی اف نداشت ، رو ساختم .
لینک دانلود میذارم ،اگه دوست داشتی استفاده کن .

http://s1.picofile.com/file/7239383652/be_kam_o_arezooye_del.zip.html




http://s1.picofile.com/file/7239384187/royaye_sefid.zip.html

سلام عزیزم
خییییییلی ممنونم گلم. مرسی از زحمتت
در اولین فرصت میذارمش.

خاله شنبه 17 دی‌ماه سال 1390 ساعت 04:11 ب.ظ http://khoone-khale.blogfa.com

سلام عزیزم.کلی چش کشیدم واسه شنبه.کجایی پس؟
دلم داستان یهویی می خواد.این جوری صبر میخواد که من ندارم.

سلام خاله جون
شرمنده ام. اینقدر کار داشتم که اصلا نشده بنویسم. از ظهر تا حالا هم هرچی فسفر سوزوندم به هیچ جا نرسیدم.

رقیه شنبه 17 دی‌ماه سال 1390 ساعت 01:14 ب.ظ

سلام قسمت جدید ندارید.
راستی از نودوهشتیا چه خبر ؟
من با ای میل هم نمی تونم عضو بشم چیکار کنم ؟

سلام
همونطور که هفته ی پیش توضیح دادم به شدت مشغول بودم. الان دارم می نویسم و سعی می کنم تا عصر آپ کنم.
خبری ندارم. هنوز که بسته اس. منم امکان ورود بهش رو ندارم.
نمی دونم.

متینا وبهاره جمعه 16 دی‌ماه سال 1390 ساعت 07:29 ب.ظ

سلام خانمی .خوبید همگی؟
آقا چقدر بساط نظر ونقد گرمه ها .راستی خوب دیگ ما رو هم می زنید تو وپرواز.راستش مدتی حسابی سرم شلوغه و زیاد نمی ام سایت واین شلوغی تا اواخر تیرماه هست،برای همین نمی توانم زیاد بهتون سربزنم اگر جوابتون دیر به دیر دادم ناراحت نشید وبدونید سرم خیلی شلوغه ودعا کنید برام تا بتونم هدفی رو که در پیش دارم به انجام برسونم.
موفق وپیروز باشی.

سلام عزیزم
خوبیم. ممنون. شما خوبین؟
کجا؟ اینجا؟ یا تو سایت؟ من و پرواز؟ چیکار می کنیم مگه؟
منم همینطور. خیلی کم فرصت دارم. الان قسمتی رو که فردا باید آپ کنم هنوز ننوشتم. تازه اومدم ببینم چکار می تونم بکنم.

تو هم موفق و پیروز باشی

آبجی کوچیکه جمعه 16 دی‌ماه سال 1390 ساعت 01:56 ق.ظ

سلام خوشحالم که بعد از مدتها که فقط خواننده داستانهایت بودم میتونم نظر بذارم برات و بگم داستانهات منو به دوران جوانی و دانشجویی میبره . خیلی دلم میخواد داستان زندگی منو هم بنویسی ببینم چی از کار در میاد به قشنگی داستانهایی که خوندم میشه یا نه؟ولی تا حالا از داستان جن عزیز- به کام وآرزوی دل- وهمین داستان آخری راز نگاه خیلی خوشم اومده خواهرام از داستان عروس کوچک خیلی تعریف کردند که نمیدونم چرا موفق نمی شم دانلودش کنم. ممنون میشم راهنمایی کنی.

سلام
خیلی ممنونم از لطف و محبتت. خوشحالم که لذت می بری.
والا نمی دونم مشکل چیه. دوستم که لینکهای دانلودی رو برام درست می کرد الان کامپیوتر نداره. ولی اگر آدرس ایمیل بذاری می تونم فایلشو برات بفرستم.

سوری پنج‌شنبه 15 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:08 ب.ظ

سرچیدم٬چقدر خاص بود!!!

یس!

صدف پنج‌شنبه 15 دی‌ماه سال 1390 ساعت 06:27 ب.ظ http://anzhela.persianblog.ir

ایول.مثل همیشه داستانات با حالن

متشکرم!

الهه چهارشنبه 14 دی‌ماه سال 1390 ساعت 09:42 ب.ظ http://elahename.blogsky.com

سلام
خواهر جونم من آخرین بازی وبلاگیت و انجام دادم....چیزایی که دوست داریم و نداریم....

سلام خواهری
الان میام...

پرواز چهارشنبه 14 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:25 ب.ظ http://gharibeye.blogfa.com

سلام بر عزیزدل من
انشالله که بتونی بنویسی
و می دونم عشقت نوشتنه...دیر یا زود داره ولی سوخت سوز نداره پررو بودم ها یادته که؟؟؟
چشمان منتظرمن در انتظار است
موفقم باشی
نتم قاط زد.اگه برسه..دوبار فرستادم گمونم

سلام بر پرواز گل
خیلی ممنونم از این همه محبتت
یک بار رسید :)

پرواز سه‌شنبه 13 دی‌ماه سال 1390 ساعت 08:30 ب.ظ http://gharibeye.blogfa.com

سلام خانومی...ممنون پیامت رسید....
دل تو دلم نیست ادامه داستانت برسه ها
این 98iaچرا دیگه باز نمیشه؟؟؟کلافه شدم ها..

سلام عزیزم

خواهش می کنم

دعا کن بتونم بنویسم. اصلا تو مودش نیستم!

نمی دونم والا...

سوری سه‌شنبه 13 دی‌ماه سال 1390 ساعت 06:39 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

هورااا بلاخره تونستم بیام نت!!
دم شما گرم با اینکه کار داشتی و سرت شلوغ بود ولی پست جدید گذاشتی :))
ثنا٬حامی..هر دوشون اسماشون مختصر و مفیده!!
اصلا نمیتونم قیافه پسره رو تصور کنم!پوست تیره و چشمای ابی!!بگم مهدی یه بار لنز ابی بزاره شاید بتونم تا حدودی درک کنم! :))

هوراااا خوش اومدی!!
متشکرات! خیلی ممنون از کمکهاتون :*
ها. الهام جان این بار زده تو کار مختصر مفید :))
سرچ کن بلک سکین بلو آی هست

پرواز دوشنبه 12 دی‌ماه سال 1390 ساعت 03:49 ب.ظ http://gharibeye.blogfa.com

سلامممممممممممم..امروز یکسره دارم بهت سلام میدم...حداقل بزار بپرسم بچه هات خوبن؟؟؟خودت چی؟؟؟بارونی؟؟برفی؟؟اونورا نیومده
بازم ممنوننننننننن
هنوز خبری نشده که(از متینا و بهاره)
باشه مساوی خوبه
بوس تکراری شده!!!ماچچچچچچچچچچچچچچچ آبدار

سلامممممممممممممممم
خووووووووووووبه
خوبیم. ممنون. کمی همگی سرماخورده و اینا... نه بابا. آفتابی بهاری! امروز کاملاً گرم بود بعد از چند وقت سرمای خشک و گزنده.
خواهش می کنم
نه هنوز به منم جواب نداده.
خوووبه
موووووووووووووچ

رقیه دوشنبه 12 دی‌ماه سال 1390 ساعت 02:50 ب.ظ

سلام مرسی و خسته نباشین با این داستانهای عالی و قشنگتان . من همه داستانهای شما را ۵الی ۶ با خوندم و لذت بردم .الهی همیشه سالم و موفق باشین .راستی من حدود۸ روزه نمی تونم وارد سایت نودوهشتیا بشم . چرا ؟ شما می تونین کمکم کنید.

سلام
خواهش می کنم. خیلی متشکرم از لطفت
انجمن سایت به مشکل برخورده. قبلاً هم پیش اومده بود. متاسفانه بعضی کتابها مشکل داشتن. حالا دارن پاکسازی می کنن که دوباره راه بیفته.

پرواز دوشنبه 12 دی‌ماه سال 1390 ساعت 01:55 ب.ظ http://gharibeye.blogfa.com

سلام خانومممممممممممم
ممنون ...
چشم همینو کاری گفتی می کنم...
من بیشتردوستت دارممممممممممممممم...رو حرف من حرف نباشه
بوسسسسسسسسسسسس

سلام عزیززززززززززززززززززززز

خواهش می کنم. آفرین دخمل گل! انشاالله زود زود خوب میشه

اصلاً مساوی که دعوامون نشه

بوووووسسسسسسسسسسسسسس

پیغامتو به متینا و بهاره رسوندم. هنوز جواب نداده.

پرواز دوشنبه 12 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:33 ب.ظ http://gharibeye.blogfa.com

سلام خانوم گل...یه چی بگم...دیشب خواب دیدم اومدم وبت.متینا و بهاره برات پیام گذاشته...الان اومدم دیدم وای چه عجب یه بار خواب من راست گفت.اومد بهش سلام منم برسون بگو بیاد بهم سر بزنه دلم براش تنگ شده ...تو حداقل وب داری میام سر می زنم مزاحمت میشم دلتنگیم رفع میشه ها...ولی اون نمی دونم چه جوری باهاش ارتباط برقرار کنم...اگر چه دکتربهم گفته دیگه یه مدت ترک کامپیوتر کنم آخه چشمم برای بار چهارم عفونتش عود کرده....برام دعا کن شاذه جون
دوستت دارم یه عالمه بووووووووووووووس

سلام عزیزم
به به پس خواب نما شدی! به سلامتی :)
ایمیلشو دارم. ازش اجازه میگیرم برات آدرسشو تو وبت خصوصی میذارم. یا خودش میاد برات میذاره.
واییییییی نکن با خودت این کارو! مواظب باش. چشم که شوخی نیست! مرتب با اشک مصنوعی یا دارویی که دکتر میده شستشو بده و شبا پلکاتو روغن زیتون چرب کن و مراقبش باش.
منم همینطور بوووووووووووووووووووووووووس

آیتا دوشنبه 12 دی‌ماه سال 1390 ساعت 08:53 ق.ظ http://aitayi.blogfa.com/

دوباره یه داستان عقشول دیگه
راستش مرتب می خونمت شاذه جون ولی دل و دماغ کامنت دادن ندارم. دوست دارم خانوم! روی ماه نانازاتو ببوس

بله
خیلی ممنونم. عیب نداره. خوش باشی. منم دوست دارم عزیزم

متینا وبهاره دوشنبه 12 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:10 ق.ظ

سلام گلی
خدا رو شکر خوبید ماهم خوب هستیم.دختراهم درحال آتش سوزاندن.عزیزم حرص امکانات نداشته رو نخور که هیچ فایده ای نداره توفیری به حال آدم نداره. آره انگار پارسال هم بهشون گیر داده بودند. در حال حاضر مشغول پاکسازیند.چقدر کیف میده دو سه تا از کتابهای مزخرف رو جمع کنند.
راستی ایمیل جدید رو ارسال کردم.
می دونم هست اما خوب درصدش خیلی کمه.به هر حال باید متفاوت باشه دیگه.

سلام عزیز
الهی شکر. نازی
نه بابا اگه حرص می خوردم که می رفتم دنبالش یه کاریش می کردم.
آره خدا کنه اون کتابا رو جمع کنن
ممنونم.

الهه یکشنبه 11 دی‌ماه سال 1390 ساعت 09:50 ب.ظ http://elahename.blogsky.com

وایی من اینجوری می ترسم....وقتی فکرش می کنم خیلی ترسناک می شه..
یه چشم آبی تو صورت تیره..............وووووووووووویییییییییییی

ترس نداره خواهری. این جمله رو سرچ کن عکسا رو ببین. یه دختره هست خیلی خوشگله. چند تا پسر بچه ی بامزه هم هست. ولی خب به هرحال عجیبه دیگه. منم می خواستم عجیب و خاص باشه

black skin blue eye

الهه یکشنبه 11 دی‌ماه سال 1390 ساعت 07:40 ب.ظ http://elahename.blogsky.com

فک نکنم این آقا جنوبی باشه دیگه...نه؟ چون چشاش آبیه...پوستش هم مال آفتاب قشمه....
دوست دارم یه داستان پر برخورد و پر لج و لجباری باشه...اینجوری بیشتر مزه میده....یه کاری کن اینجوری بشه....پلییییییییییییییییز

چرا بابا سیاه پوسته کلاً. سرچ کن تو گوگل سیاه پوست چشم آبی، هست. خودم تو عراق چند مورد دیدم.
چشم. سعی خودمو می کنم :)

متینا و بهاره یکشنبه 11 دی‌ماه سال 1390 ساعت 05:54 ب.ظ

سلام خانمی.
خوبی که ان شاء الله؟ خانواده که خوبند؟
اون طرفها هم که پیدات نیست. هرچند رفتنش هم با هزار مکافاته.

می گم این حامی چه طور هم سیاه پوسته وهم چشم آبی؟؟
این ژن تو سیاهپوستها واقعا نهفته است ها.
اما داستان جالبیه.
موفق باشی.

سلام عزیزم
خوبیم همه. ممنون. تو خوبی؟ بچه های گلت خوبن؟ من هرکار کردم بهت ایمیل بزنم نشد. ایمیلت مشکل داره گمونم. آدرس دیگه ای نداری؟
نه بابا من امکانات ندارم ؛) نمی تونم بیام. نمی دونم چرا بازش نمی کنن. تا حالا چند بار این مشکل پیش امده و بعد از مدتی حل شده. این بار خیلی طول کشیده.
آره. من دیدم. تو عراق. یه سرچ بکنی سیاه پوست چشم آبی، پیدا می کنی. جالبه قیافشون. البته چشم سبزاشون به نظرمن خوش قیافه ترن. اما این قرار بود خیلی خاص باشه :)
سلامت باشی

خاله یکشنبه 11 دی‌ماه سال 1390 ساعت 04:51 ب.ظ

زنده باشی شاذه جون.ما که لذتشو می بریم .تو خود دانی با اون همه کار و گرفتاریت.تنها واسه ت دعا میکنم همه کارات طبق برنامه پیش بره و اذیت نشی.

سلامت باشی خاله جون
خیلی ممنون. بحمدالله تا حدودی انجام شد تا اینجا. انشاالله بقیشم درست میشه. متشکرم

مامانی یکشنبه 11 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:51 ب.ظ

مرسی خیلی خوبه!!!!!!!!!!!!!
انشاال!!!همه ی کار هات درست بشه شما هم مثل همیشه زحمت قصه ی قشنگت را بکشی داغ داغ تحویل مشتری بدی که همه سر صف نوبتی وایسادیم.ای خدا چقدر حرفیدم خستم شد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

خواهش می کنم!
خیلی ممنونم. انشاالله...

ملودی یکشنبه 11 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:43 ق.ظ http://melody-writes.persianblog.ir/

سلام به شاذه جون گلم خسته نباشی عزیزم ایشالا کارا زودتر تموم بشه بووووووووس . مرسی از این قسمت دیگه ماجرای حامی و ثنا داره بامزه میشه ها مخصوصا قسمت دوتا بستنی و اینکه صااااف جلوی خونه شون بوده . بووووووس گنده برای خودت و خوشگلات

سلام ملودی جونم
سلامت باشی. خیلی ممنونم. بووووووووووس
مرسی عزیزم

آزاده شنبه 10 دی‌ماه سال 1390 ساعت 09:48 ب.ظ

ای جااااان مرسی شاذه جونم از اینکه اسم ثنا رو انتخاب کردی
فسقلی همیشه پای تلفن به من می گه حاله به جای خاله هنوز خ نمی تونه خوب بگه البته از من بدتر نیست که اسم بابام رو نمی تونستم تلفظ کنم تا 5، 6 سالگی سختم بود

خواهش می کنم گلم
ای جااااااان عزیز حاله! خدا حفظش کنه

آزاده شنبه 10 دی‌ماه سال 1390 ساعت 06:42 ب.ظ

خیلی قشنگه چون اسم نقش اصلی هم ثنا است خیلی خیلی بیشتر حال می کنم همش یاد دختر فسقلی خواهرم میافتم

خیلی ممنونم منم از روی همون گذاشتم! همش یاد عشق تو بودم

پرواز شنبه 10 دی‌ماه سال 1390 ساعت 05:37 ب.ظ http:///gharibeye.blogfa.com/

سلام شاذه جونم,خوبی ؟؟؟شناختی؟؟پر پری هستم ها
خیلی دلم برات تنگ شده بود.داستانی گذاشتی خیلی قشنگه خانومی...دوست دارم فراوووووووووووون

سلام عزیزم. خوبم. تو خوبی؟ بله بله پرپری خودمون
منم همینطور عزیزم. راستی منظورت از سؤال خصوصیت رو نفهمیدم.
خیلی ممنونم. منم همینطور

رها شنبه 10 دی‌ماه سال 1390 ساعت 05:05 ب.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

ای جانم !!! خسته نباشی .
داستان رو هم خوندم مثل همیشه تعریفیه. این غول بیابونی هم خیلی با نمکه . کلا دوست داشتیم!

سلامت باشی عزیزم
خیلی ممنونم. بانمکی از خودتونه

فاطمه شنبه 10 دی‌ماه سال 1390 ساعت 03:19 ب.ظ

بوسسسسسسسسسس مامانییییییی


منکه میدونم تو از پسش بر میایی مامانی الکی شلوفش نکن

بوووسسسسسسسسسسسسسسسسسسس

انشاالله که اینطور باشه.

یلدا شنبه 10 دی‌ماه سال 1390 ساعت 03:05 ب.ظ http://yaldapaeez.blogsky.com/

ممنون شاذه جان از این که با همه ی کارهات بازم به فکرمون هستی و تو خماری نمیزاریمون
منم دعا میکنم کارات زود زود و بهترین شکل ممکن تموم بشه

خواهش می کنم گلم
خیلی ممنونم از لطف و محبتت

لی لا شنبه 10 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:17 ب.ظ

سلاااااااااااااااااااام
دستت درست شاذه جون ولی خداوکیلی نمیشد پسره سفید باشه!من هی خوف میکنم میخونم! چقده بد دختره رو ضایع میکنه!خدایا نیار همچین روزیو

سلاااااااااااااااااام
خواهش می کنم. نه دیگه راه نداشت آره والا. خدا نیاره :))

دی ماهـ.ـی خـ.ـانـ.ـوم شنبه 10 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:48 ق.ظ http://deymahi.mihanblog.com

ینی رفت در خونشون من فکم کش اومد ها!!

مرسی!

souraj شنبه 10 دی‌ماه سال 1390 ساعت 08:29 ق.ظ

سلام شاذه جونم، خوبی،‌ گلای نازت خوبن، مرسی که با همه پری وقتت بازم به فکر ما هستی، مثل همیشه عالیییییی بود، ولی دلم خیلی واسه ثنا سوخت، خواهش هواشو داشته باش، میبوسمت عزیزم

سلام عزیزم
خوبیم ممنون. تو خوبی؟
خواهش می کنم.
مرسیییییییییی
آره حسابی حالش گرفته شد. ولی خوب میشه :)
بوووووووووس

الهه شنبه 10 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:38 ق.ظ

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااام

آخ جون داستان از تنور در اومده

منم که حتماً نفر اولم .

برم بخونم

سلااااااااااااااااااااااااااااااام

نوش جان

بله بنز این هفته مال تو

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد