ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۱۳)

سلااااااااااام! 

 

خوبین؟ منم خوبم. نقاشی تموم شد و باید هال رو بچینم. ولی امروز به جای جارو و وسیله جابجا کردن نشستم نوشتم. اونم یه عالمههههه.... 

امیدوارم خوشتون بیاد. 

 

 

بعد از امتحان، حتی وقتی به خانه برگشتم هنوز هم عصبانی بودم. من نمی خواستم با آزاد دعوا کنم، اما هر بار یک اتفاق کوچک باعث میشد کنترلم را از دست بدهم.

مامان و بابا چنان داشتند داد می زدند که وقتی من در را بهم کوبیدم، هیچ کس متوجه نشد. چند لحظه بعد هم بابا از کنارم رد و با عصبانیت بیرون رفت.

شانه ای بالا انداختم و فکر می کردم: من چیزی به جز این ندیدم که یاد بگیرم! باید بهش بگم. باید ازش بخوام صبور باشه و همراهیم کنه.

ولی با تمام این حرفها دلم نمی خواست وسط دانشگاه به من توجه کند.

مامان با موهای پریشان و چهره ی درهم روی مبل نشسته بود. زیر لب سلام کردم. او هم یواش جوابم را داد. لباس عوض کردم. دست و صورتم را شستم و به آشپزخانه رفتم. پرهام داشت آب می خورد. تعجب کردم.

_: سلام! تو این ساعت خونه ای؟

_: علیک سلام. شام مهمون دایی سهرابیم. مامان گفت زود بیام.

آهی کشیدم و گفتم: پس دعوا هم سر همین بود.

پرهام سری به طرفین تکان داد و گفت: نمی فهمم. اصلاً نمی فهمم این وسط بابا با دایی سهراب چه مشکلی داره که حاضر نیست پاشو تو خونه اش بذاره.

غرق فکر به کابینت تکیه دادم. پرهام بیرون رفت. بعد از مدتی من هم بیرون آمدم. توی هال بوی دود می آمد. متعجب نگاهی به اطراف انداختم. صدای دوش می آمد. احتمالاً مامان توی حمام بود. لای در اتاق پرهام باز بود. کشف کردم! منبع دود آنجا بود. با احتیاط در را باز کردم. پشت به در لب تخت نشسته بود و با موبایلش حرف میزد و... سیگار می کشید! توی خانه ی ما هر مصیبتی بود، ولی هیچ کس سیگار نمی کشید. تا بحال هم دست پرهام ندیده بودم. اینقدر حیرت زده و ناراحت بودم که بدون این که بخواهم گوش بایستم سر جایم میخکوب شدم.

پرهام به مخاطبش می گفت: ببین عزیزم، من با هر دوشون حرف زدم. هم مامان هم بابا. اما به شدت مخالفن. اونا نمی خوان من اشتباهشونو تکرار کنم. و اینو درک نمی کنن که انتخاب من اشتباه نیست. ولی من راضیشون می کنم. فقط به من فرصت بده. قول میدم همه چی رو درست کنم. قربونت برم گریه نکن. درست میشه. می دونم. می دونم. تو هم تحت فشاری. ولی اینجوری نمی مونه...

هنوز داشت حرف میزدم و توضیح میداد و التماس می کرد. باورم نمیشد. به چهار چوب تکیه دادم و نگاهش کردم. پرهام آرام و مهربان عاشق شده بود؟! این دختر خوشبخت کی بود؟ چرا مامان و بابا مخالف بودند؟

پرهام انگار حضورم را حس کرد. چون برگشت و نگاهی به پشت سرش انداخت. دستپاچه راست ایستادم و گفتم: معذرت می خوام.

دست روی میکروفون گذاشت و آرام گفت: بیا تو. الان تموم میشه.

هنوز مطمئن نبودم که ناراحت نشده باشد. با تردید وارد شدم و در را بستم. کنارش روی تخت نشستم. دست دراز کرد. پاکت سیگار را برداشت و نخ دیگری بیرون کشید. خواست با ته سیگارش روشنش کند که از دستش گرفتم. پاکت را هم برداشتم و سطل اتاقش را کنار پایم گذاشتم. فقط دو سه تا را کشیده بود. باقی سیگارها را دانه دانه بیرون کشیدم و توی سطل ریز ریز کردم. نگاه گرفته ای به من انداخت، ولی اعتراضی نکرد. بالاخره حرفهایش بدون این که به نتیجه ی خاصی برسد، تمام شد و قطع کرد. آهی کشید. رو به من کرد و پرسید: چی شده؟

به سطل اشاره کردم و پرسیدم: چرا با خودت این کارو می کنی؟

_: می بینی که اعصاب ندارم. حرف خودتو بزن.

_: من حرفی ندارم. رد بوی دود رو گرفتم. چرا پرهام؟ تو ناراحتی می دونم. ولی با سیگار بهتر میشه؟ ببینم اون دختری که دوسش داری خوشش میاد؟

با ناراحتی سر بزیر انداخت و زیر لب گفت: اون الان اینقدر مشکل داره که سیگار کشیدن من توش گمه.

_: خب که چی؟ می خوای خودتو از بین ببری؟ پرهام تو باید مراقب خودت باشی. به خاطر اون، به خاطر من، به خاطر خودت! باید قوی باشی. ما بهت احتیاج داریم.

جواب نداد. غرق فکر بود. دست روی شانه اش گذاشتم و گفتم: روی من حساب کن. هر کمکی از دستم بربیاد دریغ نمی کنم.

دست روی دستم گذاشت و بدون این که نگاهم کند، گفت: نمی خوام تو خودتو درگیر کنی. خودم یه جوری حلش می کنم.

_: یعنی چی نمی خوام خودتو درگیر کنی؟ پرهام من خواهرتم! اگه برای یه دونه برادرم نرم خواستگاری برای کی برم؟

آهی کشید. با حیرت دیدم به زحمت جلوی بغضش را گرفت. این دیگر خارج از تحمل من بود. شانه اش را فشار دادم و گفتم: پرهام من چکار کنم؟ بهم بگو.

_: هیچی... هیچی... فقط می خوام مامان و بابا راضی بشن. حتی اگه یکیشونم قبول کنه خوب میشه. ولی اونا بعد عمری دعوا کردن توی این یه مورد توافق کردن که من و تو نباید با عشق ازدواج کنیم! میگن باید با نسرین ازدواج کنم. چون دخترعممه و همبازی بچگیامه و از همه مهمتر این که تو دانشگاه یه رشته رو خوندیم. خب اینا می تونه دلایل موجهی باشه، اما وقتی هزار و یک تفاهم دیگه هم موجود باشه. من و نسرین خیلی باهم فرق می کنیم! اعتقاداتمون نظراتمون و معیارامون. از همه اینا گذشته من الان چهار پنج ساله که عاشق سوگلم. اگه این عشق الکی بود تا حالا تموم شده بود. نشده بود؟

نگاهم کرد. چشم توی چشمهایش دوختم و گفتم: حتماً همینطوره.

_: خونوادش بهش فشار آوردن. میگن این رابطه رو باید تمومش کنین. یا ازدواج کنین یا جدا بشین. حتی فکرشم نمی تونم بکنم که یه روز سوگل منو نخواد.

سرش را بین دستهایش گرفت و موهایش را چنگ زد. پشتش را نوازش کردم و گفتم: منم باهاشون حرف می زنم.

_: می دونی پرستو... تازه دارم فکر می کنم کاش جدا شده بودن. شاید اون جوری راحتتر میشد قانعشون کنم. نمی دونم. شایدم نه... ولی اینجوریم نمی دونم. خونوادش میگن باید با پدر مادرت بیای. ازم پشتوانه می خوان. وقتی پشتیبان مالی و عاطفی ندارم چی بهشون بگم؟

مامان ناگهان در اتاق را باز کرد و گفت: شما دو تا چرا حاضر نشدین؟ می خواین روز اولی آبروی منو جلوی خونواده ی اینا ببرین؟

نگاهی به پرهام انداختم. از جا بلند شدم و گفتم: الان حاضر میشیم.

به اتاقم رفتم. پیراهن سبز زمردی ای با شال سبز و طلایی پوشیدم. آرایش ملایمی کردم و بیرون آمدم. مامان توی راهرو بود و پرهام کنار در هال انتظارم را می کشید. با دیدنم چهره ی گرفته اش بیشتر درهم رفت و گفت: همینجوری هم کشته مرده زیاد داری. نمیشه آرایش نکنی؟

اینقدر ناراحت بود که از حرفش ناراحت نشدم. بدون اعتراض به دستشویی رفتم و صورتم را با صابون شستم. ولی مامان خیلی عصبانی شد. غرغرکنان گفت: به تو چه ربطی داره؟ دختره... جوونه... داره میره مهمونی... حالا یه ذره به خودش رسیده چه ایرادی داره؟ چرا شماها فکر می کنین دختر رو باید تو صندوق نگه داشت؟ چرا اذیتش می کنی؟ چرا...

حرف مامان را قطع کردم و در حالی که بیرون می رفتم، گفتم: مامان من... پرهام که چیزی نگفت! حبسم نکرده! منم دارم باهاتون میام!

_: تو چرا ازش دفاع می کنی؟ امروز جوابشو ندی فردا حبست می کنه.

پرهام با ناراحتی گفت: من نمی خوام حبسش کنم.

ولی مامان باز شروع کرد. کم کم حرفاش اینقدر بی منطق میشد که من و پرهام گوش نمی دادیم.

بالاخره وقتی رسیدیم، مامان گفت: هان؟ چیه؟ چرا جواب نمیدی؟ چرا اینقدر خواهرتو اذیت می کنی؟ این کارای سادیسمی چیه؟

پرهام با ملایمت گفت: سادیسم چیه مادر من؟ خواهر من هم خوشگله هم خوش لباس. وقتی چشما دنبالشه، خوشم نمیاد بیشتر از این جلب توجه کنه.

_: یعنی تو میگی چشم می خوره؟ هان؟ فکر نمی کردم اینقدر خرافاتی باشی!....

هنوز داشت بحث می کرد. پرهام با خستگی دستی به صورتش کشید. همگی پیاده شدیم. دستم را روی بازوی پرهام گذاشتم و آرام گفتم: نشنیده بگیر. تو به مشکلات خودت فکر کن.

لب به دندان گزید و پرسید: من خیلی اذیتت می کنم؟

_: نه پرهام نه! فراموشش کن.

آهی کشید و باهم وارد خانه ی دایی شدیم. زن دایی، پریسا خانم و خانواده اش را دعوت کرده بود.

مامان و پرهام نشستند. نگاهم روی آزاد ثابت مانده بود. قیافه اش خیلی گرفته بود. آهی کشیدم. با این باید چکار می کردم؟

روی نزدیکترین مبل به در نشسته بود. کنارش یک میز عسلی بود. یک صندلی از پشت میز نهارخوری برداشتم و کنار میز عسلی گذاشتم. آزاد عکس العملی نشان نداد. روی مبل یکوری نشسته بود و کف دستش زیر چانه اش بود. سلام کردم. بدون این که نگاهش را از گل قالی برگیرد، جوابم داد.

بعد از چند لحظه گفتم: آزاد من معذرت می خوام.

_: بابت چی؟

لحنش سرد بود. هنوز نگاهم نمی کرد.

_: امروز خیلی بد حرف زدم. من واقعاً منظورم این نبود که ازت شکایت می کنم. فقط دوست ندارم تو دانشگاه باهام حرف بزنی. ولی به هر حال از نهار ممنونم.

_: خواهش می کنم.

حوصله ام سر رفت. با ناراحتی گفتم: آزاد دیگه تمومش کن. باید به پات بیفتم؟

دستش را ازیر چانه اش برداشت و این بار به آرنجش تکیه کرد. سر به زیر انداخت و در حالی که به دستهایش نگاه می کرد، با اخمهای درهم گفت: شروعی نبوده که تمومش کنم. یه اتفاق ساده بود. فراموشش کن.

_: پس دیگه چرا دلخوری؟

_: به تو مربوط نیست.

لحن سردش مثل شلاق توی صورتم خورد. تکانی خوردم و راست نشستم. آرمان با سینی چایی جلویم خم شد. با اخم گفتم: نمی خورم ممنون.

آرمان با شیطنت گفت: قندم هست پرستو. اصلاً تمام قندون مال تو. بردار دیگه. زحمت کشیدم برات چایی آوردم.

نگاهش کردم و پوزخندی زدم.

_: چته دیگه؟ بردار!

فکر کردم مثل بچگیهایمان سربسرش بگذارم. شروع به برداشتن قند کردم. یکی یکی توی استکان انداختم. یکی دوتا سه تا چهار تا پنج تا... چایی لبریز شده بود. آرمان گفت: شیرین شد پرستو. برش دار دیگه.

_: هنوز اینجا کلی قنده.

_: خیلی خب حداقل بذار تو بشقابت، من برم. خسته شدم سر پا.

_: چی رو بذارم تو بشقابم؟

_: لوس نشو پرستو. چایی رو برمی داری یا نه؟

_: دیدی چی شد آرمان؟ رژیم دارم قند نمی خورم. اگه یه چایی تلخ برام بیاری ممنون میشم!

_: حقته یه چایی تلخ داغ بریزم رو سرت.

پوزخندی زدم و گفتم: آره بریز.

_: می خوای منو بزنی بزن! چه مرگته دختر؟

_: منظور؟

_: تو خونه کتکت زدن؟

_: نه.

_: پس چرا قیافت مثل کتک خورده هاس؟

نگاهی به چشمان مهربان برادرانه اش انداختم و گفتم: چیزیم نیست. یه کم خورده تو پَرَم.

_: بیخیالی طی کن!

لبخند دلگرم کننده ای زد و دور شد. آزاد آرام پرسید: آرمان چند سالشه؟

به تندی پرسیدم: براتون مهمه؟

_: منظورت چیه؟

رو گرداندم و گفتم: هیچی.

_: من حالم خوب نیست پرستو. تو چرا به خود می گیری؟ این کارا چیه؟

جوابی ندادم. دلم می خواست بروم بیرون. اما تکان نخوردم. فقط با اخم به روبرو نگاه کردم.

_: اخماتو باز کن دختر. زشته جلوی همه. فکر می کنن داریم دعوا می کنیم.

سر به زیر انداختم. می خواستم گریه کنم. آهی کشید و گفت: بعضی وقتا به هیچ صراطی مستقیم نیستی!

_: تو بگو چته.

_: مشکلات مالی دارم. داداشم پول نداره، از بابابزرگتم نمی خوام بگیرم. خوبه؟ دیدی ربطی به تو نداشت؟

_: چقدر می خوای؟

_: بس کن پرستو. به تو هیچ ربطی نداره. خودمو مشکلمو حل می کنم.

_: بهت قرض میدم.

_: لازم نکرده.

زیر لب غریدم: پسره ی غد از خودراضی!

برای اولین بار در طول آن شب خنده اش گرفت.

_: به چی می خندی؟

_: به پسره ی غد از خودراضی! یعنی پرستو آدم تو این شهر نمونده که من بیام از تو پول قرض کنم؟

_: دست شما درد نکنه. تا حالا فکر می کردم چون دخترم برات افت داره، یعنی آدمم حسابم نمی کنی؟

_: نه منظورم این نبود. معذرت می خوام.

هنوز نگاهش می خندید. در مقابل آن نگاه خندان نمی توانستم عصبانیتم را حفظ کنم. لبهایم را بهم فشردم و سعی کردم جدی باشم. بدون این که نگاهش کنم، گفتم: به هر حال من نمی فهمم چه ایرادی داره که کمکت کنم؟ من که به کسی نمیگم.

_: خودتو اذیت نکن پرستو. آخرین کسی که ممکنه راضی به ناراحت شدنش باشم تویی.

با بدبینی نگاهش کردم و گفت: اِه؟ نه بابا!

_: می خوای باور کن می خوای نکن. چکار کنم که هنوز قلقت دستم نیومده؟ بلد نیستم باهات حرف بزنم. فوری بهت برمی خوره.

_: برای این که بلد نیستی مثل آدم حرف بزنی.

_: باشه. اونی که آدم نیست منم. خب بلد نیستم. یه کلاس بذار یاد بگیرم.

_: مزه نریز.

_: قهر نکن.

_: من قهر نیستم.

_: برای فردا چکار می کنی؟

_: کاری نمی کنم. شاید برم کتابخونه بخونم. فکر نمی کنم تو خونه بمونم.

_: بیا خونه ی بابابزرگت باهم بخونیم.

_: همینم مونده که رو سر پریساخانم آوار بشم.

_: رو سر مامانم نشین، یه کم اون طرفتر جا هست.

_: من نمیام اونجا. همین دیروز عروسی کردن.

_: آره ولی چه اشکالی داره برای صبحانه بیای؟ بعدم میریم تو اتاق من می خونیم. دو سه ساعتم بشه خودش خوبه.

_: یه وقتی خیلی دوست داشتم. شبایی که بابا نمیذاشت برم، اول صبح می رفتم که به صبحانه ی بابابزرگ برسم. قبل از ساعت هفت اونجا بودم. نون داغ و چایی خوش عطر و پنیر لیقوان و گردو!

_: هنوزم همین مراسم ساعت هفت صبح اجرا میشه. مامانم تهدیدم کرده که اگه یه روز سر صبحونه نباشم اون می دونه و من! سر ساعت هفت. من مزاحم خلوتشون هستم. تو بیای زحمتی اضافه نمیشه.

_: مطمئنی؟

با بی حوصلگی گفت: البته!

آرمان پشت صندلیم زد و گفت: پرستو پاشو. پاشو بیا کمک می خوایم شام بکشیم، این صندلی رو هم بذار پشت میز.

لبخندی زدم و گفتم: باشه. الان میام.

آرمان رفت. از جا برخاستم. صندلیم را برداشتم و گفتم: راستی آرمان هیجده سالشه. جای داداش کوچیکمه.

_: خب خیالم راحت شد.

_: هاااان؟!

_: هیچی بابا شوخی کردم!

_: مگه گیرت نیارم...

رو گرداندم و رفتم.

صبح روز بعد ساعت شش و نیم از جا پریدم. هنوز خوابم می آمد. اما یکی دو مشت آب سرد به صورتم پاشیدم و بیدار شدم. پولور قرمز با شلوار جین پوشیدم. موهایم را دم اسبی بستم که مزاحمم نباشند. شال قرمز سورمه ای روی سرم انداختم و پالتو هم پوشیدم. کولی ام را آماده کردم و دست آخر سراغ گنجینه ام رفتم. دو سالی میشد که داشتم پس انداز می کردم. یعنی از همان اوائل دانشگاه. می خواستم لپ تاپ بخرم. پول تو جیبی و عیدی و تولد و پولهای دیگری که اینجا و آنجا از مامان و بابا و پرهام و بابابزرگ گرفته بودم رویهم گذاشته بودم. تمام طلاهایم را هم فروخته بودم. همین روزها می توانستم یک لپ تاپ حسابی بخرم.

تختم را کنار کشیدم. لبه موکت را بالا زدم. کیسه کلفت سفیدی که زیر آن بود بیرون آوردم. چک پولها را روی تختم ریختم و برای هزارمین بار شمردم. دوباره آنها را توی کیسه گذاشتم و کیسه را ته کولی ام جا دادم. تخت را سر جایش هل دادم و از در بیرون آمدم. پرهام پرسید: به این زودی داری میری؟

_: دارم میرم خونه ی بابابزرگ با آزاد درس بخونم.

آهی کشید و گفت: می رسونمت.

_: ممنون.

طول راه در سکوت گذشت. پرهام غرق فکر بود و من نمی دانستم چه باید بگویم. وقتی رسیدم هنوز چند دقیقه تا هفت مانده بود. در را با کلید باز کردم و وارد شدم. وسط حیاط ایستادم. آیا زود نبود؟ هوا سرد بود، اما افکار من درهم ریخته تر از آن بود که متوجه باشم.

در اتاق باز شد. آزاد توی درگاه دست به سینه ایستاد و پرسید: چرا نمیای تو؟

قبل از این که سر بلند کنم، سلام کردم. بعد ماتم برد. پیراهن مردانه سفید با خطهای باریک سورمه ای و آبی به تن داشت. رویش هم یک جلیقه ی بدون دکمه دست باف بسیار زیبای آبی نفتی پوشیده بود. ست لباسش با شلوار جین کاغذی که یک درجه از جلیقه اش پررنگتر بود، تکمیل میشد.

_: علیک سلام. می خوای خودتو فریز کنی؟ سرده بچه!

از پله ها بالا آمدم. همان طور که از کنارش رد می شدم، طوری که انگار با خودم حرف می زدم، گفتم: چه تیپی هم زده اول صبحی!

_: چه کنیم دیگه!!

با احتیاط وارد هال شدم. پریسا خانم با خوشرویی استقبالم آمد و تردیدم را برطرف کرد. صدای بابابزرگ را از توی آشپزخانه شنیدم: خب چرا نمیای تو باباجون؟

_: سلام! ترسیدم مزاحمتون شده باشم.

نگاهی به کولیم که طبق معمول یکوری روی دوشم بود انداخت و گفت: علیک سلام. این کولی رو بذارش زمین، دیگه هم این مزخرفاتو نشنوم.

آزاد از پشت سرم کولی ام را گرفت و به هال برد. زیر لب تشکری کردم و خندان به طرف بابابزرگ رفتم. بعد از چند تا ماچ آبدار که حسابی غرغرش را درآورد، پشت میز نشستم. آزاد لیوانی برداشت و از کنار سماور پرسید: چایی بریزم؟

نگاهی به سه لیوان چایی که روی میز بود انداختم و گفتم: واسه من؟ نه بابا خودم می ریزم.

_: حالا دیگه.

لیوان چای را بدون این که نگاهم کند جلویم گذاشت و نشست. بابابزرگ یک تکه نان تازه جلویم گذاشت و پریسا خانم ظرف پنیر را به طرفم گرفت. تکه ای پنیر برداشتم. تعارف کرد که بیشتر بردارم. با خنده گفتم: کافیه پریسا خانم. اگه خواستم برمی دارم.

با اشتها مشغول خوردن شدم. ولی بعد از چند لقمه دست کشیدم. بابابزرگ با تعجب پرسید: چی شد؟

_: خوردم دیگه کافیه.

_: یعنی چی؟

_: اینجوری نگام نکنین باباجون می ترسم. اگه گذاشتین من دو روز رژیم بگیرم! یه هفته اس دارم خودمو می کشم، یک کیلو کم کردم. شما که نمی خواین با یه وعده بر بادش بدین؟

_: صبحونتو درست بخور از نهار و شامت کم کن.

پریسا خانم گفت: آره جونم. چند تا لقمه دیگه بخور.

چاره ای نبود. صبحانه را سیر خوردم و برخاستم. پریسا خانم نذاشت من و آزاد جمع کنیم. گفت: شما برین تو مهمونخونه راحت وسایلتونو پهن کنین به درستون برسین.

ما هم که بچه های خوووووووب رفتیم توی مهمانخانه. کیفم را روی میز غذاخوری گذاشتم. آزاد به اتاقش رفت تا وسایلش را بیاورد. دست توی کیفم بردم. پاکت پول را برداشتم و توی جیبم گذاشتم. بعد به دنبال آزاد رفتم. در باز بود. توی راهروی اتاقش ایستادم و او را که به دنبال وسایلش این طرف و آن طرف می رفت، نگاه کردم. سر بلند کرد و پرسید: چیزی می خوای؟

من و من کردم. نمی دانستم چطور بگویم که راضی بشود. لبم را گاز گرفتم. کتاب به دست به طرفم آمد و پرسید: چی شده؟

_: هیچی.

_: چی می خوای؟

سری به نفی تکان دادم و گفتم: هیچی.

دستم روی لبه ی کیسه که از جیبم بیرون بود، مانده بود. نگاهی به آن انداخت و پرسید: این چیه؟

با صدایی که به زحمت بالا می آمد، گفتم: پس اندازمه.

_: به من چه؟ بهت گفتم پول تو رو نمی خوام.

_: منم بهت گفتم پسره ی غد از خودراضی! بگیرش.

_: باشه مال خودت. با اینقدرا کارم راه نمیفته.

_: مگه می دونی چقدره؟

_: می تونم حدس بزنم. بالاخره می شناسمت.

رو گرداند و در حالی که قلم و پاک کنی برمی داشت، گفت: نمی خوام ناراحتت کنم پرستو. ولی واقعاً لازم نیست خودتو به خاطر من به زحمت بندازی.

_: من خودمو به خاطر تو به زحمت ننداختم.

_: اصلاً چرا به من اعتماد می کنی؟ شاید خوردم و پس ندادم.

_: مسخره بازی نکن آزاد. این سه و نیم ملیون تومنه. کارتو راه میندازه؟

با تعجب برگشت و پرسید: دیوونه دیشب تا حالا این همه پول رو از کجا جور کردی؟

_: من دیوونه نیستم. از دیشبم جور نکردم. دو ساله دارم پولامو جمع می کنم لپ تاپ بخرم.

_: برو لپ تاپ بخر. معلوم نیست من کی بهت پس بدم.

_: بگیرش. هر وقت داشتی برام لپ تاپ بخر.

جلو آمد. با تردید کیسه را گرفت. آب دهانم را به سختی قورت دادم. سر بزیر انداختم. رو گرداندم و رفتم.

_: پرستو؟

_: هیچی نگو.

به سرعت به اتاق برگشتم. کیفم را روی میز غذاخوری خالی کردم و خودش را روی پشتی صندلی گذاشتم. نشستم و مشغول چیدن وسایلم شدم.

با وسایلش وارد شد. ضلع دیگر میز، ولی کنارم نشست و گفت: می تونم که بگم متشکرم؟

_: نه نمی تونی.

نگاهش نمی کردم. برگه ها را با حواس پرتی جابجا می کردم.

_: چکار می کنی؟

_: نمی دونم. از کجا شروع کنیم؟

_: بذار ببینم...

کتاب را باز کرد. جزوه ی مرا کنارش گذاشت. موبایلش را روی جزوه گذاشت و گفت: از اول دوره کنیم دیگه. هان؟

_: هوم.

شروع به خواندن کرد. عاشق صدایش بودم.

نظرات 18 + ارسال نظر
... چهارشنبه 4 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 01:16 ق.ظ

yani man bezanam bekoobam az hamsayegitun beram mamlekate ghorbat,moshkel hallleeee???m moaddeb pooor?!?!:)) un maaale bachegiam bud!!!!hamashuno khundam:D
rasty,man age beram ghorbat,ki modemo reset kone moqei ke ghofl mikoneo net ghaat mishe?!?!?!:D:P:))

نهههههه ببین بی خیال. من حرفمو پس می گیرم! تو اصلا چینی بنویس! نری یه وقت من بی نت بمونم از خماری میمیرم!
چه می دونم. مودب پور نه مشابه هاش. از این دست تو این سایت فراوونه! حالا بین هشتصد تا رمان یکی پیدا می کنی که نخونده باشی!

دانه سه‌شنبه 3 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 05:18 ب.ظ http://www.wonderfulfriends.blogfa.com

به سلااام تمام قسمت ها رو دنبال کردم

ولی اینقدر هول هولکی میخونم که وقت نظر ندارم

داستانش خیلی داره جالب میشه هااا خیلی خوشمان امدد

خطاب به پرستووو خانم بابا بی خیال مایهه دارررر 3/5
میلیون به منم میدی؟؟؟
اگه بیشتر باشه بهترهااا میخوام ماشین بخرم

سلام دانه جونم

اشکالی نداره. گاهی هم بذاری خوشحال میشم :***********

خیلی ممنونم عزیزم

باششششش

پرنیان سه‌شنبه 3 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 03:29 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

ایول خیلی عالی بود.این اخرش که نوشتی "عاشق صدایش بودم" رو خیلی دوست دارم
چه دختر خوبی!!این همه صبر کرد تا پولاش جمع شن بعد دادشون آزاد!آفرین دختر خوب
من یه مدت عاشق اسم سوگل بودم!!

مرسی عزیزم. خوشحالم که خوشت اومده :)
آرررره :))
ها منم همطو!

امروز دپ زده بودی. بهتری ایشالا؟

الهه سه‌شنبه 3 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 03:28 ب.ظ http://roozmaregi-elahe.persianblog.ir

آخ جون. من اول شده بودم؟

آفریییییییییییییین :)
سوووووووووووووووووووووووت:)
:*:*

جودی آبوت سه‌شنبه 3 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 12:46 ب.ظ http://www.sudi-s.blogsky.com

kld n,kl ]vh !hk'hv jh Hov ulv lk rvhvi [bf vlhk hdhvkd fal !
عااااااااااااااااااااااااااااااالی بود !

هااااااااااااان؟! :))

مرسیییییییییییییییی

زهرا سه‌شنبه 3 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 12:10 ب.ظ http://777rosesorkh.blogfa.com

من خیلی جا موندم باید افلاین بخونم

آره. من روزانه می نویسم معمولا :*

... سه‌شنبه 3 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 12:01 ب.ظ

khoob bood...vali toro khoda in 2ta baham ezdevaj nakonan!!asan bekhatere shoma باهم ازدواج نکنن!!!! khub shod?!?!farsiam neveshtam!!!
rasty,chera faqat beman migin finglish nanevisam!??!:D:-"

مرسی :)
چرا آخه؟ حیف نیست؟ این همه زحمت کشیدم به هم علاقمند بشن! دپرس میشن طفلکیا!!! تو که می خوای بهم نرسن برو تو سایت نودهشتیا این قصه های میم مودب پور بخون هیش کدوم بهم نمی رسن به سلامتی!

آخه میتی با عذاب وجدان فینگلیش می نویسه :))) دفعه ی بعدیشم سعی می کنه فارسی بنویسه :))
آرزو و آزاده هم از امریکا می نویسن فارسی ندارن طفلونکیا!!!
دیگه هم بود؟!

می تی سه‌شنبه 3 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:39 ق.ظ

خیلی طولانی بود و خیلی عالی بود
ایول من باید بیام خونتونو ببینم

مرسی عزیز :*
آره حتما بیا :)

Arezou سه‌شنبه 3 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 09:21 ق.ظ

man hastam ha faghat khastam vali hame dastano daram mikhonam. mamnon

سلامت باشی عزیزم :*

شایا سه‌شنبه 3 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 09:01 ق.ظ

واای چقدر خوب و طولانی و چسبنده بود مرسی
فقط سه و نیم میلیون؟؟ مگه میخواست از این لپتاپ ماهواره ای ها بخره؟ چه خبرشه بابا

ممنون از تبریکت

بسی خوشحالم که خوشت اومده :**

نه موبایل و فرستنده ی وی فی هم می خواست بخره :)

خواهش می کنم عزیزم :**

شایا سه‌شنبه 3 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 08:19 ق.ظ

ایول چقدر این قسمت ظاهرش طولانیه الان تولد شکیباست باید برم! بعد میام میخونم

درباره اون اخلاقمون هم واقعا نمیدونم باید چیکار کرد؟! خیلی بده اینجوری من فقط سعی میکنم هی وقتی اینجوری میشم سعی کنم خودم رو درست کنم و عاقلانه تر رفتار کنم ولی خیلی سخته

آره حدود هشت صفحه هست!!
مبارک باشه. از قول منم بهش تبریک بگو :*

خداییش نمی دونم!!! من فقط سعی می کنم بچه هامو از دور و برم کنار بزنم که تیرش به اونا نخوره!

نرگس سه‌شنبه 3 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 02:21 ق.ظ http://nargesb.blogsky.com

راستی خاله آقای همسر هم داستاناتونو می خونن ؟!

نه بابا. فرصت سر خاروندن نداره. چه برسه داستان خوندن!

نرگس سه‌شنبه 3 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 02:20 ق.ظ http://nargesb.blogsky.com

آخی دختر عاشق پیشه !
وای خاله نمی دونی چقدر ذوق کردموقتی دیدم این همه هست !
مرسی که با تمام خستگی ها برای ما نوشتین ...
ارزشش خیلی زیاد بود
بووووووسسسسسسس

:)
خوشحالم که خوشت اومده!
مرسی که درک می کنی. لطف داری
بوووووووووووووووووووووووووووووووووووس

آزاده سه‌شنبه 3 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 12:00 ق.ظ

ای ول، دمت گرم چقده زیاد بود کلی حال کردم

خسته نباشین، هم برای رنگ زدن هم این همه قصه نوشتن

مرسی عزیز :*

متشکرم دوستم :*

اورانوس دوشنبه 2 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 07:32 ب.ظ

چی چی رو تموم شده؟ هنوط چارچوبا مونده

اوه نگو دارم میمیرم :) عصری چیدم و سه تا پوستر زدم به دیوارا و سه تا قاب عکس و ساعت و ریسه های گل دیگه خیلی شلوغ شده. بیخیال چارچوبا :)

سحر (درنگ) دوشنبه 2 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 07:16 ب.ظ

سلام
مرسی
به سلامتی تموم شد! نقاشی را میگم. مبارک باشه!
چه فداکار!
من که دیوار مورد نظرمو تمیز نکردم!
خب بخونم
جدا واسه بچه ها تو هر نسی خوب نیست اینقدر پدر و مادرشون دعوا کنند
حالا این عزیزم خانوم کیه؟
چه عجیب عصبانی نشد که پرستو گوش میداده!
اینجاش یه م زیاد نوشتی! هنوز داشت حرف میزد و توضیح میداد!
دخترها از آشنایی برادرشون خوشحال میشند. ولی پسرها رگ غیرتشون به جوش میاد!
دختر و پسرها فرق دارن دیگه!
به به! چهار پنج ساله! چشم ما روشن!
روز اولی؟ خانواده کیا؟ مگه قرار نبود برن خونه داییش؟
ای بابا!
حالا نمیشه این آزاد بنده خدا تو مهمونی های آشنایی شرکت نکنه! گناه داره خب!
آرمان چند سالشه؟
ا!! سوال من را آزاد هم پرسید!!!
آره تو مهمونی میشنن پیش هم اختلاط میکنند بعدم میگن چیزی بین ما نیست که!
رابطه شون خیلی عادیه! فقط شوخی هم میکنند!!! راحت باشین. اشکالی نداره. به نظر من که اشکالی نداره. آخرش که میخوان به هم برسند بزار راحت باشنأ
مگه سه و نیم کم پوله که میخواد بهاش لپ تاپ بخره. چه لپ تاپی میخواد بخره مگه! خب دختر عاقل ای نرا میزاره تو بانک. ماهی سی تومن بیاد روش. نه زیر تختَ!
خوبه! موفق باشن!
شما هم موفق باشید

سلام

خواهش می کنم:**

ممنوووووونم :***********

اشکال نداره :)

آره. اصلا خوب نیست

همکارشه

آره. گمونم اینقدر غمگین بود که براش مهم نبود!

مرسی که گفتی. هر وقت حسش بود درستش می کنم.

آره دیگه. اینجوریاس معمولا.

روز اول بعد از عروسی بابابزرگ!
نه دیگه. پریسا خانم با تمام بچه هاش دعوت بود
پرستو هم جوابتو داد :)

آره... وقتی عاشق هم شدن دیگه اینجوری میشه. چه میشه کرد؟ :))

شایدم تا حالا تو بانک بوده تازه کشیده بیرون بره بخره! البته می تونست چک بکشه.

یه لپ تاپ تووووپ! :))

آره :)

مرسی عزیزم. تو هم موفق باشی :*

ninna دوشنبه 2 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 06:36 ب.ظ http://rooze-roshan.persianblog.ir

سلااااااااااااااااااااااااااااام

یعنی میشه اول باشم؟

فکر نکنم

واییییییییی خیلی بوووووووود

مرسیییییییییییی

کیف کردییییییییییییییییم

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااام

نه گمونم :دی

واییییییییییییییی مرسییییییییییییییی

خوشحالم :*******************

الهه دوشنبه 2 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 06:18 ب.ظ http://roozmaregi-elahe.persianblog.ir

اینم مث من میخواست لپ تاپ بخره، ناکام موند!‌

به شدت به این داستانت عشق میورزم...
امسال سومین سالیه که دارم داستانات رو میخونم... درسته؟
خیلی دوستت دارم :)
مواظب خودت و کوچولوها باش

آره می بینی؟ :))

مرسی عزیزم
آره گمونم. اون یکی وبلاگم رو از اسفند ۸۵ شروع کردم. ولی وبلاگ اولیم مرداد ۸۵ بود.

منم دوستت دارم عزیزم:*
تو هم مواظب خودت باش:*

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد