ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

یک اتفاق تازه (5)

سلام سلاممممم

هوراااا مانیتور بالاخره تعمیر شد و به آغوش خانواده بازگشت!

این پست کوچولو رو داشته باشین تا فردا انشاءالله یه پست تپل بنویسم.


صدای مونس را شنیدم که می پرسید: چی شد؟

و متین که گفت هیچی...

مونس وارد اتاق شد. روی آن که دوباره نگاهش کنم نداشتم. کنارم نشست و با دلخوری پرسید: چی بهش گفتی؟

+: هیچی نگفتم. باور کن.

_: چرا وسط زمین و هوا نگهش میداری؟ تا کی می خوای فکر کنی؟

+: نمی دونم....

_: زهرمار و نمی دونم! اگه می خوای بگی نه همین الان بگو. زجرکشش نکن دیگه.

+: خب من واقعاً نمی دونم جوابم چیه. مطمئن نیستم. مگه چند روزه که من فهمیدم خواستگاری کردین؟! این که می خوام فکر کنم خواسته ی زیادیه؟!

ناخودآگاه صدایم بالا رفته بود. متین توی درگاه ایستاد و به تندی گفت: مونس من وکیل وصی نمی خوام. متشکرم. می دونم که قصدت خیره ولی لطفاً دخالت نکن.

مونس با عصبانیت نفسش را بیرون داد و به موهایش چنگ زد. بی حوصله گفت: من قصد دخالت ندارم. ولی اینو می شناسم. می کشه آدمو تا تصمیم بگیره.

متین با ملایمت گفت: من می تونم صبر کنم.

مونس چند لحظه ناباورانه نگاهش کرد و بعد رو به من گفت: دیوونه ای اگه بخوای ردش کنی!

متین دوباره گفت: مونس...

مونس چشمهایش را بست و گفت: بله چشم خان داداش. سعی می کنم دیگه به عشقتون جسارت نکنم. اصلاً تنهاتون می ذارم.

و دوباره از اتاق بیرون رفت. متین هم به اتاق خودش رفت و من ماندم و افکاری که مثل کلاف سردرگم درهم می پیچیدند.

کمی بعد عموجان رسید و من بهانه ای پیدا کردم که از اتاق بیرون بیایم. امین و بهروز هم آمدند و همگی دور هم نهار خوردیم. خوشبختانه دیگر حرفی پیش نیامد. بعد از نهار توی هال نشسته بودیم که چشم مونس به حلقه ی نامزدی اش افتاد. با ناراحتی گفت: وای بهروز یکی دیگه از نگیناش افتاد.

بهروز به شوخی گفت: خب صبر کن همشون یه باره بریزه، بعد میریم یه دست دندون مصنوعی براش می خریم!

متین پرسید: تو مگه شیش ماه پیش نمی گفتی می خوام برم یه حلقه دم دستی بخرم؟

بهروز گفت: آ آ! الان میندازه گردن من میگه این پول نداده! تقصیر من نیست به خدا. ده بار گفتم یه حلقه ی بدون نگین ساده بگیر یا حداقل تو آشپزخونه و وقت کار اینو دستت نکن.

متین گفت: والا منم شاهدم.

من گفتم: آره به منم ده بار گفتی می خوام برم حلقه دم دستی بخرم، باهم بریم، اما آخرش نرفتیم.

مونس گفت: تو هم اون موقع یه حلقه ی تقلبی می خواستی که همکلاسای خواستگار دست از سرت بردارن.

از این که جلوی جمع، مخصوصاً متین این موضوع را یادآور شده بود، گُر گرفتم. داشتم به دنبال جوابی می گشتم که امین با لودگی پرسید: پس داداش ما رقیبم داره؟

با عصبانیت گفتم: نخیر. اگر می خواستم بهشون فکر کنم که حلقه نمی خواستم.

متین از جا برخاست و به اتاقش رفت. می ترسیدم بهش برخورده باشد. چند لحظه پابپا کردم. عمو و زن عمو معنی دار نگاهم می کردند. با عصبانیت به مونس نگاه کردم اما حواسش به میوه ای بود که داشت برای بهروز پوست می کند! شاید هم نمی خواست به من نگاه کند.

چند لحظه به سختی گذشت. نمی دانستم چکار کنم. بالاخره از جا برخاستم و به طرف اتاق متین رفتم. انتظار داشتم او را ببینم که گوشه ای پکر نشسته است. ولی ننشسته بود. داشت از توی کمدش چیزی برمی داشت.

وقتی به طرفم برگشت، همانقدر که انتظار داشتم دلخور و گرفته بود. با عذاب وجدان گفتم: اینطوریام که مونس میگه نیست... یعنی...

جعبه ی کوچکی به طرفم گرفت و با صدایی که بقیه هم بشنوند گفت: این یه حلقه ی دم دستی بی نگینه که لطف می کنی تا وقتی که داری درباره ی من فکر می کنی دستت می کنی که دیگه مزاحمی نداشته باشی.

جعبه را توی مشتم گرفتم. با اشاره ی دست مرا به طرف هال راهنمایی کرد و خودش هم به دنبالم آمد.

مونس پرسید: تو حلقه هم خریده بودی؟

متین نشست و با تظاهر به بی خیالی سیبی برداشت. در حالی که پوست می کند گفت: حلقه ی اصلی رو گذاشتم خودش انتخاب کنه، این یه حلقه ی سادست که همینجوری دستش کنه که مثل مال تو نگران نگیناش نباشه.

مونس با هیجان گفت: بازش کن ببینم!

خودم هم همانقدر کنجکاو بودم. جعبه را باز کردم. حلقه ی موبافته ظریفی بود که از ترکیب طلای زرد و سفید و سرخ بافته شده بود و در نهایت سادگی بسیار زیبا بود. زبر نبود ولی صیقلی هم نبود. خوشم آمد. خیلی خوشم آمد. چهره ام ناخودآگاه به لبخندی باز شد. سر برداشتم و تشکر کردم. متین لبخندی زد و بدون این که مستقیم نگاهم کند، گفت: قابلی نداره.

حلقه را در انگشتم کردم. متوجه شدم زیرچشمی نگاهم می کند. با خجالت خندیدم. عمو و زن عمو تبریک گفتند که متین گفت: اجازه بدین. خواهش می کنم. گفتم که این فقط برای اینه که مزاحمی نداشته باشه و با خیال راحت فکراشو بکنه. هنوز به من جوابی نداده که تبریک میگین.

امین گفت: همین که قبول کرده جوابه دیگه.

متین با جدیت سری تکان داد و گفت: نخیر نیست. من ایما و اشاره حالیم نمیشه. اگه مستقیم بگه متوجه میشم.

بعد هم با خونسردی برشی از سیب را خورد. وسوسه شدم یک تکه از سیبهایش را بردارم. اما به شدت با خودم مبارزه کردم و همانطور سر بزیر ماندم. کم کم نفس کشیدن در آن فضا برایم سخت میشد. از جا برخاستم و گفتم: ببخشید من کلاس دارم باید برم.

متین از جا برخاست و گفت: می رسونمت.

زیر لب تشکر کردم. بالاخره هرطوری بود خداحافظی کردم و بیرون آمدم. توی ماشین متین نشستم. داشتم حلقه را دور انگشتم می چرخاندم. باورم نمیشد. انگار صد سال بود که دستم بود. انگار خودم انتخاب کرده بودم و دوستش داشتم.

نیم نگاهی به متین که آرام رانندگی می کرد انداختم. اصلاً انگار سالها بود که زن و شوهر بودیم!

چند دقیقه ای در سکوت گذشت. نزدیک خانه مان پرسید: کلاس داری یا کلاً بهت خوش نمی گذشت می خواستی بری خونه؟

دستپاچه گفتم: نه واقعاً کلاس دارم. بیست دقیقه دیگه.

جلوی در پارک کرد و گفت: پس برو آماده شو برگرد. منتظرت میمونم.

+: نه نه مزاحم نمیشم.

_: زحمتی نیست.

+: حداقل بیا تو. اینجوری بده.

روی صندلی لم داد و در حالی که به گوشیش خیره شده بود، گفت: نه بد نیست. آنتن وی فی تون اینجام میگیره. ایمیلامو چک می کنم تا بیای.

خندیدم و گفتم: باشه.

با عجله لباس عوض کردم و وسایل کلاسم را برداشتم. به سرعت به مامان توضیح دادم میرم کلاس و از خانه بیرون آمدم.

در را باز کردم و نفس نفس زنان سوار شدم. با خونسردی پرسید: ایمیلت چیه اینو فوروارد کنم برات؟

اینقدر گیج بودم که یادم نمی آمد. چشمهایم را بستم و آب دهانم را قورت دادم. خندید و گفت: چیه می ترسیدی جات بذارم؟

جویده جویده گفتم: نه.. آخه همینجوری دم در... بد بود.

_: چی بد بود؟ ایمیلتو نمیدی؟

ایمیلم را گفتم. نوشت و فوروارد کرد. بعد هم راه افتاد و پرسید: کلاست کجاست؟

آدرس دادم و با بی قراری جابجا شدم. کمربندم را بستم. پرسید: چی شده؟

کلافه گفتم: هیچی.

و به حلقه نگاه کردم. به آرامی گفت: ناراحتت می کنه؟

به سرعت گفتم: نه... نه اصلاً... خیلیم دوسش دارم. خوشگله. متشکرم.

_: خواهش می کنم.

 


نظرات 13 + ارسال نظر
فاطمه اورجینال چهارشنبه 10 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 07:39 ب.ظ

اجازه؟ببخشید من هی گیر میدما!فک کنم آنتن وای فای درستتره!

سیر داستانت رو خیلی دوست دارم!هیچ چیز توش گلدرشت نیست!
فعلا برم بقیه شو بخونم

والا ما میگیم وی فی! اگرم بخوایم خیلی صحیح صوبت کنیم و از روی اصول زبان میشه وای فی! چون بعد از آی دوم دیگه حرفی نیست که یک درمیونش صدادار باشه و دومی هم آی خونده بشه.

خوشحالم که لذت می بری

نونا شنبه 6 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 08:40 ب.ظ

سلام شاذه جون!
من سه مورد مثل مورد امین سراغ دارم که ازدواج کردند....دو تاشون بعد از ده دوازده سال با داشتن یکی دو تا بچه به طلاق رسیدند. مورد سوم هم حدود 4 پنج سالی از ازدواجشون می گذره.........اما زندگی چندان جالبی ندارند.

سلام عزیزم
تو فامیل ما از گذشته و اخیراً چند مورد بوده که خدا رو شکر همه ختم بخیر شده. قبول دارم عجیب و غیرمعموله ولی اگه تفاهم و احترام باشه محکوم به فنا نیست.

زهرا جمعه 5 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 10:39 ب.ظ

بیا ادامه اشو بذارررررررررر دیگه جیگر

هفته ای یک بار میذارم! اون هفته هم دو سه صفحه از قبل از سوختن مانیتور داشتم.

رها سه‌شنبه 2 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 07:08 ب.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

سلام ! خوبی دوست جونی!!
آخی !!! به رگ غیرت بچه ام بر خورده بود ؟
مانیتور تازه از راه رسیده مبارک ! دستش درد نکنه که بالاخره امد و ملتی از خماری در آمد

سلام عزیزمممم
خوبم خدا رو شکر به خیر گذشت تو خوبی گلم؟
متشکرم! آره

زینب سه‌شنبه 2 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 04:12 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

تبریک می گم !
از طرف من این مونیتورتو ببوس !

داستانم که مثل همیشه عالی !
ای خدا بگم مونسو چیکارکنه !

آخی ! پسرعموهامونم عینه این متین نشدن !!

مرسی گلم
مونیتورم روی ماهتو می بوسه
متشکرم
ای خدااااا

مهستی سه‌شنبه 2 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 03:27 ب.ظ

اا من نمی دونستم قراره دوباره مامان بشی:دی
خدا کنه بچت 25 به دنیا بیاددختره یا پسر؟

مرسی

اینطور میگن :دی
پسره. قراره بیست و هفت به دنیا بیاد. مگه این که عجله کنه
خواهش

آیلین سه‌شنبه 2 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 02:21 ب.ظ http://ashkvalabkhand.blogfa.com

اومدم بهت بگم روزهای آلبالویی هم خوندم که دیدم به به پست جدید
بالاخره مانیتور سلامتیش رو به دست آورد ما رو هم از انتظار در اورد
مراقبش باش دوباره حالش بد نشه

مرسی. آره واقعاً

moonshine سه‌شنبه 2 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 12:06 ب.ظ

سلام خدا رو شکر که برگشتی ..
اخی تا دی ماه فقط میتونیم داستانتهات رو بخونیم ..خب دلمون برای نوشته هات تنگ میشه ..
ولی به خاطر گل روی نی نی اوچولو تحمل مینمائیم ..
راستی دختره یا پسر ...
امیدوارم زیر سایهءخودت وشوهرت صالح وسلامت بزرگ بشه ..
موفق باشی شاذه ژونم ..

سلام
خیلی ممنونم
من خیلی تو مرخصی نمیمونم. مطمئن باش! اینجا رو برای آرامشم لازم دارم.
پسره. خیلی ممنونم. سلامت باشی

شوکا سه‌شنبه 2 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 10:41 ق.ظ http://roiahaie-aftabi.blogsky.com/

فکر کردم زایمان کزدی و مشغول استراحتی

نه جونم هنوز زوده!!! اواخر دی انشاءالله.

نگار سه‌شنبه 2 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 09:43 ق.ظ

کاش منم یه متین این شکلی داشتم جی میشد مگه آسمون که به زمین نمیومد!!!!!!!!!!!!!!!!مرسی خواهر گلم داستان خوبه

خدا قسمتت کنه گلم :)

دخترکی در آغوش عروس هزار داماد سه‌شنبه 2 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 09:14 ق.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

سلام عزیزم
خداروشکر
ممنون عزیزم
منتظر ادامه هستم شددددددددددددددددیدددددددد

سلام گلم
متشکرم

maryta سه‌شنبه 2 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 01:17 ق.ظ

به سلااامخوش برگشتی...

سلام. متشکرم

لبخند سه‌شنبه 2 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 12:20 ق.ظ http://labkhandam.blogsky.com/

خدا رو شکر خواهری
دلمون پوسید از دوریت

خیلی ممنونم گلم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد