ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

یک اتفاق تازه (9)

سلام سلامممم

ببخشید باز هم دیره هم کم! قول میدم فردا پس فردا قصه رو جمعش کنم و قسمت آخر رو براتون بذارم. سه شنبه ی آینده هم اگه خدا بخواد با قصه ی جدید میام


آبی نوشت: همه رو می خونم. ببخشین کم کامنت میذارم. این روزا سرم شلوغه و حواسم پرت... (سلام حواسپرت )


فعلاً  اینو داشته باشین:

جلوی در خانه ی مادربزرگ خاطره توی ماشین منتظر امین و خاطره بودیم. نگاهی به ساعت انداختم. ده دقیقه گذشته بود. پرسیدم: می خوای دوباره بهش زنگ بزنی؟

ابرویی بالا انداخت و پرسید: یعنی یادش رفته که ما اینجاییم؟!

+: نه خب... بلکه یه کم عجله کنن.

_: بیخیال... امین رو که می شناسی. خونسرده.

به پشتی تکیه دادم. آهی کشیدم و گفتم: دارم از گشنگی میمیرم.

_: صبحانه نخوردی؟

+: نه بابا اینقدر دلم آشوب بود که هیچی از گلوم پایین نمی رفت.

_: خوراکی خریدم که. بردار بخور.

+: فکر کردم مال تو راهن.

_: آخی بمیرم! چه وظیفه شناس! ای بچه لوس بردار بخور خب! بیفتی غش کنی من نمی تونم جمعت کنم ها!

خندیدم. یک قوطی شیرکاکائو برداشتم و مشغول هم زدنش شدم. نگاهی به در بسته انداختم و پرسیدم: مطمئنی وقتی زنگ زدی درست بیدار شد؟ تو خواب جواب نداده؟

_: نه بیدار بود. گفت خداحافظی می کنن میان. بیا یه تک زنگم به خاطر تو!

یک کلوچه باز کردم و مشغول خوردن با شیرکاکائو شدم. به آرامی پرسیدم: متین... ناراحت شدی اصرار کردم بیان؟

نیم نگاهی به من انداخت. بعد رو گرداند و گفت: نه... چرا ناراحت بشم؟ برادرمه.

+: دهه! اگه ناراحت نبودی اینجوری روتو برنمی گردوندی!

نگاهم کرد و گفت: من به خاطر این که اصرار کردی بیان ناراحت نشدم. به خاطر این ناراحتم که با من بهت خوش نمی گذره. خب... این تقصیر تو نیست که من نمی تونم مثل امین و خاطره شوخ و سرگرم کننده باشم.

انگار با پتک تو سرم کوبید! تکان بدی خوردم! تا چند لحظه ماتم برده بود. متین سکوتم را حمل بر تأیید حرفش گرفت و رو گرداند. به آرامی اضافه کرد: نه خوبه که بیان. حوصلت سر نمیره.

با ناراحتی گفتم: چی داری میگی؟ یعنی چی که با تو بهم خوش نمی گذره؟! این همه بهم محبت می کنی... هرکاری از دستت برمیاد برام می کنی. اینقدر دوستم داری... متین من اینقدر نمک نشناس و بی رحم نیستم.

از گوشه ی چشم نگاهم کرد. پوزخندی زد و گفت: منم نگفتم تو نمک نشناس و بیرحمی. اتفاقاً خیلیم قدرشناسی که با وجود این که شباهتی به مرد رویاهات نداشتم رضایت دادی ازدواج کنیم. با تمام این اوصاف... من همینم. نمی تونم خودمو تغییر بدم و جذاب و باهوش و سرگرم کننده بشم.

با عصبانیت غرّیدم: مسخره! این مزخرفات چیه که میگی؟ من اگه دوستت نداشتم محال بود رضایت بدم.

_: ببین نمی خواد توجیهش کنی. تو منطقاً راضی شدی. می دونم. ولی هر دومون می دونیم که...

میان حرفش پریدم و با عصبانیت گفتم: کی گفته اون رویای مسخره ی من واقعاً باعث خوشبختیم بود؟ من کجا می تونستم مردی رو پیدا کنم که اینقدر نسبت بهم وفادار و متعهد باشه؟ متین دست بردار. داری اذیتم می کنی.

سری تکان داد و آرام گفت: باشه. دیگه چیزی نمیگم.

دلخور گفتم: منم سعی می کنم عشقمو بهت ثابت کنم. هرچند نمی دونم چطوری. می خوای برم پایین از خاطره عذرخواهی کنم و راه بیفتیم؟ امین احتیاج به عذرخواهی نداره. خاطره راضیش می کنه.

_: نه بابا نمی خواد.

+: واقعاً خوشحال میشم این کار رو بکنم. حداقل یه تلافی سر امین درمیارم که با این حرفش اینطوری تو رو به شک انداخته.

_: ربطی به امین نداشت.

+: بایدم اینو بگی. برادرته.

بالاخره خندید و گفت: جوش آوردی اصلاً نمی فهمی چی داری میگی. الان تو با این حرفات بیشتر مثل خواهر بزرگشی تا من برادرش!

سری تکان دادم و گفتم: خب آره!

بعد نگاهش کردم. هر دو خنده مان گرفت. در حالی که به زحمت خنده ام را جمع می کردم گفتم: ولی تو هم جوش آوردی نمی فهمی چی میگی ها! اگه دیگه به من شک کردی اینقدر آروم برخورد نمی کنم ها!

خندید. نگاهی به در خانه ی مادربزرگ خاطره انداخت. نگاهش را دنبال کردم. بالاخره در باز شده بود و داشتند می آمدند. مادربزرگ هم بیرون آمد. من و متین پیاده شدیم و سلام علیکی کردیم. برای همه مان آرزوی سفری خوش و سلامت کرد. کلی دعا خواند و روی سرمان قرآن گرفت. وقتی هم راه افتادیم پشت سرمان آب ریخت.

خاطره با ناراحتی گفت: خیلی خیلی ببخشین. شناسنامه هامون گم شده بود.

امین گفت: گم نشده بود. سر تاقچه بود.

خاطره دلخور گفت: بله. ولی دیشب که به من نگفتی کجا گذاشتی، امروزم که یادت رفته بود.

_: خب بس که آدمو هول می کنی دیگه! هی میگی بدو بدو. حتی دست و صورتمو نتونستم درست بشورم!

متین به آرامی گفت: بسه دیگه. اتفاقی نیفتاده.

خاطره با ناراحتی گفت: به خدا از شما خجالت می کشم. این همه معطل شدین.

_: عیبی نداره.

امین گفت: بیا! من که میگم دیر نشده. حالا تو هی حرص بخور! این دو تا مرغ عشق دم در داشتن صفا می کردن.

نگاهی به متین انداختم و خندیدم. متین هم خندید و گفت: آره. چه جورم!

امین سر کشید و پرسید: تو اون کیسه چی دارین؟

خاطره گفت: بشین امین. کلی خوراکی اینجاست. بیا ساندویچ نون پنیر بگیر. شمام بفرمایین.

_: وای خاطره! تو رو خدا! احساس نینی کوچولو بودن می کنم. نون پنیر نمی خوام.

یک بسته پفک به طرفش گرفتم و گفتم: بخوای نخوای از همه کوچیکتری! بیا بگیر. خوراکی ناسالم. نینی کوچولو!

متین گفت: همین کارا رو می کنی که میگن بچه ای وقت زن گرفتنت نیست.

امین بسته ی پفک را باز کرد و گفت: یعنی الان نون پنیر بخورم حله؟ بزرگ میشم؟ یهو مثلاً ده سال میاد روم؟!

گفتم: آره بابا. حتی بیشتر از این!

_: نه دیگه. همون ده سال خوبه. بیشترش پیر میشم حال نمیده. من هنوز آرزو دارم.

طفلک معده که نبود، چاه بود گمونم! بیشتر خوراکیها را خورد! نمی دانم با این هیکل دراز باریک این همه خوراکی را کجا جا میداد! کم کم داشتم نگران می شدم که این همه می خورد یک وقت بالا نیاورد پسرک کوچکمان! یا داشت می خورد یا حرف می زد یا هردو! تمام راه از دستش خندیدیم. خوش گذشت. طول راه را اصلاً حس نکردیم.

وسط راه امین اصرار داشت که رانندگی کند. اما چون تازه گواهینامه گرفته بود متین رضایت نمی داد. بالاخره اینقدر اصرار کرد که متین توی یک جاده ی فرعی خلوت پیچید و اجازه داد او پشت فرمان بنشیند. کمی که رانندگی کرد همه معترضانه خواستیم ادامه ندهد! بعد نوبت من شد که با وجود داشتن گواهینامه از رانندگی می ترسیدم و کلاً اینقدر احتیاط می کردم که اصلاً پیش نمی رفتم! بالاخره هم خاطره نشست و به راحتی دور زد و ماشین را به جاده ی اصلی برگرداند و به راهمان ادامه دادیم. خوب رانندگی می کرد و بالاخره خیال متین راحت شد. عقب نشسته بودیم. متین لم داده بود و چرت میزد. من هم برای همه میوه پوست می کردم. اگر امین همه را نمی قاپید کمی به بقیه هم می رسید! بالاخره مجبور شدم تهدیدش کنم که با این عقب پریدنش حواس خاطره را پرت می کند و همه را به کشتن می دهد. دیگر وقتی متین هم کمی اخم کرد رضایت داد صاف بنشیند.

نزدیک ظهر به سیرجان رسیدیم. توی مهمانسرای جهانگردی اتاق گرفتیم. نهار را توی رستوران خوردیم بعد هم متین دنبال کارهایش رفت. من هم که شب نخوابیده بودم، به اتاق رفتم و خوابیدم. با صدای ضربه هایی که به در اتاق می خورد بیدار شدم. خواب آلود در را باز کردم. امین بود.

خاطره از آن طرف گفت: امین اونجا چکار داری؟ بیا بریم پایین ببینیم چکار باید بکنیم.

پرسیدم: چه خبر شده؟

امین لبخندی خجول زد و گفت: کلید تو اتاق جا مونده. کلیدتونو میدی ببینم میتونم بازش کنم؟

خاطره جلو آمد و گفت: چی میگی امین؟ میریم شاه کلید می گیریم.

امین با لحن مردانه ای سری خم کرد و گفت: منو دست کم می گیری خانم جان! یه سنجاق سرم گیرم بیاد بازش می کنم.

خندیدم و گفتم: آره بابا. گاوصندوق خوراکشه. در اتاق که چیزی نیست!

خاطره پرسید: اه؟ پس این کاره است؟! چرا زودتر نمی گین بابا؟

شانه ای بالا انداختم و گفتم: خودت گفتی خوب می شناسیش. فکر کردم می دونی!

خندیدیم. بالاخره امین رفت شاه کلید پیدا کند. تا برگردد با خاطره توی اتاق ما نسکافه خوردیم.

امین با کلید اصلی برگشت. متین هم از سر کارش رسید. باهم راهی خرید شدیم. البته اینقدر اختلاف سلیقه داشتیم که کمتر کالایی بود که درباره ی خریدش به توافق برسیم. مشکل اینجا بود که سر شوخی و مسخره بازی برای حریم هیچکداممان هم احترام قائل نمی شدیم و اجازه نمی دادیم هیچکس خودش تصمیم بگیرد!

بالاخره بعد از جستجوی بسیار متین یک جلیقه ی بافتنی خرید و خاطره یک بلوز. من و امین هم با لب و لوچه ی آویزان قهر کرده بودیم چون هیچی نخریده بودیم. شام پیتزا خوردیم و نزدیک نیمه شب به مهمانسرا برگشتیم.

صبح روز بعد اتاقها را تحویل دادیم و بعد از صبحانه ی مفصلی که توی رستوران مهمانسرا خوردیم، راه افتادیم.

مقصد بعدی بندرعباس بود. اینقدر دیر راه افتاده بودیم که ظهر هنوز توی راه بودیم و جایی را برای نهار خوردن هم پیدا نکردیم. یعنی بود ولی توافق نکردیم! بالاخره چهار بعدازظهر وقتی که من از گرسنگی در شُرُف غش کردن بودم به بندرعباس رسیدیم و از اولین ساندویچ فروشی ساندویچ مزخرفی گرفتیم! ولی سر همین موضوع هم کلی خندیدیم.

مستقیم رفتیم کنار دریا. کمی گردش و هواخوری و شام هم یک ماهی کباب عالی خوردیم و بالاخره به هتلی که شرکت متین برایمان در نظر گرفته بود رفتیم.

صبح هم که متین باز سر کار بود و من و خاطره و امین رفتیم قایق سواری...

سفر خیلی خوبی بود. همینطور شهر به شهر رفتیم. تقریباً سه هفته طول کشید. شیراز و اصفهان و همدان و تهران و ساری و گرگان و مشهد و ... ایرانگردی مفصلی کردیم. کلی عکس و تفصیلات...

نظرات 24 + ارسال نظر
حواسپرت شنبه 27 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 09:09 ق.ظ

علیکم السلام

سلام

soso جمعه 26 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 01:50 ب.ظ

mage man matinam?!mage zane man mese zane matine?!!!!!doooor az joooone joftemoooon!!!!:D

حالا متین بودن و باوقار بودن خیلی بد نیستا!!!

پری پنج‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 06:35 ب.ظ

سلام دوست عزیز امروز بیش از 10 بار اومدم
پس کی میزاری قسمت پایانی رو

سلام
دارم می نویسم. حالم خوب نیست. دستم به نوشتن نمیره...

مرضیه پنج‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 06:28 ب.ظ

پس اجازه هس؟ من همین الان چند تا پستتون رو گدذاشتم ...تاریخا رم زدم عقب ...می خواین به شما یاد بدم اگه اعتراض کردن تاریخ پستو بندازین عقب تا دیگه هیچی نگن؟؟ ما مخ وبیم.....فقط این دوستای من یه کم خل وضع اند..خل که نه فقط یه کم مشنگند.............مرسیییییییییییییییییییییییییییییی اجازه دااااااااااااااااااااااااادیییییییییییییییییییییییییینن. www.girls800flower.blogfa.com

عرض کردم فقط آدرس بذار! لینک! کنار صفحه هم تو توضیحات نوشتم.

مرضیه پنج‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 05:40 ب.ظ

سلام شاذه خانوم.من همه ی داستان ها تونو خوندم. اجازه هست این داستان زیبا رو در وب کلاسیمون بذارم؟ممنون میشم اگه اجازه بدین. خیلی این داستانو دوس دالم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

سلام عزیزم
خیلی ممنونم از محبتت
اگر لطف کنی و فقط لینک بدی ممنون میشم.

لبخند پنج‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 04:56 ب.ظ http://labkhandam.blogsky.com/

چرا من ندیدم وبلاگت تو گوگل ریدر بالا بیاد؟
عجیبه برام...
...
راحت باش...من یکی که زیاد ازت توقع ندارم(کلمه رو گرفتی؟ زیاد توقع ندارم! یعنی یه کمی توقع دارم کلا منم حرف بزنم )با وضعی که داری هی بشینی پای کامی واسم نظر بذاری

شاید نیومده. بعضی وقتا پیش میاد

تو تعارف نکن خواهری!

دختری بنام اُمید! پنج‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 09:02 ق.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

ممنون عزیزم، برای خودمم حس خوبی داره این اسم
فعلا چند روزی قصد آسفالت کاری بر اعصاب بنده دارند، فعلا صبوری پیشه کردیم
دقت نمینمویی، جمله آخر گفته بودی کلی عکس گرفتن، منم گفتم عکسهاشونو بزار ببینیم

خواهش می کنم. خیلی خوبه
علاوه بر صبوری بی اعتنایی رو هم چاشنی کنی بهتر جواب میده :) چرا همین الان خودتو به یه شادی کوچیک مهمون نمی کنی؟ هرچی که این لحظه خوشحالت کنه و در دسترس باشه. من باشم میگم یه بسته پفک مثلا شکمو هم خودتی
آهاااین... باششش میگم عکساشونو بذارن حواس که نیست ننه. اگه بود حداقل نوشتنم میومد. شصت و دو روز دیگه این فسقلی دنیا میاد و تو سرم پر از فکر و نگرانیهای جورواجوره. برام دعا کن...

زینب پنج‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 12:35 ق.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

بهله که توپم پره ! لوووووس ننر !

نه خوب منظور منم به شوخی بود . اصولا همیشه استثناها وجود دارن . ولی فعلا درباره متین و داداش من بدجوری صدق می کنه !

هرچند من فک می کنم کلا آقایون کودک درونشون خیلی فعاله !

فعلا !


نمی دونم والا. آقاهای دور و بر من کودک درونشون خیلی فعال نیست! همه اینقدر گرفتار کار و زندگی هستن که همیشه نگرانشونم...

soso پنج‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 12:34 ق.ظ

fk nakonam hamchin maah asali bekham!!!:D:)))

فکر کن داداش کوچیکت یهو دوماد شه و آویزووووون آی بخندم بهتون! :))))

پردیس چهارشنبه 24 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 10:36 ب.ظ

نه....نه......تموم نکن من دوس می دارمش

سعی می کنم هرچه میشه ادامه بدم و حداقل تو سه خط جمعش نکنم...

صودی چهارشنبه 24 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 10:17 ب.ظ

سلام شاذه جان این نظر رو خودت تنهایی بخون
من دارم افسردگی حاد میگیرم از بس تنها موندم و کسی نیومد همدم ما بشه خوش به حال متین و همه دخترای تو داستان شما
کاش قصه منم تو مینوشتی اونوقت حتما خوب تمام میشد و دخترک قصه ات از تنهایی در می امد

سلام عزیزم
یعنی تایید نکنم؟ ایمیل نذاشتی جواب بدم!
خدا نکنه!
برام تعریف کن. اگه بتونم حتما می نویسم

moonshine چهارشنبه 24 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 05:37 ب.ظ

سلام مامان شاذه ...نیگاه توروخدا اینقدر این بچه ها مخ ادم رو میخورن که ادم روزهاش رو هم فراموش میکنه یادم نبود که دیروز سه شنبه است ..
حالا که پسر کوچیکه رو خوابوندم ودختر بزرگمم فهلاداره نقاشی میکشه گفتم بیام سر بزنم به داستان زیبات ..
مثل همیشه عالی ...بیست ..
وای منم مسافرت میخوام
دعا کن قسمت ما هم بشه یه دور از این ایران گردی ها به پستمون بخوره . ...فعلا که پاگیر بچه ها شدیم ..
منتظر بقیه اش هستم ..ایشالله اگه خدا بخواد این متین خان یه ذره ادم میشه به سحر بگه دوستش داره یا قراره حسرتش به دلمون بمونه ...

سلام مون شاین جونم
خدا حفظشون کنه. تو که فقط دوتان. ببین من با سه تا و نصفی چه می کنم! فقط شصت و دو روز مونده که بشن چهار تا دعا کن به خیر و سلامتی بگذره. نگرانم...
مرسی. خدا قسمتت کنه یه سفر عالی و خوش بری
بهش می سپرم که این دفعه حتما بگه!!

مهشید چهارشنبه 24 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 03:52 ب.ظ

آخ ژووووووووووون دوسش داشتم خوش به حالشون منم مسافرت میخوامممممممممم


به کام و آرزوی دلو که به دوستمون پیشنهاد کردی رو خیلی دوس داشتم ژوژوی گیجی بود

مرسیییییییی
میگم شوهرت برات جور کنه
خیییلی ممنونم

آیلین چهارشنبه 24 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 02:20 ب.ظ http://ashkvalabkhand.blogfa.com

باشه ادرس بده کجا بیام حاضرم

مطمئنی آیلین جان؟ تو تا حالا با سه چهار تا بچه سروکله زدی که تعارف می کنی؟

آهو چهارشنبه 24 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 11:50 ق.ظ http://ahoo-khanom.blogfa.com

سلااااااام
من اومدم
9 قسمت نوشتین؟ وای من از قسمت 3 یا 4 دیگه نخوندم حالا بازم باید مثل دفعه های قبل صبر کنم بذارینش برای دانلود. چون فرصت نمی کنم بخونم. آخ جون فقط 1 قسمت مونده
دلم برای وبتون تنگیده بود

سلاااااااام عروس خانم. خوش اومدی
هرجور راحتی

رها چهارشنبه 24 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 10:17 ق.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

آخی ! نازی متین !!!
کمی از نظر شخصیتی شبیه محمده . دوسش دارم .
این طور شخصیت ها با اینکه در کنارشون شاید لحظات شادی نداشته باشی ولی حضورشون خیلی دلگرم کننده و اطمینان بخشه .
دوستت دارم عزیزم [بوس][بوس]

مرسی!
و ایضا کمی شبیه همسر بنده. کاملاً باهات موافقم
منم دوستت دارم گلم بوس بووووس

دختری بنام اُمید! چهارشنبه 24 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 08:41 ق.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

فقط بی زحمت عکساشونم بزار ببینیم
سلام عزیزم
خوبی؟ نی نی خوبه؟
مثل همیشه قشنگ بود، دستت درد نکنه
دیروز یکی بدجور رفت رو اعصاب مبارک بنده کلا یادم رفت سه شنبه است،منی که این همه عاشق این داستان بودم
منتظر آخرین قسمت و داستان بعدی هستیم
---------------------------------------
دخترکی در آغوش عروس هزار داماد سابق

دیگه تا حالا خودتون به یه تصور رسیدین. الان عکس بذارم نمیشه. ایشالا قصه ی بعدی
خدا رو شکر خوبیم. ممنونم گلم
آخی.. امیدوارم الان خوب و خوش باشی
متشکرم از محبتت
اسم جدیدت خیلی قشنگه

آیلین چهارشنبه 24 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 07:53 ق.ظ http://ashkvalabkhand.blogfa.com

نه دیگه نشد من این رو قبول ندارم چرا اینقدر کوتاه بود زودی بیا ادامه بده

تو بیا به خونه زندگی و این کودک درون من رسیدگی کن، منم میشینم صبح تا شب می نویسم

زینب چهارشنبه 24 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 02:34 ق.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

If I were sahar ,I would kill matin !

نه واقعنی !! می کشتمش !
پسره رو نرو از خودراضی !! خو دوست داشته دیگه ! چیجوری قربون صدقه ت بره بفهمی ؟

اوووف ! امان از این مردا . هرچی سنشون میره بالا بچه تر می شن !
مامان بزرگم با این حرف من شدید موافقه !

وای این امین چه باحاله ! چقدر آشغال پاشغال خورد !

واو ! چقدر بیرون گشتن ! خوش به حالشون . کاش منم از این سفرا برم .
البته من یکمی ننر تشریف دارم . باید جای خوابم خوب باشه . والا مخ همه رو می خورم !

مثه همیشه قشنگ و خوندنی !
عجیب این داستان منو یاد یکی از پسرعموهام میندازه ! یه جور نوستالژی توشه که منو میبره به دوران بچگیم و افکاری که داشتم !

دست و پنجه تون درد نکنه !
مراقب خودت و جوجو باش !
بووووووووووووووووووووووووس
بای بای

اوه اوه چه توپشم پره! باشه بکشش من اگه حرف زدم!
مردها هم مثل زنها متفاوتن. نمیشه همه رو به یه چوب روند.
آره میخواستم نمونه ی بارز یه پسر بیخیال هیجده ساله رو نشون بدم.
من که دو کمی ننر تشریف دارم. خسته بشم دیگه هیچی حالیم نیست و محاله لذت ببرم. سفرم که خستگیش زیاده کلا... ترجیح میدم فقط برم زیارت که اقلا هدف دیگه ای هم داشته باشم. البته تا چند سال پیش سفر دوست داشتم...
خوشحالم که لذت میبری
ممنونم. سلامت باشی
بووووووووووووووووس
بای بای

ترمه چهارشنبه 24 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 01:48 ق.ظ

چرا زودی میخوایین تمومش کنین ؟ :(

ترمه جان منو که میشناسی، آروم و قرار ندارم. مخصوصا تو موقعیت الانم خیلی بی قرارترم.

فاطمه اورجینال چهارشنبه 24 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 12:07 ق.ظ http://originaal.persianblog.ir

قصه تموم شد این متین یه دوستت دارم خشک و خالی نگفت!متیــــن چرا دق میدی آخه ؟!

شاذه جان قصه ی پیشنهادی بعدیت چیه که بخونم؟یه چیزی که آقای رئیس داشته باشه!

میرم کتکش میزنم :دی
به کام و آرزوی دل و دفتر خاطرات دریا مردای جدی و باکلاس دارن تقریبا تیپ آقای رییس :دی

بهار خانم سه‌شنبه 23 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 11:34 ب.ظ http://baharswritin.blogsky.com/


چقدر جا رفتن!من عاشق سفر رفتنم
خوش بحالشون! حالا این متین چه کاره بود؟

منم تا جوانتر بودم سفر دوست داشتم
نمیدونم والا :دی

بهار خانم سه‌شنبه 23 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 09:52 ب.ظ

سلام شاذه بانو

سلام عزیزم

زهرا(Z.BITA) سه‌شنبه 23 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 08:13 ب.ظ

سلام
داستان قشنگیه من دوسش دارم
ممنونم

سلام
متشکرم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد