ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

وارث ناشناس (1)

سلام دوستام

اینم یه پست نصف شبی کوتاه جهت خالی نبودن عریضه، تقدیم به همه ی دوستان مخصوصاً دختری به نام امید که مدتیه دلش یه پست نصف شبی می خواد که صبح سورپریز شه! امیدوارم لذت ببری رفیق!



آبی نوشت: عزاداریاتون قبول باشه. التماس دعا...


وارث ناشناس

 

 

سایه روی مبل نشست و برای بار چهارم شماره ی آژانس سر خیابان را گرفت. نفسش را پف کرد و با حرص فکر کرد: چرا همش اشغال می زنه؟ خدا کنه ماشین داشته باشه.

بالاخره بوق آزاد! به دیوار روبرو چشم دوخت و طوطی وار گفت: سلام. یه ماشین برای اشتراک پونصد وچار می خواستم.

تلفنچی بی حوصله تر از او گفت: چشم. الان میاد. کجا میرین؟

سایه نگاهی به کاغذی که آدرس روی آن نوشته بود، انداخت و گفت: خیابون مدیریت.

_: باشه.

و قطع کرد. سایه نگاهی به گوشی انداخت و بعد آن را سر جایش گذاشت. به دیوار روبرو چشم دوخت و با لبخند فکر کرد: کاش گفته بودم راننده ی پراید نقره ای رو بفرسته!

راننده ی پراید نقره ای پسرک جوان چشم سبز و موبوری بود که علاوه بر قیافه ی جالب توجه بسیار هم مؤدب و منصف بود.

اگرچه سایه به افکارش اجازه نمی داد از این پیشتر بروند ولی خب... انکار که نمی توانست بکند، حتی گاهی خوابش را می دید.

از جا برخاست و با تشر به خود گفت: بس تنها موندی مالیخولیا گرفتی! بسه دیگه.

نگاهی به فضای خالی روبرویش انداخت و در حالی که ژاکتش را می پوشید، پرسید: مگه توقع زیادی دارم؟ درسته که مهندس این مملکتم، ولی دیگه چی دارم که بگم پسره کلاسش از من پایینتره؟ هرچقدرم مسخره و بیخود به نظر برسه! هرچند تو این چند سالی که مشتری این آژانسم و خیلی وقتا میاد دنبالم، نه اسمشو فهمیدم و نه کوچکترین توجه خارج از عرفی بهم کرده.

با صدای بوق ماشین نفس عمیقی کشید و گفت: خل شدی ها! بابا بی خیال...

برگشت، کاغذ را از روی میز برداشت و از در بیرون رفت. با نگاهی به ماشین دم در امیدش بر باد رفت. راننده پیرمرد بداخلاقی بود که انگار همیشه طلب پدرش را داشت!

سایه در ماشین را باز کرد و به خود گفت: صبور باش!

پیرمرد راه افتاد و غرید: خیابون مدیریت می رفتی؟

+: بله...

نگاهی روی کاغذ چروکیده انداخت. برای بار هزارم اسم و آدرس را خواند. سهراب صابری... یعنی چطور آدمی بود؟ اصلاً کی بود؟ چرا عموجان خانه ی قدیمیش را به او بخشیده بود؟

آهی کشید. خیلی به این موضوع فکر کرده بود و به هیچ جا نرسیده بود. بهتر بود می رفت و خودش میدید. شش ماه از فوت عموجان گذشته بود و هرکدام از بچه هایش به بهانه ای از گشتن دنبال این وارث ناشناس که عموجان ثلث مالش را برای او گذاشته بود، طفره رفته بودند.

بالاخره سایه داوطلب شد که خودش برود. عموجان بیش از این حرفها به گردن او حق داشت. ده سالی بود که خانه ی او زندگی می کرد. پدر و مادرش از هم جدا شده بودند و کمی بعد هر دو ازدواج کرده بودند. سایه در ظاهر مشکلی با ناپدری و نامادریش نداشت، ولی وقتی پیش هرکدام از آنها می ماند تب می کرد. عموجان که پزشک اطفال بود تبهای طولانیش را عصبی تشخیص داد و او را به خانه ی خود برد. آن موقع سایه دوازده ساله بود. با پدر و مادرش رفت و آمد داشت، پدرش هم مرتب خرجی اش را می داد، ولی ساکن خانه ی عمویش شد. عمو هم تنها زندگی می کرد. همسرش را از دست داده بود و بچه هایش ازدواج کرده بودند. آن زمان هفتاد و دو سال داشت. بیست سالی از پدر سایه بزرگتر بود و زود هم ازدواج کرده بود. ولی پدر سایه دیر ازدواج کرده بود و فاصله سنی اش با دخترش نزدیک چهل سال بود.

سایه به خیابان چشم دوخت و به آن خانه ی دوست داشتنی فکر کرد. خانه ای که بیش از چهل سال از ساختش می گذشت و جزو اولین خانه های تیرآهنی شهر به شمار می آمد. یک خانه ی دو طبقه ی زیبا که سایه هشت سال از بهترین سالهای زندگیش را آنجا گذرانده بود.

در سالهای اخیر آپارتمانی برای بچه هایش ساخته بود و به هرکدام یک واحد داده بود که بعد از فوتش به نامشان شد. به اصرار بچه ها یکی دو سال آخر عمرش خانه اش را رها کرد و به سوئیتی که همکف ساختمان آنها بود نقل مکان کرد. سایه هم همراهش شد و هنوز هم طبق وصیت عموجان آنجا ساکن بود. قرار بود تا وقت ازدواجش هم آنجا بماند.

به خیابان مدیریت رسیدند. آدرس دقیق را داد. کمی توی کوچه پس کوچه ها چرخیدند و جلوی آپارتمان نوسازی توقف کردند. آپارتمان؟ نشانی به نظر می آمد مال یک خانه باشد. نگاهی به اسامی روی زنگها انداخت. بعضی از زنگها اسم نداشتند؛ آنها هم که داشتند هیچکدام سهراب صابری نبودند.

با بیچارگی لب برچید. راننده پرسید: خیلی معطلی دارین؟ من سرویس دارم.

عصبی سری تکان داد و گفت: فکر کنم اشتباه اومدیم.

_: خانم خودت گفتی اینجا!

بی حوصله رو گرداند. دوباره اسامی روی زنگها را خواند. نخیر... نبود. راننده ی عصبانی هم مزید بر خستگیش شده بود. کاش پسرک خوش تیپ آمده بود!

یکی از زنگها را زد. کسی جواب نداد. زنگ بعدی را فشرد. زنی جواب داد. سایه گفت: سلام خانم، ببخشید شما سهراب صابری دارین تو ساختمونتون؟

زن گفت: نمی دونم. من همسایه ها رو درست نمی شناسم.

سایه پوفی کرد و گفت: ببخشید.

رو گرداند. راننده گفت: من چکار کنم؟ برم یا بمونم؟

+: برو آقاجان برو!

حسابش را کرد و راهیش کرد. در حالی که از پول زیادی ای که داده بود حرص می خورد، یکی دیگر از زنگها را فشرد. این بار یک مرد جواب داد و در جواب سؤالش گفت: والا اینجا زمینش مال آقای صابری بوده. ولی خودشون از اینجا رفتن.

+: نمی دونین کجا رفتن؟

_: نه خانم.

+: ممنون.

رو گرداند. خسته بود. شب نخوابیده بود. چند ماه بود که دنبال کار می گشت. اما پیدا نکرده بود. کارهای لیسانسش هم کش آمده بود و هنوز نتوانسته بود رسماً فارغ التحصیل شود.

یک زن میانسال با سبد خرید از کنارش رد شد. سایه به سبزیهای توی سبد خیره شد و فکر کرد: این همه درس خوندی آخرش میشی مثل این زن. باید بشینی سبزی پاک کنی. این همه چشم کور کردی که چی؟

زن در خانه ی روبرو را باز کرد و خواست وارد شود که ناگهان سایه از جا پرید و گفت: خانم ببخشین...

زن چادرش را که داشت میفتاد چنگ زد و پرسید: بله؟

+: شما خیلی وقته که اینجا زندگی می کنین؟

_: چند سالی هست.

+: آقای صابری که خونشون روبروتون بوده میشناسین؟

زن سری به تأیید تکان داد و گفت: ها... از اینجا رفتن.

+: می دونین کجا رفتن؟

_: درست نمی دونم. طرفای گلدشت خونه خریدن. ایجا یه طبقه بود. یه دو طبقه گرفتن. پسرشون تازه دوماد شده بود بره بالا...

+: خیابون گلدشت یعنی؟

_: ها.

+: میشه کجا؟

_: طرف بهزاد. اوجاها...

مشکل دو تا شد! بهزاد کجا بود؟ ولی لبخندی زد و نپرسید. فقط برای تأکید پرسید: آدرس دقیق ندارین؟

_: نه ندارم.

+: خیلی متشکرم. از آشناهاشون کسی رو می شناسین که نشونی داشته باشه؟

_: نه نمی شناسم.

+: بازم ممنون. خداحافظ.

_: خداحافظ.

کیفش را روی شانه اش جابجا کرد و راه افتاد. تا سر خیابان رفت. سعی کرد یک تاکسی دربست بگیرد، اما انگار تمام تاکسیها به مرخصی رفته بودند! ناچار پیاده راه افتاد و در دل گفت: کجایی پراید نقره ای؟

نیمی از راه را پیاده رفت. وقتی کاملاً از یافتن تاکسی ناامید شد به آژانس زنگ زد و نشانی خیابانی که در آن بود را داد. این بار تعارف را کنار گذاشت و گفت: راننده ی سمند سبز خیلی بداخلاقه، لطفاً پراید نقره ای رو بفرستین!

تلفنچی گفت: هیچکدوم نیستن. یکی دیگه رو می فرستم. اصلاً چرا از همون نزدیک ماشین نمی گیرین؟

+: چون پیدا نکردم. حالا میشه یه ماشین بیاد؟

_: باشه می فرستم...

+: ممنون.

قطع کرد. به مغازه ی گل مصنوعی فروشی پشت سرش خیره شد. انبوه گلهای رنگارنگ وسوسه کننده بودند. لبخندی زد و دست به ریسه ی برگ سبزی کشید. فروشنده بیرون آمد و گفت: بفرمایین.

چند تا را قیمت کرد و بالاخره دو سه شاخه رز که خیلی شبیه طبیعی بودند، خرید.

مغازه ی بعدی کفش فروشی بود. آنجا هم کلی معطل شد و چند جفت کفش امتحان کرد که از شانس خوب یا بدش هیچکدام اندازه نشدند.

تازه از مغازه بیرون آمده بود و داشت توی خیابان سر می کشید که صدای آشنایی گفت: خانم صناعی، بفرمایین. ماشین اونجاست.

برگشت و با شگفتی به چشمهای سبز خوشرنگ راننده خیره شد. بعد لبخندی زد و گفت: ممنون.

با خودش گفت: حالا یه بار اسمشو بپرس دیگه! اون بس که امده در خونه، فامیلتو می دونه ولی تو هیچی ازش نمی دونی.

سوار شد. تلفنچی گفته بود راننده ی پراید نقره ای نیست، ولی مثل این که همان موقع به آژانس رسیده بود!

لبخندی زد. سر به زیر انداخت. وجدانش تشر زد: خجالت بکش دختر! نیشتو ببند!

راننده پرسید: منزل تشریف می برین؟

+: آم... نه... خیابون بهزاد می دونین کجاست؟

_: بله.

+: اونوقت گلدشتم می دونین؟

_: بله.

+: خب... بریم گلدشت.

_: بسیار خب.

راه که افتادند فکر کرد: خب حالا کجا باید برم؟ تو خیابون دوره بیفتم و شروع کنم یکی یکی پرسیدن؟ هیچکس صابری میشناسه؟ راه دیگه ای دارم؟ اینترنت؟ شاید ساده تر باشه.

سر بلند کرد و گفت: پشیمون شدم. میرم خونه. متشکرم.

راننده دور زد و گفت: خواهش می کنم.

جلوی در خانه پیاده شد. حسابش را کرد. توی خانه لپ تاپش را باز کرد و مشغول جستجو شد. نخیر! نبود که نبود! کاش اقلاً رفته بود خیابان گلدشت...

نظرات 35 + ارسال نظر
زینب دوشنبه 6 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 06:29 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

وبت بدجنس شده ! من که آپ می کنم نشون نمی ده !

آره ریدر گاهی وقتا خل می زنه!

زینب یکشنبه 5 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 11:19 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

چرا نظر ما نیست آیا ؟

ما کلی غر زدیم حسودی کردیم به این خانومی که نوشته تان را بهش تقدیم نمودید !
کلی حسادت وجودمان قل قل کرد ! حس مالکیت شدید زد بالا که شاذه مال خودمه !!
همینه که هست ! فک کنم کلا تیرماهیا یکمی درحد اپسیلون زیادی مالکیت طلبن !!

نه !! نه !! شاذه بگو که دروغه !!
تو فقط منو دوست داری !

ایده ش به نظر جالب نو و بامزه می باشیه !!
کلی ذوق دارم...فک می کنم قراره خیلی داستان هیجان داری باشه !!

ما کلی منتظر سه شنبه ایم !!

راستی عباداتتون قبول باشه . ما رو هم فراموش نکنید !
از خدا و امام حسین بخواین یه عالمه پول و کمی آی کیوی !! به ما بدن !


شاذه جونم !! من معتاد فیلم دیدن شدم !! تازه این که خوبه . سریال کره ای دوست هم شدم !! غیر این یکی که رو کامیه ! دوتا هم خریدم...من میمیرم آیا ؟
احساس دیدن این شبکه های اجانب بهم دست داد !
آخا !!

فعلااا !

این نوشته هم تقدیم به تو
من متعلق به همه شمام
الان یکی بیاد بهم بگه اوهوی جمع کن هوا برت داشته
اینم سحرگاه سه شنبه و شاذه ی بیدار! الان آپ می کنم.
من هیچوقت معتاد فیلم نشدم تا حالا! درک نمی کنم! هیچوقت اونقدری که از کتاب لذت می برم از فیلم نبردم. همیشه هم خوب نیست این اخلاقم! ولی چه کنیم دیگه...

صبا یکشنبه 5 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 09:38 ب.ظ http://www.saba98.blgfa.com

سلام اینم وبم اولین فصل و گذاشتم خیلی دلم می خواد نظراتش زیاد بشه.. و اینکه شاذه جون بیاد و نظر بده و اگه مقدور لینکم کنه...
با تشکر
و منم لینک کنمتون؟

سلام
چه خوب! در اولین فرصت میام می خونم.
لینکت کردم. آدرستم به دوستان میدم بیان بخونن.

Sadat شنبه 4 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 05:36 ب.ظ

سلام .... اجازه هس آدرس وبتو بذارم تو وبلاگم؟

سلام
بله. خواهش می کنم

صبا شنبه 4 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 11:29 ق.ظ http://sahba.spin@yahoo.com

مرسیییییی شاذه جون در حال درست کردن وبمم

ممکنه گاهی مزاحمتون بشم.....

دیگه به بزرگی خودت ببخششون

پاینده باشید

خواهش می کنم. چه خوب! موفق باشی

سحر شنبه 4 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 01:10 ق.ظ

سلام خانمی من نزدیک یکماه یا کمی بیشتر که اتفاقی وبلاگ تو رو پیدا کردم و اینقدر عاشق رمانها و سادگی و مهربانی شخصیتهات شدم که توی این مدت تمام داستانهات رو خوندم من بخاطر نوع کارم اینقدر تلخی و سیاهی از زندگی ادمها میبینم که یادم رفته بود ادم خوب هم گاهی پیدا میشه
مرسی شاذه عزیزم داستانهات بموقع به دادم رسیدن مرسی از داستانهای قشنگت و نگاه ساده و مهربونی که داری

سلام عزیزم
خوشحالم که قصه هامو دوست داشتی و من به هدفی که داشتم رسیدم. اگر از سادگی و مهربونی می نویسم فقط جهت یادآوریه و بس. و الا همه تو زندگی مشکل دارن و سختیها باعث میشه گاهی یادمون بره میشه ساده و مهربان بود...
از آشناییت خوشحالم

شوکا جمعه 3 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 06:33 ب.ظ http://roiahaie-aftabi.blogsky.com/

خدا کنه با این پسر آزانسیه عشق و عاشقی راه نندازه و سریع هم دل ببنده
بازم من اومدم با غرغرام

چشم بهش سفارش می کنم یه آدم دیگه رو پیدا کنه
خوش اومدی رفیق

soso جمعه 3 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 01:54 ب.ظ

man ye saneii mishnasam,ke tu mirza agha khan zendegi mikone...shayad betoone komaki bokone!!!!:D:))))))

حتماً آشنان با اینا

صبا جمعه 3 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 11:26 ق.ظ

سلام از وقتی وب شما اومدم و رمان های شما رو دانلوود کردم وسوسه وبلاگ درست کردن و گذاشتن رمانام همش باهامه ازتون راهنمایی می خوام که کمکم کنید و اینکه بگین چه طوری شروع کنم

همیشه در حال نوشتن ببینمتون

سلام
خیلی خوش آمدی
اول که باید یه وبلاگ بسازی.
برای نوشتن هم به طور پایه و خلاصه، اصول اولیه ای که بعد از چند سال نوشتن بهشون رسیدم اینه که روایت داستان همیشه باید کتابی و صحیح باشه و گفتگوها به صورت گفتاری و عامیانه. وقتی روایت به صورت عامیانه باشه داستان سبک و ناخوشایند میشه. مثل انبوه کتابهایی که این روزها متاسفانه مرتب منتشر میشه و هرروز بیشتر از قبل صحیح نویسی رو از بین می بره.
از آن طرف وقتی گفتگوها کتابی باشه، نوشته سنگین میشه و روانی خودش رو از دست میده. اینه که میگم روایت صحیح و گفتگوها عامیانه.

تلخ نویسی هم مقوله ی دیگه ایه که من کاملا باهاش مخالفم. ما داستان می خونیم برای این که از گرفتاریهامون دور بشیم و انرژی بگیریم برای مقابله با مشکلاتمون. وقتی قرار باشه پای به پای یه شخصیت داستانی اشک هم بریزیم به نظرم بسیار بی معنیه! ترجیح میدم داستان شاد و سرگرم کننده باشه.

موفق باشی

لبخند پنج‌شنبه 2 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 08:36 ب.ظ http://labkhandam.blogsky.com/

وایی من اینروزا خیلی کم میام نت بس که سرم شلوغه...هنوز دو قسمت قبلی مونده که نخوندم...
هفته جدید آف باش تا برسم بهت بعد ادامه رو بذار پیلیزززززززززززززززززززز
شوخی کردم....هر وقت دلت خواست مطلب بذار منم بالاخره یه جوری می رسم

خیر باشه انشاءالله
باشه

فاطمه اورجینال چهارشنبه 1 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 10:46 ب.ظ

اون میک آپ واسه کلاس زبان انقدر وقت نمیگیره که منحرررررف :

کلاس جبرانیش منظورم بود!این هفته16ساعت کلاس داشتم!4ساعتشم فرداست!پکیدم دیگه!
+
این دوست عزیز پرایدی شاید جن باشه!شاید داداش دوقلوی دختره است!آقای رءیس نیست واقعا؟

فهمیدم منظورت چیه. داشتم شوخی میکردم :دی
اوووه بیست ساعت! چه خبره؟ باید برین خارجه؟
شایدم

بهاره چهارشنبه 1 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 08:46 ب.ظ http://my-novel.mihanblog.com/://

وای داستان تازه
مرسی شاذه جون

مرسی بهاره جون

ninna چهارشنبه 1 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 08:32 ب.ظ

سلاااااااام خوبیییین؟ دلم تنگیده بوووووود. واااای چه حس خوبی که اسم این خیابونا اشناس:دی حالا نمیشد بیان شفا:دی راستی نکنه چشم سبزه سهرابه :دی

سلااااام
خوبم. تو خوبی؟ کجایی؟
:دی نه دیگه قرار نبود بالا شهری باشن :دی

غزال چهارشنبه 1 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 04:17 ب.ظ http://man-oo.blogfa.com/

یه ختم گذاشتیم واسه محرم واسه بر آورده شدن حاجات هممون.سری قبل که جواب گرفتیم ایشالا این بارم میگیریم اگه پایه ای بسم الله منتظرتم

متشکرم. منم یه بار می خونم

مینا چهارشنبه 1 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 03:13 ب.ظ

سلام شاذه جونی
خیلی اتفاقی به وبت سر زدم گفتم حتما به خاطر کوچولوت و عزاداری چند وقتی تعطیله ولی دیدم نه یه داستان تازه ذوقیدم.
مرسی دست گلت درد نکنه!

سلام عزیزم
ننویسم افسردگی می گیرم! باید ذهنم مشغول باشه. هرچند سرم شلوغه و خوب نمی نویسم...
خواهش می کنم

مژگان چهارشنبه 1 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 12:45 ب.ظ

ا خب پس دوباره می گم.
من خیلی نثر و فضای داستاناتون رو دوست دارم ولی تازه همین چند وقت پیش خیلی اتفاقی با وبلاگتون آشنا شدم و کلی بال درآوردم .
با این که دانشجوی ترم یک ارشدم و خیلی سرم شلوغه ولی تو همین یه هفته همه ی داستانوتون رو خوندم. همشون عالی بودن. مخصوصا "من کیم"
بی صبرانه منتظر داستانای بعدی تون هستم.

خیلی خوش آمدی. متشکرم از تعریفت.
شاید روانشناسی می خونی که از من کیم خوشت اومده
متشکرم

بهار چهارشنبه 1 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 12:24 ب.ظ http://www.bahari-kamiab.blogfa.com

شوخی میکنم شایدم از این دختر قصه ما سر تر هم باشه.
بنظر من شغل شخصیت نمیاره فقط خیلی چیزهای دیگه هم تو شخصیت آدمها دخیل هستند مثل شعور

شرمنده متوجه ی شوخیت نشدم اول...
بله خیلی چیزا دخیله... خانواده، تربیت، فرهنگ، سواد (منظورم مدرک نیست) شعور و در آخر شغل و بقیه ی چیزا...

moonshine چهارشنبه 1 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 10:09 ق.ظ

سلام شاذه جونی ..خدا قوت خانمی ...
مثل همیشه قشنگ روون ودرعین حال مرموز نکنه این پسر اژانسیه همون پسر صابری باشه ...
شاید هم برای پیدا کردن صابری مجبور بشه دست به دامن همین پسرخوشگله بشه ...بابا حداقل اسمش رو بهمون بگو که بدونیم
مرسی... خسته نباشید ..منتظر باقیش هستم مامان شاذه جونی

سلام عزیزم
سلامت باشی
شایدم اینطور باشه. نمی دونم!
تو قسمت بعدی میگم
ممنونم عزیزم

دختری بنام اُمید! چهارشنبه 1 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 08:40 ق.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

چشمات قشنگ میبینه عزیزم
اگه مهندس نرم افزار باشه که عالیه، اما کاش خوشگل تر از من باشه که راننده آژانسه نخوره تو ذوقش
نه، من میخوام عاشق همین راننده آژانس داستانت باشم، تو دنیای واقعی که عاشقی فایده نداشت
ای قربون نی نی خاله


والا بلا تو خوشگلی! بی تعارف! تیپ پوکاهانتس هستی من خوشم میاد
آره والا. این کم خطرتره
زنده باشی

فاطمه اورجینال چهارشنبه 1 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 03:47 ق.ظ

مادیشب با قصه ی جدید شوما خوابیدیم!

آخ چی میشه اون پسرچشم سبز آقای رئیس باشه با لباس مبدل؟(گیــــر دادما!)

هنوز وقت نکردم اون قصه های آقای رئیس دار رو بخونم...مترصد یه فرصت تپلم اگر این میک آپهای کلاس زبان بذاره!

بسی مرسی!

رئیس چه جایی باشه مثلا؟
هی میک آپ کن هی برو کلاس زبان

sokout سه‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 10:55 ب.ظ

سلام شاذه بانو
خیلی قشنگ بود
کلا این پست یه حس خاص داشت
وارث ناشناس، راننده آژانش ناشناس
چطوری تا سه شنبه صبرکنیم

سلام عزیزم
متشکرم از لطف و همراهیت

مهشید سه‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 10:36 ب.ظ

آخ ژون پست
یه حسی دیشب میگفت بیام چک کنما گوش نکردم

مرسی!
به حس ششم توجه کن عزیزم

مریم بانو سه‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 10:32 ب.ظ

سلام
خوبی ؟ خسته نباشی خانمی
دست مریزاد هر موقع دلم از دنیای اطراف می گیره
داستانای تو رو می خونم ساده و صمیمی و دوست داشتنی همه رو خوندم ولی چندتاییش به صورت pdf نیست لطفا همه رو بذار من دوستشون دارم روزایی که به هم میزم می خونمشون
حتما بذاریها میام برای دانلود
مرسی

سلام
خیلی ممنونم
لطف داری
قصه های آخری خیلی باب دلم نیست. پی دی افشون نکردم. اگه دوست داری می تونی از رو آرشیو کپی کنی و برای خودت داشته باشی

مژگان سه‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 08:26 ب.ظ

مثل همیشه قشنگ بود
راستی می تونم بپرسم چرا نظر قبلیمو که برای پایان گلهای صورتی بود تایید نکردین؟

متشکرم
من دریافتش نکردم! نظری حذف نشده.

بهار سه‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 04:12 ب.ظ http://www.bahari-kamiab.blogfa.com

شاذه وقتی خط اول رو خوندم یک لحظه دلم لرزید میدونی که چرا؟!
امیدوارم این دختره عاشق راننده آژانس نشه وگرنه مامان من توقع داره هرکسی اومد من زنش بشم
دستت درد نکنه عزیزم.

مگه مامانتم اینجا رو می خونه؟ اگه سطح فرهنگیشون بهم بخوره چه ایرادی داره؟
امیدوارم قسمت هرکسی هستی خوشبخت بشی

غزال سه‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 03:56 ب.ظ http://man-oo.blogfa.com/

ها ای قربون کوتاهت برم مادر بلندت پس چیه؟؟؟؟؟
ولی خدایی اون قدر جذاب بود رسیدم تهش دلم میخواست ادامه داشت
کلا من نمیدونم چقدر فاصله بین پستات هست ولی حالا که بندهبه جمع دوتانتان اضافه شدم اگه شده ۱۰۰تا نظر بزنم که نظراتت زیاد بشه بری پست بعدی این کارو میکنم
پس امر میفرماییم سریع ادامه اش رابذار

این پنج صفحه ی آچهاره! معمولا ده صفحه می نویسم و سه شنبه ها آپ می کنم. به جمع ما خوش آمدی

مریم سه‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 03:37 ب.ظ

واوووووووووو سورپرایز
ممنون خانمی بابت داستان جدید، شاذه عزیز تو این روزا موقع دعا منو فراموش نکنی

مرسی گلمممم
دعاگویم و محتاجم به دعا

maryta سه‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 02:59 ب.ظ

ممنون

خواهش می کنم

بهار خانم سه‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 02:55 ب.ظ http://baharswritin.blogsky.com/

ما منتظره بقیه اش هستیم ... ما منتظره بقیه اش هستیم ...

تا سه شنبه ی آینده صبر کنین

zahra777 سه‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 01:21 ب.ظ

اخیششششششش باز شد بالاخره ...
قشنگترین داستان ممکن اونجا پیش خودته ..چیزی که من دلم براش ضعف میره ..امیدوارم هر دوتون به سلامت این راهو طی کنید عزیز دلم ...

خسته نباشی
نظر لطفته گلم. خدا قسمتت کنه به سلامتی و دل خوش

elenah سه‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 12:45 ب.ظ

سلام خیلی ممنون سورپرایز خوبی بود

سلام. خوشحالم که لذت بردی

میراژ سه‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 12:36 ب.ظ http://sparlus.mihanblog.com

سلام شاذه بانو ............
.
.
از پست اول بسیار متشکریم ........
.
.
به شدت علاقه مند شدم که سر از کار آقای صابری و سایه و پسرک چشم سبز در بیارم

سلام میراژ جان

خواهش می کنم

لطف داری

رها سه‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 09:18 ق.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

جونم!!! من تا این حد ذوق مرگ شدم به امید عزیز چه گذشت . مرسی گلم
حالا یکی هم بیاد منو سورپرایز کنه
ثواب داره والا!!!

ای جانمممم
باشه دفعه ی دیگه تو رو سورپرایز می کنم

دختری بنام اُمید! سه‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 08:23 ق.ظ http://123zendegi.persianblog.ir



یعنی من عاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااشقتمممممم
خیلی ماهی شاذه جونم، از دیروز منتظر اولین قسمت داستان بودم، شروع عالی بود
جز بهترین هدیه هایی بود که گرفتم، ممنون عزیزم
از همین الان مطمئنم یه داستان عالی میشه
حالا این سایه خانم رو چه شکلی تو ذهنمون تصور کنیم؟!!!
خوشگل؟! معمولی؟! زشت؟!
چطوره شکل خودم تصور کنم؟! یه دختر زشت
آخه اونم مهندسه، هنوز نمیدونم مهندس چی، اما تو مهندسی مشترکیم
خب پس منم باید عاشق راننده آژانس چشم سبز بشم
به نی نی خاله سلام برسونید و بگید برای سلامتیش دعا میکنیم

شرمنده می کنی گلم


تو که خیلی خوشگلی! بی تعارف می گم قیافه ی ناز و مهربونتو خیلی دوست دارم

اونم می تونه مهندس نرم افزار باشه... قیافشم... اوم اگه مثل تو باشه که عالیه

آره راننده آژانس چشم سبز پیدا کن که پراید نقره ایم داشته باشه

خیلی ممنونم خاله جون

فهیمه سه‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 01:28 ق.ظ

سلام.سلام.کلی ذوق کردم برای پست نصف شبیت عزیزم.اولین نظرو خودم میدم آیا؟
داستان هیجان انگیزی باید باشه.یعنی میشه آقا چشم سبزه،ناناز خوشگله همون وارث ناشناس باشه؟ موفق باشی.بووووووس

سلام سلام
خوشحالم از این همه انرژی و لطفت. بله اولین نظر خودتی
والا نمی دونم!
بووووووووووس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد