ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۱۸)

عشقولانه ی تراژدیک در حد تیم ملی! 

شرمنده بابت تاخیر 

 

دو سه روز بعد شنیدم که آزاد برای کار به شهر دیگری رفته است. نه پریساخانم و نه هیچ کس دیگر نتوانستند مانع تصمیم ناگهانی او بشوند. می گفت برای تجارت به بنادر جنوب می رود. ظاهراً آن کار با درآمد ثابت که می گفت، این بود. گفته بود که با دوستش می رود، اما هیچ کس این دوست را نمی شناخت. خط موبایلش را هم فروخته بود که سرمایه کند. قول داده بود هفته ای یک بار با پریساخانم تماس بگیرد.

رفت به همین سادگی! رفت و نفهمید چطور پشت سرش شکستم.

ظاهراً بهترین راه برای فراموش کردن فرو رفتن توی درس و کار بود. اما نمی توانستم درس بخوانم. مخصوصاً درسهایی که او برایم خوانده بود. آن ترم تا مرز مشروط شدن رفتم، اما به هر جان کندنی بود خودم را رساندم. ترم بعدی را در هوای سرد زمستان، با دلی سردتر از پیرامونم شروع کردم.

نزدیک عید بود. آزاد قول داده بود سال تحویل خانه باشد. پریساخانم سر از پا نمی شناخت. به امید دیدنش هرروز از دانشگاه به خانه ی بابابزرگ می رفتم و در خانه تکانی به پریساخانم کمک می کردم. اما تا یک ساعت قبل از تحویل نیامد. داشتم ناامید می شدم. همه دور هم بودیم. همه ی بچه های بابابزرگ و پریساخانم غیر از آزاد.

بالاخره آمد. ساک کوچکی به دست داشت. قیافه اش ده سال پیر شده بود. ساک را زمین گذاشت و با لبخند گرمی سلام کرد. اولین نفر فرهاد بود که در آغوشش گرفت و بغضش شکست، بعد پریسا خانم و هایده و شقایق. فقط خودش بود که گریه نمی کرد.

بابابزرگ غرغر کرد: شکر خدا سالم برگشته. گریه کردن نداره دم تحویل! اینجوری تا آخر سال باید اشک بریزین.

همه خندیدند و اشکهایشان را کم کم پاک کردند. آزاد با همه احوالپرسی کرد و با ظرافت از کنار من رد شد. حتی نیم نگاهی هم به من نینداخت. هیچی از سال تحویل و سر و صداهای اطرافم نفهمیدم. نگران بودم. پریشان بودم. شکسته بودم.

یک جای کار می لنگید. آزاد می گفت به خاطر گرمای جنوب موهایش را تراشیده است. تا اینجای کار اشکالی نداشت. قصه هایی از تجارتش می گفت. خرید و فروشهایش، اجناسی که از گمرک تحویل می گرفتند و به دست صاحبانشان در شهرهای مختلف می رساند و غیره. زیاد حرف نمی زد. ولی مدام می پرسیدند که چه کرده است. می گفت هنوز دارد قرضهای سابق را می پردازد و به درآمدی نرسیده است. به فرهاد نگاه کردم. همه ی اجزای صورتش غیر از زبانش داشت از آزاد برای این دربدری عذرخواهی می کرد. ولی هنوز وسط این پازل یک قطعه کم بود.

کم کم توجه ها از آزاد برداشته شد. کمی بعد از تحویل خستگی راه را بهانه کرد و از جمع عذر خواست. او به طرف اتاقش رفت و من به بهانه ی چای ریختن به دنبالش به آشپزخانه رفتم. همانطور که استکانها را کنار سماور می چیدم از پنجره او را که به طرف اتاقش می رفت نگاه می کردم. و ناگهان.... انگار همه چیز کنار هم قرار گرفت! اه لعنتی! باید زودتر می فهمیدم!

به دنبالش از در بیرون رفتم. کلیدش را از زیر آجری کنار در بیرون کشید و در را باز کرد که به او رسیدم. با حیرت برگشت و پرسید: چی شده؟

_: می تونم یه سوالی ازت بپرسم؟

به سردی نگاهم کرد و گفت: بپرس.

_: آزاد تو...

سر به زیر انداختم. این چه سوالی بود؟ اگر جوابش مثبت بود که خیلی تلخ بود. اگر منفی بود که بسیار توهین آمیز بود.

ملایمتر پرسید: من چی؟

سوالم را عوض کردم. به هر حال نمی توانستم بگویم. سر بلند کردم. از پشت پرده ای اشک به چشمانش چشم دوختم و پرسیدم: کجا بودی؟

_: تو چی فکر می کنی؟ بگو. ظاهراً دروغگوی خوبی نیستم.

با دو دست بازوهایم را فشردم. چقدر دلم برای صدایش تنگ شده بود. سرم پایین بود. با بغض پرسیدم: تو.... تو زندان نبودی نه؟

خنده ی کوتاهی کرد که باعث شد امیدوارانه سر بلند کنم. با لبخندی از سر آسودگی گفتم: معذرت می خوام. حدس احمقانه ای بود.

با خوشرویی گفت: خیلی باهوشی بچه! نه اشتباه نکردی. امیدوارم مامان به اندازه ی تو تیز نباشه. اگه بفهمه خیلی غصه می خوره.

رو گرداند و وارد اتاقش شد. به دنبالش رفتم و با ناراحتی پرسیدم: پس چرا پول منو پس دادی؟

_: حسابشو که کردم دیدم فقط چند ماه از محکومیتم کم می کنه. به هر حال چند سال زندون بود و خدا می دونه بعد کی می تونستم کاری پیدا کنم و درآمدی که پولتو برگردونم. اسباب بازیاتو نقد خریدم. کم و کسری هم نبود. فروشنده هم دوستم نبود.

_: دیگه چه دروغایی گفتی؟ برای چی گفتی دوسم داشتی؟

_: برای این که دوسِت داشتم. برای این که دو سال با رویای تو زندگی کرده بودم. برای این که دیگه نمی تونستم اینو تو دلم نگه دارم. هنوزم دوستت دارم. ولی فکر کردم برات آسونتره که فکر کنی با یه روانی طرفی تا یه زندونی. خاطراتمو با پیازداغ اضافه برات تعریف کردم تا حسابی ازم متنفر بشی. بهت ظلم کردم. اگر واقعاً عاشق بودم حرف نمی زدم. من با گذشته ی کثیف و آینده ی تیرم لیاقت تو رو ندارم. نباید فکرتو مشغول می کردم. حتی برای تنفر. اگه حرفی نمی زدم زودتر فراموشم می کردی.

مات نگاهش می کردم. سرم گیج می رفت. تلوتلو خوران خودم را به کاناپه رساندم و نشستم. سرم پایین بود. زیر لب غریدم: دیوونه!

_: تو هنوزم مصرانه منو یه دیوونه می دونی. مهم نیست. بدتر از اینا حقمه.

بدون این که چیزی ببینم گفتم: تقصیر منه که افتادی زندون. باید به خاطر جبرانشم که بود پولمو به عنوان هدیه قبول می کردی.

کنارم نشست. خندید و پرسید: تو این وسط چکاره بودی؟

_: گفتی به خاطر من رفتی سر کار. برای این که ثابت کنی مرد شدی.

با طنز گفت: خب نشده بودم! دیدی که! چه ربطی به تو داشت؟

_: اصلاً چرا تو باید بری زندون؟ اشتباه فرهاد بود.

_: خودم اصرار کردم. فرهاد زن و بچه داره. نمیشه سه چهار سال ولشون کنه. اگه زنش صبر نمی کرد چی؟ این وسط یه جدایی هم پیش می اومد، بچه هاش از اینی که هستن بدبخت تر می شدن. انصاف داشته باش.

_: من به این میگم مردونگی.

نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت: یعنی واقعاً هنر کردم. خب برادره عزیز من. تو برای برادرت کم فداکاری کردی؟

_: نه به اندازه ی تو.

عقب کشید و گفت: بس کن پرستو. پاشو برو بیرون. پرهام بفهمه اینجایی خوشش نمیاد. پاشو دیگه هیچ حقیقت نگفته ای نمونده.

از جا برخاستم. آرام گفتم: صبر می کنم برگردی.

با کلافگی گفت: بد کردم بهت. ظلم کردم. تو بیا و بزرگی کن. فراموشش کن. خودت می دونی که من لیاقت تو رو ندارم.

_: تو لیاقت داری. زمونه باهات بد تا کرده. برمی گردی و جبران می کنی. منتظرت می مونم. به خاطر من قوی باش.

به تندی گفت: خواهش می کنم پرستو. برو بیرون.

با زانوانی لرزان بیرون رفتم.

نظرات 13 + ارسال نظر
نرگس پنج‌شنبه 12 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 07:52 ب.ظ http://narges.blogsky.com

خاله این لینکی که دادین که میره تو آمازون !
اونجا هم فقط خرید داره دانلودی نیست .
همشون هم زبان اصلین !
لینک مستقیم میدین ؟

ببخشید. منظورم همون آی آر بود که خودتم فهمیدی

نرگس پنج‌شنبه 12 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 12:41 ب.ظ http://narges.blogsky.com

آخی زندان گناه داشتا !
میگم شما کتاب نیو مون رو می خونین یا پی دی افش ؟
من پی دی افشو دارم ولی کامل نیس
بعد این نیو مون هم باز کتاب هست ؟

درست میشه

دو جلد اول کتاباشو نینا داره گرفتم خوندم. کتاب سوم چهارمش رو فصل فصل دانلود کردم خوندم. آدرسش اینه: twilight.com
یه کتاب دیگه هم داره که همون نیومون منتها از زبون ادوارده. اونم با کتاب چهارش باهم داره ترجمه میشه. سه شنبه ها و جمعه ها فصل جدید رو میذارن. کتاب سه تموم شده. کتاب چهارم بیست و چهار فصلش اومده.

شایا پنج‌شنبه 12 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:36 ق.ظ

خوف بود. یعنی انتظارش رو نداشتم. ولی آزاد هم بی انصافی میکنه! خوب درک کنه که پرستو دوستش داره دیگه

میسی. آره درک می کنه. ولی فکر می کنه اینجوری برای پرستو بهتره

... پنج‌شنبه 12 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 09:33 ق.ظ

zaheran harchi in parastoo khanum tu qesmate ghabl 2zaaari aslan kollan nadashtan,nagoo uno kenar gozashte budan vase in qesmat!!!bacheha mardom che tiz shodan!!!

بهههله بالاخره آدم باید پولاشو برای روز مبادا نگه داره!

خانم بزرگ پنج‌شنبه 12 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 01:24 ق.ظ http://www.majera.blogsky.com

بیچاره پرستو بیچاره همه دخترا.......

ای بابا خانم بزرگ غصه شو نخور. درست میشه

... چهارشنبه 11 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 10:43 ب.ظ

yani migin injaro bokonim meidune jang?!?!?!:D

جنگ؟ نه! فکر کنم منا ظره لغت بهتری باشه :دی

ninna چهارشنبه 11 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 07:30 ب.ظ http://rooze-roshan.persianblog.ir

سلام نههههههههه این عالیه نیو مون چیزهه دهههه

اکلیپس به کجا رسیدین؟

راسی اونشب بم نگفتین ازاد چه جوری سر کلاس میشینه

سلام
:) :*****


تموم شد. الان سپیده دم فصل ۲۳ رو خوندم. ۲۴ رو نگه داشتم نزدیک آپ بعدیش باشه خیلی منتظر نشم :پی

اااا دیدی یادم رفت! فردا ایشالا میگم :))

پرنیان چهارشنبه 11 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 06:17 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

الان رفتم کامنتایه پست قبلو خوندم..
بچه پررو به من می گه نیم وجبی؟؟؟؟؟؟؟؟
به من می گه فضووووووووول؟؟؟؟؟
خجالتم خوب چیزیه....
بیا و خوبی کن....

به اونم گفتم. بزنین تو سر هم. منم می خندم :)) خوش می گذره

پرنیان چهارشنبه 11 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 06:09 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

پآخخخخی خیلی قشنگ بود.خیلی خوشم اومد
طفلکی ازاد..چقدرم پرستو تیز بود خوشم اومد
حالا چند سال باید بره زندان؟نمی شه زودتر برگرده؟گناه داره طفلک

میسی عزیزم. خوشحالم خوشت اومده :*******
آره:)
چهار سال. با الهام بانو مشورت می کنم. احتمالا اخلاقش خوبه. یه مقدارشو عفو می خوره

جودی آبوت چهارشنبه 11 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 03:24 ب.ظ http://www.sudi-s.blogsky.com

اینطور مردونگی های کشکی رو دوست ندارم چرا پسرها خودخواهی ها و بی ملاحظه گیهاشونو اسم مردونگی روش می ذارن ؟!

به هر حال اول

چرا جوش میاری تو؟ آزاد که نگفت مردونگی کردم. پرستو گفت. آزادم حرفشو رد کرد و گفت به خاطر برادرم بود و کار مهمی نکردم.

این کامنت دونی ما دروغ گوی بدیه!

آزاده چهارشنبه 11 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 03:16 ب.ظ

اوا؟ این که زندانی از کار در اومد تراژدیک شد اصولی

متشکرات، بسیار عالیه

آرررررررره :))

تنکیو وری ماچ :****

اورانوس چهارشنبه 11 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 02:07 ب.ظ

اوهههههه
پیشنهاد از کی بود که بره زندون؟ الهام بانو؟

بهله شخص شخیص الهام بانوی جهش یافته ی خشن شده!!!

ninna چهارشنبه 11 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 12:57 ب.ظ http://rooze-roshan.persianblog.ir

مادر جااااااااااااااان

اصلا اصلا انتظارش نمیرف

اخیییییییییییییییییییی

پرستووووووووووازاااااااااااااااااااااد

یاد بلا و ادوارد افتادم

تو نیومون اونجایی که ادوارد بخاطره اینکه اون چیزیش نشه گذاش رفت



عشقولانه فوق العاده غمناک بود

عزیییییییییییزم

هوم

گمونم زیادی نیومون خوندم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد