ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۱۴)

سلام 

بعد از یه پست طولاااانی حالا یه پست کوتاه داشته باشین تا حس نوشتنم برگرده! 

 

 

 بعد از کلی تلاش برای تمرکز، تازه رفته بودم تو حس درس که پریسا خانم با دو لیوان آب پرتقال تازه وارد شد. با تعجب گفتم: پریسا خانم ما الان صبحونه خوردیم!

_: اون که نیم ساعت پیش بود. تازه آب پرتقال جایی رو نمی گیره. برای درس خوندنم ویتامین لازم دارین!

_: اوه مرسی!

آزاد گفت: این تازه اولشه!

به سرعت گفتم: و آخریش. ما فقط می خوایم درس بخونیم. نمی خوام مزاحم شما باشم.

_: چه زحمتی عزیزم؟

این را گفت و بیرون رفت. لیوان را برداشتم. کمی از آب پرتقال را روی زبانم مزه مزه کردم. آزاد پرسید: راستی این لپ تاپ گرانبهات چی بود؟

با شوق و ذوق عکسی را که توی موبایلم بود نشانش دادم و گفتم: اینه. البته همه اش مال لپ تاپ نیست. یه موبایلم هست تازه تو بازار اومده که الان خیلی گرونه. اگه لطف کنی چند ماه دیگه پولمو بدی، قیمتش میفته یه چیزیم گیرم میاد! بعد اگه اینا رو بگیرم یه فرستنده ی وی فی هم می خوام. الان اینترنتمون با سیمه.

_: بسیار هم عالی. مشخصات این لپ تاپ و گوشی رو بگو بنویسم.

_: میگم. ولی الان نمی خوام ها!

_: خیلی خب بابا اینقدر تهدید نکن می ترسم!

خندیدم و توضیحات کامل را دادم. او هم با دقت یادداشت کرد و گفت: خب برگردیم سر درسمون.

آخرین پاراگرافی که خوانده بود، را مطالعه کردم. بعد کتاب را به طرفش گرفتم و گفتم: من اینو نفهمیدم.

جرعه ای نوشید. دوباره مشغول توضیح دادن شد.

نیم ساعت بعد پریسا خانم با چای و شیرینی آمد و اعتراضات من البته به جایی نرسید. آزاد هم پوزخندی زد و گفت: خودتو خسته نکن. فایده نداره!

همین که بیرون رفت، ظرف شیرینی را به آزاد دادم و گفتم: اینو بذار رو بوفه پشت سرت من نخورم.

آزاد بدون حرف ظرف را گرفت و روی بوفه گذاشت. چای تلخ را به لب بردم و جرعه ای نوشیدم. کمی بیدارم کرد. این بار بدون استراحت ادامه دادیم. ولی تازه نیم ساعت شده بود که پریسا خانم با یک ظرف میوه ی پوست کنده و قاچ شده وارد شد و بدون این که اجازه ی هیچ صحبتی بدهد، آن را روی میز گذاشت و رفت.

خنده ام گرفته بود.

_: ببینم قیافه ی من مثل بچه شیر خوره هاست؟

_: نه. چرا؟

_: مامانت می ترسه ضعف کنم. تند تند تغذیه مو می رسونه. نه این که خیلی لاغرم! از اون لحاظ!

_: حالا چاقم نیستی این همه غرغر می کنی.

_: نهههه باربی!

_: فوق فوقش پنج شیش کیلو اضافه وزن داشته باشی.

_: هفت کیلو! تازه برسم به معمولی نه ایده آل!

_: ای بابا بیخیال... لپات تموم میشه حیفه!

خنده ام گرفت. کمی هم از رو رفتم. سرم را توی کتاب کردم و به شدت مشغول خواندن شدم.

تا ظهر می خواندیم. پذیرایی های پریسا خانم هم ادامه داشت. نسکافه و شکلات و آجیل هم خوردیم و روی همه ی آنها یک نهار خوشمزه. داشتم می ترکیدم! از آن بدتر ناراحت بودم که حتماً یک کیلویی که به آن زحمت کم کرده بودم برگشته است!

بعد از نهار به دانشگاه رفتیم. امتحان را نسبتاً خوب دادم. بعد از امتحان هم به خانه برگشتم. از دم در متوجه شدم، باز مشغول دعوا و مرافعه هستند. اما این بار فرق می کرد. پرهام داشت التماس می کرد که همراهش برای خواستگاری از دختر مورد علاقه اش بروند. اعصابم خورد شد. اگه یک دعوای عادی بود، از همان جا برمی گشتم و به خانه ی بابابزرگ می رفتم. اما می خواستم از پرهام دفاع کنم. پس رفتم تو و کنار پرهام نشستم. تا آخر شب اینقدر حرف زده بودم که فکم پیاده شده بود. ولی موفق شدیم! راضی شدند که به خواستگاری بیایند. نزدیک نصف شب بود. با این حال پرهام به سوگل اس ام اس داد که قرار خواستگاری را بگذارند. او هم گفت می توانیم فردا شب برویم.

تمام طول روز را دلهره داشتم. شب بعد از کمی بحث راه افتادیم. مامان و بابا هنوز خیلی راضی نبودند، ولی جواب نهایی را به بعد از ملاقات با خانواده ی سوگل موکول کرده بودند.

بالاخره رفتیم. بابابزرگ و پریساخانم هم آمدند. در همان اولین نگاه مهر سوگل به دلم نشست. خیلی مهربان به نظر می آمد. خوشم آمد. اما دیگر هیچی نفهمیدم. تمام حواسم به مامان و بابا بود که یک وقت مشکلی پیش نیاید. اما بابابزرگ به خوبی مجلس را اداره کرد و توضیحات لازم را داد؛ طوری با در مقابل چشمان ناباورم قرار بله برون را هم گذاشتند. وقتی بیرون آمدیم می خواستم از شوق فریاد بزنم. پرهام که کلاً گیج بود. انگار هنوز باور نکرده بود.

نظرات 14 + ارسال نظر
شایا شنبه 7 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 01:15 ق.ظ

الهی. خسته نباشی از مهمونداری. استراحت کن بعدش بیا عیدتم مبارک بهتون خوش بگذره

مرسی عزیزمممم :*
عید تو هم مبارک :***
خوش باشی :*****

الهه جمعه 6 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 08:10 ب.ظ http://roozmaregi-elahe.persianblog.ir

الهام بانو جون دستم به دامنت. کجایی؟ بابا ما مردیم از فضولی. بدو بیا تا این حس نوشتن آیلای عزیزمون هم بیاد دیگه

خوبی؟

الهام بانو برگشته ولی آیلا نفسش بالا نمیاد. خیلی خسته ام. کلی کار داشتم این روزا. ایشالا اگه شد فردا

خوبم. تو خوبی؟‌ :*

پرنیان جمعه 6 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 12:12 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

نمی خوای اپ کنی؟می گم بچه قوممون اینترنتو قطع کنه هااااا!!

هلاکم به خدا. بعد از رنگ خونه چیدن و بعدم مهمونداری... اگه بشه فردا می نویسم. ولی عیده نمی دونم برنامم چیه

شایا جمعه 6 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 10:57 ق.ظ

الان برای 7 امین بار در 24 ساعت
گذشته سرم به دیوار پست 14 خورد
فکر کنم این رنگ کردن خونه حسابی وقتت رو گرفته ها

معذرت می خوام عزیزم
نه بابا اون که تموم شد. بعدشم چیدنش بعدم مهمونداری و.... خیلی خسته ام. ایشالا فردا برسم بنویسم. ولی عیده نمی دونم برناممون چیه
:****

سحر (درنگ) پنج‌شنبه 5 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 09:51 ق.ظ

به به چه پذیرایی های دلچسبی
ای ول بابابزرگ

مرسی عزیزم

سلام
خوبی؟
خوش میگذره؟
هوا چطوره؟

آره. دهن خودمم آب افتاد :دی

:)

خواهش می کنم گلم

سلام
خوبم
ای بد نیست
هوام خوبه. ابری. بدون بارون :(

مریم(آرین) چهارشنبه 4 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:28 ب.ظ

واااااااااااای من خیلی عقب بودم
اما الان رسیدم
ادامه لطفا
بوووووووووووووس

اشکال نداره
خوش اومدی
میام به زودی

بووووووووووووووووووس:*

سحر (درنگ) چهارشنبه 4 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 10:32 ب.ظ

سلام
دیروز و امروز وقت نشد بیام. حالا هم شبه و من نمازم را نخوندم.
فردا میام میخونم.
حس نوشتنت کجا رفته؟
خودت که خوبی؟

سلام
اشکال نداره. التماس دعا
همین دور و برا! سرم خلوت شه می نویسم
خوبم خدا رو شکر :*

ninna چهارشنبه 4 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 08:30 ب.ظ

به به میبینم اول شده بودم خودم نفهمیدم

اوووووووووووووووووول

حالش هنو نیومده؟

تبرییییییییییییییییییییییک

نه فعلا رفته تو چلو خورشای مهمونی!

شایا چهارشنبه 4 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 02:01 ق.ظ

الهی بگردم خیلی برا پرهام خوشحال شدم چه حسی داشته اون لحظه
این داستانت داره میره جزو اون معرکه ها خیلی خیلی لطیف و نازه

مرسی شایا جون. ممنونم :****

پرنیان سه‌شنبه 3 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 08:52 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

آخی چه کیفی میده آدم داداششو دوماد کنه
از این پریسا خانوم یاد مامان دکی افتادم!!!اونام همینجورین
حالا آزاد واسه چه کار این همه پول می خواس؟

آررررره. خدا قسمتمون کنه ایشالا :*)

از این خانوما تو فامیل پر داریم! :))

نمی دونم والا. قرض قوله های داداشش شاید...

می تی سه‌شنبه 3 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 08:38 ب.ظ

خوب خدارو شکر این آقا پرهامم به مرادش رسید
فقط مونده آزاد و پرستو..

آره خدا رو شکر :*)

آره :)

آرزو سه‌شنبه 3 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 08:38 ب.ظ

پریسا خانم مثل مامان من می مونه کرمانی نیستن احیانا؟؟؟

مثل مامان بزرگ من مثل مامانم مثل مادر شوهرم! این وسط نمی دونم من به کی رفتم. دوس دارم یه دونه خوراکی وسط باشه، بقیش همش بشینم با مهمون حرف بزنم :))
احتمالا کرمانین دیگه! شهر خاصی در نظر نگرفتم. ولی از اونجایی که اصطلاحات من خواسته و نا خواسته کرمونیه دیگه باید کرمونی باشن :)

miti سه‌شنبه 3 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 08:32 ب.ظ

اول آره؟

بازم دوم :)

ninna سه‌شنبه 3 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 07:27 ب.ظ http://rooze-roshan.persianblog.ir


وااااااااااااااااااااای خیلی عالی بوددددددددددد

به چه مهربووووووووووووووووون

اخ جانمی جان بله برون ما هم دعوتیم؟؟؟؟؟؟

وااااااااااااااااااااااااااااااااای مرسیییییییییییییییییییی

:*********************

حتما تشریف بیلرین :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد