ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۱۵)

سلام سلام 

عیدتون مبارک :*********** 

 

این چند روز خیلی سرم شلوغ بود و نشد زودتر بیام. ببخشید. الانم این گفتگوی آخرش نصفه کاره مونده. اما انشااله فردا بقیشو می نویسم. فعلاً چند تا کار دارم که باید برم.  

 

طی دو هفته ی بعد درگیر کارهای بله برون پرهام بودیم. مامان گرچه ظاهراً رضایت داده بود، اما حاضر نبود کوچکترین قدمی بردارد. بابا هم که تکلیفش از قبل مشخص بود. من بودم و پرهام. پا بپای هم به دنبال خریدها و سفارش گل و شیرینی و دعوت مهمانها می رفتیم. در این بین چند تا امتحان هم باقی مانده بود که به زحمت می دادم. بالاخره مجلس به خوبی برگزار شد. گرچه مامان مثل مهمانهای دیگر آمد و هیچ توجهی به هیچ کس نکرد، ولی مشکلی پیش نیامد و من و پرهام بعد از مدتها تلاش، نفس راحتی کشیدیم. حالا دیگر رسماً نامزد شده بودند. پرهام از شوق سر پا بند نبود. سوگل هم خوشحال به نظر می آمد. نگاهش به پرهام لبریز از عشق بود. هم خوشحال بودم و هم فکر می کردم: آیا روزی می رسه که منم به کسی اینطور عاشقانه نگاه کنم؟!

خودم که شک داشتم. به نظرم اگر روزی ازدواج می کردم یک ازدواج منطقی بود که تمام جوانبش را سنجیده باشم و البته این روز به این زودیها نبود.

آزاد را فقط توی دانشگاه می دیدم که آنهم مثل دو تا غریبه از کنار هم رد می شدیم. اینقدر فکرم درگیر پرهام بود، که دیگر حتی نگاهش هم نمی کردم. شایعات هم تمام شده بود.

روز بعد از بله برون، گیج و خواب آلود به دانشگاه رفتم. اگر استادم آنقدر سختگیر نبود، حتماً تمام روز می خوابیدم. اما امکانش نبود. سر کلاس نمی توانستم نت بردارم. خیلی خسته بودم. بعد از چند روز نگاهی به آزاد انداختم. با تعجب دیدم روی صندلی لم نداده است و موبایلش جلویش نیست. راست نشسته بود. چهره اش درهم بود و موبایلش بازی می کرد. ناباورانه نگاهش کردم. حتماً اتفاقی افتاده بود. نمی توانستم چشم از او برگیرم. تا این که یلدا توی پهلویم زد و پرسید: هی پرستو چته؟

_: هان؟ چی؟ هیچی خوابم. دارم میمیرم.

_: چرا؟

_: دیشب بله برون داداشم بود. خیلی خسته ام.

_: اه؟ پس شیرینیت کو؟

_: بله برون من نبود که!

استاد صدایم زد. نزدیک بود بزنم زیر گریه. با ناامیدی برخاستم. سوالی پرسید که اتفاقاً قبلاً از یک سال بالایی یاد گرفته بودم. خواب آلود جوابش را دادم. با تعجب سری تکان داد و رفت سراغ نفر بعدی.

روی صندلی ولو شدم. بی صبرانه منتظر پایان کلاس بودم. همین که استاد اجازه داد بیرون زدم و به طرف در رفتم.

یلدا صدایم زد: هی پرستو وایسا... نمیای بریم با بچه ها یه چیزی بخوریم؟

_: نه بابا دارم می میرم. میرم خونه.

بین راه یادم آمد هنوز کارگرها توی خانه مشغولند. این دو سه روز بابا که ظاهراً مخالفتش را کنار گذاشته بود، از راه دیگری وارد شده بود. بعد از صد سال که هر گوشه ی خانه احتیاج یه تعمیرات داشت، همین چند روز کارگر خبر کرده بود تا خرابیها را اصلاح کنند! می خواستم خودم را بکشم. من و کارگرها و هدیه ها و کاغذ کادو! به زحمت گوشه ای را پیدا می کردم تا به کارم برسم. میشد به خانه ی بابابزرگ بروم، اما حوصله ی جابجا کردن آن همه وسیله را نداشتم. ولی امروز که می توانستم بروم!

با خوشحالی کلید را توی در چرخاندم و وارد حیاط شدم. پله ها را دو تا یکی بالا آمدم. پریسا خانم به استقبالم آمد. با خوشرویی گفت: به سلام خواهرشوهر!

_: سلام! خوب هستین؟ مزاحم که نیستم؟

_: نه عزیزم. خوش اومدی. مهمون عزیز آدمو سرحال میاره. بیا تو که بابابزرگتم حسابی دلتنگته.

وارد شدم.

_: سلام.

بابابزرگ خندید و گفت: علیک سلام. خوب دو دستی پرهام رو چسبیدی و ما را فراموش کردی!

_: من که سر زدم!

_: آره تو این دو هفته، دو تا پنج دقیقه به ما سر زدی! مواظب باش رودل نکنیم!

خندیدم. لب مبل نشستم و گفتم: معذرت می خوام.

پریسا خانم گفت: بسه دیگه آقانادر. یه کاری می کنی بره پشت سرشم نگاه نکنه!

از جا برخاستم و در حالی که کولیم را برمی داشتم، گفتم: اتفاقاً اومدم بمونم. خیلی کار زشتیه، ولی اشکال نداره یه دوش بگیرم و بعدم بخوابم؟

_: نه عزیزم. چه اشکالی داره؟ ولی صبر کن یه چایی برات بیارم، بعد...

_: نه خواهش می کنم. من به قدر کافی زحمت میدم.

بعد هم بدون این که اجازه ی تعارف بیشتری به او بدهم به اتاقم رفتم. از توی کمد یک تونیک شلوار خواب تریکوی سفید با گلهای درشت آبی کمرنگ و سبز به علاوه حوله و برسم را برداشتم و به حمام رفتم. یک دوش آب گرم حسابی حالم را جا آورد. بعد هم لباس پوشیدم و موهایم را زیر بخاری برقی بابابزرگ که مثل سشوار باد گرم میزد، خشک کردم و دو طرف بافتم. گیج و خواب آلود بیرون آمدم. ساعت نزدیک یازده صبح بود. این بار نتوانستم از گیر پذیرایی پریساخانم فرار کنم. نشستم و به همراه بابابزرگ و پریساخانم چای و شیرینی خوردم و بعد با عذرخواهی به اتاقم رفتم. بوی آشنای تختم خیلی خوشایند بود. به زودی خوابم برد.

وقتی بیدار شدم ساعت دوازده و نیم بود. کاملاً سر حال بودم. خوشحال و خواب آلود بیرون آمدم. ولی وقتی سینه به سینه ی آزاد قرار گرفتم، تکان بدی خوردم! قدمی به عقب برداشتم. لبخند از لبم محو شد. متعجب و شرمنده نگاهش کردم. با خوشرویی سلام کرد و پرسید: بیدارت کردم؟

سری به نفی تکان دادم. زیر لب سلام کردم. اینقدر جا خورده بودم که نمی فهمیدم حالا باید چکار کنم. با صدای پریساخانم به خود آمدم.

_: خوب خوابیدی عزیزم؟

رو گرداندم. گیج و گنگ نگاهش کردم. بالاخره گفتم: ب بله خیلی ممنون.

_: عالیه. بیاین نهار.

این را گفت و به آشپزخانه برگشت. به دیوار تکیه دادم. چشمهایم را رویهم گذاشتم به این امید که این هم قسمتی از خوابم باشد.

چشمهایم را که باز کردم دیگر آنجا نبود. بدون این که درک کنم که خواب بوده ام یا بیدار، رفتم تا لباسم را عوض کنم. توی آینه نگاه دیگری به بلوز شلوار خوابم انداختم. شاید خیلی ضایع نبود. یک بلوز شلوار ساده ی زمستانی آستین بلند و یقه بسته، اما به هر حال لباس خواب بود.

به سرعت لباس عوض کردم و به آشپزخانه رفتم. همه دور میز نشسته و منتظر من بودند. عذرخواهی کوتاهی کردم و مشغول خوردن شدیم. بابابزرگ شوخی می کرد و حرف میزد. چقدر از این که سرحال بود خوشحال بودم.

بعد از نهار آزاد بلند شد و ظرفها را توی ماشین ظرفشویی چید. من هم چای ریختم و دور هم خوردیم. بالاخره وقتی بابابزرگ رفت که استراحت کند، آزاد دوباره گفت: بیا کارت دارم.

به دنبالش به اتاقش رفتم. به کاناپه ی قدیمی راحتی اشاره کرد و گفت: بشین.

نشستم. لحظه ای روبرویم ایستاد و نگاهم کرد. بعد از مکثی گفت: تبریک میگم. بالاخره موفق شدین. از قول من به پرهامم تبریک بگو.

_: ممنون. حتماً.

جعبه ی مقوایی بزرگی را از کنار اتاق برداشت و به طرفم آمد. با تعجب پرسیدم: این چیه؟

آن طرف کاناپه نشست. جعبه را بینمان گذاشت و پرسید: چی باشه خوبه؟

داشت درش را باز می کرد. در را نگه داشتم تا جعبه ی دیگری که توی آن بود، بیرون بیاورد. بالاخره با شگفتی گفتم: آزاد تو دیوونه ای؟!!

_: خیلی از لطفتون متشکرم! نمی دونستم هرکی لپ تاپ بخره دیوونست!

_: آخه این چه کاری بود کردی؟ بهت گفتم الان نمی خوام.

_: خب من که پولشو ندادم.

_: ندادی؟

_: نه. قسطی خریدم. مگه سر گنج نشستم که لپ تاپ به این گرانبهایی رو نقد بخرم؟

لپ تاپ را از بین یونولیتهای جعبه درآورد و به طرفم گرفت. با تردید آن را گرفتم. حتی از آن که در عکسش نشان میداد هم زیباتر بود. مثل یک کریستال ظریف، با احتیاط روی پایم گذاشتم. آزاد با رضایت نگاهم کرد و پرسید: همونی هست که می خوای؟ اگه مشکلی داره میشه عوضش کرد.

بدون این که چشم از آن برگیرم، گفتم: نه نه اصلاً! عاشقشم!

آزاد با لودگی آه کشید و گفت: ای کاش من هم یک لپ تاپ بودم!

سر بلند کردم و با تعجب نگاهش کردم. قیافه اش اینقدر مضحک بود که به خنده افتادم. زیر لب گفتم: دیوونه!

_: فعلاً با این حال کن تا دیوونگیم رو کامل بهت نشون بدم.

با حیرت و عصبانیت پرسیدم: منظور؟

دست توی جعبه برد و گفت: نزن بابا می ترسم!

دو جعبه ی دیگر هم بیرون آورد. یکی را به طرفم دراز کرد و گفت: دستگاه وای فایتون.

دومی را بالا گرفت و گفت: گوشی آخرین سیستمتون! می ترسم اینقدر پیشرفته شده باشین که دیگه جواب سلام ما رو هم ندین!

_: آخه دیوونه این چه کاری بود تو کردی؟ حالا تا صد سال باید قسط بدی!

_: ورد زبونش شده ول کنم نیست! یه بار گفتی گرفتم! اگه بین هر جمله نگی هم یادم نمیره که دیوونگی کردم. ولی هر کار کردم به تو ربطی نداره. اولاً خوشم نمیاد زیر دین تو باشم. در ثانی اون فروشنده ای که اینا رو برام پیدا کرده و فرستاده، بهترین دوستمه که حتی اگه قسطاشم عقب بیفته که نمیفته مهم نیست. جهت اطلاعتون به لطف پول نقد شما، سرمایم جور شد و الان یه درآمد ثابت دارم. زیاد نیست ولی اموراتم میگذره. حرف دیگه ای هم هست؟

_: اینا شد سه و نیم ملیون؟ با پول پستش؟ چقدر کم اومد؟

_: یه کمی بیشتر شد. ولی نه اونقدر که نگرانش باشی. بس کن دیگه. اگه چیزی لازم داری و پول می خوای بهت میدم.

رو گرداندم. با ملایمت گفت: پرستو؟ من فقط می خواستم خوشحالت کنم.

دستی روی لپ تاپم کشیدم. پرسید: می خوای موبایلتو ببینی؟

سری به نفی بالا بردم. با کلافگی پرسید: حالا مگه چی شده؟ نظرت عوض شده؟ گفتم که اشکالی نداره. دوستمه. پسشون میدم و هرچی می خوای میگم بفرسته. اگرم پولتو نقد می خوای... ازش قرض می کنم و بهت میدم.

با دلخوری گفتم: تو اگه روت میشد از اون بگیری، روز اول می گرفتی.

_: موضوع این نیست که روم نمیشه. من... من خوشم نمیاد که مسائل مالی بین روابط عادیم فاصله بندازه. دلم نمی خواد وقتی با تو یا دوستم حرف می زنم، نگران پولتون باشم. ولی به هر حال... اگه مجبور باشم ازش قرض می کنم. این قیافه رو نگیر پرستو! خواهش می کنم بگو چی می خوای؟

_: نگران نباش. اینا هموناییه که دو سال دارم براشون زحمت می کشم. فقط یه کم شوکه شدم. فکر نمی کردم به این زودی همه شون باهم گیرم بیاد.

آهی کشید و گفت: امیدوارم اینطور باشه.

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۱۴)

سلام 

بعد از یه پست طولاااانی حالا یه پست کوتاه داشته باشین تا حس نوشتنم برگرده! 

 

 

 بعد از کلی تلاش برای تمرکز، تازه رفته بودم تو حس درس که پریسا خانم با دو لیوان آب پرتقال تازه وارد شد. با تعجب گفتم: پریسا خانم ما الان صبحونه خوردیم!

_: اون که نیم ساعت پیش بود. تازه آب پرتقال جایی رو نمی گیره. برای درس خوندنم ویتامین لازم دارین!

_: اوه مرسی!

آزاد گفت: این تازه اولشه!

به سرعت گفتم: و آخریش. ما فقط می خوایم درس بخونیم. نمی خوام مزاحم شما باشم.

_: چه زحمتی عزیزم؟

این را گفت و بیرون رفت. لیوان را برداشتم. کمی از آب پرتقال را روی زبانم مزه مزه کردم. آزاد پرسید: راستی این لپ تاپ گرانبهات چی بود؟

با شوق و ذوق عکسی را که توی موبایلم بود نشانش دادم و گفتم: اینه. البته همه اش مال لپ تاپ نیست. یه موبایلم هست تازه تو بازار اومده که الان خیلی گرونه. اگه لطف کنی چند ماه دیگه پولمو بدی، قیمتش میفته یه چیزیم گیرم میاد! بعد اگه اینا رو بگیرم یه فرستنده ی وی فی هم می خوام. الان اینترنتمون با سیمه.

_: بسیار هم عالی. مشخصات این لپ تاپ و گوشی رو بگو بنویسم.

_: میگم. ولی الان نمی خوام ها!

_: خیلی خب بابا اینقدر تهدید نکن می ترسم!

خندیدم و توضیحات کامل را دادم. او هم با دقت یادداشت کرد و گفت: خب برگردیم سر درسمون.

آخرین پاراگرافی که خوانده بود، را مطالعه کردم. بعد کتاب را به طرفش گرفتم و گفتم: من اینو نفهمیدم.

جرعه ای نوشید. دوباره مشغول توضیح دادن شد.

نیم ساعت بعد پریسا خانم با چای و شیرینی آمد و اعتراضات من البته به جایی نرسید. آزاد هم پوزخندی زد و گفت: خودتو خسته نکن. فایده نداره!

همین که بیرون رفت، ظرف شیرینی را به آزاد دادم و گفتم: اینو بذار رو بوفه پشت سرت من نخورم.

آزاد بدون حرف ظرف را گرفت و روی بوفه گذاشت. چای تلخ را به لب بردم و جرعه ای نوشیدم. کمی بیدارم کرد. این بار بدون استراحت ادامه دادیم. ولی تازه نیم ساعت شده بود که پریسا خانم با یک ظرف میوه ی پوست کنده و قاچ شده وارد شد و بدون این که اجازه ی هیچ صحبتی بدهد، آن را روی میز گذاشت و رفت.

خنده ام گرفته بود.

_: ببینم قیافه ی من مثل بچه شیر خوره هاست؟

_: نه. چرا؟

_: مامانت می ترسه ضعف کنم. تند تند تغذیه مو می رسونه. نه این که خیلی لاغرم! از اون لحاظ!

_: حالا چاقم نیستی این همه غرغر می کنی.

_: نهههه باربی!

_: فوق فوقش پنج شیش کیلو اضافه وزن داشته باشی.

_: هفت کیلو! تازه برسم به معمولی نه ایده آل!

_: ای بابا بیخیال... لپات تموم میشه حیفه!

خنده ام گرفت. کمی هم از رو رفتم. سرم را توی کتاب کردم و به شدت مشغول خواندن شدم.

تا ظهر می خواندیم. پذیرایی های پریسا خانم هم ادامه داشت. نسکافه و شکلات و آجیل هم خوردیم و روی همه ی آنها یک نهار خوشمزه. داشتم می ترکیدم! از آن بدتر ناراحت بودم که حتماً یک کیلویی که به آن زحمت کم کرده بودم برگشته است!

بعد از نهار به دانشگاه رفتیم. امتحان را نسبتاً خوب دادم. بعد از امتحان هم به خانه برگشتم. از دم در متوجه شدم، باز مشغول دعوا و مرافعه هستند. اما این بار فرق می کرد. پرهام داشت التماس می کرد که همراهش برای خواستگاری از دختر مورد علاقه اش بروند. اعصابم خورد شد. اگه یک دعوای عادی بود، از همان جا برمی گشتم و به خانه ی بابابزرگ می رفتم. اما می خواستم از پرهام دفاع کنم. پس رفتم تو و کنار پرهام نشستم. تا آخر شب اینقدر حرف زده بودم که فکم پیاده شده بود. ولی موفق شدیم! راضی شدند که به خواستگاری بیایند. نزدیک نصف شب بود. با این حال پرهام به سوگل اس ام اس داد که قرار خواستگاری را بگذارند. او هم گفت می توانیم فردا شب برویم.

تمام طول روز را دلهره داشتم. شب بعد از کمی بحث راه افتادیم. مامان و بابا هنوز خیلی راضی نبودند، ولی جواب نهایی را به بعد از ملاقات با خانواده ی سوگل موکول کرده بودند.

بالاخره رفتیم. بابابزرگ و پریساخانم هم آمدند. در همان اولین نگاه مهر سوگل به دلم نشست. خیلی مهربان به نظر می آمد. خوشم آمد. اما دیگر هیچی نفهمیدم. تمام حواسم به مامان و بابا بود که یک وقت مشکلی پیش نیاید. اما بابابزرگ به خوبی مجلس را اداره کرد و توضیحات لازم را داد؛ طوری با در مقابل چشمان ناباورم قرار بله برون را هم گذاشتند. وقتی بیرون آمدیم می خواستم از شوق فریاد بزنم. پرهام که کلاً گیج بود. انگار هنوز باور نکرده بود.

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۱۳)

سلااااااااااام! 

 

خوبین؟ منم خوبم. نقاشی تموم شد و باید هال رو بچینم. ولی امروز به جای جارو و وسیله جابجا کردن نشستم نوشتم. اونم یه عالمههههه.... 

امیدوارم خوشتون بیاد. 

 

 

بعد از امتحان، حتی وقتی به خانه برگشتم هنوز هم عصبانی بودم. من نمی خواستم با آزاد دعوا کنم، اما هر بار یک اتفاق کوچک باعث میشد کنترلم را از دست بدهم.

مامان و بابا چنان داشتند داد می زدند که وقتی من در را بهم کوبیدم، هیچ کس متوجه نشد. چند لحظه بعد هم بابا از کنارم رد و با عصبانیت بیرون رفت.

شانه ای بالا انداختم و فکر می کردم: من چیزی به جز این ندیدم که یاد بگیرم! باید بهش بگم. باید ازش بخوام صبور باشه و همراهیم کنه.

ولی با تمام این حرفها دلم نمی خواست وسط دانشگاه به من توجه کند.

مامان با موهای پریشان و چهره ی درهم روی مبل نشسته بود. زیر لب سلام کردم. او هم یواش جوابم را داد. لباس عوض کردم. دست و صورتم را شستم و به آشپزخانه رفتم. پرهام داشت آب می خورد. تعجب کردم.

_: سلام! تو این ساعت خونه ای؟

_: علیک سلام. شام مهمون دایی سهرابیم. مامان گفت زود بیام.

آهی کشیدم و گفتم: پس دعوا هم سر همین بود.

پرهام سری به طرفین تکان داد و گفت: نمی فهمم. اصلاً نمی فهمم این وسط بابا با دایی سهراب چه مشکلی داره که حاضر نیست پاشو تو خونه اش بذاره.

غرق فکر به کابینت تکیه دادم. پرهام بیرون رفت. بعد از مدتی من هم بیرون آمدم. توی هال بوی دود می آمد. متعجب نگاهی به اطراف انداختم. صدای دوش می آمد. احتمالاً مامان توی حمام بود. لای در اتاق پرهام باز بود. کشف کردم! منبع دود آنجا بود. با احتیاط در را باز کردم. پشت به در لب تخت نشسته بود و با موبایلش حرف میزد و... سیگار می کشید! توی خانه ی ما هر مصیبتی بود، ولی هیچ کس سیگار نمی کشید. تا بحال هم دست پرهام ندیده بودم. اینقدر حیرت زده و ناراحت بودم که بدون این که بخواهم گوش بایستم سر جایم میخکوب شدم.

پرهام به مخاطبش می گفت: ببین عزیزم، من با هر دوشون حرف زدم. هم مامان هم بابا. اما به شدت مخالفن. اونا نمی خوان من اشتباهشونو تکرار کنم. و اینو درک نمی کنن که انتخاب من اشتباه نیست. ولی من راضیشون می کنم. فقط به من فرصت بده. قول میدم همه چی رو درست کنم. قربونت برم گریه نکن. درست میشه. می دونم. می دونم. تو هم تحت فشاری. ولی اینجوری نمی مونه...

هنوز داشت حرف میزدم و توضیح میداد و التماس می کرد. باورم نمیشد. به چهار چوب تکیه دادم و نگاهش کردم. پرهام آرام و مهربان عاشق شده بود؟! این دختر خوشبخت کی بود؟ چرا مامان و بابا مخالف بودند؟

پرهام انگار حضورم را حس کرد. چون برگشت و نگاهی به پشت سرش انداخت. دستپاچه راست ایستادم و گفتم: معذرت می خوام.

دست روی میکروفون گذاشت و آرام گفت: بیا تو. الان تموم میشه.

هنوز مطمئن نبودم که ناراحت نشده باشد. با تردید وارد شدم و در را بستم. کنارش روی تخت نشستم. دست دراز کرد. پاکت سیگار را برداشت و نخ دیگری بیرون کشید. خواست با ته سیگارش روشنش کند که از دستش گرفتم. پاکت را هم برداشتم و سطل اتاقش را کنار پایم گذاشتم. فقط دو سه تا را کشیده بود. باقی سیگارها را دانه دانه بیرون کشیدم و توی سطل ریز ریز کردم. نگاه گرفته ای به من انداخت، ولی اعتراضی نکرد. بالاخره حرفهایش بدون این که به نتیجه ی خاصی برسد، تمام شد و قطع کرد. آهی کشید. رو به من کرد و پرسید: چی شده؟

به سطل اشاره کردم و پرسیدم: چرا با خودت این کارو می کنی؟

_: می بینی که اعصاب ندارم. حرف خودتو بزن.

_: من حرفی ندارم. رد بوی دود رو گرفتم. چرا پرهام؟ تو ناراحتی می دونم. ولی با سیگار بهتر میشه؟ ببینم اون دختری که دوسش داری خوشش میاد؟

با ناراحتی سر بزیر انداخت و زیر لب گفت: اون الان اینقدر مشکل داره که سیگار کشیدن من توش گمه.

_: خب که چی؟ می خوای خودتو از بین ببری؟ پرهام تو باید مراقب خودت باشی. به خاطر اون، به خاطر من، به خاطر خودت! باید قوی باشی. ما بهت احتیاج داریم.

جواب نداد. غرق فکر بود. دست روی شانه اش گذاشتم و گفتم: روی من حساب کن. هر کمکی از دستم بربیاد دریغ نمی کنم.

دست روی دستم گذاشت و بدون این که نگاهم کند، گفت: نمی خوام تو خودتو درگیر کنی. خودم یه جوری حلش می کنم.

_: یعنی چی نمی خوام خودتو درگیر کنی؟ پرهام من خواهرتم! اگه برای یه دونه برادرم نرم خواستگاری برای کی برم؟

آهی کشید. با حیرت دیدم به زحمت جلوی بغضش را گرفت. این دیگر خارج از تحمل من بود. شانه اش را فشار دادم و گفتم: پرهام من چکار کنم؟ بهم بگو.

_: هیچی... هیچی... فقط می خوام مامان و بابا راضی بشن. حتی اگه یکیشونم قبول کنه خوب میشه. ولی اونا بعد عمری دعوا کردن توی این یه مورد توافق کردن که من و تو نباید با عشق ازدواج کنیم! میگن باید با نسرین ازدواج کنم. چون دخترعممه و همبازی بچگیامه و از همه مهمتر این که تو دانشگاه یه رشته رو خوندیم. خب اینا می تونه دلایل موجهی باشه، اما وقتی هزار و یک تفاهم دیگه هم موجود باشه. من و نسرین خیلی باهم فرق می کنیم! اعتقاداتمون نظراتمون و معیارامون. از همه اینا گذشته من الان چهار پنج ساله که عاشق سوگلم. اگه این عشق الکی بود تا حالا تموم شده بود. نشده بود؟

نگاهم کرد. چشم توی چشمهایش دوختم و گفتم: حتماً همینطوره.

_: خونوادش بهش فشار آوردن. میگن این رابطه رو باید تمومش کنین. یا ازدواج کنین یا جدا بشین. حتی فکرشم نمی تونم بکنم که یه روز سوگل منو نخواد.

سرش را بین دستهایش گرفت و موهایش را چنگ زد. پشتش را نوازش کردم و گفتم: منم باهاشون حرف می زنم.

_: می دونی پرستو... تازه دارم فکر می کنم کاش جدا شده بودن. شاید اون جوری راحتتر میشد قانعشون کنم. نمی دونم. شایدم نه... ولی اینجوریم نمی دونم. خونوادش میگن باید با پدر مادرت بیای. ازم پشتوانه می خوان. وقتی پشتیبان مالی و عاطفی ندارم چی بهشون بگم؟

مامان ناگهان در اتاق را باز کرد و گفت: شما دو تا چرا حاضر نشدین؟ می خواین روز اولی آبروی منو جلوی خونواده ی اینا ببرین؟

نگاهی به پرهام انداختم. از جا بلند شدم و گفتم: الان حاضر میشیم.

به اتاقم رفتم. پیراهن سبز زمردی ای با شال سبز و طلایی پوشیدم. آرایش ملایمی کردم و بیرون آمدم. مامان توی راهرو بود و پرهام کنار در هال انتظارم را می کشید. با دیدنم چهره ی گرفته اش بیشتر درهم رفت و گفت: همینجوری هم کشته مرده زیاد داری. نمیشه آرایش نکنی؟

اینقدر ناراحت بود که از حرفش ناراحت نشدم. بدون اعتراض به دستشویی رفتم و صورتم را با صابون شستم. ولی مامان خیلی عصبانی شد. غرغرکنان گفت: به تو چه ربطی داره؟ دختره... جوونه... داره میره مهمونی... حالا یه ذره به خودش رسیده چه ایرادی داره؟ چرا شماها فکر می کنین دختر رو باید تو صندوق نگه داشت؟ چرا اذیتش می کنی؟ چرا...

حرف مامان را قطع کردم و در حالی که بیرون می رفتم، گفتم: مامان من... پرهام که چیزی نگفت! حبسم نکرده! منم دارم باهاتون میام!

_: تو چرا ازش دفاع می کنی؟ امروز جوابشو ندی فردا حبست می کنه.

پرهام با ناراحتی گفت: من نمی خوام حبسش کنم.

ولی مامان باز شروع کرد. کم کم حرفاش اینقدر بی منطق میشد که من و پرهام گوش نمی دادیم.

بالاخره وقتی رسیدیم، مامان گفت: هان؟ چیه؟ چرا جواب نمیدی؟ چرا اینقدر خواهرتو اذیت می کنی؟ این کارای سادیسمی چیه؟

پرهام با ملایمت گفت: سادیسم چیه مادر من؟ خواهر من هم خوشگله هم خوش لباس. وقتی چشما دنبالشه، خوشم نمیاد بیشتر از این جلب توجه کنه.

_: یعنی تو میگی چشم می خوره؟ هان؟ فکر نمی کردم اینقدر خرافاتی باشی!....

هنوز داشت بحث می کرد. پرهام با خستگی دستی به صورتش کشید. همگی پیاده شدیم. دستم را روی بازوی پرهام گذاشتم و آرام گفتم: نشنیده بگیر. تو به مشکلات خودت فکر کن.

لب به دندان گزید و پرسید: من خیلی اذیتت می کنم؟

_: نه پرهام نه! فراموشش کن.

آهی کشید و باهم وارد خانه ی دایی شدیم. زن دایی، پریسا خانم و خانواده اش را دعوت کرده بود.

مامان و پرهام نشستند. نگاهم روی آزاد ثابت مانده بود. قیافه اش خیلی گرفته بود. آهی کشیدم. با این باید چکار می کردم؟

روی نزدیکترین مبل به در نشسته بود. کنارش یک میز عسلی بود. یک صندلی از پشت میز نهارخوری برداشتم و کنار میز عسلی گذاشتم. آزاد عکس العملی نشان نداد. روی مبل یکوری نشسته بود و کف دستش زیر چانه اش بود. سلام کردم. بدون این که نگاهش را از گل قالی برگیرد، جوابم داد.

بعد از چند لحظه گفتم: آزاد من معذرت می خوام.

_: بابت چی؟

لحنش سرد بود. هنوز نگاهم نمی کرد.

_: امروز خیلی بد حرف زدم. من واقعاً منظورم این نبود که ازت شکایت می کنم. فقط دوست ندارم تو دانشگاه باهام حرف بزنی. ولی به هر حال از نهار ممنونم.

_: خواهش می کنم.

حوصله ام سر رفت. با ناراحتی گفتم: آزاد دیگه تمومش کن. باید به پات بیفتم؟

دستش را ازیر چانه اش برداشت و این بار به آرنجش تکیه کرد. سر به زیر انداخت و در حالی که به دستهایش نگاه می کرد، با اخمهای درهم گفت: شروعی نبوده که تمومش کنم. یه اتفاق ساده بود. فراموشش کن.

_: پس دیگه چرا دلخوری؟

_: به تو مربوط نیست.

لحن سردش مثل شلاق توی صورتم خورد. تکانی خوردم و راست نشستم. آرمان با سینی چایی جلویم خم شد. با اخم گفتم: نمی خورم ممنون.

آرمان با شیطنت گفت: قندم هست پرستو. اصلاً تمام قندون مال تو. بردار دیگه. زحمت کشیدم برات چایی آوردم.

نگاهش کردم و پوزخندی زدم.

_: چته دیگه؟ بردار!

فکر کردم مثل بچگیهایمان سربسرش بگذارم. شروع به برداشتن قند کردم. یکی یکی توی استکان انداختم. یکی دوتا سه تا چهار تا پنج تا... چایی لبریز شده بود. آرمان گفت: شیرین شد پرستو. برش دار دیگه.

_: هنوز اینجا کلی قنده.

_: خیلی خب حداقل بذار تو بشقابت، من برم. خسته شدم سر پا.

_: چی رو بذارم تو بشقابم؟

_: لوس نشو پرستو. چایی رو برمی داری یا نه؟

_: دیدی چی شد آرمان؟ رژیم دارم قند نمی خورم. اگه یه چایی تلخ برام بیاری ممنون میشم!

_: حقته یه چایی تلخ داغ بریزم رو سرت.

پوزخندی زدم و گفتم: آره بریز.

_: می خوای منو بزنی بزن! چه مرگته دختر؟

_: منظور؟

_: تو خونه کتکت زدن؟

_: نه.

_: پس چرا قیافت مثل کتک خورده هاس؟

نگاهی به چشمان مهربان برادرانه اش انداختم و گفتم: چیزیم نیست. یه کم خورده تو پَرَم.

_: بیخیالی طی کن!

لبخند دلگرم کننده ای زد و دور شد. آزاد آرام پرسید: آرمان چند سالشه؟

به تندی پرسیدم: براتون مهمه؟

_: منظورت چیه؟

رو گرداندم و گفتم: هیچی.

_: من حالم خوب نیست پرستو. تو چرا به خود می گیری؟ این کارا چیه؟

جوابی ندادم. دلم می خواست بروم بیرون. اما تکان نخوردم. فقط با اخم به روبرو نگاه کردم.

_: اخماتو باز کن دختر. زشته جلوی همه. فکر می کنن داریم دعوا می کنیم.

سر به زیر انداختم. می خواستم گریه کنم. آهی کشید و گفت: بعضی وقتا به هیچ صراطی مستقیم نیستی!

_: تو بگو چته.

_: مشکلات مالی دارم. داداشم پول نداره، از بابابزرگتم نمی خوام بگیرم. خوبه؟ دیدی ربطی به تو نداشت؟

_: چقدر می خوای؟

_: بس کن پرستو. به تو هیچ ربطی نداره. خودمو مشکلمو حل می کنم.

_: بهت قرض میدم.

_: لازم نکرده.

زیر لب غریدم: پسره ی غد از خودراضی!

برای اولین بار در طول آن شب خنده اش گرفت.

_: به چی می خندی؟

_: به پسره ی غد از خودراضی! یعنی پرستو آدم تو این شهر نمونده که من بیام از تو پول قرض کنم؟

_: دست شما درد نکنه. تا حالا فکر می کردم چون دخترم برات افت داره، یعنی آدمم حسابم نمی کنی؟

_: نه منظورم این نبود. معذرت می خوام.

هنوز نگاهش می خندید. در مقابل آن نگاه خندان نمی توانستم عصبانیتم را حفظ کنم. لبهایم را بهم فشردم و سعی کردم جدی باشم. بدون این که نگاهش کنم، گفتم: به هر حال من نمی فهمم چه ایرادی داره که کمکت کنم؟ من که به کسی نمیگم.

_: خودتو اذیت نکن پرستو. آخرین کسی که ممکنه راضی به ناراحت شدنش باشم تویی.

با بدبینی نگاهش کردم و گفت: اِه؟ نه بابا!

_: می خوای باور کن می خوای نکن. چکار کنم که هنوز قلقت دستم نیومده؟ بلد نیستم باهات حرف بزنم. فوری بهت برمی خوره.

_: برای این که بلد نیستی مثل آدم حرف بزنی.

_: باشه. اونی که آدم نیست منم. خب بلد نیستم. یه کلاس بذار یاد بگیرم.

_: مزه نریز.

_: قهر نکن.

_: من قهر نیستم.

_: برای فردا چکار می کنی؟

_: کاری نمی کنم. شاید برم کتابخونه بخونم. فکر نمی کنم تو خونه بمونم.

_: بیا خونه ی بابابزرگت باهم بخونیم.

_: همینم مونده که رو سر پریساخانم آوار بشم.

_: رو سر مامانم نشین، یه کم اون طرفتر جا هست.

_: من نمیام اونجا. همین دیروز عروسی کردن.

_: آره ولی چه اشکالی داره برای صبحانه بیای؟ بعدم میریم تو اتاق من می خونیم. دو سه ساعتم بشه خودش خوبه.

_: یه وقتی خیلی دوست داشتم. شبایی که بابا نمیذاشت برم، اول صبح می رفتم که به صبحانه ی بابابزرگ برسم. قبل از ساعت هفت اونجا بودم. نون داغ و چایی خوش عطر و پنیر لیقوان و گردو!

_: هنوزم همین مراسم ساعت هفت صبح اجرا میشه. مامانم تهدیدم کرده که اگه یه روز سر صبحونه نباشم اون می دونه و من! سر ساعت هفت. من مزاحم خلوتشون هستم. تو بیای زحمتی اضافه نمیشه.

_: مطمئنی؟

با بی حوصلگی گفت: البته!

آرمان پشت صندلیم زد و گفت: پرستو پاشو. پاشو بیا کمک می خوایم شام بکشیم، این صندلی رو هم بذار پشت میز.

لبخندی زدم و گفتم: باشه. الان میام.

آرمان رفت. از جا برخاستم. صندلیم را برداشتم و گفتم: راستی آرمان هیجده سالشه. جای داداش کوچیکمه.

_: خب خیالم راحت شد.

_: هاااان؟!

_: هیچی بابا شوخی کردم!

_: مگه گیرت نیارم...

رو گرداندم و رفتم.

صبح روز بعد ساعت شش و نیم از جا پریدم. هنوز خوابم می آمد. اما یکی دو مشت آب سرد به صورتم پاشیدم و بیدار شدم. پولور قرمز با شلوار جین پوشیدم. موهایم را دم اسبی بستم که مزاحمم نباشند. شال قرمز سورمه ای روی سرم انداختم و پالتو هم پوشیدم. کولی ام را آماده کردم و دست آخر سراغ گنجینه ام رفتم. دو سالی میشد که داشتم پس انداز می کردم. یعنی از همان اوائل دانشگاه. می خواستم لپ تاپ بخرم. پول تو جیبی و عیدی و تولد و پولهای دیگری که اینجا و آنجا از مامان و بابا و پرهام و بابابزرگ گرفته بودم رویهم گذاشته بودم. تمام طلاهایم را هم فروخته بودم. همین روزها می توانستم یک لپ تاپ حسابی بخرم.

تختم را کنار کشیدم. لبه موکت را بالا زدم. کیسه کلفت سفیدی که زیر آن بود بیرون آوردم. چک پولها را روی تختم ریختم و برای هزارمین بار شمردم. دوباره آنها را توی کیسه گذاشتم و کیسه را ته کولی ام جا دادم. تخت را سر جایش هل دادم و از در بیرون آمدم. پرهام پرسید: به این زودی داری میری؟

_: دارم میرم خونه ی بابابزرگ با آزاد درس بخونم.

آهی کشید و گفت: می رسونمت.

_: ممنون.

طول راه در سکوت گذشت. پرهام غرق فکر بود و من نمی دانستم چه باید بگویم. وقتی رسیدم هنوز چند دقیقه تا هفت مانده بود. در را با کلید باز کردم و وارد شدم. وسط حیاط ایستادم. آیا زود نبود؟ هوا سرد بود، اما افکار من درهم ریخته تر از آن بود که متوجه باشم.

در اتاق باز شد. آزاد توی درگاه دست به سینه ایستاد و پرسید: چرا نمیای تو؟

قبل از این که سر بلند کنم، سلام کردم. بعد ماتم برد. پیراهن مردانه سفید با خطهای باریک سورمه ای و آبی به تن داشت. رویش هم یک جلیقه ی بدون دکمه دست باف بسیار زیبای آبی نفتی پوشیده بود. ست لباسش با شلوار جین کاغذی که یک درجه از جلیقه اش پررنگتر بود، تکمیل میشد.

_: علیک سلام. می خوای خودتو فریز کنی؟ سرده بچه!

از پله ها بالا آمدم. همان طور که از کنارش رد می شدم، طوری که انگار با خودم حرف می زدم، گفتم: چه تیپی هم زده اول صبحی!

_: چه کنیم دیگه!!

با احتیاط وارد هال شدم. پریسا خانم با خوشرویی استقبالم آمد و تردیدم را برطرف کرد. صدای بابابزرگ را از توی آشپزخانه شنیدم: خب چرا نمیای تو باباجون؟

_: سلام! ترسیدم مزاحمتون شده باشم.

نگاهی به کولیم که طبق معمول یکوری روی دوشم بود انداخت و گفت: علیک سلام. این کولی رو بذارش زمین، دیگه هم این مزخرفاتو نشنوم.

آزاد از پشت سرم کولی ام را گرفت و به هال برد. زیر لب تشکری کردم و خندان به طرف بابابزرگ رفتم. بعد از چند تا ماچ آبدار که حسابی غرغرش را درآورد، پشت میز نشستم. آزاد لیوانی برداشت و از کنار سماور پرسید: چایی بریزم؟

نگاهی به سه لیوان چایی که روی میز بود انداختم و گفتم: واسه من؟ نه بابا خودم می ریزم.

_: حالا دیگه.

لیوان چای را بدون این که نگاهم کند جلویم گذاشت و نشست. بابابزرگ یک تکه نان تازه جلویم گذاشت و پریسا خانم ظرف پنیر را به طرفم گرفت. تکه ای پنیر برداشتم. تعارف کرد که بیشتر بردارم. با خنده گفتم: کافیه پریسا خانم. اگه خواستم برمی دارم.

با اشتها مشغول خوردن شدم. ولی بعد از چند لقمه دست کشیدم. بابابزرگ با تعجب پرسید: چی شد؟

_: خوردم دیگه کافیه.

_: یعنی چی؟

_: اینجوری نگام نکنین باباجون می ترسم. اگه گذاشتین من دو روز رژیم بگیرم! یه هفته اس دارم خودمو می کشم، یک کیلو کم کردم. شما که نمی خواین با یه وعده بر بادش بدین؟

_: صبحونتو درست بخور از نهار و شامت کم کن.

پریسا خانم گفت: آره جونم. چند تا لقمه دیگه بخور.

چاره ای نبود. صبحانه را سیر خوردم و برخاستم. پریسا خانم نذاشت من و آزاد جمع کنیم. گفت: شما برین تو مهمونخونه راحت وسایلتونو پهن کنین به درستون برسین.

ما هم که بچه های خوووووووب رفتیم توی مهمانخانه. کیفم را روی میز غذاخوری گذاشتم. آزاد به اتاقش رفت تا وسایلش را بیاورد. دست توی کیفم بردم. پاکت پول را برداشتم و توی جیبم گذاشتم. بعد به دنبال آزاد رفتم. در باز بود. توی راهروی اتاقش ایستادم و او را که به دنبال وسایلش این طرف و آن طرف می رفت، نگاه کردم. سر بلند کرد و پرسید: چیزی می خوای؟

من و من کردم. نمی دانستم چطور بگویم که راضی بشود. لبم را گاز گرفتم. کتاب به دست به طرفم آمد و پرسید: چی شده؟

_: هیچی.

_: چی می خوای؟

سری به نفی تکان دادم و گفتم: هیچی.

دستم روی لبه ی کیسه که از جیبم بیرون بود، مانده بود. نگاهی به آن انداخت و پرسید: این چیه؟

با صدایی که به زحمت بالا می آمد، گفتم: پس اندازمه.

_: به من چه؟ بهت گفتم پول تو رو نمی خوام.

_: منم بهت گفتم پسره ی غد از خودراضی! بگیرش.

_: باشه مال خودت. با اینقدرا کارم راه نمیفته.

_: مگه می دونی چقدره؟

_: می تونم حدس بزنم. بالاخره می شناسمت.

رو گرداند و در حالی که قلم و پاک کنی برمی داشت، گفت: نمی خوام ناراحتت کنم پرستو. ولی واقعاً لازم نیست خودتو به خاطر من به زحمت بندازی.

_: من خودمو به خاطر تو به زحمت ننداختم.

_: اصلاً چرا به من اعتماد می کنی؟ شاید خوردم و پس ندادم.

_: مسخره بازی نکن آزاد. این سه و نیم ملیون تومنه. کارتو راه میندازه؟

با تعجب برگشت و پرسید: دیوونه دیشب تا حالا این همه پول رو از کجا جور کردی؟

_: من دیوونه نیستم. از دیشبم جور نکردم. دو ساله دارم پولامو جمع می کنم لپ تاپ بخرم.

_: برو لپ تاپ بخر. معلوم نیست من کی بهت پس بدم.

_: بگیرش. هر وقت داشتی برام لپ تاپ بخر.

جلو آمد. با تردید کیسه را گرفت. آب دهانم را به سختی قورت دادم. سر بزیر انداختم. رو گرداندم و رفتم.

_: پرستو؟

_: هیچی نگو.

به سرعت به اتاق برگشتم. کیفم را روی میز غذاخوری خالی کردم و خودش را روی پشتی صندلی گذاشتم. نشستم و مشغول چیدن وسایلم شدم.

با وسایلش وارد شد. ضلع دیگر میز، ولی کنارم نشست و گفت: می تونم که بگم متشکرم؟

_: نه نمی تونی.

نگاهش نمی کردم. برگه ها را با حواس پرتی جابجا می کردم.

_: چکار می کنی؟

_: نمی دونم. از کجا شروع کنیم؟

_: بذار ببینم...

کتاب را باز کرد. جزوه ی مرا کنارش گذاشت. موبایلش را روی جزوه گذاشت و گفت: از اول دوره کنیم دیگه. هان؟

_: هوم.

شروع به خواندن کرد. عاشق صدایش بودم.

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (12)

سلامممم


عصر روز بعد همگی توی محضر بودیم. بابابزرگ و پریسا خانم و بچه هایشان و چند نفری از اقوام درجه یک طرفین.

آزاد به خواهش هایده کت شلوار پوشیده بود. کت شلوار نوک مدادی راه راه باریک مات و براق. کراواتش راه راه خاکستری کمرنگ و سفید بود که توی قسمتهای سفید گلهای ریز رز قرمز داشت. پیراهن سفید اتوکشیده اش هم آدم می کشت! قیافه اش اینقدر سرد و سخت بود که شده بود عین مانکن های پشت ویترین. هیچ احساسی توی نگاه و چهره اش نبود.

از دور نگاهش می کردم. هنوز از دستش دلخور بودم. گرچه می فهمیدم منظوری نداشته است، اما دلم می خواست عذرخواهی کند، دلم می خواست بفهمد که بد گفته است. رو گرداندم. عاقد داشت خطبه را می خواند. هیچ وقت پدربزرگ را اینقدر خوشحال ندیده بودم. دلم غنج زد. از ته دل برای خوشبختی شان دعا کردم.

از محضر به تالار رفتیم. کم کم مهمانها می آمدند. خدمه ی سالن پذیرایی می کردند و من کاری نداشتم. فقط قدم می زدم و به مهمانها خوشامد می گفتم. اما چهره ی آزاد از پیش چشمم دور نمیشد. هوای سالن گرم و خفه بود. جمعیت که جمع شدند، بدتر شد. حالم هم خوب نبود. بیرون آمدم. توی رختکن مانتو و شالم را پیدا کردم و پوشیدم. به باغ کوچک تالار رفتم که به علت سرما بلااستفاده مانده بود. خنکی هوا آرامش بخش بود. قدم زنان راه سنگفرش بین درختان را پیمودم. نزدیک در ماشینها پارک شده بودند. به یک ماشین تکیه دادم و به آسمان مهتابی چشم دوختم. در ماشین دیگری باز شد. برگشتم. آزاد پیاده شد و در را بست. وای چقدر زیبا شده بود! با قدمهای آرام و مطمئن به طرفم آمد. مات نگاهش می کردم. جلو آمد و گفت: امشب چشمات از همیشه قشنگتره.

سر بزیر انداختم. نفسم بند آمده بود. قلبم دیوانه وار میزد. دستهایش را توی جیبهای شلوارش فرو برد و پرسید: چیزی می خواستی؟

بدون این سر بلند کنم گفتم: نه. تو سالن خیلی گرم بود، اومدم بیرون.

سری به تایید تکان داد. با دستپاچگی گفتم: تو اگه کاری داشتی مزاحمت نمیشم.

_: نه... داشتم تو ماشین آهنگ گوش میدادم. دیگه نمی تونستم فضای سالن رو تحمل کنم.

سری تکان دادم. بعد از چند لحظه سکوت گفت: با پرهام حرف زدم.

وحشتزده پرسیدم: بهش چی گفتی؟

_: بهش گفتم خواهرت اینقدر خانم و با شخصیت هست که من تو دو سال همکلاس بودن یک کلمه هم باهاش حرف نزدم. اصلاً اونو بالاتر از این می دونستم که آلوده ی این روابطش کنم. ولی وقتی قرار شد قوم و خویش بشیم قضیه فرق کرد. ما به هرحال همدیگرو می شناسیم. نمی تونم تو خونه ی پدربزرگت رومو برگردونم، انگار ندیدمش. در هر صورت یه رابطه ی عادی قوم و خویشی پیش میاد. منم از اول سعی کردم خیلی معمولی برخورد کنم تا برداشت دیگه ای نشه و نمی دونم چرا اون اینجوری فکر کرده.

یک لحظه سر بلند کردم. چشمان سیاهش می درخشید. با نگرانی پرسیدم: چی گفت؟

_: خب تا حدودی قبول کرد. یعنی مثل من قبول کرد که باهاش کنار بیاد.

پوزخندی زدم و سری به تایید خم کردم. آرام گفتم: سردمه. من برمی گردم. ممنونم که باهاش حرف زدی.

_: باهات تا دم ساختمون میام. فکر می کنم یه عذرخواهی هم بهت بدهکارم. دیروز ناراحتت کردم. معذرت می خوام.

تمام وجودم لبریز از شوق شد. آرام گفتم: خواهش می کنم.

نفس عمیقی کشید و بعد پرسید: فردا امتحان داری؟

_: آره. عصر... هیچیم نخوندم. تو نداری نه؟

دلم گرفت.

_: نه ترم قبل پاسش کردم. دیروز داشتم وسایلم رو مرتب می کردم یه کتاب مرجع دیدم شاید به دردت بخوره.

_: جدی؟ چه خوب. آره می خوام.

_: فردا میارم دانشگاه.

_: فردا نمیام. می خوام بشینم بخونم.

_: پس قبل از این که برم میارم در خونتون. خواب که نیستی؟

_: نه بابا باید درس بخونم. ولی... زحمتت میشه.

_: چه زحمتی؟ پس تا فردا. خداحافظ.

_: خداحافظ.

چند قدمی نرفته بودم که صدایم زد: پرستو؟

از شوق بی اختیار لبخند بر لبم نشست. برگشتم. او هم می خندید. جلو آمد و گفت: من میام، ولی کجا؟ آدرستونو ندارم.

با شیطنت گفتم: از بابابزرگ بپرس.

_: ببین بیخیال کتاب! ما همون یه دفعه سوال کردیم واسه هفت پشتمون بسه.

_: نه وایسا...

با چشمهای خندان برگشت. آدرس دادم و رفت.

صبح روز بعد با صدای اس ام اس از خواب پریدم. اول از زیر پتو یک فحش نثار مزاحم اول صبح کردم و بعد موبایلم را برداشتم. با دیدن اسم آزاد تمام تنم لرزید. لبخند بزرگی روی صورتم نشست. نوشته بود: دم در خونتونم.

از جا پریدم. با بیشترین سرعتی که توی عمرم لباس عوض کرده بودم لباس خوابم را با تیشرت و شلوار جین عوض کردم. دوان دوان از اتاق بیرون رفتم. مانتو و مقنعه ی دانشگاهم را از روی جالباسی برداشتم و پوشیدم و خودم را به در خانه رساندم. آزاد پشت به در ایستاده بود. نفس نفس زنان سلام کردم. برگشت و با لبخند مودبی گفت: سلام! احیاناً از خواب که بیدارتون نکردم؟!

_: خواب؟؟؟ نه! ساعت هفت صبح کی می خوابه؟

خندید. کتاب را به طرفم گرفت و گفت: شرمنده. می تونی بری به رویاهات ادامه بدی!

کتاب را به سینه ام چسباندم و گفتم: نه دیگه باید بشینم بخونم. خیلی ممنون. زحمت کشیدی.

دستش را بالا آورد و گفت: حرفشم نزن. خداحافظ.

لبخندزنان نگاهش کردم. وقتی دور شد، زمزمه کردم: خداحافظ.

در را بستم. شاداب و سرحال به اتاق برگشتم. توی راهرو به پرهام برخوردم. داشت می رفت سر کار. با دیدن من پرسید: کی بود؟

دستهایم شل شد. کتاب را پایین آوردم. اسم تمام دوستانی که ممکن بود کتابی برایم بیاورند، از ذهنم گذشت. اما به سادگی گفتم: آزاد.

_: دیگه کتابم میارن براتون؟

_: لازم داشتم. عصری امتحان دارم. اونم از ترم قبل کتابشو داشت. گفت بهم میده.

داشت بند کفشهایش را می بست. جمله ام که تمام شد، ایستاد و نگاه ناخرسندی به چشمهایم انداخت. کیفش را برداشت و خواست برود که موبایلش زنگ زد. اخمهایش را درهم کشید. موبایل را درآورد و نگاهی به شماره انداخت. دستپاچه شد. در حالی که از در بیرون می رفت، جواب داد: سلام خانم... خوب هستین شما؟

خانم را کشید. طوری که به نظر نمی آمد یک همکار یا چیزی شبیه به این باشد. بقیه ی حرفهایش را نشنیدم. ولی دلم می خواست در یک فرصت مناسب بپرسم: رطب خورده منع رطب چون کند؟

دو سه ساعت مشغول درس خواندن بودم. اما حوصله ام سر رفت. کلافه بودم. دلم برای آن نگاه خندان پر می کشید. بالاخره تصمیم گرفتم بقیه را توی کتابخانه ی دانشگاه بخوانم. لباس پوشیدم. عجله داشتم. آژانس گرفتم و خودم را به دانشگاه رساندم. ساعت ده یک کلاس مشترک داشتیم. از دم در دانشگاه دویدم و قبل از حضور غیاب استاد وارد شدم. نگاهم بین پسرها چرخید. آزاد با تعجب ابروهایش را بالا برد و اشاره کرد: چی شد؟

لبخند و جوابم را فرو خوردم. سر به زیر انداختم و به طرف دوستانم رفتم. حالم خوب بود. تند تند نت برمی داشتم و با بچه ها هم شوخی می کردم. بالاخره یلدا نتیجه گرفت: این دختره تا دیروز عاشق بوده حالا فارغ!

مشتی به پشتش زدم و پرسیدم: تو هر لحظه این رفتار ما رو تفسیر نکنی نمیشه. نه؟

_: نه دیگه. ببین جانم. یه موضوعاتی هست که باید برات روشن بشه. خب خودت نمی فهمی. ولی من که از روبرو می بینم می فهمم تو پریروز حالت گرفته بود، اینقدر که وسط کلاس بلند شدی رفتی، ولی امروز که به دلیل نامشخصی دیر اومدی حالت خیلی خوبه! هرچی هست مربوط به این دیر اومدنه!

_: اوکی! گرفتم. بعد اینا رو خودم نمی دونستم.

ترانه که تا حالا داشت می خندید، گفت: خدا خفه تون کنه، پرستو استاد با توئه!

به سرعت برگشتم. استاد گفت: اگه صحبتاتون تموم شد، بی زحمت تشریف بیارین این مسئله رو حل کنین.

لحنش طوری بود که حسابی شرمنده شدم. تازه بعد از ده دقیقه کشتی گرفتن، از عهده ی حل مساله هم برنیامدم و با خجالت سر جایم برگشتم. بیشتر از همه از این که جلوی آزاد این اتفاق افتاده بود، ناراحت بودم. بقیه ی کلاس با چهره ای درهم نت برمی داشتم و مسخره بازیهای ترانه و تهمینه و یلدا اخمم را باز نکرد. ولی همین که به راهرو رسیدیم دوباره شروع شد. یلدا داشت قیافه ی به قول خودش شکست خورده ی مرا، وقتی که داشتم از کنار تخته برمی گشتم، تقلید می کردم. اینقدر بانمک بود که غش کردم از خنده. خندیدن همان و سر خوردن پایم همان. به پشت روی زمین پهن شدم. طوری که پاهایم توی هوا رفت و برگشت. به دنبالش صدای مهیب سقوط چیزی را شنیدم و بعد آزاد کنارم زانو زد و پرسید: خانم مهاجر حالت خوبه؟

حالم خوب بود. در واقع هنوز داشتم می خندیدم. فقط کمی شوکه شده بودم. با کمک ترانه و یلدا نشستم. نگاهی به آزاد انداختم. آزاد با شرمندگی برخاست. خیلی از رو رفته بود. برگشت کلاسورش را از یکی از دوستانش گرفت و به آرامی پرسید: به چیزی احتیاج ندارین؟

شانه ی یلدا را گرفتم و بلند شدم. لبخندی زدم و سعی کردم لحنم تا حد امکان رسمی باشد. گفتم: نه متشکرم. حالم خوبه.

آزاد سری تکان داد و زیر لب گفت: خدا رو شکر.

بعد با دوستانش دور شد. یلدا سوتی کشید و گفت: جل الخالق! ما می گیم رفیق ما عاشقه. بابا این یارو عاشقتره که! ندیدی پرستو چنان کلاسورشو پرت کرد رو زمین که وسایلش شیش متر اون طرفتر افتاد. رفیقاش براش جمع کردن! خدا شانس بده!

ترانه فیلسوفانه گفت: اگه یه دختر به اندازه ی پرستو خوشگل و خانوم باشه، منم جای شفقی باشم عاشق میشم!

لنگ لنگان قدمی برداشتم. شانه اش را گرفتم که نیفتم. گفتم: عاشق کدومه بابا؟ شمام دست گرفتینا! پسره فقط ترسید. با این سر و صدایی که من افتادم فکر کرد الان مغزم پهن میشه جلوی پاش.

تهمینه پرسید: نه بابا مگه تو مغزم داری؟

ترانه گفت: خوشگلا معمولاً هیچی تو کله شون نیست!

گفتم: دست شما درد نکنه. یعنی آدم تا شما رو داشته باشه، هیچ احتیاجی به دشمن نداره.

یلدا گفت: از خداتم باشه. به ما میگن دوستای ندار و مهربان! یعنی هیچ تعارفی باهات نداریم.

_: یعنی واقعاً متشکرم.

موبایلم زنگ زد. بدون این که شماره را نگاه کنم، جواب دادم: بله؟

_: صدای اس ام استو نمی شنوی؟

_: تو این سر و صدا؟ نه.

_: مطمئنی که خوبی؟ احتیاج به دکتر نداری؟ می تونم ماشین یکی از بچه ها رو بگیرم.

از جمع جدا شدم و به طرف درختها رفتم. روی نیمکتی نشستم.

_: حالم خوبه. نگران نباش. سر و صداش زیاد بود؛ ولی طوریم نشده. تو هم لطفاً وسط دانشگاه اینجوری آبرو ریزی نکن.

_: می کشمت پرستو! مُردم از ترس. آبرو داری کیلویی چند؟ یه چیزیت بشه من جواب بابابزرگتو چی بدم؟

_: تو مسئول من نیستی که قرار باشه جواب بدی.

_: تو مگه قرار نبود بمونی خونه درس بخونی؟ دانشگاه اومدنت چی بود؟ اون از ضایع بازی سر کلاست، اینم از معلق زدن بعدش.

خیلی بهم برخورد. سر بلند کردم. تقریباً ده متری با من فاصله داشت. به من نگاه نمی کرد. اخمهایش توی هم بود. قدم میزد و حرف می زد.

با عصبانیت گفتم: به تو هیچ ربطی نداره.

قطع کردم. به کتابخانه رفتم و تا عصر بدون استراحت خواندم. حتی برای نهار هم بیرون نرفتم. نیم ساعت به شروع امتحان بود، که آزاد اس ام اس زد: بیا بیرون کارت دارم.

جوابش را ندادم. پنج دقیقه بعد یکی دیگر زد. موبایل را توی کیفم انداختم. ولی بازهم صدای ویبره اش را شنیدم. با حرص کتاب را بستم و بیرون آمدم. دم در نبود. کمی آن طرفتر زیر درختی ایستاده بود. با اخمهای درهم به طرفش رفتم و پرسیدم: این کار واجبتون چیه؟

یک ساندویچ و نوشابه به طرفم گرفت و گفت: نهار نخوردی. اینجوری نمی تونی امتحان بدی.

رو گرداندم و گفتم: نمی خوام.

_: لج نکن پرستو.

_: تو می خوای چکار کنی؟ اگه با آبروی من بازی کنی ازت شکایت می کنم.

سر به زیر انداخت و آرام گفت: باشه. مزاحمت نمیشم. معذرت می خوام.

کیسه ی ساندویچ و نوشابه را روی نیمکتی همان نزدیکی گذاشت و رفت. چند دقیقه بی حرکت سر جایم ایستادم. بالاخره برگشتم. خیلی گرسنه ام بود. روی نیمکت نشستم و مشغول خوردن شدم.