ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۲۳)

های اوری بادی! 

آر یو ال ول؟ 

منم فاین تنکیو! از صبح بدن درد بودم و یه کم تب داشتم، ولی الان بهترم شکر خدا 

نتیجه ی تب دار بودن میشه یه پست دل گرفته! ایشالا به زودی با پست شاد اساسی خدمت می رسم 

 

 

پ.ن چرا من با فونت دوازده ارسال می کنم ولی قصه ام میشه فونت ده؟!! با فایر فاکس اینجوری نمیشه ولی یه اداهای دیگه ای درمیاره. کلا خوبن همشون! 

 

بالاخره رسیدیم. دستم روی دستگیره بود و می خواستم پیاده شوم که پرسید: چه نسبتی باهم داریم؟

_: به نظرم گفتن حقیقت از همه چی آسونتره.

درم را قفل کرد و گفت: د نشد. اومدی نسازی.

_: چرا درو قفل می کنی آخه؟

_: می خوام اول تکلیفمون معلوم شه بعد پیاده شیم. نامزدیم؟

_: اه! تو که از مامان من بی منطق تری! نامزد کیلویی چند؟ خودش هزار تا قصه دنبالش میاره. تازه بعدم میگن ما که گفته بودیم.

_: برای من مهم نیست.

_: زهرمار. برای من مهمه. ببین تا حالا که جنوب بودی و الانم که برگشتی همسایه ی بابابزرگ شدی. امروزم که من داشتم به بدبختی ماشین رو می زدم بیرون، تو کوچه دیدمت و ازت خواستم که رانندگی کنی. خووووبه؟!!!

_: آره خوبه. اینجوری نه سیخ می سوزه نه کباب. خیلی دروغم نگفتی.

با حرص در را باز کردم. از این که اجازه داده بودم همراهم بیاید پشیمان شده بودم. ولی بدون این که چیزی بگویم پیاده شدم. آزاد ماشین را دور زد و نزدیکم ایستاد. در حالی که خنده اش را فرو می خورد گفت: دوست جون جونیت داره از فضولی می ترکه!

_: دوست جون جونیم؟!

_: آره مهسا.

_: ای کوفت! درد! مهسا دوست من نیست.

آزاد لبش را گاز گرفت و گفت: زشته پرستو. تو هر عیبی داشتی فحش نمی دادی. حالا چی شده یه دفعه؟

_: هیچی برگشتن پیاده تشریف میارین. پشیمون شدم.

_: و اگه بابابزرگت فهمید؟

آهی کشیدم. یاد شرط بابابزرگ نبودم. ولی حوصله ی جواب دادن هم نداشتم. کلاسم داشت دیر میشد. بدون جواب از او جدا شدم. مهسا چپ چپ نگاهم کرد، اما گویا هنوز داد و بیداد آزاد را به خاطر داشت. هیچی نگفت. من هم با اخم از کنارش رد شدم. یلدا دست روی شانه ام گذاشت و پرسید: کشتیات غرق شده دختر؟

_: نه فقط می خوام خرخره ی یکیو بجوم. برو کنار تا پاچتو نگرفتم!

_: خیلی خب بابا تو هم. یکی دیگه خطا کرده من باید تو وون بدم.

_: خطا نکرده فقط خیلی...

سر بلند کردم. آزاد پشت سرم وارد شده بود. دوستانش در آغوشش گرفته و به گرمی از او استقبال می کردند. ناگهان دلخوریم را فراموش کردم. تمام وجودم از این که به سلامت برگشته بود لبریز از شادی شد و لبخندی روی لبم نشست.

یلدا نگاهم را تعقیب کرد و گفت: به! ببین کی اینجاست! خدا خیرش بده. ظاهراً مشکل پاچه گیری عجالتاً حل شد.

رویم را به طرف یلدا برگرداندم و خندیدم. تهمینه دست رو شانه ام گذاشت و پرسید: ببینم آقای شفقی این مدت رفته بودن ماشین بخرن؟

این یکی ما را دیده بود. نگاهش کردم و گفتم: نه بابا از خداشم باشه. ماشین مال بابابزرگمه.

_: دست ایشون چیکار می کرد؟

_: تازگی همسایه شدن. یعنی امروز تو کوچه دیدمش و فهمیدم. تا حالا جنوب کار می کرده.

یلدا به میان حرفم پرید و گفت: اول توضیح بدین موضوع چیه؟

تهمینه با سر به من اشاره کرد و گفت: خانوم با آقای شفقی تشریف آوردن.

_: اه تهمینه! بذار درست بگم. فوری نسخه ی آدمو می پیچه. می دونی که من رانندگیم عالیه!

تهمینه و یلدا به یاد اولین و آخرین باری که من ماشین بابا را برده بودم و آنها را سوار کرده بودم، لبخند زدند.

ادامه دادم: امروز بارون میومد بابابزرگ لطف کرد و اجازه داد من با ماشینش بیام. فقط نیم ساعت طول کشید تا من این چارچرخه رو از گاراژ بزنم بیرون. بعد چشمم افتاد به آزاد و سلام و علیک کردیم. فهمیدم همسایه ان و داره میره دانشگاه. منم از خدا خواسته سویچ رو تقدیمش کردم که منو برسونه.

تهمینه با زیرکی گفت: عذر بدتر از گناه! شما دو تا که باهم سلام و علیک نداشتین.

دستپاچه شدم، ولی نگذاشتم بفهمد. به سرعت گفتم: خب از کنارم رد شد. نمیشد که رومو برگردونم.

_: تا حالا که میشد.

_: برای این که تو دانشگاه پره از فضولایی مثل شما که دائم دارن آدمو رصد می کنن.

این را گفتم و با حرص از او دور شدم. تهمینه صدا زد: وایسا پرستو. من که چیزی نگفتم! چه زود بهش برمی خوره.

به خاطر کلاس فوق العاده مجبور شدم تا عصر بمانم. به بابابزرگ زنگ زدم که انتظار نکشد.

در طول روز قصه ام اینقدر دهان به دهان گشت تا از داغی افتاد. آزاد هم با تاکید فراوان همین را تعریف کرده بود. عصر برای اولین بار جرات کرد که به طرفم بیاید. پرسید: بریم؟

دستم را دراز کردم و به تندی گفتم: سویچ لطفا.

سویچ را به طرفم گرفت و گفت: تو پارک نزدیک اولین ایستگاه منتظرت می مونم.

_: نخیر هوا خوب شده، اونجا خیلی شلوغه. خودم میرم. جواب بابابزرگم با خودم.

شانه ای بالا انداخت و گفت: هرجور میلته.

او رفت. من هم از کنارماشینی که بیخ ماشین بابابزرگ پارک کرده بود، به بدبختی سوار شدم. یکی دیگر هم طوری پشت سرم بود که من با ده فرمان هم نمی توانستم خارج بشوم. پیاده شدم و با چهره ای درهم مشغول بررسی موقعیت شدم. یکی از پسرهای همکلاسی به طرفم آمد و با لحنی نیشدار پرسید: می خوای از پارک درش بیارم؟

آزاد از پشت سرش گفت: لازم نیست آقای محترم.

رو به من کرد و گفت: بشین پشت رل. راهنماییت می کنم.

سویچ را به طرفش گرفتم و گفتم: نه بابا می زنم ماشینو داغون می کنم.

آزاد چیزی نگفت. سوار شد. ماشین را از پارک درآورد و پیاده شد. سویچ را به طرفم گرفت. چند لحظه به دستش نگاه کردم و بعد رو گرداندم و رفتم در شاگرد را باز کردم و نشستم.

آزاد دوباره سوار شد و گفت: اگه من بالاخره زبون تو رو بفهمم به خودم دکترا میدم!

با بدخلقی گفتم: تو لیسانستو بگیر، دکترا پیشکش.

_: ناسلامتی واسه همین اومدم ها! گفتن سخته. ولی میشه یه کاریش کرد. درست میشه.

سری تکان دادم و طلبکارانه گفتم: امیدوارم.

_: تو چته پرستو؟ چرا اینقدر دلخوری؟

_: مُردم بس که جواب دادم. کم مونده بود بهم تذکرم بدن.

_: آخه عزیز من، من که می خواستم پیاده شم. بعد از اون، تو تا کی می خوای بجنگی؟ یک کلمه می گفتی نامزدیم و خلاص. این موجه ترین توضیحیه که همه منتظرشن.

_: همه غیر از خودم. دست بردار آزاد. حوصله ندارم. می دونم اشتباه از خودمه. لازم نیست اینقدر یادآوری کنی.

آرنجم را روی شیشه گذاشتم. از پنجره به بیرون چشم دوختم و انگشتم را گزیدم.

آزاد با لحن شوخی گفت: خیلی خب دیگه تو هم شلوغش کردی. اتفاقی نیفتاده.

جواب ندادم. بعد از دو دقیقه سکوت، آزاد گفت: پرستو؟

بازهم چیزی نگفتم. دستم را از روی شیشه برداشتم. روی صندلی لم دادم و چشمهایم را بستم. پرسید: تا حالا بهت گفتم عاشق مژه هاتم؟

چشم بسته گفتم: آزاد می زنم تو دهنت. تمومش می کنی یا تمومش کنم؟

_: تمومش کن. می خوام ببینم چکار می کنی.

دفتری را از توی کولی ام که روی پایم بود، بیرون کشیدم و با بیشترین ضربی که می توانستم توی صورتش کوبیدم.

آزاد که جا خورده بود، به سختی ماشین را کنترل کرد و بعد کنار زد و توقف کرد. با حیرت دستی به صورتش کشید و گفت: منظورت چیه پرستو؟

پشیمان شده بودم. جوابی ندادم. دفتر را توی کولی جا دادم و کولی را عقب انداختم. دستهایم را روی سینه بهم گره زدم. عصبانی تر از آن بودم که عذرخواهی کنم.

دست روی پشتی صندلی ام گذاشت. به طرفم خم شد و با ملایمت گفت: اشکالی نداره. اینقد خودتو اذیت نکن. من می فهمم. حالت خوب نیست. از این طرف اشتباهات من، از اون طرف حرفای تو دانشگاه، مهم تر از اینا مامانت... می خوای سر من خالی کنی بکن. هر کار دوس داری بکن. الان می خوای بزنی بزن. داد بزنی دعوا کنی گریه کنی، هرکار می خوای بکن. ولی وقتی دارم رانندگی می کنم با جون خودت بازی نکن.

لحنش اینقدر مهربان بود که شرمنده ام کرد. دستهایم آرام شل شد و روی پاهایم افتاد. بدون این که به او نگاه کنم، گفتم: معذرت می خوام.

_: احتیاجی نیست. دوستت دارم پرستو، خیلی بیشتر از خودم. اینو بفهم.

سرم هنوز پایین بود. مکثی کرد. بعد دستش را از روی پشتی ام برداشت و دوباره ماشین را روشن کرد. دلم می خواست گریه کنم.

از سکوت ماشین حوصله اش سر رفت و رادیو را روشن کرد. رو گرداندم. همانطور که از شیشه به بیرون چشم دوخته بودم، اشکهایم روی گونه هایم جاری شد.

بعد از مدتی پرسید: خونه میری؟

صورتم را با دستمال خشک کردم. آرام گفتم: آره. ولی دم خونه بابابزرگ پیادم کن. می خوام یه کم راه برم.

_: هرجور میلته.

رسیدیم. ماشین را توی گاراژ زد. بابابزرگ و پریسا خانم نبودند. برای قدم زدن به پارکی در نزدیکی خانه رفته بودند. سویچ را سر جایش گذاشتم و برگشتم که بروم. آزاد وسط هال ایستاده بود. مکثی کردم، بالاخره با تردید پرسیدم: باهام میای؟

_: اگه می خوای آره.

تمام راه در سکوت رفتیم. هوای بهاری آن هم بعد از باران فوق العاده شده بود. ولی نگرانیهای اعصاب خوردکنم نمی گذاشت خیلی لذت ببرم. دستهایم را توی جیبهایم فرو برده و هم قدم آزاد می رفتم تا بالاخره رسیدیم.

مامان تنها بود. تنها و پریشان. موهایش بهم ریخته و سر و وضعش درهم برهم بود. توی هال نشسته بود و گیج نگاه می کرد. معلوم بود که از صبح گریه کرده است.

خوشحال بودم که تنها وارد نشده ام. اگر آزاد نبود خیلی می ترسیدم. ولی آزاد همراهم آمد. آرام زیر گوشم گفت: فکر نمی کنم از صبح چیزی خورده باشه. برو یه غذای ساده و مقوی درست کن. من باهاش حرف می زنم.

سری تکان دادم. جلو رفتم. به زحمت سلام کردم که جوابی نشنیدم. از کنارش رد شدم و به آشپزخانه رفتم. آزاد کنارش نشست و آرام مشغول حرف زدن شد. بیشتر سوال می کرد و وادارش می کرد که حرف بزند. بعد کم کم راضیش کرد که دوش بگیرد و سر وضعش را مرتب کند. تا از حمام بیاید، شام حاضر شده بود. ساعت تازه هفت بود. ولی خودم هم نهار نخورده بودم. میز هال را چیدم. آزاد نماند. مامان که بیرون آمد خداحافظی کرد و رفت. تا دم در همراهش رفتم.

_: آزاد خواهش می کنم بمون. من می ترسم.

_: از چی می ترسی؟

_: نمی دونم به مامان باید چی بگم؟

_: لازم نیست حرف خاصی بزنی. اینقدر نترس پرستو. اون مادرته. هیولا که نیست! تازه الان خیلی آروم شده. بعد از شام بهش یه مسکن بده بخوابه. ازونی که من فکر می کردم بهتره. فقط هنوز شوکه اس. قول میدم خیلی زود با این موضوع کنار میاد.

امیدوارم اینطور باشه.

_: بهت قول میدم که همه چی درست میشه.

_: ممنون. به خاطر همه چی.

_: کاری نکردم. خداحافظ

_: خداحافظ

برگشتم. مامان سر میز نشسته بود و به غذاها نگاه می کرد. نشستم و بشقابش را برداشتم تا برایش بکشم. با صدایی گرفته پرسید: دوسش داری؟

_: آزاد پسر خوبیه.

_: اشتباه منو تکرار نکن. اولش همشون عالین. فرشته ان. برات جون میدن. همین که خرشون از پل گذشت، میشن دشمنت. حتی حاضر میشه خونتو بریزه.

_: این چه حرفیه مامان؟ قانون یقه شونو می گیره بدبخت میشن. چه کاریه؟

سعی کردم خودم را به بیخیالی بزنم. مامان دوباره طوری که انگار فیلمی می بیند گفت: کدوم قانون؟ کی می فهمه چکار کرده؟ کی از پشت درای بسته خبر داره؟

_: آروم باش مامان. بیا یه لقمه بخور. دهنتو باز کن. آ... اوم. عالیه. خوشمزه اس مگه نه؟

_: یه عمر بشور بپز بروب.... از دهن خودت بگیر و دهن بچه هاش بذار، بعدش چی؟

_: بعدش هیچی مامان جون. بخور. رفت. آسوده شدی. مگه نمی گفتی فقط به خاطر شماها پای این زندگی وایسادم؟ حالا زندگی خودته. هرکار دوس داری بکن.

_: به همین سادگی؟ هر کار دوس دارم؟

_: آره. می خوای فردا بعد از دانشگاه بریم بوتیک شهر فرنگ لباس بخری؟

_: لباس؟ برای کی؟ دیگه کسی تو زندگیم نیس که  براش خودمو خوشگل کنم.

_: ا مامان خودت که آدمی. همیشه می گفتی می خوام برای خودم زندگی کنم. خب حالا برای خودت زندگی کن.

_: اون موقع نمی فهمیدم خونه ی بدون مرد یعنی چی؟

توی موهایم چنگ زدم. داشتم کلافه می شدم که پرهام و آرمان وارد شدند. ظاهراً توی کوچه بهم رسیده بودند و پرهام تعارف کرده بود که آرمان هم با او بیاید. با شوخیهای آرمان، جو خانه به کلی عوض شد. حتی مامان هم رنگ و رویی پیدا کرد و شامش را خورد. آرمان و پرهام دو طرفش نشستند و اینقدر سربسر هم گذاشتند که حرفهای مالیخولیایی مامان فراموش شد. برایش مسکن آوردم. بعد روی مبل نشستم و به آنها چشم دوختم. خیلی دلم می خواست به اتاقم بروم و در را پشت سرم ببندم. بیشتر از آن دوست داشتم خانه ی بابابزرگ بودم، آسوده خاطر راحت.... اما این وجدان لعنتی و سفارشات آزاد اجازه نمی داد تکان بخورم.

مامان نگاهم کرد. لبخند زدم. آرام گفت: خیلی اذیتت کردم.

به سرعت گفتم: نه این چه حرفیه؟

آرمان گفت: عمه یعنی میشه اینو اذیت کرد؟ این سیب زمینی بی رگ کوه تکونش نمیده!

لبخند تلخی روی لبم نشست. کاش اینطور بود.

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۲۲)

سلام 

ووی برم مهمون دارم! بعدم باید برم بیرون! اینو داشته باشین تا بیام دوباره خدمتتون. 

 

 صبح روز بعد طبق روال خانه ی بابابزرگ ساعت هفت سر میز صبحانه بودیم. بیرون باران می بارید و من از پنجره عاشقانه تماشا می کردم.

پریسا خانم پرسید: پرستوجون چرا هیچی نمی خوری؟

آهی کشیدم و گفتم: عاشق بارونم!

آزاد گفت: اگه همینجوری واله و شیدا بمونی ساعت هشت به کلاست نمی رسی.

_: هوم. آره. تازه باید برم از خونه وسایلم رو بردارم. اوف کی حوصله داره؟

بابابزرگ گفت: تو این بارون پیاده نرو.

_: اه بابابزرگ کیفش به پیاده رفتنشه. به شرطی آدم کاری نداشته باشه.

_: ولی تو کار داری. سوئیچ رو از جلوی آینه بردار...

_: وای باباجون دارین به من سوئیچ میدین؟ اوه مرسی!

_: میذاری حرفمو تموم کنم؟ بیار بده آزاد. تو خیابونای خیس تو رانندگی نکن.

_: شما به اندازه ی یه سر سوزنم به من اعتماد ندارین.

_: به رانندگیت؟ نه ندارم! نه فکر کنی نگرانتم ها! ابداً! ولی ماشینمو دوست دارم.

آزاد و پریسا خانم خندیدند و من با اخم ساختگی از جا بلند شدم. وقتی برگشتم پریسا خانم یک ساندویچ نان و پنیر دستم داد و گفت: هیچی نخوردی.

با لبخند تشکر کردم. نگاهی کردم و پرسیدم: چاییم کو؟

آزاد به لیوانی که نصفش را نوشیده بود، اشاره کرد و گفت: سرد شد نخوردی!

از دستش قاپیدم و با ساندویچم مشغول خوردن شدم. پریساخانم گفت: وای پرستو اون که آزاد نصفشو خورده، بذار برات بریزم.

به سرعت لیوان را خالی کردم و گفتم: نه مامان پریسا دیر شد.

_: الهی قربونت برم.

در حالی که تا در آشپزخانه رفته بودم، متعجب برگشتم و پرسیدم: چرا؟!!

_: خیلی دوست دارم دیگه بهم نگی پریساخانم.

با گیجی گفتم: هان؟ بله چشم. آزاد چقدر می خوری؟ پاشو دیگه!

_: صبر داشته باش. من هنوز باید برم وسایلمو بردارم.

_: من ماشینو می زنم بیرون.

بابابزرگ تاکید کرد: فقط می زنی بیرون. نشنوم خوشت اومده تا آخر راه رفتی!

_: چشم. فقط ظهر اگه آفتاب شد می رونم.

_: باشه، ولی در حضور آزاد.

_: من جداً از این همه دلگرمی تون شرمنده ام! خیلی ممنون. خداحافظ. مامان پریسا خداحافظ.

_: خداحافظ عزیزم.

_: به سلامت.

البته خودم هم می دانستم، بابابزرگ حق داشت. صد بار عقب و جلو رفتم. دق کردم تا موفق شدم ماشین را بیرون ببرم و طوری آن را کنار دیوار پارک کنم که وسط راه نباشد. بالاخره وقتی با اعصاب خورد پیاده شدم تا در گاراژ را ببندم، آزاد رسید و در را بست.

لبخندی زد و گفت: تلاش خوبی بود.

_: آره. ولی این روزا دیگه تکرارش نمی کنم. برگشتنی اگه هوا هم خوب باشه، خودت می رونی.

_: اه؟ جا زدی؟ به همین زودی؟

_: آره. هر وقت خودم ماشین خریدم تمریناتم رو روش پیاده می کنم. با ماشین بابابزرگ نمیشه ریسک کرد.

_: بابابزرگت تهدید می کنه، ولی مطمئنم ترجیح میده ماشین له بشه ولی تو خراش برنداری.

_: خب آره. ولی دلیل نمیشه که ماشینشو دوست نداشته باشه. تا مامان پریسا نبود، تمام عشق و تفریح بابابزرگ همین ماشینش بود.

_: هان... راستی جریان این خودشیرینی چی بود؟

_: کدوم خود شیرینی؟ مامان پریسا؟ پریساخانم سخته آخه! دارم تو خونه اش زندگی می کنم، بعد هی بگم پریساخانم.

شکلکی درآوردم که خندید. بعد گفت: آخه همونطور که جنابعالی هم مستحضرین، این لقب اصطلاح خاص منه. فرهاد و هایده که فقط میگن مامان، بچه ها هم مامان بزرگ. نگفتی یه برداشت دیگه بکنه، اونم صاف جلوی بابابزرگت؟

غرغرکنان گفتم: مسخره کردی آزاد؟ خودت یه چیزیت میشه! نخیر من هیچ منظوری به جز اونی که گفتم نداشتم و امیدوارم اونم برداشت دیگه ای نکرده باشه. بهت گفتم من هزار تا گرفتاری دارم، تو دیگه گیر نده.

_: باشه قربونت برم، من که حرفی نزدم! خیالبافی هم نکنم؟ چشم نمی کنم. از این به بعد مثل اسب درشکه دو طرف چشمامو می بندم و مستقیم به دانشگاه و کشاورزی نگاه می کنم.

_: آره همینجوری خوبه.

_: هییییییییی هوممممم.

_: دیگه چته؟

_: هی هیچی! چشم بند خدمتتون هست؟

به در خانه مان رسیده بودیم. پیاده شدم و گفتم: دو دقه صبر کنی برگشتم.

_: چشم بند یادت نره!

خندیدم و کلید را توی در انداختم. دوان دوان به طرف اتاقم رفتم. اما درست قبل از در اتاقم با صدای گریه ی مادرم متوقف شدم. توی اتاقش بود. از دم در گفتم: سلام. چی شده؟

_: سلام.... مگه برات فرقیم می کنه؟

بدون جواب نگاهش کردم. هق هق کنان گفت: زنگ زدم به موبایل بابات یه زن جواب داد.

_: برای چی زنگ زدی؟

_: این مهم نیست. مهم اینه که اون زن کی بود؟ زنش بود؟ دوستش؟ یا چه می دونم... هنوز یه روز نیست که از این خونه رفته.

لبهایم را بهم فشردم تا هرچه از دهانم در می آمد را نثارش نکنم. به اتاقم رفتم. وسایلم را برداشتم و از همان جا گفتم: من میرم دانشگاه.

جوابی نداد. هنوز گریه می کرد. با چهره ای درهم بیرون رفتم. توی ماشین نشستم و کولی ام را عقب انداختم.

آزاد پرسید: باز چی شده؟

_: چه می دونم. نشسته داره گریه می کنه.

_: می خواستی پیشش بمونی؟

_: نه. چی دارم بهش بگم؟ برداشته زنگ زده به بابا. یه زن جواب داده. اونم نشسته زار زار داره گریه می کنه. اصلاً نمی فهمم برای چی زنگ زده؟ می خواسته بازم چکش کنه؟ بعد از این که ترکش کرده؟

_: شایدم فقط دلش تنگ شده بود. چرا پیچیده اش می کنی؟

_: دلش تنگ بشه؟ برای بابا؟ مسخره اس!

_: چرا نه؟ مگه همیشه چکش نمی کرده؟ مگه همیشه نمی ترسیده که یکی اونو از دستش دربیاره؟ یه عشق انحصار طلبانه.

_: من به این نمیگم عشق! بابا رو دیوونه کرد. اون مریضه. درمانشم ول کرده.

_: باشه. مریض. اصلاً ساده ترش کن. بگو بچه اس. بچه ها رو ندیدی مامانشونو فقط واسه خودشون می خوان؟

پوزخندی زدم و در حالی که به خودش اشاره می کردم، گفتم: چرا یه دونشونو دیدم.

_: خب منم یه نمونش، ولی به اندازه ی مامانت بی منطق نبودم. البته از دید اون بخوای نگاه کنی، راه منطقیم نداره. شوهرشه، می خواد مال خودش باشه. ولی با یه منطق کودکانه.

_: اون چهل و هفت سالشه.

با لحنی شمرده و ملایم گفت: درسته. ولی از امروز فکر کن که پنج سالشه. باهاش مهربون باشه، ولی بیشتر از یه بچه ی پنج ساله ازش توقع نداشته باش. اینجوری تحملش خیلی آسونتر میشه. مراقبش باش. بهش برس. ازش فرار نکن. تنهاش نذار. نمی گم مریض، همون بچه اس. تنها بمونه به خودش آسیب می زنه.

سری به تایید تکان دادم و گفتم: فکر می کنم درست میگی. ولی فراموش کردن این که با بابا، با زندگیش، با من و پرهام چی کار کرده آسون نیست.

_: آره. ولی الان بابات آسوده شده. و همین اونو آسیب پذیرتر کرده. نذار بدتر از این بشه.

_: هوم. مخصوصاً که پرهامم می خواد بره سر خونه زندگیش. مامان حسابی تنها میشه. کاش می تونستم راضیش کنم دوباره بره دکتر.

_: اگه بهش نزدیک بشی می تونی. میشی تنها تکیه گاهش. بهت اعتماد می کنه. به حرفت گوش میده.

_: یعنی خوب میشه؟

_: آره. چرا که نه؟ فقط باید استقامت به خرج بدی. اعصابتو خورد می کنه، ولی تنهاش نذاری.

_: یه جوری حرف می زنی انگار صد سال تو این رشته تجربه داشتی.

آهی کشید و آرام گفت: خدا پدرتو برات نگه داره. من ده ساله که پدرمو از دست دادم.

_: خدا بیامرزدش... ولی تو که زیاد به مادرت نمی رسیدی.

_: درسته یاغی بودم. خیلیم کوتاهی کردم. ولی خیلی وقتا فقط من بودم و مامان پریسا. شبایی که کابوس میشد و تا صبح گریه می کرد. وقتی منو به جای بابام می دید و سرم داد میزد که چرا تنهاش گذاشتم، یا چرا تنهاش نمیذارم؟ فکر می کرد من روحشم. اومدم اذیتش کنم. خوب شد خدا رو شکر. مامانت به اون بدی نیست، هست؟

_: نه فکر نمی کنم. ولی به قیافه ی مامان پریسا نمیاد که این دوره رو گذرونده باشه. اون خیلی صبور و با شخصیته.

_: آره. تلاش سختی کرد تا دوباره خودشو بسازه. خیلی سخت.

_: کاش منم بتونم.

_: حتماً می تونی. رو کمک من همه جوره حساب کن.

_: ممنون. حالا کجا؟

_: خیلی نمونده. پیاده میرم. نمی خوای که باهم دیده بشیم. بشین پشت رل.

در را بست و رفت. درخودم را باز کردم. یک پایم را پایین گذاشتم و صدایش زدم. برگشت. آرام گفتم: برای من دیگه مهم نیست. اگه ناراحت نمیشی بشین.

_: ولی...

_: باهم فامیلیم دیگه. مگه نه؟

سری به تایید تکان داد. جلو آمد و دوباره سوار شد.

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۲۱)

 

سلام

خوبین؟

این چند روز به معنای واقعی کلمه سرم شلوغ بود! الانم دیرم شده باید برم. ایشالا فرصت کنم یه پست طولانی می نویسم.


یک مقاله را باز کرد و بلند مشغول خواندن شد، مثل آنوقتها که درس می خواندیم. با لحن جدی و صدای یکنواخت می خواند. مدتی گوش دادم. تمام صحنه های آن روزها پیش چشمم زنده شد. بدون این که به او نگاه کنم، ناگهان گفتم: دلم برات تنگ شده بود لعنتی!

با تعجب نگاهم کرد و پرسید: با منی؟

_: مگه غیر از تو کسی اینجا هست؟

_: نه... ولی چی شد یه دفعه جوگیر شدی؟

_: یاد اون وقتا که درس می خوندیم افتادم. می دونی... امتحانات پایان ترم اصلاً دل و دماغ نداشتم. کلی افتادم. تا مرز مشروط شدن رفتم.

_: بابا بیخخخیال! ما رو گرفتی ها!

_: آره فراموشش کن. داشتی می خوندی.

_: نه تو اینو فراموش کن. من می خوام بدونم واقعاً چرا اینقدر به من لطف داری؟ چی دارم کنار ملاحت و نجابت و متانت و زیبایی تو؟ سابقم خوبه؟ پول دارم؟ موقعیت؟ خانواده ی آنچنانی؟ مدرک؟ زیبایی؟ خونه؟ ماشین؟ نه واقعاً چی؟

سر به زیر انداختم و آرام گفتم: دوست داشتن دل می خواد نه دلیل.

_: برای لحظه ی اول شاید... ولی بعد از دو سال و با این سابقه ی درخشانم نه...

_: سابقه ات شاید از نظر قانونی مشکل داشته باشه، ولی از نظر من تو برای برادرت فداکاری کردی و فقط همین کافیه که عمق از خودگذشتگی تو نشون بده.

دستش را توی هوا تکان داد و گفت: جان عزیزت دست بردار. من تو رو می شناسم. یا حداقل فکر می کنم که بشناسم. تا حالام ندیدم به کسی اینقدر رو بدی.... آدمای خیلی بهتر از من!

_: به چی می خوای برسی آزاد؟ تو مهربونی، مسئولیت پذیری، پای قولت وایمیستی و کنار همه ی اینا...

با شرم اضافه کردم: خوش تیپ و خوش قیافه هم هستی.

هوای اتاق داشت سنگین میشد. از جا برخاستم و در حالی که به طرف در می رفتم، از بین دندانهای بهم فشرده غر و لند کردم: تو رو خدا نگاه کن آدمو مجبور به چه اعترافاتی می کنه!

آزاد خندید و گفت: اگه خودمو نکشم که محاله حرف بزنی!

در یخچالش را باز کردم. خالی بود. آن را بستم و عصبانی گفتم: یه قلپ آب خنکم اینجا پیدا نمیشه؟

بلند شد و به طرفم آمد. در حالی که در را باز می کرد، پرسید: فقط آب خنک یا چیز دیگه ای هم بیارم؟

همانطور پشت که به او رو به یخچال ایستاده بودم، به سردی گفتم: فقط آب خنک.

_: السّاعه!

در حالی که بیرون می رفت، با شیطنت گفت: حالا هرچقدرم سعی کنی مثلاً عصبانی بشی بازم از خوشگلی گل انداختن صورتت کم نمیشه.

_: پرروی بی ادب!

خندید و رفت. پشت سرش صدایش زدم و گفتم: صبر کن آزاد.

برگشت و پرسید: امرتون؟

_: میشه این بازی رو تمومش کنی؟

_: من شروع نکردم که تمومش کنم.

_: من فقط گفتم دلم تنگ شده بود. برای اون دوستی معمولی که کلی بهم اطمینان و آرامش می داد. الانم دنبال همون اومدم. اعصابم بهم ریخته تر از اونیه که وارد یه بازی تازه بشم. نمی تونم. آمادگیشو ندارم. می فهمی چی میگم؟

_: آره. می فهمم. باشه هر جور که راحتی. من به هیچ قیمتی نمی خوام از دستت بدم.

_: و یه مطلب دیگه... لپ تاپ پیشت بمونه. ظاهراً من خیلی مزاحم کارتم. میرم که بتونی به قولت وفا کنی.

_: چی داری میگی؟ من رو کمکت حساب کردم. هم درس بخونیم هم کار کنیم.

دستی به سرش کشید و با شرمندگی ادامه داد: البته می دونم توقع بیجاییه. قرض و قول منه و هیچ ربطی به تو نداره. همینم که لپ تاپتو گرفتم کار درستی نیست... اما...

_: منم اگه واقعاً به تحقیقاتت برسی نمی خوام برم.

با شادی پرسید: پس می مونی؟

مکثی کردم و گفتم: آره. می مونم.

_: عالیه!

 

عصر دوباره سیستم را جمع کردیم و بردیم پیش بابابزرگ تا نتیجه ی تحقیقاتمان را برایش توضیح بدهیم. او هم از تجربیات خودش می گفت و حسابی مشغول بحث بودیم. پریسا خانم هم گهگاه نظری می داد که بابابزرگ بدون فکر تایید می کرد و ما می خندیدیم! فرق نمی کرد پریساخانم چه بگوید یا چه بخواهد، بابابزرگ دست به سینه در خدمت بود. البته او هم اینقدر خانم و با ملاحظه بود که حد نداشت.

تحقیق و بررسیمان تا شب ادامه داشت. بعد از شام یک لیوان آب برداشتم و دوباره نشستم و مشغول خواندن آخرین مقاله ای که آزاد پیدا کرده بود، شدم. بابابزرگ پرسید: ببینم تو نمی خوای بری خونه؟

چشمهایم را گرد کردم و پرسیدم: دارین منو بیرون می کنین؟!!

موبایلم زنگ زد. مامان بود. ذوقم کور شد. با چهره ای درهم و لحنی سرد سلام کردم.

_: علیک سلام. معلوم هست کجایی؟

_: رفتم پارتی! خونه ی بابابزرگم دیگه، کجا میرم من؟

_: نمیای؟

_: نه.

_: پرهامم با دوستاش رفته بیرون، شب نمیاد. تنهام. بیا خونه.

دلم خیلی چرکین بود. آهی کشیدم. آزاد کنارم نشست. ظاهراً نگاهش به مانیتور بود، ولی از گوشه ی چشم مرا می پایید.

آرام گفتم: نمی تونم بیام. خداحافظ.

بدون این که منتظر حرف دیگری بشوم قطع کردم و با بغضی که دوباره داشت به گلویم فشار می آورد به مانیتور چشم دوختم.

بابابزرگ پرسید: بازم یه دعوای دیگه؟

در حالی که با اشکهایم مبارزه می کردم که جاری نشوند، حرکتی دال بر بی اهمیتی موضوع کردم. آزاد زیر لب گفت: آروم باش.

بالاخره موفق شدم بغضم را فرو بدهم. غریدم: گفتنش آسونه.

_: و عمل کردنش. تو می تونی.

هنوز هم به مانیتور نگاه می کرد. پرسیدم: چی پیدا کردی؟

اشاره ای به صفحه کرد و مشغول توضیح دادن شد.

 

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (20)

سلام 

عیدکم مبروووک! 

 

من و بابابزرگ توی مهمانخانه بودیم که آزاد و پریساخانم به هال رفتند. احساس می کردم از هیجان اشباع شده ام. اینقدر که به راحتی نمی توانستم نفس بکشم و به هوای تازه احتیاج داشتم. آرام به بابابزرگ گفتم: خیلی ممنون که منو با خودتون بردین. از قول من باهاشون خداحافظی کنین. باید برم دانشگاه.

_: لطف کردی عزیزم. به سلامت.

تا سر کوچه که رسیدم دیدم با این حالی که دارم هیچی از درس نمی فهمم. پس راهم را به طرف خانه ی خودمان کج کردم تا با خودم خلوت کنم.

اما چه خلوتی!!! نمی دانستم برای چی بابا خانه بود و صدای فریاد هر دو بلند بود. نمی خواستم هم بدانم. گوشهایم را گرفتم و به اتاقم رفتم. روی تختم دراز کشیدم و بالش را روی سرم گذاشتم و چشمهایم را بهم فشردم. سعی کردم روی موضوع شادی مثل برگشتن آزاد تمرکز کنم تا کمتر بشنوم. چند دقیقه بعد سر و صداها خوابید. برای این که مطمئن شوم که بابا رفته است، برخاستم و از پنجره بیرون را نگاه کردم. حیرت زده دیدم که دو چمدان بزرگ قدیمی و مقداری خرت و پرت اضافه را توی صندوق ماشینش جا داد و رفت.

به تندی بیرون آمدم و از مامان که هنوز برافروخته وسط هال ایستاده بود، پرسیدم: بابا کجا رفت.

با نفرت گفت: هیکل نحسشو جمع کرد و رفت تو خونه ی خودش پی عیاشیاش.

_: خونه ی خودش؟

_: آره. از نون شب زن و بچه اش زده برای خودش آپارتمان خریده! خدا می دونه چند ملیون خرج کرده، اون وقت وقتی میگم پول بده برم دبی میگه ندارم.

احساس کردم پتکی توی سرم کوبیده شد. روی زمین وا رفتم. حتی نفس کشیدن هم یادم رفته بود. مامان به تندی پرسید: چته؟ مگه همینو نمی خواستی؟ تو نبودی که را برا می گفتی جدا شین؟ خب رفت دیگه. نامرد میگه طلاقت نمیدم تا بسوزی! به درک.... شوهر که نمیخوام بکنم. اصلاً خیلیم خوب شد رفت. حالا یه نفسی می کشیم.

سر بلند کردم. دمی با حیرت نگاهش کردم و بعد دوباره سرم پایین افتاد. مامان به اتاقش رفت و چند لحظه بعد صدای موزیک مورد علاقه اش به گوشم رسید. زهرخندی برلبم نشست. موبایلم زنگ زد. برداشتم تا خاموشش کنم. اما با دیدن شماره ی بابابزرگ مجبور شدم جواب بدهم. نفسی کشیدم و سعی کردم صدایم معمولی باشد. با این حال مثل این بود که از خواب بیدار شده باشم. گفتم: بله؟ سلام.

آزاد بود. با صدایی شاد و سرحال گفت: علیک سلام. کجا غیبت زد یهو؟

دوباره صدایم وا رفت. زیر لب گفتم: فکر کردم بهتره تنها باشین.

با خنده پرسید: یعنی چی اون وقت؟

_: هیچی.

_: خودتو به در و دیوار می زنی من برگردم خونه، بعد از راه نرسیدم، جیم می زنی؟

_: من خودمو به در و دیوار نزدم که تو برگردی.

پوزخندی زدم و اضافه کردم: ارزششو نداری.

_: باشه. باشه. من بی ارزش. ولی به هر حال جامو لو دادی و یه تشکر حسابی بهت بدهکارم.

_: قابلی نداشت.

_: البته که داشت. ولی حالا گذشته از اینا... کجایی؟

_: خونه.

_: آه خدا رو شکر. ترسیدم دانشگاه باشی و به کلی از دسترس خارج شده باشی.

_: نه. پیچوندمش.

_: تو پیچوندی؟!!! وای پرستو نترسیدی استاد بهت اخم کنه؟

_: دست بردار آزاد. حوصله ندارم.

_: باشه. باشه. مامان پریسا خواهش کرده تشریف بیارین نهار در خدمتتون باشیم.

_: بابا از راه رسیدی. مامان پریسا رو چه به مهمون داری؟

_: مگه تو مهمونی؟ چار تا کلمه قلنبه مصرف کردم به خود گرفتی؟

نفسم را بیرون دادم و جوابی ندادم. ادامه داد: میای که؟

بازهم جوابی ندادم. غرق افکار خودم بودم.

_: پرستو اونجایی؟

_: هوم.

با تردید پرسید: ببینم... تو.... از این که من برگشتم.... ناراحتی؟

_: نه. چرا اینجوری فکر می کنی؟

_: آخه اول که پا شدی رفتی. الانم صدات یه جوریه که انگار از ریختم بیزاری. وقتی هم دعوتت می کنم جواب نمیدی.

_: معذرت می خوام. حواسم نبود. میام. راستی مگه قرار نبود بری دانشگاه؟

_: نه. مامان خیلی اصرار کرد امروز خونه باشم... امم... یه خواهش دیگه هم بکنم؟

با بی حوصلگی گفتم: امر بفرمایین.

_: لپ تاپتو میاری؟ کامپیوترمو فروختم. می خواستم تا اینجایی یه چیزایی راجع به کشاورزی بخونم.

آهی کشیدم و زیر لب گفتم: باشه. میارم. کاری نداری؟

_: نه ممنون. زودتر بیا.

_: باشه. فعلاً...

بدون خداحافظی قطع کردم. اصلاً یادم نیامد. هنوز مانتو شلوار سورمه ای ساده ی دانشگاه تنم بود. موهایم هم زیر مقنعه حسابی بهم ریخته بود. اما اینقدر دلگیر و بی حوصله بودم که دلم نمی خواست به خودم برسم.

هنوز نشسته بودم که مامان آمد و گفت: چه خوب که خونه ای. می دونی دلم می خواست با یکی درد دل کنم. گفتم ژیلا و ساناز بیان اینجا. برای پذیرایی کمکم که می کنی؟

به سختی از جایم برخاستم. در حالی که از نگاهش پرهیز می کردم، با صدای گرفته ای گفتم: نه مامان. کار دارم. باید برم.

بدون توضیح دیگری کیف لپ تاپ را برداشتم و بیرون رفتم. کنار دیوار کوچه تلو تلو خوران راه می رفتم. غرق فکر بودم. گاهی قطره اشکی بر گونه ام جاری می شد که با پشت دست پاکش می کردم. نفهمیدم چطور به خانه ی بابابزرگ رسیدم. بدون فکر کلیدم را درآوردم و در را باز کردم. وارد که شدم تازه به خود آمدم. نمی خواستم بابابزرگ با این قیافه مرا ببیند. به در تکیه دادم و نفسی کشیدم. بغضی نامردانه بر گلویم پنجه انداخته بود. دوباره اشکم ریخت. لبم را گاز گرفتم. صدای باز شدن در اتاق را شنیدم. به سرعت اشکم را پاک کردم و سعی کردم بغضم را فرو بدهم. سر بلند کردم. ولی این بار هم بابابزرگ نبود.

آزاد بالای پله ها، جلوی در ایستاده بود. حمام رفته بود و اصلاح کرده بود. تی شرت سفید با شلوار نوک مدادی پوشیده بود. از آن پایین به چشم من، مثل مانکن های مجلات بود.

بلند صدا زد: سلام! چرا نمیای تو؟

سر به زیر انداختم. تازه متوجه ی حال خرابم شد. پله ها را دو تا یکی پایین آمد و وقتی جلویم رسید، پرسید: چی شده پرستو؟ کسی مزاحمت شده؟

سری به نفی بالا بردم.

_: اتفاقی افتاده؟

با صدایی خش دار گفتم: بابا رفت.

_: کجا رفت؟

_: برای خودش خونه خرید و رفت. جدا شدن.

با تردید گفت: خب... این که خوبه... نه؟ خودت همینو نمی خواستی؟

با حرص رو گرداندم.

با شک بیشتری پرسید: چی شده؟ زن گرفته؟

بازهم سرم را به نفی بالا بردم.

خم شد. لپ تاپ را از دستم گرفت و گفت: بیا اینجا بشین. با این قیافه بری تو، بابابزرگت که هیچ، مامان منم به پشت میفته!

با سر به نیمکتهایی اشاره کرد که توی محوطه ی کوچکی محصور با درخت بودند. مثل بره بدون هیچ حسی رفتم. لب نیمکت نشستم و آرام گفتم: شوکه شدم. رفتم خونه دیدم وسایلشو جمع کرد و رفت. به همین سادگی. بدون هیچ خبر قبلی. حالا دیگه برای دیدن بابامم باید برم مهمونی! حتی نمی دونم خونه اش کجاست. هممون پخش و پلا شدیم. پرهام که واسه خودشه. مامانم که خودش و دوستاشه... بابام که رفته. منم که...

بغضم شکست. آزاد دست روی پشتی نیمکتم گذاشت و اجازه داد راحت گریه کنم. بعد از چند دقیقه گفت: دیگه داره دیر میشه. بیا بریم تو. پاشو صورتتو بشور.

گوشه ی حیاط یک دستشویی بود. تو آینه ی خاک گرفته اش به قیافه ای نگاه کردم که ناآشنا به نظر می رسید. چشمها و بینی و لبهایم قرمز و متورم بود. مقنعه ام کج شده و موهایم توی صورتم ریخته بود.

مقنعه ام را درآوردم. صورتم را شستم و موهایم را مرتب کردم. بعد دوباره مقنعه را پوشیدم و بیرون آمدم.  آزاد جلو آمد و گفت: خب خیلی بهتر شد.

با ناراحتی گفتم: ولی هنوز معلومه که گریه کردم.

_: می خوای بهشون بگی که چی شده؟

_: نه. الان نه. آمادگیشو ندارم.

_: پس لابد از شوق دیدار من اشکات ریخته!

از لحنش خنده ام گرفت و نگاهش کردم. دلم لرزید. سر به زیر انداختم.

با خونسردی گفت: هوم! ما از این شانسا نداریم. بی خیال. به یه چیزی حساسیت پیدا کردی.

_: حساسیت؟!

_: آره بابا. تا حالام عطسه می کردی و از سر و روت آب میریخت. حتماً برگی خاکی چیزی بوده. صورتت حسابی ورم کرده!

در حالی که تازه منظورش را درک می کردم، با شگفتی گفتم: آزاد تو فوق العاده ای!

_: مسلمه! خوشحالم که بالاخره اینو فهمیدی!

خندیدم و رو گرداندم. باهم وارد شدیم و چون به محض ورود پریساخانم متوجه ی صورت متورم من شد، بلافاصله ی قصه ی حساسیت را تحویلشان دادیم. پریساخانم هم رفت تا برایم شاطره و سکنجبین بیاورد.

بابابزرگ پرسید: حالا که اینطوری شده بودی، چرا نمیومدین تو؟

نگاهی به آزاد انداختم. کمکی نکرد. گفتم: تو دسشویی دم در گیر کرده بودم. فکر می کردم آب بزنم به صورتم خوب میشم، اما هی بدتر میشد.

برای تایید حرفم یک عطسه ی مصلحتی هم چاشنی اش کردم. پریساخانم با لیوان شاطره سکنجبین آمد و در حالی که آن را هم میزد، گفت: اینو بخور برات خوبه.

لیوان را گرفتم. یک دستمال برداشتم و صورتم را که هنوز خیس بود، خشک کردم. زیر لب به آزاد گفتم: بدون مرض اگه دوا خوردم و مریض شدم، من می دونم و تو ها!

_: یه مشت چیز میز حساسیت زا پیدا می کنم، بو کنی خوب بشی!

روی مبل کنارم نشست. لپ تاپ را روی پایش باز کرد و گفت: اووه! بابا تکنولوژی!

_: این هرچقدرم تکنولوژیک باشه، خودبخود تو اینترنت نمیره. منم مقاله ی کشاورزی ندارم.

_: بفرما! اینترنت داریم این هوا! بگو تکنولوژیمو نمی خوام بهت بدم.

_: اگه نمی خواستم بدم، نمیاوردمش. ولی بذار ببینم. اینترنت داری!

_: مال مجید پسر همسایه اس. چند وقت پیش گرفته بود، میگفت بیا شریک شیم. گفتم من دارم کل سیستم رو می فروشم. الان زنگ زدم بهش گفتم پول ندارم ولی شریک! گفت اشکال نداره هروقت داشتی بده. پسورد داد و اینه که الان به محیط مجازی راه داریم و اینا!

شروع به سرچ کردن کرد. سر کشیدم. از روی دستش می خواندم و شوخی می کردیم. گاهی زیر چشمی نگاهی به بابابزرگ می انداختم، ولی ظاهراً مشکلی نداشت. ولی بالاخره خودم از رو رفتم. برخاستم و برای کمک به پریساخانم به آشپزخانه رفتم. باهم میز نهار را چیدیم. بعد از نهار به اتاق آزاد رفتیم.

وقتی وارد شدم، نگاهی به دور اتاق انداختم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: خوشحالم که این کابوس تموم شد.

 از پشت سرم پرسید: اگه چهار سال طول می کشید، بازم منتظر می موندی؟

برگشتم و گفتم: البته که می موندم.

_: خوشحالم که اینقدرا شرمنده ات نشدم.

_: چرند نگو آزاد.

مدتی طولانی نگاهش را در نگاهم دوخت. همان نگاه گرم و آشنا. بالاخره سر به زیر انداخت و گفت: هنوزم باورم نمیشه. من.... اینجام.... آزاد شدم و تو هم...

خندیدم. روی کاناپه نشستم و گفتم: همه چی حقیقیه. ولی الان چیزی که مهمه، کرم ریشه ی درختان میوه و راههای مبارزه با اونه.

خندید. کنارم نشست و لپ تاپ را باز کرد. باهم مشغول جستجو و بحث شدیم.