ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

یک اتفاق تازه (پایان)

سلامممم

اینهم پایان یک اتفاق تازه...

این روزها خوب نمی نویسم. فقط می نویسم اول به خاطر دوستانم و دوم به خاطر این که اگر ننویسم مریض میشم. باید بنویسم. امیدوارم یه روز خلاقیتم برگرده و بتونم بهتر بنویسم. ممنونم که تو این روزهای رج زدن و تکرار همراهیم می کنین و مشوقم هستین و صبر می کنین برای روزهای بهتر...


کاش تا سه شنبه یه سوژه ی ناب گیرم بیاد.


مونس با دقت ظرف نان و پنیری که به شکل حلقه ی موبافته پخته و وسطش تخم مرغ رنگی گذاشته بود را جابجا کرد و پرسید: اینطوری چطوره؟

خاطره کمی عقب رفت و گفت: بهتر شد ولی...

بی حوصله روی صندلی ولو شدم و گفتم: چقدر سخت می گیرین شماها!

خاطره سرزنش آمیز گفت: یه بار تو عمرمون جلوی سفره عقد می شینیم. بذار قشنگ باشه، خاطره اش بمونه.

شانه ای بالا انداختم و گفتم: فعلاً که دردسراش خاطره شده. ببینم اون نون پنیرا که خوشگل نشدن رو میشه خورد؟

مونس با اخم گفت: تو که فقط فکر شکمی. آره برو بخور!

از جا برخاستم و گفتم: بیخیال بابا...

سر راهم ظرف نان و پنیر پرماجرا را گوشه ی دیگری گذاشتم و گفتم: اصلاً اینجا قشنگتره.

چشمهای مونس درخشید و رو به خاطره گفت: راست میگه ها! با اون گلای اون طرفم جور میشه!

پوزخندی زدم. سری تکان دادم و به آشپزخانه رفتم. برای هزارمین بار به ساعت نگاه کردم. هنوز دوازده هم نشده بود. داشتم از دلتنگی میمردم! متین رفته بود سر کار و من اصلاً نمی فهمیدم با این احساس جدید چطور کنار بیایم؟! توی سفر هم می رفت سر کار ولی بعد از دو سه ساعت برمی گشت. اما الان از صبح زود رفته بود و گفته بود برای نهار هم نمی آید.

عصبانی یک لیوان چای ریختم. مشتی روی کابینت کوبیدم و به چای که توی لیوان موج برداشت نگاه کردم.

صدای باز و بسته شدن در را شنیدم. غرغرکنان با خود گفتم: بفرما. امین جان دوری خاطره رو تاب نیاورد. کافی شاپ رو بست و امد خونه که زنش تنها نمونه!

وجدانم صدایش درآمد که اینقدر بدبین و بدجنس نباش!

بیخودی بغض کرده بودم. لیوان چای را برداشتم و پشت به کابینت تکیه زدم. سرم پایین بود. خیال کردم متین را دیدم. سر برداشتم. خودش بود! خندان وارد شد و گفت: سلام.

ناباورانه نگاهش کردم. جلو آمد. زیر لب گفتم: سلام.

چانه ام را گرفت و بو*سه ی محکمی از لبهایم ربود و پرسید: چی شده؟

سر به زیر انداختم و غرغرکنان گفتم: دلم واسه شوهر بدجنس بی احساسم تنگ شده.

خندید. لیوان را از دستم گرفت و جرعه ای نوشید. بعد پرسید: چیزی برای خوردن پیدا میشه؟

معترضانه گفتم: تو که گفتی نهار نمیای!

_: اوه اوه چه عصبانیم هست! چی شده؟

لب برچیدم و گفتم: هیچی. از اون نون پنیرا میتونی بخوری. مونس گفت زشت شدن نمی ذاره روی سفره.

لقمه ای خورد و پرسید: از حالا درست کرده؟

+: می خواد بذاره فریزر. میگه دم آخر نمی رسم درست کنم.

_: چه هیاهویی راه انداخته برای این سفره!

بی اعتنا شانه ای بالا انداختم. دوباره با لبخند پرسید: نمی خوای بگی چی شده؟

+: گفتم که.

_: گفتی دلت برای شوهر بدجنس بی احساست تنگ شده. اون که ماشاءالله سرومروگنده جلوت وایساده. مشکل بعدیت چیه؟

+: هیچی... فقط بی حوصله ام.

_: د نشد! بگو چته، می خوام برم.

+: باور کن هیچی نیست.

_: باشه... اومدم یه سی دی بردارم برم. شب دیر میام. میمونی اینجا یا میری خونه ی بابات؟

+: میرم خونه.

_: می خوای الان دارم میرم برسونمت؟

+: نه.

عجله داشت. فقط نه را شنید و از آشپزخانه بیرون رفت. به دنبالش به اتاقش رفتم. داشت توی سی دیهایش می گشت. با کمی دلخوری پرسیدم: یعنی برات فرقی نمی کنه؟

بدون این که نگاهم کند، پرسید: چی فرق نمی کنه؟

+: این که برم یا بمونم؟

چند لحظه گیج نگاهم کرد. حواسش به سی دی بود. بالاخره جمله را درک کرد و گفت: البته که فرق می کنه ولی گفتم خب شاید دلت می خواد...

سی دی را برداشت. در حالی که به طرفم می آمد، دست روی شانه ام گذاشت و پرسید: این یه جور ناز کردنه مثلاً؟ الان باید بگم عشق من خواهش می کنم بمون من تنهایی گریه ام می گیره؟!

پوزخندی زدم و به قهر رو گرداندم. با اخم گفتم: خودتم می دونی که محاله بگی عشق من! اصلاً زبونت درد می گیره انگار! حاضری برام از جون مایه بذاری ولی زورت میاد یه بار بگی دوستت دارم.

خنده اش گرفت. بلند خندید. ولی وقتی قیافه ی جدی مرا دید، آرام شد. با نگاهی پرمهر گفت: من فکر می کنم این که آدم با عملش عشقشو نشون بده خیلی قشنگتره.

سری تکان دادم و گفتم: بله البته. منم عمل شما رو تقدیر می کنم. ولی زنها با گوششون عاشق میشن. من واقعاً تشنه ی شنیدنم.

با گیجی گفت: آخه...

+: آخه نداره. چیزی ازت کم نمیشه یه بار بگی دوستت دارم.

_: می دونم. ولی به نظرم گفتنش...

+: زشته؟ بده؟ احترامتو کم می کنه؟ متین من زنتم!

آهی کشید و گفت: خیلی خب. عشق من دوستت دارم. اینجوری خوبه؟

+: نه. انگار کاغذ گذاشتن جلوت از روش بخونی.

کلافه گفت: عزیز من، جان من، دوستت دارم. عجله دارم. می تونم برم؟

+: آره.

بعد هم برای این که از دلش دربیاورم دستش را گرفتم و گونه اش را بو*سیدم. لبخندی زد. سری تکان داد و بالاخره رفت.

توی اتاق پذیرایی همچنان بحث سفره ی عقد ادامه داشت. مونس ظرفهایی که آماده کرده بود را یکی یکی می گذاشت و برمی داشت. خاطره هم مرتب نظر میداد.

روی مبلی که قرار بود جای عروس و داماد باشد نشستم و نگاهشان کردم. این روزها هم می گذشت. زندگی جریان داشت با اتفاقهای تازه و کهنه...

نظرات 32 + ارسال نظر
نسترن جمعه 1 دی‌ماه سال 1391 ساعت 11:51 ق.ظ

سلام شاذه جون. خوبیییییین؟ ایشالا همیشه خوب و خوش باشین. راستش من چن ساله داستاناتونو میخونم ولی با اینکه خیلی دوسشون دارم هیچوقت نظر نذاشتم از تنبلی ولی دیدم خیلی بی انصافیه که بهت نگم چقدر حس خوب و مثبت میگیرم از داستانات. عشقای داستانات خیلی پاک و خالصانه س. توی رمانا و داستانای الان من همچین تصویری از عشق نمی بینم....واقعا لذت می برم از عشقای تو داستانات. ... کاش واسه منم پیش بیاد . خیلی ممنونم ازت. موفق باشی

سلام عزیزم
خوبم. تو خوبی؟
خیلی ممنونم از لطف و محبتت. انشاءالله خدا قسمتت کنه.

لبخند:-) دوشنبه 13 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 03:14 ب.ظ http://labkhandam.blogsky.com/

سلام من بالاخره این و تموم کردم
متین هم باید یه خورده احساساتی تر می شد دیگه....سحر زنشه به هر حال
برم بعدی رو بخونم...
راستی خودت خوبی؟ نی نی تون خوبه؟
ما هم دو تا نی نی تو راهی تو خانواده داریم...اینقدر ذوق داره که نگو...با شما هم می شه سه تا البته برای من

سلام
ممنونم
آره
خدا رو شکر. سلامت باشی

دختری بنام اُمید! سه‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 08:27 ق.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

چشم حتما عزیزم
برای سلامتی نی نی نازمون دعا میکنیم
هشت هفته دیگه پا به این دنیا میزاره، چقدر شگفت انگیز، تولد هر نوزادی منو به هیجان میاره چون تولدشون از نظر من معجزه است
از حالا تصور میکنم قراره چه دنیای قشنگی بسازه

متشکرم گلم
واقعاً یه معجزه است! خیلی شگفت انگیزه!
خدا کنه اینطور باشه

دختری بنام اُمید! دوشنبه 29 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 11:51 ق.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

نی نی خوبه؟
دیروز گفتی از یکی که از کنارت رد شده ترسیدی نگرانش شدم
مراقب نی نی خاله باشیا
تحویل گرفتم خودمو حسابی

ببخشید نگرانت کردم گلم. بله خوبه خدا رو شکر. سی هفته رو رد کرده و هشت هفته مونده. دعا کن به سلامت به دنیا بیاد.

آیلین دوشنبه 29 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 08:39 ق.ظ http://ashkvalabkhand.blogfa.com

خوب دیگه کارمون تموم شد اینا هم فرستادیم سر خونه و زندگیشون

آره دیگه حالا رخت و لباستونو آماده کنین واسه قصه ی فردا!

خاله یکشنبه 28 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 11:34 ق.ظ http://khoone-khale.blogfa.com

سلام شاذه جونم.ممنون از سر زدنت عزیزم.
گمونم درست میگی و یه کم نوشته هات مثل قبل نیست.
امیدوارم یه سوژه توپ گیر بیاری .
من عاشق خوندن داستاناتم.

سلام خاله جون
خواهش می کنم
متشکرم از لطفت

میراژ شنبه 27 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 11:49 ب.ظ http://sparlus.mihanblog.com/

سلام بر شاذه بانو ...
دیرزمانیست عرض ادب نکرده بودیم ...
آمدیم هم برای تبریکات و هم برای التماس دعا
.
امیدورام زندگیتون سرشار از اتفاقات خوب باشه و پروژه تون رو () با موفقیت به پایان برسونید

سلام بر میراژ مهربان
خوش می گذره؟
متشکرم. سلامت باشی

کیانادخترشهریوری شنبه 27 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 06:16 ب.ظ

خسته نباش شاذه جونم.قشنگ بود

متشکرم کیاناجون

زینب شنبه 27 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 04:54 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

وا شاذه !!
مگه زده به کله م با معلم زبانم ازدواج کنم ؟

ولی راست میگی اون معلمم برای ما هیچی نشد !
می دونی الان که دوباره پست معلممو می خونم خنده م میگیره. من بدون اینکه حواسم باشه برداشتم دقیقا پشت سر اینکه گفتم دو جلسه نرفتم نوشتم که استاد ریش گذاشته و اینا !!
خوب معلومه همه فکرای عجیب می کنن !

حیف شد ! استادم خیلی منو دوست داشت ! همه ش بهم آفرین می گفت و لبخند می زد ....آخی ! یادش بخیر سر اون تمرینه که گفتم دیگه حلش نمی کنم . هی می خندید می گفت نه ادامه بده !
ما نیز اسکولی برای خودمان بودیم نه ؟

امروزم امتحان زبان دارم ! انقده استرس دارم که نگو !

فعلا !

پ.ن: داستان خوب بود .... خوب البته می دونی تو هم توی شرایطی نیستی که بتونی خوب بنویسی . همه ی ما درکت می کنیم . همین که برامون می نویسی خیلی خیلی ازت متشکریم !

راستی ! لازم نیست اینو بگی....من خودم شش ماهه که این قضیه ننوشتن گریبانگیرم شده . چقدرم سخته ننوشتن !


خوبه خودتم فهمیدی شک برانگیز نوشتی
خیلی حیف شد

بیخیال... استرس چرا؟ فوقش نمره نمیاری. از این بالاتر که نیست! پس خوش باش و با دل خوش بخون برای یاد گرفتن

متشکرم از درک و همراهیت
آره... عادت میشه...

گوگولی شنبه 27 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 02:23 ب.ظ http://www.googooli2006.blogfa.com

پارک بانوانیشو ک دیدمولی خانوادگیشو نیدونستم!مرسیییی!ممنون

یه قسمت خانوادگی هم داره گویا! من نرفتم تا حالا. شنیدم
خواهش می کنم

بهار خانم شنبه 27 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 02:09 ب.ظ http://baharswritin.blogsky.com/

خسته نباشی شاذه بانو

اتفاقا خیلیم خوب بود که شخصیت متین این طوری دراومد ... بعضی از آدمام مثل متینن... یکی از خوبیای داستانات اینه که آدمای توی قصه هات و ما تو محیط اطرافمونم می بینیم.

سلامت باشی عزیزم
آره. من چند نمونه شو دیدم. آدمای خوبی هم هستن.
خوشحالم که لذت می بری

بهار شنبه 27 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 02:03 ب.ظ http://www.bahari-kamiab.blogfa.com

سلااااااااااااااااااام شاذه جونم
دستت طلا عزیزم.
میگم خوبه دوای مریض نشدنت نوشتنه
عاشقتم

سلاااااااااااااام گلم
سلامت باشی
آره
ممنون از سوژه ات. حتما روش فکر می کنم.
مرسی گلم

حواسپرت شنبه 27 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 09:08 ق.ظ

تموم شد ...خانم خسته نباشید ....

بله. متشکرم. سلامت باشی

souraj شنبه 27 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 08:38 ق.ظ

سلام شاذه جون، خوبی، خسته نباشی عزیزم، مرسی که همچنان مینویسی ، آخی طفلکی سحر با چه ضرب و زوری دوست دارم رو از زبون متین کشید بیرون، عشقم سلام میرسونه، اینقدر دعات میکنه واسه قصه‌ی سه‌شنبه‌هات، آخه آقا میره سالن من تو خونه تنهام، اینجوری خیالش راحته، دستت مرسی، بیصبرانه منتظر داستان قشنگ بعدی هستم، التماس دعا خانومی، میبوووووووسمت

سلام عزیزم
متشکرم. سلامت باشی
آره خیلی به زور
خوشحالم که کنار عشقتی
بوووووووووس

دختری بنام اُمید! شنبه 27 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 08:32 ق.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

آخرش خیلی قشنگ بود
عاشق این داستانت بودم، دست گلت درد نکنه
بی صبرانه منتظر داستان بعدی هستم

خیلی متشکرم عزیزم

غزال شنبه 27 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 12:40 ق.ظ http://man-oo.blogfa.com/

عزیزم از وب یکی از دوستان باهات آشنا شدم
خیلی خوب می نویسی تنها یه نوشته ات رو بیش تر نخوندم ولی از این به بعد میام و حتما سر میزنم واسه خوندن نوشته هات
خیلی دوست داشتم نوشته هاتو
تازشم خیلی بده که با عمل نشون میدن و زبونشون قاصرا
لج آدمو در میاره
ولی خدایی اگه عمل تو کار باشه بهتر از عشق زبونیه

خوش آمدی
خیلی ممنونم. منم امروز آرشیوتو خوندم و لینکت کردم.
آره اگر عمل کنن و نگن خیلی بهتر از اینه که بگن و عمل نکنن!

maryta جمعه 26 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 12:09 ب.ظ

ممنون
این ایام التماس دعا

خواهش می کنم
محتاجم به دعا

شوکا جمعه 26 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 11:06 ق.ظ http://roiahaie-aftabi.blogsky.com/

خسته نباشی

سلامت باشی

moonshine جمعه 26 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 10:44 ق.ظ

واقعا شکر خدا که این متین خانتون تموم شد..ای خدا بزنم با لنگه دمپایی تو دهنش تا دفعهءبعد این مدلی به زنش نگه دوستت دارم ..
بابا یه نوازشی...یه محبتی ...یکم عاشقانه تر ..یکم لطافت ...
این متین دست شوشو خان بنده رو هم ازپشت بسته ..
اصلا نوموخوام ...میخوام بزنم با ساطور دو شقه اش کنم ..داستان تموم شد ..این متین خان ادم نشد ..
برم بکشمش شاذه جونی ..؟برم از چرخ گوشت ردش کنم که دل یه ملت اروم بشه ؟...اقا یه دوستت دارم هل هلکی گفت وملت رو گذاشت تو خماری ..
سزاشه از ده طبقه اویزونش کنی تا از ته دل داد بزنه..
اوف غرغر های مامانیم تموم شد ...
راستی شما خوبی شاذه خانمی ...؟این متین نمیزاره حواس واسهءادم بمونه ...
نوگلان نشکفته ات چطورن ...کاکل به سریت چی کار میکنه ..همچنان درحال غلت زدنه ..؟
این داستان هم تموم شد ..دوسش داشتم ..با اینکه متین رو میخوام به چهار میخ بکشم وبزنمش به سیبل وبا دارت دونه به دونه چشمهاش رو سوراخ کنم ..ولی دوزش داشتم ...
فقط خیلی بی حس وحال بود ..کاش یکم غلیظ تر اظهار محبت میکرد ..
دست گلت درد نکنه دعا میکنم که هرچه سریعتر یه داستان خوشگل به ذهنت خطور کنه که ما زیاد طاقت دوری از داستانهای شاذه جونی رو نداریم ..
مراقب خودت باش وبه فکر دل کوچیک ما هم باش ..
بای خانمی ..خیلی میدوستمت ..

باشه این متین خان کت بسته تحویل شما؛ هر بلایی که دوست داری سرش بیار
تقصیر بی حس و حالی خودمه. سعی می کنم بعدی رو پرشورتر بنویسم.
خیلی ممنونم گلم. انشاءالله نوگل نشکفته هم خوبه...
مرسی گلم. منم دوستت دارم

سادات جمعه 26 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 02:46 ق.ظ

زیبا بود....خسته نباشی خانومی!

متشکرم عزیزم!

فاطمه اورجینال جمعه 26 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 12:33 ق.ظ

بمیری متین با این ابراز علاقه کردنت!دق دادی همه رو!

آخـــی!تموم شد؟دلم میخواست بازم ادامه داشته باشه خب

مرسی شاذه جون.خسته نباشی

آره والا!! میدمش دست تو و مون شاین قطعه قطعه اش کنین

خواهش می کنم گلم

گوگولی جمعه 26 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 12:30 ق.ظ http://www.googooli2006.blogfa.com

سلامبامزه بود،خسته نباشین
چند وقته ی چیزی در مورد این داستان میخواستم بپرسم،یادم میرفت هیاز اونجایی ک اوصولا اسم مکانها..ب گوشم آشنا بوده،ینی ممکنه این پیست دوچرخه سواری تو شهرمون موجود باشه آیا؟؟؟

سلام
سلامت باشی
آره پیست دوچرخه سواری هم اول جاده ی هفت باغ هست و هم توی پارک بانوان یعنی همون پارک مادر.

مهشید جمعه 26 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 12:00 ق.ظ

مرسی بانو
وای چه قد این مردای خجالتی بامزن
داداش منم اینطوریه بیچاره زنش
قیافش همیشه این شکلیه:

خواهش می کنم عزیز
آخی...

ترمه پنج‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 11:10 ب.ظ

شما همیشه عالی می نویسین داستاناتون رو بیشتر از هر داستان نویس دیگه ای دوست دارم :) ایشالا همیشه موفق باشین.مواظب خودتون و نینی هم باشیننن.اگه نوشتن خسته تون میکنه هرموقع خواستین بنویسین ما عجله نمیکنیم

محبت داری ترمه ی مهربونم

سمانه پنج‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 11:01 ب.ظ http://sana.photoblog.ir/

دست شما و نی نی درد نکنه حسته هم نباشید منتظر داستان جدیدتون هستیم

خیلی ممنونم از لطفت

زینب پنج‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 09:50 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

چی شد ؟ نه ! چی شد الان ؟

I'm in shock ! الان کیه ؟ کی با کیه ؟ من کیم ؟ اینجا کجاست ؟

شاذه ! من اصن ندیدم نوشتی قسمت آخر !! فک کردم بازم ادامه داره ...!

حیف که تمام شد .... ولی کاش یه اپسیلون بهتر تمام می شد نه ؟

این که سوجه خوبی گیرت نمیاد تقصیر خودته !! یه نگاه به دور برت بنداز ؟ منو نمی بینی ؟

همینه دیگه ! آهم تورو گرفته ... چقدر تو و قصه گو منو گول زدین !! سر اون پست معلم زبانم !
آخی...یادش بخیر اون یکی وبم !
یه حس خوبی داشت ... !

دستت درد نکنه . خسته هم نباشید .
مراقب خودت باش
بوووووووس

هیچی جانم بگیر بخواب
شوکه نشو. خودم می دونم خوب نیست. باور کن اصلا ذهنم کار نمی کنه. همینطوری می نویسم که نوشته باشم. ایشالا یه روزی یه وقتی سرت میاد می فهمی چی میگم
آره... این معلم زبانتم که بدردی نخورد!! اکههی! یه معلم بهتر پیدا کن
اون وبتم دوست داشتم
خواهش می کنم گلم
ممنون
بوووووووووووس

زهرا(Z.BITA) پنج‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 09:28 ب.ظ

سلام
خوب اینم تموم شد ممنون زیبا بود
منتظر یه داستان خوبه دیگه هستیم
راستی نی نی کوچولو اذیتتون نمی کنه

سلام گلم
مرسی
قصد آزار که نداره ولی خب بهرحال آسون نیست.

مریم پنج‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 09:27 ب.ظ

شاذه عزیزم ممنون از کتاب زیبات، بی صبرانه منتظرم تا کتاب بعدیتو بخونم. امیدوارم همیشه شاد و موفق و پرانرژی باشی و مسافر بهشتیت به سلامتی به دنیا بیاد و دلتو شاد و چشمتو روشن کنه.

ممنونم از لطف و همراهیت

سپیده پنج‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 09:27 ب.ظ

خسته نباااااااااااااااااشید!!
عالی بووووود!!
منتظرت هستیم با رمان جدید
ایشالله موضوع جالب گیرت بیااد!!

متشکرم از محبتت

رها پنج‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 08:34 ب.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

آخر داستان آرامش خاصی داشت .
ممنون که با این شرایط می نویسین. خسته نباشین.
[گل][گل]

ممنونم رهای مهربانم

لی لا پنج‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 08:31 ب.ظ http://halogen1983.blogfa.com

سلام شاذه جون.
دستت حسابی درد نکنه، خدا قوت!
خب من شرایط شما رو نمیتونم تصور کنم، ولی یقینا تو این شرایط خیلی براتون سخته.انشالله که روزهای مونده تا اومدن نی نی تون به سلامتی طی شه، ولی داستان مینویسی این خانوم یا آقای نی نی حتما در اینده نویسنده خواهد شد! چون از دوران جنینیش درگیر نوشتن بوده!
موفق باشی عزیزم

سلام عزیزم
خیلی ممنونم. سلامت باشی
متشکرم از همراهی و لطفت عزیزم. شایدم نویسنده شد

پری پنج‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 08:01 ب.ظ

موفق باش گلم
منتظر رمان بعدیت هستم

متشکرم دوستم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد