ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

یک اتفاق تازه (7)

سلام به روی ماه دوستام

هوا ابریه و پر از حس نوستالوژی! هرچند من به شدت کویری و عاشق آفتابم، ولی گاهی هوای ابری کلی برام خاطره انگیز و دوست داشتنی میشه


روز و روزگارتون خوش باد


جلوی خانه پیاده ام کرد. تعارف کردم بیاید تو، اما گفت می خواهد فکر کند، کار هم داشت. من هم اصرار نکردم.

مامان داشت با تلفن حرف میزد. با دیدن من گفت: الان امد. گوشی...

گوشی را به طرفم گرفت و گفت: امین با تو کار داره.

متعجب پرسیدم: امین؟!

مامان شانه ای بالا انداخت و گفت: شاید متین گوشیشو جواب نمیده. باهم بودین دیگه، ها؟

به آرامی تأیید کردم. گوشی را گرفتم و به طرف اتاقم رفتم. در همان حال گفتم: سلام.

امین با پریشانی گفت: سلام سحر خودتی؟

+: نه پس عمه اس! چی شده؟

_: تو نمی دونی چی شده؟ می خوای باور کنم که نه متین بهت حرفی زده نه مونس؟!

آهی کشیدم. شالم را آویزان کردم. آرام گفتم: مونس خبر نداره. نمی خواد بهش بگی. ولی متین بهم گفت.

_: جدی نمی دونه؟ چه خوب! آره ندونه بهتره. و الا اونم جنجال می کنه. خواهش می کنم کمکم کن. هیچکس نمی خواد به من کمک کنه.

توی آینه نگاه کردم و گفتم: چه کمکی از من برمیاد؟

_: با متین حرف بزن. راضیش کن. بهش بگو حداقل بیاد عشقمو ببینه. باهاش حرف بزنه. همینجوری قضاوت نکنه. همشون فقط میگن نه. حتی یک بار هم ندیدنش. متین حرفش برو داره. هرچی بگه قبول می کنن. و تنها کسی که می تونه متین رو راضی کنه تویی.

با دست موهایم را مرتب کردم و پرسیدم: حالا کی هست این دختره؟ مغازش کجاست؟

امین با خوشحالی نفس عمیقی کشید و گفت: خدا خیرت بده سحر! تو اولین کسی هستی که این سؤال رو ازم کردی! همشون فقط میگن نه! اصلاً نمی خوان بدونن موضوع چیه.

+: حالا موضوع چیه؟

با خوشی گفت: هیچی. من عاشق یه دخترخانم دوست داشتنی شدم!

+: نگفتی کیه.

_: اسمش خاطره اس. یه کافی شاپ داره. تا حالا درگیر کنکور بودم. ولی بعضی وقتا می رفتم پیشش. کارش دستم اومده. یه شکلات گلاسه بهت میدم انگشتاتو باهاش بخوری.

+: گذشته از خوراکی... این کافی شاپ کجاست؟

_: بیام دنبالت الان بریم؟

+: الان؟!

_: پس کِی؟

کلی دوچرخه سواری کرده بودم و حسابی خسته بودم. از آن گذشته نمی دانستم عکس العمل مامان چه باشد. نمی توانستم بگویم که می خواهم چکار کنم.

+: من الان خیلی خسته ام امین. تازه شب جمعه هم هست و کافی شاپ حتماً حسابی شلوغه.

_: آره شلوغه. باید برم کمکش. فقط یه دقه بیا ببینش. خواهش می کنم.

چنان التماسی توی صدایش بود که گفتم: باشه.

با خوشحالی گفت: خیلی خیلی ممنونم که میای!!! آژانس می گیرم میام دنبالت. اهل منزل دلخورن بهم ماشین قرض نمیدن.

سری تکان دادم و آهی کشیدم. آرام گفتم: باشه. خداحافظ.

ایستادم. دوباره مانتویم را مرتب کردم. حوصله نداشتم لباس عوض کنم. همان شال قبلی را پیچیدم و از اتاق بیرون آمدم.

مامان پرسید: کجا؟

با تردید گفتم: امین... برای کارای دانشگاش... یه کمکی می خواد، میرم همراش. زود میام.

مامان متعجب پرسید: حالا چرا تو؟

به سرعت گفتم: آخه مونس درگیر کارای عروسی خواهرشوهرشه، متینم خیلی گرفتاره. زیاد طول نمی کشه. میام.

خداحافظی کردم و از اتاق بیرون آمدم که دیگر حرفی نزنم. مامان هم مخالفتی نکرد. فقط تأکید کرد که زیاد معطل نشوم.

توی حیاط در حالی که قدم می زدم به انتظار امین ماندم. با صدای بوق ماشین آژانس از در بیرون رفتم. امین جلو نشسته بود. در عقب را باز کردم و نشستم. دلم می خواست قبل از دیدن دختر مورد علاقه اش کمی درباره اش حرف بزنیم. اما جلوی راننده ی آژانس نمیشد. پس فقط یک سلام کوتاه کردم و در سکوت به روبرو خیره شدم.

جلوی یک کافی شاپ توقف کرد. با کنجکاوی به ورودی نگاه کردم. یک در بود با دو تا پنجره ی تاقی دو طرفش، با قابهای قرمز و نمای آجری که دور در و پنجره ها را احاطه کرده بود و حالت گرم و دوستانه ای به آن می داد. یک تابلوی کوچک بالای تاقی در نصب بود: کافی شاپ مهر.

امین پول تاکسی را حساب کرد و به دنبالم پیاده شد. نگاهی با افتخار به درگاه انداخت و گفت: جای دوست داشتنی ایه. مگه نه؟

سری تکان دادم و گفتم: بد نیست.

_: دیگه قیافه نگیر واسه ما. حرف دلتو بزن.

لبخندی زدم و گفتم: خوبه.

_: مرسی.

+: امین چند لحظه صبر کن...

_: من در خدمتم.

دست به سینه رو به من ایستاد. نگاهی به پنجره ها انداختم و فکر کردم: از تو دیده میشیم.

ولی اهمیتی ندادم و پرسیدم: چند وقته می شناسیش؟

تبسمی کرد و گفت: خیلی وقته. هفت سال. از سال اول راهنمایی. اینجا تو مسیر راهنمایی و دبیرستانمه.

+: اسمش چیه؟

_: خاطره.

+: فامیلش؟

_: شعفی.

+: پدرش فوت کرده؟

_: آره. میشه بریم تو حرف بزنیم؟ وسط پیاده رو صورت خوشی نداره.

+: پس قدم می زنیم. می خوام اول یه پیش زمینه داشته باشم.

نگاهی به در شیشه ای با شیشه های کوچک مربع انداخت. دستی برای کسی که نگاهش می کرد و من ندیدمش تکان داد و همراهم راه افتاد.

پرسیدم: با مادرش زندگی می کنه؟

_: مادربزرگش. مادرش وقتی بچه بوده فوت کرده.

+: پدرش چی؟

آهی کشید و گفت: اونو وقتی نوزده سالش بود از دست داده.

زیر لب گفتم: متأسفم.

به تندی گفت: خوشش نمیاد براش دل بسوزونی. اون یه آدم مستقل مغروره.

با وجود این که می دانستم، باز پرسیدم: چند سالشه؟

_: بیست و هفت سال.

+: چرا دوسش داری؟

به فکر فرو رفت. همانطور که فکر می کرد، آرام آرام گفت: خاطره محکمه... و مطمئن... و مهربان... لوس نیست... تروتمیز و مرتبه... حرفمو می فهمه... حرفشو می فهمم... هیچوقت با هیچکس نتونستم اینقدر راحت باشم. لازم نیست اصلاً حرف بزنم. حالمو درک می کنه. وقتی نمی خوام چیزی بگم، چیزی نمی پرسه... وقتی بخوام بگم شنونده ی خوبیه. منم سعی می کنم براش همینجوری باشم و خدا رو شکر اونم همینقدر دوستم داره...

نگاهی به سردر کافی شاپ که هنوز خیلی از آن دور نشده بودیم، انداختم و گفتم: خیلی خب. بریم.

همانطور که برمی گشتیم پرسیدم: چیز دیگه ای هم هست که بخوای بگی؟

سری تکان داد و گفت: نمی دونم. نه.

وارد شدیم. بالای در زنگوله ای با صدای ملایم ورودمان را اطلاع داد. مغازه عرض کمی داشت ولی بزرگ بود. بیشترش به صورت حرف  L پشت مغازه ی کناری می رفت و گوشه ی دنجی می ساخت. سر سه گوشه ی زاویه ی مغازه، آبدارخانه اش بود که به هر دو طرف دید داشت.

وارد که شدیم دختری از پشت ویترین سر کشید. من هم با دقت سر کشیدم و نگاهش کردم. با کمی تردید به استقبالمان آمد. امین لبش را گاز گرفت. در حالی که سعی می کرد محکم و جدی باشد، گفت: خاطره خانم، ایشونم خانم برادرم هستن.

نگاهی به امین انداختم. جای یادآوری نبود که من هنوز قبول نکرده ام خانم برادرش باشم!

دستم را به طرف خاطره دراز کردم و گفتم: از آشناییتون خوشوقتم.

دستش را توی دستم گذاشت، گرم و محکم فشرد و گفت: منم همینطور.

نگاهش کردم. کمتر از سنش نشان میداد. هنوز مردد بود و نمی دانست از جانش چه می خواهم.

نگاهی پرسشی به امین انداخت. امین لبخندی اطمینان بخش زد و گفت: شما بشینین. من به مشتریا می رسم.

خاطره سری به تأیید تکان داد و من به طرف یکی از میزهای پشتی رفتم. دختر و پسری خلوت کرده بودند و غرق در نگاههای عاشقانه شان بودند. پوزخندی زدم و پشت میز دیگری نشستم.

خاطره نفس عمیقی کشید و نشست. ناخودآگاه گارد گرفتم. با بدبینی پرسیدم: امین رو چقدر می شناسی؟

آرام و مطمئن گفت: یا به اندازه ی شما یا کمی بیشتر.

+: پس می دونی که از مال دنیا هیچی نداره. حتی باباشم پولدار نیست.

تبسمی کرد و گفت: شمشیر از رو بستی سحرخانم.

احتمالاً امین قبلاً اسم مرا به او گفته بود. سری تکان دادم و گفتم: خودت می دونی که تصمیمتون چقدر غیرمعموله. امین هنوز بچه اس. تازه هیجده سالشه. فکر اینو نکردی که دو روز دیگه دلشو بزنی و یه دختر جوونتر از خودش دلش بخواد؟

به عقب تکیه داد. امین بدون آن که سؤالی بکند، یک شکلات گلاسه جلوی من و یک قهوه فرانسه جلوی خاطره گذاشت و رفت. خاطره متفکرانه دستهای ظریف و کشیده اش را دور فنجان حلقه کرد. مجبور بودم اعتراف کنم دستهای خوشگلی دارد!

تکه شکلات را از روی بستنی برداشتم و توی دهانم گذاشتم. خاطره زیاد معطلم نکرد. سر بلند کرد و پرسید: تا حالا عاشق شدی؟

خنده ام را با نفس عمیقی فرو دادم. سری به تأیید تکان دادم و گفتم: انتظار داشتم اینو بگی. ولی این جواب سؤال من نبود.

سری تکان داد و گفت: نه عاشق نشدی. من به یاد امین نفس می کشم. خیلی سعی کردم از ذهنم بیرونش کنم. به خودش گفتم. بارها. گفتم دست برداره. با توپ پر فرستادمش بره.

نگاهی به اطراف انداخت و گفت: حتی حاضر شدم مغازه رو جابجا کنم که سر راهش نباشم. هرچند که اینجا خونمه و واقعاً دوسش دارم... دنبالشم بودم. نشد. نشد که بشه. ما مثل هوا بهم احتیاج داریم.

کمی از بستنی برداشتم و گفتم: عشق یه تب تنده. دو روزه فروکش می کنه. بعدش چی؟

_: فقط عشق نیست. ببین تو یه دوست خوب داری. مونس، خواهر امین.

ابرویی بالا انداختم و گفتم: می بینم گزارش ریز به ریز درمورد هممون داده.

_: ما الان هفت ساله همدیگرو می شناسیم. بیشتر روزا اینجا کمکم بوده. رفیقم. همراهم. خواه و ناخواه در جریان زندگیش بودم. می دونی من هیچ دوستی ندارم که اینقدر باهاش صمیمی باشم. ما حتی یک بارم باهم دعوا نکردیم. تنها دعواهای ما بحث درست نبودن رابطمونه. نه این که درست نباشه، این که دیگرون نمی تونن قبولش کنن.

+: برای این که احساس امین به تو با این همه تفاوت سنی، بیشتر مادرانه اس تا عاشقانه.

_: نه. اینطور نیست. رابطه ی ما کهنه تر از اینه که مادرش باشم. امین همیشه اعتماد به نفس فوق العاده ای داشته و اجازه نداده که فکر کنم بچه است.

+: ولی نه سال ازت کوچیکتره. امین حتی برای منم بچه اس!

_: برای این که پسرعموته. همیشه به چشم برادر کوچیک دیدیش. برات قلدری نکرده.

ابرویی بالا انداختم و پرسیدم: برای توی قلدری کرده؟

خندید و گفت: نه. فقط مثال زدم. منظورم اینه که من به چشم بچه نگاش نکردم.

+: نه واقعاً می خوام بدونم به چه چشمی نگاش کردی؟ اینطور که میگین اولین باری که باهم آشنا شدین، امین کلاس اول راهنمایی بود! یه بچه ی یازده ساله!!! اون موقع تو یه دختر بیست ساله بودی.

آه عمیقی کشید و گفت: تو هم مثل من یه دختری. حتماً برات پیش امده که دلت فقط یه گوش شنوا بخواد. کسی که فقط حرفاتو بشنوه و قضاوت نکنه. حتی اونایی که ازشون دلخوری رو هم محکوم نکنه. فقط شنونده باشه و همراه.

مکثی کرد. آرام گفتم: خب؟

_: دفعه ی اولی که امین رو دیدم تو همچین موقعیتی بودم. یه بچه ی شاد و سرخوش تو راه برگشتن از مدرسش وارد مغازه شد. با وجود این که تابلوی بسته است رو زده بودم، فقط یادم رفته بود در رو قفل کنم... با دیدن حال گرفته ی من دور و بر رو نگاه کرد و پرسید چی شده؟

خاطره از یادآوری آن روز لبخندی زد و ادامه داد: انگار می ترسید یه نفر بهم حمله کرده باشه و می خواست دزد بگیره! اما من بغضم ترکید و گفتم کسی اینجا نیست، مغازه تعطیله و بره. اما نرفت. نشست سر میز و حرفامو شنید. هیچ راه حلی هم نشونم نداد، فقط یکی دو تا پیشنهاد خنده دار کرد که باعث شد حالم خیلی بهتر بشه. بعد از اون دیگه تقریباً هرروز میومد و الان هفت سال گذشته. من دوسش دارم. واقعاً دوسش دارم. حتی اگه با من ازدواج نکنه بهش حق میدم. ولی می دونم داغون میشه. ما بهم احتیاج داریم.

به لیوان خالیم نگاه کردم. نمی دانستم چه بگویم. گوشیم زنگ خورد. نگاهش کردم. متین بود. نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم: سلام. بله؟

_: سلام... کجایی؟

مکثی کرد و ادامه داد: زنگ زدم خونتون، گفتن با امین رفتی بیرون. کافی شاپی؟

راضی از این که احتیاجی به توضیح نیست، گفتم: آره.

_: کجاست؟

نشانی را گفتم و قطع کردم. متین که آمد رنگ از روی امین پرید. تا بحال ندیده بودم اینطور از او حساب ببرد. راستش خودم هم کمی ترسیدم. قیافه اش خیلی جدی و نفوذناپذیر بود.

با خاطره به سردی آشنا شد و برخلاف انتظارم نشست. فکر می کردم فقط آمده دنبالم و می خواهد از آنجا دورم کند.

برای چند لحظه مغازه خالی از مشتری شد. امین رفت در را قفل کرد و برگشت. مشغول صحبت شدیم. مامان زنگ زد. وقتی گفتم با متینم، پیگیری نکرد و خیالش راحت شد.

خاطره از روزهای بی مادریش گفت و پدری که نه زن گرفت و نه دخترش را به فامیل سپرد. خاطره در کنار پدر و دوستان او بزرگ شد و هنوز هم همین عموها حمایتش می کردند. از وقتی پدرش فوت کرده بود با مادربزرگ مادریش زندگی می کرد و کافی شاپ را که ارث پدرش بود به تنهایی می چرخاند.

می گفت اگر ازدواج کند هم با مادربزرگش می ماند، چون تنها داییش مقیم خارج از کشور بود و مادربزرگ دیگر کسی را نداشت.

خانواده ی پدری پر جمعیت بودند. با آنها هم در حد اعتدال معاشرت داشت ولی تکیه اش بر مادربزرگ مادری و عموهایی که در واقع دوستان پدرش بودند نه برادران خونی اش، بود.

متین مرتب حرف میزد و دلیل می آورد و سؤال می کرد. اما موضع امین و خاطره هیچ تغییری نکرد.

چند ساعت حرف زدیم! داشت خوابم می برد. خاطره برایمان اسنک درست کرد و شام ساده ای خوردیم. هرچه می گذشت بیشتر با او احساس نزدیکی می کردم. باورم نمی شد که اینقدر دختر دلنشینی باشد. اینقدر فرهنگ و تربیتمان بهم شبیه باشد، حال آن که محیط و موقعیتی که در آن بزرگ شده بود را اصلاً درک نمی کردم!

دیروقت بود که بیرون آمدیم. وقتی به خانه رسیدم خسته بودم. اما احساس می کردم دوست تازه ای پیدا کرده ام.

 

بعد از آن جلسات خانوادگی شروع شد. عمو و زن عمو به دیدن مادربزرگ خاطره رفتند و به دیدن خانواده ی پدریش و به دیدن دوستان پدرش. با اهالی محل کسب خاطره صحبت کردند. هیچکس نظر بدی نداشت. همه خاطره را تأیید می کردند.

متین به دنبال کارهای مأموریتش بود. کمتر همدیگر را می دیدیم. آن شب توی کافی شاپ خاطره قرار داشتیم. از عصر رفته بودم. کلی با خاطره گپ زدیم و توی کارهایش فضولی کردم تا متین آمد. خودم برایش قهوه ی اسپرسو درست کردم و روی کف شیر را همانطور که خاطره یادم داده بود، طرح گل کشیدم و برایش بردم.

متین خسته بود. قهوه را جلویش گذاشتم، تشکر کرد و کمی نوشید. به آرامی پرسیدم: کی داری میری؟

_: کارام هنوز جور نشده. قرار بود فردا برم. افتاد هفته ی آینده.

زیر لب گفتم: دلم برات تنگ میشه.

خنده ی خسته ای کرد و گفت: خب تو هم بیا بریم.

با خوشی گفتم: آخ جون بیام؟

البته فقط محض جوک گفتم! باورم نمیشد امکان داشته باشد.

سری تکان داد و گفت: اگه عقد کنیم می تونم ببرمت.

جا خوردم. به فکر فرو رفتم. فنجانش را برداشت. به عقب تکیه داد و جرعه ای نوشید. از بالای فنجان نگاهم کرد و پرسید: چیه؟ چرا ساکتی؟ چرا دوباره شروع نمی کنی؟ من هنوز جواب ندادم و این حرفا چیه و به من وقت نمیدی فکر کنم و ...

آهی کشیدم. خیلی وقت بود که به جواب رسیده بودم. ولی چند روز گذشته اینقدر درگیر امین و خواستگاری اش بودیم که به کلی فراموش کرده بودم درباره اش حرف بزنم. حالا دیگر همه ی خانواده می دانستند که امین عاشق خاطره شده است و قرار بود آخر هفته به خواستگاری برویم!

بله برویم! عموجان مرا هم جزو خانواده حساب کرده بود و قرار بود همراهشان باشم.

انگشت به دندان گزیدم و آرام پرسیدم: یعنی واقعاً میشه؟

_: چی میشه؟

+: عقد کنیم بیام... مگه با همکارات نیستی؟

سرزنش آمیز نگاهم کرد و گفت: نه تنهام.

مثل بچه ای که موقع شیطنت مچش را گرفته باشند، خنده ام گرفت و سر بزیر انداختم.

خنده اش را فرو خورد و گفت: فکر کنم سفر رو بیشتر از من دوست داری.

سر بلند کردم و با رنجشی الکی گفتم: نه...

این بار واقعاً خندید. آرنجهایش را روی میز گذاشت و به جلو خم شد. با نگاهی پرمهر پرسید: مطمئنی؟

سری به تأیید تکان دادم. خودم هم نمی دانستم چرا چشمهایم به اشک نشسته اند. ولی مژه هایم تر شده بود و با میل شدید به گریه کردن مبارزه می کردم. برای این که حالم را عوض کنم از جا برخاستم و گفتم: بریم.

خداحافظی سریعی با خاطره کردم و از مغازه بیرون آمدم. متین به دنبالم آمد و پرسید: چی شد؟

فایده ای نکرده بود. اشکهایم جاری شدند. سری تکان دادم و گفتم: هیچی.

_: یه لیوان آب بگیرم برات؟

+: نه. بریم.

سوار شدیم. توی ماشین هق هق می کردم و سعی می کردم خودم را آرام کنم. متین با نگرانی برمی گشت نگاهم می کرد و دوباره به خیابان چشم می دوخت. بالاخره پشت چراغ قرمز توقف کرد و گفت: آخه چی شده؟ من برای عقد عجله ای ندارم. هرجور خودت می خوای.

کلافه گفتم: نمی دونم چی شده. فقط هیجانزده ام.  

مکثی کردم و آرام گفتم: عقد کنیم بهتره. مامان بزرگ خوشحال میشه.

_: ببین هروقت فهمیدی تو کله ات واقعاً چی می گذره به منم بگو!

+: خب می خوام عقد کنیم دیگه. حتی اگه باهات نیام.

_: آخه با این عجله که نمیشه مجلس گرفت، وسط این شلوغ پلوغی. از اون طرف قرار خواستگاری امین، از اون طرف مأموریت.

+: خب کی مجلس خواست؟ وقت میشه عقد محضری بکنیم؟

سری تکان داد و نفس عمیقی کشید. به آرامی گفت: فکر می کنم میشه.

 

مامان در حالی که کمکم می کرد، وسایلم را مرتب کنم، کلافه گفت: هنوز از شوک دیوونگی امین نیومدیم بیرون، چشممون به جمال تو روشن شد! دختر پسره می خواد بره مأموریت! جواب ندادی ندادی، حالام که دادی به شرط این که بری همراش؟!

+: من براش شرط نذاشتم مامان. خودش گفت اگه عقد کنیم می برمت.

_: آخه وسط این هیاهو؟!!

+: آخه من چکار به خواستگاری امین و عروسی خواهرشوهر مونس دارم؟ یه عقد محضری که سروصدا نداره.

_: مگه ما دخترمونو از سرراه آوردیم؟ منم دلم می خواست برات جشن بگیرم.

+: بذارین بریم برگردیم، یه جشن مفصل می گیریم.

حال مونس هم بهتر از مامان نبود. می خواست سر از تنم جدا کند. کلی کار داشت و عقد من هم شده بود برنامه ی اضافه. هرچه می گفتم لازم نیست برای عقدم تدارکی بگیرد، دلش راضی نمیشد. دخترک عاشق تشریفات و دکوراسیون اینطور مراسم بود! سفره عقد خواهرشوهرش واقعاً دیدنی شده بود و حالا دلش می خواست بهتر از آن را برای من بیندازد.

هرجور بود راضیش کردم که آن را برای جشنمان نگه دارد و اینقدر خودش را اذیت نکند.

نظرات 43 + ارسال نظر
بلوط سه‌شنبه 16 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 06:04 ب.ظ

انشاالله به خیر و عافیت
دعاگو هستم حتما

سلامت باشی. خیلی ممنونم

توهم منطق سه‌شنبه 16 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 02:04 ب.ظ

بلوط سه‌شنبه 16 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 12:56 ب.ظ

سلام شاذه جون
دلم برات تنگ شده الهی همیشه شاد باشی و روزگار به کامت باشه..... راستی نی نی کی به دنیا میاد؟

سلاااااام بلوط عزیزم

دل به دل راه داره. انشاءالله که حال تو هم خوب باشه
هفتاد روز دیگه اگه خدا بخواد. التماس دعا

فاطمه اورجینال سه‌شنبه 16 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 11:48 ق.ظ http://originaal.persianblog.ir

من پشت درخونه تون خوابیدم تا قسمت بعدی بیاد بپرم تو!

مرسی دارم می نویسم. کار و بار خونه نمیذاره! هی میرم آشپزخونه هی میام. الانم برم نماز بخونم برگردم ببینم بالاخره این پست تکمیل میشه؟!

دخترکی در آغوش عروس هزار داماد سه‌شنبه 16 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 10:54 ق.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

ما کلا در هپروت هستیم، حواس نیست که
ان شالله که بسلامتی دنیا میاد، حیف اینو نمیشه گفت زود
منتظر قسمت 8 هستیم

ای جانم
نه دیگه. هفتاد روز صبر کنین لطفا
دارم می نویسم

پرنیان یکشنبه 14 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 10:46 ب.ظ http://2khtarkermooni.mihanblog.com

سلام
بعد از چندوقت یهوویی اومدم چندتا قسمت باهم خوندم.
دارم کم کم با سحر کنار میام. حالا دختر خوبی شده
میگم اگر امین و خاطره قراره به هم برسن، فاصله سنیشون یه خورده کمتر بود بهتر نبود؟ ببخشید دخالت میکنم.فقط نظرمو دادم.

سلام
خوش اومدی
خدا رو شکر
به نظر من چون باهم دوستن مشکلی نداره. کنار میان

توهم منطق یکشنبه 14 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 09:49 ق.ظ

وای خوشحالم باهات آشنا شدم اولش که تو کامنت نوشتی ۴ تا بچه فکر کردم باهام شوخی میکنی بد که اینجا را خوندم دیدم نه راستی راستی ۴ تا هستند ..خدا برایت نگهشون داره

ممنونم. باور کن چهار تان. یا در واقع سه تا و نصفی :) سلامت باشی

توهم منطق یکشنبه 14 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 09:48 ق.ظ

اوه خیلی عالی بود

متشکرم

nina شنبه 13 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 04:06 ب.ظ

جان؟!

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 09:26 ب.ظ

جانا پر پروانه ما را بپذیر....

عشق دل دیوانه ما را بپذیر....

یک روز دگر مانده به پیمان غدیر....

تبریک صمیمانه ما را بپذیر....





متشکرم

مریم پنج‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 02:24 ب.ظ

وای مامانیییییی، من الان متوجه شدم که در انتظار یه مسافر کوچولو از بهشت هستی. تبریک، انشاالله به سلامتی به دنیا بیاد و همیشه نامدار و پایدار باشه و سایه شما بالا سرش. بازم تبریک عزیزم (هوارتا ماچ برای کوچولو)

خیییییییلی ممنونم. سلامت باشی

مریم پنج‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 02:01 ب.ظ

شاذه عزیز خیلی خوشحال شدم که دیدم رمان جدیدتو گذاشتی (البته از 98ia دنبال می کنم). قلم روان و زیبایی داری و همچنین سبک خیلی خوبی. بدون اینکه خیلی بی پرده از ارتباط دختر و پسر بگی راحت میشه احساس طرفین رو درک کرد. ممکنه غصه هم تو نوشته هات باشه اما وقتی می خونمشون بیشتر شاد می شم و لذت می برم. همه نوشته هات رو خوندم و از همشون لذت بردم. امیدوارم همیشه موفق باشی.
راستی عید غدیرو هم به شما و خانواده محترمتون تبریک میگم. امیدوارم خود آقا امیرالمومنین عیدی های بزرگی بهتون بدن.

خیلی از لطف و محبتت متشکرم
منم تبریک میگم و بهترینها رو برات آرزو دارم

یلدا پنج‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 01:33 ب.ظ http://yaldapaeez.blogsky.com/

داره جالب میشه ها ...
میدونی که من عاشق این داستان هایی هستم که همه چیز گل و بلبل تموم میشه
مراقب خودت باش مامانی

مرسی یلداجونم
آره والا. کم غصه داریم که بخوایم سر قصه ها هم حرص بخوریم؟!!
سلامت باشی

دخترکی در آغوش عروس هزار داماد پنج‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 01:03 ب.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

ووووووووووووووووووووووووی مگه نی نی داری؟؟؟؟؟؟
ووووووووی نمیدونستمممممممممممممممممم
ان شالله بسلامتی بدنیا میاد
ووووووووووووی کلی ذوق کردم، چخده خوش بحالت
ان شالله یه بچه خوش و تپل و ناز و مهربون مثل مامانش میشه

دو ماهه که دارم میگم! کجا بودی تو؟
خیلی خیلی ممنونم گلم
سلامت باشی. خوبی از خودته

دخترکی در آغوش عروس هزار داماد پنج‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 10:28 ق.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

آخی ، هنوز کمرت درد میکنه؟
خب زیاد نشین، تیکه تیکه بنویسش تا کمرت اذیت نشه، اینجوری ما عذاب وجدان داریم

فقط کمر نیست عزیزم. کودک دیگه شیش هفت ماه و حسابی سنگین شده، وقتی میشینم احساس خفگی میکنم. دعا کن این دوماه و نیمم بسلامتی بگذره و بچه هم خیلی سالم و خوش اخلاق باشه، بتونم با خیال راحت بشینم بنویسم.
عذاب وجدان نگیر. تقصیر تو نیست گلم

فاطمه اورجینال چهارشنبه 10 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 08:25 ب.ظ

چرا متین هیچ ابراز علاقه ای نمیکنه آخه؟

کاش فردا سه شنبه بود!من بقیه شو میخواااام

برم داستانهای قبلیت رو دانلود کنم
مرسی شاذه جوووون!

کتکش بزنم؟
واقعا نشستن برام سخته. اگه می تونستم می نوشتم.
بفرما
خواهش می کنم گلم

شیدا چهارشنبه 10 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 08:17 ب.ظ

باید اعتراف کنم هروقت داستاناتون رو میخونم چشمام پر اشک میشه و گریه میکنم!
شاید حسودم نسبت به شخصیتهای داستانهای شما!!

اوه خدای من! امیدوارم لذت ببری از داستان و اشک غم نباشه!

nina چهارشنبه 10 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 06:13 ب.ظ

ای بابا بچه م هوله سریع بله داد :دی میگما چرا همیشه ادمای شنگول میوفتن به یه شخص جدی. یا مظلوم؟ الان سحر مغز متینو میخوره :دی

آره دیگه! زودی راضی شد
الان من مغز داییتو خوردم؟ هان؟ هان؟ هان؟

فاطمه اورجینال چهارشنبه 10 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 05:13 ب.ظ http://originaal.persianblog.ir/

واااااقعا در عجبم درحد لالیگا!!!
من چطور تا حالا اینجا نیومده بودم!اسمت رو زیاد توی وبلاگ بچه ها دیده بودم اما جدا موندم چطور منی که عاشق داستان نویسی ام اینجا برام کشف نشده مونده بود!
ازالان اعلام میکنم یه خواننده ی پروپاقرص پیدا کردی شاذه جان!برم عجالتا این داستان رو از اولش بخونم دوباره میام

نمی دونم چطور! خودم می دونم ناجوانمردانه تا می خوندمت گهگاهی ولی بدون کامنت!
خوش بگذره

زینب چهارشنبه 10 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 04:51 ب.ظ



زی زی در کف فرو رفته !‌
من باید اساسی وقت بذارم اینو دوباره بخونم !‌
کلا قاطی کردم رفت !‌


کف کفی یه دوش بگیر روشن شی

گوگولی چهارشنبه 10 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 03:29 ب.ظ http://www.googooli2006.blogfa.com

درخدپتیم،زیر سایتون!
این چند روز همینجور از داستانا قدیمیتون دوره میکردم!!!

خوش باشین

ترمه چهارشنبه 10 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 02:43 ب.ظ

وای من فکر میکردم سحر رامین رو قانع میکنه !!! ولی خیلی جالب شد این نشون میده که واقعا همدیگه رو دوست دارن و موردای مناسبین!
سحر و متین هم واقعا به هم میان !

نه قانعش نکرد
آره

بهار چهارشنبه 10 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 02:41 ب.ظ http://www.bahari-kamiab.blogfa.com

آخی پس کم مونده بدنیا بیاد.
میگم شاذه جونم من خودم خیلی از زایمان میترسم با اینکه شوهر هم نکردم. اما یو قوی باش.
راستی یکی اومد خواستگاری من که ۲ سال کوچیکتر بود نبودی ببینی چه بحثی شده بود واسه خودش.

آره دیگه... به طور دقیق هفتاد و هفت روز!
اوکی! مرسی
ای بابا چقدر همه موضع می گیرن!! حالا شایدم بد نبود!

صودی چهارشنبه 10 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 12:15 ب.ظ

سلام خسته نباشی
نمیدونم ولی احساس میکنم یهو رفتی روی دور تند
چرا؟
اینا که به هم رسیدن ادامه داستان چی میشه؟

سلام صودی جان
سلامت باشی
بالاخره یه ماجرایی برای ادامش پیدا می کنم

لاله چهارشنبه 10 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 11:51 ق.ظ

سلام
با پوزش چرا من نمیتونم داستانهای شما رو دانلود کنم آیا اشکال از سیستم من هست و یا اینکه مشکل از جای دیگه ای هست خواهش میکنم راهنمائیم کنید با سپاس از لطف شما

سلام
خواهش می کنم. والا با سیستم خودم مشکلی نداره. ولی با گوشیهای آندروید برنامه می خواد.

لی لا چهارشنبه 10 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 11:10 ق.ظ http://halogen1983.blogfa.com

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااام
به به به مبارکههههههههههههبالاخره این دختر رضایت داد.این یکی دختر داستانت خیلی موضوعُ کش نداد..آفرین چه دختر خوفی
دستت درد نکنه شاذه جون....

سلااااااااااااااااااااااااام
مرسییییییییییی آره بچه ی خوفی شد
خواهش می کنم

[ بدون نام ] چهارشنبه 10 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 09:50 ق.ظ

سلام عزیزم
دوست دارم این داستانو و بی صبرانه منتظرم که بقیشو بخونممراقب خودتون باشین

سلام
خیلی ممنونم

مینا چهارشنبه 10 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 02:17 ق.ظ

سلام
ممنون که به موقع گذاشتی
اوه فاصله سنی 9 سال نمیدونم چی بگم راستش خواهر خودم با یکی 4 سال از خودش کوچکتر ازدواج کرده تا حالا که بد نبوده ولی مال تو قصه اس انشالله که خوبه!

سلام
خواهش می کنم
خوشبختیشون غیرممکن نیست! باور کن!

کیانادخترشهریوری چهارشنبه 10 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 01:47 ق.ظ

جدا امین قراره با خاطره زندگی کنه؟بنظرت بعدا چی میشه؟مثلا 10سال بعد؟

تو داستان من قراره همه خوشبخت بشن! امین و خاطره هم بهترین دوستان هم میمونن و زوج موفقی میشن.

لبخند چهارشنبه 10 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 12:37 ق.ظ http://labkhandam.blogsky.com/

خدا رو شکر اینا هم به سر و سامون دارن می رسن
ایشالا همه جونا خوشبخت بشن...امین و خاطره هم همینطور

الهی آمین

حانیه سه‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 08:40 ب.ظ

سلام شاذه جون
ممنون واسه داستان
نظرم راجع به امین عوض شد خاطره خوبه...
رمز ایمیلم گم شد قسمت نیست ما پیشرفت کنیم منم از رو نمیرم یه جدیدشا ساختم تازه سرشار از عرق ملی (درسته؟)
من عاشق سرما هستم ولی مامانم بشدت متنفره و زمستونا به زور لباس تن ما میکنه انگار نه انگار که دیگه بزرگ شدیم.

سلام عزیزم
خواهش میکنم
آره بابا خوشبخت میشن
عاشق این با لهجه نوشتن شما اصفهانیام
آره خیلی از مامانا همینطورن. نگرانی مادرانه اس. حرص نخور

رها سه‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 05:41 ب.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

نه سال فاصله سنی؟
راستش من 15 سالش رو دیدم . شاید اولش قشنگ بود ولی ...

غیرممکن نیست رهاجون، من چندین مورد موفقشو دیدم. هرچند قبول دارم غیرعادیه، ولی بنای قصه های من بر خوشبختی و خوش بینیه و قطعا منظورم تبلیغ و ترویج هیچی نیست.

دخترکی در آغوش عروس هزار داماد سه‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 04:30 ب.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

متین با خوشحالی نفس عمیقی کشید و گفت: خدا خیرت بده سحر! تو اولین کسی هستی که این سؤال رو ازم کردی! .....
احیانا اینجا منظورت امین نبود؟!
ممنون که خبرم کردی، انقدر ذوق کردم وقتی دیدم نوشتی
عالی بود، نمیدونم چرا انقدر این داستان به دلم نشسته، کاش یه رمان 1000 صفحه ای بود، خیلی دوسش دارم، هم موضوع عالیه و هم سبک نگارشش
ممنون عزیزم، خدا قوت

وای این قسمت پر از سوتی شد نشستن حسابی برام سخت شده، با عجله مینویسم. با وجود این که به خیال خودم ویرایشم کردم، بازم چند جا اشتباه شده. الانم باز آقای مهندس پشت پی سیه، با موبایلم نمیشه ویرایش کرد، انشاءالله فردا درستش میکنم. ممنون که گفتی
خواهش میکنم گلم
خیلی ممنون. خوشحالم که لذت میبری

moonshine سه‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 04:05 ب.ظ

یوهو اپ شده بود ..پیش خودم گفتم شاید شاذه ژونم کار داشته باشه نتونه اپ کنه ..بسی خشنود گشتیم ..
وای چقدر من این متین رو دوست دارم هزار بار گفتم ها ..بازم میگم ..عاشق پسرهایی هستم که خلق میکنی .ومهم تر از اون عاشق جن عزیز من ..
درمورد ازدواجشون نظرم دقیقا مثل سحره ...ولی حرفی نمیزنم ..این عشقها هست ومن خبری از اخر عاقبتش ندارم پس بهتر میدونم حرفی نزنم ..
وای داره دی ماه میرسه ..دلم برای داستانهات تنگ میشه توروخدا خوب استراحت کن ولی به فکر دل ما هم باش ..

خیلی ممنونم گلم نه دیگه هرطوری بود آپ کردم.
جن عزیز من با همه فرق میکنه. سالها تحقیق و بررسی کردم برای نوشتنش. تمام قابلیتهای جنش مستنده هرچند با کمی اغراق
آره دیگه پیش میاد و ما هم تو قصه بنا رو بر خوشبختی میذاریم. کاری به واقعیت ندارم
خیلی ممنونم گلم. آره داره میرسه و اگه خدا بخواد انتظارم به آخر میرسه. بابا راضی باش من این بار سنگین رو بذارم زمین! باور کن مرخصیم طولانی نمیشه. نمیتونم ننویسم! تازه اول دی نیست، آخرشه.

گوگولی سه‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 03:01 ب.ظ http://www.googooli2006.blogfa.com

آخیییی. . .ش لاولی!!!
سلاممممممخوبین خوشین سلامتین انشاءالله؟؟؟دلمان برایتان تنگولیده بووود زیاد زیاد!!!

سلامممم
مرسی گل گلم دل به دل راه داره. کجایی تو؟

بهار خانم سه‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 03:01 ب.ظ http://baharswritings.blogsky.com/

نه از نظر جرم و اینا ... بده از نظر خودم ... بعدم من دیدم چند نفرو که این طوری ازدواج کردم ... نمی گم همشون چون استثنا همیشه هست ولی اکثرشون به مشکل می خورند ... نمی خوام زیاد باز کنم ولی یکی از مشکلاتی که پیدا می کنن اینه که زنه بعد از چند سال که سنش کمی رفت بالا گاهیم از همون اول به شوهرش شک می کنه و کلا شک می کنه و کلا تو استرس به سر می بره ... البته نمی گم شک فقط تو این شرایط میاد شاید شوهره بزرگتر باشه و بازم شک بوجود بیاد ولی به خاطر شرایط تو این موارد بیشتره ... خودت که بهتر می دونی شاذه بانو زندگی با شک خیلی بده ...
بده رو برا این گفتم که به نظرم پسرا خیلی دیر تر از دخترا بزرگ می شن من حتی ازدواجای همسنم دوست ندارم ...
البته این ازدواجا شاید برا دخترایی که خیلی عاطفی و احساسین و خیلی منطقی و بزرگتر از سنشون نیستن خوب باشه و برا پسرایی که بیشتر از سنشون می فهمن.
البته گفتم که اینا نظر منن هست ازدواجای این طوری که بی مشکل بوده و هست.

خیلی وقت بود که کامنت طولانی نذاشته بودم ... ولی امروز حسابی جبران کردم

منم نمیگم حرفات غلطه، بحثم همون استثناهاست. من چندین مورد موفق رو دیدم. تو قصه های منم روال بر خوشبختیه. نه میخوام چیزی رو تبلیغ کنم نه حرفی دارم. یه قصه اس جهت سرگرمی. ولی قبول دارم تو واقعیت همچین موردی خالی از اشکال نیست.
مرسی گلم

بهار سه‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 02:58 ب.ظ http://www.bahari-kamiab.blogfa.com

وای شاذه جونم منم مثل یو عاشق آفتاب هستم.
دستت درد نکنه دوستم. خیلی خوب بود مثل همیشه.
میگم نی نی کی بدنیا میاد حالا؟

خوشوقتم
مرسی گلم
انشاءالله اواخر دی

بهار خانم سه‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 01:54 ب.ظ http://baharswritings.blogsky.com/

خوندم
خسته نباشی شاذه بانو

ولی من هوای داغ و آفتابی دوست ندارم اصلا ..
عاشق پاییز و زمستون و لباس زمستونیم ... هر چند که فقط اگه طول روزا اینقدر کوتاه نبود خیلی خوب بود


این امین با خاطره ازدواج می کنه ؟؟ با اینکه خیلی بده ولی نمی شه انکار کرد که تو جامعه از این جور ازدواجا هست ... همین چند وقت پیش با یه دوستی تو دنیای مجازی آشنا شدم ... وقتی با همسرش آشنا شد 26 سالش بود و همسرش 19 سال!!خیلی بده

مرسی
سلامت باشی
من دوست دارم.
از سرما بدم میاد. امروزم چون سرد نبود خوشحال بودم.


احتمالا. چرا بده؟ اگر کسی اینطوری خوشبخت بشه چه ایرادی داره؟ جرم که نمی خواد بکنه!

آیلین سه‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 01:41 ب.ظ http://ashkvalabkhand.blogfa.com

به به ژس بریم لباس بدوزیم که جشن داریم

بله بله

لبخند سه‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 01:39 ب.ظ http://labkhandam.blogsky.com/

سلام خواهر جون جونم
برم که دو سه قسمت و نخوندم..هر دفعه می خوام بخونم یه کاری پیش میاد که نمی شه...منم دلم می خواد داستان و با فراغ بالا بخونم...نه تند تند...چون مزه اش از بین می ره...
قبول داری؟

سلام عزیزم
خوش باشی گلم. امیدوارم لذت ببری

بهار خانم سه‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 01:35 ب.ظ http://baharswritings.blogsky.com/

سلام شاذه بانو

تا یادم نرفته بگم یه جا نیاز به ویرایش داره .
اسم دختره رو پشت تلفن گفته ستاره
دم کافی شاپ گفنه خاطره

برم بقیشو بخونم بیام

سلام عزیزم
مرسی که گفتی. ویرایش کردم
بفرما

زهرا سه‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 01:33 ب.ظ

هورررررررررا اول
منتظر بودم بی صبرانه
مرسی مرسی برم بخونم

نایب قهرمان
خواهش می کنم

maryta سه‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 01:32 ب.ظ

سلااام.ممنون قشنگ بود.نی نی چطوره؟
فقط اولش امین گفت اسم دختره ستارس،بعد خاطره شد

سلااااام
خواهش می کنم. انشاءالله که خوبه

مرسی که گفتی. تصحیح کردم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد