ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

دوباره عشق (23)

سلام سلام 

من ذوق زده شدم سریع برگشتم  اصلاً از اینا خوشم میاد! از ظهر تا حالا کار و زندگیم مونده رو زمین و من دارم می نویسم! بماند وسطش رفتم نهار بخورم رضاجان امد سراغ کیبورد و هر بلایی که تونست سر متنم آورد  دیگه با مقداری تلاش اصلاحش کردیم. بچه می خواست ویرایش کنه  حسنک هم بعد از هزارسال مشقاشو سریع نوشته و دو ساعته هی میاد و میره می پرسه کی نوبت من میشه کامپیوتربازی کنم؟! دیگه این که دلم می خواست بیشتر ادامه اش بدم ولی طفلک بچه ام گناه داره. ویرایش درست حسابیم نشده. اشتباهی دیدین بگین. با تشکر 





صبح روز بعد عصبانی بیدار شد. چند لحظه ای طول کشید تا بیاد بیاورد که از چی اینقدر دلخور است. از یادآوری مهراب دوباره با حالتی طلبکار لب برچید.

صدای سمانه از آشپزخانه به گوش می رسید. ترانه ای را خارج از آهنگ می خواند. مهشید کنار در آشپزخانه ایستاد و متبسم گفت: بگیم یه آهنگ جدید براش بسازن. تو که کلاً عوضش کردی!

سمانه خندید و گفت: سلام! من هیچ وقت آهنگ تو ذهنم نمی مونه. اصلاً استعدادشو ندارم.

مهشید پشت میز نشست. خواب آلود گفت: علیک سلام. عوضش من همیشه تو ذهنم یه موزیک پس زمینه دارم.

سمانه دو فنجان چای ریخت و در حالی که روی میز می گذاشت گفت: وای نمی دونی چقدر خوشحال شدم خرید کردی. خسته نباشی. خودتم از راه رسیده بودی... صبح داشتم از شیفت برمی گشتم از فکر یخچال خالی داشت گریه ام می گرفت ولی اصلاً حسش نبود برم خرید. حسابی سورپریز شدم!

سمانه دیگر سمانه ی اخمو و گرفته ی سابق نبود. کلی تغییر کرده بود. مهشید راضی از این تغییرات، جرعه ای چای نوشید و گفت: قابلی نداشت. با دکترجونت رفتم. یعنی می خواستم خودم برم. تقریباً به زور باهام اومد.

نمی دانست چرا اینها را به او می گوید. شاید از شدت دو دلی اش بود. بهرحال سمانه مدت طولانی تری بود که مهراب را می شناخت. به راهنمایی اش نیاز داشت.

سمانه ابرویی بالا انداخت و پرسید: دکترجونم؟! یعنی کی؟ مهراب؟

مهشید با خجالت سری به تایید تکان داد. دلش مثل یویو بالا و پایین می رفت. لقمه ای نان و پنیر درست کرد و پرسید: سمانه چقدر می شناسیش؟

سمانه تبسمی کرد و به پشتی صندلی تکیه زد. با لبخند گفت: اینقدر که بگم این ره که تو می روی به ترکستانست.

مهشید جا خورد و با کمی ترس پرسید: یعنی چی؟ عادت داره دخترا رو سر کار بذاره؟! تو که گفتی بهش اعتماد داری!

سمانه خندید و گفت: نه بابا چه سر کار گذاشتنی؟! دقیقاً چیکار کرده برات؟ گفتی می خوای بری خرید، اومده همرات کمکت کرده، تعارف کرده که خودش حساب کنه، بعدم تا خونه آوردتت و احتمالاً کیسه های خریدتم تا بالا آورده. آره؟

مهشید کلافه از این که می خواست زودتر منظور او را بفهمد گفت: نذاشتم حساب کنه و کیسه ها رو بیاره بالا. خب که چی؟

_: مهراب بهترین و قابل اعتمادترین برادر دنیاست.

+: هان؟!

_: پسر خوبیه. فهمیده است. آقاست. قابل اعتماده. ولی نه دختربازه و نه اهل ازدواج. بهش دل نبند. ولی گرفتاری داشتی رو کمکش می تونی حساب کنی.

مهشید با گیجی نگاهش کرد و فکر کرد: ولی از من خواستگاری کرد... یعنی اشتباه کردم؟!

شب پیش اینقدر بحث کرده و حرف زده بودند که مطمئن نبود که مهراب واقعاً خواستگاری کرده باشد.

دوباره فکر کرد: ولی گفت آشنایی بیشتر به قصد ازدواج! آره همینو گفت. تو آبمیوه فروشی... میشه سرکاری باشه؟!

سمانه دستی جلوی صورتش تکان داد و گفت: هی با تو ام... کجایی؟ چاییت یخ کرد. عوضش کنم؟ می خوام یکی دیگه برای خودم بریزم.

مهشید فنجان نصفه را برداشت و گفت: نه همین خوبه.

بعد بدون این که به سمانه نگاه کند پرسید: برای تو چیکار کرده که اینجوری رو سرش قسم می خوری؟

سمانه آهی کشید و گفت: وقتی می خواستم طلاق بگیرم هیچکس حاضر نشد کمکم کنه جز مهراب که از بچگی همکلاسی اون... اون... پسر عمه اش بود.

اسم همسر سابقش را نبرد. مهشید سری به تایید تکان داد و آرام گفت: اگه همکلاسیش بوده و فامیلش... چطور حاضر شد که به تو کمک کنه؟

سمانه با حرص پوزخند زد و گفت: تنها کسی بود که اون زبون باز رو می شناخت و به من حق می داد. همه فکر می کردن بیخودی میگم... بهانه می گیرم... اهل زندگی نیستم.

بغض کرد و جرعه ای چای نوشید. مهشید نگاهش کرد و زیر لب پرسید: خونوادت چی؟ هیچوقت ازشون نگفتی.

سمانه در حالی که به سختی با بغضش مبارزه می کرد، گفت: تنهام. خونه ی عموم بزرگ شدم و اونام کلی منت سرم داشتن که به آدم خوبی شوهرم دادن. نمی دونم شاید می ترسیدن جدا بشم برگردم خونشون یا... هرچی... طلبی ازشون ندارم. دیگه هرچی بوده گذشته. مهم این بود که بتونم جدا بشم که مهراب خیلی کمکم کرد. هم خودش هم یه آشناش که وکیل بود.

تبسمی کرد و افزود: دختر همسایشون. اونم مثل تو عاشق مهراب بود و به خاطر درخواست مهراب از جون برام مایه گذاشت ولی خودشم می دونست که مهراب اهل ازدواج نیست.

+: ای بابا یه جوری میگی انگار پیرمرده! سی سالم نداره!

_: مهشید! دوستانه بهت میگم. قبل از این که بیفتی تو چاه از چاله بیا بیرون. این لقمه برای دهنت بزرگه. از مهراب که بگذری، پدر و مادرشن که هزار تا شرط و شروط برای عروس آیندشون دارن. از عهده ی اونا برنمیای.

+: دختره چی؟ وکیله. اون شرایطی که می خواستن نداشت؟

_: اتفاقاً چرا. حاج خانمم خیلی دوسش داره. مهراب زیر بارش نرفت. بارها گفته نمی خوام.

مهشید سری به تایید تکان داد. این پدر و مادری که دیده بود همانهایی بودند که سمانه می گفت؛ حتی سختگیرتر و ترسناکتر!

+: چند تا خواهر برادر داره؟

_: ای بابا مهشید من میگم نره تو میگی بدوش؟!

+: خب نه. من فقط دارم تحقیقات محلی می کنم.

و نیشخند عریضی زد. صندلی سمانه با صدا به عقب کشیده شد. متحیر پرسید: نکنه واقعاً ازت خواستگاری کرده؟

_: خواستگاری کجا بود؟ تو فکر می کنی حاج خانوم حاضره بیاد خواستگاری من بعد از این که مچ منو تو خونه اش گرفته؟ محاله! همینجوری می پرسم. محض فضولی!

سمانه نفسی به راحتی کشید و گفت: اصلاً از من می شنوی طرفشم نرو. طرف شدن با حاج خانوم کار سختیه. اگه به حاج خانوم بود همون وقتی که مهراب بیست سالش بود و شیدا، یعنی همین وکیله، دانشگاه قبول شد، اینا عروسی کرده بودن! داداشش محمود همش چهارسال از مهراب بزرگتره، ولی الان پسرش دوازده سالشه!

مهشید پرسید: خواهرش چی؟ اسمش چیه؟

_: مهناز. بیست و چار پنج سالشه. وقت عروسیش هیفده سالش بود. اینقدر بچه بود طفلکی! دلم براش کباب شد.

+: هوم. بازم هستن یا همین سه تا؟

_: نه همین سه تا.

مهشید از سر میز برخاست. در حالی که استکانهای خالی را برمی داشت گفت: خدا بده برکت.

مشغول شستن استکانها شد. در همان حال پرسید: بالاخره قرار عروسی گذاشتین یا نه؟

سمانه با شوق گفت: آره! سیاوش که دلش می خواست همین اردیبهشت اینا باشه، ولی من گفتم بعد از امتحانای بچه ها. خونشم مثل همینجا دیگه. البته از واحدای بزرگتره ولی قدیمیه دیگه... خیلی درب و داغون شده. قرار شد دستی به سر و روش بکشه و کمی تعمیرات و رنگ و این حرفا، دیگه خرداد اینا اگه خدا بخواد بریم سر خونه زندگیمون! اون ساعتم که دادی نگه داشتم واسه آشپزخونه اونجا!

مهشید با لبخند گفت: مبارکت باشه.

سمانه خمیازه ای کشید و گفت: ممنون. کاری نداری؟ دارم از خواب می میرم. شب بخیر.

مهشید نگاهی از پنجره به آفتاب صبحگاهی انداخت و با خنده گفت: شب بخیر. منم میرم دانشگاه.

_: به سلامت.

 

کمی دیر به کلاس رسید. خوشبختانه استاد اعتراضی نکرد. ردیف آخر بعد از افسانه نشست. آن طرف افسانه هم سمت پسرهای کلاس، اولین نفر مهران بود. مهشید سری برای هردو تکان داد و نشست.

داشت تند تند نت برمی داشت، که افسانه گفت: بنویس بعدش من ازت می گیرم.

مهشید شانه ای بالا انداخت و ادامه داد. افسانه هم داشت می نوشت. در فرصت کوتاهی که پیدا کرد گفت: خودتم که داری می نویسی!

اما افسانه نشنید. کاغذش را کمی بالا گرفت تا مهران آن چه را که نوشته بود ببیند. همزمان رو به مهران لبخند خجولی زد. مهران هم خندید و جوابش را روی کاغذ جلویش نوشت.

مهشید سری تکان داد و گفت: آهان! پس نت برنمی داری.

بعد از کلاس وقتی اتفاقاً چند قدمی با مهران همراه شد پرسید: جریان خواستگاریت سر کاری بود؟!

مهران کمی رنگ به رنگ شد و گفت: نه. ولی دیشب زنگ زدم کنسلش کردم.

بعد چشم گرداند و در حالی که دنبال افسانه می گشت، گفت: خدا کنه مامان اینا از افسانه خوششون بیاد.

مهشید به تندی گفت: هی مهران! اون بدبختی که رفتی خواستگاریش چی؟! وللش؟!

مهران نگاه گیجی به او انداخت و پرسید: افسانه کجا رفت؟

+: این شکموئه. حتماً رفته بوفه. جواب منو ندادی...

مهران با کمی ناراحتی گفت: نه بابا اونام خیلی راضی نبودن. کلی سنگ انداختن پیش پامون. مهریه ی سنگین و عروسی آنچنانی و این حرفا. هنوز می خواستم برم کلی چونه بزنم...

با لبخند افزود: که خدا رو شکر حل شد. می دونی... اصلاً فکرشم نمی کردم افسانه از من خوشش بیاد.

+: اوا دختر کوچولو! اومد خواستگاریت؟

مهران چهره درهم کشید و گفت: بهت نمیاد عصر حجری باشی! بابا ما دو تا آدم متمدن هستیم که بر اساس شناخت دو ساله از هم خوشمون اومده. تو رو سننه؟

+: هیچی بابا. مبارکتون باشه. بفرما شیکمو خانمتون با شیرکاکائو و کیک اومد. من برم یه وقت فکر نکنه دارم قاپتو می دزدم!

_: راجع به خانمم درست صحبت کن ها!

+: چشم. امری ندارین؟

_: برامون دعا کن. تو دلت پاکه.

مهشید ابرویی بالا انداخت و گفت: متشکرم از حسن ظنت! چشم. دعا می کنم.

از او دور شد. گوشی اش زنگ زد. مهراب بود. چند لحظه به اسمش نگاه کرد. بعد از آن همه تهدید و ارعاب سمانه، باید جواب میداد؟!

                                                                                                                           بالاخره دکمه ی سبز را زد: سلام.

_: سلام. چطوری؟

+: خوبم. تو خوبی؟

_: خوبم. من دو دقیقه وقت دارم فقط زنگ زدم ببینم درباره ی حرفام فکر کردی؟

+: درباره ی کدومش؟ سعی می کنم دیگه دستمو از شیشه ی ماشین بیرون نبرم، عروسک بازی نکنم و مثل آدم صحبت کنم. دیگه؟

_: مهشید!

+: ضمناً سمانه هم سفارش کرده به اقوام شوهر سابقش نزدیک نشم، جیزن! امری ندارین؟

_: خیلی سرخوشی ها! ببین من باید برم ولی دربارش فکر کن.

+: چشم! امر دیگه؟

_: مواظب خودت باش. راستی عصر چه ساعتی کارت تموم میشه؟

+: بعدازظهر کلاس ندارم. یه کلاس یازده و نیم دارم احتمالاً تا یک و نیم دو...

_: باشه. فعلاً خداحافظ.

+: خداحافظ.

مهشید لب باغچه نشست و لبخندی رویایی روی لبش نشست. چقدر خوب بود اگر مهراب شوهرش بود و مثلاً بعدازظهر می آمد دنبالش...

خودش از این فکر جا خورد! اینقدر که از جا برخاست و به ذهن رویاپردازش تشر زد: حواست هست چی داری میگی؟ خونوادش می خواستن حکم قتلتو صادر کنن! اون وقت تو داری به آینده فکر می کنی؟!

کامیار جلو آمد و آرام گفت: مهشید...

به طرفش چرخید و پرسید: چیه؟

نگاهی به اطراف انداخت. چند بار دهانش را باز و بسته کرد و بالاخره گفت: منوچهر... می خواد دوباره ببیندت. با نامزدش به توافق نرسیدن و همه چی بهم خورده. گوشیشو هم عوض کرده بود، شماره هاش از دست رفتن. از من خواست دوباره بهش شمارتو بدم که گفتم بی اجازه این کار رو نمی کنم.

 سر برداشت و به کامیار چشم دوخت. نگاهش خندان بود و خیالش خیلی دورتر از او. جایی که حتی فکر مقایسه ی مهراب و منوچهر هم خنده دار به نظر می رسید. منوچهر برای خودش خوب بود. اما خیلی کمتر از مهراب بود! خیلی کمتر! آن همه آقامنشی مهراب... آن همه اطمینان و اعتماد...

کامیار دوباره پرسید: حواست با منه؟ شنیدی چی گفتم؟

تبسمی کرد و گفت: به آقامنوچهرتون بفرمایین ما رو به خیر و شما رو به سلامت.

کامیار با کمی ناراحتی گفت: ولی پسر خوبیه... نمی خوای یه فرصت دوباره بهش بدی؟

مهشید محکم گفت: نه. بریم دیر شد. استاد رفت سر کلاس.

و با قدمهای مصمم راه افتاد. کامیار هم آهی کشید و گفت: باشه.

کلاس ساعت یازده و نیم دیر شروع شد و تا کمی بعد از ساعت دو طول کشید. بالاخره وقتی استاد اجازه ی مرخصی داد همگی به سمت در پرواز کردند.

مهشید وقتی بیرون دانشگاه رسید، گروه هشت تایی را دید که دور هم جمع شده بودند و برای یک تفریح کوتاه برنامه می ریختند.

با سرخوشی به گروه پیوست. بین پریا و نرگس ایستاد و دستهایش را دور بازو و شانه هایشان حلقه کرد.

فرشید گفت: من میگم فیلمش خوبه. بریم سینما.

مهران با بی خیالی گفت: سینما خوبه. تاتر ولی بهتره.

امید گفت: شماها همه خیلی درس خوندین؟! بابا میگم بریم پارکی جایی درس بخونیم. عقبیم.

افسانه دستش را بالا آورد و گفت: اَه ه ه! بچه مثبت!

یک نفر گروه پسرها را شکافت و در حالی که چشم توی چشم مهشید دوخته بود، گفت: من حاضرم باهاتون کار کنم.

مهشید با بی تفاوتی به او چشم دوخت. خودش هم در حیرت بود که چرا هیچ عکس العملی ندارد! حتی از او متنفر هم نبود! هیچ حسی نداشت! حالت ایستادنش هم تغییری نکرد. همچنان به نرگس و پریا آویزان بود.

نگاهش کمی بالا رفت. با دیدن قامت بلندی که جلو می آمد، راست ایستاد. منوچهر سینه ای صاف کرد و با لبخند خجولی گفت: سلام.

اما مهشید دیگر به او نگاه نمی کرد. حواسش به پشت سر او بود. پریا زیر گوشش گفت: بادا بادا...

+: خفه!

به سرعت حلقه ی دوستانش را دور زد و به طرف مهراب که دیگر نزدیک شده بود، رفت. با شگفتی گفت: سلام!

مهراب با لحنی جدی گفت: سلام. بریم.

از لحن دستوریش خوشش نیامد. اما... پشت سرش منوچهر بود و روبرو مهراب! مجبور بود انتخاب کند. البته به گزینه ی سوم یعنی هیچ کدام هم فکر کرد. چرخید.

منوچهر جلو آمد و پرسید: آقا کی باشن؟

مهراب فقط سرد و جدی نگاهش کرد. بقیه ی گروه جلو آمدند. کامیار دست سر شانه ی منوچهر گذاشت و آرام گفت: منوچهر من بهت گفتم...

مهراب بدون این که نگاه سرد و بُرّنده اش را از منوچهر بگیرد، دست روی کولی مهشید گذاشت.

مهشید هنوز داشت فکر می کرد. منوچهر که قطعاً باید رد میشد. اما مهراب و خانواده اش... بی خیال... کاش عصری بدون مهراب و منوچهر با گروه دوستان بروند سینما یا تاتر!

منوچهر نگاهی به آن دو انداخت و چون جوابی نگرفت با لحنی تمسخرآمیز گفت: هه! فیل و فنجونو!

و مهشید که حسابی حرصش گرفته بود، دوباره خود را به خاطر پوشیدن کفش بی پاشنه ملامت کرد.

مهراب با سردترین لحنی که از او شنیده بود به منوچهر گفت: فکر نمی کنم از شما نظرخواسته باشم.

بالاخره رو گرداند و در حالی که کولی مهشید را می کشید که از دوشش بردارد، گفت: بریم.

مهشید نگاه دستپاچه ای به دوستانش انداخت و آرام گفت: خداحافظ.

کولی اش را رها کرد و به دنبال مهراب دوید. وقتی رسید مهراب در کمک راننده را باز کرده بود و خودش هم سوار شده بود. به سرعت سوار شد و در را بست.

تمام این دیدار سه جانبه، پنج دقیقه هم طول نکشیده بود. اما مهشید احساس می کرد از راه سختی گذشته است. عرق سردی روی ستون فقراتش جاری شده و لرز کرده بود. بازوهایش را محکم گرفت.

مهراب با همان لحن سرد ترسناکش گفت: خوشم نمیاد بپرسم ولی...

حرفش را ادامه نداد. زیر لب لااله اللهی گفت و راه افتاد. اما مهشید احساس می کرد باید از خودش دفاع کند. نگاه ترسیده ای به او انداخت. دوباره رو گرداند و بازوهایش را محکمتر فشرد. سردش بود.

+: منوچهر... خواستگارم بود... منو اینجا دیده بود بعد به بابااینا گفته بود... دوستمه. آبرومو پیش خونوادم برد. دعوا کردیم... رفت... حالا بعد از چند ماه برگشته. ازش متنفرم... اون...

_: تمومش کن.

+: مهراب من...

_: حرف نزن. هیچی نگو.

مهشید ترسیده سکوت کرد. نمی دانست چه اتفاقی می افتد. از نگاه سرد و شیشه ای مهراب هیچ چیز نمی خواند. سر به زیر انداخت... چقدر سردش بود!

سکوت مهراب ادامه داشت. مهشید جرأت نداشت سرش را بالا بگیرد! سرمای بدنش کم کم جایش را به گرما داد. داغ شده بود اما جرأت نداشت شیشه را پایین بیاورد. دست زیر مقنعه برد و دکمه ی بالای مانتویش را باز کرد. سرش را به عقب تکیه داد و چشمهایش را بست.

وقتی چشم باز کرد از شهر خارج شده بودند. با تعجب پرسید: اینجا کجاست؟

مهراب از جاده خارج شد و توی یک پارکینگ بین راهی توقف کرد. در حالی که پیاده میشد، گفت: بیابون خدا!

مهشید با ترس نگاهش کرد. داشت کجا می رفت؟!!! می خواست چکار کند؟!!!

مهراب کمی از ماشین دور شد و رو به بیابان ایستاد. دستهایش را توی جیبهایش فرو برده بود.

مهشید با تردید پیاده شد. دوباره سردش شد. چند قدم پیش رفت. هرچقدر هم می ترسید باز هم به این مرد اعتماد داشت. پشت سرش ایستاد و با تردید پرسید: می خوای کجا بری؟

مهراب نفس عمیقی کشید. بعد برگشت و گفت: دقیقاً همین جا!

مهشید نگاهی به اطرافش انداخت. نه درختی بود نه آبادی ای. فقط کوه بود و بیابان... و البته جاده. به طرف مهراب برگشت و این بار با لحنی تسلیم شده پرسید: می خوای ولم کنی بری؟

بالاخره مهراب خنده اش گرفت. خنده ای کوتاه و شل ولی از هیچی بهتر بود. پرسید: چکار کنم؟!

مهشید آب دهانش را قورت داد. نگاهی به بیابان کرد و با دندانهایی که از سرما بهم می خوردند، گفت: فکر کردم... می خوای ولم کنی بری.

بعد به طرف ماشین برگشت. سردش بود و می لرزید.

مهراب با ملایمت گفت: وایسا مهشید. کجا میری؟

مهشید در را باز کرد و در حالی که سوار میشد، گفت: سردمه.

_: هوا به این خوبی!

مهشید بازوهایش را محکم گرفت و فکر کرد: چرا اینقدر سردمه؟

ناگهان دوباره گرمش شد. از ماشین پیاده شد. اما فایده ای نداشت. پرسید: تو ماشین آب داری؟ گرممه.

مهراب جلو آمد و با چهره ای متبسم پرسید: بالاخره سردته یا گرمته؟

+: فکر کنم تب دارم. داغ کردم.

_: ببینمت.

نبضش را گرفت و دست روی گونه اش گذاشت. پرسید: همیشه همینقدر ضربانت بالائه؟ دیروزم بالا بود.

احساس آرامش عجیبی می کرد. اینقدر که احساس می کرد دارد خواب می رود. با صدایی که به سختی بالا می آمد گفت: نمی دونم.

_: مشکل دیگه هم داری؟ استخون درد یا...

+: نمی دونم.

رهایش کرد و به طرف صندوق عقب ماشینش رفت. پرسید: یعنی چی نمی دونی؟ بدنت درد می کنه یا نه؟

بطری بزرگ آب معدنی و لیوان یک بار مصرف را از توی یک کیسه در آورد. دو بطر کوچک دوغ هم بود. در حالی که آب می ریخت پرسید: نهار خوردی؟

مهشید لیوان را گرفت و گفت: نه.

_: بشین تو ماشین. کفشاتو دربیار. جوراباتو خیس کن تبت بالا نره. و محض رضای خدا کمی فکر کن که چرا تب کردی؟ گوش، گلو، کلیه... هیچ جات درد نمی کنه؟

مهشید روی صندلی ماشین نشست. ولی پاهایش را از ماشین بیرون گذاشته بود. کمی آب خورد. مهراب روی درِ باز ماشین خم شد و پرسید: هوم؟ چطوری؟

مهشید به لیوان آب خیره شد و خواب آلوده پرسید: چرا اومدیم اینجا؟

مهراب نفسش را محکم بیرون داد. در را رها کرد و قدمی دور شد. پشتش به او بود. بعد از چند لحظه به طرف او برگشت و گفت: فقط می خواستم از اونجا دور بشم. الان برمی گردیم. بریم بیمارستان یه آزمایش بدی ببینم چرا اینقدر تب داری.

مهشید بدون این که به خودش زحمت بدهد که سرش را آن قدر بالا ببرد که چهره ی او را ببیند، با همان لحن آرام و خواب آلوده گفت: الان خوبم. از اون دوغ که تو کیسه بود بهم میدی؟

مهراب یه دستش را روی سقف ماشین گذاشت. خم شد و در حالی که دست دیگرش را روی صورت او می گذاشت با لبخند پرسید: خوبی یا داری هذیون میگی؟

مهشید دست او را پس زد و گفت: خوبم. داشتم از ترس می مردم. اگر داد می زدی، اگر با منوچهر دعوا می کردی اینقدر نمی ترسیدم... ترسناک بودی... خیلی ترسناک بودی... اصلاً خودت نبودی.

مهراب حیرتزده گفت: مهشید! من تمام وجود سعی کردم کاری نکنم که بترسی! ازم بدت بیاد... یا... اگه دهنم باز میشد... می فهمیدی که سکوتم خیلی بهتر بود!

و عصبی خندید. بعد گفت: هیچ وقت فکر نمی کردم اینقدر ترسناک باشم که یه نفر از ترسم تب کنه! مطمئنی چیزیت نیست؟

مهشید بالاخره سر برداشت و با لبخند نگاهش کرد. نگفت اگر دوستش نداشت از ترس تب نمی کرد. نگفت که دلش به هوایش می تپد.

مهراب با لبخند پشیمانی گفت: هنوزم داغی. لپات گل انداخته.

بعد قدمی عقب رفت. کیسه ی محتوی بطریها و لیوانها را روی کاپوت گذاشته بود. یک بطر دوغ برداشت و در حالی که باز می کرد، گفت: تو صندوق عقب پیتزا دارم. البته اگر هنوز قابل خوردن باشن. دیشبم پیتزا خوردی؟

مهشید پیاده شد و در حالی که خودش به طرف صندوق عقب می رفت، گفت: نه. تنها بودم. فقط یه سیب خوردم. صبحونه هم زیاد نمی خورم. الان دارم از گشنگی میمیرم.

مهراب خندید. در صندوق را باز کرد. گفت: داشتم میومدم دنبالت تو ترافیک نزدیک پیتزافروشی ای که مشتریشم گیر کردم. جهت استفاده از وقت زنگ زدم سفارش دادم و به پیکش گفتم بیاره دم ماشین. فکر کردم باهم میریم پارکی جایی می شینیم می خوریم.

یک زیر انداز کنار بیابان پهن کرد. هوا بهاری و لطیف بود. جابجا زمین سبز بود و گلهای ریزی چهره ی خاک را زیبا کرده بودند.

مهشید نشست و به بیابان چشم دوخت. مهراب جعبه های پیتزا و کیسه ی نوشیدنی ها را جلویش گذاشت. بعد دوباره به طرف ماشین رفت. یک جعبه ی دراز مقوایی را با خود آورد.

مهشید خندید و پرسید: این چیه؟ پیتزا متری؟

مهراب نشست. در حالی که جعبه را به طرف او می گرفت گفت: نه پیتزا که همونه. این مثلاً هدیه است منم نه فرصتشو داشتم و نه بلدم که کاغذ کادو بپیچم.

 

خندید. هنوز جمله اش تمام نشده بود که تلفنش زنگ زد. مهشید جعبه را گرفت و با تعجب سعی کرد بازش کند. هدیه به این بزرگی!

بالاخره موفق شد. عروسک بود! با چشمهایی درخشان و ناباور به مهراب نگاه کرد. مهراب که داشت حرفهای مخاطب تلفنش را گوش میداد لبخند زد. مهشید ناباورانه خندید و عروسک را بیرون آورد. در آغوشش کشید و آن را بویید.

مهراب تلفنش که تمام شد بدون این که به مهشید نگاه کند جعبه های پیتزا را باز کرد و گفت: بخور. خیلی وقته از دهن افتاده.

مهشید با شگفتی گفت: من... من اصلاً انتظار نداشتم... مخصوصاً با اون فروشنده....

مهراب تکه ای پیتزا برداشت و گفت: نه خوشبختانه امروز صبح اون نبود. به جاش یه دختر خانم ملنگ بود که کلی تشویقم کرد که دارم واسه عجقم علوسک می خلم!  

مهشید بلند خندید و پرسید: عاشقش شدی؟!

مهراب ابرویی بالا انداخت و گفت: خیلی! مخصوصاً با اون آرایش وحشتناکی که کرده بود! شب به خوابم نیاد خوبه. 

دوباره عشق (22)

سلام سلام سلامممم 

خوبین همگی؟ نصف شبتون بخیر 

منم شکر خدا. بچه ها بهترن و بالاخره نوبتی هم که باشه نوبت مادر بچه هاست که تب کنه و ریه ی دردناک! این سریال ادامه دارد. بازهم خدا رو شکر. 


آبی نوشت: به نظرتون چرا به جای وبگذر، یک تکه از متن قصه جا گرفته؟!!  وبگذرم کو؟! 


بنفش نوشت: بریم سراغ قصه. راستی اینا چرا اینقدر دعوا می کنن؟! 




از در پشتی بیمارستان که به یک کوچه ی خلوت ختم میشد بیرون رفتند. مهراب در حالی که با تلفن حرف میزد، به طرف یک پراید دودی رفت و در کمک راننده را با کلید باز کرد. بعد هم ماشین را دور زد و در راننده را باز کرد و سوار شد.

مهشید چند لحظه وارفته به ماشین نگاه کرد. به خودش توپید: انتظار چی داشتی؟! تو که خونشو دیده بودی! درسته که به این آقای خوش تیپ نمیاد وضع مالیش این باشه. ولی همینه که هست. لباساشم لزوماً مارکدار نیستن!

جلو رفت. مهراب هنوز داشت حرف میزد. کولی و کیسه را روی صندلی عقب گذاشته بود. کمربندش را بسته بود و بالاخره تلفنش تمام شد.

مهشید سر به زیر مشغول بستن کمربندش شد. از گوشه ی چشم او را می پایید که گوشی اش را روی پایه کنار فرمان گذاشت و گوشی کوچک بیسیمش را توی گوشش گذاشت. هنوز کارش تمام نشده بود که تلفن دوباره زنگ زد. بلوتوث را فعال کرد و در حالی که ماشین را روشن می کرد، جواب داد.

مهشید آهی کشید و نگاهش کرد. مهراب به روبرو چشم دوخته بود و مشغول توضیح درباره ی وضع یک بیمار بود. مهشید رو گرداند و به بیرون نگاه کرد. ادوکلنش را بو کشید. خوشبو بود.

خیابان شلوغ و ترافیک سنگین بود. تلفن هم که تمامی نداشت. مهشید حوصله اش سر رفته بود. بالاخره یک تلفن که تمام شد دست برد و گوشی را از روی پایه اش برداشت. مهراب با تبسم کمرنگی پرسید: چیکار می کنی؟

مهشید در حالی که دکمه ی اصلی را می فشرد گفت: خاموشش می کنم.

مهراب دست به طرفش دراز کرد و گفت: نه ببین... صبر کن بدش من...

اما مهشید گوشی خاموش را توی جیب مانتویش گذاشت و گفت: آخه یه دقه نفس بگیر!

مهراب کوتاه خندید  و گفت: من خوبم. تو اگه نفس گرفتی گوشی رو بده. باید جواب بدم.

+: نمیدم.

می دانست محال است که مهراب دست توی جیب او ببرد!

مهراب نگاهش کرد. لبخند نمیزد اما نگاهش خیلی نرم شده بود. با ملایمت گفت: روشنش کن. اگه تلفن مهمی نبود جواب نمیدم. ولی تلفنای بیمارستان رو باید جواب بدم. امشب شیفتمه. باید آنکال باشم.

مهشید چند لحظه نگاهش کرد. عذاب وجدان گرفته بود. تلفن را روشن کرد و روی پایه اش گذاشت. تا که آنتن پیدا شد دوباره زنگ زد. مهراب نگاهی به عکس مرد روی گوشی انداخت و تماس را رد کرد.

بعد پرسید: صبح کی رسیدی؟

مهشید آرام گفت: تقریباً هشت ونیم بود.

_: مسافرتم رفتین یا فقط خونه ی پدری؟

+: فقط خونه...

مکثی کرد. کلمه را توی دهانش چرخاند و بالاخره پرسید: تو چی؟

خیلی هم سخت نبود! مخصوصاً که مهراب هم عکس العملی نشان نداد. انگار متوجه نشده بود که برای اولین بار "تو" خطابش کرده است.

خونسرد جواب داد: نه... تقریباً همش آنکال بودم یا کشیک. فقط چند جا دیدن اقوام رفتم.

+: مگه اقوامتون اینجان؟

دوباره جمع زده بود و بازهم مهراب به روی خودش نیاورد و جواب داد: اینجا فقط عمه ام اینا هستن. اون روز که مامان بابا اومدن رفتیم دیدنشون. دیدن بقیه ی اقوامم می رفتم ورامین برمی گشتم.

مهشید بدون فکر پرسید: سیزده بدر چی؟

و بلافاصله از یادآوری شوخی شیدا دختر داییش، درباره ی شوهر دکتر سرخ شد.

مهراب با طنز تلخی گفت: تمام روز به جای سبزه نخ بخیه گره می زدیم! بیمارستان پر از تصادفی بود.

چهره ی مهشید هم درهم رفت و با ناراحتی گفت: متاسفم.

مهراب نفس عمیقی کشید و گفت: فراموشش کن. تو چی؟ سبزه گره زدی؟

مهشید خنده اش گرفت. رو گرداند و گفت: آره. تازه پسرخالمم ازم خواستگاری کرد.

مهراب با لحنی جدی پرسید: تو بهش چی گفتی؟

مهشید با خنده گفت: هیچی. هیجده سالشه جوجه. شوخی می کرد.

مهراب نفسی کشید و گفت: خوبه.

تا نوک زبان مهشید آمد که بپرسد: چی خوبه؟

ولی داشت زیاده روی می کرد. تا همین جا هم زیادی بود.

دوباره تلفن زنگ زد. این بار از بیمارستان بود. خوشبختانه مجبور نشد برگردد. فقط دوباره مشغول توضیح دادن و نسخه پیچیدن شد.

بالاخره نزدیک یک آبمیوه فروشی توقف کرد و پیاده شدند. مهشید بستنی خواست و مهراب برای خودش آبمیوه سفارش داد.

بستنی قیفی را به طرف مهشید گرفت و لیوان خودش را روی میز گذاشت. مهشید تکه ای از بستنی بلعید و فکر کرد: این بستنی خوردن جلوی یه آقای باکلاس خیلی بی کلاسه.

و با خنده سر به زیر انداخت. مهراب متفکرانه با نی آبمیوه بازی می کرد. جرعه ای نوشید. نگاهی به اطراف انداخت و پرسید: به چی می خندی؟

مهشید لبش را گاز گرفت. حالا بیشتر خنده اش گرفته بود. شانه ای بالا انداخت و گفت: اممم... هیچی... همین جوری.

مهراب هم کنجکاوی بیشتری نکرد. همان طور که چشم به لیوانش دوخته بود، گفت: می خواستم...

سر برداشت و به چشمهای مهشید نگاه کرد. مهشید هم با لبخند به عمق چشمهایش خیره شد.

مهراب محکم گفت: می خوام کمی بیشتر باهم آشنا بشیم. به قصد ازدواج.

دهان مهشید از تعجب باز شد! فکر کرد اشتباه شنیده است. متحیر پرسید: چی؟!

مهراب مکثی کرد و نگاهش کرد. بعد گفت: فکر می کنم واضح گفتم.

مهشید به بستنی که توی دستش داشت آب میشد چشم دوخت. او چه می گفت؟!

سر برداشت و با گیجی گفت: ولی من الان قصد ازدواج ندارم. هنوز دو سه سال از درسم مونده. داوطلب هلال احمرم. می خوام آموزشام رو تموم کنم و ....

مهراب سر نی اش را به دهان برده و همان طور که چشم در چشم او به حرفهایش گوش می داد، می نوشید. وقتی مهشید دیگر نمی دانست چه بگوید، مهراب با نگاه به بستنی او اشاره کرد و گفت: بستنیت! داره چکه می کنه.

مهشید دستپاچه بستنی را نگاه کرد. قطره ای روی پایش ریخته بود و بقیه اش هم داشت می ریخت. با عجله مقداری از آن را خورد. بعد از جعبه ی روی میز دستمالی کشید و لکه ی مانتویش را پاک کرد. بعد هم بدون حرف بقیه ی بستنی را خورد.

داشت قیفش را گاز میزد که مهراب گفت: عجله ای برای جواب ندارم. همین طور برای ازدواج. می تونی راحت دربارش فکر کنی.

بالاخره مهشید کلافه حرفش را زد: نمی خوام بدون اطلاع خانوادم کاری بکنم.

مهراب گفت:درسته. ولی طول می کشه تا من بتونم خانوادمو راضی کنم. دلم می خواد قبل از اون خودم به نتیجه رسیده باشم.

مهشید آهی کشید. باقیمانده ی بستنی را با بی میلی خورد و گفت: نمی دونم.

_: دربارش فکر کن.

+: خونوادت عمراً راضی بشن. تو همون یه دیدار عاشقم شدن!

و با حرص آخرین تکه ی قیف را به دهان برد و محکم گاز زد.

مهراب گفت: بازم معذرت می خوام. سوءتفاهم شده بود. براشون توضیح دادم.

مهشید ابرویی بالا انداخت و با اخم پرسید: و باورشون شد؟

مهراب دستهایش را باز کرد و گفت: خب... با اون حال و روز من... مسلماً تو خونه ی من تفریح نمی کردی!

مهشید از جا برخاست و با بدبینی گفت: ولی باورشون نشد.

مهراب هم برخاست و گفت: راستش اون لحظه خودمم عصبانی بودم. خیلی سعی نکردم قانعشون کنم. قبلش خواب بودی. زنگ زدم به سمانه خانم ببینم که برای دستمزدت باید چکار کنم، که متوجه شدم اصلاً پرستار نیستی. البته تا الانم حرفی دربارش نزدی و خب... از این پرده پوشی اصلاً خوشم نمیاد.

مهشید متعجب و عصبانی پرسید: انتظار داشتی با اون قیافه ی ترسناکت بیام اعتراف کنم که درس پرستاری هم نخوندم؟!! نه واقعاً می خواستی چی بگم؟ کم مونده بود به خاطر این که سمانه پرستار مرد نفرستاده سر منو گوش تا گوش ببری!

مهراب دستهایش را بالا برد و گفت: آروووم! من در مورد اون موقع حرف نمی زنم. بعد از اون شب ما خیلی باهم حرف زدیم.

مهشید رو گرداند و گفت: خیلی باهم حرف نزدیم.

تلفن مهراب زنگ زد. مهشید شکلکی درآورد. مهراب عذرخواهانه سری تکان داد و گفت: از بیمارستانه.

مهشید نگاهی به آسمان کرد. غروب شده بود. چرا آمده بود؟ آهان! باید ساعت را می داد. الان هم که کوله پشتی اش توی ماشینش مانده بود.

به ماشین که رسیدند، باز در کمک راننده را برایش باز کرد و رفت تا خودش سوار شود. مهشید خم شد از صندلی عقب کیفش را برداشت و گفت: خداحافظ. ممنون از بستنی.

مهراب که هنوز سوار نشده بود و با تلفن هم حرف میزد، بدون این که جملات او شنیده باشد، اشاره کرد: کجا میری؟

مهشید اما توجهی نکرد. در ماشین را بست و به طرف پیاده رو راه افتاد.

مهراب هم کلافه در را بست و به دنبال او راه افتاد. بالاخره تلفنش تمام شد. کولی او را گرفت و به تندی پرسید: با تو ام. میگم کجا میری؟

مهشید اما توجهی نکرد و به راهش ادامه داد. که البته مهراب به راحتی پا به پایش می آمد!

_: آخه چی شده؟ بشین می رسونمت.

مهشید سر برداشت و نگاهش کرد. مهراب جدی گفت: زشته وسط پیاده رو. بریم تو ماشین حرف می زنیم.

مهشید برای بار هزارم فکر کرد: چرا اینقدر قدش بلنده؟!

مخصوصاً در مقایسه با قد خودش و آن کفشهای ورزشی بدون پاشنه ای که پوشیده بود. حداقل اگر آن لژدارها را می پوشید سه سانتی متر بلندتر میشد!

مهراب با سر به ماشین اشاره کرد و گفت: بریم.

مهشید سعی کرد آرام باشد. گفت: کار دارم. باید برای خونه خرید کنم.

_: خب باهم میریم خرید می کنیم.

مهشید نگاه دیگری به صورت او انداخت و به تندی پرسید: آخه روت میشه با یه کوتوله بری خرید؟

مهراب کوتاه خندید و گفت: چی داری میگی؟ من حتی دارم به ازدواج باهات فکر می کنم! برو سوار شو.

مگر مهشید می توانست در مقابل خنده اش مقاومت کند؟ شل شد. سر به زیر انداخت و با قدمهایی آرام به طرف ماشین کشیده شد. این بار مهراب سوار شد و در را از تو برایش باز کرد.

مهشید پوزخندی زد و به خود گفت: بفرما به همین سرعت کهنه شدی! دیگه درم برات باز نکرد!

توی ماشین نشست و دوباره اعتراض کرد: ولی دو نفر باید بهم بیان. اقلاً ظاهرشون!

مهراب نه جواب داد نه توجهی کرد.

مهشید با حرص نگاهش کرد و پرسید: بد میگم؟

_: خودت به این حرفی که می زنی معتقدی؟!

+: معلومه که معتقدم! دارم میگم آخه ما چه شباهتی بهم داریم؟

_: من معتقدم زن و شوهر باید مکمل باشن نه مشابه.

+: اون درباره ی عقایده نه ظاهر.

_: ببینم تو چرا با پا پس می زنی با دست پیش می کشی؟ چرا با من بازی می کنی؟

مهشید از جا پرید. متعجب به طرف او چرخید و پرسید: من بازی می کنم؟! من که داشتم می رفتم! کاری به شما نداشتم. از اول اومدم دم بیمارستان بسته رو بدم و برم. برای تشکر! هیچ کس تا حالا ازتون تشکر نکرده؟!

_: دوباره شدم شما! بیا و درستش کن.

+: تو! خوبه؟ پوه...

با حرص رو گرداند. نمی دانست چه بگوید. حتی نمی دانست چه می خواهد. واقعاً مهراب راست می گفت؟ او بود که داشت با پا پس میزد و با دست پیش می کشید؟

انگشتش را گاز گرفت و به آسمان ابری گرفته ی بدون باران چشم دوخت. تلفن مهراب دوباره زنگ زد و او با آرامش مشغول صحبت با تلفن شد.

نزدیک یک فروشگاه زنجیره ای توقف کرد. بالاخره تلفنش تمام شد. پرسید: اینجا خوبه؟

مهشید نگاهی به فروشگاه کرد و سری به تایید تکان داد. ولی پیاده نشد. مهراب نگاهی به او انداخت و با لحنی طنزآمیز پرسید: چیه بابا؟ والا بزرگترین آرزوی خواهر من اینه که با شوهرش به اندازه ی من و تو اختلاف قد داشته باشه. البته شوهرش چندان قدکوتاه نیست ولی مهرناز قد بلنده.

مهشید سری تکان داد و به تلخی گفت: بله. افتخار ملاقاتشونو داشتم. حالا دلیل این علاقه به اختلاف قد چیه؟

مهراب پوزخندی زد و گفت: مسخره ترین دلیلی که بتونی فکرشو بکنی! دلش می خواد کفش پاشنه پونزده سانتی بپوشه و از شوهرش قد بلندتر نشه! پیاده شو.

مهشید در حالی که در را باز می کرد، گفت: دلیل خیلی مهمیه! کلی به اعتماد به نفس طرفین کمک می کنه!

مهراب هم پیاده شد و گفت: بفرما! دلیل به این خوبی! حالا برای چی نمی خوای به اعتماد به نفسمون کمک کنی؟

مهشید با دست اشاره ای به قد او کرد و گفت: شما که ماشاءالله خدای اعتماد به نفس! احتیاجی بهش ندارین.

و رو گرداند و به طرف فروشگاه رفت. مهراب با او هم قدم شد و پرسید: چی داری میگی واسه خودت؟

مهشید جوابی نداد. سبد چرخداری را پیش کشید و راه افتاد. یخچال خانه به کلی خالی شده بود. به طور معمول چه سمانه خرید می کرد، چه مهشید، مخارج را باهم نصف می کردند.

پنیر، قارچ، خامه... داشت توی یخچال بزرگ فروشگاه جستجو می کرد. مهراب یک بسته کالباس ورقه شده گوشه ی سبد گذاشت و متبسم پرسید: اجازه هست تو سبدت شریک بشم؟

+: بفرمایین. همین آشغالا رو می خورین که اونجوری مریض میشین!

مهراب یک شیشه مایونز هم کنارش گذاشت و با خونسردی گفت: اون که ویروس بود. ربطی به خوراکی نداشت. ببینم این شما گفتن یه جور اعلام جنگه؟

مهشید چرخی روی پاشنه اش زد. پشت به او گفت: اینجوری فکر کن.

یک قوطی کشک برداشت. تاریخ مصرفش را خواند و کنار بقیه ی خوراکیهایش گذاشت.

مهراب به دست او که سعی می کرد، کشک را با دقت طرف مواد غذایی خودش بگذارد نگاه کرد و ناگهان گفت: هی بپا! الان با مال من قاطی میشه.

مهشید سر به زیر خندید و چند قدمی عقب رفت. آن بالا، روی بالاترین طبقه یک بطری شیره ی خرما دید. با ارده و نان صبحانه ی خوبی میشد. مخصوصاً برای روزهای زمستانی. هرچند که حالا دیگر بهار بود! ولی بهرحال خرما و ارده دوست داشت. دست کشید بردارد اما دستش نرسید. دستی از بالای سرش به راحتی آن را برداشت و به دستش داد.

بدون این که برگردد یا حرفی بزند تبسم کرد. الکی حال خوشی داشت. این مرد بدجور همراه خوبی بود! اصلاً انگار سالها بود که او را می شناخت. یک جور اعتماد و راحتی کهنه در کنارش داشت. حتی وقتی که حرص می خورد و از دستش عصبانی میشد.

مشغول خواندن روی بطری شد. مهراب یک پیتزای خام برداشت و گفت: بیا از اینا بخر! کافیه فقط بره تو فر. با تو ام پیتزاخور! غرق شدی تو شیره های خرما؟!

مهشید بینی اش را چین داد و گفت: وای نه خدا نکنه. چسبو!!!

بعد به طرف او برگشت. بسته را گرفت و پرسید: ببینم چیه؟

سر بلند نمی کرد. نمی خواست توی چشمهایش نگاه کند و عنان دلش را از کف بدهد. اصلاً این قد بلند بودنش خیلی هم خوب بود! لااقل تا حسابی سرش را بالا نمی برد با او چشم در چشم نمیشد.

گوشی اش زنگ زد. نگاهی به دستهایش انداخت که یکی بطری شیره ی خرما را گرفته بود و دیگری بسته ی پیتزا!

مهراب پوزخندی زد. هر دو را از دستش گرفت و با اعتراضی ساختگی گفت: چقدر تلفنت زنگ می زنه!

مهشید شکلکی درآورد. دسته ای از موهایش از گوشه ی مقنعه ی دانشجوییش بیرون ریخت. در حالی که جواب می داد موها را زیر مقنعه راند.

+: سمانه سلام.

نگاهی به مهراب انداخت. پیتزا و شیره ی خرما را توی سبد گذاشته بود و بازهم تلفنش زنگ زده بود!

حرف مهشید تمام شد. دو بسته دیگر پیتزا برداشت. و چرخ را جلو راند. مهراب هنوز داشت حرف میزد. در حال حرف زدن او هم دوبسته پیتزا طرف دیگر در سبد گذاشت.

همه ی قفسه ها را گشتند و جلوی صندوقها رسیدند. مهشید در حالی که مال خودش را روی ریل می گذاشت، گفت: مال خودتو بذار اون ور!

_: چیه می ترسی باهم حساب کنم حق تو رو بخورم؟!

+: لازم نیست مال منو حساب کنی.

_: بداخلاق!

+: همینه که هست.

مهراب پوزخندی زد و بسته هایش را جلوی صندوق بعدی گذاشت. بعد از حساب کردن کیسه های مهشید را گرفت و پرسید: اجازه ی حمالی میدین بانو؟

مهشید کیسه هایش را کشید و جیغ جیغ کنان گفت: خوشم نمیاد مسخرم کنی!

_: ولشون کن الان پاره میشن. باشه مسخرت نمی کنم. ول کن دیگه.

+: خودم می تونم بیارم.

_: دست بردار.

مهشید ناگهان کیسه ها را رها کرد و در حالی که به طرف غرفه ی اسباب بازی فروشی می دوید گفت: هی اینو! چه خوشگلههه!

و یک عروسک پارچه ای نیم متری را که کنار پیشخوان آویزان بود را در آغوش کشید.

فروشنده با لبخند و زبان بازی شروع به نشان دادن بقیه ی انواع عروسکهایش کرد. مهراب جلو آمد و با اخم گفت: باز بچه شدی؟ ولش کن بیا بریم.

مهشید حیرتزده نگاهی به او کرد و گفت: ولی خیلی خوشگله.

مهراب نگاه خشنی به فروشنده انداخت و رو به مهشید گفت: میگم بریم. زووود!

مهشید با بی میلی عروسک را رها کرد و در حالی که پاهایش را روی زمین می کشید به دنبال او روان شد. تا توی ماشین هیچ کدام حرفی نزدند.

وقتی راه افتادند باز تلفن بود و مهراب که حرف می زد و مهشید بغ کرده به آسمان که هنوز هم خیال باریدن نداشت چشم دوخته بود.

کمی بعد وقتی که توی ترافیک گیر کردند، چند قطره باران روی شیشه ی ماشین چکید و همراه با باران اشکهای مهشید هم فرو ریختند.

مهراب تلفنش را تمام کرد و بدون این که نگاهش کند به سردی پرسید: چی شده؟

مهشید با بغض گفت: زور میگی.

مهراب این بار به طرفش چرخید و با ملایمترین لحن ممکن گفت: عزیز من یارو داشت درسته قورتت میداد. تو محو جمال عروسک بودی و اون محو جمال تو!

مهشید با غیظ گفت: زورت به یارو نمی رسید با من دعوا می کنی؟ تقصیر من چی بود؟

_: زورم به یارو می رسید ولی نمیشد اون وسط دعوا راه بندازم.

+: خب مهربونترم می تونستی بگی بیا بریم.

_: مهشید اون لحظه فقط می خواستم از اونجا دورت کنم! باور کن نمی خواستم ناراحتت کنم.

+: نه فقط می خواستی زورتو بهم ثابت کنی.

مهراب با حرص نفسش را پف کرد. نگاهی به خیابان شلوغ و قطره های باران که حالا با سرعت بیشتری روی شیشه می چکیدند انداخت و کمی ماشین را جلو راند. دوباره پشت نور محو چراغهای ترمز ماشین جلویی متوقف شد و برف پاک کنش را روشن کرد.

بعد از چند لحظه سکوت پرسید: بگم معذرت می خوام حل میشه؟

مهشید به سرعت گفت: نه.

_: چکار کنم؟ برم عروسک رو برات بخرم؟

+: نمی خوام. هروقت خودم پول داشتم میرم می خرم.

_: آخه عروسک می خوای چکار؟ مسخره نیست؟ یه چیز دیگه بگو جاش برات بخرم.

مهشید بدون توجه به او گفت: میشه بزنی تو کوچه پس کوچه ها زودتر برسم خونه؟ دیرم شده.

_: می بینی که گیرم. ولی چشم. هروقت راهی بود میرم. راستی آخر این هدیه ی تو رو باز نکردم.

چرخید و بسته را از توی کیسه روی صندلی عقب برداشت. بالاخره چسبهایش را پیدا کرد و بدون پاره کردن بازش کرد. کاغذ را عقب گذاشت و جعبه را گشود. لبخندی زد و گفت: به به! چه عالی! چقدرم به دکورم میاد! متشکرم!

مهشید نه نگاهش کرد نه عکس العملی نشان داد. فقط زیر لب گفت: خواهش می کنم.

_: مهشید؟ قهری؟

مهشید جوابی نداد و مهراب دوباره پرسید: به قول اون بابا حرف که می زنی؟

مهشید رو گرداند و در حالی که از پنجره به بیرون چشم دوخته بود، گفت: آره.

مهراب خندید و گفت: پس اشکال نداره قهر باش. بعد همین جور که قهری فکراتو بکن ببین چی می تونه جبران عروسک رو بکنه.

مهشید دمغ گفت: من که نمی خواستم تو برام بخریش.

مهراب دوباره توجیه کرد: آخه بچه که نیستی! عروسک می خوای چکار؟ بدم میاد از این دخترای ننر که تمام در و دیوار اتاقشون پر از عروسکه و به عزیزم میگن عجیجم! زندگی که مسخره بازی نیست!

+: من حتی یه دونه عروسک هم ندارم. وقتی رفتم اول راهنمایی خودم نتیجه گرفتم بزرگ شدم و همه رو دادم دخترخاله هام! به عزیزم هم نمیگم عجیجم! ولی از این یکی خوشم اومد. خیلی خوشگل بود. فقط یه دقه بغلش کردم. من کِی این همه پول اضافه دارم که برم عروسک بخرم که تو اینجوری آتیشی شدی؟!

_: گفتم که عصبانیت من به خاطر عروسک نبود به خاطر فروشنده بود. ضمناً... تو یه عروسک داری. هرچند به بزرگی و قشنگی اون یکی نیست.

مهشید به تندی گفت: ندارم.

مهراب در داشبورد را باز کرد و عروسک جاکلیدی ای که تو خانه اش جا گذاشته بود در آورد و گفت: بفرما. امانتی شما صحیح و سالم.

مهشید نگاهی به دست او که عروسک فانتزی را بالا گرفته بود انداخت و دوباره به خیابان چشم دوخت. مهراب لبهایش را بهم فشرد. رو گرداند و گفت: خیلی بچه ای که هی قهر می کنی.

مهشید بغضش را فرو خورد و بعد از چند لحظه با صدایی که به زحمت بالا می آمد پرسید: مگه مجبوری که با این بچه معاشرت کنی؟

مهراب بدون این که نگاهش کند گفت: به طرز کاملاً اتفاقی از این بچه خوشم اومده.

مهشید به تندی گفت: ولی این بچه هیچ علاقه ای به شما نداره.

مهراب پوزخندی زد و تکرار کرد: شما!

مهشید رو گرداند و به قطره های باران که روی شیشه جاری می شدند چشم دوخت. پنجره را باز کرد و دستش را بیرون برد.

مهراب آرام گفت: لطفاً دستتو بیار تو. خطرناکه.

مهشید لب برچید و بدون این که دستش را پس بکشد، گفت: نه که من بچه ام، عقلم نمی رسه.

_: لج نکن دیگه. حوصله ی خون و خونریزی ندارم.

+: تو که شغلت اینه. چرا بدت بیاد؟

_: دیوونه شدی؟

مهشید دستش را کنار پایش رها کرد و غمزده گفت: هرچی دلت می خواد به من میگی.

مهراب آهی کشید و گفت: معذرت می خوام.

مهشید چانه اش را بالا کشید و حرفی نزد. تا به خانه برسند دیگر باهم حرف نزدند. فقط تلفنهای گاه و بیگاه مهراب بود که سکوت را می شکست.

جلوی خانه ی سمانه، مهراب پرسید: کیسه هاتو برات بیارم بالا؟

مهشید کولی را روی شانه هایش انداخت. کیسه ها را برداشت و گفت: نه خودم می تونم.

مهراب پیاده شد و به طرفش آمد. گفت: سنگینه. بده میارم.

مهشید به سردی گفت: با آسانسور میرم. احتیاجی به کمکتونم ندارم. متشکرم.

مهراب دستی پشت گردنش کشید و گفت: ببین من...

مهشید اما بی توجه به او در را باز کرد و گفت: خداحافظ.

وارد شد و در را پشت سرش بست. مهراب نفس عمیقی کشید و آرام گفت: خداحافظ.

و به طرف ماشینش برگشت و سوار شد.

آسانسور همیشه نالان خراب بود. مهشید کیسه ها را چهار طبقه به دنبال خود کشید و در دل به مهراب غر زد و غر زد. بالاخره هم وقتی بالا رسید با خانه ای خالی مواجه شد. سمانه یادداشت گذاشته بود؛ از ساعت تشکر کرده بود، همچنین نوشته بود شیفت است و یاشار هم طبق معمول خانه ی آقای همسایه.

بسته های خریدش را جا داد. میوه ها را شست. دور و بر را مرتب کرد. یک سیب برداشت و جلوی تلویزیون نشست. گازی به سیب زد و زیر لب غرید: بداخلاق!

گاز دیگری به سیب زد و فکر کرد: میگه بچه نباش، بعد دائم تذکر میده انگار پنج سالمه!

طرف دیگر ذهنش بعد از آن همه غرغر سر برداشت و آرام گفت: ولی...

طرف غضب آلود به تندی گفت: تو ساکت!

طرف دلتنگ زیر لب گفت: ولی مهربونه!

_: مهربونیش بخوره تو سرش!

طرف دلتنگ لب برچید و گوشه ای چمباتمه زد. طرف غضب آلود هم خسته شد و دست از مبارزه برداشت.

نصف فیلم سینمایی گذشته بود و مهشید اینقدر درگیر جدال درونی اش بود که تقریباً هیچی از فیلم را درک نکرده بود. نمی دانست کی سیبش را تمام کرده و به امید این که توی سطل بیفتد آن را وسط اتاق پرت کرده است!

از جا برخاست. مغز سیب را توی سطل انداخت و رفت که بخوابد. 

دوباره عشق (21)

سلام دوست جونام 

وای که چقدر دلم تنگ شده بود!!! ساعت یک و یازده دقیقه بامداد یکشنبه است! از یکشنبه ی پیش که نوشتم خسته ام بازهم مریضی بچه ها ادامه داشت تا همین جمعه. شکر خدا الان همه کمی بهترن. فقط هر سه پسر و خودم سرفه می کنیم. بیشتر از یک ماه طول کشید. انواع سرماخوردگی و کهیر رو تجربه کردیم. خدا رو هزار مرتبه شکر به خیر گذشت. دیگه امشب دل زدم به دریا و همه که خوابیدن نشستم به نوشتن... 

همه ی لحظه هاتون پر از شادی و سلامتی 


بعداً نوشت؟ کی شب سپید رو می خواست؟ فایلام درست شدن. شب سپید رو هم ویرایش کردم خوب شد. 


بعد بعداً نوشت: شب سپید رفت تو لیست دانلودیا. بفرمایین 


کلید را توی قفل در خانه ی سمانه چرخاند. خسته و خرد چمدان و پالتو و کیفش را برداشت و وارد شد. نگاهی به اطراف انداخت و بلند گفت: سلام!

ولی جوابی نیامد. گشتی دور آپارتمان کوچک زد. چمدانهای سمانه و یاشار باز و شلوغ وسط اتاق رها شده بودند، ولی خودشان خانه نبودند.

مهشید پوزخندی زد و با سرزنشی مادرانه غرغر کرد: اینجوری می خوای بری خونه ی شوهر سمانه خانم؟ با این شلوغ بازیا که آقای همساده دو روزه ولت می کنه.

ولی جای این حرفها نبود. قرار گذاشته بود که به جای اجاره به خانه برسد و حالا سر حرفش بود. وسایل خودش را توی اتاقش برد. لبخندی زد. دلش برای این اتاق کوچک هم تنگ شده بود. لباسش را عوض کرد و بیرون آمد. لباسهایش را کنار ماشین لباسشویی برد. لباسهای کثیف سمانه و یاشار را هم از توی اتاقشان جمع کرد و ماشین لباسشویی را روشن کرد. برای نهار استامبولی پلو درست کرد. کمی ظرف بود شست و مشغول تمیز کردن خانه شد. بعد از جارو گردگیری با عجله دوش گرفت و نهار خورد. به اتاقش رفت. بسته های ساعت را برداشت. مال سمانه را جلوی آینه اش گذاشت. مال دکتر را توی دستش گرفت. با تردید دوباره توی کیسه نایلون پیچید و توی کولی دانشگاهش گذاشت. بالاخره به طرف دانشگاه راه افتاد.

روز اول بعد از تعطیلات کلاسها تق و لق بودند اما بچه های گروه به شدت از این که دیر آمده بود شاکی بودند. بالاخره وقتی ساعت چهار بعدازظهر استاد مرخصشان کرد و در پاتوق همیشگی جمع شدند، مهشید با بی حوصلگی پرسید: چتونه شماها هی میگین دیر اومدی دیر اومدی. بابا منم و کلی گرفتاری! گیر دادینا!

فرشید رو به مهران گفت: اینو ول کن. قطابا رو رو کن.

مهشید رو به افسانه پرسید: جریان چیه؟

افسانه با خنده به جماعتی که روی دست مهران شیرجه زده بودند، پیوست و گفت: مهران عید یزد بوده. برامون قطاب مخصوص حاج خلیفه آورده ولی از صبح تا حالا میگه تا مهشید نیاد بهتون نمیدم.

مهشید ابرویی بالا انداخت و با بدبینی پرسید: چرا اون وقت؟

مهران جعبه را به زور بیرون کشید و به طرف او گرفت و در حالی که از بین هجوم دوستانش به سختی نفس می کشید، گفت: بابا یکی بردار تا این قحطی زده ها تمومش نکردن. می خواستم به تو هم برسه. بد کردم بگو بد کردی.

مهشید پوزخندی زد. یکی برداشت که پریا از دستش قاپید. محض شوخی این بار دو تا برداشت و به سرعت خورد. جعبه هم دیگر تمام شده بود.

بالاخره مهران ماند و جعبه ی خالی. رو به جمع پرسید: همگی خوردین؟ خیالم راحت باشه که بعد دوباره نمیاین یقمو بچسبین؟

فرشید در حالی که انگشتهای خاکه قندیش را می لیسید گفت: حالا سیرقطاب که نشدیم ولی آره چند تایی خوردیم. دستت درد نکنه.

پریا با هیجان پرسید: مناسبتی هم داشت؟

مهران لحظه ای سر به زیر انداخت. بعد سر برداشت و با لبخند خجولی گفت: دعا کنین داشته باشه. فعلاً رفتیم خواستگاری. تا خدا چی بخواد.

پریا بلند کِل کشید. افسانه آشکارا وا رفت و مهشید متعجب به این نمایش خیره شد و پرسید: چی شد افسانه؟

افسانه با عجله خودش را جمع و جور کرد و گفت: هیچی. این جیغ زد یه دفعه سرم تیر کشید.

و سرش را خم کرد و بین دستهایش گرفت. همه با بدبینی نگاهش کردند. واضح بود که دارد دروغ می گوید ولی چرا؟!!!

بقیه هم کنجکاو شدند ولی هرچه کردند افسانه هیچی نگفت. بالاخره با عصبانیت قهر کرد و از آنها دور شد.

نرگس با غم او را که می رفت نگاه کرد و گفت: خیلی اذیتش کردیم. نباید اینقدر بهش گیر می دادیم.

کامیار گفت: تقصیر خودشه. یه جوری قیافه می گیره که آدم فکر می کنه واقعاً خبریه! کنجکاو میشه خب!

مهران از جا برخاست و گفت: فضول خان دست بردار. بریم دیگه. خسته ام.

فرشید هم برخاست. کش و قوسی رفت و گفت: خب که چی؟ باشیم دور هم.

مهران به تندی گفت: نه دیگه. من برم.

فرشید ابرویی بالا انداخت و گفت: تو هم یه چیزیت میشه ها!

مهران با پوزخندی تمسخرآمیز گفت: آره یه چیزیم میشه. مثل وحشیا پریدی روم شونم له شده بدجوری درد می کنه. خداحافظ همگی.

دستی توی هوا تکان داد و رفت.

مهشید هم که کلاً کلافه بود. از همه خداحافظی کرد و راه افتاد. دلش نمی خواست در خانه ی مهراب برود. احساس بدی داشت. ولی نمی خواست زحمتش را هم بی جواب بگذارد. باید ساعت را به پیک می داد تا ببرد؟!

این هم به نظرش خوش نیامد. لبهایش را کج و کوله کرد و با ناراحتی به اطراف نگاه کرد. دو نفر از کنارش رد می شدند. یکی داشت به دیگری می گفت: باید برم دکتر... ساعت پنج ونیم وقت دارم.

انگار این جمله ها مثل پتک به دیواره ی آهنینی در ذهنش خوردند! با لحن پیروز و خوشحالی زمزمه کرد: دکتر!

چرا زودتر به فکرش نرسیده بود؟ دکتر این ساعت باید قاعدتاً مطب باشد. حتی اگر مطب هم نداشته باشد بهرحال نباید خانه باشد...

به سمانه زنگ زد: سلام سمانه.

_: سلام خانوم! رسیدن بخیر. خسته نباشی. خیلی زحمت کشیدی. می ذاشتی فردا... عجله ای نبود!

+: نه بابا کاری نکردم. ببین سمانه...

_: بگو جونم. راستی این هدیه جلوی آینه چیه؟ من الان رسیدم خونه.

+: سوغاتیه. قابلیم نداره. ببین...

_: وای چرا زحمت کشیدی؟! خیلی متشکرم! چی هست حالا؟!

+: سمانههه... می ذاری بپرسم یا نه؟

_: آره جونم بپرس.

+: این دکتره آشنات...

_: من دکتر زیاد می شناسم. کدوم یکی؟

+: همین که به جای پرستار منو بهش انداختی! دکتر افخمی.

سمانه انگار خیلی سرخوش بود. در مقابل لحن کلافه ی مهشید، قاه قاه خندید و گفت: تو رو بهش انداختم؟ کاشکی تو رو بهش مینداختم. ولی این اینقدر خشنه که اصلاً شوخی برنمی داره.

+: بی خیال این حرفا. محل کارش کجاست؟ یه امانتی باید بهش بدم.

_: جانم مامان الان میام... ببین تو بیمارستان ______ می تونی پیداش کنی. هنوز درسش تموم نشده. مطب نداره. من برم ببینم یاشار چی میگه. کاری نداری؟

+: نه ممنون. خداحافظ.

 گوشی را قطع کرد. نفسش را پوف کرد و به روبرو چشم دوخت. توی بیمارستان به آن بزرگی باید چه جوری پیدایش می کرد؟!! خب اولین قدم رفتن به بیمارستان بود!

نصف راه را با مترو رفت و برای بقیه ی راه هم مجبور شد از جیب مایه بگذارد و تاکسی دربست بگیرد. می خواست هرچه زودتر از شر هدیه خلاص شود و این رابطه ی مسخره را تمام کند.

نگهبان جلویش را گرفت.

_: ساعت ملاقات تموم شده خانم.

و لبخند مسخره ای هم چاشنی توضیحش کرد. مهشید با اخم از بالای سر او سر کشید و همانطور که توی بیمارستان را نگاه می کرد، گفت: من برای ملاقات نیومدم.

_: می خوای بری دکتر باید از اون یکی در بری. در اورژانسم اون طرفه. با کی کار داری؟

این بار توی چشمهایش نگاه کرد و گفت: با دکترمهراب افخمی.

نگهبان باز همان لبخند لوسش را زد و با تمسخر گفت: نمی شناسم. دکتره یا دانشجو؟

بی حوصله رو گرداند و به طرف بخش اورژانس رفت. اینجا هم یک نگهبان دیگر جلویش را گرفت و پرسید: چکار داری خانم؟

با عصبانیت گفت: اگه یه نفر رو به موت باشه با این همه سین جیم شما که می میره!!!

نگهبان با تعجب پرسید: چی شده خانم؟

چند قدم دور شد. حوصله ی کل کل نداشت. گوشیش را در آورد و شماره گرفت. یادش آمد که گفته بود خوش ندارد که دکتر صدایش کند. بعد از دو سه بوق جواب داد: سلام. بگو.

ظاهراً خیلی عجله داشت! مهشید با احتیاط گفت: سلام آقای افخمی.

بی حوصله جواب داد: آقای افخمی! شوخی بی مزه ای بود. برای بلیت که مشکلی پیش نیومده؟

مهشید دستپاچه گفت: نه نه خیلی هم متشکرم. شما الان کجایین؟

_: بیمارستانم. چطور؟

+: راستش یه امانتی داشتم. اومدم دم بیمارستان ولی راهم نمیدن.

_: کجایی؟

+: دم در اورژانس.

_: همونجا باش اومدم.

کلافه مشغول قدم زدن شد. چند لحظه یک بار نگاهی به در می انداخت. به سختی نفس می کشید. امروز هوا آلوده تر بود یا او اینقدر اضطراب داشت؟ اصلاً برای چی باید مضطرب می بود؟ یک بسته بود. می داد و می رفت! کاش با پیک فرستاده بود...

_: سلام.

صدا از پشت سرش بود. چنان از جا پرید که اول سرش به شانه ی او خورد و بعد توانست بچرخد. لبش را گاز گرفت و از قد بلند او حرص خورد. چه معنی می داد این همه قدش بلند باشد؟!

سرش را عقب برد و بدون این که توی چشمهایش نگاه کند، گفت: سلام. ببخشید.

تبسم ملایمی چهره اش را روشن کرد. به آرامی گفت: خواهش می کنم. کجایی؟ چرا اینقدر پریشونی؟

مهشید فوراً انکار کرد. سرش را محکم تکان داد و گفت: نه! پریشون نیستم... فقط... فقط... یه کم چه می دونم... از دست این نگهبانه کفری شدم. 

مهراب نگاهی متعجب به نگهبان انداخت و به تندی پرسید: چکار کرده؟

+: این یکی نه. اونی که دم اون یکی دره. چیز مهمی نیست. همین که رام نداد...

_: آروم باش. طوری نشده. بیا بریم تو. من یه کم کار دارم. تموم بشه بعد میریم یه چیزی می خوریم. 

اککهی! این را نمی خواست! آمده بود تمامش کند نه که شروع کند.

با عجله گفت: نه من فقط اومدم...

کوله اش را از دوشش برداشت. بازش کرد. اما قبل از این که دست توی آن ببرد، مهراب بندش را گرفت و در حالی که روی شانه ی خودش می انداخت، گفت: بتن حمل می کنی تو؟ دختر شونه هات از کار میفته.

و بدون این که منتظر عکس العمل او شود با قدمهای بلند به طرف در اورژانس برگشت.

مهشید به ناچار به دنبالش دوید و در حالی که از کنار نگهبان رد می شد، گفت: بدینش به من... من...

اما مهراب ذره ای از سرعت راه رفتنش کم نکرد. مهشید خسته و کلافه دوباره دوید و گفت: وایسین. من نمی تونم به این سرعت راه بیام.

_: خب راه نرو بدو.

این چرا شوخیش گرفته بود؟! اصلاً چه وقت شوخی کردن بود؟

بالاخره خودش را به او رساند و بند کوله اش را کشید. با حرص گفت: قیافه تون با این روپوش و گوشی و کوله واقعاً ترکیب عالی ای شده!

مهراب تبسمی کرد. کوله را روی میزی رها کرد و در حالی که پشت میز می نشست گفت: من اصولاً خوش تیپم.

قلمی برداشت و مشغول نوشتن چیزی شد. در همان حال به چند صندلی اشاره کرد و گفت: بشین. الان کارم تموم میشه.

مهشید اما همان کنار میز ایستاد. ساعت بسته بندی شده را از توی کوله پشتی بیرون کشید و روی میز گذاشت. با لحنی جدی گفت: من فقط می خواستم اینو بهتون بدم.

بعد هم با عجله کوله را بست و روی دوشش انداخت. مهراب ناغافل مچش را گرفت و پرسید: چی هست حالا؟

مهشید جا خورده به انگشتهای او که دور مچش قفل شده بود، نگاه کرد و پرسید: چکار می کنین؟!

و دستش را به شدت از دست او بیرون کشید.

مهراب بدون این که سر بلند کند با خونسردی گفت: یه دقه بشین. نبضت صد و شصت تا می زنه. نفس تازه کن بعد برو. اینقدر حرص بخوری سکته می کنی ها!

مهشید حیرت زده به مچش نگاه کرد. بعد دستی روی آن کشید. انگار رد دست مهراب را پاک می کرد! بالاخره هم تسلیم شد. دو قدم عقب رفت و نشست. نفس عمیقی کشید و سعی کرد آرام شود. ولی مگر میشد؟ نگاهش روی موهای کوتاه و مرتب او مانده بود و قلبش بی محابا میزد.

مهراب دست از نوشتن کشید. سر برداشت. هنوز به او نگاه نمی کرد. کیسه را برداشت. یک دختر جوان با روپوش سفید و گوشی دور گردنش جلو آمد. مهشید را ندید. مهشید اما بی تفاوت به او چشم دوخت و فکر کرد: چه رژ پررنگی! جگری! اَه!

دختر قری به سر و گردنش داد و با عشوه به مهراب گفت: خوبی؟ خسته نباشی.

مهراب کادوپیچی پر از تزئین و روبان را از کیسه بیرون کشید و بدون توجه به دختر رو به مهشید گفت: وای عزیزم متشکرم! اصلاً انتظار نداشتم!

دختر وا رفت... برگشت و نیم نگاهی به مهشید انداخت. بینیش را چین داد و گفت: معرفی نمی کنی دکتر؟

مهراب گوشه ی ابرویش را بالا برد و گفت: احتیاجی نمی بینم.

دختر با حرص گفت: بهم می رسیم! دارم برات!

مهراب زیر لب گفت: برو بابا بذار باد بیاد.

دختر با همان قر و غمزه رو گرداند و دور شد.

مهشید که از این نمایش خنده اش گرفته بود، از جا برخاست و قدمی جلو آمد. با تبسم گفت: یک یک مساوی. ممنون از زحمتاتون. با اجازه.

مهراب سر به زیر خنده اش گرفت. در حالی که با چسب بسته کشتی می گرفت، گفت: صبر کن ببینم. من اینو چه جوری باز کنم کاغذش خراب نشه؟ حیفه با این همه تزئینات!

مهشید با لحنی بی تفاوت گفت: عیب نداره پاره بشه. من کلاً عاشق بسته بندیم. این تزئینات هم... دلیل خاصی نداشت. 

سر به زیر انداخت و خواست برود. حرفش را زده بود. پس چرا ناراحت بود؟ چیزی شبیه بغض به گلویش فشار می آورد.

مهراب سر برداشت و متعجب نگاهش کرد. به آرامی گفت: من نمی خوام برداشت خاصی بکنم. ولی خود این کار! یعنی چی؟

مهشید تقریباً پشت به او سر به زیر گفت: دو تا بلیت برام خریدین... باید جبران می کردم... هرچند... این ناقابل تر از این حرفاست.

مهراب برخاست. پشت سر او ایستاد و گفت: منم باید خیلی چیزا رو جبران می کردم. اونی که بدهکاره منم نه تو.

چرا این کار را می کرد؟ چرا اینطوری پشت سرش می ایستاد و به او حس پشتیبان بودن می داد؟ چرا اینقدر حضورش گرم و دلپذیر بود؟ چرا؟

مهشید به سختی نفس می کشید. مهراب مکثی کرد و بعد گفت: دو دقیقه صبر کن. الان میام.

کاغذها را از روی میز چنگ زد و دور شد. مهشید به لبه ی میز تکیه داد. دانشجویی رد شد و با تعجب به کادوی مهراب نگاه کرد. مهشید چرخید. دوباره بسته را توی کیسه گذاشت. کوله اش را به یک دست و کیسه را توی دست دیگرش گرفت.

چند دقیقه بعد مهراب برگشت. گوشی را توی کشوی میزش گذاشت و روپوشش را هم درآورد و روی دستش انداخت. کوله و کیسه را باهم گرفت و گفت: بریم.

مهشید دیگر نه توان نه گفتن داشت و نه علاقه ای. بی تفاوت به دنبال او راه افتاد. بعد از چند قدم مهراب برگشت و گفت: کجایی؟ چرا جا موندی؟

مهشید بی حوصله گفت: خسته ام.

مهراب چند قدم برگشت و در حالی که سعی می کرد، هم قدم او راه برود، گفت: کلاً سرحال نیستی. چی شده؟

مهشید شانه ای بالا انداخت و گفت: هیچی.

_: بابا فرض کن من دکتر! بگو دیگه. بالاخره چار کلاس درس خوندم. شاید یه راه حلی داشته باشم. بلد نباشم هم بالاخره چار تا رفرنس دارم که برات جواب بگیرم.

مهشید از گوشه ی چشم نگاهش کرد. چه می گفت؟ وقتی حضورش اینطور از خود بی خودش می کرد و ضربانش را بالا می برد، مثلاً می خواست چه راه حلی بدهد؟!

فقط گفت: بریم.

_: خب داریم میریم. نمی خوای حرف بزنی؟

+: نه نمی خوام حرف بزنم.

واقعاً نمی خواست حرف بزند. حرف زدن کلافه ترش می کرد. صدایش را که می شنید بیشتر در خواستن و نخواستن هایش دست و پا میزد. نمی خواست حرف بزنند.

مهراب لبهایش را بهم فشرد و سر به زیر انداخت. با حالتی نمایشی یک پایش را جلوی پای دیگر گذاشت. زحمت می کشید که بتواند آنقدر یواش راه برود! دوباره نگاهی به مهشید انداخت. مهشید سنگینی نگاهش را حس کرد و به سختی نفس عمیقی کشید.