ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

یک اتفاق تازه (7)

سلام به روی ماه دوستام

هوا ابریه و پر از حس نوستالوژی! هرچند من به شدت کویری و عاشق آفتابم، ولی گاهی هوای ابری کلی برام خاطره انگیز و دوست داشتنی میشه


روز و روزگارتون خوش باد


جلوی خانه پیاده ام کرد. تعارف کردم بیاید تو، اما گفت می خواهد فکر کند، کار هم داشت. من هم اصرار نکردم.

مامان داشت با تلفن حرف میزد. با دیدن من گفت: الان امد. گوشی...

گوشی را به طرفم گرفت و گفت: امین با تو کار داره.

متعجب پرسیدم: امین؟!

مامان شانه ای بالا انداخت و گفت: شاید متین گوشیشو جواب نمیده. باهم بودین دیگه، ها؟

به آرامی تأیید کردم. گوشی را گرفتم و به طرف اتاقم رفتم. در همان حال گفتم: سلام.

امین با پریشانی گفت: سلام سحر خودتی؟

+: نه پس عمه اس! چی شده؟

_: تو نمی دونی چی شده؟ می خوای باور کنم که نه متین بهت حرفی زده نه مونس؟!

آهی کشیدم. شالم را آویزان کردم. آرام گفتم: مونس خبر نداره. نمی خواد بهش بگی. ولی متین بهم گفت.

_: جدی نمی دونه؟ چه خوب! آره ندونه بهتره. و الا اونم جنجال می کنه. خواهش می کنم کمکم کن. هیچکس نمی خواد به من کمک کنه.

توی آینه نگاه کردم و گفتم: چه کمکی از من برمیاد؟

_: با متین حرف بزن. راضیش کن. بهش بگو حداقل بیاد عشقمو ببینه. باهاش حرف بزنه. همینجوری قضاوت نکنه. همشون فقط میگن نه. حتی یک بار هم ندیدنش. متین حرفش برو داره. هرچی بگه قبول می کنن. و تنها کسی که می تونه متین رو راضی کنه تویی.

با دست موهایم را مرتب کردم و پرسیدم: حالا کی هست این دختره؟ مغازش کجاست؟

امین با خوشحالی نفس عمیقی کشید و گفت: خدا خیرت بده سحر! تو اولین کسی هستی که این سؤال رو ازم کردی! همشون فقط میگن نه! اصلاً نمی خوان بدونن موضوع چیه.

+: حالا موضوع چیه؟

با خوشی گفت: هیچی. من عاشق یه دخترخانم دوست داشتنی شدم!

+: نگفتی کیه.

_: اسمش خاطره اس. یه کافی شاپ داره. تا حالا درگیر کنکور بودم. ولی بعضی وقتا می رفتم پیشش. کارش دستم اومده. یه شکلات گلاسه بهت میدم انگشتاتو باهاش بخوری.

+: گذشته از خوراکی... این کافی شاپ کجاست؟

_: بیام دنبالت الان بریم؟

+: الان؟!

_: پس کِی؟

کلی دوچرخه سواری کرده بودم و حسابی خسته بودم. از آن گذشته نمی دانستم عکس العمل مامان چه باشد. نمی توانستم بگویم که می خواهم چکار کنم.

+: من الان خیلی خسته ام امین. تازه شب جمعه هم هست و کافی شاپ حتماً حسابی شلوغه.

_: آره شلوغه. باید برم کمکش. فقط یه دقه بیا ببینش. خواهش می کنم.

چنان التماسی توی صدایش بود که گفتم: باشه.

با خوشحالی گفت: خیلی خیلی ممنونم که میای!!! آژانس می گیرم میام دنبالت. اهل منزل دلخورن بهم ماشین قرض نمیدن.

سری تکان دادم و آهی کشیدم. آرام گفتم: باشه. خداحافظ.

ایستادم. دوباره مانتویم را مرتب کردم. حوصله نداشتم لباس عوض کنم. همان شال قبلی را پیچیدم و از اتاق بیرون آمدم.

مامان پرسید: کجا؟

با تردید گفتم: امین... برای کارای دانشگاش... یه کمکی می خواد، میرم همراش. زود میام.

مامان متعجب پرسید: حالا چرا تو؟

به سرعت گفتم: آخه مونس درگیر کارای عروسی خواهرشوهرشه، متینم خیلی گرفتاره. زیاد طول نمی کشه. میام.

خداحافظی کردم و از اتاق بیرون آمدم که دیگر حرفی نزنم. مامان هم مخالفتی نکرد. فقط تأکید کرد که زیاد معطل نشوم.

توی حیاط در حالی که قدم می زدم به انتظار امین ماندم. با صدای بوق ماشین آژانس از در بیرون رفتم. امین جلو نشسته بود. در عقب را باز کردم و نشستم. دلم می خواست قبل از دیدن دختر مورد علاقه اش کمی درباره اش حرف بزنیم. اما جلوی راننده ی آژانس نمیشد. پس فقط یک سلام کوتاه کردم و در سکوت به روبرو خیره شدم.

جلوی یک کافی شاپ توقف کرد. با کنجکاوی به ورودی نگاه کردم. یک در بود با دو تا پنجره ی تاقی دو طرفش، با قابهای قرمز و نمای آجری که دور در و پنجره ها را احاطه کرده بود و حالت گرم و دوستانه ای به آن می داد. یک تابلوی کوچک بالای تاقی در نصب بود: کافی شاپ مهر.

امین پول تاکسی را حساب کرد و به دنبالم پیاده شد. نگاهی با افتخار به درگاه انداخت و گفت: جای دوست داشتنی ایه. مگه نه؟

سری تکان دادم و گفتم: بد نیست.

_: دیگه قیافه نگیر واسه ما. حرف دلتو بزن.

لبخندی زدم و گفتم: خوبه.

_: مرسی.

+: امین چند لحظه صبر کن...

_: من در خدمتم.

دست به سینه رو به من ایستاد. نگاهی به پنجره ها انداختم و فکر کردم: از تو دیده میشیم.

ولی اهمیتی ندادم و پرسیدم: چند وقته می شناسیش؟

تبسمی کرد و گفت: خیلی وقته. هفت سال. از سال اول راهنمایی. اینجا تو مسیر راهنمایی و دبیرستانمه.

+: اسمش چیه؟

_: خاطره.

+: فامیلش؟

_: شعفی.

+: پدرش فوت کرده؟

_: آره. میشه بریم تو حرف بزنیم؟ وسط پیاده رو صورت خوشی نداره.

+: پس قدم می زنیم. می خوام اول یه پیش زمینه داشته باشم.

نگاهی به در شیشه ای با شیشه های کوچک مربع انداخت. دستی برای کسی که نگاهش می کرد و من ندیدمش تکان داد و همراهم راه افتاد.

پرسیدم: با مادرش زندگی می کنه؟

_: مادربزرگش. مادرش وقتی بچه بوده فوت کرده.

+: پدرش چی؟

آهی کشید و گفت: اونو وقتی نوزده سالش بود از دست داده.

زیر لب گفتم: متأسفم.

به تندی گفت: خوشش نمیاد براش دل بسوزونی. اون یه آدم مستقل مغروره.

با وجود این که می دانستم، باز پرسیدم: چند سالشه؟

_: بیست و هفت سال.

+: چرا دوسش داری؟

به فکر فرو رفت. همانطور که فکر می کرد، آرام آرام گفت: خاطره محکمه... و مطمئن... و مهربان... لوس نیست... تروتمیز و مرتبه... حرفمو می فهمه... حرفشو می فهمم... هیچوقت با هیچکس نتونستم اینقدر راحت باشم. لازم نیست اصلاً حرف بزنم. حالمو درک می کنه. وقتی نمی خوام چیزی بگم، چیزی نمی پرسه... وقتی بخوام بگم شنونده ی خوبیه. منم سعی می کنم براش همینجوری باشم و خدا رو شکر اونم همینقدر دوستم داره...

نگاهی به سردر کافی شاپ که هنوز خیلی از آن دور نشده بودیم، انداختم و گفتم: خیلی خب. بریم.

همانطور که برمی گشتیم پرسیدم: چیز دیگه ای هم هست که بخوای بگی؟

سری تکان داد و گفت: نمی دونم. نه.

وارد شدیم. بالای در زنگوله ای با صدای ملایم ورودمان را اطلاع داد. مغازه عرض کمی داشت ولی بزرگ بود. بیشترش به صورت حرف  L پشت مغازه ی کناری می رفت و گوشه ی دنجی می ساخت. سر سه گوشه ی زاویه ی مغازه، آبدارخانه اش بود که به هر دو طرف دید داشت.

وارد که شدیم دختری از پشت ویترین سر کشید. من هم با دقت سر کشیدم و نگاهش کردم. با کمی تردید به استقبالمان آمد. امین لبش را گاز گرفت. در حالی که سعی می کرد محکم و جدی باشد، گفت: خاطره خانم، ایشونم خانم برادرم هستن.

نگاهی به امین انداختم. جای یادآوری نبود که من هنوز قبول نکرده ام خانم برادرش باشم!

دستم را به طرف خاطره دراز کردم و گفتم: از آشناییتون خوشوقتم.

دستش را توی دستم گذاشت، گرم و محکم فشرد و گفت: منم همینطور.

نگاهش کردم. کمتر از سنش نشان میداد. هنوز مردد بود و نمی دانست از جانش چه می خواهم.

نگاهی پرسشی به امین انداخت. امین لبخندی اطمینان بخش زد و گفت: شما بشینین. من به مشتریا می رسم.

خاطره سری به تأیید تکان داد و من به طرف یکی از میزهای پشتی رفتم. دختر و پسری خلوت کرده بودند و غرق در نگاههای عاشقانه شان بودند. پوزخندی زدم و پشت میز دیگری نشستم.

خاطره نفس عمیقی کشید و نشست. ناخودآگاه گارد گرفتم. با بدبینی پرسیدم: امین رو چقدر می شناسی؟

آرام و مطمئن گفت: یا به اندازه ی شما یا کمی بیشتر.

+: پس می دونی که از مال دنیا هیچی نداره. حتی باباشم پولدار نیست.

تبسمی کرد و گفت: شمشیر از رو بستی سحرخانم.

احتمالاً امین قبلاً اسم مرا به او گفته بود. سری تکان دادم و گفتم: خودت می دونی که تصمیمتون چقدر غیرمعموله. امین هنوز بچه اس. تازه هیجده سالشه. فکر اینو نکردی که دو روز دیگه دلشو بزنی و یه دختر جوونتر از خودش دلش بخواد؟

به عقب تکیه داد. امین بدون آن که سؤالی بکند، یک شکلات گلاسه جلوی من و یک قهوه فرانسه جلوی خاطره گذاشت و رفت. خاطره متفکرانه دستهای ظریف و کشیده اش را دور فنجان حلقه کرد. مجبور بودم اعتراف کنم دستهای خوشگلی دارد!

تکه شکلات را از روی بستنی برداشتم و توی دهانم گذاشتم. خاطره زیاد معطلم نکرد. سر بلند کرد و پرسید: تا حالا عاشق شدی؟

خنده ام را با نفس عمیقی فرو دادم. سری به تأیید تکان دادم و گفتم: انتظار داشتم اینو بگی. ولی این جواب سؤال من نبود.

سری تکان داد و گفت: نه عاشق نشدی. من به یاد امین نفس می کشم. خیلی سعی کردم از ذهنم بیرونش کنم. به خودش گفتم. بارها. گفتم دست برداره. با توپ پر فرستادمش بره.

نگاهی به اطراف انداخت و گفت: حتی حاضر شدم مغازه رو جابجا کنم که سر راهش نباشم. هرچند که اینجا خونمه و واقعاً دوسش دارم... دنبالشم بودم. نشد. نشد که بشه. ما مثل هوا بهم احتیاج داریم.

کمی از بستنی برداشتم و گفتم: عشق یه تب تنده. دو روزه فروکش می کنه. بعدش چی؟

_: فقط عشق نیست. ببین تو یه دوست خوب داری. مونس، خواهر امین.

ابرویی بالا انداختم و گفتم: می بینم گزارش ریز به ریز درمورد هممون داده.

_: ما الان هفت ساله همدیگرو می شناسیم. بیشتر روزا اینجا کمکم بوده. رفیقم. همراهم. خواه و ناخواه در جریان زندگیش بودم. می دونی من هیچ دوستی ندارم که اینقدر باهاش صمیمی باشم. ما حتی یک بارم باهم دعوا نکردیم. تنها دعواهای ما بحث درست نبودن رابطمونه. نه این که درست نباشه، این که دیگرون نمی تونن قبولش کنن.

+: برای این که احساس امین به تو با این همه تفاوت سنی، بیشتر مادرانه اس تا عاشقانه.

_: نه. اینطور نیست. رابطه ی ما کهنه تر از اینه که مادرش باشم. امین همیشه اعتماد به نفس فوق العاده ای داشته و اجازه نداده که فکر کنم بچه است.

+: ولی نه سال ازت کوچیکتره. امین حتی برای منم بچه اس!

_: برای این که پسرعموته. همیشه به چشم برادر کوچیک دیدیش. برات قلدری نکرده.

ابرویی بالا انداختم و پرسیدم: برای توی قلدری کرده؟

خندید و گفت: نه. فقط مثال زدم. منظورم اینه که من به چشم بچه نگاش نکردم.

+: نه واقعاً می خوام بدونم به چه چشمی نگاش کردی؟ اینطور که میگین اولین باری که باهم آشنا شدین، امین کلاس اول راهنمایی بود! یه بچه ی یازده ساله!!! اون موقع تو یه دختر بیست ساله بودی.

آه عمیقی کشید و گفت: تو هم مثل من یه دختری. حتماً برات پیش امده که دلت فقط یه گوش شنوا بخواد. کسی که فقط حرفاتو بشنوه و قضاوت نکنه. حتی اونایی که ازشون دلخوری رو هم محکوم نکنه. فقط شنونده باشه و همراه.

مکثی کرد. آرام گفتم: خب؟

_: دفعه ی اولی که امین رو دیدم تو همچین موقعیتی بودم. یه بچه ی شاد و سرخوش تو راه برگشتن از مدرسش وارد مغازه شد. با وجود این که تابلوی بسته است رو زده بودم، فقط یادم رفته بود در رو قفل کنم... با دیدن حال گرفته ی من دور و بر رو نگاه کرد و پرسید چی شده؟

خاطره از یادآوری آن روز لبخندی زد و ادامه داد: انگار می ترسید یه نفر بهم حمله کرده باشه و می خواست دزد بگیره! اما من بغضم ترکید و گفتم کسی اینجا نیست، مغازه تعطیله و بره. اما نرفت. نشست سر میز و حرفامو شنید. هیچ راه حلی هم نشونم نداد، فقط یکی دو تا پیشنهاد خنده دار کرد که باعث شد حالم خیلی بهتر بشه. بعد از اون دیگه تقریباً هرروز میومد و الان هفت سال گذشته. من دوسش دارم. واقعاً دوسش دارم. حتی اگه با من ازدواج نکنه بهش حق میدم. ولی می دونم داغون میشه. ما بهم احتیاج داریم.

به لیوان خالیم نگاه کردم. نمی دانستم چه بگویم. گوشیم زنگ خورد. نگاهش کردم. متین بود. نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم: سلام. بله؟

_: سلام... کجایی؟

مکثی کرد و ادامه داد: زنگ زدم خونتون، گفتن با امین رفتی بیرون. کافی شاپی؟

راضی از این که احتیاجی به توضیح نیست، گفتم: آره.

_: کجاست؟

نشانی را گفتم و قطع کردم. متین که آمد رنگ از روی امین پرید. تا بحال ندیده بودم اینطور از او حساب ببرد. راستش خودم هم کمی ترسیدم. قیافه اش خیلی جدی و نفوذناپذیر بود.

با خاطره به سردی آشنا شد و برخلاف انتظارم نشست. فکر می کردم فقط آمده دنبالم و می خواهد از آنجا دورم کند.

برای چند لحظه مغازه خالی از مشتری شد. امین رفت در را قفل کرد و برگشت. مشغول صحبت شدیم. مامان زنگ زد. وقتی گفتم با متینم، پیگیری نکرد و خیالش راحت شد.

خاطره از روزهای بی مادریش گفت و پدری که نه زن گرفت و نه دخترش را به فامیل سپرد. خاطره در کنار پدر و دوستان او بزرگ شد و هنوز هم همین عموها حمایتش می کردند. از وقتی پدرش فوت کرده بود با مادربزرگ مادریش زندگی می کرد و کافی شاپ را که ارث پدرش بود به تنهایی می چرخاند.

می گفت اگر ازدواج کند هم با مادربزرگش می ماند، چون تنها داییش مقیم خارج از کشور بود و مادربزرگ دیگر کسی را نداشت.

خانواده ی پدری پر جمعیت بودند. با آنها هم در حد اعتدال معاشرت داشت ولی تکیه اش بر مادربزرگ مادری و عموهایی که در واقع دوستان پدرش بودند نه برادران خونی اش، بود.

متین مرتب حرف میزد و دلیل می آورد و سؤال می کرد. اما موضع امین و خاطره هیچ تغییری نکرد.

چند ساعت حرف زدیم! داشت خوابم می برد. خاطره برایمان اسنک درست کرد و شام ساده ای خوردیم. هرچه می گذشت بیشتر با او احساس نزدیکی می کردم. باورم نمی شد که اینقدر دختر دلنشینی باشد. اینقدر فرهنگ و تربیتمان بهم شبیه باشد، حال آن که محیط و موقعیتی که در آن بزرگ شده بود را اصلاً درک نمی کردم!

دیروقت بود که بیرون آمدیم. وقتی به خانه رسیدم خسته بودم. اما احساس می کردم دوست تازه ای پیدا کرده ام.

 

بعد از آن جلسات خانوادگی شروع شد. عمو و زن عمو به دیدن مادربزرگ خاطره رفتند و به دیدن خانواده ی پدریش و به دیدن دوستان پدرش. با اهالی محل کسب خاطره صحبت کردند. هیچکس نظر بدی نداشت. همه خاطره را تأیید می کردند.

متین به دنبال کارهای مأموریتش بود. کمتر همدیگر را می دیدیم. آن شب توی کافی شاپ خاطره قرار داشتیم. از عصر رفته بودم. کلی با خاطره گپ زدیم و توی کارهایش فضولی کردم تا متین آمد. خودم برایش قهوه ی اسپرسو درست کردم و روی کف شیر را همانطور که خاطره یادم داده بود، طرح گل کشیدم و برایش بردم.

متین خسته بود. قهوه را جلویش گذاشتم، تشکر کرد و کمی نوشید. به آرامی پرسیدم: کی داری میری؟

_: کارام هنوز جور نشده. قرار بود فردا برم. افتاد هفته ی آینده.

زیر لب گفتم: دلم برات تنگ میشه.

خنده ی خسته ای کرد و گفت: خب تو هم بیا بریم.

با خوشی گفتم: آخ جون بیام؟

البته فقط محض جوک گفتم! باورم نمیشد امکان داشته باشد.

سری تکان داد و گفت: اگه عقد کنیم می تونم ببرمت.

جا خوردم. به فکر فرو رفتم. فنجانش را برداشت. به عقب تکیه داد و جرعه ای نوشید. از بالای فنجان نگاهم کرد و پرسید: چیه؟ چرا ساکتی؟ چرا دوباره شروع نمی کنی؟ من هنوز جواب ندادم و این حرفا چیه و به من وقت نمیدی فکر کنم و ...

آهی کشیدم. خیلی وقت بود که به جواب رسیده بودم. ولی چند روز گذشته اینقدر درگیر امین و خواستگاری اش بودیم که به کلی فراموش کرده بودم درباره اش حرف بزنم. حالا دیگر همه ی خانواده می دانستند که امین عاشق خاطره شده است و قرار بود آخر هفته به خواستگاری برویم!

بله برویم! عموجان مرا هم جزو خانواده حساب کرده بود و قرار بود همراهشان باشم.

انگشت به دندان گزیدم و آرام پرسیدم: یعنی واقعاً میشه؟

_: چی میشه؟

+: عقد کنیم بیام... مگه با همکارات نیستی؟

سرزنش آمیز نگاهم کرد و گفت: نه تنهام.

مثل بچه ای که موقع شیطنت مچش را گرفته باشند، خنده ام گرفت و سر بزیر انداختم.

خنده اش را فرو خورد و گفت: فکر کنم سفر رو بیشتر از من دوست داری.

سر بلند کردم و با رنجشی الکی گفتم: نه...

این بار واقعاً خندید. آرنجهایش را روی میز گذاشت و به جلو خم شد. با نگاهی پرمهر پرسید: مطمئنی؟

سری به تأیید تکان دادم. خودم هم نمی دانستم چرا چشمهایم به اشک نشسته اند. ولی مژه هایم تر شده بود و با میل شدید به گریه کردن مبارزه می کردم. برای این که حالم را عوض کنم از جا برخاستم و گفتم: بریم.

خداحافظی سریعی با خاطره کردم و از مغازه بیرون آمدم. متین به دنبالم آمد و پرسید: چی شد؟

فایده ای نکرده بود. اشکهایم جاری شدند. سری تکان دادم و گفتم: هیچی.

_: یه لیوان آب بگیرم برات؟

+: نه. بریم.

سوار شدیم. توی ماشین هق هق می کردم و سعی می کردم خودم را آرام کنم. متین با نگرانی برمی گشت نگاهم می کرد و دوباره به خیابان چشم می دوخت. بالاخره پشت چراغ قرمز توقف کرد و گفت: آخه چی شده؟ من برای عقد عجله ای ندارم. هرجور خودت می خوای.

کلافه گفتم: نمی دونم چی شده. فقط هیجانزده ام.  

مکثی کردم و آرام گفتم: عقد کنیم بهتره. مامان بزرگ خوشحال میشه.

_: ببین هروقت فهمیدی تو کله ات واقعاً چی می گذره به منم بگو!

+: خب می خوام عقد کنیم دیگه. حتی اگه باهات نیام.

_: آخه با این عجله که نمیشه مجلس گرفت، وسط این شلوغ پلوغی. از اون طرف قرار خواستگاری امین، از اون طرف مأموریت.

+: خب کی مجلس خواست؟ وقت میشه عقد محضری بکنیم؟

سری تکان داد و نفس عمیقی کشید. به آرامی گفت: فکر می کنم میشه.

 

مامان در حالی که کمکم می کرد، وسایلم را مرتب کنم، کلافه گفت: هنوز از شوک دیوونگی امین نیومدیم بیرون، چشممون به جمال تو روشن شد! دختر پسره می خواد بره مأموریت! جواب ندادی ندادی، حالام که دادی به شرط این که بری همراش؟!

+: من براش شرط نذاشتم مامان. خودش گفت اگه عقد کنیم می برمت.

_: آخه وسط این هیاهو؟!!

+: آخه من چکار به خواستگاری امین و عروسی خواهرشوهر مونس دارم؟ یه عقد محضری که سروصدا نداره.

_: مگه ما دخترمونو از سرراه آوردیم؟ منم دلم می خواست برات جشن بگیرم.

+: بذارین بریم برگردیم، یه جشن مفصل می گیریم.

حال مونس هم بهتر از مامان نبود. می خواست سر از تنم جدا کند. کلی کار داشت و عقد من هم شده بود برنامه ی اضافه. هرچه می گفتم لازم نیست برای عقدم تدارکی بگیرد، دلش راضی نمیشد. دخترک عاشق تشریفات و دکوراسیون اینطور مراسم بود! سفره عقد خواهرشوهرش واقعاً دیدنی شده بود و حالا دلش می خواست بهتر از آن را برای من بیندازد.

هرجور بود راضیش کردم که آن را برای جشنمان نگه دارد و اینقدر خودش را اذیت نکند.

یک اتفاق تازه (6)

سلامممم

و این هم ادامه ی ماجرا...


جلوی در کلاسم پیاده شدم. پرسید: کی بیام دنبالت؟

گیج و سردرگم نگاهش کردم. آهی کشید و گفت: خیلی خب نمیام. ولی اگه نظرت عوض شد بهم زنگ بزن.

بعد هم بدون این که منتظر جواب بماند رفت. شانه هایم فرو ریختند. منظورم این نبود که نیاید. فقط تعجب کرده بودم. هیچوقت هیچکس اینقدر بهم توجه نکرده بود.

نگاهی به وسایلم انداختم. گوشیم نبود. می دانستم آخر بار دستم بوده ولی...

متین برگشت. شیشه را پایین کشید و گوشی را بدون حرف به طرفم گرفت. رنجیده بود. سعی کردم لبخند بزنم اما نمی دانم چقدر موفق بودم. گفتم: خیلی ممنون. ضمناً کلاسم تا پنج تموم میشه. اگه دوست داشتی...

با لحنی که نفهمیدم شوخی است یا جدی، گفت: دوست که ندارم.

خندیدم و گفتم: باشه. مزاحمت نمیشم.

لبخندی زد و گفت: میام. خداحافظ.

سری تکان دادم و گفتم: ممنون. خداحافظ.

بعد از کلاس دلم می خواست می رفتیم گشتی می زدیم. اما حرفی نزدم. او هم کار داشت و جلوی خانه پیاده ام کرد.

در حالی که بی حوصله طول حیاط را گز می کردم به خودم می گفتم چه توقع بیجایی! دو روز بهت توجه کرده حالا باید همه ی وقت و امکاناتشو به پات بریزه که تازه تو براش ناز کنی؟!!!!!

برای خودم شکلکی درآوردم و وارد خانه شدم. مامان با خنده پرسید: چی میگی با خودت؟

کمی از این که مرا در آن حال دیده بود، شرمنده شدم. با خنده سلام کردم و به اتاقم رفتم. لباس عوض کردم. کمی دور خانه چرخیدم. ظرفهای نهار را شستم و دوباره به اتاقم برگشتم. بی قرار بودم. نمی فهمیدم چرا. الکی وسایل جلوی آینه را جابجا کردم و دست آخر همه را توی کشو ریختم. حسابی قاطی شدند. ولی حوصله نداشتم مرتبشان کنم. روی تخت نشستم. به ساعت نگاه کردم. تازه هفت بود. گوشی را برداشتم و بدون فکر شماره ی متین را گرفتم.

با همان یک بار شماره گرفتن حفظ شده بودم؟! من حافظه ی چندان خوبی نداشتم! در حالی که به صفحه ی گوشی که در حال اتصال تماس بود نگاه می کردم، با خودم گفتم: حالا می خوای بهش چی بگی؟!

بعد از دو بوق فکر کردم قطع کنم. واقعاً حرفی نداشتم که بزنم! اما متین رسمی جواب داد و گفت: بله بفرمایید...

گوشی را دم گوشم گرفتم و نفسی کشیدم. لبم را گاز گرفتم. متین گفت: الو؟

آب دهانم را قورت دادم و گفتم: سلام.

خندید و گفت: علیک سلام. چرا حرف نمی زنی؟

+: آخه یادم رفت چی می خواستم بگم.

غش غش خندید. به حلقه ام نگاه کردم و در دل به خودم گفتم خیلی دیوونه ای!

پرسید: خوبی؟ چه خبر؟

سری تکان دادم و گفتم: خوبم. ممنون. تو خوبی؟ چکار می کنی؟

_: آره خوبم. سر کارم. گیر کردم وسط یه سری محاسبات که اعصابمو خرد کرده.

+: وای ببخشید وسط کار مزاحمت شدم!!

_: نه زنگ تفریح خوبی بود.

از خجالت وا رفتم! چرا اینقدر مهربان بود؟!!!!!

از فرط عذاب وجدان با ناراحتی گفتم: خیلی لوسم می کنی.

با خوشرویی گفت: عزیزمی.

یخ کردم. چرا؟ چرا؟ چرا؟!!!!

به آرامی گفتم: زنگ زدم بگم...

اما حرفم را ادامه ندادم. باید می گفتم اما به زبانم نمی آمد. بعد از مکثی پرسید: چی بگی؟

آب دهانم را قورت دادم. توی آینه برای خودم خط و نشان کشیدم. متین آرام پرسید: طوری شده؟

به سرعت گفتم: نه فقط دلم تنگ شده بود.

نمی دانم جمله را تمام کردم یا نه. از خجالت به سرعت قطع کردم. با عصبانیت گوشی را کنار انداختم و به وجدان مزاحمم گفتم حقش بود که بدونه برای چی مزاحمش شدم!

گوشیم زنگ خورد. به صفحه ی روشن گوشی روی تخت و شماره ای که برایم ناشناس نبود چشم دوختم. بازوهایم را بغل کردم و گفتم: حالا من چی جواب بدم؟ لابد الان بله می خوای!

بالاخره بعد از کلی زنگ خوردن جرأت کردم و برش داشتم. دکمه ی سبز را زدم ولی حرفی نزدم. با خنده پرسید: سحر خوبی؟

با تردید گفتم: فکر کنم خوبم.

با مهربانی گفت: ممنون که زنگ زدی. کاری نداری؟

نفسی به راحتی کشیدم. جوابی نمی خواست! با خیال راحت گفتم: نه. خواهش می کنم. خداحافظ.

_: خداحافظ.

گوشی را قطع کردم و گفتم: اه لعنتی!!! من لیاقت تو رو ندارم! ندارم! ندارم!

شماره اش را سیو کردم و دراز کشیدم. فکر کردم همان موقع برایش بنویسم که قبول می کنم. اما فکر قبول کردن وحشتی به جانم می انداخت. نمی دانستم با بله گفتنم چه مسئولیتی را باید به عهده بگیرم و نمی خواستم هم بدانم. به حلقه ای که هنوز دستم بود نگاه کردم. دستم را دوباره کنارم رها کردم و گفتم: باشه بعد...

 

صبح روز بعد انتخاب واحد داشتم. صبح تا بعدازظهر وقتم را گرفت و حسابی کلافه ام کرده بود. متین یک بار تماس گرفت. گفتم انتخاب واحد دارم و سرم شلوغه. او هم قطع کرد تا به کارم برسم.

ساعت دو ونیم بعدازظهر بود که بهش زنگ زدم و گفتم: بالاخره تموم شد. دارم خل میشم. همه ی کلاسا رویهمه. سایتم شلوغ! سرعتم لاک پشتی. له شدم تا بتونم واحدامو ردیف کنم. می خواستم بیست واحد بردارم ولی نشد. به زور هیجده واحد...

_: خسته نباشی. می خوای بیام دنبالت بریم نهار؟

+: نهار خوردم.

_: پس من میرم خونه یه چیزی می خورم بعد میام دنبالت.

تصویر یک فنجان قهوه ی داغ جلوی چشمانم جان گرفت. لبخندی زدم و گفتم: متشکرم.

_: خواهش می کنم.

گوشی را گذاشتم و رفتم حاضر شدم. به تصویر توی آینه گفتم: احتمالاً میریم کافی شاپ. الان یه لیوان قهوه و یک کیک شکلاتی بخورم تمام خستگیم می پره.

کمی صبر کردم. نیامد. رفتم یک فنجان نسکافه آماده کردم و به خودم وعده ی بستنی توی کافی شاپ را دادم!

مامان پرسید: کجا میری؟

+: متین میاد دنبالم بریم بیرون حرف بزنیم.

_: زودتر حرفاتونو بزنین. مامان بزرگ دلش می خواد گل و شیرینی بگیره بیاد خواستگاری.

+: مامان بزرگ کلاً عجله داره. هنوز یه هفته نیست حرفشو زدن!

_: ده روزی هست! پاشو جواب در رو بده. امد.

بقیه ی نسکافه را سر کشیدم و در خانه را باز کردم. لیوان را کنار سینک گذاشتم و کیفم را برداشتم.

متین پشت فرمان مشغول موبایل بازی بود. در را باز کردم و با لبخند گفتم: سلام.

_: علیک سلام. عمو رو بیدار نکردم؟ بعد از این که زنگ آیفون رو زدم گفتم کاش به گوشیت زنگ زده بودم، اهل خونه بیدار نشن.

+: نه بابا کسی خواب نبود.

_: دلت می خواد کجا بریم؟

+: نمی دونم...

چشمم به دوچرخه سواری که از کنارمان رد شد افتاد و گفتم: یادته بهم دوچرخه سواری یاد دادی؟ داشتی به مونس یاد می دادی من زودتر یاد گرفتم.

خندید و پرسید: هوس دوچرخه سواری کردی؟

دمغ گفتم: خیلی دوست دارم ولی نمیشه که!

_: یه جا رو سراغ دارم.

یک سی دی آهنگ گذاشته بود. مشغول گشتن بین ترانه ها شدم. خیلی دقت نمی کردم کجا می رود. فکر کردم منظورش از دوچرخه سواری حیاط خانه شان است. یک وقتی سر بلند کردم. داشت از شهر بیرون می رفت. اخمی کردم و متفکر پرسیدم: کجا میری؟ می خوای منو بدزدی؟

خندید و گفت: آره فکر کن! چه حالی میده! تو بیابون چادر می زنیم و زندگی می کنیم.

خندیدم و گفتم: شبام آتیش روشن می کنیم و گوشت شکار می خوریم. حیف که جنگل نداریم اطرافمون. اگه داشتیم یه کلبه جنگلی هم می ساختیم.

_: عالی میشد. میشد یه زندگی کاملاً غیرمنتظره و متنوع که حوصلت سر نره و یادت بره من پسرعموت بودم.

خنده ی تلخی به جانم نشست. همین حالا هم یادم رفته بود. یعنی این دو روزه اصلاً به نسبت فامیلیمان فکر نکرده بودم. به آن همه روزمرگی که دوستش نداشتم هم فکر نکرده بودم. فقط به مسئولیتهایی که بعد از ازدواج خواهم داشت فکر می کردم.

کمی بعد از دروازه ای گذشت. پرسیدم: اینجا کجاست؟

_: پیست دوچرخه سواری دیگه!!!

روز غیرتعطیل بود و تنها مشتریها ما بودیم. دو تا دوچرخه ی عالی انتخاب کرد. سوار شدیم. جلوی رویمان یک مسیر طولانی دوست داشتنی بود و هوا خیلی عالی و تازه!!!

باورم نمیشد. در حالی که با خوشحالی رکاب می زدم گفتم: سورپریز فوق العاده ای بود!

_: چی سورپریز بود؟!

+: دوچرخه سواری!

_: من که بهت گفتم یه جا سراغ دارم میریم.

+: من فکر کردم حیاط خونتونو می گی.

_: حیاط خونه؟! کوچولو از اون وقتی که حیاط خونه کفاف دوچرخه سواریتو میداد یه کم بزرگتر شدی!

غش غش خندیدم و گفتم: فقط یه ذره!

_: حالا اگه بد می گذره برمی گردیم تو حیاط خونه. ولی قول نمیدم اون دوچرخه ی فسقلی هنوز سالم باشه و بتونی سوارش بشی.

+: تازه تحمل وزنمم نداره!

_: من جسارت نمی کنم!

خندیدم. باید داد می زدیم تا توی هیاهوی بادی که توی گوشهایمان می پیچید صدای هم را بشنویم. هیچکس در آن حوالی نبود. یک ساعتی رکاب زدیم و وقتی دیگر جان نداشتم که حتی یک دور دیگر رکاب را بچرخانم از دوچرخه پیاده شدیم.

برگشته بودیم سر جای اولمان. دوچرخه ها را تحویل دادیم و دو قوطی آبمیوه و کیک گرفتیم. گوشه ای روی نیمکت کنار یک باغچه ی پرگل به تماشای غروب دل انگیز خورشید در پس کوهها نشستیم.

به آرامی گفتم: نمی دونم چه جوری باید ازت تشکر کنم...

جرعه ای آبمیوه نوشید و گفت: می دونی.

+: من می ترسم.

_: از چی؟ تو با شاه کویتم عروسی کنی، بالاخره روزمرگی پیش میاد. آدمیزاد عادت پذیره.

+: آره. مخصوصاً من که به طرز خسته کننده ای عادت پذیرم. همین فردا اگه نبینمت خل میشم. چون عادت کردم.

خندید و گفت: هی مواظب باش. یه آتوی گنده دستم دادی ها!

بدون این که بخندم، شانه ای بالا انداختم و گفتم: تو سوء استفاده نمی کنی.

_: خب... پس دیگه مشکلت چیه؟

+: کاش میشد هیچ مراسمی نباشه... به جاش بریم سفر... یه سفر طولانی... تو همسفر فوق العاده ای هستی!

صورتش را خنده ای آرام پر کرد. خم شد. آرنجهایش را روی زانوهایش گذاشت و پرسید: یعنی...

نگذاشتم ادامه بدهد. گفتم: امروز فکر می کردم میای دنبالم میریم کافی شاپ یا حداکثر سینما. مثل بقیه ی زوجها روبروی هم میشینیم. یه فنجون قهوه یا کافه گلاسه رو هم می زنیم و درباره ی عقاید و انتظاراتمون حرف می زنیم و بعد هم نفسی به راحتی می کشیم که این حرفا رو زدیم و یه ساعت بعد از هم جدا میشیم تا بیشتر رو حرفامون فکر کنیم. حتی فکرشم به نظرم کسل کننده بود. حقیقتشو بخوای فقط قسمت خوراکیش برام جالب بود.

به عقب تکیه داد. دستش را روی پشتی پشت سرم گذاشت و با خنده گفت: ای شکمو!

تکیه دادم و گفتم: ولی سورپریز شدم اساسی. نمی تونم بگم چقدر بهم خوش گذشت!

سری تکان داد و گفت: به منم خوش گذشت.

آهی کشیدم. خورشید کاملاً پشت کوهها پنهان شده بود و تنها سرخی آخرین نورش بالای کوه باقی مانده بود.

توی راه برگشتن پرسید: حالا افکار و عقایدی که باید دربارشون حرف می زدی چی بودن؟

+: نمی دونم. مردم میرن تو کافی شاپ درباره ی چی حرف می زنن؟

_: نمی دونم. من تا حالا نرفتم خواستگاری.

+: پس من چغندرم؟!

خندید و گفت: نه. ولی هنوز اجازه ندادی بیام خواستگاری.

خندیدم. به پشتی تکیه دادم و چشمهایم را بستم. همراه آهنگ مشغول زمزمه شدم. متین چند دقیقه سکوت کرد. بالاخره با تردید گفت: راستش اگه اجازه هم بدی نمی دونم چه جوری بشه. همه چی بهم ریخته.

با وحشت از جا پریدم و پرسیدم: چی بهم ریخته؟

نگاهم کرد و با شگفتی پرسید: چرا می ترسی؟

+: اتفاقی افتاده؟

دوباره توی فکر رفت و در حالی که یک دستش روی فرمان بود و به جاده چشم دوخته بود، گفت: چی بگم؟

+: یعنی چی چی بگم؟ کسی طوریش شده؟

_: نه بابا نگران نباش.

با تردید پرسیدم: پشیمون شدی؟

و انگار با این سؤال غم عالم به دلم ریخت! با خودم گفتم خاک تو سر دل بی خاصیتت بکنم! تا دیروز که می خواستی بذاره بره!

نگاهم کرد و گفت: نه بابا!

اما خیلی محکم نگفت. با حسّ بدی پرسیدم: پای کس دیگه ای درمیونه؟

به زحمت خندید و پرسید: معلوم هست چی داری میگی؟

عصبانی پرسیدم: تو چی داری میگی؟ چرا همه چی بهم ریخته؟ چته؟ تا الان که خوب بودی!

لبش را گاز گرفت و بدون این که نگاهم کند گفت: امین عاشق شده.

بدون این که جمله اش را هضم کنم، دلخور گفتم: خب به سلامتی. چه ربطی به ما داره؟ تو که منو نصف جون کردی.

چشمانش درخشید. ناگهان ماشین را کنار جاده زد و با خوشحالی گفت: دیروز گفتم گوشه کنایه حالیم نمیشه. این حرف یعنی قبول؟

در حالی که وحشتزده به شانه ی باریک جاده نگاه می کردم، پرسیدم: تو می خوای هر دوتامونو به کشتن بدی؟! چرا اینجوری می کنی؟

با خوشی گفت: جواب منو بده.

رو گرداندم و گفتم: هنوز می خوام فکر کنم.

با خوشرویی به طرفم چرخید. دست روی پشتی صندلیم گذاشت و گفت: داری تاقچه بالا می ذاری ها!

+: اسمشو هرچی دوست داری بذار. ولی واقعاً این نیست. خیلی چیزا هست که باید ببینم می تونم باهاشون کنار بیام یا نه. من نمی خوام ریسک کنم. ازدواج که الکی نیست. یه عالمه مسئولیته.

باز با شیطنت پرسید: مثلاً چه مسئولیتی؟ چه ریسکی؟

عصبانی پرسیدم: تو یه دقه پیش منو سکته دادی که سربسرم بذاری؟

پوزخندی زد. رو گرداند و راه افتاد. آرام گفت: نمی خواستم نگرانت کنم. ولی هممون نگرانیم. امین خیلی بچه است.

با خونسردی گفتم: نگرانی نداره. اقتضای سنشه. باید باهاش حرف بزنی توجیهش کنی که اشتباه می کنه. تو میتونی. مطمئنم.

_: نه نتونستم. دو تا پاشو کرده تو یه کفش و می خواد بره خواستگاری.

+: خب برین خواستگاری. هیچکس دخترشو به بچه ای که تازه میخواد بره دانشگاه و هنوز دهنش بوی شیر میده، نمیده. یه نه بشنوه حالش جا میاد.

_: جا نمیاد. نه هم نمیشنوه. دختره دوسش داره. پدرشم فوت کرده. نیازی به اجازه ی خانواده نداره. به نظر می رسه اهمیتی هم براش نداره.

+: اوه! چه وحشتناک! مطمئنی تا حالا عقدش نکرده؟!

_: نه نیستم. همینه که از دیشب نصفه جونمون کرده. تازه آقا دلش می خواد تمام مراسم و تشریفات و هدایا هم انجام بشه و بابا همه ی مخارج رو به عهده بگیره. خودش که یه قرون نداره!

به پشتی تکیه دادم و با نگرانی گفتم: پس... پس شاید عقدش نکرده...

_: شایدم کرده. کی می دونه؟

+: دختره کیه؟

_: اصلاً نمی دونم. نمی شناسیمش.

+: کجا باهم آشنا شدن؟

_: تو مغازه! مغازه داره.

+: مغازه ی چی داره؟

_: یه کافی شاپ گمونم یا فست فود ...

+: خب رفتین تحقیق؟

_: نه راستش همه اینقدر داغونیم که فعلاً انرژیمونو گذاشتیم رو این که منصرفش کنیم.

+: چند سالشه؟

کلافه گفت: همسن منه. نه سال ازش بزرگتره! من نمی فهمم اون به چی این بچه دل بسته!

+: دل که سن و سال نمی شناسه.

_: تو رو خدا رو زخم ما نمک نپاش. یه الف بچه با چشم بسته داره میره توی چاه!

+: باشه... باشه... ولی میگم چرا نمیرین دختره رو ببینین؟ شاید بتونین اونو قانعش کنین. ببینین حرف حسابش چیه؟

_: من چه میدونم... چی فکر کرده؟ فکر کرده امین یه بابای پولدار داره؟!! نمی دونم... کم آوردم. گفتی دوچرخه سواری، گفتم یه کم باد به کله ام بخوره شاید بتونم بشینم فکر کنم. ولی هنوز قاطیم. دلم برای بابا میسوزه... خیلی... یه شبه پیر شده.

+: اینطوری نگو. درست میشه. آدرس این کافی شاپ رو پیدا کن. می خوای من برم با دختره حرف بزنم؟

_: نمی دونم... نه... چی بگم... هفته ی دیگه باید دو سه هفته برم مأموریت. چند تا شهر کار دارم. به مونس زنگ زدم، عروسی خواهرشوهرشه و درگیر درست کردن سفره ی عقد و از خوشحالی رو پا بند نبود. به مامان گفتم ولش کنین. هیچی بهش نگین. کاری که نمی تونه بکنه. باید برای این مأموریت یه چیزایی آماده کنم... اوووه.... معذرت می خوام که همه رو، رو سر تو خالی کردم. نباید می گفتم.

+: خوشحالم که گفتی. ممنونم که اینقدر آدم حسابم کردی که باهام درددل کنی.

پوزخندی زد و گفت: من همیشه آدم حسابت کردم...

یک اتفاق تازه (5)

سلام سلاممممم

هوراااا مانیتور بالاخره تعمیر شد و به آغوش خانواده بازگشت!

این پست کوچولو رو داشته باشین تا فردا انشاءالله یه پست تپل بنویسم.


صدای مونس را شنیدم که می پرسید: چی شد؟

و متین که گفت هیچی...

مونس وارد اتاق شد. روی آن که دوباره نگاهش کنم نداشتم. کنارم نشست و با دلخوری پرسید: چی بهش گفتی؟

+: هیچی نگفتم. باور کن.

_: چرا وسط زمین و هوا نگهش میداری؟ تا کی می خوای فکر کنی؟

+: نمی دونم....

_: زهرمار و نمی دونم! اگه می خوای بگی نه همین الان بگو. زجرکشش نکن دیگه.

+: خب من واقعاً نمی دونم جوابم چیه. مطمئن نیستم. مگه چند روزه که من فهمیدم خواستگاری کردین؟! این که می خوام فکر کنم خواسته ی زیادیه؟!

ناخودآگاه صدایم بالا رفته بود. متین توی درگاه ایستاد و به تندی گفت: مونس من وکیل وصی نمی خوام. متشکرم. می دونم که قصدت خیره ولی لطفاً دخالت نکن.

مونس با عصبانیت نفسش را بیرون داد و به موهایش چنگ زد. بی حوصله گفت: من قصد دخالت ندارم. ولی اینو می شناسم. می کشه آدمو تا تصمیم بگیره.

متین با ملایمت گفت: من می تونم صبر کنم.

مونس چند لحظه ناباورانه نگاهش کرد و بعد رو به من گفت: دیوونه ای اگه بخوای ردش کنی!

متین دوباره گفت: مونس...

مونس چشمهایش را بست و گفت: بله چشم خان داداش. سعی می کنم دیگه به عشقتون جسارت نکنم. اصلاً تنهاتون می ذارم.

و دوباره از اتاق بیرون رفت. متین هم به اتاق خودش رفت و من ماندم و افکاری که مثل کلاف سردرگم درهم می پیچیدند.

کمی بعد عموجان رسید و من بهانه ای پیدا کردم که از اتاق بیرون بیایم. امین و بهروز هم آمدند و همگی دور هم نهار خوردیم. خوشبختانه دیگر حرفی پیش نیامد. بعد از نهار توی هال نشسته بودیم که چشم مونس به حلقه ی نامزدی اش افتاد. با ناراحتی گفت: وای بهروز یکی دیگه از نگیناش افتاد.

بهروز به شوخی گفت: خب صبر کن همشون یه باره بریزه، بعد میریم یه دست دندون مصنوعی براش می خریم!

متین پرسید: تو مگه شیش ماه پیش نمی گفتی می خوام برم یه حلقه دم دستی بخرم؟

بهروز گفت: آ آ! الان میندازه گردن من میگه این پول نداده! تقصیر من نیست به خدا. ده بار گفتم یه حلقه ی بدون نگین ساده بگیر یا حداقل تو آشپزخونه و وقت کار اینو دستت نکن.

متین گفت: والا منم شاهدم.

من گفتم: آره به منم ده بار گفتی می خوام برم حلقه دم دستی بخرم، باهم بریم، اما آخرش نرفتیم.

مونس گفت: تو هم اون موقع یه حلقه ی تقلبی می خواستی که همکلاسای خواستگار دست از سرت بردارن.

از این که جلوی جمع، مخصوصاً متین این موضوع را یادآور شده بود، گُر گرفتم. داشتم به دنبال جوابی می گشتم که امین با لودگی پرسید: پس داداش ما رقیبم داره؟

با عصبانیت گفتم: نخیر. اگر می خواستم بهشون فکر کنم که حلقه نمی خواستم.

متین از جا برخاست و به اتاقش رفت. می ترسیدم بهش برخورده باشد. چند لحظه پابپا کردم. عمو و زن عمو معنی دار نگاهم می کردند. با عصبانیت به مونس نگاه کردم اما حواسش به میوه ای بود که داشت برای بهروز پوست می کند! شاید هم نمی خواست به من نگاه کند.

چند لحظه به سختی گذشت. نمی دانستم چکار کنم. بالاخره از جا برخاستم و به طرف اتاق متین رفتم. انتظار داشتم او را ببینم که گوشه ای پکر نشسته است. ولی ننشسته بود. داشت از توی کمدش چیزی برمی داشت.

وقتی به طرفم برگشت، همانقدر که انتظار داشتم دلخور و گرفته بود. با عذاب وجدان گفتم: اینطوریام که مونس میگه نیست... یعنی...

جعبه ی کوچکی به طرفم گرفت و با صدایی که بقیه هم بشنوند گفت: این یه حلقه ی دم دستی بی نگینه که لطف می کنی تا وقتی که داری درباره ی من فکر می کنی دستت می کنی که دیگه مزاحمی نداشته باشی.

جعبه را توی مشتم گرفتم. با اشاره ی دست مرا به طرف هال راهنمایی کرد و خودش هم به دنبالم آمد.

مونس پرسید: تو حلقه هم خریده بودی؟

متین نشست و با تظاهر به بی خیالی سیبی برداشت. در حالی که پوست می کند گفت: حلقه ی اصلی رو گذاشتم خودش انتخاب کنه، این یه حلقه ی سادست که همینجوری دستش کنه که مثل مال تو نگران نگیناش نباشه.

مونس با هیجان گفت: بازش کن ببینم!

خودم هم همانقدر کنجکاو بودم. جعبه را باز کردم. حلقه ی موبافته ظریفی بود که از ترکیب طلای زرد و سفید و سرخ بافته شده بود و در نهایت سادگی بسیار زیبا بود. زبر نبود ولی صیقلی هم نبود. خوشم آمد. خیلی خوشم آمد. چهره ام ناخودآگاه به لبخندی باز شد. سر برداشتم و تشکر کردم. متین لبخندی زد و بدون این که مستقیم نگاهم کند، گفت: قابلی نداره.

حلقه را در انگشتم کردم. متوجه شدم زیرچشمی نگاهم می کند. با خجالت خندیدم. عمو و زن عمو تبریک گفتند که متین گفت: اجازه بدین. خواهش می کنم. گفتم که این فقط برای اینه که مزاحمی نداشته باشه و با خیال راحت فکراشو بکنه. هنوز به من جوابی نداده که تبریک میگین.

امین گفت: همین که قبول کرده جوابه دیگه.

متین با جدیت سری تکان داد و گفت: نخیر نیست. من ایما و اشاره حالیم نمیشه. اگه مستقیم بگه متوجه میشم.

بعد هم با خونسردی برشی از سیب را خورد. وسوسه شدم یک تکه از سیبهایش را بردارم. اما به شدت با خودم مبارزه کردم و همانطور سر بزیر ماندم. کم کم نفس کشیدن در آن فضا برایم سخت میشد. از جا برخاستم و گفتم: ببخشید من کلاس دارم باید برم.

متین از جا برخاست و گفت: می رسونمت.

زیر لب تشکر کردم. بالاخره هرطوری بود خداحافظی کردم و بیرون آمدم. توی ماشین متین نشستم. داشتم حلقه را دور انگشتم می چرخاندم. باورم نمیشد. انگار صد سال بود که دستم بود. انگار خودم انتخاب کرده بودم و دوستش داشتم.

نیم نگاهی به متین که آرام رانندگی می کرد انداختم. اصلاً انگار سالها بود که زن و شوهر بودیم!

چند دقیقه ای در سکوت گذشت. نزدیک خانه مان پرسید: کلاس داری یا کلاً بهت خوش نمی گذشت می خواستی بری خونه؟

دستپاچه گفتم: نه واقعاً کلاس دارم. بیست دقیقه دیگه.

جلوی در پارک کرد و گفت: پس برو آماده شو برگرد. منتظرت میمونم.

+: نه نه مزاحم نمیشم.

_: زحمتی نیست.

+: حداقل بیا تو. اینجوری بده.

روی صندلی لم داد و در حالی که به گوشیش خیره شده بود، گفت: نه بد نیست. آنتن وی فی تون اینجام میگیره. ایمیلامو چک می کنم تا بیای.

خندیدم و گفتم: باشه.

با عجله لباس عوض کردم و وسایل کلاسم را برداشتم. به سرعت به مامان توضیح دادم میرم کلاس و از خانه بیرون آمدم.

در را باز کردم و نفس نفس زنان سوار شدم. با خونسردی پرسید: ایمیلت چیه اینو فوروارد کنم برات؟

اینقدر گیج بودم که یادم نمی آمد. چشمهایم را بستم و آب دهانم را قورت دادم. خندید و گفت: چیه می ترسیدی جات بذارم؟

جویده جویده گفتم: نه.. آخه همینجوری دم در... بد بود.

_: چی بد بود؟ ایمیلتو نمیدی؟

ایمیلم را گفتم. نوشت و فوروارد کرد. بعد هم راه افتاد و پرسید: کلاست کجاست؟

آدرس دادم و با بی قراری جابجا شدم. کمربندم را بستم. پرسید: چی شده؟

کلافه گفتم: هیچی.

و به حلقه نگاه کردم. به آرامی گفت: ناراحتت می کنه؟

به سرعت گفتم: نه... نه اصلاً... خیلیم دوسش دارم. خوشگله. متشکرم.

_: خواهش می کنم.