ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

عشق دردانه است (17)

سلام سلام سلامممم
اینم یه پست سریع و فوری محض گل روی خواهرزاده جان دیشب بهش قول دادم که بنویسم و خاله است و قولش


با قدمهایی سنگین راه افتاد. کجا باید سراغش را می گرفت؟ فرودگاه یا پیش دوستانش؟ یادش آمد که گوشی هم ندارد. همین دیشب گوشیش را دزدیده بودند. خیال داشت امشب او را ببرد تا یک گوشی مدرن باب میلش برایش بخرد. همینطور یک سیم کارت جدید. بعد باهم شام بخورند و شاید... شاید پریناز کمی نرم بشود. اما الان چه؟ کجا بود؟

تا جلوی خانه ی دوستانش رفت. زنگ زد. کسی جواب نداد. خواست به فرودگاه زنگ بزند. شماره هم گرفت اما قطع کرد. می ترسید بشنود که رفته است. نمی خواست بشنود. الان تحمل شنیدنش را نداشت. تصمیم گرفت به تفریحگاه های اطراف سر بزند. شاید با دوستانش بود. همینقدر که از دور او را میدید و خیالش بابت ماندنش راحت میشد کافی بود. اگر می ماند هنوز امیدی بود.

مشغول گشتن شد. هرجا که فکر می کرد رفته باشند سر کشید. اما هیچ کدام را ندید. وقتی پاهایش دیگر نای راه رفتن نداشتند به ساعت نگاه کرد. کمی از یازده شب گذشته بود. به غرب جزیره رسیده بود. تاکسی گرفت و به هتل برگشت. دوباره ساعت را نگاه کرد. یازده ونیم. پریناز کجا بود؟

داشت از نگرانی خفه میشد. به سختی نفسی می کشید. به متصدی هتل که به شدت در بحر مسابقه ی فوتبالی که از تلویزیون پخش میشد فرو رفته بود، گفت: ببخشید... کلید اتاق منو میشه بدین؟

جوابی نیامد.

با دست ضربه ای روی میز زد و گفت: لطفاً کلید منو بدین.

متصدی غر زد: اه! نزدیک بود ها!

بعد به طرف او برگشت و پرسید: اتاق چند؟

_: سیصد و چهار.

متصدی با بی میلی دل از صفحه ی تلویزیون کند و به طبقه بندی کلیدها نگاهی انداخت. بعد دوباره رو به تلویزیون کرد و گفت: نیست.

آرمان با تندی پرسید: یعنی چی نیست؟

مرد بدون توجه به او گفت: یا تو اتاق جا مونده یا یکی بالاست دیگه! گللللل! هورااااااااا! آفریییییییین!

آرمان شوکه از فریادها و خبر مرد به طرف آسانسور رفت. یعنی پریناز بالا بود؟ یا رفته بود و کلید را جا گذاشته بود؟ سعی کرد به احتمال دوم فکر نکند. اما دست و دلش به احتمال اول هم نمی رفت. حتماً عصبانی بوده و به عمد کلید را توی اتاق گذاشته و رفته است.

به طرف متصدی برگشت و گفت: کلیدم تو اتاق جا مونده. شاه کلید میدی؟

مرد که به شدت داشت پاپ کورن می خورد و توپ فوتبال را دنبال می کرد، گفت: نمیشه.

_: یعنی چی نمیشه؟ من الان کلید ندارم. باید چکار کنم؟

=: می خواستی جا نذاری.

_: هی آقا با تو ام. جواب منو بده. اگر ندی فردا به مدیر گزارش می کنم.

=: فردا به مدیر بگو. من حق ندارم از شاه کلید استفاده کنم. الانم می تونی رو مبلای سالن بخوابی.

بی حوصله به طرف آسانسور رفت. هیچ امیدی نداشت که پریناز توی اتاق باشد. دوباره برگشت و روی اولین مبل نشست. سرش را بین دستهایش گرفت. پریناز پیش دوستانش مانده بود یا با اولین پرواز رفته بود؟ اگر رفته بود آقای بهمنی به او زنگ نمی زد؟

نیمه ی اول بازی تمام شد. متصدی با دیدن قیافه ی زار آرمان به مدیر هتل تلفن زد و بعد با منّت گفت: بیا. پاشو بریم در رو برات وا کنم. زنگ زدم از مدیر اجازه گرفتم.

آهی کشید و از جا برخاست. برای بار هزارم از خودش پرسید: پریناز کجاست؟

متصدی در را برایش باز کرد و غر و لند کنان برگشت تا ادامه ی فوتبالش را از دست ندهد.

آرمان آرام وارد شد و در را پشت سرش بست. داشت کفشهایش را در می آورد که با دیدن پریناز که روی مبل خواب رفته بود، ماتش برد. ناباورانه به تصویر پیش رویش چشم دوخت. دخترک روی مبل تک نفره مچاله شده بود. موهایش توی صورتش ریخته بودند. صورتش از فرط گریه پف کرده بود و هنوز رد اشک روی گونه هایش بود. چند دستمال کاغذی مچاله دورش ریخته بود و تلویزیون هم روشن بود.

آرمان زمزمه کرد: الهی من بمیرم که تو رو تا این وقت شب تنها گذاشتم!

جلو رفت. تلویزیون را خاموش کرد و کنار پریناز روی زمین زانو زد. آرام موهایش را از توی صورتش کنار زد. پریناز تکانی خورد ولی بیدار نشد.

آرمان با عذاب وجدان نگاهش کرد. انگشتش را روی رد اشک کشید و آرام زمزمه کرد: پریناز؟ عزیزم؟

این بار پریناز بیدار شد. چند لحظه گیج نگاهش کرد. بعد راست نشست و خواب آلوده پرسید: ساعت چنده؟

آرمان که از خجالت داشت میمرد گفت: نصفه شبه. فکر می کردم رفتی. ببخشید که دیر امدم.

پریناز دوباره چشمهایش را بست. بین خواب و بیداری گفت: بهتر. می خواستم تنها باشم.

آرمان سر به زیر انداخت و آرام گفت: می فهمم.

بعد سر برداشت و پرسید: شام خوردی؟

پریناز دوباره روی دسته ی مبل کج شد و گفت: نه خوابم میاد.

آرمان موهایش را نوازش کرد و گفت: تا صبح ضعف می کنی. الان یه چیزی سریع آماده می کنم.

پریناز جوابی نداد. آرمان هم با عجله به طرف یخچال رفت و از بسته های مواد غذایی که مادرش همراهش کرده بود یکی برداشت و به سرعت مشغول شد.

گهگاه برمی گشت و به دخترک نگاه می کرد. هنوز مانتو شلوار کتانی که صبح پوشیده بود، تنش بود. شال قرمز نارنجی اش روی شانه اش افتاده بود.

سفره را چید. سر برداشت. پریناز چشمهایش را باز کرد و با تبسمی خواب آلوده گفت: نصف شبی حوصله داری ها!

تبسمش دنیا را به آرمان داد! با لبخندی عریض گفت: برای شما همیشه حوصله دارم. بفرمایید.

پریناز پوزخندی زد و از جا برخاست. شالش را دوباره روی موهایش کشید اما جلویش را نبست. دست و رویش را شست و سر سفره نشست.

آرمان برایش غذا کشید. پریناز چشم به بشقاب دوخته بود. تکه گوشتی سر چنگال زد و گفت: رفتم فرودگاه... برای امروز بلیت نبود.

دل آرمان فرو ریخت. اما حرفی نزد.

پریناز لقمه اش را با حوصله جوید و فرو داد. بعد گفت: خونه ی فرح گل هم دیگه نمی خوام برم... نه که کلاً باهاشون قطع رابطه کنم. ولی همون دوری و دوستی بهتره. خوبه که گوشیمو دزد برد و نشونی اینجا رو هم بلد نیستن. دلم نمی خواست امروز با هیچ کدومشون روبرو بشم.

آرمان کلافه چشم به بشقاب خالی خودش دوخت. انتظار سختی می کشید تا دخترک خواب آلوده تصمیمش را بگوید و تیر آخرش را رها کند. برای این که کاری کرده باشد، برای خودش غذا کشید. لقمه ای خورد. پریناز هم آرام مشغول خوردن شد و دیگر حرفی نزد.

پریناز غذایش را تمام کرد. آرمان هنوز چشم به بشقاب دوخته بود و با غذایش بازی می کرد. پریناز نفس عمیقی کشید و بعد از چند لحظه گفت: از صبح خیلی فکر کردم. یعنی از وقتی فهمیدم امروز نمی تونم برم...

آرمان با بی قراری گوش داد. سرش را بلند نمی کرد.

+: اگر برم... خودم ضایع میشم. هی بهم گفتن نرو. همشون. بعد برگردم میگن دیدی گفتیم! منم که نمی تونم بگم که چه بلایی سرم امده که برگشتم! تحمل این که اون سپهر بچه ننه مسخره ام کنه ندارم. تازه اگه بفهمه چی شده دیگه بدتر مسخره میکنه. تازه بابا هم ضایع میشه. درسته خیلی خیلی ازش دلخورم و به این راحتی نمی تونم ببخشمش، ولی بازم نمی تونم بگم چکار کرده... همشون ناراحت میشن. خواهرام... مامانم... از صبح تا حالا تو ذهنم هزار بار به مامانم گفتم و هربار عکس العملش رو بدتر دیدم. بهتره این بین من و بابا بمونه. برای این که بمونه مجبورم بمونم. اگر برم طاقت نمیارم و میگم چی شده. اینجا بمونم تا آروم بگیرم بهتره. شاید چند روز دیگه بهتر بشم و برم، شایدم تا آخرش بمونم... فقط... یه خواهشی ازت دارم.

آرمان بالاخره سر برداشت و نگاهش کرد. گفت: هرکار بتونم برات می کنم.

+: وقتی برگشتم دیگه نبینمت! دیگه هیچ وقت نمی خوام ببینمت. می خوام این خاطره ی تلخ رو فراموش کنم. می خوام بابا رو ببخشم. می خوام زندگی کنم. اگه پیش چشمم باشی نمی تونم.

مژه های قشنگش تر شدند. آرمان سر به زیر انداخت و حرفی نزد. بعد از چند لحظه به زحمت گفت: آقای بهمنی خرج کلاس و اقامت منو داده که کار یاد بگیرم و براش کار کنم. نمی تونم بذارم برم.

پریناز با بغض گفت: می تونی! من راضیش می کنم. این به بلایی که سر من اومده در! برو و پشت سرتم نگاه نکن.

آرمان بشقابها را برداشت و نگاهش را از او دزدید. در حالی که برمی خاست گفت: باشه. میرم. تو خسته ای. برو استراحت کن. فردا کلاس داریم.

+: یه چیز دیگه...

آرمان توی یخچال خم شد و باقیمانده ی غذا را جا داد. پریناز مکثی کرد و با تردید پرسید: میشه... اون سند رو ببینم؟

آرمان به طرف ظرفشویی چرخید و در حالی که مشغول شستن ظرفها میشد گفت: پایینه. لازم بود کنار شناسنامه هامون بمونه. برای این که نسبتمون تو شناسنامه ثبت نشده. برای این که ردی ازش نمونه و برای آینده ی تو مشکلی پیش نیاد.

+: بریم ببینمش.

با تعجب به طرفش چرخید و پرسید: نصف شبی؟! برو بگیر بخواب. فردا صبح قبل از کلاس می گیرم ببینی.

+: همین الان می خوام ببینمش. دلم آروم نمی گیره. هنوزم دلم می خواد دروغ باشه.

آرمان بشقاب را آب کشید و توی آبچکان گذاشت. بدون این که نگاهش کند، گفت: جان مادرت ولم کن. امشب نه. یارو چی فکر می کنه؟ برو بگیر بخواب. فردا قول میدم بگیرم نشونت بدم. اصلاً یه کپی از روش می گیرم پیش خودت بمونه.

+: کپی نمی خوام. الان می خوام ببینمش. اگه تو نمیای مشکلی نیست. خودم میرم.

این بار برگشت. توی چشمهای پریناز نگاه کرد و با لحن قاطع و تند گفت: تو امشب هیچ جا نمیری. زشته. بهت میگم برو تو اتاقت بخواب بگو چشم.

پریناز جا خورد. اصلاً انتظار نداشت آرمان عاشق پیشه تندی کند. قدمی به عقب رفت و با تردید گفت: تو حق نداری با من اینطوری حرف بزنی.

_: وقتی حرف ملایم رو قبول نمی کنی مجبورم. مثلاً می خوای امشب با اون سند چکار کنی؟ برو بخواب دیگه!

و دوباره به طرف ظرفشویی چرخید. پریناز هم دلخور و قهر آلود به دستشویی رفت و بعد هم پاکوبان به اتاقش برگشت.

آرمان پوف کلافه ای کشید و وسط اتاق ولو شد. گوشیش را به دست گرفت بلکه زودتر خوابش ببرد. داشت دنبال سرگرمی ای می گشت که ناگهان چیزی به خاطر آورد. از سند عکس گرفته بود که همراه داشته باشد. از جا برخاست. خواب آلود و بی حوصله عکس را به لپ تاپ منتقل کرد تا واضحتر بشود. بعد ضربه ای به در اتاق پریناز زد.

جوابی نیامد. ضربه ی دیگری زد و پرسید: پریناز خوابی؟

اینقدر دلخور بود که حاضر بود بیدارش کند و سند را نشانش بدهد. در اتاق را باز کرد. پریناز روی تخت نزدیک پنجره چمباتمه زده بود و به بیرون نگاه می کرد. با باز شدن در بدون این که برگردد گفت: اگه امدی منت کشی، ولش کن. حوصله ندارم. برو.

آرمان هم هنوز عصبانی بود. جلو آمد. لپ تاپ باز را کنار او گذاشت و گفت: نیومدم منت کشی. اشتباهی نکردم که عذرخواهی کنم. یادم امد تو گوشیم از سند عکس دارم که اگه شبی نصف شبی وسط خیابون یقه مونو گرفتن، نذارم اذیت بشی. ولی نمی دونستم اونی که یقه مو می گیره خودتی! ریختم رو لپ تاپ. بگیر تا صبح سیاحتش کن.

پریناز با بغض به امضای پدرش نگاه کرد. آرمان پشت کرد که برود. پریناز با بغض گفت: تمام خوشیش مال تو، تمام بدبختیش مال من. چرا؟

از دم در متعجب برگشت و پرسید: جااااان؟!!! یعنی چی؟ کدوم خوشی؟ پریناز منم ضایع شدم. کم آوردم. دیگه نه تحمل مسئولیت نگهداریت رو دارم و نه امکان داره دلت باهام صاف بشه. ولی حاضرم همین الان با گردن کج به آقای بهمنی و بابام اعتراف کنم که اشتباه کردم. اگر برنمی گردم به خاطر ترس از "دیدی گفتم" نیست. واقعاً دلم می خواد بمونم و از کلاسا استفاده کنم که حداقل آینده ی کاریم رو از دست ندم.

+: ولی نمی مونی پیش بابا. برو یه جای دیگه کار کن. با این پشتکارت دو روزه یه کار بهتر پیدا می کنی.

_: کار بهتر شاید... ولی صاحبکار بهتر پیدا نمی کنم.

+: آرمان من نمی خوام دیگه باهات روبرو بشم. چرا نمی فهمی؟ هی هرروز یادم بیاد این پسره یه روز شوهرم بوده! بذار یادم بره. خواهش می کنم. اگه واقعاً دوستم داری برو.

آرمان لبش را گاز گرفت و حرفی نزد. دیگر عصبانی نبود. دلش می خواست جلو برود و دخترک غمگین را نوازش کند. قول بدهد که نمی ماند. که ناراحتش نمی کند. اما جرات نکرد.

پریناز چشمهای اشکیش با دست پاک کرد و چشم به صفحه ی لپ تاپ دوخت. آرمان هنوز ایستاده بود. توی نور کمی که از هال به اتاق تاریک می تابید و نور صفحه ی لپ تاپ دوباره برق اشکهای دخترک را دید. پاهایش بی اختیار پیش رفتند. از کنارش رد شد و پشت سرش لب تخت نشست. دست دور شانه هایش انداخت و آرام گفت: میرم. قول میدم.

پریناز با صدای خش دار از گریه گفت: دلم برای بابا تنگ شده. چرا باهام این کار رو کرد؟ یعنی اینقدر بد بودم؟

آرمان محکمتر در آغوشش گرفت و با اطمینان گفت: نه. تو عزیز دل باباتی. اگه دست من سپردتت برای این نبود که اذیتت کنه. چون می دونست که منم کمتر از اون دوستت ندارم.

پریناز به طرف او برگشت. سرش را روی شانه اش گذاشت و با گریه گفت: چرا؟ چرا دوستم داری؟ چرا نمی ذاری راحت باشم؟ مگه من چکار کردم؟

آرمان آهی کشید. صورتش را توی موهای دخترک فرو کرد و حرفی نزد. پریناز کم کم آرام گرفت ولی سرش را از روی شانه ی آرمان برنداشت. هنوز هق هق می کرد. آرمان یک دستش را دراز کرد و جعبه ی دستمال کاغذی را از روی پاتختی برداشت. یک برگ جدا کرد. حلقه ی دست دیگرش را کمی شل کرد. عقب کشید و با لحن شوخی گفت: ببینمت گل دختر...

پریناز خجالت زده سر برداشت. آرمان اشکهایش را خشک کرد و بینیش را گرفت. هر دو خندیدند. پریناز دوباره خجالت کشید و سر به زیر انداخت. آرمان دوباره در آغوشش گرفت و این بار با خاطری آسوده گفت: جانم جانم جانم... هرچی تو بگی... هرچی تو بخوای. ولی این چند روز رو طاقت بیار. چشم بهم بزنی تموم میشه.

+: دلم برای همشون تنگ شده.

_: منم دلم برای خونوادم تنگ شده. ولی بعضی وقتا لازمه. اینطوری بیشتر قدرشونو می دونیم.

پریناز نفس عمیقی کشید و جوابی نداد. دیگر سرش روی شانه ی آرمان نبود ولی نگاهش فرو افتاده بود. روی نگاه کردن توی چشمهای آرمان را نداشت و آرمان داشت غش می کرد برای این دخترانه هایش...

موهایش را نوازش کرد و پرسید: یه لیوان آب برات بیارم؟

پریناز سری به نفی تکان داد. در حالی که هنوز نگاهش را از او می دزدید، از جا برخاست و گفت: میرم صورتمو بشورم.

آرمان متبسم به رفتنش نگاه کرد. لپ تاپ را بست و از روی تخت برداشت. از جا بلند شد و به دنبالش از اتاق بیرون رفت. لپ تاپ را روی میز گذاشت و وسط اتاق ایستاد.

پریناز صورتش را شست. کمی آب نوشید و در حالی که سر به زیر از کنار آرمان رد میشد زمزمه کرد: شب به خیر.

آرمان خندان با دست جلوی شانه هایش را گرفت و پرسید: خیال کردی الکیه؟ تا دم مرگ منو ببری و بعد بگی شب به خیر؟ می دونی امروز و امشب چی کشیدم؟

پریناز متعجب و ترسیده سر برداشت. ناباورانه گفت: معذرت می خوام ولی...

آرمان خم شد. روی گونه بیخ گوشش را با ملایمت بوسید. آرام گفت: خواهش می کنم. شب به خیر.

بعد رهایش کرد. همانطور که پشت به در اتاق او ایستاده بود، دستهایش را توی جیبهایش فرو برد و اجازه داد برود.

عشق دردانه است (16)

سلام سلامممم
خوب هستین؟ منم شکر خدا خوبم. دیشب نصف شب رسیدیم و تمام امروز مشغول شست و شو و جمع و جور بودم. هنوز هم سرگیجه و تهوع و کمردرد دارم. سفر ماشینی خیلی اذیتم می کنه. ولی شکر خدا زیارتی کردم. خیلی دلتنگ بودم. دعاگوی همه ی دوستام هم بودم
همین که فرصت کوتاهی پیدا کردم نشستم به نوشتن. جان من هی نگین چرا نمی نویسی؟ باور کنین من هروقت که بتونم می نویسم.

آرمان رو گرداند و از دور به دریا خیره شد. آنجا که خط آبی آسمان و دریا یکی میشد. گفته بود. رازی که باید نگه می داشت گفته بود. ولی می توانست نگوید؟ راهی داشت؟ دور زدن پریناز را بلد نبود.

پریناز دستش را جلوی صورت او تکان داد و گفت: هی با تو ام. کجایی؟

نگاهش کرد. آرام و بی حالت. دستهایش را توی جیبهای شلوارش فرو برد و گفت: همین جا. بگو.

+: اصلاً شنیدی من چی گفتم؟

پایش را زیر خرده سنگی زد و همانطور که به آن چشم دوخته بود گفت: نه نشنیدم.

+: راستشو بگو. موضوع چیه؟ گفتم که طاقت شنیدنشو دارم.

آرمان به طرف ساحل راه افتاد و آرام گفت: راستشو گفتم.

پریناز با دو قدم سریع جلویش ایستاد و راه را بر او بست. با تندی گفت: اونی که گفتی که چرند بود. من می خوام بدونم تو کی هستی؟ جاسوسی؟ هان؟ قراره راپورت منو به بابام بدی؟ به بابا نمیاد بدون خبرم برام بپا گذاشته باشه. خودش گفت بهت گزارش بدم، گفتم چشم؛ ولی به نظر نمیاد همش همین باشه. بقیه اش چیه؟

آرمان بدون توجه از کنارش رد شد و غرق فکر گفت: همونی که شنیدی.

+: شاید اشتباه شنیدم. میشه یه بار دیگه بگی؟

آرمان دوباره سر برداشت و به آبی دریا چشم دوخت. کیش در کنار پریناز... این نهایت آرزوی این دو سالش بود. پس چرا خوشحال نبود؟ چرا اینقدر شانه هایش سنگین بودند؟ دلش می خواست همان جا زانو بزند و دیگر یک قدم هم برندارد.

سعی کرد فکر کند و کلمات را درست انتخاب کند. پریناز کنارش راه می آمد و با بی صبری چشم به دهانش دوخته بود.

آرمان نفس عمیقی کشید. پریناز با بی قراری چشمهایش را گرد کرد. آرمان بدون این که نگاهش کند غرق فکر گفت: خیلی اصرار داشتی بیای کیش... تنها...

پریناز به تندی پرسید: خب به تو چه مربوط؟

_: منم دوست داشتم بیام کیش.

+: چه ربطی داره؟

_: بیشتر از کیش... بیشتر از تمام چیزهایی که تا حالا دوست داشتم... به چیزی دل دادم که شاید... حق من نبود.

صدایش لرزید. لبش را گاز گرفت. دلش در درونش غوغا کرد: حق تو بود. حق تو بود. حق تو بود....

چشمهایش را بست. پریناز پوف کلافه ای کشید و گفت: میشه بری سر اصل مطلب؟

چشمهایش را باز کرد و سعی کرد بی احساس نگاهش کند. گفت: اصل مطلب رو همون اول گفتم.

+: خیلی خب! بذار بگم من چی شنیدم. تو اصلاحش کن.

آرمان چشمهایش را به نشانه ی تایید بست و دوباره باز کرد.

+: تو گفتی... من... تا آخر تابستون... همسر تو ام. اینو گفتی یا نه؟

آرمان آهی کشید و گفت: همین رو گفتم.

+: خب این چه معنی ای میده؟

_: یعنی عقد موقت. تو تا آخر تابستون در عقد من هستی. روز آخر شهریور هم طبق قرار من و آقای بهمنی خود به خود صیغه فسخ میشه. احتیاج به طلاق نداره. اگر همسرم نبودی بهمون اتاق مشترک نمی دادن. و به همین دلیل هم میگم ما هیچ گناهی نکردیم.

+: یواش! یواش! یکی یکی! عقد موقت چیه؟

_: عقد زمان دار. براش وقت تعیین می کنن. از الان تا فلان تاریخ این دو نفر همسر هم هستن. با اینقدر مهر و بعد از اون تاریخ هم همه چی تموم میشه مگر این که بخوان تمدیدش کنن با به عقد دائم تبدیلش کنن که دوباره میرن خطبه می خونن و قرارشو می ذارن.

+: هوم. یه چیزایی شنیده بودم ولی دقیقشو نمی دونستم. بعد مگه لازم نیست عروس رضایت بده؟

_: رضایت عروس خوبه ولی بخش لازم، رضایت پدرشه.

+: یعنی الان خطبه رو خوندن تموم شده؟ هان؟

با نگرانی به آرمان چشم دوخت. بند بند وجودش التماس می کرد که آرمان بگوید نه!

آرمان خجالت زده لبش را با زبانش تر کرد. پاهایش را به سختی به طرف دریا کشاند و گفت: همون شبی که برای عروس سفره عقد آبی انداختیم... بعد از عقد اونا برای من و تو هم خطبه خوندن. همون شب که آقای بهمنی صدات زد تو دفترش و گفت می تونی بری کیش.

پریناز با صدایی لرزان پرسید: چرا از من نپرسیدن؟

آرمان با لبخند تلخی گفت: چون راضی نمی شدی.

پریناز مدافعانه گفت: معلومه که راضی نمی شدم! آخه یعنی چی؟ این کارا به بابا نمی خوره! داری به من دروغ میگی! آرمان داری دروغ میگی!

صدایش هر لحظه بیشتر می لرزید و قیافه اش پریشان تر میشد.

آرمان با نگرانی گفت: آروم باش پریناز. آروم باش. کاریت ندارم. من فقط باید مواظبت باشم. آخر تابستون همه چی تموم میشه.

پریناز دوباره با لحن هیستریکی تکرار کرد: دروغ میگی. دروغ میگی.

آرمان شانه های او را گرفت. تکانش داد و گفت: ببین. منو نگاه کن. دروغ نمیگم. بهت گفتم سندش موجوده. امضای باباتم زیرشه. ولی اتفاقی نیفتاده. هیچ اتفاقی نیفتاده و قرار نیست بیفته.

پریناز رو گرداند و آرام گفت: به بابا نمیاد. بابا با من این کار رو نمی کنه. سر عروسی خواهرا کاملاً حق انتخاب داشتن. مگه میشه دردونه اش حق انتخاب نداشته باشه؟ نمیشه!

_: این عروسی نیست. عقد موقته. تو حق انتخاب داشتی. اگر نمیومدی کیش، همون شب صیغه فسخ میشد.

+: یعنی فقط به خاطر کیش بود؟؟؟

_: فقط به خاطر این بود که بابات دل نمی کرد که تنهایی یه دختر چهارده ساله رو ول کنه تو شهر غریب.

+: خب چرا عقد؟ همین که همرام هستی و باید قدم به قدم بهت جواب پس بدم کافی نیست؟

_: اگه صیغه نامه نداشتم نمی تونستم بیارمت پیش خودم.

+: خب میموندم پیش بچه ها!

اما انگار خودش هم به این حرفش اعتقاد نداشت. رو گرداند و به دریا چشم دوخت. جویده جویده گفت: خب نمی مونم. برمی گردم. اگه برگردم همه چی رو تموم می کنی؟

آرمان زیر سایه ی آلاچیق نشست. خسته بود. انگار ساعتها دویده بود. دیگر نفس نداشت. تمامش کند؟ به این آسانی به دستش نیاورده بود که تمامش کند. ولی عشق چی بود؟ نمی توانست ناراحتی پریناز را ببیند. سر به زیر انداخت. جدال سختی در ذهنش در گرفته بود.

پریناز روبرویش نشست و ملتمسانه پرسید: تمومش می کنی؟ اون سند لعنتی رو پاره می کنی؟ میشه هیچکس نفهمه بین ما چی گذشته؟

آرمان سر برداشت و بدون جواب نگاهش کرد. پریناز ادامه داد: آرمان من هزار تا آرزو دارم. اصلاً دلم نمی خواد زود ازدواج کنم. نمیگم تو مثل برادرمی ولی واقعش اینه که با مرد رویاهای من خیلی تفاوت داری. دلم می خواد درس بخونم، دانشگاه برم، کار یاد بگیرم. تالار و رستوران بابا رو زیر و رو کنم. بعد از همه ی اینها وقتی کاملاً مستقل شدم و رو پای خودم وایسادم به میل خودم همسرمو انتخاب کنم. الان خیلی زوده.

آرمان نفس عمیقی کشید و گفت: اینجا امدیم که درس بخونیم...

+: حرف رو عوض نکن آرمان. آینده ی من با این ازدواج خراب میشه.

آرمان حرفش را تصحیح کرد: عقد موقت!

+: رو اعصاب من راه نرو آرمان! من که می فهمم وقتی برگردیم اسم تو روم مونده. همه چی خراب میشه. همه به یه چشم دیگه نگام می کنن. همین الان دربارم چی فکر می کنن؟ خدای من!

_: کسی چیزی نمی دونه که دربارت فکری بکنه. حتی مامانتم خبر نداره. تو داری اینجا درس می خونی. همین. فقط برای امنیت خودت و راحتی خیال آقای بهمنی این خطبه خونده شده. اتفاقی نمیفته. ولی بازم اگه ناراحتی... می تونی برگردی. منم...

نفس عمیقی کشید. لبش را گاز گرفت. نتوانست بگوید تمامش می کنم.

پریناز سرش را بین دستهایش گرفت. غرق فکر گفت: کلاسای امروز رو خیلی دوست داشتم. خیلی زیاد.

آرمان جوابی نداد. پریناز دوباره ملتمسانه پرسید: این پیشنهاد مسخره مال کی بود؟

آرمان به میز چشم دوخت. با انگشت رویش خط کشید و گفت: آقای بهمنی. بابا هم تاییدش کرد. مامانامونم خبر ندارن.

+: چرا؟

_: تو فرض کن یه جور مقابله به مثل بود. نباید تنها می اومدی. اگر بهت می گفتن غوغا می کردی. مامانت می فهمید. همه چی بهم می ریخت. ولی اگه میشد بهت نگم... اگه تا آخرش نمی فهمیدی هیچ اتفاقی نمی افتاد. آب از آب تکون نمی خورد.

+: اون وقت چی گیر تو میاد؟

آرمان عصبی خندید و گفت: هیچی. دعوا و جنگ اعصاب هر روز شما رو تحمل کنم. آخرش مهریه هم بدم.

+: بهت گفتم منو خر فرض نکن! حتماً یه چیزی گرفتی که راضی شدی!

_: بهت گفتم دل به چیزی داده بودم که حقم نبود. بابات و بابام گفتن بگیر! دو دستی تقدیم برای این که بفهمی اشتباه کردی. هنوز آدم زن داشتن نیستی. پریناز هم هزار سال دیگه عاشق تو نمیشه. بگیر. ببین. باور کن که شدنی نیست.

پریناز به عقب تکیه داد. ناباورانه نگاهش کرد و گفت: چی داری میگی؟ عشق چیه؟ مگه من و تو چند سالمونه؟ اصلاً.... اصلاً همین امروز برمی گردم. به بابا میگم بهت زنگ بزنه تا همه چی رو تموم کنه.

از جا برخاست و دوان دوان رفت. آرمان سرش را بین دستهایش گرفت و به موهایش چنگ انداخت. بغض کرد و بالاخره اشکش ریخت. پیشانیش را روی میز کوبید و به خودش گفت: لعنتی لعنتی لعنتی!

نفهمید چند ساعت به همان حال ماند. ناگهان سر برداشت. هوا داشت تاریک میشد. تو صورت خودش کوبید و گفت: پریناز!

اگر دوباره گم میشد بیچاره میشد. گوشیش را در آورد و خواست زنگ بزند اما مردد ماند. باید چه می گفت؟

از جا برخاست و با بی قراری چشم گرداند بلکه او را ببیند. اما نبود. یعنی واقعاً رفته بود؟ امکان داشت برای همین امروز بلیت گرفته باشد؟

غمی عمیق به قلبش پنجه کشید. اگر به عقب برمی گشت به هیچ قیمتی حقیقت را به پریناز نمی گفت. تا آخر تابستان جواب سر بالا می داد تا او را نگه دارد. شاید... شاید در این بین فرصتی به دست می آمد و دل پریناز کمی نرم میشد. ولی حالا چه؟ همه ی فرصتهایش از دست رفته بودند. حتی امیدی به آینده هم نمانده بود. همه چیز را خراب کرده بود. همه چیز!


عشق دردانه است (15)

سلام سلاممممم
خوب هستین انشاءالله؟

فکر می کنم پست قبل خیلی از ته دل آه کشیدم که مسافر شدیم! اگر خدا بخواد فردا عازم مشهد مقدس هستیم. بین چمدون بستن و بدو بدو ها نشستم یه پست سریع السیر نوشتم. ویرایش هم فرصت ندارم بکنم. اشتباهی اگر بود بگین با گوشی اصلاح کنم.

آبی نوشت: دعاگوی همه ی دوستان هستم

پریناز زیاد معطل نکرد. کمی بعد با چمدانی که درش درست بسته نشده بود و قیافه ای زار برگشت. آرمان جلو رفت و چمدانش را گرفت. پریناز آرام نالید: درش بسته نشد.

_: عیب نداره. سوار شو درستش می کنم.

راننده صندوق عقب را باز کرد. آرمان چمدان را توی صندوق جا داد و درش را درست بست. بعد سوار شد و با نگرانی به پریناز نگاه کرد.

جلوی در هتل پیاده شدند. پرسید: شناسنامت دم دسته؟

+: تو چمدونمه. لازمه؟

_: بله.

وارد هتل شدند. مسئول هتل سر پا ایستاد و با بدبینی به آن دو نگاه کرد. آرمان پریناز را به طرف مبلها هدایت کرد و چمدان را جلوی پایش باز کرد.

_: شناسنامه تو پیدا کن، منم باید برم بالا یه چیزی بیارم تا اجازه بدن بیای تو.

پریناز در حالی که از خجالت نگاهش را از او می دزدید، پرسید: میشه برام اتاق جدا بگیری؟

آرمان آهی کشید و گفت: فکر نمی کنم بشه ولی می پرسم. شناسنامتو پیدا کن. زود برمی گردم.

کلید اتاقش را گرفت. با عجله رفت و صیغه نامه را آورد. شناسنامه ی پریناز را هم گرفت و جلوی مسئول هتل باز کرد. توضیح داد: خانم همسرم هستن.

مرد با اخم پرسید: زنته و این وقت شب آوردیش؟ اونم با این سر و وضع!

آرمان لب به دندان گزید و سعی کرد عصبانی نشود. اگر حرفی میزد بعید بود اجازه بدهد پریناز بماند.

مرد شناسنامه ها و صیغه نامه را زیر و رو کرد. آرمان با نگرانی به پریناز که خسته و دردآلود روی مبل نشسته بود نگاه کرد.

مرد پرسید: تا حالا کجا بوده؟

آرمان آهی کشید و گفت: تازه رسیده. کیفشو زدن. زمین خورده، زخمیه. اگه اجازه بدین زودتر ببرمش بالا.

=: این امضای پدرشه؟

_: بله. اینم امضای عاقد و بقیه هم مال شهود. پدرم و سه نفر دیگه.

مرد به امضاها نگاه کرد. بالاخره با بی میلی گفت: ببرش بالا. شناسنامه و صیغه نامه پیش ما میمونه. بازرس بیاد باید نشون بدیم.

آرمان سری به تأیید تکان داد و به طرف پریناز برگشت. چمدانش را برداشت و او را به اتاق برد.

پریناز که وارد شد پرسید: اتاق جدا نداد؟

_: نه نداد. ولی اتاق خواب رو خالی می کنم برای تو. الانم اگه می خوای یه دوش بگیر برو بخواب.

+: نمی پرسی چی شده؟

_: امشب نه. همین که اینجایی و حالت خوبه برام کافیه. فردا دربارش حرف می زنیم.

چمدان پریناز را توی اتاق خواب گذاشت و وسایل خودش را جمع کرد و به هال آورد. پریناز لباس برداشت و به حمام رفت.

آرمان مشغول مرتب کردن دور و بر شد. لیوان شربتی هم آماده کرد و توی یخچال گذاشت. پریناز که از حمام برگشت، پرسید: شیر یا شربت می خوری؟

قوطی شیر و لیوان شربت را نشانش داد. پریناز جلو آمد. بدون حرف لیوان را گرفت و به اتاقش رفت. آرمان نفسش را محکم پف کرد. مسواک زد و لباس عوض کرد و روی زمین دراز کشید. بالش اضافه را همراه وسایلش از اتاق خواب آورده بود.

پریناز در اتاقش را باز کرد و بی صدا بیرون آمد. آرمان نشست و پرسید: چیزی می خوای؟

پریناز آرام گفت: می خواستم برم دستشویی. ببخشید بیدارت کردم.

_: خواب نبودم.

+: روی زمین سفته. کمرت درد می گیره. کاش یه اتاق دیگه داده بود.

_: نگران نباش. تو خوبی؟

+: بهترم. ممنون.

_: خواهش می کنم.

صبر کرد تا برود و برگردد. دوباره دراز کشید و به سقف خیره شد. خوابش نمی برد. دو سه ساعتی طول کشید تا بالاخره توانست بخوابد.

صبح روز بعد با صدای باز شدن آرام در اتاق خواب بیدار شد. چشم بسته فکر کرد: کی تو اتاقه؟

ناگهان به خاطر آورد. از جا پرید و سیخ نشست. پریناز جلوی دهانش را گرفت و با ناراحتی گفت: ببخشید بیدارت کردم.

دستی به موهایش کشید و خواب آلوده گفت: نه بابا طوری نیست. تو خوبی؟

پریناز آرام و خجالت زده گفت: خوبم.

و از کنارش رد شد. آرمان چشم بسته به دیوار تکیه داد تا پریناز برگردد. یاد معطل کردنهای آرزو توی دستشویی و غر و لندهای خودش افتاد. خنده اش گرفت. دلش برای آرزو تنگ شد. فکر کرد: امروز بهش زنگ می زنم.

کمی بعد وقتی داشت صبحانه را روی میز می چید از پریناز پرسید: چرا تنها رفته بودی؟

پریناز سر به زیر انداخت. دسته ای از موهایش از زیر شالش بیرون ریختند. گرفته گفت: با بچه ها بحثم شد. رفتم اونجا تا غروب رو تماشا کنم. میگن قشنگترین غروب رو داره. می خواستم قبل از تاریک شدن هوا برگردم.

_: از صبح دعواتون شده بود؟ صبح دیدمشون. باهاشون نبودی.

پریناز همان طور که نگاهش را می دزدید، مشغول ریختن چای شد. گفت: نه. صبح چیزی نبود. خوابم میومد. نیومدم بیرون. آخه شب نذاشتن بخوابم. تا صبح حرف می زدن و سر و صدا می کردن. منم اگه خواب می رفتم با بالش می زدن تو سرم.

لیوانهای چای را روی میز گذاشت و پرسید: کی باید بریم کلاس؟

آرمان نگاهی به ساعت انداخت و گفت: بیست دقه وقت داریم. زودتر بخور بریم.

لیوان چایش را به لب برد و متفکرانه پرسید: بعدازظهر برگشتن خونه که بحثتون شد؟

پریناز پوزخندی تلخ زد و پرسید: تا ته تهشو باید بدونی؟

_: می خوام بدونم چه بلایی سرت امده.

+: عصر لیدا امد. گفت باید برم بیرون. گفت... نمیشه نگم؟

آرمان قاطعانه گفت: نه. باید بدونم.

با بیچارگی پرسید: اگه نگم بیرونم می کنی؟

آرمان خندید و گفت: نه بیرونت نمی کنم.

+: خب الان کار من با لیدا چه فرقی می کنه؟

آرمان لقمه ی نان را برداشت و پرسید: چه کاری؟

پریناز با پریشانی گفت: این که امدم پیش تو. تو یه اتاقیم. لیدا گفت برم بیرون چون کیا میومد پیشش. دوستشه.

دستهایش را روی صورتش گذاشت و زار زار گریست.

آرمان لقمه را نخورده روی میز رها کرد. آهی کشید و آرام گفت: خیلی فرق می کنه. به استناد یه سند که اون پایینه و بابات با شهادت چند نفر اجازه داده که اینجا باشی.

پریناز دست از روی چشمهایش برداشت. صورتش خیس خیس بود. مژه های زیبایش هم فریبنده تر از همیشه! پرسید: یعنی چی؟

_: فعلاً به معنیش فکر نکن. صبحانتو بخور. زود بخور که باید بریم.

پریناز ملتمسانه پرسید: میشه برام اتاق جدا بگیری؟

آرمان نگاهش را از او دزدید. جرعه ای چای نوشید و گفت: به دختر تنها اونم زیر سن قانونی اتاق اجاره نمیدن.

پریناز ابرویی بالا انداخت و با تمسخر گفت: برو خودتو مسخره کن. اگه تنها اجازه نمیدن چه جوری اجازه دادن بیام تو اتاق تو. حتماً یه اتاق دیگه گرفتی و بعد منو آوردی اینجا که مثلاً مواظبم باشی. بگو اتاقم کجاست. اینجوری هم کار بدیه هم برامون دردسر میشه.

آرمان به موهایش چنگ زد و گفت: بخور. بعداً دربارش حرف می زنیم.

پریناز روی میز مشت کوبید و گفت: من نمی خوام مثل لیدا باشم. من مثل لیدا نیستم.

آرمان با لحنی توبیخ آمیز گفت: منم مثل اون یارو "کیا" نیستم. مطمئن باش.

پریناز با بغض و خشم گفت: ولی تو فکر می کنی من و دوستام از یه قماشیم. فکر کردی منم مثل اونا آشغالم.

_: خدا نکنه پرینازخانم. این چه حرفیه؟

از جا برخاست. لیوان خالی چایش را توی ظرفشویی گذاشت و با چند تکه ظرف دیگر که آنجا بود، مشغول شستن شد. پریناز هم لیوانش را آورد و گفت: دیشب اینقدر ترسیده و تنها بودم که حتی اگه اتاقمم نشونم می دادی می ترسیدم برم. ولی الان حالم خوبه. بگو اتاقم کجاست.

آرمان لیوانها را آب کشید. شلوار جینش را برداشت و در حالی که به طرف حمام می رفت، گفت: برو پایین سوال کن. بهت اتاق تنها نمیدن.

پریناز هم به اتاقش رفت و آماده شد. باهم بیرون آمدند. دیر شده بود و وقت نشد که پریناز درباره ی اتاق از مسئول هتل بپرسد.

جلسه ی اول کلاس عالی برگزار شد. محیط جالب و شادی داشت. پر از رنگ ها و بوها و طعم های مختلف. نهار از غذاهایی که توی کلاس پخته بودند خوردند و بعدازظهر به کلاس سفره آرایی رفتند. ساعت سه بود که خسته ولی خوشحال بیرون آمدند.

پریناز گفت: من میرم کنار ساحل. قبل از غروب برمی گردم.

_: نه پریناز. خواهش می کنم. امروز نه. تو هم خسته ای. بیا یه استراحتی بکن. شب می برمت بیرون.

+: اگه برام اتاق جدا گرفتی میام.

_: گفتم که نمیشه. بهت اتاق نمیدن.

+: بعد چه جوری به من و تو باهم اتاق دادن؟ منو خر فرض کردی؟

_: نه عزیز دلم. این چه حرفیه؟ اصلاً زنگ بزن از بابات بپرس.

+: دیگه چی؟ بگم رفتم تو اتاق آرمان جونتون؟ می دونی با این حرف بابای غیرتیم خرد میشه؟ سکته نکنه خوبه.

_: فکر می کنی بابات برای چی منو همراه تو فرستاد؟

+: آهان! این سؤال خوبیه که من نود بار پرسیدم ولی جواب ندادی. جوابمو بده بعد هم برام اتاق جدا بگیر.

_: به دختر تنها اتاق نمیدن. چکار کنم؟

+: خب به من و تو باهم اتاق میدن؟

_: بر اساس اون سندی که نشونشون دادم بله.

+: چه سندی؟

_: فکر می کنی تحمل شنیدنشو داشته باشی؟

+: الان برای من هیچی بدتر از این که با تو هم اتاقم نیست. پس از این بدتر نمیشه!

_: اینقدر از من متنفری؟

+: خدای من! آرمان تنفر چیه؟ دارم از احساس گناه میمیرم!

آرمان لبخندی زد و گفت: هیچ گناهی نکردی. خیالت راحت.

+: آره بیشتر گناهش گردن توئه که مجبورم کردی. ولی بالاخره خودمم بی تقصیر نبودم.

آرمان غش غش خندید و گفت: عاشقتم.

پریناز با حرص گفت: مزخرف نگو. جواب منو ندادی.

_: قول دادی که عصبانی نشی.

پریناز آهی کشید و گفت: سعی می کنم که عصبانی نشم.

_: تو... تا آخر تابستون...

+: د زود باش بگو!

_: همسر منی.

+: هاااان؟!


عشق دردانه است (14)

سلام سلام
خوب هستین؟
تعطیلات کجا رفتین؟ کیش؟ قشم؟ آنتالیا؟ یا مثل ما به عید دیدنی و موبایل بازی؟ هرجا هستین خوش باشین


آبی نوشت: با تشکر از لمول عزیزم

صبح روز بعد طبق عادت خیلی زود برخاست. تمام تنش از خستگی درد می کرد ولی دیگر خوابش نبرد. حال بیرون رفتن نداشت. همان جا جلوی تلویزیون خود را رها کرد. بالاخره وقتی گرسنگی فشار آورد لباس پوشید و پایین آمد. تا به حال توی هتل صبحانه نخورده بود. روی اتاق نبود و باید جدا می خرید. یک بوفه ی کوچک انتهای لابی بود. یک نان باگت با یک قالب کوچک پنیر خرید و به اتاق برگشت. توی اتاقش چایساز و چای کیسه ای و قند داشت. صبحانه اش را ردیف کرد و مشغول خوردن شد.

نگاهی به ساعت انداخت. می خواست به پریناز زنگ بزند ولی هنوز زود بود. احتمالاً هنوز بیدار نشده بود.

دوباره جلوی تلویزیون ولو شد. بر خلاف انتظارش خوابش برد. وقتی بیدار شد ساعت یازده ونیم بود. با چشمهای نیمه باز دست دراز کرد و گوشی اش را پیدا کرد. بدون نگاه شماره ی پریناز را گرفت و گوشی را روی اسپیکر گذاشت. صدای زنی که اعلام می کرد گوشی مورد نظر خاموش است، توی اتاق پخش شد.

با ناباوری نشست و به گوشی نگاه کرد. یک بار دیگر شماره گرفت اما دوباره همان جواب را شنید.

عصبانی غرید: چرا با من لج می کنی پریناز؟ فقط می خوام مطمئن بشم که حالت خوبه. خواسته ی زیادیه؟

دیگر نمی توانست بخوابد. از جا بلند شد. لباسهای کثیفش را توی حمام شست. توی هال طناب وصل کرد و همه ی لباسها را زیر پنکه ی سقفی پهن کرد. پنکه را هم روشن کرد تا زودتر خشک شوند. لیوان چایش را هم شست و دور و بر را کمی مرتب کرد. بعدازظهر هم آماده شد و از در بیرون رفت. برای بار دهم با گوشی پریناز تماس گرفت. همچنان خاموش بود.

دخترها را توی ساحل سیمرغ پیدا کرد. جلو رفت. ولی پریناز با آنها نبود. با دیدن او فرح گل پرسید: چطوری آقاخوشگله؟

آرمان برای لحظه ای لبهایش را بهم فشرد. بعد به دنبال پریناز چشم گرداند و پرسید: سلام. پریناز کجاست؟

نازآفرین پشت چشمی نازک کرد و گفت: رفته با دوس=پسرش عشق و حال.

برق از سر آرمان پرید. ناباورانه پرسید: با کی؟

دخترها به ترسیدن او غش غش خندیدند. لیدا گفت: تحویل بگیر فرح جان. من میگم یارو عاشقه بگو نه! می خوای مخ اینو بزنی؟ قبلاً زده شده.

و باز همگی خندیدند. آرمان با غیظ دوباره پرسید: پریناز کجاست؟

نازآفرین نگاهی توی جیبها و کیفش انداخت و با لودگی گفت: بذار ببینم. تو این جیبم که نیست. تو اون جیبم نه... شاید تو کیفم گذاشتم. میشه؟ ا نیست. شرمنده.

_: تو خونه یه؟

=: خونه ی کی؟

کلافه از مسخره کردن دخترها از آنها دور شد و به طرف آپارتمانشان رفت. نگاهش روی زنگها چرخید. دو زنگ با فامیل مشترک کنار هم پیدا کرد. یکی را فشرد. مردی پرسید: کیه؟

_: ببخشید آقا، شما عموی فرح گل خانم هستین؟

=: بله. چطور؟

_: می خواستم ببینم آپارتمانی که فرح گل خانم اونجاست کدوم یکیه. با یکی از دوستاش کار دارم.

=: زنگ کناری رو بزن.

_: متشکرم.

اما مرد منتظر تشکرش نشد و گوشی آیفون را گذاشت. آرمان زنگ کناری را زد. یک بار دیگر... و بالاخره بعد از ده دقیقه ناامید شد.

کلافه چرخید و از آپارتمان دور شد. ساعت از دو گذشته بود و بیش از دوازده ساعت بود که از پریناز خبر نداشت.

شروع به گشتن دور جزیره کرد. به هر جایی که فکر می کرد سر کشید. مرکز خریدهای بزرگ را رفت. بارها و بارها شماره اش را گرفت. شب شد ولی هنوز پیدا نشده بود. دل آرمان مثل سیر و سرکه می جوشید. دیگر نمی دانست کجا را بگردد. دوباره به آپارتمانشان رفت ولی هرچه زنگ زد کسی جوابش را نداد.

دوباره راه افتاد و به اسکله رفت. بس که راه رفته بود داشت از پا میفتاد. ساعت ده و نیم بود که یک شماره ی ناشناس با او تماس گرفت. با عجله جواب داد: بله؟

مردی پرسید: آقای ناصحی؟

قلب آرمان فرو ریخت. با نگرانی گفت: خودم هستم.

=: من و همسرم الان کنار خانم بهمنی هستیم. کنار کشتی یونانی.

آرمان با صدایی که به سختی بالا می آمد، پرسید: حا... حالش چطوره؟ من... من همین الان خودمو می رسونم.

=: خوبه. یه کمی ترسیده. خانمم داره آرومش می کنه. گوشی یه لحظه...

صدای لرزان پریناز را شنید: آرمان؟

خودش را توی تاکسی انداخته بود. از ته دل جواب داد: جان آرمان؟

راننده پرسید: کجا برم؟

دستپاچه گفت: سمت غرب. کنار کشتی یونانی. 

پریناز پرسید: داری میای؟

_: بله عزیزم. همون جا باش زود خودمو می رسونم.

+: منتظرتم.

و قطع شد. آرمان به گوشی خودش نگاه کرد. لعنتی! شارژش تمام شده بود.

راننده گفت: الان که دیروقته. ولی دم غروب برین کشتی یونانی. تماشای غروبش محشره.

با عصبانیت گفت: من الان باید برم اونجا. زودتر!

مرد شل و کشدار گفت: باشه.

و صدای رادیویش را بلند تر کرد. صدای بلند موزیک روی اعصاب آرمان خط می انداخت ولی حرفی نمی زد. کلافه به طول مسیر نگاه می کرد و سعی می کرد راه را یاد بگیرد.

وقتی رسیدند پول تاکسی را داد و با عجله پیاده شد. به طرف ساحل دوید. از بس عجله داشت هیچی نمی دید. مردی صدا زد: آرمان! هی آرمان!

برگشت. یک مرد جوان تپل با تیشرت قرمز دید که کنار همسرش و پریناز ایستاده بود. لباسهای پریناز گلی شده و قیافه اش بهم ریخته بود. با نگرانی جلو رفت و پرسید: چی شده؟

مرد خندان دست به طرفش دراز کرد و گفت: سلام. دیر کردی پسر! گوشیتم که خاموش شد.

چشم از پریناز برنمی داشت. ولی دستش را توی دست مرد گذاشت و گفت: سلام. شرمنده. شارژ تموم کرد. راننده تاکسیم خیلی یواش میومد. اون طرف جزیره بودم.

دوباره از پریناز پرسید: چی شده؟ تو خوبی؟

زن جوان با خوشرویی گفت: الان خوبه.

پریناز با خجالت سر به زیر انداخت. آرمان عصبی لب به دندان گزید و سر برداشت. نگاهی به آنها کرد و پرسید: چه اتفاقی افتاده؟

زن گفت: یه موتوری کیفشو زده. دسته ی کیف رو کشید، خورد زمین. موتوری هم کیف رو برداشت و فرار کرد.

پریناز بغض آلود توضیح داد: چیز مهمی توش نبود. گوشیمم که قدیمی بود. زنگ زدم به بابا گفتم سیم کارتمو بسوزونه.  

صورتش روی زمین کشیده شده و خراشیده بود. آرمان با نگرانی و ملایمت دست روی خراشیدگی کشید. بعد برگشت و گفت: خیلی ممنونم که پیشش موندین. لطف کردین. متشکرم که باهام تماس گرفتین.

مرد دستی سر شانه ی او زد و گفت: مهم نیست. خدا رو شکر به خیر گذشت. بریم خانم که روده کوچیکه روده بزرگه رو خورد.

_: اجازه بدین شام مهمونتون کنم. خیلی بهمون لطف کردین.

مرد با بزرگواری گفت: نه بابا. کاری نکردیم. شبتون بخیر.

ولی به اصرار آرمان شام مهمانشان شدند. خودش از فرط نگرانی چیزی از گلویش پایین نمی رفت. برای پریناز پیتزا و سیب زمینی سرخ کرده و نوشابه گرفت. ولی پریناز هم نمی خورد. به زور و شوخی زن و شوهر جوان بالاخره پریناز کمی خورد و آرمان هم توانست برشی بخورد.

بعد از شام رنگ و روی پریناز بهتر شده بود ولی هنوز خجالت می کشید. از زن و مرد جوان خداحافظی و تشکر کردند و با تاکسی به آپارتمان رفتند. آرمان اینقدر خسته بود که به راننده ی تاکسی گفت منتظر بماند تا او را به هتل برساند. خودش هم همراه پریناز پیاده شد. پریناز با تردید پرسید: آرمان؟

_: جان آرمان؟

+: تو هنوزم سر حرفت هستی؟ می تونم بیام پیشت؟

آرمان با شوق گفت: البته که می تونی. یه دوش می گیری و یه خواب خوب. فردا صبحم کلاسامون شروع میشه.

پریناز سر به زیر و خجالت زده گفت: پس وایسا برم وسایلمو بیارم.

_: باشه.

زنگ زد. یکی از دخترها جواب داد: کیه؟

+: پرینازم.

=: زود اومدی.

آرمان به ساعت نگاه کرد. از نیمه شب گذشته بود. پوزخندی زد و عصبانی رو گرداند.

پریناز با بیحالی گفت: می خوام وسایلمو جمع کنم برم.

=: بیا تو. کجا میری؟ پیش پسر خوشگله؟

در باز شد. پریناز بدون جواب وارد شد و رفت که وسایلش را جمع کند. آرمان هم در ماشین را باز کرد و با در باز لب صندلی نشست. راننده تاکسی پرسید: برم؟

آرمان متفکرانه گفت: نه. الان میاد.

=: این وقت شب؟

آرمان با بی حوصلگی گفت: زنمه. رسمی. شرعی. قانونی. حرفیه؟

=: نه. با ننه باباش قهر کرده؟

آرمان پوفی کشید و دیگر جوابش را نداد.