ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

راه همراهی (2)

سلام سلامممم
یک دنیا ممنون از استقبال گرمتون
خیلی سریع با قسمت دوم برگشتم و همچنان هم اسم نداریم! اسم پیشنهاد بدین.
باید ویرایش هم بکنم؟! گردنم درد گرفته. اشتباهات تایپی رو یادآوری کنین بعداً اصلاح کنم.
دیگه عرضی ندارم. روز و روزگارتون خوش.
 

هورام کلید را توی قفل چرخاند و نفس خسته اش را رها کرد. اینقدر خسته بود که حتی لبخند رضایت هم به زحمت بر لبش می نشست. بعد از سه سال بالاخره یک قرارداد درست و حسابی بسته بود و کارش به کمی ثبات و تعادل رسیده بود. چهار سال پیش بود که با دوستش حامد وارد کار تهیه و توزیع مواد غذایی شدند. از این طرف شهر به آن طرف با موتور می رفتند. حالا دو وانت داشتند و کارگر می گرفتند و امشب هم با نماینده ی یک شرکت بزرگ تولید مواد غذایی قرارداد بسته بودند که توزیع مواد غذایی اش را در سطح شهر به عهده بگیرند.

چشمهایش را بست و باز کرد. تازه دو ماه بود که با حامد شروع به کار کرده بودند و مختصر درآمدی داشتند، آن هم به لطف کمک و همراهی پدرها که برایشان موتور خریده بودند و اندکی سرمایه در اختیارشان گذاشته بودند که  زمزمه ی خواستگاری رفتن برای هورام توی خانه پیچید.

اصلاً آمادگی ازدواج نداشت. تازه از زیر سربازی و شروع کار در آمده بود. هنوز کلی برنامه داشت که با خواستگاری و زن و زندگی جور نبود. مگر چند سالش بود؟ فقط بیست و سه سال!

 ولی مامان دست بردار نبود. از وقتی که خانواده ی دخترعمویش آپارتمان طبقه ی پنجم را خریده بودند دیگر آرام و قرار نداشت. اسم سُها از زبانش نمی افتاد. اینقدر گفت و گفت و گفت که هورام رضایت داد. رضایت که نه... فقط می خواست دست از سرش بردارند.

تمام مدت مجلس خواستگاری در ذهنش مشغول تجارت بود و هر وقت فرصت کوتاهی پیدا می کرد پیامی برای حامد می فرستاد. نه نگران خواستگاری بود نه کوچکترین اضطرابی داشت. از کارش پرسیدند. برنامه هایش را گفت. ظاهراً راضی کننده بود که پذیرفتند.

مامان اصرار داشت که عقد ببندند. بابا هم همینطور. ظاهراً او هم از سُها خیلی خوشش آمده بود. برای اولین بار سر برداشت و به دختر سرخ از خجالتی که آن طرف اتاق نشسته بود نگاه کرد. نفهمید چه جذابیتی دارد که دست بردار نیستند! دوباره سر به زیر انداخت و مشغول خواندن پیام حامد شد.

در هیچ کدام از خریدها و ماجراهای مجلس عقد شرکت نکرد. همه را به عهده ی پدر و مادر و خواهرهای هیجان زده اش گذاشت. پدر و مادر سُها خیلی نگران معاشرتشان بودند. مدام یادآوری می کردند که بی اجازه سُها را جایی نبرد. نمی دانست چرا نگرانند. سُها را هیچ جا نبرد. اوائل دخترک به شدت خجالت می کشید و از او دوری می کرد، بعدها هم بی تفاوت شد. چی بهتر از این!

به کارش رسید. گاهی به زور مجبورش می کردند که به دیدن خانواده ی سُها برود و هدیه ای را که مامان یا بابا خریده بودند را به اسم خودش ببرد. این هم روی بقیه! کار خیلی سختی نبود.

حالا بعد از این قرارداد، بعد از چهار سال کار سخت می توانست نفسی بکشد و بعد از سه سال دخترکی که گویا همسرش بود را ببیند. نمی دانست چطور شروع کند. نگرانش هم نبود.

دکمه ی آسانسور را زد و خواب آلود به دیوار تکیه داد. فکر کرد کاش نوشابه نخورده بود. دلش درد می کرد.

آسانسور رسید. طبقه ی سوم پیاده شد. کلید را توی قفل چرخاند. صدای خنده نرم سُها گوشش را پر کرد. سر برداشت. دم در بود. داشت می رفت. نیم نگاهی به ساعت هال انداخت. ده و ربع بود.

سُها چرخید و تازه او را دید. مثل عصر صورتش آرام بی حس و حالت شد. مثل مجسمه. گفت: سلام.

هورام هم سری تکان داد و خواب آلود گفت: سلام.

دیگر نگاهش نمی کرد. داشت فکر می کرد شروع کردن بعد از سه سال خیلی سخت است. اگر الان قرار خواستگاری را می گذاشتند، خیلی مشتاقتر و راحتتر پا پیش می گذاشت.

سُها هم به طرف جمع چرخید. دوباره صورتش باز شد و با خنده به اهل خانه گفت: دیگه واقعاً خداحافظ.

مامان با خنده گفت: بودی حالا. تازه هورام امده.

با همان لحن شوخ گفت: یا جای من یا جای هورام. شبتون به خیر. مهرا خواب نمونی ها! فردا شش ونیم.

مهراوه هم خندید و گفت: باشه. برو دیگه. راه رو گرفتی نمیذاری هورام بیاد تو.

کنار کشید و گفت: من چکار به هورام دارم؟

هورام از کنارش رد شد و فکر کرد: هیچی. واقعاً چکار به من داره؟!

سر بلند کرد و آرام به جمع سلام کرد. بدون حرف دیگری به اتاقش رفت. صدای باز و بسته شدن در خانه را از اتاقش شنید. دخترک بالاخره رفت.

کتش را در آورد و روی جالباسی گذاشت. ساعتش را باز کرد. سر برداشت. مهربان به قاب در تکیه داده بود. چهره اش بر خلاف چند لحظه پیش که داشت می خندید، غمگین بود.

ساعت را جلوی آینه گذاشت و پرسید: طوری شده؟

مهربان لبش را گاز گرفت. پرسید: بیام تو؟

نیم نگاهی به تخت انداخت و گفت: بیا. چی شده؟

مهربان پشت سرش را نگاه کرد. کسی حواسش نبود. با احتیاط وارد شد و لب تخت نشست. سر به زیر انداخت. باید می گفت؟ سُها گفته بود حرفی نزن. ولی هورام باید می فهمید. از عصر هر بار یادش آمده بود بیشتر دلش گرفته بود. اسم طلاق هم ترسناک به نظر می رسید. دستهایش را بهم مالید.

هورام نگران شد. لب صندلی جلوی آینه نشست و گفت: حرف بزن بچه. چی شده؟

مهربان آب دهانش را به سختی قورت داد. سر برداشت و گفت: آقای سرمدی گفته... گفته تو سُها رو نمی خوای... باید... باید جدا شین.

هورام نفس حبس شده اش را رها کرد. لبهایش را بهم فشرد و رو گرداند. مسخره بود. به زور ازدواج کن. به زور زندگی کن. به زور جدا شو... نفسش را پف کرد.

رو به مهربان کرد. با دست به در اشاره کرد و گفت: نگران نباش. یه فکری براش می کنم.

مهربان از جا برخاست و با قدمهایی سنگین به طرف در رفت.

هورام زبانش را روی لبهایش کشید و آرام پرسید: خودش... سُها چی میگه؟

مهربان به تندی گفت: چی داره بگه؟ هرکی می رسه یه چی بهش میگه. تو که صبح تا شب نیستی ببینی این بچه چی می کشه. همه اذیتش می کنن. هی می پرسن هورام کجایه؟ چرا عروسی نمی کنین. مشکلتون چیه؟ دوسش نداری و هزار تا چرت و پرت دیگه.

هورام بی حوصله دستش را توی هوا تکان داد و گفت: خیلی خب. خیلی خب شلوغش نکن. درستش می کنم.

مهربان سر تکان داد و با تاسف پرسید: شلوغش نکنم؟ الان سه ساله. می دونی چی کشیده؟

بدون این که منتظر جواب شود از در بیرون رفت. هورام نفس عمیقی کشید و باز لبهایش را بهم فشرد. این هم خوراک امشب برای این موفقیت قرارداد خیلی هم به دلش نچسبد.

لباس عوض کرد و بیرون رفت. دستهایش را که شست مامان پرسید: شام می خوری؟

آرام گفت: خوردم. شب به خیر. خیلی خسته ام. ببخشید.

دراز کشید و کلافه به پهلو غلتید. باید چکار می کرد؟ الان بعد از سه سال دقیقاً چکار می کرد؟ بساط عروسی را راه می انداخت؟ دلش نمی خواست جدا شود. به نظرش خیلی بی معنی بود. دختر مردم را که به بازی نگرفته بود! اما دلش می خواست قبل از عروسی کمی باهم آشنا شوند.

این مدت خیلی کم او را دیده بود. اصلاً نخواسته بود که ببیند. به خودش غر زد: این همه وقت نگاهش نکردی حالا توقع داری چی بهت بگن؟! نه واقعاً چی میگی؟

نفسش را پف کرد و فکر کرد: اگر دوستت داشت، اگر یک ذره زحمت کشیده بودی که دلش به دلت بند شه، الان این بساط نبود. حالا بیا بعد از سه سال مخ بزن! مگه میشه؟ یعنی نمیشه؟! حتماً یه راهی هست.

داشت از خواب میمرد ولی حواسش پرت شده بود. یک دستش را زیر سرش گذاشت. با دست دیگر گوشی اش را برداشت و روشن کرد. فکر کرد: چکار می خوای بکنی؟ تو گوگل سرچ کنی؟

خنده اش گرفت. مشغول گشتن تو شبکه های اجتماعی شد. گفتگوها را خواند. آنها را که مربوط به کار بودند را جواب داد. کارش که تمام شد دوباره یاد سُها افتاد. باید با یک نفر حرف میزد و غیرمستقیم نظرش را می پرسید. دفتر تلفنش را زیر و رو کرد.

حامد؟ حامد همکار و رفیق چندین ساله اش بود. دهان باز می کرد تا آخرش را می فهمید. نه! از او با وجود تجربه اش در داشتن دوست دختری که از دانشگاه باهم بودند نمیشد راهنمایی بگیرد.

کورش؟ این یکی عالی بود! یک دون ژوان به تمام معنا! نه... هورام فقط می خواست دل یک نفر را ببرد.

سبحان؟ سبحان پسر خاله اش بود. برادرش... هم کلاس دوازده سال مدرسه. دو سال پیش ازدواج کرده بود و الان یک دختر سه ماهه داشت. سبحان عاقل بود. برداشت خاصی نمی کرد. ولی...

انگشتش روی اسم سبحان لغزید. اسم بعدی سُها بود. اصلاً چرا به خودش زنگ نزند؟! چه معنی داشت که این و آن را واسطه کند؟؟؟ با اطمینان زنگ زد.

 

سُها خواب آلوده به پهلو غلتید. یک چیزی داشت زنگ میزد. ول کن هم نبود. گوشی اش؟ شماطه را اشتباهی گذاشته بود؟ یا نه... به این زودی صبح شده بود؟ آخ نه...

آن قدر دور و بر تخت و بالش دست کشید تا گوشی را پیدا کرد. با چشمهایی که به زحمت باز میشد اسم روی صفحه را خواند. هورام. هورام؟ این وقت شب؟ یعنی چی شده؟

دستپاچه جواب داد. با صدایی گرفته و نگران پرسید: هورام چی شده؟

هورام جا خورد. دخترک از خواب پریده بود. مگر ساعت چند بود؟ حامد که گاهی تا صبح با دوستش حرف میزد! تازه به نظرش خیلی هم بامزه و عاشقانه بود. ولی این تلفن بی موقع اصلاً به نظر هورام بامزه و عاشقانه نیامده بود. نمی دانست چه بگوید.

سها توی تختش نشست و دوباره پرسید: هورام چی شده؟

هورام گوشی را به دست دیگرش داد و گفت: چیزی نشده. نگران نباش. ببخشید که بیدارت کردم.

باید می گفت اشتباهی شماره گرفته؟ توجیه خوبی به نظر می رسید ولی دلش نمی خواست دروغ بگوید.

سها کلافه گفت: یعنی چی نگران نباشم؟ الان میام پایین. بچه ها خوبن؟ مامان بابا؟

_: همه خوبن سها. برای چی بیای پایین؟ فقط می خواستم...

+: چی می خواستی؟ الان میام پایین. خونه ای؟ بچه ها هستن؟ ای خدا ساعت یازده و نیمه. تازه خواب رفته بودم.

_: من... معذرت می خوام.

ولی سها صبر نکرد که عذرخواهی اش را بشنود. قطع کرده بود و کنار تخت دنبال شلوار جینش می گشت. آخر هم پیدا نکرد. برخاست. مانتو و شلوار و وسایل دانشگاهش را دم در روی صندلی گذاشته بود که صبح معطل نشود. چادرش را به سر کشید و وسایلش را برداشت. دوباره نمی توانست برگردد. اگر مامان بدخواب میشد خیلی بد میشد.

پاورچین از جلوی اتاق پسرها رد شد. سلمان خواب بود و سامان هدفون توی گوشش و با گوشی مشغول بازی بود.

توی هال بابا با صدای خیلی کم فوتبال میدید. با دیدن او متعجب پرسید: کجا؟

به سرعت گفت: هورام کارم داره. میرم پایین.

با تعجب بیشتری پرسید: هورام کارت داره؟!

خجالت زده دست توی موهایش فرو برد و فکر کرد: چی گفتم! الان چی فکر می کنه؟

نفسش را به زحمت آزاد کرد و گفت: میرم... پیش بچه ها. صبح زود با مهرا باید بریم دانشگاه. خداحافظ.

بعد هم مثل گلوله از در بیرون رفت. فقط دقت کرد در را خیلی آرام ببندد که مامان بیدار نشود. با آسانسور پایین رفت. کلید را توی در چرخاند و بی صدا وارد شد.

هورام توی تخت صدای باز شدن در را شنید. واقعاً آمده بود؟! دختره ی دیوانه! از جا برخاست و به استقبالش رفت.

سها در را بست و توی هال سر کشید. تلویزیون روشن بود. صدای ماشین ریش تراش بابا هم از دستشویی می آمد.  

هورام جلو آمد و با تعجب زمزمه کرد: برای چی امدی؟ بهت گفتم که طوری نشده.

سها نفسی کشید. واقعاً به نظر نمی آمد خبری باشد. وسایلش را کنار دیوار رها کرد. چادرش عقب رفت. بلوز بی آستین با یک طرح پولک دوزی و شلوار برمودای گل گلی! تیپ مضحکی بود.

هورام با خنده ای فرو خورده براندازش کرد.

سها با ناراحتی چادرش را جمع کرد و تند پرسید: انتظار داری نصف شب چه شکلی باشم؟!

هورام سری تکان داد و متبسم گفت: من که چیزی نگفتم. بیا تو.

سها خجالت زده و کلافه سر تکان داد و گفت: نه دیگه برم.

_: کجا بری؟ وسایلت که همراهته. بیا بگیر بخواب.

+: واقعاً برای چی زنگ زدی؟

مامان از آشپزخانه بیرون آمد. چشمش به تلویزیون بود. نیم نگاهی به او انداخت و گفت: سلام. چرا نمیای تو؟

سها لب برچید و آرام گفت: سلام.

دوباره به هورام نگاه کرد. مامان جلوی تلویزیون نشست و مشغول میوه خوردن شد. بابا از دستشویی بیرون آمد. سها سلام کوتاهی هم به او کرد.

=: سلام باباجون. چرا اونجا وایسادی؟

+: اممم... هیچی.

هورام هیچ توضیحی نمیداد. سها عصبانی نگاهش کرد. هورام خندید و گفت: خب بیا تو.

سها خم شد. وسایلش را برداشت و به اتاق دخترها رفت. هر دو خواب بودند. خوش به حالشان!

چادرش را برداشت و روی بقیه ی وسایل گذاشت. بلوزش را پایین تر کشید و غر زد: پسره ی دیوونه.

برای اولین بار بود که نگاهش می کرد. حس بدی داشت. دلش نمی خواست اینطوری بیرون برود. ولی اگر مانتو شلوار می پوشید هم مسخره بود. بعد الان واقعاً به دستشویی احتیاج داشت. بالاخره بی خیال شد و از اتاق بیرون آمد.

توی دستشویی چشمش به مسواکش افتاد. مسواک هم زد و بیرون آمد. خواب از سرش پریده بود. به آشپزخانه رفت و یک لیوان آب ریخت. پشت میز نشست. واقعاً چرا هورام زنگ زده بود؟ چرا خودش اینقدر دستپاچه شد؟ پایین آمدنش احمقانه بود. کلافه به پیشانی اش دست کشید.

هورام بی صدا وارد شد. صندلی کناری را در ضلع بعدی میز عقب کشید و نشست. سها عصبانی گفت: بهتره یه توضیح خوب داشته باشی.

هورام باز خنده اش گرفت. آن را فرو خورد و آرام پرسید: چه توضیحی؟ من که بهت گفتم چیزی نشده. امون ندادی. پریدی پایین.

+: خب ناراحتی میرم خونه مون.

هورام دست روی دست او گذاشت و با ملایمت گفت: حرف من این نیست. خودتم اینو می دونی.

سها به تندی دستش را عقب کشید. نزدیک بود گریه اش بگیرد. پرسید: تو چته امشب؟ حالت خوب نیست! پاشو برو تو اتاقت. نمی خوام توضیح بدی.

هورام رو گرداند. واقعاً چه توقعی داشت؟ نفس عمیقی کشید و از جا برخاست. مکثی کرد و گفت: باشه. شب به خیر.

سها هم رو گرداند و زمزمه کرد: شب به خیر.


نظرات 26 + ارسال نظر
سهیلا پنج‌شنبه 21 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 05:15 ب.ظ

راستی یادم رفت توی نظر قبلی بگم که اون اتفاقات همه ش خوب بوده خدا رو شکر . اول از همه اینکه مامان و بابام اومدن اینجا و یه مدت طولانی قرار هست که بمونن به امید خدا . بعد یه خورده کار تعمیراتی از تابستون جا مونده بود که با خوش قولیهای دوستان کشید تا پاییز و بعدش هم که کار رو شروع کردن بقدر کل برنجهای شمالی کشش دادن . آخرش هم به زور بیرونشون کردیم ا زخونه
و اما در مورد داستان باید بگم جناب هورام خان ( چه اسم قشنگی هم داره ) باید کفش اهنین پا کنه انگار ...
چقدر هم این دخترمون نازش زیاده ... بس که قوم شوهر مهربون و نازنین داشته . خدا قسمت بچه هامون بکنه ان شاءالله ....
قربون لطفت نازنین بانو ....

خدا رو شکر که خوب بوده :)
چه خوب! چشمت روشن :*
آخ آخ امان از تعمیرات طولانیییییی
خیلی ممنونم عزیزم
بله حسابی باید ناز بخره :دی
الهی آمین!
زنده باشی عزیز دل

مادرم یکشنبه 3 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 04:53 ق.ظ

سلام خوبید؟یکی از داستانهای قدیمی سیوشده شما تو کامپیوترم منو یا شما انداخت آمدم وداستان جدیدتون رو دیدم یه قسمتشو خوندم عالی بود .موفق باشی شاذه جان

سلام
خوبم شکر خدا. شما خوبین؟
خیلی ممنونم دوست من

shahdokht پنج‌شنبه 30 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 10:25 ب.ظ

شاااذه جووون ؟؟؟
الان این نظراتو خوندم
اوا شما کجاش پیرین؟؟؟
نه خدایی به نظر من شما خیلی پر شور و هیجان تر و جوون تر از گروه سنی تون میاین
هنوزم سر حرفم هستم شما خییییلی هم جوونین

جووووونم؟
:)))
خیلی ممنونم. خدا کنه اینطور باشه :)

حانیه چهارشنبه 29 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 12:37 ب.ظ

سلام
کامنت من چرا ارسال نشده
نوشته بودم :
یک : داستان مثل همیشه عالی
دو : چرا نینا وبلاگش گم شده
سه : منم کلمپه
بابا شما کرمانین, اراده کنید کلمپه حاضر و اماده جلوتونه, من بدبخت تو این اصفهان کلمپه از کجا بیابم.
این عشق من به کلمپه اینقدر معروفه که داداش بزرگه جاریم هرسال عیدای نوروز یه کاره برام میفرسته
پ ن : امروز شوهری صدام زد کلمپه!!! گمونم تو خواب حرفی زده باشم!

سلام
چی بگم والا؟ امان از سسرعت اینترنت ها!
متشکرم
نینا ترک نوشتن کرده
ای جان! بفرما :)
من تو همه ی شهرها کلمپه می یابم :دی در واقع به هر نوع نون خرمایی میگم کلمپه! حتی مینو هم یه مدل شیرینی خرمایی داره که به جای کلمپه قبولش دارم :) کلاً بدون کلمپه زنده نیستم :)
چه بامزه! :)) خدا خیرش بده
:)))))

دختری بنام اُمید! سه‌شنبه 28 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 08:54 ب.ظ

اتفاقا دوستان دیروز هی عکس میگرفتن از همدیگه و من مقاومت میکردم، هی میگفتن توم بگیر فردا پیر میشی اینا رو نگاه میکنی حداقل! منم میگفتم من پیر نمیشم شما خیالتون راحت، پس توم تایید میکنی :)))))

باورت میشه تو 60 دقیقه 60 تا عکس گرفتن، بعد 60 دقیقه هم وقت گذاشتن اونا رو برای هم share کردن!!! فقطم به نیت تلگرام!!!! اصلا همدیگه رو ندیدیم :|

منم اصلا عکس نمی گیرم. کلا تو کار تصویر نیستم. ولی وقتی یه دست نوشته مال چند سال پیش می بینم ذوق می کنم!
بله بله تو خود چشمه ی حیاتی :دی

اووووه! چه حالی دارن! من که اگه از دور همی خیلی شاد باشم باید بنویسمش!

جسیکا سه‌شنبه 28 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 12:44 ب.ظ

من این داستانو دوست دارم

بازگشتت غرورافرین بود

متشکرم :*

مرسی

سما دوشنبه 27 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 10:10 ب.ظ

سلاااام شاذه جون.خیلی خیلی خوش برگشتی بانووو.
مرسی بابت این داستان قشنگ

سلاااااام سماخانم گل بلبل!
ممنونم عزیزم

رها دوشنبه 27 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 09:55 ب.ظ http://2bareeshgh.blogfa.com

ای جونم !!! هنوز اسم نداره؟!!!
پا در هوا چطوره !!! البته اگه جسارت نباشه...
معلقم در این حوالی ! چطوره؟!!! احساس سها نسبت به زندگیشه
ناسور... می تونه حس هورام نسبت به سرو همسرش باشه
بی لیاقت !!! احساس خودم به هورام
اف!!! هنوز هیچ چی نشده داره به سها حسودیم می شه! حیف شوهری نمی خونه این داستانو

بازم مرسی!!!فعلا

نه هنوز بی اسمه :دی
نه بابا چه جسارتی؟ خیلی هم بامزه است
اینم بانمک بود
نه بابا چه زخمی؟ چه ناسوری؟ غلط کرده! مگه سها تا حالا کاری به کارش داشته؟
کلا بی لیاقته
براش تعریف کن درس عبرت بگیره
منم مرسی از پیشنهادات

نینا دوشنبه 27 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 09:32 ب.ظ

اخجووووووون:دی من و کلمپه عاشق همیم و عاشق شما:دییی
یک روز میایم ببینیم داستان این جناب چیههه:دییی :ایکس

مرسی مرسی. ما نیز عاشق شماییم :دییی
بیا حتماً! :دی :*

مهرو دوشنبه 27 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 09:01 ب.ظ

شاذه ی عزیزم اینقدر خوشحالم که دوباره نوشتید که خدا میدونه. همه تفریح من همین بود که هفته ای یه بار داستانتونو بخونم.

خیلی لطف داری مهرو جان. متشکرم

دختری بنام اُمید! دوشنبه 27 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 08:41 ب.ظ

خواهش میکنم رفیق قدیمی و دوست داشتنی من:*
من هیچ بچه ای نخواهم داشت، یعنی پیر نمیشم؟!

به رهای عزیزم:
سلام گلم، بله زودتر از یک ماه برگشتم اما دیگه نمینویسم، فقط مطالب دوستان عزیزمو میخونم، دلم برات تنگ شده بود خانم دانشجو:*


ابداً خیالت راحت

رهاجان اینم جواب شما :)

بهار خانم دوشنبه 27 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 07:19 ب.ظ http://baharswritin.blogsky.com/

سلام شاذه بانو جون
جات خیلی خالی بود هم جای خودت هم جای قصه هات تو روزمرگی هامون ... خیلی خوبه که برگشتی

سلام بهار جونم
خیلی ممنونم از لطف و محبتت

رها:))) دوشنبه 27 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 01:46 ب.ظ

خب دختر بیچاره کپ کرد بهش زنگ زده! ایششششششش:))
اسم هورام دوست^_______^
داستانم دوست:-*
+ایا درست دارم میبینم ؟! کامنت امیده؟! عجبببب. ایا ۱ ماه تموم شده؟! پاسخ گو باش :D

والااااا!!! پسره خجالت نمی کشه. بعد از سه سال یه دفعه ساعت یازده و نیم شب زنگ زده انتظار داره طفلکی ذوق هم بکنه براش! مردم چقدر رو دارن!!!
مرسی :*
مرسی:*
بلی امید جان لطف کردن به خاطر من سری به نت زدن :*)

پاستیلی دوشنبه 27 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 12:50 ب.ظ

اصلا ماهم کلمپه دوست داریم
کامنت نینا بدجور به دلمان نشسته;)
البته قطابها پایین برن خبرمیدم
انگار خیلی خوشمان گذشته خییلی ممنوون

اصلاً شما هم با نینا تشریف بیارین. نوش جان. امروز که شلوغ بود نشد درست دیدن کنیم :)
بسی خوشحالم که خوشتان گذشته. خدا را شکر :*

مریم دوشنبه 27 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 09:10 ق.ظ

سلام علیکم شاذه بانو،
از خانواده هورام خوشم میاد. خیلی راحت و دوست داشتنی هستن. طفلکی سها هم معلومه خواهر نداره که اینقدر با دو تا دخترای این خانواده جوش خورده. حتما هورام هم مثل بقیه اعضای خانواده خونگرمه ولی حالا حالاها منت کشی همسر بانو و خانوادشو پیش رو داره
از طرف من الهام بانو رو ببوس :*

علیک سلام مریم جان
ها منم خیلی از خونوادش خوشم اومد :دی ساعت یازده و نیم شب فقط هورام بود که میگفت اینجا چکار می کنی؟ بقیه انگار بدیهی ترین اتفاق افتاده :)))
مرسی گلم. چشم :*

ارکیده صورتی دوشنبه 27 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 02:39 ق.ظ

وای شاذه جونم آخه چرا این پسرای داستانای شما انقدر ماهن؟! نمیگی دلمون میخوااد از کجا پیدا کنیم؟؟

بی صبرانه منتظرم ببینم چطوری مخ زنشو میزنه این جناب هورام خان
سپاس بانو
سلامت باشی و تندرست
اووه داشت یادم میرفت سلام

:))) می گردم براتون پیدا می کنم. چه نوعش رو می خوای؟ هورام؟ آرمان؟ آقای رئوفی؟ یا آقای رئیس مثلا؟ :))

منم منتظرم :دی اصلاً نمی دونم چکار می خواد بکنه :)))

به همچنین شما :* :*
علیک سلام :*)

مهشید دوشنبه 27 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 12:50 ق.ظ

سلام شاذه جونم
من یک بی وفام
خودم میدونم...خدا میدونه اخرین باری که کامنت گذاشتم کی بوده

سلام عزیزم
نفرمایید مهشید خانم! خونه ی خودته :*

Silver یکشنبه 26 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 11:12 ب.ظ

مرسی منم خوبم خدا رو شکر

هر وقت فرصت کردی و خالی بودی یه ایمیل بهم بزن لطفا :)
متشکرات

خدا رو شکر
شرمنده. چشم حتما :)

دختری بنام اُمید! یکشنبه 26 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 10:49 ب.ظ

منم دلتنگت بودم شاذه مهربونم:*
خداروشکر که بهتری عزیزم، خیلی مراقب خودت باش، اول سلامتی، دوم سلامتی، سوم سلامتی
یعنی منم پیر شدم رفت؟! چه زود!

دل به دل راه داره :*
خیلی ممنونم. متشکرم که اینقدر به فکرمی :*
نه بابا. هر وقت چار تا بچه تو زاییدی بعدش به پیری فکر کن :دی

نینا یکشنبه 26 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 10:37 ب.ظ

الهام بانو ماذافاذا؟ لطفا با رسم شکل توضیح بده
ساعت بازده و نیم نصفه شب نیس که دوازده نیم میگفتین حالا یه چیزیی:))
از اون روزی اومده بودم خونتون هوس کلمپه کردم:| :دی گویا از علاعم دیوانگیه ولی یهو دیدین با یه جعبه کلمپه بهتون حمله کردم قهوه بخوریم:-" متعجب نشین:-"
بعد از دهه البته و مهمونداری ها و ....:)))

الهام بانو تو کار نقاشی نیس :دی با جملات بعدا توضیح میده.
دخترا برنامه ی شش صبح پا شدن داشتن. یازده شب خاموشی دادن. یازده و نیمم تلفن بود. دیگه تا سها بیاد پایین و تو آشپزخونه مشغول گفتگو بشن نصف شب شد دیگه!
یعنی تو فکر می کنی من بدون کلمپه زنده ام؟؟؟ تو منو اینجوری شناختی؟؟؟ تو فریزر کلمپه داریم. چون کیک یخچالی داشتیم بیرون نیاوردم. در اولین فرصت بیا. بشینیم ضمن صرف قهوه و کلمپه نسخه ی هورامم بپیچیم شاد شیم :دی

silver یکشنبه 26 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 09:42 ب.ظ

سلام شاذه بانو
خوبی؟!

من ایمیل زدم بهت دیدی آیا ؟!

سلام سیلور جانم
خوبم شکر خدا. تو خوبی عزیزم؟

حدود بیست روز پیش؟ بله دیدم. خیلی از لطفت ممنونم. شرمنده که جواب ندادم. خیلی شلوغ بودم

دختری بنام اُمید! یکشنبه 26 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 08:56 ب.ظ

سلام شاذه عزیزم:*
خوش برگشتی:*
حالت خوبه؟ ان شالله که دیگه دردی نداشته باشی:*
داستان جدید، بعد از این همه مدت نبودن باید خوندنی باشه
دوتا قسمتو باهم خوندم، شروع پرهیجانی نداشت اما حتما ادامه پرهیجانی خواهد داشت، تلاش های دخترکُشی هورام ;)

سلام امید مهربونم :*
متشکرممم :*
بله خوبم شکر خدا. بهترم الحمدالله. تو خوبی عزیزم؟ دلم برات تنگ شده :*

امیدوارم که اینطور باشه
اصولا هیجاناتم ته نشین کرده. رو آوردم به روزمره ها. پیر شدم گمونم :دی
تلاشهای دخترکشی :))))

پاستیلی یکشنبه 26 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 06:14 ب.ظ

وای چه کار سختی داره هوراااام
چه اسم سختیم دارهههه

ولی نابرده رنج چییی بله دیگه;)

بلیییی
نمی دونم الهام جان چه گیری داده به این اسم! خیلی پسندیده از حرفشم بر نمی گرده
البتهههه!

صدف یکشنبه 26 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 05:25 ب.ظ

اِ چرانوشته های بعد شکلکام نیومد؟؟حالا ماشالله به حافظه یادم نیس چی نوشته بودم !!!! حتما تعریف کرده بودم چون خیلی خوشم اومدازقصه .تااینجاش که خیلی دوست داشتم حتما بقیشم مث داستانای قبلیت قشنگ میشه

نمی دونم! همه جور داشتیم ولی نصف نوشته رو بخوره نداشتیم!
شما لطف دارین. خیلی خیلی ممنونم

هاله یکشنبه 26 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 05:22 ب.ظ

خیلی خوشحالم که دوباره مینویسی. دلم میگرفت هر وقت می اومدم اینجا سوت و کور بود.یکی از دلخوشیام تو زندگی شلوغ پلوغم خوندن داستاناته

خیلی لطف داری هاله جان. شرمنده که نبودم. متشکرم عزیزم.

صدف یکشنبه 26 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 04:14 ب.ظ

دست گل تووالهام بانوباهم دردنکنه مطمئن بودم طافت نمیاری گردگیری و تغییر دکوراسیون بدی بعدش بیای

سلامت باشین
نه همینجوری خیلی هم تر تمیزیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد