ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۱۵)

سلام سلام 

عیدتون مبارک :*********** 

 

این چند روز خیلی سرم شلوغ بود و نشد زودتر بیام. ببخشید. الانم این گفتگوی آخرش نصفه کاره مونده. اما انشااله فردا بقیشو می نویسم. فعلاً چند تا کار دارم که باید برم.  

 

طی دو هفته ی بعد درگیر کارهای بله برون پرهام بودیم. مامان گرچه ظاهراً رضایت داده بود، اما حاضر نبود کوچکترین قدمی بردارد. بابا هم که تکلیفش از قبل مشخص بود. من بودم و پرهام. پا بپای هم به دنبال خریدها و سفارش گل و شیرینی و دعوت مهمانها می رفتیم. در این بین چند تا امتحان هم باقی مانده بود که به زحمت می دادم. بالاخره مجلس به خوبی برگزار شد. گرچه مامان مثل مهمانهای دیگر آمد و هیچ توجهی به هیچ کس نکرد، ولی مشکلی پیش نیامد و من و پرهام بعد از مدتها تلاش، نفس راحتی کشیدیم. حالا دیگر رسماً نامزد شده بودند. پرهام از شوق سر پا بند نبود. سوگل هم خوشحال به نظر می آمد. نگاهش به پرهام لبریز از عشق بود. هم خوشحال بودم و هم فکر می کردم: آیا روزی می رسه که منم به کسی اینطور عاشقانه نگاه کنم؟!

خودم که شک داشتم. به نظرم اگر روزی ازدواج می کردم یک ازدواج منطقی بود که تمام جوانبش را سنجیده باشم و البته این روز به این زودیها نبود.

آزاد را فقط توی دانشگاه می دیدم که آنهم مثل دو تا غریبه از کنار هم رد می شدیم. اینقدر فکرم درگیر پرهام بود، که دیگر حتی نگاهش هم نمی کردم. شایعات هم تمام شده بود.

روز بعد از بله برون، گیج و خواب آلود به دانشگاه رفتم. اگر استادم آنقدر سختگیر نبود، حتماً تمام روز می خوابیدم. اما امکانش نبود. سر کلاس نمی توانستم نت بردارم. خیلی خسته بودم. بعد از چند روز نگاهی به آزاد انداختم. با تعجب دیدم روی صندلی لم نداده است و موبایلش جلویش نیست. راست نشسته بود. چهره اش درهم بود و موبایلش بازی می کرد. ناباورانه نگاهش کردم. حتماً اتفاقی افتاده بود. نمی توانستم چشم از او برگیرم. تا این که یلدا توی پهلویم زد و پرسید: هی پرستو چته؟

_: هان؟ چی؟ هیچی خوابم. دارم میمیرم.

_: چرا؟

_: دیشب بله برون داداشم بود. خیلی خسته ام.

_: اه؟ پس شیرینیت کو؟

_: بله برون من نبود که!

استاد صدایم زد. نزدیک بود بزنم زیر گریه. با ناامیدی برخاستم. سوالی پرسید که اتفاقاً قبلاً از یک سال بالایی یاد گرفته بودم. خواب آلود جوابش را دادم. با تعجب سری تکان داد و رفت سراغ نفر بعدی.

روی صندلی ولو شدم. بی صبرانه منتظر پایان کلاس بودم. همین که استاد اجازه داد بیرون زدم و به طرف در رفتم.

یلدا صدایم زد: هی پرستو وایسا... نمیای بریم با بچه ها یه چیزی بخوریم؟

_: نه بابا دارم می میرم. میرم خونه.

بین راه یادم آمد هنوز کارگرها توی خانه مشغولند. این دو سه روز بابا که ظاهراً مخالفتش را کنار گذاشته بود، از راه دیگری وارد شده بود. بعد از صد سال که هر گوشه ی خانه احتیاج یه تعمیرات داشت، همین چند روز کارگر خبر کرده بود تا خرابیها را اصلاح کنند! می خواستم خودم را بکشم. من و کارگرها و هدیه ها و کاغذ کادو! به زحمت گوشه ای را پیدا می کردم تا به کارم برسم. میشد به خانه ی بابابزرگ بروم، اما حوصله ی جابجا کردن آن همه وسیله را نداشتم. ولی امروز که می توانستم بروم!

با خوشحالی کلید را توی در چرخاندم و وارد حیاط شدم. پله ها را دو تا یکی بالا آمدم. پریسا خانم به استقبالم آمد. با خوشرویی گفت: به سلام خواهرشوهر!

_: سلام! خوب هستین؟ مزاحم که نیستم؟

_: نه عزیزم. خوش اومدی. مهمون عزیز آدمو سرحال میاره. بیا تو که بابابزرگتم حسابی دلتنگته.

وارد شدم.

_: سلام.

بابابزرگ خندید و گفت: علیک سلام. خوب دو دستی پرهام رو چسبیدی و ما را فراموش کردی!

_: من که سر زدم!

_: آره تو این دو هفته، دو تا پنج دقیقه به ما سر زدی! مواظب باش رودل نکنیم!

خندیدم. لب مبل نشستم و گفتم: معذرت می خوام.

پریسا خانم گفت: بسه دیگه آقانادر. یه کاری می کنی بره پشت سرشم نگاه نکنه!

از جا برخاستم و در حالی که کولیم را برمی داشتم، گفتم: اتفاقاً اومدم بمونم. خیلی کار زشتیه، ولی اشکال نداره یه دوش بگیرم و بعدم بخوابم؟

_: نه عزیزم. چه اشکالی داره؟ ولی صبر کن یه چایی برات بیارم، بعد...

_: نه خواهش می کنم. من به قدر کافی زحمت میدم.

بعد هم بدون این که اجازه ی تعارف بیشتری به او بدهم به اتاقم رفتم. از توی کمد یک تونیک شلوار خواب تریکوی سفید با گلهای درشت آبی کمرنگ و سبز به علاوه حوله و برسم را برداشتم و به حمام رفتم. یک دوش آب گرم حسابی حالم را جا آورد. بعد هم لباس پوشیدم و موهایم را زیر بخاری برقی بابابزرگ که مثل سشوار باد گرم میزد، خشک کردم و دو طرف بافتم. گیج و خواب آلود بیرون آمدم. ساعت نزدیک یازده صبح بود. این بار نتوانستم از گیر پذیرایی پریساخانم فرار کنم. نشستم و به همراه بابابزرگ و پریساخانم چای و شیرینی خوردم و بعد با عذرخواهی به اتاقم رفتم. بوی آشنای تختم خیلی خوشایند بود. به زودی خوابم برد.

وقتی بیدار شدم ساعت دوازده و نیم بود. کاملاً سر حال بودم. خوشحال و خواب آلود بیرون آمدم. ولی وقتی سینه به سینه ی آزاد قرار گرفتم، تکان بدی خوردم! قدمی به عقب برداشتم. لبخند از لبم محو شد. متعجب و شرمنده نگاهش کردم. با خوشرویی سلام کرد و پرسید: بیدارت کردم؟

سری به نفی تکان دادم. زیر لب سلام کردم. اینقدر جا خورده بودم که نمی فهمیدم حالا باید چکار کنم. با صدای پریساخانم به خود آمدم.

_: خوب خوابیدی عزیزم؟

رو گرداندم. گیج و گنگ نگاهش کردم. بالاخره گفتم: ب بله خیلی ممنون.

_: عالیه. بیاین نهار.

این را گفت و به آشپزخانه برگشت. به دیوار تکیه دادم. چشمهایم را رویهم گذاشتم به این امید که این هم قسمتی از خوابم باشد.

چشمهایم را که باز کردم دیگر آنجا نبود. بدون این که درک کنم که خواب بوده ام یا بیدار، رفتم تا لباسم را عوض کنم. توی آینه نگاه دیگری به بلوز شلوار خوابم انداختم. شاید خیلی ضایع نبود. یک بلوز شلوار ساده ی زمستانی آستین بلند و یقه بسته، اما به هر حال لباس خواب بود.

به سرعت لباس عوض کردم و به آشپزخانه رفتم. همه دور میز نشسته و منتظر من بودند. عذرخواهی کوتاهی کردم و مشغول خوردن شدیم. بابابزرگ شوخی می کرد و حرف میزد. چقدر از این که سرحال بود خوشحال بودم.

بعد از نهار آزاد بلند شد و ظرفها را توی ماشین ظرفشویی چید. من هم چای ریختم و دور هم خوردیم. بالاخره وقتی بابابزرگ رفت که استراحت کند، آزاد دوباره گفت: بیا کارت دارم.

به دنبالش به اتاقش رفتم. به کاناپه ی قدیمی راحتی اشاره کرد و گفت: بشین.

نشستم. لحظه ای روبرویم ایستاد و نگاهم کرد. بعد از مکثی گفت: تبریک میگم. بالاخره موفق شدین. از قول من به پرهامم تبریک بگو.

_: ممنون. حتماً.

جعبه ی مقوایی بزرگی را از کنار اتاق برداشت و به طرفم آمد. با تعجب پرسیدم: این چیه؟

آن طرف کاناپه نشست. جعبه را بینمان گذاشت و پرسید: چی باشه خوبه؟

داشت درش را باز می کرد. در را نگه داشتم تا جعبه ی دیگری که توی آن بود، بیرون بیاورد. بالاخره با شگفتی گفتم: آزاد تو دیوونه ای؟!!

_: خیلی از لطفتون متشکرم! نمی دونستم هرکی لپ تاپ بخره دیوونست!

_: آخه این چه کاری بود کردی؟ بهت گفتم الان نمی خوام.

_: خب من که پولشو ندادم.

_: ندادی؟

_: نه. قسطی خریدم. مگه سر گنج نشستم که لپ تاپ به این گرانبهایی رو نقد بخرم؟

لپ تاپ را از بین یونولیتهای جعبه درآورد و به طرفم گرفت. با تردید آن را گرفتم. حتی از آن که در عکسش نشان میداد هم زیباتر بود. مثل یک کریستال ظریف، با احتیاط روی پایم گذاشتم. آزاد با رضایت نگاهم کرد و پرسید: همونی هست که می خوای؟ اگه مشکلی داره میشه عوضش کرد.

بدون این که چشم از آن برگیرم، گفتم: نه نه اصلاً! عاشقشم!

آزاد با لودگی آه کشید و گفت: ای کاش من هم یک لپ تاپ بودم!

سر بلند کردم و با تعجب نگاهش کردم. قیافه اش اینقدر مضحک بود که به خنده افتادم. زیر لب گفتم: دیوونه!

_: فعلاً با این حال کن تا دیوونگیم رو کامل بهت نشون بدم.

با حیرت و عصبانیت پرسیدم: منظور؟

دست توی جعبه برد و گفت: نزن بابا می ترسم!

دو جعبه ی دیگر هم بیرون آورد. یکی را به طرفم دراز کرد و گفت: دستگاه وای فایتون.

دومی را بالا گرفت و گفت: گوشی آخرین سیستمتون! می ترسم اینقدر پیشرفته شده باشین که دیگه جواب سلام ما رو هم ندین!

_: آخه دیوونه این چه کاری بود تو کردی؟ حالا تا صد سال باید قسط بدی!

_: ورد زبونش شده ول کنم نیست! یه بار گفتی گرفتم! اگه بین هر جمله نگی هم یادم نمیره که دیوونگی کردم. ولی هر کار کردم به تو ربطی نداره. اولاً خوشم نمیاد زیر دین تو باشم. در ثانی اون فروشنده ای که اینا رو برام پیدا کرده و فرستاده، بهترین دوستمه که حتی اگه قسطاشم عقب بیفته که نمیفته مهم نیست. جهت اطلاعتون به لطف پول نقد شما، سرمایم جور شد و الان یه درآمد ثابت دارم. زیاد نیست ولی اموراتم میگذره. حرف دیگه ای هم هست؟

_: اینا شد سه و نیم ملیون؟ با پول پستش؟ چقدر کم اومد؟

_: یه کمی بیشتر شد. ولی نه اونقدر که نگرانش باشی. بس کن دیگه. اگه چیزی لازم داری و پول می خوای بهت میدم.

رو گرداندم. با ملایمت گفت: پرستو؟ من فقط می خواستم خوشحالت کنم.

دستی روی لپ تاپم کشیدم. پرسید: می خوای موبایلتو ببینی؟

سری به نفی بالا بردم. با کلافگی پرسید: حالا مگه چی شده؟ نظرت عوض شده؟ گفتم که اشکالی نداره. دوستمه. پسشون میدم و هرچی می خوای میگم بفرسته. اگرم پولتو نقد می خوای... ازش قرض می کنم و بهت میدم.

با دلخوری گفتم: تو اگه روت میشد از اون بگیری، روز اول می گرفتی.

_: موضوع این نیست که روم نمیشه. من... من خوشم نمیاد که مسائل مالی بین روابط عادیم فاصله بندازه. دلم نمی خواد وقتی با تو یا دوستم حرف می زنم، نگران پولتون باشم. ولی به هر حال... اگه مجبور باشم ازش قرض می کنم. این قیافه رو نگیر پرستو! خواهش می کنم بگو چی می خوای؟

_: نگران نباش. اینا هموناییه که دو سال دارم براشون زحمت می کشم. فقط یه کم شوکه شدم. فکر نمی کردم به این زودی همه شون باهم گیرم بیاد.

آهی کشید و گفت: امیدوارم اینطور باشه.

نظرات 13 + ارسال نظر
سحر (درنگ) یکشنبه 8 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 08:45 ب.ظ

سلام
خوبی؟

سلام عزیزم
خوبم. تو خوبی؟ کم پیدایی

... یکشنبه 8 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 04:12 ب.ظ

ettefaghan ye moddat yeki tu persia blog dashtam,amma khord be emtehan nahaeio baadesham konkoor,velesh kardam...chan vaght pish dobare raftam soraghesh,hazfesh karde budan...nemidunam chera?!!!!:P

تقاضا بدی شاید برش گردونن. اگه پیداش کردی حتما آدرس بده

شایا یکشنبه 8 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 01:32 ب.ظ

امیدوارم که باعث شه سر عقل بیاد!

اول اینکه اپل نه آیفون بهترین گوشی دنیا اینجا ارزونه ولی فکر کنم ایران همون قیمتهای پاکت پی سی باشه من که عاشقشم.

دوم اینکه حرف نیو مون شد. دارم پر پر میزنم برم ببینمش! میخوام برم سینما هنوز نشده بلیط بگیرم. دارم جلوی خودم رو میگیرم که دانلودش نکنم

امیدش به خدا :)فعلا که اوضاع رو به بهبوده
میسی. آره منم خیلی دوس دارم. باید دور و بر ششصد هفتصد تومن باشه. مثل پاکت پیسی ها



اونم با اینترتای سریع السیر شما که دانلود آسونه! ولی سینما یه چیز دیگس!

یه نفر یکشنبه 8 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 12:20 ب.ظ

سلام.شما همون خانم شاذه هستین؟
من اینجارو اتفاقی پیدا کردم.تو کلوب یه دخترخانمی رو اد کردم.ازتوپروفایلش رفتم تو وبلاگش.از تو وبلاگش رفتم تو یه وبلاگ دیگه.ازونجا اومدم اینجا.ازسبک نوشته ها حدس زدم باید شاذه خانم باشید.حالا حدسم درست بوده؟یا آیکیوم پایینه؟

سلام. بله خودمم!
اوه چه پروسه ی مفصلی! :) خوش اومدین.
نه بابا آیکیو تون سر جاشه!

شایا یکشنبه 8 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 03:36 ق.ظ

نکته قشنگ و جالبی بود! قسطی
من آزاد رو بیشتر از اونی که پرستو دوستش داره دوست دارم ! پرستو دوستش نداره بش بگو بره من بجاش بیام
دختره بد اخلاق

تنکیو وری ماچ :)

اه؟ چه خوب! خوش بحال آزاد! باشه به پرستو میگم. شایدم بهش برخورد بیشتر تحویلش بگیره :)

اورانوس یکشنبه 8 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 01:24 ق.ظ

خانم به جماعت پاکت پی سی ها توهین نکنین.... از کی تاحالا اپل پاکت پی سی شده؟؟؟؟

نیومون دانلود کردم.... اینقدر نازههههههه

خیلی معذرت می خوام. کم سوادی بنده رو ببخشید :) حالا اپل هرچی که هست قیمتش به این بودجه ی پرستو می خوره یا همون بگردیم دنبال اچ تی سی و اینا؟

حتما همینطوره. اگه آدم به اندازه ی یه سر سوزن حس فیلم دیدن اونم زبان اصلی داشته باشه. من اون یکی رو هم رو دور تند تماشا کردم!

دانه شنبه 7 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 09:21 ب.ظ http://www.wonderfulfriends.blogfa.com

به سلااام من هییی میرم هییی میام!!!

این که خیلی ناززز بوود پرستو خنگگگ خیلی مهربووونه

این ازاد هااا!!! اسمشم جالبه! ازاد!

به علیک سلام خوشگل خانم!

مرسییییییییی

آره منم خوشم میاد :)

miti شنبه 7 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 08:54 ب.ظ

khashang bood
romantikam bood
eydetoonam mobarak

مرسی میتی جون :*
ممنونم :*

چرا فارسی نمی نویسی؟!

پرنیان شنبه 7 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 06:29 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

دست شما درد نکنه.خسته نباشید :)
عیدت مبارک :*
موبالی که براش خریده چی بود آیا؟!!

سلامت باشی عزیزم :)
یو تو :*
لابد پاکت پی سی گردن کلفتی بوده. مثلا اپل

ninna شنبه 7 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 05:08 ب.ظ http://rooze-roshan.persianblog.ir

واااااااااااااااااااااااای عالیییییییییی بود



باز پرستو میخواد خر بازی دربیاره؟

چندمم ایا؟

مرسیییییییییییییییییییییییییییی:*********

نمی دونم! باید یه مشورت درست درمون با الهام بانو بکنم :)

چهارم!

آزاده شنبه 7 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 04:37 ب.ظ

عید شما هم مبارک

مرسی عزیزم :******

... شنبه 7 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 03:55 ب.ظ

หฟสฟทใใใทฟทืนนืฟท ฟผ รื ยนหะำะีื+า้ีิ ิีก+++ซฏ

:)))))))))
میگم تو نمی خوای وبلاگ بنویسی؟ استعدادشو داری ها!

سحر (درنگ) شنبه 7 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 02:08 ب.ظ

سلام
خسته نباشی :)
این مامان و بابای پرساو عجب آدمهایند حالا چه وقته تعمیراته!
قشنگ بود
مرسی
عیدت مبارک

سلام عزیزم
سلامت باشی :)

واسه لج بچه ها :(
مرسی عزیزم
ممنون :****

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد