ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

من کیم (9)

سلام سلاممم

خوبین دوستام؟ منم خوبم. خدا رو شکر

ببخشین دیر شد. چهار پنج صفحه نوشته بودم. امروز اومدم بقیشو بنویسم که نامردانه همش از دستم پرید و مجبور شدم دوباره بنویسم. حالا اشکال نداره. بالاخره موفق شدم و از قبلی هم به نظرم بهتر شد.


فقط یه مورد پیش اومد این حسام باز رفت پیش سهراب خان و دیدم این سهراب خان بیشتر به استادش می خوره. قبلاً گفته بودم مریضش بوده. حالا رفتم ویرایش کردم و نوشتم استادش بوده.


دیگه این که قصد داستان غمگین نوشتن ندارم اصلاً. اینقدر غصه ی نازی رو نخورین. قول میدم آخرش مثل همیشه شیرین باشه. بینشم که هرچی جا بشه طنز می نویسم که یه کم دلتون باز شه


خوش باشین و سلامت همیشه



منشی ضربه ای به در زد و وارد شد. حسام نفس عمیقی کشید و پرسید: تموم شد؟

_: بله آقای دکتر.

_: پیغامی؟ تلفنی؟

_: آقای کمالی باز زنگ زد وقتشو عوض کرد.

_: گمونم اصلاً دلش نمی خواد بیاد. دید خوبی نسبت به هیپنوتیزم نداره. دیگه؟

_: نازی... یعنی اون پسره فرید اومده بود.

_: خب؟

_: گفت بهتون بگم زده زیر قولش و اتفاقیم نیفتاده. دلیلشم این بود که مادربزرگش با خودش لواشک آورده بود و اون دلش نمی خواست نازی اونا رو بخوره!

حسام پوزخندی زد و گفت: مسخره! داری میری بگو صداش کنن، یه گوشمالی بهش بدم.

_: چشم آقای دکتر. امر دیگه ای ندارین؟

_: نه خداحافظ.

_: خداحافظ.



چند دقیقه بعد ضربه ای به در خورد. حسام با لبخندی آماده ی استقبال از نازی و شخصیتهایش شد.

_: بفرمایید.

ولی به جای نازی با چهره ی وحشتزده ی یکی از پرستارها مواجه شد.

_: آقای دکتر... نازی نیست.

حسام از جا پرید. داد زد: یعنی چی که نیست؟

به سرعت میز را دور زد و از اتاق بیرون آمد. پرستار داشت با دستپاچگی توضیح میداد که نه توی اتاقش بوده است و نه توی باغ. ولی حسام گوش نداد. دوان دوان به طرف در ورودی رفت. با عصبانیت از دربان پرسید: نازی از این در بیرون نرفته؟

_: نه آقا من اصلا امروز نازی رو ندیدم.

_: مطمئنی؟

_: بله آقا. من از ظهر همینجام.

نگهبان دوم هم اطلاعی نداشت. حسام در حالی که برمی گشت داد زد: چک کنین در پشتی قفل باشه.

در پشتی مخصوص حمل بار بود. وقتی باری نبود قفل بود. نگهبان بررسی کرد. در قفل بود.

حسام به اتاق نازی رفت. بهی خانم روی تخت دراز کشیده بود و رادیو گوش می داد. با دیدن دکتر پرسید: دخترم اومده؟

_: هنوز نه. نازی کجاست؟

_: نمی دونم. شاید رفته موهای دخترمو ببافه. حتماً تو باغن. زیر درخت آلبالو.

حسام نفسش را بیرون داد و در حالی که سعی می کرد بهی خانم عصبانیتش را نبیند از اتاق بیرون رفت. توی باغ درخت آلبالو نبود. چرند می گفت ولی حسام نگاهی سرسری به اطراف باغ انداخت و دوباره توی ساختمان دوید. به یکی از پرستارها گفت: سرویسا رو گشتین؟ آشپزخونه؟ همه جا!

خودش از پله ها بالا دوید. طبقه ی دوم نبود. آخرین طبقه را هم گشت. توی ایستگاه پرستاری، پرستارهای شیفت با احتیاط دکتر را می پاییدند. هیچ کس، هیچ وقت دکتر حسام را اینقدر عصبانی ندیده بود!

حسام که از جستجو نتیجه ای نگرفت، مشتی روی میز پرستاری زد و درحالی که می کوشید صدایش بلند نشود، پرسید: چرا نشستین؟ پس کجاست؟ این مریض خطرناکه! اگه یه بلایی سرش اومده باشه... اگه خونوادش سراغشو بگیرن چه جوابی باید بدم؟

چون کسی جوابی نداشت، رو گرداند و متفکرانه به اطراف نگاه کرد. کجا می توانست رفته باشد؟ کار خطرناکی نکرده بود؟ به مهرداد تلفن بزند؟

یکی از پرستارها پشت سرش زمزمه کرد: تقصیر خودشه که دیوونه ی زنجیری رو زنجیر نمی کنه.

حسام ناگهان برگشت و پرسید: چی گفتی؟

_: من... من هیچی آقای دکتر.

_: بار آخرت باشه که تو کار تشخیص و طبابت دخالت می کنی!

_: چشم آقای دکتر.

همان موقع در راه پله ی اضطراری که مقابل ایستگاه پرستاری بود، باز شد و نازی وارد شد. حسام نفسی به راحتی کشید و پرسید: تو اونجا چه غلطی می کردی؟

قبل از این که نازی جوابی بدهد، دوباره رو به پرستارها کرد و گفت: معلوم هست اینجا چه غلطی می کنین؟ درست از جلوی چشمتون بیرون رفته و ندیدین! نمی تونم که در راه پله ی اضطراری رو قفل کنم!!

پرستار خاطی با دستپاچگی گفت: شاید از یه طبقه ی دیگه بیرون رفته.

_: تو یکی حرف نزن! نازی با من بیا.

اینقدر عصبانی بود که حوصله ی آسانسور را هم نداشت. همانطور که با پله آمده بود، باز به طرف راه پله رفت. نازی به دنبالش دوید. سعی می کرد به او برسد. بالاخره وقتی به طبقه ی همکف رسیدند، با ناراحتی پرسید: چه اتفاقی افتاده؟ من جایی رو آتیش زدم؟ زلزله اومده؟ چرا تو راه پله ی اضطراری بودم؟

حسام به طرف او برگشت. نازی بدون این که منتظر جواب شود، با نگرانی به دستهایش نگاه کرد و پرسید: اینا خونه؟ بلایی سر کسی آوردم؟

حسام بالاخره تبسم کمرنگی کرد و گفت: نه لواشکه. دور دهنتم کثیفه. برو تمیزش کن بعد بیا مطب من.

به یک پرستار اشاره کرد: همراه نازی برو.

بعد به مطبش برگشت. روی صندلی پشت میزش نشست و آهی کشید. تمام آن احتمالات خطرناک پیش چشمش جان گرفتند. می دانست باید احتیاط بیشتری می کرد. اما نمی توانست نازی را ببندد. اسارتش ممکن بود اعصابش را چنان بهم بریزد که دیگر هرگز نتواند درمانش کند.

سرش را بین دستهایش گرفت و سعی کرد تمرکز کند. در اتاق با احتیاط باز شد. نازی سرش را از بین در و چهارچوب تو آورد و پرسید: بیام تو؟

سر بلند کرد. چند لحظه بدون جواب نگاهش کرد. صورتش را شسته بود. مژه های پرپشت و سیاهش هنوز خیس بودند و مثل سیاهی چشمانش می درخشیدند. دل حسام لرزید. عضلات صورتش را منقبض کرد تا بتواند خودش را کنترل کند.

نازی لب برچید. با تردید گفت: اگه امشب خسته این... فردا میام. اگه نگرانین بگین دستامو به تخت ببندن.

حسام سرش را تکان داد و با دلخوری گفت: نه بیا تو. زیاد طول نمی کشه. بشین.

نازی روی مبل نشست و مانتوی صورتی درمانگاه را صاف و مرتب کرد. حسام از حرکتش یاد پانی افتاد. سر به زیر انداخت. در حالی که با خودکارش بازی می کرد، گفت: نازی از کی تو راه پله بودی؟

_: یادم نمیاد.

پس خودش بود! نفسی به راحتی کشید. سر برداشت و پرسید: دقیقاً از امروز چی یادت میاد؟

نازی فکری کرد و بعد گفت: صبح گفتین مادربزرگ و پدربزرگم به دیدنم میان. بعد درست نمی دونم چی شد. عصر اومدن. اینجا بودیم. بعد با مادربزرگم رفتم تو باغ و بعد... نمی دونم... نمی دونم کِی و چرا رفتم تو راه پله. وقتی به خودم اومدم انگار از خواب پریدم. سردم بود و تمام تنم درد می کرد. دستامم که قرمز بود. خیلی ترسیدم. فکر کردم خونه. برگشتم تو و شما رو دیدم. بیشتر ترسیدم. چه کار کرده بودم که اینقدر عصبانی بودین؟

_: هیچی... هیچی کار بدی نکرده بودی. عصبانیتم از تو نبود. تو فقط گم شده بودی و هیچ کس ندیده بود که رفتی تو راه پله. از پرسنل عصبانی بودم. این همه آدم اینجان و یه نفر حواسش به تو نبود.

ناگهان نازی تغییر حالت داد. روی مبل لم داد و دستش را روی پشتی صندلی انداخت. لحنش عوض شد و با تمسخر گفت: حرفا می زنی دکی! کلی کارآگاه بازی کردم که هیشکی نازی رو نبینه! تو هم اگه یه ذره از اون لواشکا چشیده بودی، حاضر نبودی یه سر سوزنشو به هیچکس بدی. منم دنبال یه جای خلوت می گشتم. تو مستراح که نمی تونستم بخورم. تو این خراب شده که جای خلوت دیگه پیدا نمیشه. مجبور شدم برم تو راه پله اضطراری.

_: مودب باش فرید! این چه طرز حرف زدنه؟ مگه تو به من قول نداده بودی؟ اینه رسم مردونگی؟

_: ااا یه ساعت دارم روضه می خونم تازه می پرسه لیلی زنی بود یا مردی؟

_: من کاری به لواشکا ندارم. تو به من قول داده بودی.

_: حالا من اگه نخوام به نازی کمک کنم کی رو باید ببینم؟ خودتم می دونی که من از همه عاقلترم. بقیه باید برن بیرون.

_: کسی جایی نمیره. شماها باید به درون نازی برگردین و به صورت یه شخصیت واحد در مواقع لزوم بروز کنین. نه این که اینجوری جدا باشین.

_: برگشتی سر خونه ی اول! این چرندیات چیه؟ همه میرن بیرون فقط من می مونم. تازه اون وقت باید کمکم کنی که خودم بشم.

_: تو که نمی خوای یه آدم نصفه باشی. یا در واقع یه یک پنجم! شماها باهم کامل میشین.

_: قبول. بعد تو کمک کن که تغییر جنسیت بدم.

_: ولی نازی یه دختره.

_: دو پنجمش پسره! پونه هم که اصلاً قسمتی به حساب نمیاد. دیوانگیه مطلقه. نازی هم که به قول پانی پپه اس! می مونه من و پانی و هژیر. خب زور ما می چربه.

_: امشب حوصله ی بحث ندارم. برو بیرون فرید.

_: امشب باید جواب منو بدی. بهم قول بده که کمکم می کنی.

ناگهان پانی جیغ زد: حسام بهش گوش نکن. تو می دونی که من باید کامل بشم. من یه دخترم. من واقعیت نازیم. من...

_: باز شروع کردین؟ هر دوتون برین بیرون. برگردین به اتاقتون. تا فردا صبحم همون جا باشین.

از جا برخاست. پانی هم بلند شد. جیغ جیغ کنان گفت: جواب بده برم. بگو آخر من می مونم. این فرید خیلی احمقه که فکر می کنه می تونه پسر بشه! بهش بگو کمتر جولون بده. بگو برنده کیه.

حسام جلو آمد و با لحن قانع کننده ای گفت: من هنوز هیچ تصمیمی نگرفتم.

فرید گفت: توی لعنتی فقط طرفدار نازی هستی! تو عاشقشی و معلومه که می خوای اون برنده بشه. ولی من نمی ذارم.

حسام که به سختی خودش را کنترل می کرد، با عصبانیت گفت: گمشو برو تو اتاقت!

ناگهان چشمهای نازی گشاد شدند. نگاهش تغییر کرد. چند لحظه با حیرت به حسام چشم دوخت. بعد رو گرداند و به طرف اتاقش دوید. حسام با ناراحتی چشمهایش را بست و زمزمه گفت: نازی بود! خراب کردی!


*******************


ساعت ده شب منزل سهراب خان بود. موبایلش را خاموش کرده بود. همه ی داستان را تعریف کرده بود. یک کیسه یخ روی پیشانیش بود و یک فنجان قهوه هم در درست داشت. کیسه یخ را برداشت. کمی به جلو خم شد و جرعه ای نوشید.

سهراب خان پرسید: خب؟

_: به جمالت!

_: جا زدی؟

_: نه! یعنی نمی تونم جا بزنم. من قسم خوردم و تا آخرش وایسادم.

_: اینقدر این قسمتو به رخ من نکش! یه جراحم وقتی می بینه نمی تونه چاقو رو شکم عزیزش بذاره، مریضشو به یه همکار مورد اعتمادش واگذار می کنه. نکنه که اون علاقه باعث بشه دستش بلرزه و کارشو غلط انجام بده. هیچ تداخلی هم با قسم بقراط نداره!

_: نمی تونم. من نمی تونم بدم یکی دیگه. تو کلینیک خودمون که کسی این کاره نیست. جای دیگه هم نمی تونم بفرستمش. باید پیش چشمم باشه.

_: هیپنوتیزمشو خودت بکن. مشاوره رو بده دست کیارش یا اون خانمه اسمش چی بود؟

_: صنم. نه به هیچ کدومشون اعتماد ندارم.

_: خاک بر سر از خودراضیت کنم!

_: دست شما درد نکنه.

_: مگه دروغ میگم؟ بیا و اون کلاه نداشته تو قاضی کن. تو تا حالا چه هنر بزرگی در زمینه ی روانشناسی انجام دادی که به این راحتی به خودت لقب مشاور اعظم شهر رو دادی و مطمئنی هیچ کس رو دستت نیست؟

_: حق با توئه. ولی من...

حرفش را ادامه نداد. لبهایش را بهم فشرد و فنجان قهوه را به لب برد.

سهراب خان جمله را تکمیل کرد: تو دوسش داری. و فکر می کنی به علت این علاقه بهتر و دل رحمتر عمل می کنی. اما اینطور نیست. تو دلت نمیاد چاقو رو بذاری! بذار کیارش باهاش حرف بزنه. حتی اون صنم خانمم زیادی مهربون به نظر میاد.

_: نازی خیلی حساسه.

_: آخی نااازی! خب معلومه که حساسه! اگه اینقدر نازک نارنجی نبود که تجزیه نمیشد! ولی من فکر می کنم یکی مثل کیارش رو لازم داره تا قاطعانه راهشو مشخص کنه و شخصیتاشو قانع کنه.

_: مطمئن نیستم که دوسش دارم. اون هنوز یه شخصیت واحد نداره که من بتونم تصمیم بگیرم.

_: خیلی خب. قرار نیست الان ازش خواستگاری کنی! ما داریم در مورد درمانش صحبت می کنیم.

_: یه سوال بکنم؟

_: بپرس.

_: چرا دیگه طبابت نمی کنی؟

_: این یعنی این که اگه حاضر بشی از پله ی بهترین مشاور شهر بیای پایین، حاضری به نفر دوم بودن رضایت بدی، درسته؟

_: میشه به جای مچ گرفتن جوابمو بدی؟

_: درس دادن رو بیشتر دوست دارم. همین.

_: اگه هفته ای دو سه جلسه نازی رو بیارم اینجا، حاضری مشاورش باشی؟

_: اون وقت تو کلینیک بهت چی میگن؟ هفته ای سه روز آقا مریض مورد علاقشو می بره بیرون!

مکثی کرد. چند لحظه تو چشمهای حسام نگاه کرد. بعد به آرامی گفت: اگه پسر خوبی باشی ممکنه خودم بیام ویزیتش کنم. برای اولین بار و آخرین بار. درست فکر کن بعد جواب بده. من فقط یه بار بهت لطف می کنم.

حسام با ناباوری گفت: من شکی ندارم.

سهراب خان ابرویی بالا برد و گفت: نه نشد! اومدیم و بعد از خوب شدنش اونی نشد که تو دوسش داری. پشیمون نشی که چرا به من رو زدی.

_: من پشیمون نمیشم. اگه بازم مسخرم نمی کنی، میگم که قسم خوردم که تمام تلاشمو برای بهبودیش بکنم.

_: باشه. اینم یادآوری کنم که ویزیت من کم نیست!

_: می پردازم.

_: پس بزن قدش! روزای فرد ساعت 4 تا 5 بعدازظهر میام به اون کلینیک فکسنیت ببینم چه می تونم بکنم با این بیمار چند شخصیتیت!

_: متشکرم!

_: خواهش می کنم.




حسام سوت زنان به طرف خانه ی پدری رانندگی کرد. بار سنگینی از دوشش برداشته شده بود. از فرط سبکی حس می کرد می تواند پرواز کند. خوشحال و خندان وارد شد. خواهر و برادرها و خانواده هایشان آنجا بودند. فقط جای حسام خالی بود.

پدرش پرسید: ساعت خدمتتون هست آقای دکتر؟

مادر با نگرانی پرسید: موبایلت چرا خاموش بود؟

حسام نگاهی به ساعت انداخت. یازده شب بود. سرخوش سر بلند کرد و گفت: موبایلم خاموش بود؟ اه؟ بله مثل این که خاموشه! فکر کنم از عصر که مریض داشتم دیگه روشنش نکردم. معذرت می خوام.

احسان برادر کوچکش که تازگی ازدواج کرده بود، ابرویی بالا انداخت و گفت: معلومه که خیلی خوش گذشته!

خواهرش نسرین در حالی که بچه اش روی پایش خواب می کرد، پرسید: حالا خوشگلم هست؟

چهره ی سهراب خان پیش چشم حسام جان گرفت. با خنده پرسید: کی؟

محسن برادر بزرگش گفت: اونی که تا این موقع باهاش بودی.

نسرین اضافه کرد: اونی که خونوادتو بهش فروختی! مثل این که پاک یادت رفته بود که امشب دور همیم. اگه نوبت من بود که این ساعت دیگه رات نمی دادم!

_: ای خدا خیرت بده! کاش نوبت تو بود. الان خونه خالی بود برمی گشتم می خوابیدم! حالا چرا نشستین؟ دیر وقته ها! نمی خواین برین خونتون؟

_: اینجا همونقدر که خونه ی بابای تو هست، خونه ی بابای منم هست. تو چرا نمیری سر خونه زندگیت؟ اگه زن داشتی جرات نمی کردی تا این وقت بیرون بمونی و موبایلتم خاموش باشه. زنگ زدیم کلینیک گفتن خودشونم کارت دارن ولی موبایلت خاموشه!

_: اه؟ جداً؟ چه کارم داشتن؟

موبایلش را دراورد. همان موقع زنگ زد. جواب داد. کیارش بود. غرغرکنان گفت: خسته نباشین آقای دکتر. گوشیتو روشن نکنی. مجبور میشی جواب بدی خسته میشی خدای نکرده!

حسام با خنده گفت: سلامت باشین. چه خبر؟

نسرین پرسید: کیه؟ خودشه؟ همون خانم خوشگله؟

حسام با تمسخر گفت: همون کیارش خوشگله!

کیارش با عصبانیت گفت: خودتو مسخره کن! نازی می خواست خودشو بکشه، نصف شبی منو زابرا کردن، تو نشستی با خانواده منو دست میندازی؟

حسام از جا برخاست و با ناباوری پرسید: چکار کرده؟

در حالی که کتش را بر می داشت، رو به مادرش گفت: معذرت می خوام. باید برم کلینیک. شب نمیام.

بدون این که منتظر جواب بشود از در بیرون رفت. کیارش گفت: نه آقای دکتر زحمت نکش عزیزم. خسته میشی تو. من هستم اینجا.

_: میشه به جای مسخره بازی بگی چی شده؟

_: یه لیوان شکسته و سعی داشته با شیشه رگشو بزنه. پرستارا به موقع رسیدن. دستش فقط یه کمی اوف شده. یه خراش کوچیک. ولی داشته داد و بیداد می کرده. تو هم جواب نمی دادی. به من زنگ زدن. گفتم بهش آرامبخش بزنن. بعدم اومدم و یک ساعت باهاش حرف زدم تا یه کم آروم گرفت و خوابش برد. واقعاً لازم نیست بیای. منم دارم میرم خونه.

_: ممنون. جبران می کنم.

به خانه برنگشت. باید نازی را می دید.

چون خیلی سر و صدا کرده بود، او را به اورژانس برده بودند که نسبتاً از بقیه ی اتاقها دور بود و صدایش کمتر مزاحم باقی بیماران میشد.

حسام بالای سرش ایستاده بود. مچ دستش چسب ساده ای داشت. همانطور که کیارش می گفت، به موقع رسیده بودند. موهایش از زیر روسری بیرون ریخته و خیس عرق به پیشانیش چسبیده بودند. خیلی تقلا کرده بود.

حسام روی مبل کنار اتاق نشست و غرق فکر شد. همانجا خوابش برد.

با صدای خش خش چیزی از خواب پرید. چراغ خاموش شده بود. چشمش هنوز به تاریکی عادت نکرده بود که حرکت چیزی را حس کرد. نازی داشت از اتاق بیرون می رفت. حسام را نمی دید. حسام زمزمه کرد: نازی؟

_: اه لعنتی!

حسام دست دراز کرد و چراغ را روشن کرد. نازی کلافه ایستاد و نگاهش کرد.

_: کجا میری؟

_: میخواستم زحمتتونو کم کنم.

_: چه زحمتی؟

_: من نازی رو دوست دارم.

حسام آرام برخاست. در را بست و جلویش ایستاد. نازی چهارزانو روی زمین نشست و گفت: بذارین برم.

_: تو باید هژیر باشی.

_: آره. چرا اینقدر اذیتش می کنین؟ اگه بمیره خیلی خوشحالتره. دیگه فرید و پانی هی اذیتش نمی کنن. اون پرستارای بدجنس هی بهش آمپول نمی زنن. بذارین برم. اصلاً همون دیروز اگه به فکرم رسیده بود خوب بود. فقط یه لحظه ترسیدم. کم عقلی کردم. باید از تو راه پله مینداختمش تو خیابون. اون وقت دیگه الان همه چی تموم شده بود. تموم شده بود.

_: بس کن هژیر! نازی خوب میشه. خوب خوب... برمی گرده پیش خونوادش.

_: چرا الکی میگین؟ اینجا هیشکی خوب نمیشه. وقتیم خوب بشه دیگه خونوادش قبولش نمی کنن. همشون دروغ میگن. هیشکی دلش نمی خواد یه دیوونه تو خونه اش نگه داره. بذار برم آقای دکتر. هم برای تو بهتره هم من. تو از شر نازی راحت میشی. منم فرید و پانی دست از سرم برمیدارن. نازی راحت میشه. بذار برم.

_: تو داری هذیون میگی هژیر. آدم به خاطر علاقه راضی به مرگ کسی نمیشه.

_: چرا میشه. دکتر اگه عزیزت درد بکشه، راضی نمیشی اکسیژنشو قطع کنی که بمیره و دیگه درد نکشه؟

_: نه من این کارو نمی کنم.

_: برای این که ندیدی عزیزت اونجوری درد بکشه. ولی نازی داره درد می کشه.

_: مزخرف نگو. نازی فقط غصه می خوره. من کمکش می کنم. یه دکتر خیلی خوبم بهم قول همکاری داده.

_: یه دکتر خیلی خوب مثل اون احمقی که بار اول نازی رو پیشش فرستادی و گفت نازی شیزوفرنه؟! به همون خوبی؟ دستت درد نکنه!

_: اون دکتر تقصیری نداشت. تشخیص MPD کار ساده ای نیست. نمیشه با یه جلسه تشخیص داد. منم با هیپنوتیزم فهمیدم. ولی این اون دکتر نیست. خیلی بهتره. به من لطف کرده که حاضر شده به نازی مشاوره بده.

هژیر پوزخندی زد و گفت: هیچ فایده ای نداره.

حسام در را قفل کرد. کلید را برداشت و دوباره روی مبل نشست. به آرامی گفت: اون خوب میشه. بذار خوب بشه. بذار نازی خوشحال بشه.

_: شعر و وره. نازی خوب نمیشه.

_: بگیر بخواب.

_: آره خوابم میاد. می خوام برای همیشه بخوابم.

برخاست و به طرف تخت رفت. در حالی که دراز می کشید گفت: اون استادت اگه یه جو عقل داشته باشه کمکم می کنه. به نازی کمک می کنه. نازی زندگی به درد بخوری که نداشت. دلم می خواد یه مرگ باشکوه داشته باشه.

چند دقیقه بعد خوابش برد. حسام سرش را بین دستهایش گرفت. کاش می توانست کاری بکند. از اتاق اورژانس بیرون رفت و مشغول قدم زدن توی راهرو شد.


****************


سهراب خان به قولش عمل کرد و عصر روز بعد سر ساعت آمد. توی مطب حسام مشغول صحبت با نازی شد. حسام بیرون نشسته بود و از گوشی حرفهایشان را می شنید. لحن قانع کننده ی سهراب خان فوق العاده بود! هژیر به راحتی سر جایش نشاند و راضیش کرد دست از کشتن نازی بردارد. اما فرید و پانی اصلاً خودشان را نشان ندادند. انگار از غریبه چندان خوششان نیامده بود. پونه هم که کلاً کمتر بروز می کرد. هژیر جای خود را به نازی داد. سهراب خان برای نازی نوع بیماری و روند درمان را توضیح داد. بعد هم با رضایت خداحافظی کرد و بیرون آمد. یک ساعت تمام شده بود.

حسام با خوشنودی گفت: عالی بود. ممنونم.

_: خواهش می کنم. مراقبش باش. این دفعه بقیشون به فکر خودکشی نیفتن. به این هژیرم هنوز نمیشه زیاد اعتماد کرد.

_: چشم!


سهراب خان رفت. کامیار به دیدن حسام آمد. هنوز نازی توی مطب حسام بود. از حرفهای سهراب خان گیج شده بود و می خواست سوالاتی در مورد بیماریش از حسام بپرسد.

کامیار و حسام دم در مطب ایستاده بود. کامیار با خنده گفت: اومدم یه کم مشاوره بگیرم. خیلی نگرانم. چه جوری می تونم به استرسم غلبه کنم؟ آخه... آخه امروز دارم میرم خواستگاری!

حسام سوتی کشید و گفت: مبارکه پسر! بالاخره موفق شدی!

_: آره. بالاخره راضی شدن. ولی خیلی می ترسم. نکنه دستپاچه بشم یه جواب عوضی بدم باز باباش بزنه زیر همه چی؟ کمکم کن.

ناگهان نازی از اتاق بیرون آمد. با قدرتی که از هیکل بیجان او بعید بود، یقه ی کامیار را گرفت و او را به دیوار کوبید!

با نگاهی وحشی و ترسناک گفت: نه! این دروغه! تو حامی روزهای سخت منی! محاله که خیانت کنی! اگر به دختری بیگانه حتی فکر هم بکنی با دستهای خودم جان بی ارزشت را خواهم گرفت!

یک پرستار جلو دوید و نازی را عقب کشید. پونه همچنان دست و پا می زد و شعر می گفت. حسام در حالی که می کوشید جلوی خنده اش را بگیرد، گفت: یه آرامبخش بهش بزنین و فعلاً به تخت ببندینش.

نازی را که دور کردند، به کامیار که هنوز مات و متحیر به دیوار چسبیده بود، نگاه کرد. غش غش خندید و گفت: کاشکی یکی عاشق من میشد!

_: چرا مزخرف میگی؟ تو به چی داری می خندی عوضی؟ اگه یه روز بیاد این شعر و ورا رو به نامزدم بگه باید چه گلی به سرم بگیرم؟

_: پیشنهاد می کنم آدرس نامزدتو بهش ندی!

حسام هنوز داشت می خندید. وارد مطبش شد و گفت: بیا بشین ببینم اضطرابت بهتر شده یا هنوز احتیاج به مشاوره داری؟

_: ببین من خوب خوبم! روزت بخیر! اصلاً اگه نمیومدم خیلی بهتر بود!

_: بشین کامیار.

_: نه دیگه برم خداحافظ.

_: موفق باشی! نفس عمیق یادت نره. خداحافظ.


نظرات 45 + ارسال نظر
نگار شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 03:05 ب.ظ http://negar.bloghaa.com

من پست جدید میخواااااام :((
حالا ناهار روز شنبه رو بدون داستان چه جوری بخورم ؟

اومدم عزیزممم!

لولو شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:34 ب.ظ http://halogen1983.blogfa.com/

سلام شاذه جونی
خوبی عزیزم؟
امروز شنبه ستا! قسمت دهم؟کجااااااااااااااااس

سلام لولوجونم
خوبم. تو خوبی گلم؟
همین زیر دستم. برای هر پست ده صفحه می نویسم. الان صفحه ی نهمم! چند دقیقه یک بار یه سری به نت می زنم روحم شاد شه، برمی گردم ادامه میدم. انشاالله به زودی آپ میشه.

مهستی شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:12 ق.ظ

پس کو من کیم 10
از شنبه قبل تا الان منتظر بودما
بزارش دیگه

این هفته خیلی سرم شلوغ بود. نرسیدم تکمیلش کنم. انشاالله تا عصر میذارم.
شرمنده

شایا شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:08 ق.ظ

نه بابا خوب کلمه ی "بیرون" هر دو معنی میتونه گرفته بشه
فکر کنم خودت هم وقتهایی که نازی هست رو بیشتر دوست داری نه؟

بله همینطوره
آره. کم کم دارم همه رو بیرون می کنم فقط نازی بمونه

سوسک سیاه! جمعه 29 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:49 ب.ظ http://sooksesia.persianblog.ir/

سلام.حال شما خوبه؟
راستش باس اعتراف کنم من کلی عذاب وجدان گرفتم چون خیلی وقتا میام اینجا و دلم میخواد داستاناتونو بخونم اما نمیشه میدونین چرا؟خب چون ملت مایه دارن برا خودشون لپ تاپ دارم میان با خیال راحت میشینن تو تخت کتاب میخونن اما من که دسک تاپ دارم چیکار کنم که نمیتونم تا نصفه شب اینجا بشینم و داستانای قشنگتونو بخونم؟!فک کنم فا یه سری پرینت شده ی داستاناتونو داشت میخوام اگر اجازه بدین ازش قرض بگیرم.اما بیشتر از هرچیز دوست دارم این داستان اخری تونو بخونم..خب شاید بشه پی دی افش رو تو موبایل خوند.فونتش کوچیک هس اما از هیچی بهتره.
خلاصه اینکه خواستم بگم شمارو به خدا فکر نکنین من بی معرفتم اینجا نمیام ها.قبلا یه دونه از داستاناتونو خوندم میدونم چقدر قشنگ مینویسین ایشالا که بازم بتونم.

سلام سوسک جون جان!
خوبم. تو خوبی انشاالله؟
اصلا عذاب وجدان نگیر. از من که بی معرفت تر نیستی که همه ی پستاتو می خونم و ده تا یکی کامنت می ذارم!
پرینتا رو خودم دارم. ولی فردا میدم فا بهت بده. از ظهر به بعد می تونی یقه شو بگیری :دی
البته کامل نیستن. فقط نصفشون رو دارم.
پی دی افها کنار صفحه موجودن. این یکی هم که تموم بشه انشااله فا آپلود می کنه میذاره تو قالب.
نظر لطفته دوست من.

فوضول جمعه 29 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:36 ب.ظ

سلام
خیلی قشنگ بود بقیه اش رو هم زودت بذار.

سلام
خیلی ممنون. شنبه ها آپ می کنم

جانان جمعه 29 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 04:03 ب.ظ http://asheghanehayejanan.mihanblog.com/

سلام خانووومی!خوبی؟
کلی عقبم!!حالا خوبه این اخریت9 قسمته!!!

سلام عزیزم!
خوبم. تو خوبی؟
هنوز تموم نشده! تازه کلیم با قبلیا فرق داره!

ارمینا جمعه 29 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:44 ب.ظ http://dailyrmyna.blogsky.com/

سلام
شاذه جان شرمنده خیلی وقته سر نزدم وقت نشد
امروز اومدم دیدم که خیلی زیاد شده قسمت هایی که من نخوندم
واقعا خسته نباشی

سلام ارمینا جان
خواهش می کنم. سلامت باشی

آزاده پنج‌شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 06:57 ب.ظ

شاذه جونم این کامنت رای دادن رو من نوشته بودم یادم رفت اسمم رو بذارم

باید از لحن خیلی مهربونت می فهمیدم

نگار پنج‌شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 05:27 ب.ظ http://negar.bloghaa.com

من یه پایان خوب واسه داستانت سراغ دارم:
کامیارم عاشق نازی بشه ، بعد با حسام دوئل کنن . بعد این اونو بکشه ، اونم در حالی که داره آخرین نفساش رو میکشه این یکی و بکشه . بعدشم یه دکتر دیگه بیاد نازی رو ویزیت کنه ، همه شخصیاتش رو پاک کنه فقط پونه بمونه
(یاد اون فیلمه افتادم. مرد هزار چهره بود به نظرم. یه روانپزشکه بود که میگفت من یه بیمار داشتم دچار چند گانگی شخصیت بود ، یکی از شخصیتهاشم کلم بود . درمانش کردم و همه شخصیتاشو پاک کردم فقط کلم موند (نمیدونم درست تعریف کردم یا نه :دی) )

خدایی کیف کردی چه پایان خوبی برات نوشتم ؟ همه شون اینجوری عاقبت به خیر میشن :))
شاذه جون خب بیا بنویس دیگه . تعادل روجی روانی من به هم ریخت . مردم از فضولی . چی میشه آخرش یعنی ؟

اوه چه پایان نابی! چرا به فکر خودم نرسید؟

این جریان کلم خیلی بامزه بود

دلم می خواد. شدید درگیر خونه تکونیم. روحاً و جسماً! الان اومدم بنویسم. خدا کنه بتونم.

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:11 ق.ظ

شاذه جونم من رفتم اینجا:دی

http://persianweblog.ir/topblogs/zanan.aspx

با اجازه شما رو هم وارد کردم اما نیست خودم وبلاگم ناشناخته است گفتم شما شاید خودتون بخواین به بچه ها بگین بهتون رای بدن

شما از همه بهترین

ممنونم عزیزم
نظر لطفته دوست من. چشم من میگم. ولی واقعا فکر نمی کنم بهترین باشم.

غوغا چهارشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 04:33 ب.ظ http://naughty1369.blogsky.com

گاهی باورهای ذهنی ما چیزی بیشتر از عادت های فکرمان نیست
شاذه جون نمیشه هفته ای ۲قسمت بزاری؟
دلم قیلی ویلی میره تا هفته دیگه!

هان؟ بعد این دو تا رو چه جوری میشه تفکیک کرد؟ یعنی چه فرقی می کنن باهم؟ ما یه حرفی رو باور می کنیم بعد میشه عادت ذهنیمون. ولی همه ی اونایی که بهشون عادت می کنیم باورمون نیستن که!

متشکرم از لطفت عزیزم. واقعا در توانم نیست. من سه تا بچه دارم که باید به اونام برسم.

puzzle چهارشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 03:09 ب.ظ

آره خوبه اما قابلیت فردینو نداره که!

های های های... چه کنیم؟ مجبوریم بسوزیم و بسازیم

لولو چهارشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:37 ب.ظ http://halogen1983.blogfa.com/

سلام شاذه جونی،ممنون از لطف و بزرگواریتون و اینکه با دست درد لطف کردید و تجربیاتتونو واسم تایپ کردید.برام دعا کنید خدا برام خوب جبران کنه،به دادم برسه،که هیچ پناهی ندارم

سلام لولوجونم
الان دستم خوبه! نگران نباش عزیزم
حتما... درست میشه. غصه نخور

فا چهارشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:06 ق.ظ

گوگل ریدر من رو فیل خورده
شما چی؟

جیمیلم چند روزه اصلا وا نمیشه. ولی کنار وبلاگم هست

زی زی سه‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:43 ب.ظ

سلام !
دیر رسیدم !
خوفی شاذه جونم ؟ این امس واقعیت شیه آخه ؟ منم خوفم !
خوشگل شده خیلی !
من از دست این فرید....هژبر....پانی دیوونه می شم ! من نازی می خواممممم !
آهان ! از این حساما کوجا می فروشن ؟
پ.ن : تهش عالی شده بود ! همونجا که پونه یخه ی آق وکیلو چسبید !
بوس بوس !
بای

سلام!
نه بابا!
خوفم. خوشحالم که خوفی! بلند که نمی تونم بگم که! ایمیلت چیه؟
خیلی ممنونم
کم کم همه رو میکنیم تو وجود نازی و خوب میشن
هااان... می خرم براتتت
مرسییییییی
بوس بوس!
بای

puzzle سه‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:29 ب.ظ

وای همه داستان جدیدا رو ول کردم & جن عزیز منو وا کردم لابلای کارام دارم میخونم...چقدر من عاشق این داستان شدم & یادته؟...من فردین می خوامممممممممم

یادمه... حتی صدات وقتی پای تلفن میگفتی عاشق جن جونی هستی هنوز تو گوشمه :)
حالا فردین نبود آناناس خوبه دیگه نه؟

puzzle سه‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:55 ق.ظ http://n-23.blogfa.com

راست میگیا...آخ جون داستان!

چقده باهوشم من

لولو دوشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:07 ب.ظ http://halogen1983.blogfa.com/

سلام شاذه جونی
چی شده؟چرا دستتون درد میکنه؟
آخی...الهی که زوده زود خوب شه

سلام لولوجونم
دستم چند سالیه که هروقت بهش فشار میارم درد میگیره. یه مدت مچ بند میبندم و مراقبت میکنم بهتر میشه. الان بهتره خدا رو شکر.
ممنون عزیزم. سلامت باشی

puzzle دوشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:54 ق.ظ http://n-23.blogfa.com

میخوام داستان بخونم این کار نمیزاره که!!!تو خونه هم نت ندارم...ماماننننننننننن

سر کار بریز رو گوشیت ببر خونه بخون :)

شایا دوشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:57 ق.ظ

ها؟ من که گفتم دوستش دارم که!
یعنی جاهایی که نازی خودش رو نشون میده و خودشه که حرف میزنه جاهای مورد علاقه ام است

گفتی نازی بیرونه، فکر کردم وقتی که نیست! الان فهمیدم منظورت وقتی که بقیه نیستنه.
گمونم از بس گفتیم ما با یه اشاره حرف همدیگه رو می فهمیم چشم خوردیم

نرگس یکشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:37 ب.ظ

خاله جون ببخشید اگه من یکم بداخلاق شدم !
دیگه به شوخ و شنگولی قبل نیستم نه ؟!
چه کنیم دیگه معلمی و سختی های زندگی آدم رو پیر میکنه
گاهی از دستم در میره که واست نظر بذارم اما مطمئن باش که همیشه به یادتم و هر روز شنبه منتظر داستانتم .
هنوز هم تو کفم که کاش میشد هفته ای 2 قسمت بشه

خواهش می کنم عزیزم! این چه حرفیه؟ حرف بدی نزدی که!
سعی کن باشی. منم سعی می کنم باشم. به افسردگی نباید میدون داد والا راهشو خیلی سریع باز می کنه.

ممنونم عزیزم. خیلی کارام درهم برهمه. دلم می خواست اما نمیشه.

لیمو یکشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 07:37 ب.ظ http://limokocholooo.blogfa.com

خب بلاخره تموم شد خب انگاری حدسم خیلیم پرت نبود
اینقدر این قسمتو به رخ من نکش! یه جراحم وقتی می بینه نمی تونه چاقو رو شکم عزیزش بذاره، مریضشو به یه همکار مورد اعتمادش واگذار می کنه. نکنه که اون علاقه باعث بشه دستش بلرزه و کارشو غلط انجام بده. هیچ تداخلی هم با قسم بقراط نداره
این پاراگراف رو میدوستم واقعا این جناب دکتر یه تخته اش کمه فقط عاشق صورت دختره سبزه عاشق کش شده انگار
بهت افتخار میکنم شاده بانو تو هر ژانری داری ماهر میشی
من فک کردم سهراب خان باباشه

چشم و چارت درد نکنه :)
نه بابا خیلیم حدست درست بود!
من به رخت کشیدم؟ هان؟ هان لیمو مگه من چی گفتم؟
مرسی!
نه دقیقا فقط عاشق صورتش نیست. یه کمی هم اسیر سادگی و مهربونی نازی شده که مطمئن نیست بعد از ترکیب شخصیتها هم اینجوری بمونه.
اوه نظر لطفته دوست من
نه اول گفتم مریض قدیمیشه. بعد دیدم به استادش بیشتر می خوره.

لیمو یکشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 05:34 ب.ظ

راستی یه چن قسمت اول رو خوندم نمیدونم چرا همش فک میکنم این دختره چند شخصیتیه نمیدونم اسم بیماریش فک کنم اسکیزو فرنی باشه مدیونی اگه بخندیا ولی خب نه اینکه هی یه عده آدم باهم صخبت میکنن
حدس بود حالا بده گفتم دل مردم شاد شه بخندن من تا اونجا خوندم گه مادرش بیمارستان بود برم بقیش رو بخونم ببینم چی به چیه

چون تقریبا همین جوریاس! البته چند شخصیتی با شیزوفرنی فرق می کنه!

لیمو یکشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 05:27 ب.ظ

یک عدد لیموی شرمزده نادم شطرنجی کنین منو الان میخوام همه همشو بخونم
واقعا که (با خودم بودم)

نه بابا شرمنده برای چی؟! سرت شلوغ بوده عروس خانم

silver یکشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 04:03 ب.ظ

salam shaze junam khubi? man bargashtam:D kheili dus midashtam in 2 ghesmato besyar tashakor.. boos boos:*

سلااام سیلور جونم!
خوبم تو خوبی؟
خوش برگشتی
متشکرم. بوووووووس بوووووووووس

شرلی یکشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 03:05 ب.ظ

سلاااااااااماین قسمت حیلی با نمک بود

سلاااااام
مرسی شرلی جون

antonio یکشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:25 ب.ظ http://accuphoto.aminus3.com

سلااااام. پس اون دکتر اوله استادش نیست ؟ باید حسام بهش بگه تئ خوب میشی تو مداوا میشی با هیپنوتیزم بعدشم بهش بگه خوب شو دیگه همین . بیدمشک دواءالملکم تجویز میکنیم . آیا چی میشه ؟؟؟؟ من امشب میام الهام بانو و گروگان میگیرمممممم ! بقیشو میپرسم ازززش !

سلااااااام
خب چرا. تو دانشگاه که فقط یه دونه استاد نداشت!
به این سادگیام نیست :)
دواء الملک که فقط نبات داغ می شناسه! بیدمشک مال جن عزیز من بود :)
ها بیا! اگه بهت بروز داد به منم بگو!

لولو یکشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:16 ب.ظ http://halogen1983.blogfa.com/

سلام شاذه جون.
دستو پنجولت درد نکنه
این دفعه خیلی اکشن تر شده بود،این قسمته ،یه جوری باحال چسبید

سلام عزیزم
فعلا که درد می کنه! دعا کن خوب شه!
بسی مایه ی شادمانیست

اقدس خانوم یکشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:44 ب.ظ http://aghdaskhanoom.blogsky.com/

سلام علیکم ... من این داستان رو نبودم اصلن ... باید یه شب سر فرصت و بیخوابی بشینم از اول داستان بخونم ببینم چه خبره ...

علیک سلام
آره اگه شد بخون. شاید خوشت بیاد...

شایا یکشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:17 ب.ظ

خیلی باحال بود :))
این پونه خیلیییی باحاله که یهو کامیار میاردش بیرون :))

اونجا هم که حسام رفت خونه باحال بود
کلا جاهایی که نازی بیرونه رو بیشتر دوست دارم

مرسی! :))
عاشقه بنده ی خدا :))

مرسی!
:)) بیچاره نازی چه هیزم تری به تو فروخته که دوسش نداری؟

سما یکشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:34 ق.ظ http://samareza.blogfa.com

سلااااااااام شاذه جون

بازم من بعد ازیه سال نظر گذاشتم برای داستانای قشنگ تو. البته من بدون معطلی میام و قسمت به قسمت داستاناتو میخونم ولی معمولا چون از سر کار میام میخونمت فرصت نظر دادن ندارم!

خیلی دوست دارم بانوی قصه گو

سلااااااااااااااام سما جون

خیلی لطف داری که مرتب سر می زنی دوست من

مهستی یکشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:27 ق.ظ


شاد باشی شاذه جون

سلامت باشی عزیزم

بهاره یکشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:41 ق.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

سلام شاذه جانم
خوبی؟
دوستم نمی دونم چه حسابیه ولی این داستانت رو خیلی خیلی دوست دارم... انقدر از این فرید خوشم میاد با اون دکی گفتنش
خیلی دوست دارم بدونم بعدش چی میشه...
دست تو و الهام بانو درد نکنه دوست جون

سلام بهاره جان
خوبم. تو خوبی؟
خیلی ممنونم عزیزم
سلامت باشی دوستم

بامداد یکشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:42 ق.ظ

خب پس حله دیگه

آره خیالت راحت... لباس شب رو تهیه کن

آزاده یکشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 08:04 ق.ظ

خیلی قشنگه

مثل همیشه

خیلی ممنونم آزاده جون

نرگس یکشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:39 ق.ظ

سلام خاله جون
اون اوایل پیاز داغ نگرانی کامیار یکم زیاد شد که عاشق نشون داد .
الان بد حذفش کردی به نظرم :-؟
من قبل از حسام به کامیار به عنوان عاشق نازی نگاه میکردم ! فکر کنم بقیه هم همینطور بودن .
یه جا حسام هم به کامیار تیکه انداخته بود که گلوش پیش نازی گیر کرده اما حالا یهویی خود حسام عاشق شده :-؟

سلام نرگس جون
بله ولی هیچوقت مستقیم بهش اشاره نکردم! فقط می خواستم این حالت رو هم نشون بدم. ولی کامیار بیشتر کنجکاو بود تا عاشق. پرت و پلا گفتن های نازی عجیبتر از اون بود که کامیار یا مهرداد بتونن عاشقش باشن. حسام هم که اولش تیکه انداخت فقط شوخی دوستانه بود و اون موقع هنوز اسیر نگاه نازی نشده بود. ولی کم کم عاشقش شد. گرچه هنوزم مطمئن نیست نازی که خوب بشه بازم بتونه عاشقش باشه. برای همین سعی می کنه با احساسش مبارزه می کنه. ضمن این که نمی خواد احساسش رو با طبابتش قاطی کنه.

پرنیان شنبه 23 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:39 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

آخرش خیلی باحال بود کلی خندیدم
این هژیرم که فقط به فکر بکش بکشه!

مرسیییی
ها بدبخت از بس این پانی و فرید می زنن تو سرش، عقلش فقط به بزن بکش قد میده!

شیوانا شنبه 23 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:56 ب.ظ

اینکه سهراب خان استاد حسام شد .... اینکه کامیار عاشق نازی نیست ... روند داستان داره عالی پیش می ره . تیکه ها هم بسی تووووپ !!!

متشکرم شیوانا جان! تو که اینقدر دقیق نقد می کنی ایراد کار رو هم بگو تا بهتر بشه.

ملودی شنبه 23 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:03 ب.ظ http://melody-writes.persianblog.ir/

سلام شاذه جون گلم واقعا داری غالی پیش میری عزیزم مخصوصا ورود سهراب خان و اینکه داره شخصیتارو رام میکنه .این تیکه ی آخر خیلی بامزه بود که کامیارو شوکه کرد حسام هم عجب گرفتاری شده با این همه شخصیت اون تیکه سر نازی داد زد فکر کنم برای همون دست به خودکشی زد یه جورایی به جسام هم علاقه داره ولی سر درگمه لابد .بووووووس گنده برات و خسته نباشی عزیز دلم .سه تا خوشگلا رو ببوس از قول من از اون محبتت تو کامنتم ممنون قربون تو برم الهی

سلام ملودی جونم
خیلی لطف داری عزیزم. چقدر خوبه که اینقدر دقیق منظورمو گرفتی! نمیتونم امیدوار باشم که اینقدر قشنگ نوشته باشم! بیشتر به نظر میاد که از شناختی که نوشتنم داری، درست نکته های لابلاشو درک کردی. کلی خوش خوشانم میشه از این که دوستای خوب قدیمی اینقدر همدیگه رو میشناسیم بدون این که همدیگه رو دیده باشیم!
سلامت باشی گلم. ممنونم. بوووووووووووووس اردوان جیگری رو هم ببوس

غوغا شنبه 23 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:42 ب.ظ http://naughty1369.blogsky.com

سلااااااااااااااممممممممممم
ایول به فرید! خیلی کارش باحال بود.
اینکه یواشکی رفته بود دخل لواشکارو آورده بود

سلاممممممممممم
مرسی! منم بودم گمونم همین کارو می کردم

بامداد شنبه 23 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:37 ب.ظ

اااااوم بیچاره حسام میگما کیارش عاشق نازی نیست یه وقتی دعوا بشه ؟
آخی این نوشتن دوباره خیلی کفری میکننه آدمو

نه خدا رو شکر کیارش نه حوصله ی نازی رو داره نه بیماریشو!

آی گفتی! ولی من سعی می کنم خودمو قانع کنم که گاهی دفعه ی دوم بهتر میشه

نگار شنبه 23 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 07:53 ب.ظ http://negar.bloghaa.com

چندمی میتونم باشم یعنی ؟ :دی
خیلی خوب بود . ئه من دوست داشتم کامیار نازی رو دوست داشته باشه . البته حسامم خوبه ها ُ بهتره اما جفتشون اگه دوستش داشتن من خوشحال تر میشدم :))

مث همیشه عالی بود :)
امروز رسیدم خونه وقتی وبلاگ رو باز کردم و دیدم خبری نیس اینقدر ناراحت شدم. گفتم یعنی شنبه بدون شاذه هم میشه ؟

سوم! :دی
خیلی ممنونم. آره منم بدم نمیومد. ولی الهام بانو تشخیص داد که حسام یه ذره بهتره
متشکرممم
آخی... مرسی... ببخش دیر شد

نینا شنبه 23 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 06:08 ب.ظ http://ninna.blogsky.com

خوشمان امدیمممم

مرسی!

مترسک شنبه 23 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 05:50 ب.ظ

سلام!!!خییلی دوسش داشتم!!![:S003:فرید و نازی رو بیشتر از بقیه دوست دارم:]عاااااااااااالیه!!!

سلام عزیزم
خیلی ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد