ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

یک اتفاق تازه (8)

سلام سلامممم

امیدوارم که حالتون خوب باشه. منم خوبم خدا رو شکر. ملالی نیست جز این که نوشتنم نمیاد فعلاً این پنج صفحه رو داشته باشین من ببینم این حس نوشتن کجا خودشو قایم کرده!!!!


شب خواستگاری امین رسید. عاشق مادربزرگ خاطره شدم! اینقدر این پیرزن مهربان و دوست داشتنی بود که حد نداشت. با مامان بزرگ خودم هم حسابی رفیق شدند. مامان بزرگ هم از خاطره خوشش آمد و بالاخره همه به این وصلت رضایت دادند.

بس که امین عجله داشت، قرار شد هر دو برادر عقد محضری را بکنند و مجلس را بعد از برگشتن متین از ماموریت بگیرند. من هم رفتنم با متین قطعی شد. امین و خاطره هم برنامه ی سفر سه روزه ای به کیش گذاشتند.

روز عقد، توی محضر منتظر نوبتمان بودیم. بس که شوخی کرده بودیم از خنده بنفش شده بودم. از عموهای واقعی و دوستان پدر خاطره هم خجالت می کشیدم، ولی نمی توانستم در برابر بذله گوییهای خاطره و امین و مونس مقاومت کنم. تازه خاطره با چنان قیافه ی مظلومی زیر لب شوخی می کرد که همه فکر می کردند که من چه عروس سبکی هستم که اینطور دارم می خندم!!! متین هم دم به ساعت زیر لب می غرید: آروم باش! آبرو برامون نذاشتی!!!

ولی مگر میشد؟ مامان و سپیده دائم چشم و ابرو می آمدند و من بیشتر خنده ام می گرفت. اینقدر سرم را پایین انداخته بودم که داشتم خفه می شدم!

بالاخره نوبت ما رسید. خاطره زیر گوشم گفت: حسابی کلاس بذاری ها! رو نده به خانواده ی شوهر!

باز خنده ام گرفت. این حرف از خاطره که هرکاری می کرد تا خانواده ی عمو قبولش داشته باشند، شنیدنی بود!

چند نفس عمیق کشیدم و سر جایم نشستم. سعی می کردم چشمم به خاطره و مونس نیفتد تا دوباره نزنم زیر خنده.

عاقد برای بار اول پرسید: وکیلم؟

متین که تا حالا جدی بود و شوخی نمی کرد، زمزمه کرد: با تو ان.

منم که از لحن جدی اش دستپاچه شده بودم، به سرعت و با صدای بلند گفتم: بله.

این بار دیگر همه خندیدند. مونس گفت: ترسید از سفر جا بمونه!

خاطره با اشاره گفت: کلاس نذاشتی ها!

خنده ام گرفت. حسابی خجالت زده شده بودم. عاقد هم خندید و رو به متین کرد و دیگر سوالش را تکرار نکرد.

خطبه را که می خواند آرام شده بودم. یک آرامش بی سابقه. گرمای دلپذیری زیر پوستم دوید. سر بلند کردم. همه راضی و خوشحال بودند. نفس عمیقی کشیدم. عمو دستم را توی دست متین گذاشت و برایمان آرزوی خوشبختی کرد.

جایمان را به امین و خاطره دادیم. خاطره برعکس یک ساعت قبل که مدام مشغول لودگی بود، خجالت کشیده و حسابی سرخ شده بود. آشکارا می لرزید. اینقدر که امین نگران شده بود و می خواست عقد را عقب بیندازد ولی خاطره موافقت نکرد. بالاخره خطبه ی عقد آن دو هم جاری شد.

خیلی خوشحال بودم. یادم رفته بود خودم هم چند دقیقه پیش عقد کرده ام. کلی برای امین که مثل برادر کوچکم بود احساساتی شده بودم! بغض کرده بودم و کم مانده بود اشکهایم جاری شوند. با هیجان گفتم: آخی امین!

متین به این حالت   نگاهم کرد و پرسید: آخی امین؟!

نم چشمهایم را با انگشت گرفتم و بغض آلود گفتم: داماد شد!

متین دوباره به همان حالت گفت: اگه خاطرت باشه منم پنج دقه پیش عقد کردم!

تمام جوِّ احساساتی ام را از بین برد! چند لحظه رنجیده نگاهش کردم و بعد زدم زیر خنده! حالا نخند، کی بخند! مامان با اخم و چشم غره اشاره می کرد که خجالت بکشم. ولی نمی توانستم. بالاخره هم از اتاق عقد بیرون آمدم و دم اولین پنجره ای که دیدم ایستادم. پنجره را باز کردم. چند نفس عمیق کشیدم و سعی کردم آرام باشم. ناگهان رفتم توی کودکیهایم. بازیهایمان با مونس و امین. متینِ همیشه آرام و جدی در حاشیه. خانه ی عمو لی لی بازی و موشک درست کردن. کِی بزرگ شده بودیم؟!

دستی روی شانه ام نشست. متین پرسید: حالت خوبه؟

با غم نگاهش کردم. متین همان متین بود. اما برای من و امین زود بود. دلم می خواست هنوز بازی کنیم. بغض به گلویم پنجه انداخت. به زحمت گفتم: نه خوب نیستم.

متین با نگرانی پرسید: چی شده؟

توی قاب پنجره نشستم و گفتم: هیچی.

_: پاشو لباست کثیف میشه.

نگاهی به مانتوی سفیدم انداختم و گفتم: عیب نداره.

دستمالی از جیبش درآورد. اشکهایم را پاک کرد و با لبخند گفت: من که نفهمیدم چته. یه ساعته داری می خندی، حالا داری گریه می کنی!

پوزخندی زدم و گفتم: خل شدم دیگه.

کم کم بقیه هم آمدند. من هنوز غمزده بودم. حتی خاطره هم دیگر شوخی نمی کرد و خیلی جدی داشت با مونس حرف میزد.

رفتیم خانه ی عمو. طبق قرار قبلی نهار را دورهم خوردیم. من که نتوانستم بخورم. بالاخره هم رفتم توی اتاق سابق مونس تا نفسی تازه کنم. متین به دنبالم آمد. در اتاق را بست و با اخم پرسید: تو چته؟

کنار دیوار ایستادم و در حالی که با اشکهایم مبارزه می کردم، گفتم: نمی دونم.

دستهایش را روی شانه هایم گذاشت. متفکرانه توی چشمهایم نگاه کرد و گفت: تا نگی که من نمی فهمم. چی شده؟ دلت یه مجلس حسابی می خواست؟ یا مشکل دیگه ای هست؟

+: نه بابا مجلس می خواستم چکار؟

_: خب پس چیه؟

با عصبانیت گفتم: هیچی بابا. فقط زِرَم میاد!!

خندید. در آ*غوشم گرفت و گفت: خیلی خب. گریه کن. اگه فقط همینه.

سرم را روی شانه اش گذاشتم و بغضم شکست. در حالی که سعی می کردم صدای هق هقم بلند نشود، اجازه دادم اشکهایم جاری شوند. متین به آرامی نوازشم می کرد و سعی می کرد آرامم کند.

بالاخره بعد از مدتی آرام گرفتم. نفس عمیقی کشیدم. متین عقب رفت. دستمالی برداشت و با تبسم پرسید: بهتر شدی؟

صورتم را با دستمال خشک کردم. لب تخت نشستم و سری به تأیید تکان دادم. کنارم نشست و پرسید: حالا میگی چی شده؟

نگاهی به دستمال که آثار لوازم آرایشم رویش مانده بود انداختم. بعد سر بلند کردم و به سرشانه ی پیراهن متین نگاه کردم و گفتم: پیرهنتو کثیف کردم!

از گوشه ی چشم نگاهی به لکه ها انداخت و گفت: مهم نیست. عوضش می کنم. آب می خوری؟

سری به نفی بالا بردم و در حالی که برمی خاستم گفتم: میرم صورتمو بشورم.

قبل از این که به در اتاق برسم، متین پرسید: سحر؟ مطمئنی که خوبی؟

لبخندی زدم و با اطمینان گفتم: بله خوبم. میرم نهار بخورم.

آهی کشید. سری تکان داد و او هم از اتاق بیرون آمد. صورتم را شستم. وقتی سر میز برگشتم همه غذایشان را خورده بودند ولی هنوز داشتند گپ می زدند. با دیدن ما لبخندی عادی زدند. هیچکس نپرسید چرا اینطوری رفتیم! با تمام وجود ممنونشان شدم.

متین هم نیمی از غذایش را نخورده بود. هردو تقریباً با عجله خوردیم، چون بقیه می خواستند میز را ترک کنند و به خاطر ما نشسته بودند.

امین مادربزرگها را که خسته بودند با ماشین متین به خانه هایشان رساند و برگشت. خانواده ی من هم کم کم همه رفتند و فقط من و خاطره ماندیم. مونس هم سردرد بود با شوهرش رفت.

امین لب مبل نشست و از متین پرسید: کی راه میفتین؟

_: فردا صبح.

": مسافر اضافی نمی خواین؟

متین استفهام آمیز نگاهش کرد و پرسید: مثلاً کی؟

امین با نیش باز تا بناگوش گفت: مثلاً من و خاطره.

خاطره با اخم گفت: امین!

متین پرسید: مگه شما برنامه ی کیش نداشتین؟

امین شانه ای بالا انداخت و گفت: جور نشد.

خاطره گفت: اشکالی نداره. یه وقت دیگه میریم. مزاحم شما نمیشیم.

من گفتم: نه چه زحمتی؟ اگه بشه بیاین که خیلی باحال میشه.

امین گفت: موضوع همینه. من اصلاً می خوام به شما خوش بگذره! آخه دو نفری سوت و کور کجا برین؟

خاطره پرسید: مگه ماه عسل رو چند نفری میرن؟

من گفتم: چهار تایی بیشتر خوش می گذره.

امین گفت: آره والا! تازه این که ماه عسل نیست. متین داره میره مأموریت. صبح تا شب میره سر کار و طفلکی سحر رو تنها میذاره.

خاطره گفت: خب شاید کارش صبح تا شب نباشه!

امین گفت: حالا صبح تا ظهر. چه فرقی می کنه؟ مهم اینه که اگه ما باشیم سحر تنها نمیمونه!

من گفتم: آره. میریم کلی می گردیم تا متین بیاد.

خاطره گفت: آخه این خیلی پرروییه امین! نمیشه آویزونشون بشیم.

امین گفت: آویزون که نمیشیم. رو پاهای خودمون راه میریم.

من خندیدم و گفتم: آره بابا. می تونیم کلی خوش بگذرونیم. مگه نه متین؟

متین که تا آن موقع در سکوت ما را تماشا می کرد، گفت: شاید اینطور باشه.

خاطره گفت: بفرما. آقامتینم راضی نیست. حق هم داره! چه کاریه آخه؟

امین گفت: متین که نگفت ناراضیه! یه چی میگی ها.

خاطره گفت: والا منم اگه بودم جلوی این پرروبازی تو کم می آوردم و حرفی نداشتم که بزنم.

امین گفت: آخ جون اولین دعوای زندگی مشترک! بزن قدش!

و دستش را به طرف خاطره گرفت. خاطره پوزخندی زد و رو گرداند. من خندیدم و گفتم: خیلی خلی امین!

امین با اعتماد بنفس به خاطره اشاره کرد و گفت: عاشق همین خل بازیام شده.

خاطره خنده اش گرفت و نتوانست قهر بماند. امین هم خندید و از ته دل گفت: عاشششقتم.

نگاهی به متین انداختم و پرسیدم: امکان داره همرامون بیان؟

خاطره گفت: بی خیال سحر. امین یه چی میگه. ولش کن.

متین نفس عمیقی کشید و گفت: نه اشکالی نداره. اینقدر اختیار رو دارم. میشه بیاین. الان هم فصل سفر نیست و اتاقهای هتلهای شرکت پر نیستن. فوقشم پر بودن، مسافرای اضافی تو ماشین می خوابن!

امین سوتی کشید و گفت: تازه کلیم حال میده! اصلاً یه چادر می خریم، تو حیاط هتل میزنیم!

خندیدم و گفتم: تو این سرما!

امین با اطمینان گفت: هنوز خیلی سرد نیست.

بالاخره هم قرار شد صبح روز بعد همگی باهم راهی سفر دو هفته ای شویم. با وجود آن که دو سه روز بعد دانشگاه هم شروع میشد، اما می ارزید من و امین که دانشجو بودیم چند روزی را غیبت کنیم ؛)

نظرات 25 + ارسال نظر
فاطمه اورجینال سه‌شنبه 23 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 02:32 ب.ظ http://originaal.persianblog.ir

امروز سه شنبه است هاااا!صرفا جهت اطلاع!

مسافرکوچولوت خوبه شاذه جان؟

جدی میگی؟
خدا رو شکر خوبه. ممنونم

پری سه‌شنبه 23 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 07:43 ق.ظ http://khi3eshgh.blogfa.com

سلام
خاطره خودتون بود؟
منم متاهلم
یه نینی هم تو راه دارم
روز عقدمون وای که چقدرخوش گذشت
پیش ما هم بیا

سلام
نه قصه اس. اون بالا نوشتم قصه ی دنباله دار.
به سلامتی
مبارک باشه
اومدم. ولی شرمنده صفحه ی سیاه دوست ندارم. دلم می گیره.

سادات سه‌شنبه 23 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 01:45 ق.ظ

سلام ...من عاشق این به هم رسیدنای ساده تم ,سبک داستانات مث هیچ داستانی نیست(نظر شخصی از نوع خوبش البته)...موفق باشی آجی...!!!

سلام
خیلی متشکرم از محبتت

زینب دوشنبه 22 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 10:57 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

رمز کلیپشو برمی دارم . ببخشید .

مرسی گلم. خواهش می کنم

راز نیاز دوشنبه 22 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 09:18 ق.ظ http://razeeniaz.blogfa.com

باهمه این حرفا بازم دوستت دارم خو چیکار کنم آبجی جونیه خودمی میبوسمت مثه همیشه قشنگ و زیبا

نظر لطفته گلم. منم می بوسمت

زینب زی زی یکشنبه 21 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 05:47 ب.ظ

فقط به تو اعتراف میکنم دومین چیزی که به ذهنم رسید جن بود :ـ))

زینب زی زی یکشنبه 21 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 01:34 ق.ظ

perfect !
I'm really serious . That was really good and perfect.
when I read ur stories I always ask god to marry someone really good. And especially this story remind me one of my causins.
I'm sorry that I was too late for comenting this part . I'll be on time for next part.
I love you shazze.
Keep in touch .
Bye

thanks a lot!
no problem for your late
kiss you
bye

لی لا جمعه 19 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 10:24 ق.ظ http://halogen1983.blogfa.com

سلام شاذه جون.
حالت خوبه مادرخانومی؟
منو بکُشن هم نمیتونم درخواستی مثل درخواست امین رو از کسی داشته باشم! واقعا این کارو یه جور اویزون دیگران شدن میدونم!

سلام عزیزم
خوبم. تو خوبی گلم؟
منم محاله که بگم. ولی بعضیا میگن

روشنک پنج‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 04:07 ب.ظ

سلام
مثل همیشه عالی
تازه به نظر من متین با این حالت عصا قورت دادگیش جذابیتش بیشتر شده ...... نه؟؟؟

سلام
خیلی ممنونم
شایدم اینطور باشه

خاله پنج‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 09:37 ق.ظ http://khoone-khale.blogfa.com

سلام شاذه نازنین من.
خیلی قشنگ بود.بخصوص که من دو قسمت رو با هم خوندم و کلی پسبید.نمیدونم چرا از لینکام پاک شدی و چون دفعه آخر آدرس نذاشته بودی نشد بیام و به خماری ادامه داستان مونده بودم.
من از مردهای جدی خوشم میاد،قابل اعتماد ترن .مگه نه؟به این دوستم که درموردش تو پست اخیرم نوشتم همین رو دیروز گفتم.میگم مردهای رمانتیک و احساساتی همیشه دلشون دنبال عشق پرشور و دقایق هیجانی عاطفیه و زندگی زناشویی هم به دلیل همین تکرار و روز مرگیش کم کم حالت هیجان و رمانتیکشو واسشون از دست میده و اونا دنبال ماجرای رمانتیک جدید به وسوسه دخترهای ماجراجوی ...که متاسفانه این دوره زیادن پاسخ مثبت میدن.شما چه نظری داری؟

سلام عزیزم
خیلی ممنونم. خوشحالم لذت بردی
بله مردای جدی قابل اعتمادترن ولی هیچی مطلق نیست..

رها چهارشنبه 17 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 10:41 ق.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

سلام عژیژم!!!
خیلی هم خوب بود . هیچم کم نبود .
دست گل تونم درد نکنه که تمام سعی تونو می کنید . [بوس][بوس]

سلام گلممم!!
خیلی ممنونم از لطفت
متشکرم بوس بوس

soso چهارشنبه 17 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 10:00 ق.ظ

aaadame khoshal ke migan haminaaan!!!!!khoshan be khoda!!!!!!!!:)))))

ها والا بلا!
ضمناً خییییییییلی مبارک باشه! انشاءالله به سلامتی و دل خوش! انشاءالله شما هم خوشحال باشین کنار هم :)

مینا چهارشنبه 17 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 09:58 ق.ظ

سلام
بابا با این تفاصیل امین و سحر باید به هم می رسیدند از بس که مثل همند. بیچاره متین کوفتش میشه این سفر چون اینطوری که بر می آید سحر اصلا بیشتر میخواد با این دو تا گرم بگیره متینم تنها می مونه! گناه داره به خدا
مرسی گلم

سلام
دیگه چه کنیم که دل متین برای سحر پر کشیده! حالا سعی می کنیم به متین هم خوش بگذره
خواهش می کنم

souraj چهارشنبه 17 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 08:07 ق.ظ

سلام شاذه جونم، خوبی، مثل همیشه قشنگ بود، خوندنش حس خوبی به آدم میده، مرسی

سلام عزیزم
خوبم. تو خوبی؟ خوش می گذره؟
خیلی ممنونم گلم

آیلین چهارشنبه 17 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 07:57 ق.ظ http://ashkvalabkhand.blogfa.com

خوبه حالا مونس و شوهرش نخواستن با اینا باشن توی ماموریت
اگه اطرافیان بذارن متین هم عشقولانه بودنش رو نشون میده اما خوب همیشه تیو جمع هستن نمی تونه خوب

همینو بگو!! شانس آوردن!!
آره والا! دو دقه ولشون نمی کنن به حال خودشون

marvel چهارشنبه 17 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 07:38 ق.ظ

قلمت فوق العاده زیباست.

خیلی محبت دارین

فاطمه اورجینال چهارشنبه 17 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 12:19 ق.ظ http://originaal.persianblog.ir

متییییین برو یه ذره از آقای رئیس یاد بگیر!
این آقای رئیستون دل ما رو برد!چه کنم حالا؟

از آرد به دل 25تاشو خوندم...برم سراغ بقیه اش...کلاس زبان 8صبح فردا هم یه چیزی میشه بالاخره!

باشه میفرستمش پیش آقای رئیس کلاس!
هیچی جانم تا پرنیان رو نگرفته می گفتی می فرستادمش خواستگاری
خوشحالم که لذت می بری. موفق باشی

ترمه سه‌شنبه 16 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 10:55 ب.ظ

چه ماه عسلی بشههههه

بهلهههه

بهار سه‌شنبه 16 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 03:35 ب.ظ http://www.bahari-kamiab.blogfa.com

ای بابا این سحر هم حالیش نشد که متین دلش میخواد با اون تنها باشه. ای بابا
گفتی دانشگاه من تموم نکرده دارم ارشد شرکت میکنم شاذه جئنم دعا کن قبول بشم.
نه اینکه خیلی خوندم
دستتم طلا عزیزم

تقصیر متین خانه. می خواست دهنشو باز کنه بگه
انشاءالله که قبول میشی
مرسی گلم

maryta سه‌شنبه 16 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 02:37 ب.ظ

مرسی ... قشنگ بود

متشکرم

atena سه‌شنبه 16 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 02:24 ب.ظ

مرسی خیلی قشنگ بود.

خیلی ممنونم

moonshine سه‌شنبه 16 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 02:14 ب.ظ

سلام بر بانوی داستان نویس ومادر برجسته ..
اتفاقا من از امین کلی خوشم میاد ..خیلی بامزه است ...
به این متین خانتون هم بگید یکم رمانتیک تر بابا ..یکم بغل ونوازش بیش از حد کنه این سحر خانم رو ...
وای چه مسافرتی بشه این مسافرت ...
منتظر باقیش هستم ..خوب خوب استراحت کن مامان شاذه ..بعد هم با یه بغل پراز مسافرت وخاطره پیشمون برگرد ..از الان منتظر روزسه شنبه میباشم ..

سلااام بر مون شاین عزیز
حیف شد زنش دادیم رفت. والا برات جورش می کردم
آره باید بهش بگم. بنده خدا دو سه تا عصا قورت داده انگار!
چه شود!!
خیلی ممنونم گلم

بهار خانم سه‌شنبه 16 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 01:49 ب.ظ http://baharswritings.blogsky.com/

درود بر شاذه بانو

آخه اون دوتا دارن کجا می رن باهاشون ایش آوریزون

علیک درود

قول دادن بیشتر خوش بگذره

دخترکی در آغوش عروس هزار داماد سه‌شنبه 16 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 01:13 ب.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

کوتاه بود اما قشنگ بود، مثل همیشه
این داستان حس خیلی خوبی بهم میده، سه شنبه هامو یه رنگ دیگه میکنه، شاید بنفش کم رنگ
ممنون عزیزم

خیلی ممنونم از این همه لطف و مهربونی و همراهیت عزیزم
روز و روزگارت خوش

فاطمه اورجینال سه‌شنبه 16 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 12:58 ب.ظ http://originaal.persianblog.ir

ضمن تبریک به این دو زوج عزیز و سرخوش خواهشمندیم این آقا متین یه ذره از این حالت بابابزرگی و عصا قورت دادگی خارج بشن!
امضا...جمعی از هواداران

خیلی بانمک بود فاطمه. چشم فرمایشتون رو به گوش آقای متین میرسانیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد