ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۱۶)

سلامممم 

خوبین؟ منم خوبم. 

بازم یه پست کوتاه. بیشتر ساعات امروز رو خونه نبودم. خوب بود. خوش گذشت خدا رو شکر. ولی دلم برای تنهایی و فراغت تنگ شده. این بود که امشب که رسیدم با وجود خستگی بازم نشستم که بنویسم و بخونم و حالشو ببرم. اگه خدا بخواد فردا کاری ندارم. می شینم یه پست کاری باری! می نویسم. 

خوش باشین :*) 

 

به تندی گفتم: چی داری میگی آزاد؟ معلومه که هموناست! خودم گفتم، تو هم نوشتی. عقیدم هم عوض نشده. من فقط جا خوردم.

شانه ای بالا انداخت و گفت: بسیار خب. این تو و این مایملکت. تا ابد وقت داری که بهشون عادت کنی.

_: تو چرا دلخوری؟

_: دلخور نیستم.

از جا برخاست. توی راهرو کتری برقی را آب کرد و به برق زد. پرسید: چایی می خوری یا قهوه؟

_: زحمت نکش. مامانت همه جوره پذیرایی کرده.

بدون تعارف آن را از برق کشید و برگشت. هنوز درهم بود. از در صلح جویی درآمدم و گفتم: خیلی زحمت کشیدی. من واقعاً نمی دونم چی بگم. به نظرم متشکرم منظورم رو نمی رسونه.

سر جایش نشست. بدون این که به من نگاه کند، با لحن بی تفاوتی گفت: من کاری نکردم. پولشو که خودت دادی، زحمتشم در حد یه تلفن به دوستم بود.

_: کمکم می کنی روش برنامه بریزم؟

_: البته ولی نه برای تشکر.

_: تو چته آزاد؟ چرا بهم ریختی؟

_: هیچ ربطی به تو نداره.

از جا بلند شد. پرسیدم: چیه؟ باز یاد قرضات افتادی؟

_: اینجوری فکر کن.

شیر آب سرد ظرفشویی را باز کرد. خم شد و سرش را زیر آن گرفت.

با نگرانی به طرفش رفتم و پرسیدم: آزاد آخه یه چیزی بگو! برم مامانتو صدا کنم؟

سر بلند کرد. همانطور که از سر و رویش آب میچکید، گفت: جان مادرت شلوغش نکن. چیزیم نیست. یه کم اعصابم به هم ریخته. همین! لطف کن و تنهام بذار!

با حیرت گفتم: ولی آخه...

_: پرستو برو. خواهش می کنم.

بدون این که چشم از او بردارم، قدمی به عقب برداشتم.

_: بس کن پرستو. خوبم. اگه نمی تونی وسایلتو ببری، یکی دو ساعت دیگه برات میارم.

به چهارچوب تکیه دادم و با بغض نگاهش کردم. حوله ای برداشت، سر و رویش را خشک کرد؛ بعد آن را سر شانه اش انداخت و در حالیکه یک دستی آن را گرفته بود، با نگاهی بی حوصله به من خیره شد.

سر به زیر انداختم و آرام بیرون رفتم. بیرون هوا سوز سردی داشت. دلم خیلی گرفته بود. نه به خاطر این که بیرونم کرده بود، فقط به این خاطر که نمی فهمیدم ناراحتیش چیست و نمی توانم کمکش کنم.

وارد خانه شدم. هنوز بابابزرگ و پریسا خانم خواب بودند. به اتاقم رفتم. دراز کشیدم و به سقف خیره شدم. سعی می کردم بین حرفهایم آنچه که باعث شده بود اینطور بهم بریزد را پیدا کنم، اما نمی فهمیدم. ممکن بود برنجد اما نه اینقدر...

ده دقیقه ای دراز کشیدم. دلم آرام نمی گرفت. از جا برخاستم و دوباره به حیاط خلوت رفتم. دستم را بالا آوردم، اما در نزدم. قدمی به عقب برداشتم. نمی خواستم بیشتر از این ناراحتش کنم. ولی باز دلم طاقت نیاورد. جلو رفتم. ولی این بار هم فقط دستی روی در کشیدم و برگشتم. تصمیم گرفتم، تنهایش بگذارم و در فرصتی مناسبتر عذرخواهی کنم.

هنوز به در آشپزخانه نرسیده بودم، که صدایم زد. با کمی ترس و تعجب رو گرداندم. پوزخندی زد و پرسید: چرا استخاره می کنی؟ اومدی دنبال وسایلت؟

سری به نفی تکان دادم. از جلوی در کنار رفت و گفت: بیا برشون دار.

به طرفش رفتم. همانطور که سرم پایین بود، گفتم: فقط می خواستم باهات حرف بزنم. می خواستم بگم اگه ناراحتت کردم معذرت می خوام. منظوری نداشتم. می خواستم...

آهی کشید و گفت: نه تقصیر تو نبود.

سر بلند کردم. بدون این که به چشمهایش نگاه کنم، اصرار کردم: ولی اولش حالت خوب بود.

_: گیر سه پیچ میدی ها! یه جوری هم مظلوم نمایی می کنی، آدم دچار عذاب وجدان میشه.

این بار مستقیم توی چشمهایش نگاه کردم و گفتم: نه! من اصلاً اصراری ندارم بدونم. فقط فکر کردم تقصیر منه.

_: بسه دیگه. بیا تو خودتو لوس نکن.

_: دنبال وسایلم نیومدم.

_: نه دنبال اسرار من اومدی. تا اینجاشو که می دونی، بیا بقیشم گوش کن آرزو به دل نمونی.

نظرات 8 + ارسال نظر
ninna دوشنبه 9 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 05:29 ب.ظ http://rooze-roshan.persianblog.ir

ای لاو یو

ازااااااد؟ واااااای بنده بسیار تا بسیار فضولیم گل کرد

هر موقع خواسین بنویسین

راسییییییییییییییییییی امروز سر کلاس زبان فارسی یهو دلم خواس امتحان کنم شکل ازاد بشینم لم بدم دستم بزارم زیر چونمو اینا خودم خندم گرفت اخر نفمیدم شدم شکل اون یا نه

آی لاو یو تو دیر :****


میسی. نوشتم! :*******


:)) میام نشونت میدم چه جوری میشینه :))

سحر (درنگ) دوشنبه 9 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 05:14 ب.ظ

سلام
چه اسراری؟؟؟؟؟!!؟!!؟!؟!!؟!؟!؟!؟!؟!؟!
فضول می‌شویم!

مشکل خانومها و آقایون خیلی وقتها اینه که منظور هم را درک نمیکنند و یه چیزی که به نظر یه طرف ساده است اون یکی را ناراحت میکنه بدون اینکه این طرف بفهمه و اون طرفم بدون اینکه بگه به دل میگیره! و خلاصه میشه اول دلخوری و ... و .... و شاید ی عکس العمل نامناسب بدترش هم بکنه. بدون اینکه بفهمند اون یه چیز کوچیک که باعث کلی مسئله بزرگتر و رنجش بیشتر میشه چیه!


و تو یه نمونه ساده ش را خیلی خوب تو داستانت نشون دادی

سلام
؛))

ما بهش میگیم مردان مریخی زنان ونوسی! تو این کتاب با توضیحات مفصل این موضوع رو روشن کرده

ممنونم :)

شایا دوشنبه 9 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 12:30 ب.ظ

دوباره مثل قبلا تا یه داستانت تموم نشه نمیخونمش
برای خودمم خوبه یکمی به درس و مخشم برسم بجا اینکه روزی 25 بار وبلاگت رو باز کنم

آره عزیزم. راضی نیستم از کار و زندگیت بیفتی اونم با این درسای سخت :~
تموم که شد خبرت می کنم

... دوشنبه 9 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 12:13 ب.ظ

bebinin...mese dafe ghabl thai neminevisam ke nafahmin!finglish!FAMFL!midunin yani chi?!Finglish As My First Language!!!!:D
amma jeddi,majara in bashe ke in aazad aasheghe yeki dige bashe ke yekho shabihe parastooeh...bad in harvaght parastoo o mibine yaade un miofte...madare aazadam nemizare in2ta beham beresan!!!!khube na!?!?khaheshshshsh!!!injurish konin plzzzzzzzzz...emtehani inkarish konim bebinim chi migan baghie!!!beghole kardan,cheqad filme tanzo khandeo shaaadi,biain yekari konin mardom yekho geryeh konan,yaade gharz ghooleashun bioftan!injam shode hamash daftar sabte ezdevaj!!!vallaaaaaaaaaaaa!!!:D:-"

اوکی. متشکرم :)

این حروف اختصاریت خیلی مضحک بود :))

نه جدی حال کردم با این یکی پیشنهادت! برای بار هزارم تو چرا خودت نمی نویسی؟؟ یه وبلاگ بزن منم قول میدم برات تبلیغات کنم!

ای بابا در و دیوار پر از غم و غصه اس. بذار تو قصه دلمون خوش باشه.
ولی پیشنهادت جالب بود. میرم می نویسم

می تی دوشنبه 9 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 12:01 ب.ظ

هووووووم عالی بودمنتظر آپ بعدیم..و البته آپ طولانییییییییی
پرسیدین چرا انگلیسی تایپ می کنم ..آخه تو وب شما مجبورم زبون ویندوز رو فارسی کنم تا فارسی تایپ کنه..گاهی حسش نی

مرسی عزیزم... میام زودی ایشالا

چرا زبون کلشو عوض کنی؟ همینجا که می خوای شروع کنی به نظر دادن آلت و شیفت راست رو باهم بگیر زبون عوض میشه. اگه با یه بار نشد با دو بار میشه. با سه بارم برمیگرده به وضعیت قبلی

جودی آبوت دوشنبه 9 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 09:59 ق.ظ http://www.sudi-s.blogsky.com

وای توروخدا چرا دقمون می دی

جودی جان من مادر سه تا بچه با کوهی از مسئولیتهای مختلفم! فرصت کنم حتما می نویسم

آزاده دوشنبه 9 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 12:27 ق.ظ

به پس ما منتظر بعدی اش هستیم خیلی قشنگه همیشه آدم رو کنجکاو می کنین ببینه بعدش چی می شه مثل همیشه عالیه

میام ایشالا :)
خیلی ممنونم عزیزم :**********

خانم بزرگ دوشنبه 9 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 12:24 ق.ظ http://www.majera.blogsky.com

خیلی راحت و قشنگ می نویسی آدم دلش نمیاد نخونده رد کنه بره کنجکاو شدم بشینم همه وبلاگت رو بخونم فعلا تا بعد

خیلی از لطف و توجهت ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد