ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۲۱)

 

سلام

خوبین؟

این چند روز به معنای واقعی کلمه سرم شلوغ بود! الانم دیرم شده باید برم. ایشالا فرصت کنم یه پست طولانی می نویسم.


یک مقاله را باز کرد و بلند مشغول خواندن شد، مثل آنوقتها که درس می خواندیم. با لحن جدی و صدای یکنواخت می خواند. مدتی گوش دادم. تمام صحنه های آن روزها پیش چشمم زنده شد. بدون این که به او نگاه کنم، ناگهان گفتم: دلم برات تنگ شده بود لعنتی!

با تعجب نگاهم کرد و پرسید: با منی؟

_: مگه غیر از تو کسی اینجا هست؟

_: نه... ولی چی شد یه دفعه جوگیر شدی؟

_: یاد اون وقتا که درس می خوندیم افتادم. می دونی... امتحانات پایان ترم اصلاً دل و دماغ نداشتم. کلی افتادم. تا مرز مشروط شدن رفتم.

_: بابا بیخخخیال! ما رو گرفتی ها!

_: آره فراموشش کن. داشتی می خوندی.

_: نه تو اینو فراموش کن. من می خوام بدونم واقعاً چرا اینقدر به من لطف داری؟ چی دارم کنار ملاحت و نجابت و متانت و زیبایی تو؟ سابقم خوبه؟ پول دارم؟ موقعیت؟ خانواده ی آنچنانی؟ مدرک؟ زیبایی؟ خونه؟ ماشین؟ نه واقعاً چی؟

سر به زیر انداختم و آرام گفتم: دوست داشتن دل می خواد نه دلیل.

_: برای لحظه ی اول شاید... ولی بعد از دو سال و با این سابقه ی درخشانم نه...

_: سابقه ات شاید از نظر قانونی مشکل داشته باشه، ولی از نظر من تو برای برادرت فداکاری کردی و فقط همین کافیه که عمق از خودگذشتگی تو نشون بده.

دستش را توی هوا تکان داد و گفت: جان عزیزت دست بردار. من تو رو می شناسم. یا حداقل فکر می کنم که بشناسم. تا حالام ندیدم به کسی اینقدر رو بدی.... آدمای خیلی بهتر از من!

_: به چی می خوای برسی آزاد؟ تو مهربونی، مسئولیت پذیری، پای قولت وایمیستی و کنار همه ی اینا...

با شرم اضافه کردم: خوش تیپ و خوش قیافه هم هستی.

هوای اتاق داشت سنگین میشد. از جا برخاستم و در حالی که به طرف در می رفتم، از بین دندانهای بهم فشرده غر و لند کردم: تو رو خدا نگاه کن آدمو مجبور به چه اعترافاتی می کنه!

آزاد خندید و گفت: اگه خودمو نکشم که محاله حرف بزنی!

در یخچالش را باز کردم. خالی بود. آن را بستم و عصبانی گفتم: یه قلپ آب خنکم اینجا پیدا نمیشه؟

بلند شد و به طرفم آمد. در حالی که در را باز می کرد، پرسید: فقط آب خنک یا چیز دیگه ای هم بیارم؟

همانطور پشت که به او رو به یخچال ایستاده بودم، به سردی گفتم: فقط آب خنک.

_: السّاعه!

در حالی که بیرون می رفت، با شیطنت گفت: حالا هرچقدرم سعی کنی مثلاً عصبانی بشی بازم از خوشگلی گل انداختن صورتت کم نمیشه.

_: پرروی بی ادب!

خندید و رفت. پشت سرش صدایش زدم و گفتم: صبر کن آزاد.

برگشت و پرسید: امرتون؟

_: میشه این بازی رو تمومش کنی؟

_: من شروع نکردم که تمومش کنم.

_: من فقط گفتم دلم تنگ شده بود. برای اون دوستی معمولی که کلی بهم اطمینان و آرامش می داد. الانم دنبال همون اومدم. اعصابم بهم ریخته تر از اونیه که وارد یه بازی تازه بشم. نمی تونم. آمادگیشو ندارم. می فهمی چی میگم؟

_: آره. می فهمم. باشه هر جور که راحتی. من به هیچ قیمتی نمی خوام از دستت بدم.

_: و یه مطلب دیگه... لپ تاپ پیشت بمونه. ظاهراً من خیلی مزاحم کارتم. میرم که بتونی به قولت وفا کنی.

_: چی داری میگی؟ من رو کمکت حساب کردم. هم درس بخونیم هم کار کنیم.

دستی به سرش کشید و با شرمندگی ادامه داد: البته می دونم توقع بیجاییه. قرض و قول منه و هیچ ربطی به تو نداره. همینم که لپ تاپتو گرفتم کار درستی نیست... اما...

_: منم اگه واقعاً به تحقیقاتت برسی نمی خوام برم.

با شادی پرسید: پس می مونی؟

مکثی کردم و گفتم: آره. می مونم.

_: عالیه!

 

عصر دوباره سیستم را جمع کردیم و بردیم پیش بابابزرگ تا نتیجه ی تحقیقاتمان را برایش توضیح بدهیم. او هم از تجربیات خودش می گفت و حسابی مشغول بحث بودیم. پریسا خانم هم گهگاه نظری می داد که بابابزرگ بدون فکر تایید می کرد و ما می خندیدیم! فرق نمی کرد پریساخانم چه بگوید یا چه بخواهد، بابابزرگ دست به سینه در خدمت بود. البته او هم اینقدر خانم و با ملاحظه بود که حد نداشت.

تحقیق و بررسیمان تا شب ادامه داشت. بعد از شام یک لیوان آب برداشتم و دوباره نشستم و مشغول خواندن آخرین مقاله ای که آزاد پیدا کرده بود، شدم. بابابزرگ پرسید: ببینم تو نمی خوای بری خونه؟

چشمهایم را گرد کردم و پرسیدم: دارین منو بیرون می کنین؟!!

موبایلم زنگ زد. مامان بود. ذوقم کور شد. با چهره ای درهم و لحنی سرد سلام کردم.

_: علیک سلام. معلوم هست کجایی؟

_: رفتم پارتی! خونه ی بابابزرگم دیگه، کجا میرم من؟

_: نمیای؟

_: نه.

_: پرهامم با دوستاش رفته بیرون، شب نمیاد. تنهام. بیا خونه.

دلم خیلی چرکین بود. آهی کشیدم. آزاد کنارم نشست. ظاهراً نگاهش به مانیتور بود، ولی از گوشه ی چشم مرا می پایید.

آرام گفتم: نمی تونم بیام. خداحافظ.

بدون این که منتظر حرف دیگری بشوم قطع کردم و با بغضی که دوباره داشت به گلویم فشار می آورد به مانیتور چشم دوختم.

بابابزرگ پرسید: بازم یه دعوای دیگه؟

در حالی که با اشکهایم مبارزه می کردم که جاری نشوند، حرکتی دال بر بی اهمیتی موضوع کردم. آزاد زیر لب گفت: آروم باش.

بالاخره موفق شدم بغضم را فرو بدهم. غریدم: گفتنش آسونه.

_: و عمل کردنش. تو می تونی.

هنوز هم به مانیتور نگاه می کرد. پرسیدم: چی پیدا کردی؟

اشاره ای به صفحه کرد و مشغول توضیح دادن شد.

 

نظرات 13 + ارسال نظر
بهار جمعه 23 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 04:43 ب.ظ

دوستتون دارم!خیلی باحالین!داستان مینویسین خونه داری که میکنین یکم استراحت کنین!پاسخ بلند ندین دستتون درد میکنه!زهره رو ببوسین

خیلی ممنونم ولی شرمنده به جا نیاوردم!
ببخش این دو روزه صفحه مدیریت باز نمیشد نتونستم زودتر جواب بدم.
سلامت باشی عزیز. ممنونم :*)

سحر (درنگ) چهارشنبه 18 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 12:51 ب.ظ

سلام
یک کم سرم خلوت بود با کلی ذوق اومدم قسمت جدید بخونم
دیدم قسمت جدید نیست
ظاهرا این بار سر تو شلوغ بوده
شاد باشی

سلام

اوه اگه بدونی! دلم لک زده برای یه روز بدون برنامه با آسایش برای نوشتن. بازم خدا رو هزار مرتبه شکر همه چی به خیر و خوشی بوده ولی اگه ناشکری نکنم که نمیشه!! :دی
یعنی میشه. پس جمله ی صحیحش اینه که خیلی خوب بوده. خوش می گذره. ولی فرصت سر خاروندن ندارم
خوش باشی

شایا چهارشنبه 18 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:36 ق.ظ

خیلی خوف بود این داستانه نمیدونم چرا اینقدر منو جذب کرده! هم خیلی حسش میکنم هم حس میکنم اصلا نمیخوام تموم شه چقدر حرفهای نازی بهم زدن این دفعه

این پرستو عجب مامان بیخیالی داره ها!


ننه سرما هم آره تو نودهشتیا بود!

مرسی شایا جونم فراوان. خوشحالم که خوشت میاد

آره خیلی!

مرسی. برسم می خونم.

خانم بزرگ چهارشنبه 18 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 01:02 ق.ظ http://www.majera.blogsky.com

هییییییییییییییییییییییی این آزاد تا دختر مردمو جون به لب نکنه خودش که اعتراف نمی کنه حالا از دلش بپرسی جونش در میره واسه اینکه ....چیزه خجالت می کشم بگمواسه اینکه پرستو رو ببوسهتشکراتی از شما نمودم خانوم خانوما تو وبلاگم تشریف بیارین

همینو بگو!!! :))

مرسی دوست عزیز:*

اورانوس چهارشنبه 18 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 12:43 ق.ظ

من شدیدا دلم میخواد طبع خشن الهام بانو رو زنده کنم

دلت میاد؟؟؟ خشن! بیرحم! :دی

بی تا چهارشنبه 18 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 12:30 ق.ظ http://muhana.persianblog.ir/

همیشه میخوانم ولی بی صدا

ممنون بی تا جان

نینا سه‌شنبه 17 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 07:48 ب.ظ

سلااااااااااااااااااااااااااااام اوهو ازاد خانووووو بگین یکم اینم قربون صدقه بره خوب دددد همش که نمیشه پرستو برههههه

اییییی این مامانه خیلییییی بد جنسسسس

ایول پرستو خوشم اومد

اون قسمت که ازاد بهش همه چیو گفت بعد رفت زندون بعد ازاد شد یکم شبیه نیو مون بووووود در کل خیلی احساسیه مرسییییییییییی

سلاااااااااااااامممممممم
همینو بگو! باید یه صحبت اساسی باهاش بکنم!

خیلی لووووسه

:))

آره. میسی عجیجم :******

هی راستی وبتو نبندی ها!!!!!!!!!!! من هی می خوام بهت بگم هی نمیشه وقت نمی کنم یادم میره اینا.... نبندی هاااااااااااااا

الهه سه‌شنبه 17 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 02:40 ب.ظ http://roozmaregi-elahe.persianblog.ir

من نمیدونم این ازاد اعتماد به نفسش پایینه یا شکسته نفسی میکنه یا میخواد پرستو ازش تعریف کنه؟

فکر کنم هر سه مورد صحیح یاشه. مورد سوم بیشتر :))

نرگس سه‌شنبه 17 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 12:28 ب.ظ http://narges.blogsky.com

بیام بزنم این آزاد ه رو ؟!
چرا اذیت بچم ژرستو میکنه ؟!

بیا بزن!
می خواد بشنوه که دوسش داره

پرنیان سه‌شنبه 17 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:43 ق.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

اهکی!!چقدر کم!!
چرا هیچ اتفاق خاصی نمیفته؟؟
من نفهمیدم اینا همدیگه رو مثل دو تا دوست٬دوست دارن یا بیشتر؟!

شرمنده. ایشالا امروز برسم بنویسم
سعی می کنم بیشتر پستا یه اتفاق داشته باشه. مثلا پست قبل باباهه رفت. ولی نوعا داستان ملایمیه
بیشتر از دو تا دوست. ولی پرستو فعلا نمی خواد به این موضوع فکر کنه

آزاده سه‌شنبه 17 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:42 ق.ظ

خوشم میاد اینقده مشق دارم وقت خوابیدن ندارم اما چی وبلاگ شما رو می خونم بسیار خوب بید

میسی عزیزم که اینقده مهربونی :******
امیدوارم تو درسات حسابی موفق باشی و زودتر از انتظارت تموم کنی و برگردی

جودی آبوت سه‌شنبه 17 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:23 ق.ظ http://www.sudi-s.blogsky.com

هرروز اینجا سر میزنم .خوشحالم که هرروز می نویسی

خیلی لطف می کنی جودی جان

... سه‌شنبه 17 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 10:16 ق.ظ

man noaan in mennat keshio eterafae zanae dastanetuno kheili kheili dust daram!!!!:D;):P
ishalla dastane baadiam mamane bere mennat keshie babaeo man kolli khoshal sham,BADAZ YE DEPRESSIE HAAAD!!!!:)):D:D:D

منت کشی کلا چیز خوبیه! باعث تحکیم روابط میشود! اهم!!!

اینم پیشنهاد بیسیار خوبیه. ممنون :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد